- Jun
- 55
- 476
- مدالها
- 2
خندهکنان گفتم:
- آقاجان!
آقاجان با حسی سرشار از عذاب گفت:
- دختر ببین من پیرمرد رو به چه کارایی وادار میکنی؟
اخم کرده گفتم:
- هیچ هم اینطور نیست. اصلاً هم پیر نیستید. اتفاقاً با پوشیدن این رنگ، بیستسال جوونتر شدید و منم داشتم به این فکر میکردم که اگر با همین فرمون جلو بریم، خاطرخواهها ندزدنتون خوبه!
طاها که آن شب از همیشه خوشخندهتر به نظر میرسید، باز هم خندید ولی آقاجان اخمی سرزنشآمیز کرد و گفت:
- بیا بشین دختر... شیرین زبونی نکن!
- این یعنی حرف اضافه نزنم دیگه؟
- استغفراللّه! این چه حرفیه عزیز من؟
کنارش نشستم و خودم را برایش لوس کردم. چقدر خوب بود که همیشه نازم را میخرید!
طاها: خب بانو... اجازه هست دست به این میز بزنیم یا باید بازم صبر کنیم؟
- نخیرم. اول باید عکس بندازیم و بعدش میخوریم. مگه تو سال چندتا یلدا داریم که اینجوری میخوای با عجله خرابش کنی؟
طاها: مگه چندبار تو سال میوهها اینقدر دلبری میکنن که منم بخوام صبوری کنم؟
با این حرفش، کیلوکیلو قند در دلم آب کردند. چقدر این جمله محبتآمیز و تعریف غیرمستقیم و کادوپیچ که برای هنرنماییام بود، به دلم نشسته بود!
با ذوق دستم را بالا بردم و عدد پنج را نشانش دادم.
- فقط پنج دقیقه دیگه صبر کن عکس بگیریم و بعدش همهاش ماله تو... خوبه؟
طاها با تردید پرسید:
- همهاش؟
- آره همهاش!
- حتی این ژله رو؟
خندیدم و گفتم:
- حتی ژلهرو.
- این کیک دیبابانو پز چی؟
- اون هم همش ماله تو!
کوتاه آمد و خندید. سپس گوشیاش را درآورد و گفت:
- سلفی بگیریم؟
لبخندی دنداننما زدم.
- بگیریم!
خواست دوربین را فوکوس کند که زنگ در به صدا درآمد.
طاها با یک حالت بامزهای گفت:
- یعنی کی میتونه باشه این وقت شب؟
آقاجان: پاشو منتظر نذار هوا سرده!
طاها همانطور که بلند میشد گفت:
- کیه مگه؟
آقاجان: نمیدونم باباجان... منم مثل شما!
طاها از آیفون تصویری نگاه کرد و گفت:
- امیرارسلان و خانواده!
سپس در را باز کرد و تعارف زد.
البته نمیدانم چه شد که همانطور که چشمش به آیفون بود، کمی بعد اخمهایش درهم شد. حتی تا آنها بخواهند بالا بیایند، چندین مرتبه خواست چیزی به من بگوید ولی فوراً منصرف میشد.
سرآخر کلافه گفتم:
- چیزی میخوای بگی طاها؟ چرا هی قورتش میدی؟
با حالت مظلومانهای گفت:
- بگم نصفم میکنی!
بیصدا خندیدم.
- مگه من زورم به تو میرسه آخه؟
- میدونی که... نمیشه خانمها رو دست کم گرفت.
- بگو!
- آقاجان!
آقاجان با حسی سرشار از عذاب گفت:
- دختر ببین من پیرمرد رو به چه کارایی وادار میکنی؟
اخم کرده گفتم:
- هیچ هم اینطور نیست. اصلاً هم پیر نیستید. اتفاقاً با پوشیدن این رنگ، بیستسال جوونتر شدید و منم داشتم به این فکر میکردم که اگر با همین فرمون جلو بریم، خاطرخواهها ندزدنتون خوبه!
طاها که آن شب از همیشه خوشخندهتر به نظر میرسید، باز هم خندید ولی آقاجان اخمی سرزنشآمیز کرد و گفت:
- بیا بشین دختر... شیرین زبونی نکن!
- این یعنی حرف اضافه نزنم دیگه؟
- استغفراللّه! این چه حرفیه عزیز من؟
کنارش نشستم و خودم را برایش لوس کردم. چقدر خوب بود که همیشه نازم را میخرید!
طاها: خب بانو... اجازه هست دست به این میز بزنیم یا باید بازم صبر کنیم؟
- نخیرم. اول باید عکس بندازیم و بعدش میخوریم. مگه تو سال چندتا یلدا داریم که اینجوری میخوای با عجله خرابش کنی؟
طاها: مگه چندبار تو سال میوهها اینقدر دلبری میکنن که منم بخوام صبوری کنم؟
با این حرفش، کیلوکیلو قند در دلم آب کردند. چقدر این جمله محبتآمیز و تعریف غیرمستقیم و کادوپیچ که برای هنرنماییام بود، به دلم نشسته بود!
با ذوق دستم را بالا بردم و عدد پنج را نشانش دادم.
- فقط پنج دقیقه دیگه صبر کن عکس بگیریم و بعدش همهاش ماله تو... خوبه؟
طاها با تردید پرسید:
- همهاش؟
- آره همهاش!
- حتی این ژله رو؟
خندیدم و گفتم:
- حتی ژلهرو.
- این کیک دیبابانو پز چی؟
- اون هم همش ماله تو!
کوتاه آمد و خندید. سپس گوشیاش را درآورد و گفت:
- سلفی بگیریم؟
لبخندی دنداننما زدم.
- بگیریم!
خواست دوربین را فوکوس کند که زنگ در به صدا درآمد.
طاها با یک حالت بامزهای گفت:
- یعنی کی میتونه باشه این وقت شب؟
آقاجان: پاشو منتظر نذار هوا سرده!
طاها همانطور که بلند میشد گفت:
- کیه مگه؟
آقاجان: نمیدونم باباجان... منم مثل شما!
طاها از آیفون تصویری نگاه کرد و گفت:
- امیرارسلان و خانواده!
سپس در را باز کرد و تعارف زد.
البته نمیدانم چه شد که همانطور که چشمش به آیفون بود، کمی بعد اخمهایش درهم شد. حتی تا آنها بخواهند بالا بیایند، چندین مرتبه خواست چیزی به من بگوید ولی فوراً منصرف میشد.
سرآخر کلافه گفتم:
- چیزی میخوای بگی طاها؟ چرا هی قورتش میدی؟
با حالت مظلومانهای گفت:
- بگم نصفم میکنی!
بیصدا خندیدم.
- مگه من زورم به تو میرسه آخه؟
- میدونی که... نمیشه خانمها رو دست کم گرفت.
- بگو!
آخرین ویرایش: