- Jun
- 14
- 49
- مدالها
- 2
#پارت هشتم
با چشمان نیمه بازم، موبایلم را از روی پاتختی برداشتم و بیرمق جواب دادم:
-بله
-سلام
گلویم را صاف کردم.
-سلام ریحانه جان
-حالت خوبه؟ عطیه خوبه؟
نگاهی به عطیه که کنارم عمیقاً خوابیده بود انداختم.
-بله من خوبم، عطیه جان هم خوبه، شما خوبی؟
-دلم برات تنگ شده بیمعرفت
لبخندی زدم.
-منم همینطور عزیزدلم
-یکم دلم گرفته، میای بریم پرورشگاه؟
-عطیه چی؟
-دانشگاه که میری چیکارش میکنی؟ الآنم همون کارو بکن
-اون خانومه که ازش مراقبت میکنه، دیروز قبل از اینکه برسم خونه گفت مادرش فوت شده و مجبوره الساعه بره شهرستان. بعد کلاسم مستقیم اومدم خونه که نکنه از خواب بپره و بترسه. میدونی که طاقت اشکاشو ندارم؟
-میدونم، میدونم.. ولی تو داری به خاطر اون بچه از همه کارها و تفریحاتت میزنی
-اسمش مسئولیته. همیشه که نمیشه بهفکر خودم باشم. بعدشم، عطیه یه فرشته است ریحانه. اونقدر خوب و مظلومه که دلم نمیاد حتی لحظهای غمگین شه
-می دونم، ولی خواهش میکنم بخاطر من یه امروزو یه کاریش بکن. بدجوری دلم گرفته دیبا
چشمم به عطیه افتاد که کم کم داشت بیدار میشد.
-باشه عزیزم. یه فکری میکنم.
-وای مرسی، کِی بیام دنبالت؟
لحظهای تأمل کردم.
-10 بیا ولی قبلش باید عطیه رو ببرم خونه آقاجان
-باشه، سر راه میرسونیمش. راستی.. خبری نشده؟
آه کشیدم.
-نگرانم
-دو ساله داری همینو میگی
-دو ساله زیر تیغم ریحانه. هر روز با خودم میگم الانه که زنگ بزنن و بگن زبونم لال ..
-هیش آروم باش، عطیه میشنوه
حق با او بود. عطیه کنجکاوانه نگاه میکرد و مضطرب بهنظر میرسید.
-میبینمت عزیزم، باید قطع کنم.
-باشه گلم، متوجه شدم. ده اونجام
-خداحافظ
-خداحافظت
آغوشم را گشودم و گفتم:
-صبحت بخیر و شادی قشنگم
-مامان چیزی شده؟
لبخندی زدم.
-معلومه که نه
-اما تو ناراحت بودی
با چشمان نیمه بازم، موبایلم را از روی پاتختی برداشتم و بیرمق جواب دادم:
-بله
-سلام
گلویم را صاف کردم.
-سلام ریحانه جان
-حالت خوبه؟ عطیه خوبه؟
نگاهی به عطیه که کنارم عمیقاً خوابیده بود انداختم.
-بله من خوبم، عطیه جان هم خوبه، شما خوبی؟
-دلم برات تنگ شده بیمعرفت
لبخندی زدم.
-منم همینطور عزیزدلم
-یکم دلم گرفته، میای بریم پرورشگاه؟
-عطیه چی؟
-دانشگاه که میری چیکارش میکنی؟ الآنم همون کارو بکن
-اون خانومه که ازش مراقبت میکنه، دیروز قبل از اینکه برسم خونه گفت مادرش فوت شده و مجبوره الساعه بره شهرستان. بعد کلاسم مستقیم اومدم خونه که نکنه از خواب بپره و بترسه. میدونی که طاقت اشکاشو ندارم؟
-میدونم، میدونم.. ولی تو داری به خاطر اون بچه از همه کارها و تفریحاتت میزنی
-اسمش مسئولیته. همیشه که نمیشه بهفکر خودم باشم. بعدشم، عطیه یه فرشته است ریحانه. اونقدر خوب و مظلومه که دلم نمیاد حتی لحظهای غمگین شه
-می دونم، ولی خواهش میکنم بخاطر من یه امروزو یه کاریش بکن. بدجوری دلم گرفته دیبا
چشمم به عطیه افتاد که کم کم داشت بیدار میشد.
-باشه عزیزم. یه فکری میکنم.
-وای مرسی، کِی بیام دنبالت؟
لحظهای تأمل کردم.
-10 بیا ولی قبلش باید عطیه رو ببرم خونه آقاجان
-باشه، سر راه میرسونیمش. راستی.. خبری نشده؟
آه کشیدم.
-نگرانم
-دو ساله داری همینو میگی
-دو ساله زیر تیغم ریحانه. هر روز با خودم میگم الانه که زنگ بزنن و بگن زبونم لال ..
-هیش آروم باش، عطیه میشنوه
حق با او بود. عطیه کنجکاوانه نگاه میکرد و مضطرب بهنظر میرسید.
-میبینمت عزیزم، باید قطع کنم.
-باشه گلم، متوجه شدم. ده اونجام
-خداحافظ
-خداحافظت
آغوشم را گشودم و گفتم:
-صبحت بخیر و شادی قشنگم
-مامان چیزی شده؟
لبخندی زدم.
-معلومه که نه
-اما تو ناراحت بودی