- Jun
- 35
- 184
- مدالها
- 2
آرامآرام کنار در سُرخوردم و دوباره اذن دادم که بغضم دریدهشود.
- میخوام برم پیش مامان و بابام.
ناراحت دست روی چشمش گذاشت.
- روی جفت چشمام. اجازه بده اول کاراشونرو انجام بدیم، بعد مراسم میگیرم براشون... باشه؟
مراسم!؟ میخواستند مراسم تدفین بگیرند؟ میخواستند دفنشان کنند؟
بیقرارتر از همیشه ضجه زدم و تصویر پدر و مادرم، دوباره پشت پلکهایم نقش بست.
***
حس میکنم زمان روی دور تند افتاده بود. آنقدر ثانیهها و دقیقهها بیشکیب از پی هم میگذشتند که نگو! انگار عقربهها برای رقابت با یکدیگر، لهله میزدند و این یعنی همه کائنات دستبهدست هم دادهبودند که هر چه زودتر مادر و پدر را در آغوش زمین بسپارم و ذرات خاک را روی خاکسترشان فرود بیاورم.
همیشه فکر میکردم که مرگ برای بقیه است. همیشه فکر میکردم شتر مرگ هیچوقت جلوی خانه ما نمیخوابد. اما همه اینها در حد یک فکر اعتبار داشت. بهوقت زندگی در دنیای واقعی، همه چیز فرق داشت. مثل فرق زمین و آسمان یا حتی خورشید و ماه!
وقتی پای مرگ بهمیان میآید، اصلاً مهم نیست که تو چه کسی بودهای! پزشک یا پرستار، مهندس یا خلبان، دستفروش یا کارگر، فقیر یا غنی، مهربان یا نامهربان، خوشاخلاق یا بداخلاق... تفاوتی نمیکند.
رسم دنیا این است که وقتی زمان بازی به اتمام میرسد، دیگر مرگ به این موارد توجهی ندارد و اصلاً در تاریخ ثبت نشده که یک فرد ثروتمند و متمول بخواهد با پول از ملکالموت بخواهد که چند صباحی موعد مرگ را بهتعویق بیاندازد.
بههیچوجه در تاریخ ثبت نشده که چون این فرد در طول زندگیاش درجه یک و بخشنده بوده، پس میتواند مدتی دیگر از ملکالموت فرصت بطلبد.
مرگ، مرگ است و تردید در ماهیت آن یا قبل و بعد آن، یعنی یک تباهی بزرگ!
خیلیها مثل آن روزهای من، مرگ را برای همسایه میدانند. خیلیها آن را باور کرده ولی دور و دراز میدانند و بههمین سبب همه کارها را به آینده میسپارند. مثل کسی که یک دوستت دارم ساده را نمیگوید، بههوای اینکه بعداً فرصتش پیش خواهد آمد. یا کسی که یک عذرخواهی ساده را سالهایسال کش میدهد و یا حتی کسانیکه هنوز هم قرار است از شنبه شروع کنند و فلان کار را انجام داده یا به اتمام برسانند. درحالیکه همهشان بهخوبی میدانند که خود را در وعدههای سر خرمن سرگرم ساختهاند.
حال چه میشود؟ نتیجهاش هم میشود دست عدهای که از گور بیرون مانده و در پی کسب یک فرصت دوباره، دستوپنجه نرم میکنند. درحالیکه خود خدا میفرماید، حتی اگر باز هم بهدنیا بازگردند، روز از نوست و روزی از نو!
عدهای هم هستند که با حسرت بسیار وسیع و زار زدن پشت میّت و با سر دادن ایکاشها و جَزعفَزعهای مذبوحانه، فقط گلویشان را آسیب میزنند.
همین هم میشود علت این معلول که ما همیشه از زندهها غافل و به مردهها متصل هستیم و کسی هم نیست که بداند که این چرخه... این دور باطل تا به کِی است؟
البته ناگفته نماند کسانی هم هستند که در این دنیا میتازند و میدرند و بهبهانه غنیمتشمردن لحظهها، زندگیشان را صرف ظلمکردن بهدیگران میکنند.
اینها میزنند، میکشند... با کلام، با عمل! اینها میخواهند قدرت مطلق باشند، حتی بهناحق! اینها میخواهند سند دنیا ششدانگ برای اینها باشد... حتی بهناحق! برای اینها، هدف وسیله را توجیه میکند. اینها میخواهند بهترینها برای خودشان باشد... باز هم بهناحق! اینها وعدههای سر خرمن زیاد میدهند، اینها مابین خیل دروغ، یک راست هم برای خالی نبودن عریضه میپرانند تا دیگران را فریب بدهند.
خلاصه بگویم... اینها رسماً آمدهاند تا انسان و انسانیت را از ذهنها پاک کرده و همانند چهارپایان، دنیا را مثل جنگل کنند. چرا که مرگ را فرسایش مطلق برای جسم و روح میدانند و چون قرار است بمیرند و بپوسند، پس بهتر است حال که هستند، خون دیگران را در شیشه کنند.
یک دسته دیگر هم داریم. آدمهایی که مرگ را بهخوبی میشناسند اما راه شناخت حق و حقیقت را نه... اصلاً! شاید هم گوشها و چشمهایشان را برای درک و دریافت حقیقت کیپتاکیپ گرفتهاند و مصداق کسانی هستند که خودشان را بهخواب زدهاند و بیدار کردنشان جزو محالات است.
اینها همان کسانی هستند که ناخودآگاه جانشان تابع همان شبهانسانهاست. یعنی به عقیده من تابع همان بل هم اضلی هستند که مرگ را تمامکننده میدانند. و به نظر من... همرنگی با اینها و باور کردن اینها، از هر فعلی شنیعتر است.
پلکهایم را بستم و اینبار به مادر و تصمیم غلط اندر غلطش فکر کردم.
حتی منی که یک نوجوان پانزدهساله بودم نیز، بیبروبرگرد او را ضعیف میپنداشتم. کسیکه بهجای حل مسئله، تنها صورت مسئله را پاک کردهبود. کسیکه کل هنرش برای حل مشکلش این بود که هم قتل غیر کند و هم قتل نفس!
منکر این نیستم که زندگی با یک آدم بددل و بدبین در گفتن مثل آبخوردن است و در تجربه مثل یک مرگ تدریجی... ولی این تصمیم مادر نمیگذاشت او را در هیچکدام از این دسته از افرادی که طبقهبندی کردهام جابدهم. او نه مرگ را برای همسایه میدانست، نه دور و دراز. نه برای جاهطلبی زور میزد و نه حزب باد بود. او فقط زنی بود که با بیرحمی تمام مرا در بوئیدن عطر مادرانهاش سالهایسال ناکام گذاشت و بعد هم با یک تصمیم تماماً تکانشی و بیخرد، زندگی هر سهمان را به نیستی کشانید. اصلاً هم برایش مهم نبود که من آواره کوچه و خیابان شوم. اصلاً هم مهم نبود که پدر وقتی اختلالش عود میکرد، در واقع دست خودش نبود. کاش میفهمید که پدر فقط نیاز به یک همدل و همراه واقعی و صبور داشت تا با خیال راحت دل بهجلسات درمان بسپارد. باز هم میگویم... من با تمام سادگی و خامیام هم میدانستم که او برخلاف گفتهاش، برای خندیدن من نجنگیدهاست. او بیآنکه بداند، مرا با تنهایی اُخت کرد. منی که ظاهراً آن هنگام جز خودم هیچکسی را نداشتم.
آنقدر در ذهنم واژه مرگ و مردن پررنگ شدهبود که متوجه صدای طاها نبودم. چند لحظهای گذشت و من ناگهان با حس اینکه او صدایم میکند، با غم نگاهم را به او دوختم. نگاهش حرفها داشت ولی من قادر نیستم که اکنون آن جنس از نگاه را ترجمه کنم و در قالب یک جمله خلاصهاش کنم، در حالیکه خروارها خروار مهر و همدردی در روشنی چشمهایش دیدهمیشد.
- میخوام برم پیش مامان و بابام.
ناراحت دست روی چشمش گذاشت.
- روی جفت چشمام. اجازه بده اول کاراشونرو انجام بدیم، بعد مراسم میگیرم براشون... باشه؟
مراسم!؟ میخواستند مراسم تدفین بگیرند؟ میخواستند دفنشان کنند؟
بیقرارتر از همیشه ضجه زدم و تصویر پدر و مادرم، دوباره پشت پلکهایم نقش بست.
***
حس میکنم زمان روی دور تند افتاده بود. آنقدر ثانیهها و دقیقهها بیشکیب از پی هم میگذشتند که نگو! انگار عقربهها برای رقابت با یکدیگر، لهله میزدند و این یعنی همه کائنات دستبهدست هم دادهبودند که هر چه زودتر مادر و پدر را در آغوش زمین بسپارم و ذرات خاک را روی خاکسترشان فرود بیاورم.
همیشه فکر میکردم که مرگ برای بقیه است. همیشه فکر میکردم شتر مرگ هیچوقت جلوی خانه ما نمیخوابد. اما همه اینها در حد یک فکر اعتبار داشت. بهوقت زندگی در دنیای واقعی، همه چیز فرق داشت. مثل فرق زمین و آسمان یا حتی خورشید و ماه!
وقتی پای مرگ بهمیان میآید، اصلاً مهم نیست که تو چه کسی بودهای! پزشک یا پرستار، مهندس یا خلبان، دستفروش یا کارگر، فقیر یا غنی، مهربان یا نامهربان، خوشاخلاق یا بداخلاق... تفاوتی نمیکند.
رسم دنیا این است که وقتی زمان بازی به اتمام میرسد، دیگر مرگ به این موارد توجهی ندارد و اصلاً در تاریخ ثبت نشده که یک فرد ثروتمند و متمول بخواهد با پول از ملکالموت بخواهد که چند صباحی موعد مرگ را بهتعویق بیاندازد.
بههیچوجه در تاریخ ثبت نشده که چون این فرد در طول زندگیاش درجه یک و بخشنده بوده، پس میتواند مدتی دیگر از ملکالموت فرصت بطلبد.
مرگ، مرگ است و تردید در ماهیت آن یا قبل و بعد آن، یعنی یک تباهی بزرگ!
خیلیها مثل آن روزهای من، مرگ را برای همسایه میدانند. خیلیها آن را باور کرده ولی دور و دراز میدانند و بههمین سبب همه کارها را به آینده میسپارند. مثل کسی که یک دوستت دارم ساده را نمیگوید، بههوای اینکه بعداً فرصتش پیش خواهد آمد. یا کسی که یک عذرخواهی ساده را سالهایسال کش میدهد و یا حتی کسانیکه هنوز هم قرار است از شنبه شروع کنند و فلان کار را انجام داده یا به اتمام برسانند. درحالیکه همهشان بهخوبی میدانند که خود را در وعدههای سر خرمن سرگرم ساختهاند.
حال چه میشود؟ نتیجهاش هم میشود دست عدهای که از گور بیرون مانده و در پی کسب یک فرصت دوباره، دستوپنجه نرم میکنند. درحالیکه خود خدا میفرماید، حتی اگر باز هم بهدنیا بازگردند، روز از نوست و روزی از نو!
عدهای هم هستند که با حسرت بسیار وسیع و زار زدن پشت میّت و با سر دادن ایکاشها و جَزعفَزعهای مذبوحانه، فقط گلویشان را آسیب میزنند.
همین هم میشود علت این معلول که ما همیشه از زندهها غافل و به مردهها متصل هستیم و کسی هم نیست که بداند که این چرخه... این دور باطل تا به کِی است؟
البته ناگفته نماند کسانی هم هستند که در این دنیا میتازند و میدرند و بهبهانه غنیمتشمردن لحظهها، زندگیشان را صرف ظلمکردن بهدیگران میکنند.
اینها میزنند، میکشند... با کلام، با عمل! اینها میخواهند قدرت مطلق باشند، حتی بهناحق! اینها میخواهند سند دنیا ششدانگ برای اینها باشد... حتی بهناحق! برای اینها، هدف وسیله را توجیه میکند. اینها میخواهند بهترینها برای خودشان باشد... باز هم بهناحق! اینها وعدههای سر خرمن زیاد میدهند، اینها مابین خیل دروغ، یک راست هم برای خالی نبودن عریضه میپرانند تا دیگران را فریب بدهند.
خلاصه بگویم... اینها رسماً آمدهاند تا انسان و انسانیت را از ذهنها پاک کرده و همانند چهارپایان، دنیا را مثل جنگل کنند. چرا که مرگ را فرسایش مطلق برای جسم و روح میدانند و چون قرار است بمیرند و بپوسند، پس بهتر است حال که هستند، خون دیگران را در شیشه کنند.
یک دسته دیگر هم داریم. آدمهایی که مرگ را بهخوبی میشناسند اما راه شناخت حق و حقیقت را نه... اصلاً! شاید هم گوشها و چشمهایشان را برای درک و دریافت حقیقت کیپتاکیپ گرفتهاند و مصداق کسانی هستند که خودشان را بهخواب زدهاند و بیدار کردنشان جزو محالات است.
اینها همان کسانی هستند که ناخودآگاه جانشان تابع همان شبهانسانهاست. یعنی به عقیده من تابع همان بل هم اضلی هستند که مرگ را تمامکننده میدانند. و به نظر من... همرنگی با اینها و باور کردن اینها، از هر فعلی شنیعتر است.
پلکهایم را بستم و اینبار به مادر و تصمیم غلط اندر غلطش فکر کردم.
حتی منی که یک نوجوان پانزدهساله بودم نیز، بیبروبرگرد او را ضعیف میپنداشتم. کسیکه بهجای حل مسئله، تنها صورت مسئله را پاک کردهبود. کسیکه کل هنرش برای حل مشکلش این بود که هم قتل غیر کند و هم قتل نفس!
منکر این نیستم که زندگی با یک آدم بددل و بدبین در گفتن مثل آبخوردن است و در تجربه مثل یک مرگ تدریجی... ولی این تصمیم مادر نمیگذاشت او را در هیچکدام از این دسته از افرادی که طبقهبندی کردهام جابدهم. او نه مرگ را برای همسایه میدانست، نه دور و دراز. نه برای جاهطلبی زور میزد و نه حزب باد بود. او فقط زنی بود که با بیرحمی تمام مرا در بوئیدن عطر مادرانهاش سالهایسال ناکام گذاشت و بعد هم با یک تصمیم تماماً تکانشی و بیخرد، زندگی هر سهمان را به نیستی کشانید. اصلاً هم برایش مهم نبود که من آواره کوچه و خیابان شوم. اصلاً هم مهم نبود که پدر وقتی اختلالش عود میکرد، در واقع دست خودش نبود. کاش میفهمید که پدر فقط نیاز به یک همدل و همراه واقعی و صبور داشت تا با خیال راحت دل بهجلسات درمان بسپارد. باز هم میگویم... من با تمام سادگی و خامیام هم میدانستم که او برخلاف گفتهاش، برای خندیدن من نجنگیدهاست. او بیآنکه بداند، مرا با تنهایی اُخت کرد. منی که ظاهراً آن هنگام جز خودم هیچکسی را نداشتم.
آنقدر در ذهنم واژه مرگ و مردن پررنگ شدهبود که متوجه صدای طاها نبودم. چند لحظهای گذشت و من ناگهان با حس اینکه او صدایم میکند، با غم نگاهم را به او دوختم. نگاهش حرفها داشت ولی من قادر نیستم که اکنون آن جنس از نگاه را ترجمه کنم و در قالب یک جمله خلاصهاش کنم، در حالیکه خروارها خروار مهر و همدردی در روشنی چشمهایش دیدهمیشد.