جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال پیشرفت [وداد متروک] اثر «عاطفه حاتمی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط عاطفه حاتمی با نام [وداد متروک] اثر «عاطفه حاتمی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,968 بازدید, 43 پاسخ و 37 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [وداد متروک] اثر «عاطفه حاتمی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع عاطفه حاتمی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط عاطفه حاتمی
موضوع نویسنده
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
896
2,462
مدال‌ها
2
آیدا با دیدن صورت رنگ‌پریده و خیس از عرق علی، ترسیده راه آمده را به عقب بازگشت و از لای درب نیمه‌باز، پرستار صادقی که در ایستگاه پرستاری ایستاده‌بود را صدا زد تا برایش مسکن بیاورد. سریعاً درب را رها کرد، به‌سمت علی دوید و کمکش کرد از روی صندلی برخیزد و روی تخت خودش دراز بکشد. خونابه‌های جاری‌شده از زخم پهلوی علی از بانداژ گذشته‌بود و لباس بیمارستانش را خیس کرده‌بود. آیدا با گفتن «وای» وخامت اوضاع را به او فهماند. لباس علی را بالا داد تا پهلویش را چک کند. صادقی همزمان وارد اتاق شد. دوید و مسکن را به دست آیدا داد. آیدا دوباره به او دستور داد تا برای آوردن وسایل تعویض بانداژ به ایستگاه پرستاری بازگردد. علی از درد در جایش بند نبود، آن‌چنان دسته‌ی تخت را میان انگشتانش فشرده‌بود که رنگ دستش به کبودی می‌زد. آیدا سُرنگ را درون مسکن فرو برد و پس از آن سوزنش را کشید و وارد آنژیوکت کرد. مایع کم‌کم درون رگ‌های علی جاری شد و به دقیقه‌ای نرسید، دردش را تسکین داد و آرامش را به جانش آورد. مشت گره‌کرده‌اش از دور میله آهنین تخت شل شد و آرام پلک‌های خسته‌اش روی هم افتاد. نه اینکه به‌خواب رفته باشد، هوشیار بود اما نایی برای باز کردن چشمانش نداشت.
صادقی سبد وسایل را به‌سمت آیدا گرفت، آیدا تشکری کرد و وسایل را از دستانش گرفت. بخیه‌ها باز نشده‌بودند لیکن کشیدگی در آن‌ها به وضوح دیده می‌شد که اخم‌های آیدا را در هم فرو برد. چگونه توانسته آنقدر بی‌احتیاط باشد و کل شب را روی صندلی و تکیه به تخت بخوابد. با پنس، پنبه‌ای آغشته به مواد ضدعفونی کرد و تمام زخم را با احتیاط تمیز می‌کرد. پرستار با دقت نگاهش خیره‌ی دستان آیدا بود. آیدا متعجب نگاهی به او انداخت، یعنی قرار بود تا پایان تعویض بانداژ بالای سرش بایستد و نظاره‌گر باشد؟ پس محترمانه گفت:
- میشه وضعیت اون یکی بیمار رو هم چک کنی؟
صادقی، دختر فربه و چاپلوسی که با ورود علی به بیمارستان عجیب دور و برش می‌پلکید با خونسردی کامل و بدون اینکه خودش را از تک‌و‌تا بیاندازد، دستی به مقنعه و آن موهای زرد قناری‌اش کشید و با بی‌میلی «چشمی» گفت.
قبل از اینکه بچرخد و به‌سمت فاطیما برود، آیدا را مخاطب قرار داد:
- راستی دکتر! عموتون گفتن باهاشون تماس بگیرین گویا کار ضروری باهاتون داشتن.
آیدا سری تکان داد و به ادامه‌ی کارش مشغول شد اما ذهنش درگیر حرف‌های پرستار تازه استخدام‌شده، شد. خداکند اتفاق جدیدی در انتظارشان نباشد... این روزها عجیب خسته و درمانده شده‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
896
2,462
مدال‌ها
2
کارش تقریباً تمام شده‌بود که از اتاق بیرون آمد. صادقی که اصرار عجیبی به ماندن داشت را به‌سختی بیرون کرده‌بود. کلافه و خسته بود، تمام شب را بیدار مانده‌بود تا سر فرصتی با فاطیما حرف بزند و بفهمد چرا این اتفاق برایش افتاده‌است؟ با اینکه کم‌وبیش چیزهایی حدس می‌زد اما نمی‌خواست روی حدس‌وگمان پیش برود. لحظاتی که فاطیما چشم می‌بست و از دیدن او و پدر خودش امتناع می‌کرد، چیزی در ته دلش تکان می‌خورد و ندای بد می‌داد.
زندگی در لحظه‌ای برایش تاریک‌وتار شد که نیمه‌ی شب پشت درب اتاق صدای آرام صحبت و گریه‌های فاطیما، تنها همدم و سنگ‌صبور زندگی‌اش را شنید.
منشاء بدبختی همه بود و خبر نداشت. ناامیدی سلول‌سلول بدنش را پوشانده‌بود. حتی گریه‌ هم دیگر آرام‌اش نمی‌کرد.
با دلی خون، گوشی‌ را از داخل جیب یونیفرمش بیرون کشید. پس از باز کردن صفحه‌ی گوشی روی مخاطبین رفت و نام عمو را یافت اما روی تماس گرفتن‌ونگرفتن دودل بود. عمویی که پشتش به او گرم بود، بودن آیدا را در زندگی‌اش نمی‌خواست؟
نگاهش به سرامیک‌های کف راهرو افتاد و مغزش در سیر و تجزیه‌و‌تحلیل اتفاقات...مغزش فریاد می‌کشید: «ایندفعه نه! بسه هرچی تو زندگی دیگران دخالت کردی و زندگیشون رو به تباهی بردی!»
حالش از خودش به‌هم می‌خورد. اشک تا پشت پلک‌هایش می‌آمد و می‌رفت. از روی نام عمو گذشت و از تماس گرفتن با او پشیمان شد. کمی اسامی را بالاوپایین کرد. به نام همسرش رسید، پوزخند روی لبانش نشست. امیرحسین را هم بدبخت کرده‌بود! زندگی نداشت که فرار را به قرار ترجیح داد! تا خیالش از بودن آیدا راحت شد بدون لحظه‌ای تعلل به سفر کاری رفت. از روی نام امیرحسین هم گذشت...به‌نام پدرش رسید. یادش آمد آخرین‌بار چگونه از هم جدا شده‌بودند. شرمسار بود که با او تماس بگیرد. قطره اشکی از بی‌کسی و درماندگی‌اش روی صفحه‌ی گوشی چکید.
گوشی را دوباره به جیبش بازگرداند و تصمیم گرفت حداقل مدتی نباشد! نباشد تا کمتر به زندگی دیگران گند بزند. با تصمیمی ناگهانی رفت تا لباسش را تعویض کند و به‌سمت مقصدی نامعلوم برود.
ساعاتی گذشت و آیدا با مسعود تماس نگرفت. مسعود که چشم به‌راه بود، تصمیم گرفت خودش با او تماس بگیرد. تماس‌های ناموفقی که سرانجام با گفتن مشترک موردنظر در دسترس نمی‌باشد، پایان می‌گرفت.
دردسر پشت دردسر... نگرانی از پس نگرانی دیگر... سرش را با دست محصور کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
896
2,462
مدال‌ها
2
همه‌ی اتفاقات باهم در‌حال افتادن بود. آنقدر گیج و سردرگم بود که دیگر در مغزش راه‌ حل دیگری نمی‌یافت. اولین باری که آیدا پاسخ تماسش را نداد، فکرش را هم نمی‌کرد اوضاع به این وخامت باشد.
به هرکجا که می‌دانست زنگ‌ زده‌بود، امیرحسین، پرسنل بیمارستان، نگهبان خانه‌ی آیدا و... ! تنها جوابی که گرفته‌بود اظهار بی‌اطلاعی بود و بس!
حتی سعی کرد با برادرش تماس بگیرد و غیرمستقیم از زیر زبانش چیزی بکشد... و باز هم دستش به هیچ‌ کجا بند نشدکه‌نشد. این دختر کجا رفته‌بود؟ در این شهر بی‌در و پیکر کسی را جز آن‌ها نداشت.
با صدای سرهنگ سر بلند کرد.
- اگه رضایت نمی‌دین پرونده رو به دادگاه بفرستم؟
مسعود اما گیج نگاهش بین خطوط چین‌وچروک‌ صورت سرهنگ، رد و بدل می‌شد و زبانش تکان نمی‌خورد.
حاج‌رضا به‌جای مسعود با متانت پاسخ داد:
- یوسف‌جان جای بخششی هم مونده؟ خودت گفتی که این پدر و پسر سابقه دارن!
آلارم پیامک مسعود لابه‌لای صدای صحبت‌ها گم شد. سرهنگ همان‌طور که سرِ سرتاسر موی سپیدش را تکان می‌داد و ورق‌ها را مرتب می‌کرد، گفت:
- پس من باقیش رو پی‌گیری می‌کنم، شما برین خونه.
حاج‌رضا از جایش برخاست و با سرهنگ دست داد و تعارفاتی بود که بینشان رد و بدل شد.
متنی که از طرف آیدا آمده‌بود، آبی بر روی آتش بود و نفس مسعود را تازه کرد. «آخیشی» که از ته دل گفت، لبخندی به لب سرهنگ و حاج‌رضا آورد. سرهنگ تیکه‌ای انداخت و حاج‌رضا خندید.
- خب خداروشکر مشکل آقامسعودم حل شد.
مسعود به آنی گره‌های ذهنی‌اش را بازشده می‌دید؛ این دختر عجیب عاقل و فهمیده‌ بود. گوشی را سرخوشانه روانه‌ی جیبش کرد و با گفتن «چه جورم» به جمع آنان پیوست.
پیامکی که آیدا در لحظه‌ی آخر تصمیم به فرستادنش گرفت، درست‌ترین تصمیم بود. آنقدر بی‌مقصد میان خیابان‌ها چرخید تا آرام شد؛ فهمید هرچقدر هم که سردرگم و بی‌ک.س و شرمسار باشد، برایش امن‌ترین مکان فقط خانه‌ی پدرش است و تمام. جمع کردن بار و بندیل سفر چند ماهه‌اش به خانه‌ی پدر، فقط نیم‌ساعت زمان برد. بی‌اطلاع به پدر و مادرش، به امید همان اتاقی که قبلاً وعده‌اش را گرفته‌بود، به راه افتاد. می‌رفت تا میان خانواده‌اش قوای مجددی بگیرد. برای گرفتن بلیط به دوست دوران دانشگاهش رو انداخت که حال در آژانس هواپیمایی، مشغول به‌کار بود. راه دور بود و اعصابش متشنج، نمی‌خواست خودش دل به جاده بزند و برود؛ می‌ترسید سالم به مقصد نرسد و دردی روی درد اطرافیانش شود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
896
2,462
مدال‌ها
2
درون کافه‌ای دنج، نزدیک به محل‌ کار دوستش نشسته‌بود. محیطی کلاسیک همراه با آهنگ ملایم که عجیب به دل می‌نشست. فنجان قهوه را نزدیک بینی‌اش نگه داشت و عطر آن را نفس کشید. بد نبود تا مشخص شدن تایم پروازش، کمی غافل از آنچه بر او گذشت، می‌شد.
این دوری فرصت خوبی برای همه می‌شد، حتی برای فاطیمایی که ابتدا نمی‌خواست آیدا را ببیند.
فاطیما با دیدن مجدد پزشک جایگزین، به اطراف سرک کشید. سه روزی‌ست که از آیدا بی‌خبر است. امروز جرأت خود را جمع کرد و بالأخره لاک تنهایی‌اش را شکست. رو به پسر جوان و درشت اندام کرد که مشغول معاینه‌ی علی بود. چهره‌اش بسیار آشنا بود اما نامش را به‌خاطر نمی‌آورد. از کارت آویزان گردنش نامش را خواند و سپس او را صدا زد:
- ببخشید دکترحقی!
همزمان با دکتر، علی نیز سر چرخاند و نگاهش را معطوف فاطیما کرد. فاطیما در حالت نشسته، کمی خود را عقب کشید و به بالشت پشتش تکیه کرد.
درد داشت اما نه به‌قدری که قابل تحمل نباشد.
- دکترعلوی نیستن؟
پسر چشمان ریزِ کشیده‌اش را جمع‌تر کرد و حالت فکری به‌خود گرفت.
- کدوم دکترعلوی رو منظورتونه؟
فاطیما ملحفه‌ی روی پاهایش را میان انگشتانش فشرد.
- آیدا علوی.
دکترحقی لبخند کم‌جانی زد، گویی از رفتن آیدا همه ناراحت بودند.
- ایشون استعفاء دادن. من پزشک جایگزینشون هستم.
فاطیما که انتظار چنین پاسخی را نداشت؛ شوکه شد.
- شوخی می‌کنین؟ کِی استعفاء داد؟
دکتر به‌سمت علی چرخید و به ادامه‌ی کارش پرداخت و زمزمه‌وار پاسخ فاطیما را داد:
- منم اطلاعی ندارم. پدرتون باهام تماس گرفتن و خواستن من تا اطلاع ثانوی جایگزین ایشون باشم.
فاطیما ناباورانه ملحفه را از روی پاهایش کنار زد و سعی کرد از روی تخت پایین بیاید. «نه، نه... اون این کار رو نمی‌کنه!» را زیر لب تکرار می‌کرد. باور نداشت که آیدا رهایش کرده، خودش می‌خواست به دنبال آیدا برود. نوبت به آیدا که می‌رسید همه انتظار داشتند که صبور باشد و تحمل کند. علی زودتر از دکتر واکنش نشان داد و از روی تخت برخاست تا به دنبال فاطیما برود.
- بشین! تو هنوز خوب نشدی.
دکترحقی بود که مانع علی شد و خودش به طرف فاطیما رفت.
مچ فاطیما که در دستان دکترحقی محصور شد؛ فاطیما چرخید تا دست دکتر را کنار بزند که با حرف دکتر، روی زمین زانو زد و سوزناک گریست!
- ایشون صبح روز استعفاشون، از این شهر رفتن.
«همش تقصیر منه... » تنها کلماتی بود که روی زبان فاطیما جاری شد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین