جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [وداع جان] اثر «زینب باقری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط zeinabbagheri با نام [وداع جان] اثر «زینب باقری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 77 بازدید, 5 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [وداع جان] اثر «زینب باقری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع zeinabbagheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط zeinabbagheri
موضوع نویسنده

zeinabbagheri

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
6
16
مدال‌ها
2
عنوان: وداع جان
نویسنده: زینب باقری
ژانر: درام، تاریخی، مذهبی، عاشقانه
عضو گپ نظارت S.O.W (۳)

خلاصه
دیبا، دختری در آستانه‌ی دگرگونی‌های درونی، ناخواسته در مسیرهایی گام می‌گذارد که مرزهای آشنای ذهنش را به چالش می‌کشند. آنچه آغاز می‌شود، سفری آرام و خاموش است به سوی کشف خود، در جهانی که همه‌چیز، از آدم‌ها تا احساسات، گاه ناشناخته‌تر از آنی‌ست که می‌نمایند.

این داستان، روایتی‌ست از رشد تدریجی در دل تجربه‌هایی که شاید ساده به‌نظر برسند، اما ردشان تا همیشه در جان می‌ماند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

~Fateme.h~

سطح
5
 
مدیر تالار رمان
پرسنل مدیریت
مدیر تالار رمان
شاعر انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Apr
9,794
15,532
مدال‌ها
6
1000011634.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

zeinabbagheri

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
6
16
مدال‌ها
2

مقدمه
مدت‌ها بود که حقیقت زندگی‌ام را گم کرده و تماشاگر زخمی خاموش از شکست‌هایی بودم که نه آغازشان شناختنی بود و نه پایانشان دیدنی. و ناگزیر در حصار اندوه، از رسالت وجودی‌ام جا ماندم.
تا آن که امید..، آن دست بی صدا و مصمم، از دل تاریکی رسید و همان نوری که خداوند وعده اش را داده؛ «لا تَقنَطوا مِن رَحمَة اللّه»، در قامت انسان‌هایی از جنس امنیت و مهر، بر جانم تابید.کسانی که فانوس امید شدند و با بودنشان معنای تازه‌ای بخشیدند و من دانستم که بعضی آدم‌ها را نه فقط با دل که بایستی با تمام جان پاس داشت.

***

 
موضوع نویسنده

zeinabbagheri

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
6
16
مدال‌ها
2
یاحق
پارت اول _ فصل اول
زیر چشمی نگاهی به دانشجوهایی که مشغول حل کردن مسئله بودند، انداختم و سعی کردم خود نیز روی داده‌هایی که روی تابلوی وایت برد نوشته‌ام، متمرکز شوم. وقتی هم از صحت جواب به‌دست آمده اطمینان پیدا کردم، گلویم را با تک سرفه‌ای آرام صاف کردم و گفتم: خب.. حل کردین؟
یکی از دختر ها گفت: استاد فرض صفر تأیید میشه، درسته؟
پیش از اینکه من چیزی بگویم، یکی از دانشجویان پسر گفت: ولی با این جوابی که من به‌دست آوردم، تأیید نمیشه. در واقع این فرض تحقیقه که تأیید میشه.
وقتی دو دستگی در جواب مشاهده شد، همگی به سمت من برگشتند و منتظر نگاهم کردند.
-خب کسی از شما حاضره بیاد پای تابلو؟
همه به یکدیگر نگاه کردند. در اصل چون هیچ کدام از جواب‌شان مطمئن نبودند، داوطلب نشدند. بنابر این چادرم را مرتب کردم و برخاستم. مثل اینکه باید خودم دست به کار می‌شدم.
همزمان که ماژیک را شارژ می‌کردم، گفتم: همیشه قبل از اینکه برید سراغ فرمول و جای‌گذاری، سعی کنید داده‌هاتونو یه گوشه بنویسید. ببینید تو فرمول چی ازتون می‌خواد..، بعد بر همون اساس اجزای فرمولو بنویسید. این کار باعث میشه کارتون هم نظم بگیره و هم سرعت. خب حالا برگردیم به بحث.. تو سؤال گفته میزان افسردگی در دختران، بیشتر از پسرانه. اینجا نگاه جهت داره و سوگیری شده است. پس بنابراین باید توجه داشته باشید که یک دامنه هستش. در صورتی که اگر از کلمه بیشتر یا کمتر استفاده نمیشد، فرضمون دو دامنه بود.
ماژیک را روی وایت برد با ظرافت هر چه تمامتر حرکت دادم و مسئله را گام به گام حل کرده و توضیحات کلامی کامل کننده‌ام را نیز ارائه دادم. وقتی هم که جواب را بدست آوردم، دورش خط کشیدم و رو به آن پسر گفتم: شما درست نوشتی، فرض صفر رد میشه
نگاه پیروزمندانه اش را حواله آن دختر کرد که حال با دقت تمام به دنبال اشتباهش بود.
نفسی گرفتم. امیدم به این کلاس، بیشتر از باقی کلاس‌ها بود. رقابت و تلاشی که داشتند هم، قابل تحسین و تمجید بود. برای منی که آن سال اولین سال تدریسم بود، شوق و اشتیاقشان دلگرم کننده بود. در کلاس‌های دیگری که داشتم، با اینکه آن‌ها هم مثل دانشجویان این کلاس در مقطع کارشناسی بودند، بخاطر سن کمم برای مقام استادی، تکه پرانی‌های نامستقیمی داشتند که شنیدنشان، عذاب آور بود. ولی من باید دندان روی جگر می‌گذاشتم تا دکتر صمدی را رو سفید کنیم. او برای من ریش گرو گذاشته بود و برای اینکه بتواند مرا در دانشگاه نگاه دارد، تلاش‌ها کرده بود. واقعا ممنونش بودم. او هرگاه با من مواجه میشد، پدرانه توانایی‌هایم را تحسین و اعتماد بنفسم را قوی‌تر می‌کرد. درست مثل ایرج خانَم.. آقاجانم!
حتی یادش هم می‌توانست حس احترام و محبت را در قلبم شعله ور کند. همراه با لبخندی کمرنگ، نگاهم را به ساعت مچی‌ام انداختم: یه مسئله دیگه بهتون میدم که تا هفته بعدی وقت دارین انجامش بدین. البته مسئله اش یکمی چالشیه و تصمیم دارم به هر کسی که درست حلش کنه، یه نمره امتیازی بدم.
عکس العملشان، برق رضایتی بود که آنی در چشم‌هایشان نشست. مسئله را خواندم و نوشتند.
-خب خسته نباشید، می‌تونید برید
با شنیدن این جمله کمی سرو صدا شد و اکثریت همچنان که وسایلشان را جمع می‌کردند، خسته نباشید یا خداقوتی هم می‌پراندند. البته که من خیلی خسته بودم و این حرف‌ها ذره‌ای نمی‌توانست انرژی تحلیل رفته‌ام را بازگرداند. چقدر خوب بود که لااقل هفته‌ای دو روز تدریس بی امان داشتم و نه بیشتر!
برنامه را بستم و با گزینه شات داون، لپ تاپم را خاموش کردم و پس از جمع کردن وسیله‌هایم، از دانشکده بیرون زدم.

وقتی به خانه رسیدم، ابتدا سری به عطیه زدم و سپس لباس‌هایم را عوض کردم و مشغول آشپزی شدم. اگر فقط خودم بودم، هرگز به این تکاپو نمی‌افتادم اما طفلک نباید گرسنه می‌ماند. غذا را که بار گذاشتم، قهوه‌ای برای خودم درست کردم و همزمان عطر دل انگیزش را با دل و جان بلعیدم. این بو می‌توانست به راحتی تمام سرگشته و مدهوشم کند. با این بو آنقدر از خود بیخود می‌شدم که خاطراتی که نباید به خاطر می‌آوردم، پشت پلک‌هایم نقش می‌بست.

با خستگی روی صندلی فرود آمدم و قلپی نوشیدم. داغی‌اش مثل یک تلنگری، مرا به گذشته‌ها برد. همان روزی که قلبم را لا به لایش به باد دادم. درست دو سال پیش.. نمی‌دانم، شاید هم از همان دَه سال پیش!

اصلاً نمی دانم که از کجا شروع کنم!!!

.....
 
موضوع نویسنده

zeinabbagheri

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
6
16
مدال‌ها
2
#پارت دوم
-میشه باهات حرف بزنم؟
لبخندی عمیق زد. از همان لبخند هایی که آن روز ها دچارش شده بودم. از آن لبخند های ناب و تماشایی که قند در دلم آب می‌کرد.
مثل همیشه فنجانی مقابلم گذاشت.
-بدون این نمیشه دیبا خانوم!
متعاقباً لبخند نزدم. از استرس ناخنم را در کف دست فرو برده بودم و سراسیمه نگاهش می‌کردم. ابهتی که در پس چهره آرامش داشت، مانع از تراوش کلماتی که از ذهنم می‌گذشت میشد. مثل هر وقت دیگری صدای سالار عقیلی در فضای خانه پیچیده بود. او زنگ این صدا را به هر صدایی ترجیح می‌داد.

«با تو نگفته بودم..
از گریه‌های هر شب
عشقت نشسته بر دل..
جانم رسیده بر لب»

آب دهانم را بلعیدم و نگاهم را به او دوختم.
-چی می‌خوای بگی دیبا خانوم؟ نگران شدم جدی جدی!
دلخور نگاهش کردم. چرا این واژه خانم را از پشت اسمم برنمی‌داشت؟ در حالی که او برای من طاها بود. نه آقا طاها.. بی تکلّف، بی پیشوند و پسوند!
_طاها
-بله؟
با بغضی که در گلو سنگینی می‌کرد، نگاهم را بالا کشیدم و دوباره نگاهش کردم. آن موهای حجیم بورش، با آن چشم‌های زلالش، همیشه بولد ترین اجزای چهره اش بودند. چقدر شبیه پدرش بود!
طبق عادت گوشه سبیلش را که قدری بلند تر از ته ریشش بود، لمس کرد و گفت:
-قلب من ضعیفه‌ها، نگی پس میافتم
لحن شوخش دلم را لرزا
ند.
آهسته لب زدم: من..
هیچ نگفت و منتظر ماند تا ادامه دهم.
نفس عمیقی کشیدم و یک ضرب گفتم:
-من بهت علاقه دارم طاها
این را گفتم و چشم‌هایم را محکم روی هم فشردم. دوست داشتم زمین دهان واکرده و مرا ببلعد. نمی خواستم اعتراف کنم اما می‌ترسیدم او را از دست بدهم و بعد ها حسرتش را بخورم. نمی‌خواستم برود. من نمی‌خواستم برود.
شاید اگر عزم رفتن نکرده بود، هیچ وقت نمی‌گفتم و آنقدر منتظر می‌ماندم تا او هم همانند من، در عشق من غوطه ور شود. اما او داشت می رفت و من نمی‌خواستم یک عمر از جانب دل سرزنش شوم.
جرأت به خرج دادم و با شرم نگاهش کردم.
عضلات صورتش منقبض شده بود، دست‌هایش یک لرزش سطحی داشت و چشم‌هایش قرمز شده بود.
با ترس صندلی را عقب کشیدم و وحشت زده نامش را صدا زدم: طاها
ناگهان تغییر موضع داد و خنده‌ای بلند و غیر عادی سر داد: این از آخرین تلاشات برای نرفتن من محسوب میشه دیگه..نه؟
درمانده نالیدم: فقط این نیست.. طاها من واقعا دو..
فریاد کشید: کافیه
در خود جمع شدم.
-دیگه نمی خوام در این مورد چیزی بشنوم. همین الان پا میشی میری و دیگه هم به این مزخرفات فکر نمیکنی. فهمیدی؟
گنگ بود انگار، آشفته بود. طول و عرض آشپزخانه را یکی کرده بود و نعره می‌کشید.
-اینجا چه خبره؟
 
موضوع نویسنده

zeinabbagheri

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
6
16
مدال‌ها
2
#پارت سوم
تا صدایش را شنیدم، با قلبی که در آنی شکسته و پس زده شده بود، نزدش رفتم و نالیدم:
آقاجانم!
نگران بود: جانم؟
-بهم گفت برم.. بهم گفت میره
مثل همیشه با دیدن چهره غم‌زده ام، غم در چشمانش لانه کرد. اصلاً برایش مهم نبود چرا.. همین که رد ناراحتی را در من می‌یافت، آن حس بر او هم چیره میشد و تا خوب شدن حالم ادامه دار بود. اما اینبار خوب می‌شدم؟
عصایش را یک قدم جلوتر گذاشت و با تکیه بر آن، به طرف طاها رفت و خشمگین گفت:
-طاها چی گفتی به دیبای من؟
طاها ناگهان با یک حالت ناباورانه ای مردانه گریست. آنقدر دردناک که مرا نیز در اوج ناباوری گریاند. آنقدر سوزناک که قلب تکه تکه شده ام را نیز گریاند.
مشتی به کابینت زد و برای اولین بار صدایش را برای پدرش بالا برد:
-آقاجان.. حالیش نیست چی میگه. برای نرفتن من داره چرت و پرت میبافه بهم!
با انرژی تحلیل رفته ام گفتم: برای این نیست. دروغ نگفتم. طاها من الکی نگفتم. نمی خوام بری درست ولی حرفی که بهت زدمم دروغ نبود.
هق هقم میان مشتی که به دیوار کوفت، گم شد!
-من ترجیح میدم فقط برای این باشه . دیگه هم نمی‌خوام راجع بهش چیزی بشنوم.. فهمیدی یا نه؟
باز هم با درد گریستم
-نه .. نمی‌تونم
با قدم‌های محکم خودش را به من رساند. ترسیده بودم. با خشم هر چه تمامتر گفت:
-لعنتی تمومش کن

خواستم بگویم نمی‌توانم
خواستم بگویم چگونه
خواستم بگویم چرا
اما هیچ کدام‌شان در زبانم نچرخید و او با بی رحمی تمام از جلوی چشمانم دور شد.
من آن لحظه تمامیّت وجودم را باختم. من تمام عشق و باورم را باختم. بُتی که از او برای خودم ساخته بودم را چه؟ نه .. هرگز نشد!

آقاجان با غم نگاهم کرد و گفت:
-نمی‌خوای به من بگی چیشده؟
چه می‌گفتم آقاجانم؟ می‌گفتم یک دانه پسرت پسم زد؟ به جرم عاشقی پسم زد؟ می‌گفتم قلبی که دو دستی تقدیمش کرده بودم را با بی رحمی زیر پایش له کرد؟
از چه می‌گفتم؟

سرم را با درد به طرفین تکان دادم و از خانه‌شان بیرون گریختم. هوا کم کم داشت تاریک میشد. او هیچوقت نمی‌گذاشت پس از تاریک شدن هوا تنها به خانه برگردم، اما این بار حتی نبود که همراهی‌ام کند. مثل تمام این 8 سال! مثل تمام این مدتی که ذره ذره عشق و محبتش را در دلم ریخت. آنقدر تدریجی که وقتی حرف رفتن زد، دلم هرّی فرو ریخت و تمام یاخته‌هایم غرق در یک غم و ترسی عجیب شد. آنقدر شوکه شدم که یک شبانه روز به یک نقطه خیره شده بودم و گفته‌هایش را حلاجی می‌کردم. وقتی عمق خطر را درک کردم، نزدش رفتم، به پایش افتادم، زار زدم، خواهش کردم.. اما آنقدر باورش به رفتن قوی بود که ذره‌ای تردید نکرد.

آقاجان را که دیگر نگو..
من تمام امیدم به او بود اما او پس از مدت‌ها لب گشود و گفت: باید بری پسر.. باید!

با شنیدن این جمله باروت شدم. انگار این بار می‌بایست به جای یک نفر، دو نفر را راضی می‌کردم. دو تنی که اگر سرشان می‌رفت، حرفشان نمی‌رفت و من با یک امید واهی، می‌خواستم هم او را آرام کنم و هم قلبم را! قلبی که بالاخره بعد از 23 سال، با دیدن یک نفر به تپش افتاده بود و از تصور نبودنش، کارش به تباهی کشیده بود.
این اصرار ها یک ماه تمام به طول انجامید اما گوشش بدهکار نبود. و من نمی‌دانستم دیگر با چه زبانی بگویم که نرود. در این بین تنها سلاحم، قلب بکر و دست نخورده‌ام بود که حال آن را هم نداشتم.
مثل یک مرده متحرک شده بودم. هیچ جوره نمی‌خواستم او را از دست بدهم.. مردی را که واقعا مرد بود.
وقتی با آن حال و روز نالان به خانه رسیدم، روی تخت فرود آمدم و تمام روز هایی که با او گذشته بود، دوباره یادم آمد. روز هایی که با او برای من همه چیز بودند.. همه چیز.
...

-خانم خانم.. صبر کنید

پاهایم رمقی نداشت. از خدا خواسته ایستادم تا نفسی چاق کنم. هنوز در بهت و ناباوری به سر می‌بردم. هنوز داغ بودم. هنوز نفهمیده بودم که چه چیزی را از سر گذرانده‌ام. جسم بی جانم را به گوشه‌ای کشیدم و روی زمین فرود آمدم.
-حالتون خوبه؟
انگار چیزی گلویم را سفت چسبیده بود و نمی‌گذاشت واژه ها را پشت هم ردیف کنم.
-آقاجان می‌خواد ببینتتون
تنها نگاهش کردم.
-اسمت چیه؟
-دیبا
زیر لبی تکرار کرد و با یک لبخند خالصانه گفت:
-اسم قشنگی داری دیبا خانم!

*****
 
بالا پایین