جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [وداع جان] اثر «زینب باقری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط zeinabbagheri با نام [وداع جان] اثر «زینب باقری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 185 بازدید, 13 پاسخ و 10 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [وداع جان] اثر «زینب باقری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع zeinabbagheri
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط zeinabbagheri
موضوع نویسنده

zeinabbagheri

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
14
49
مدال‌ها
2
#پارت هشتم
با چشمان نیمه بازم، موبایلم را از روی پاتختی برداشتم و بی‌رمق جواب دادم:
-بله
-سلام
گلویم را صاف کردم.
-سلام ریحانه جان
-حالت خوبه؟ عطیه خوبه؟
نگاهی به عطیه که کنارم عمیقاً خوابیده بود انداختم.
-بله من خوبم، عطیه جان هم خوبه، شما خوبی؟
-دلم برات تنگ شده بی‌معرفت
لبخندی زدم.
-منم همینطور عزیزدلم
-یکم دلم گرفته، میای بریم پرورشگاه؟
-عطیه چی؟
-دانشگاه که میری چیکارش میکنی؟ الآنم همون کارو بکن
-اون خانومه که ازش مراقبت میکنه، دیروز قبل از اینکه برسم خونه گفت مادرش فوت شده و مجبوره الساعه بره شهرستان. بعد کلاسم مستقیم اومدم خونه که نکنه از خواب بپره و بترسه. می‌دونی که طاقت اشکاشو ندارم؟
-می‌دونم، می‌دونم.. ولی تو داری به خاطر اون بچه از همه کارها و تفریحاتت میزنی
-اسمش مسئولیته. همیشه که نمیشه به‌فکر خودم باشم. بعدشم، عطیه یه فرشته است ریحانه. اونقدر خوب و مظلومه که دلم نمیاد حتی لحظه‌ای غمگین شه
-می دونم، ولی خواهش میکنم بخاطر من یه امروزو یه کاریش بکن. بدجوری دلم گرفته دیبا
چشمم به عطیه افتاد که کم کم داشت بیدار میشد.
-باشه عزیزم. یه فکری می‌کنم.
-وای مرسی، کِی بیام دنبالت؟
لحظه‌ای تأمل کردم.
-10 بیا ولی قبلش باید عطیه رو ببرم خونه آقاجان
-باشه، سر راه می‌رسونیمش. راستی.. خبری نشده؟
آه کشیدم.
-نگرانم
-دو ساله داری همینو میگی
-دو ساله زیر تیغم ریحانه. هر روز با خودم میگم الانه که زنگ بزنن و بگن زبونم لال ..
-هیش آروم باش، عطیه میشنوه
حق با او بود. عطیه کنجکاوانه نگاه می‌کرد و مضطرب به‌نظر می‌رسید.
-می‌بینمت عزیزم، باید قطع کنم.
-باشه گلم، متوجه شدم. ده اونجام
-خداحافظ
-خداحافظت
آغوشم را گشودم و گفتم:
-صبحت بخیر و شادی قشنگم
-مامان چیزی شده؟
لبخندی زدم.
-معلومه که نه
-اما تو ناراحت بودی
 
موضوع نویسنده

zeinabbagheri

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
14
49
مدال‌ها
2
#پارت نهم
وقتی تعللش را دیدم، خودم پیشقدم شدم و در آغوش گرفتمش.
-مهم اینه که هر چقدرم ناراحت باشم، با دیدن تو آروم میشم.
پس از زدن این حرف، بوسه‌ای روی موهای لطیفش کاشتم. خواستم انگشتانش را میان انگشتانم بفشارم که ناگهان پس از مدت‌ها نالید:
-دلم بابارو می‌خواد
دستم در هوا خشک شده بود و عرق سردی روی تیغه کمرم نشسته بود. حزن صدایش قلبم را لرزاند. اما حقیقتاً نه قدرت چیدن واژه‌ها و جملات کنار هم را داشتم و نه جوابی در آستین! می‌دانستم تاب نمی‌آورد و مثل ماه گذشته، سراغش را می‌گیرد. ولی هر چقدر هم که با خودم کلنجار رفته بودم، نتوانسته بودم در این باره جوابی آماده کنم تا در این مواقع مثل جَمادات نگاهش نکنم.
وقتی اطمینان یافت که جوابی در کار نیست، نالید:
-خوابشو دیدم. اومد بغلم کرد. میشه بهش زنگ بزنیم؟
بغضم را قورت دادم. زنگ؟
محال بود. غیر ممکن بود. شاید اگر از من یک کشتی غول پیکر می‌خواست، در پلک بهم زدنی برایش آماده می‌کردم؛ ولی این را نه.. نمی‌توانستم. البته نه اینکه نخواهم، نه! فقط در توانم نبود. می‌دانستم که تنها راه ارتباطی‌مان یک تلفن عمومی بین آنهاست که همان را هم با هزار دنگ و فنگ و معطلی و یک به صد پاسخ می‌دادند.چگونه به او می‌فهماندم که باید مدت نامعلومی صبر کند تا خودش تماس بگیرد؟
آهسته گفتم:
-عطیه جان، یه سؤال بپرسم؟
-بله
-می‌دونستی خدا آدمای صبورو دوست داره؟ که اگه صبر کنی، کمکت میکنه؟
-واقعاً
-بله دخترم. صبرم یه جور امتحانه. یادته در مورد امتحان الهی چی بهت گفتم؟
سری تکان داد و با لحن شیرینش گفت:
-بله یادمه. شما گفتی خدا آدمارو با هر چیزی که داره امتحان میکنه
-آفرین. اینم می‌دونستی که شما رو با صبرت امتحان میکنه؟ اون می‌خواد برای بابا صبر کنی و به‌جای بی‌قراری و گریه، برای سلامتیش دعا کنی
-پس خدا منو با صبر کردن برای دیدن بابا امتحان میکنه که ببینه من واقعاً خوبم یا نه؟
-آفرین به دختر باهوشم. تازه اگر صبر کردن با توکل همراه باشه که دیگه عالیه
-توکل یعنی چی؟
-یعنی همه چیو بسپاری به خدا و مطمئن باشی بهترین‌ها رو برات رقم میزنه
-خب.. چطوری توکل کنم؟
-فقط کافیه از ته دلت خدا رو دوست داشته باشی و مطمئن باشی حواسش بهت هست. البته می‌تونی در کنارش بگی توکلتُ عَلی اللّه.
زیر لب تمرین کرد.
با لبخند برخاستم و تخت را مرتب کردم و صبحانه را حاضر کردم.
-عزیزم میشه شما چند ساعتی رو خونه آقاجان بمونی؟
با شوق گفت:
-میریم اونجا؟
-دوست داری؟
-خیلی.. آقاجان خیلی مهربونه
-آره. اون بهترین مردیه که به عمرم دیدم.
لقمه‌ای به‌دستم داد و گفت:
-بابا از این لقمه‌ها برام می‌گرفت. منم می‌خوام برای شما بگیرم.
لبخند غمگینی زدم و هم‌زمان که لقمه را می‌گرفتم،گفتم:
ممنون عطیه ی من
 
موضوع نویسنده

zeinabbagheri

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
14
49
مدال‌ها
2
#پارت دهم
پس از صبحانه هر دو حاضر شدیم و پایین رفتیم تا ریحانه بیشتر از این معطل نشود. ریحانه که به ماشین تکیه داده بود، با شوق سمت‌مان آمد و هر دوی‌مان را با محبت بغل کرد و بوسید.
-آخ آخ عطیه جون خاله رو ببین. چقدر چادر بهت میاد وروجک!
عطیه با آن قد کوتاه و ناز ذاتی‌اش چرخی زد و چادر عربی‌اش را بیشتر به رخ کشید و سپس گفت:
-مامانی برام خریده
ریحانه: چرا از الان چادر چاقچورش کردی دیبا؟ اون فقط پنج سالشه‌ها!
-می‌بینی که..خودش دوست داره ریحانه جان، من مجبورش نکردم
عطیه با ذوق تأیید کرد و گفت:
اوهوم.. خاله خیلی خوشگله شما هم بپوش
ریحانه خندید.
-همینم مونده بود تو بمن درس اخلاق بدی وروجک
عطیه که متوجه نشده بود، شانه‌ای بالا انداخت و سوار ماشین شد. دلم ضعف رفت برای شیرین کاری‌هایش. این بچه بی‌نظیر بود. این بچه آمده بود تا تحمل روز های تنهایی راحت‌تر شود.
-شده لنگه خودت دیبا
-منم از اول اینطور نبودم. اصلاً هیچی نبودم. اما آقاجان از من همه چیز ساخت. اون کمک کرد تا از صفر زندگیمو بسازم. اون دیبا رو از اول ساخت ریحانه. من فقط حاصل تربیت اونم
-اون مرد خیلی مرده دیبا. گاهی بهت حسودیم میشه که زیر دست اون بزرگ شدی
خندیدم و گفتم:
-اصلاً بزرگ و کوچیک نداره. تو همین الانشم بری پیشش، اون ازت یه آدم موفق می‌سازه
او هم خندید: هیچوقت بهش نگفتی نه؟
-چیو؟
-قضیه طاهارو
در کسری از ثانیه لبخندم محو شد و جایش را به آه داد.
-قضیه نبود.. حداقل از جانب اون نبود ریحانه
-هیچوقت نفهمیدم چرا نخواست
-علاقه که زورکی نمیشه
در ماشین را باز کردم و نشستم. او هم دور زد و نشست. همزمان که استارت میزد، آهسته گفت:
-هنوزم بهش فکر میکنی؟
-..
-نباید می‌پرسیدم. ببخشید
-بهش فکر می‌کنم ریحانه، فکر می‌کنم.
-..
-اما تمام سعیم اینه یه‌جور دیگه فکر کنم. همون‌طوری که خودش می‌خواست.
چشم‌هایم بی اختیار بسته شد و یاد لحظه رفتنش افتادم.
«دیبا خانوم، شما خواهرک عزیز منی، کاش منم برای شما، مثل یه برادر باشم».
-دیبا جان!
فرو خوردم بغض سمج دست و پاگیرم را
-جانم؟
-خوبی؟
-خوبم
-رنگت پریده
-به‌ نظرت تهش می‌تونم مثل برادر بدونمش؟
-دو ساله که داری برای این می‌جنگی، پس معلومه که می‌تونی. تو دختر قوی هستی عزیز دلم
چیزی نگفتم. دلم نمی‌خواست با شخم زدن گذشته، احساساتم را جریحه‌دار کنم.
 
موضوع نویسنده

zeinabbagheri

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
14
49
مدال‌ها
2
#پارت یازدهم
وقتی جلوی خانه سنتی شکل و زیبای آقاجان پارک کرد، به‌عقب برگشتم و گفتم:
-بریم عزیزم؟
دستانش را به‌هم کوفت و سعی کرد چادرش را مرتب کند.
ریحانه راست می‌گفت. او کاملاً شبیه من شده بود. مثل من در آرام بودن، مثل من در حجاب و مثل من در رفتار و گفتار!
-بریم ماما
پیاده شدم و در را برایش باز کردم.
-ریحانه جان مگه داخل نمیای؟
-نه سلام برسون. دیر میشه چون باید بریم یه‌سری وسایلم بگیریم.
-باشه پس من زودی بر می‌گردم.
-باشه برو
دست عطیه را مابین دستم گرفتم و زنگ در را به‌صدا درآوردم. عمو سبحان در را باز کرد. او سال‌های مدیدی بود که همراه خانواده‌اش در بخش جنوبی حیاط خانه آقاجان می‌زیست. خانواده‌ای با محبت و دوست داشتنی که برای آقاجانم از همان ابتدا، هم نقش قوم و خویشی ایفا می‌کردند بدون اینکه نسبتی با هم داشته باشند و هم به اصطلاح کمک حالش در تمام امورات خانه بودند.
با خوش‌رویی گفت:
به‌به دختر قشنگم. خوبی بابا؟ خوش آمدی!
-سلام عمو جان، ممنون. روزتون بخیر، خوبین؟
-بله دخترم
نگاهش که به عطیه افتاد، با تحسین گفت:
-به‌به عطیه خانم گل گلاب، چه ماه شدی شما!
عطیه با ناز خندید.
-ممنونم عموجون
عمو از جلوی در کنار رفت و ما داخل شدیم. از گل‌های رنگارنگ گرفته تا درخت‌های باغ، همه و همه برایم یادآور بهترین روزهای زندگی‌ام بودند. روزهایی که آقاجان تمام باورهای از هم پاشیده‌ام را ترمیم می‌کرد و با نشان دادن درختان ریشه‌دارش، از امیدواری می‌گفت، از تلاش، از روی پای خود ایستادن و.. .

از راهروی ورودی که گذشتیم، گلرخ خانم، که در آشپزخانه بود، همان‌طور که پیشبند بسته بود و ملاقه را در دست بالا و پایین می‌کرد، به پسر نوجوانش گفت:
این لیستو بده به بابات بگو زودی بگیره بیاره
لبخندی زدم. حقیقتاً حضور آنها مایه دلگرمی بود و من از بودن‌شان احساس خوشحالی می‌کردم. راستش یکی دیگر از دلایلی که خیالم از بابت آقاجان راحت بود، این بود که اگر طاها کنارش نیست، حداقل این خانواده را کنار خود دارد.
جلوتر که رفتم، آهسته گفتم:
-خبریه خاله؟
با دیدنم گل از گلش شکفت و برای بوسیدنم جلوتر آمد.
-ببین کی اومده.. دختر قشنگم خوبی؟ ازین ورا؟
-خیلی ممنون، شما خوبین؟
-الحمدالله. عطیه خوبی؟
-سلام. بله ممنون
-ای جانم به تو و این شیرین زبونیت
-آقاجان خونه است؟
-بله. تو اتاقشونن
-راستی نگفتین، خبریه؟
-آره عزیزم. قراره امشب یکی از دوستای قدیمی ایرج خان بیاد. برا همین می‌خوام بساط شامو آماده کنم.
-کمک می‌خواین؟
-نه گلم کاری نیست
 
بالا پایین