جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ورا تیره‌ماه] اثر «هستی جباری نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط DELVAN. با نام [ورا تیره‌ماه] اثر «هستی جباری نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,584 بازدید, 22 پاسخ و 5 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ورا تیره‌ماه] اثر «هستی جباری نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع DELVAN.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,758
مدال‌ها
6
با ملاحظه و محتاط بود، از همین خوشم می‌آمد و مشکلی نداشتم به طور اتفاقی از حرفش خوشم آمد و تایید کردم.
سری تکان دادند و به استقبال از حرف او به سمت اتاق یاسین حرکت کردیم و روی صندلی‌ها نشستیم، برای هر اتاق امکاناتی جدا در نظر گرفته بودند.
با امیر راحت‌تر بودم و گرم‌تر به‌نظر می‌رسید سوالم را پرسیدم.
- خب، در سال چندین بار از طرف بهداشت و کنترل بیماری و چک کردن پرسنل و مدارک میان.
بعد از خنده کوتاهی گفت:
- چند روز پیش اومدن و انگار از شانس تو دامپزشکمون رسیدگی نمی‌کرد و برای چک مدارک متوجه شدن باید تقلبی باشه و پرتش کردن بیرون این چند روز هم به‌خاطر همین غوغایی به‌پا شد.
قیافه‌ام در هم رفت و باز از او پرسیدم:
- چرا باید همچین کاری بکنه؟
یاسین گوشه چشمی انداخت و وارد بحث شد:
- به پولش احتیاج داشت و به‌خاطر این‌که مدرک درست حسابی نداشت نمی‌تونست جایی کار کنه که پولش به‌‌کارش بیاد.
دیگر سوالی نپرسیدم در فکر بودم که کارتی جلویم گرفته شد، کارت را گرفتم و رویش‌ را خواندم:
- کارت عروسی؟
به یاسین هم دادند و من از این‌که در جمع تنها نیستم خوشحال شدم. کارت عروسی را پست داد و گفت:
- متأسفانه وقتش رو ندارم.
امیر با اخم سمت او برگشت و عصبانی دندان‌هایش را روی هم فشار داد:
- دور از اجتماعی داری تو؟ صد جور هر دفعه هر مراسم می‌پیچونی ما رو! این دفعه نیای‌ نه من نه تو!
با کلافگی به امیر نگاه کرد و من و مهدیه مانند احمق‌ها هر چند لحظه این نمایش مهیج را تماشا می‌کردیم و این‌ها هی سر بحث اول می‌رفتند.
امیر دوباره شروع کرد:
- نامزدیم نیومدی، عقدم ده دقیقه اومدی هدیه دادی رفتی که حساب نیست نیومدی، عروسی نیای کلاهمون میره تو هم! تا بوق سگم بخوایم بزنیم برقصیم باید باشی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,758
مدال‌ها
6
یاسین کارت را با نگاهی بد قبول کرد و گفت:
- پس من با خانم لطفی بیام؟
امیر به وری و چپ چپ نگاهش کرد و از زد:
- الان من می‌گفتم با خواهرت بیا نمیومدی‌ بعد می‌خواد با یکی دیگه بیاد من بگم نه؟
مهدیه با خنده نگاهش می‌کرد، مطمئن بودم او را دوست داشت.
یک دفعه صدای اسبی بلند اومد که من زودتر از همه به سمت در دویدم و در را باز کردم، اسب در حال که سوارکار را انداخته بود افتاده بود.
همان لحظه متوجه شدم مشکل در پایش است سریع سمتش دویدم و نگاهی به پاهایش انداختم پای چپ پشتش متورم و دچار گرفتگی شد.
داد زدم:
- از قفسه دوم اتاقم بروملین و یه تیکه پارچه بیارید!
دستی جلویم دراز شد داروی گیاهی ضد درد را از دستش گرفتم و به پای اسب مالیدم و پارچه را محکم گره زدم.
به مسئولان آن‌جا گفتم و تأکید کردم:
- تا چند وقت بار سنگین و سوارکار با وزن ۸۰ به بالا اصلاً سوارش نشه اگر نظر من رو می‌خواید تا یه هفته استراحت مطلق!
برگه را پر کردم و علائم حیاتی اسب را چک کردم سمت اتاق رئیس سوارکاری رفتم و برگه را به او دادم:
- آرتریت خفیف برای تورم پاش و درد از بروملین و آرنیکا یا کپسایسین استفاده کنید میتونید تزریقات هم انجام بدید.
تشکری کرد و من از اتاق خارج شدم.
در اتاق یاسین را زدم با بفرمایید داخل رفتم که باز همان چک لیست مزخرف را روی میز دیدم.
- کاری دارید؟!
اشاره‌ای به کیف و کارت کردم که سری تکان داد، مضطرب سمتش برگشتم و گفتم:
- عروسی هفته دیگه‌ست شما دنبالم میاید؟
بازهم سری تکان داد و لبخندی زد:
- بله با اجازتون!
چشمانم را روی هم فشردم و لبخند زدم:
- ممنون میشم.
آدرس را روی میز گذاشتم و بیرون رفتم.
 
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,758
مدال‌ها
6
از حقوقم راضی بودم دو هفته‌ای بود که رویا هم به خانه آمده بود و اتاق مادرش را هم به او دادند، در اتاق مجاور من ساکن بود زمانی که از کار می‌آمدم او نمی‌آمد.
این روستا بین شهری که من در آن‌جا کار می‌کردم و روستایی که از جاذبه‌های گردشگری بود افتاده بود. رویا در آن روستا هم کاری پیدا کرده بود و توی این دو هفته جا پای خوبی باز کرده بود و عین من می‌مانست.
فکر عروسی هفته بعد بودم و لباسی نداشتم باید به خرید می‌رفتم، کتابِ محبوب چند وقتم را برداشتم، ۲۵ سال داشتم اما عاشق کتاب‌های داستانی و ماجراجویی بودم.
کتاب چند وقتم سرزمین اژدهای طلایی بود، ماجرایش مرا در بر می‌گرفت. من حاضر بودم بی هیچ گوشی و بند و بساطی به آن سرزمین ممنوعه بروم.
یک ساعتی از خواندن کتاب می‌گذشت که رویا باز با همان صدای روی مخش سمت در آمد، انگار از پایین پله تا این‌جا جیغ می‌کشید.
به طور قطع می‌توانستم بگویم خبری خوشحال کننده دارد و زود سمت در اتاقم آمد و محکم در را به دیوار کوبید، کتابم را برداشت و روی سرم کوبید و باز با جیغ گفت:
- احمق یکم که به این کتاب اهمیت میدی به این بی‌بی بدبخت اهمیت بده پوسید!
چشم غره‌اب رفتم و ابروهایم را بالا انداختم:
- خب، خبر خوبت چیه؟
باز از خوشحالی خنده مستانه و بلند بالایی کرد:
- چون من با اون شرایط توی اون روستا کار می‌کنم که جز من دوتا پزشک بیشتر نداره حقوقم رفته بالا!
لبخندی زدم و پاسخش را دادم:
- خب، این عالیه!
سری تکان داد و داشت می‌رفت که رو بهش کردم و صدایش زدم:
- رویا؟
به سمتم برگشت و نگاهی انداخت:
- من عروسی یکی از همکارهام دعوت شدم و لباس مناسب ندارم، اگه مشکلی نداری بریم خرید؟
رویا لبخندی زد و رو بهم گفت:
- من لباس مناسب چند دست دارم به نظرم خودت رو تو خرج ننداز.
روی تخت نشستم و با خوشحالی گفتم:
- واقعاً؟
اشاره‌ای کرد که همراهش بروم و به سمتش رفتم.
 
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,758
مدال‌ها
6
به طرف در اتاق رفتم که رویا اول وارد شد خاله روژینم عاشق رنگ قرمز بود و اتاقش کامل قرمز بود و چند گلدون گل رز هم کنار پنجره بود.
روی تخت دراز کشیدم و به رویا که به اتاق نامرتبش سر و سامان می‌داد می‌نگریستم که نگاهی خنده‌داری به صورتم انداخت، از او پرسیدم:
- رویا؟ به چی فکر می‌کنی که این‌طوری نگاهم می‌کنی؟
رویا خنده آرامی می‌کند و کنارم می‌خوابد و دستش را زیر سرم می‌گذارد:
- ما از بچگی دوست‌های خوبی نبودیم بهار حتی دخترخاله‌های خوبی هم نبودیم.
همین‌طور که دستش را زیر سرش می‌گذارد دستش را از زیر سرم می‌کشد، با دقت با چشمان عسلی‌اش به من خیره می‌شود. با صدای غمگین می‌گوید:
- من از بچگی دوست خوبی نداشتم و گفتم شاید بتونیم از این به بعد دوست‌های خوبی بشیم. باشه؟
به انگشت کوچکش که سمتم گرفته نگاه می‌کنم و بی‌حرف اضافه انگشت کوچک را سمتش می‌برم که با خوشحالی روی من می‌پرد.
- آخ رویا برو کنار خورد شدم.
از رویم کنار رفت و در کمدش را باز کرد و چند دست لباس بیرون آورد. لباس مجلسی‌های پوشیده و شیکی داشت، مجبورم کرد تمام لباس‌ها را بپوشم یا بهتر بگم به من پوشاند.
در آخر با تعریف‌های رویا از لباس ماکسی بلند و آستین داری خوشم آمد که از یه تا کمرش کار شده بود و جلوه زیبایی می‌بخشید.
طرح مشکی و زیبایی داشت، رویا آن را در کاور قرار داد و رو به من گفت:
- برو حاضر شو ببریم بدیمش خشکشویی!
بعد از دادن لباس به خشکشویی در ماشین رویا نشستیم که ۲۰۶ سفیدی بود، صدای آهنگ را زیاد کرد و گاز داد حس این که رویا می‌تواند مرا تغییر دهد بهم حجوم آورد.
نگه داشت و چند بسته چیپس و تخمه گرفت برای فیلمی که در کامپیوتر قدیمی‌اش داشت. وارد خانه که شدیم بی‌بی با خوشحالی از ما استقبال کرد.
سفره شام را چیدیم و با شوخی‌های رویا هر لحظه یا آب در گلویمان گیر می‌کرد یا غذا از گلویمان پایین نمی‌رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,758
مدال‌ها
6
به پشت رویا که غذا در گلویش پریده بود می‌زدم و او فقط بی‌توجه به شرایط به جوک خودش می‌خندید.
آن روز جز به یاد ماندنی‌ترین روز‌ها بود، دوستی من و رویا!
صبح تاپ و شلوار کرمی‌ام را پوشیدم و رویش روپوش سفیدم را موهایم را بالا بستم که تا کمرم را می‌پوشاند شال کرمی‌ام را هم انداختم.
نگاهی به اتاق رویا انداختم که دیدم خواب است، روی تخت نشستم و سعی کردم از خواب سنگین بیدارش کنم.
بالاخره بیدار شد و لباس‌هایش را پوشید و با من هم قدم شد، صبحانه چیده روی میز را نگاه کردم بی‌بی هیچ‌وقت کم نمی‌گذاشت.
در حالی که لیوان آب را سر می‌کشیدم با صدای آرام رویا سرم را سمتش گرفتم.
- کی می‌خوای به بی‌بی بگی؟
نگاه بی‌خیالی انداختم و رو به رویا گفتم:
- نگران نباش چیزی که زیاده وقته!
سوار ماشین شدم و سمت محل کارم راندم، امروز یک فرم جدید برای همه به سبک روستایی گرفته شده بود و دکور نیز تغییر می‌کرد، به علت تغییر محیط و زیبایی!
وارد که شدم یک دست لباس دم در دادند و به اتاقی اشاره کردند با دیوارهای آجری به سمت آن‌جا رفتم.
لباس فرم یک لباس بند دار و شلوار راه راه سفید مشکی و زیره آستین بلند سفیدش بود و برای خانم‌ها یک شال که باید از پشت می‌بستیم.
برای مردها هم یک لباس آستین بلند سفید همراه شلوار ست ما بود لباس‌ همه خیلی زیبا به تنشان نشسته بود.
لباسم را در کیسه آبی انداختم و به سمت دفترکارم رفتم، در را باز کردم که با مهدیه مواجه شدم لبخندی زدم و چای ساز که از خانه بی‌بی آورده بودم را روشن کردم.
چشمانم را قفل چشمان مشکی‌اش کردم با صدای دوستانه و نسبتاً نازکم گفتم:
- خیلی خوش اومدی دست قدیمی.
اما او با اخم رو به من کرد و پت پت کنان چیزی زیر لب گفت که نشنیدم:
- مهدیه؟ صدات نمیاد.
جسارتش را در صدایش جمع کرد و هر چه از دهانش بیرون می‌آمد می‌گفت:
- بهار سعی نکن زندگی من رو هم مثل رعنا خراب کنی.
در حالی که وارد در لیوان سفالی و سفید رنگ می‌ریختم رو به روی مهدیه نشستم و لیوان را روی میز گذاشتم.
- متوجه منظورت نمیشم‌!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,758
مدال‌ها
6
خنده‌ای رنج آور و روی مخ کرد، فکر نمی‌کردم همان مهدیه باشد او بی شیله پیله و مهربان بود ولی این مهدیه بسیار فرق داشت:
- حواست نیست یا خودت رو زدی به نفهمی؟ از زندگی ما برو بیرون! من زندگی خوبی دارم ولی تو نحسی همون‌طور که رعنا رو بدبخت کردی.
لیوان سفالی را محکم روی میز کوبیدم و با صدای داد مانندی گفتم:
- حواست باشه چی از دهنت میدی بیرون من بیکار نیستم بیام تو زندگی بقیه خودم به اندازه کافی گرفتاری دارم خانم توهمی!
لحظه‌ای اخم‌هایش را در هم کرد مغرور شده بود به پول پدرش یا به قیافه و شخصیتی که برای خودش ساخته بود:
- دختره‌ی عوضی مواظب باش با کی حرف میزنی. اگه سهل انگاری تو نبود رعنا الان پیش من بود. یادت باشه که تو باعث اتفاقات بد میشی، بهتره بری بمیری!
نگاهی بد انداختم و جواب دادم:
- مهدیه تو انقدر عقده‌ای نبودی! همون قدر که من تقصیر دارم توهم داری!
لبخندی زدم که به اوج عصبانیت رسید و به سمتم حمله ور شد، چهره مهدیه کودکی‌هایم پشت چشمانم آمد دست خودم نبود اما یک لحظه ذهنم ایستاد. او از بی حواسی من سو استفاده می‌کرد و تا جایی که می‌خوردم مرا میزد و جیغ می‌کشید، سعی می‌کردم از خودم دفاع کنم، نمی‌توانستم دستانم درد می‌کرد.
ناگهان چیزی به سرم برخورد کرد و صدای شکستن آمد دیگر حس خود را از دست داده بودم متوجه وقایع می‌شدم اما حس چشم باز کردن نداشتم.
بوی خون می‌آمد سرم گیج می‌رفت ناگهان در باز شد و صدای دو نفر آمد و من حال پخش زمین با حالتی زار افتاده بودم و همه چیز گنگ بود.
صدای گنگ و بمی آمد آغوشی ناآشنا مرا در بر گرفت بوی خوبی می‌داد، گرم بود اما من دیگر آن را حس نمی‌کردم. شخص مرا روی صندلی نشاند.
سعی داشت با من حرف بزند اما من حس آن آغوش را داشتم گرما و بوی خوب چشمانم را باز کردم، چشمان روشنی داشت.
حس تحلیل نداشتم خوابم می‌آمد گرمای خون را روی صورتم حس می‌کردم، دستانی کوچک محکم بازوهایم را گرفت و سعی در بیدار کردن من داشت اما من دیگر هوشیار بودم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,758
مدال‌ها
6
دستش را در دستانم قفل کرده است، چشمان تیره‌اش چشمانم را می‌گردد تا ذره‌ای عشق پیدا کند دوستش دارم چهره‌اش زیباست.
کمی از او کوتاه‌تر از او هستم بوی خوبی می‌دهد چشمانش را می‌بینند و نفس عمیق می‌کشد من آگاه هستم.
او مرا دوست دارد از لبخندش مشخص است روی تخت می‌نشینم او نیز کنارم می‌نشیند، آرام موهایم را شانه می‌زند و او را می‌بافد.
در با صدای بدی باز می‌شود و زنی وارد می‌شود با دیدن مهدیه با استرس خودم را پشت یاسین قایم می‌کنم اما او آمده است.
- خواهش می‌کنم برو.
در دستش قیچی دارد قیچی را در گردن یاسین فرو می‌کند و من جیغ بلندی می‌زنم که موهای بلندم را تا شانه‌ام می‌زند:
- من تازه اومدم عزیزم.
***
جیغ گوش خراشی می‌کشم دست خودم نیست دستم را به موهایم می‌کشم، موهایم نیست چرا؟ نه من پیدایش نمی‌کنم.
تند و تند جیغ می‌زنم رویا سعی در آرام کردنم دارد ناگهان سیلی از جمعیت وارد اتاق می‌شوند، من آماده تمام واکنش‌ها هستم.
صدای گوش نواز یاسین می‌آید، چرا لحظه‌ای به این صدا علاقه‌مند شدم؟ نمیدانم:
- هیس آروم باش ما پیشتیم.
باز همان بوی خوب و گرم شامه‌ام را پر می‌کند و ساکت می‌شوم، هنوز دستم در موهایم است که در حال کشیدنشان بودم است.
حس می‌کنم باز از سرم خون می‌آید و صدای گریه می‌شنوم، حالت تهوع دارم اما معده‌ام خالی است و از حال می‌روم.
چند ساعت گذشته و من به هوش آمده‌ام نصف شب است و هیچ‌کَس این‌جا نیست، صدای شکمم می‌آید.
چه کسی مسئولیت یک بچه‌ی بی‌مادر و عذاب وجدان‌دار را متحمل می‌شود؟ اشک صورتم را خیس می‌کند در آرام باز می‌شود، صدای پچ‌پچ می‌آید:
- بهتره شما هم برید خونتون ببخشید که زحمت دادیم.
 
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,758
مدال‌ها
6
دستش را در دستانم قفل کرده است، چشمان تیره‌اش چشمانم را می‌گردد تا ذره‌ای عشق پیدا کند دوستش دارم چهره‌اش زیباست.
کمی از او کوتاه‌تر از او هستم بوی خوبی می‌دهد چشمانش را می‌بینند و نفس عمیق می‌کشد من آگاه هستم.
او مرا دوست دارد از لبخندش مشخص است روی تخت می‌نشینم او نیز کنارم می‌نشیند، آرام موهایم را شانه می‌زند و او را می‌بافد.
در با صدای بدی باز می‌شود و زنی وارد می‌شود با دیدن مهدیه با استرس خودم را پشت یاسین قایم می‌کنم اما او آمده است.
- خواهش می‌کنم برو.
در دستش قیچی دارد قیچی را در گردن یاسین فرو می‌کند و من جیغ بلندی می‌زنم که موهای بلندم را تا شانه‌ام می‌زند:
- من تازه اومدم عزیزم.
***
جیغ گوش خراشی می‌کشم دست خودم نیست دستم را به موهایم می‌کشم، موهایم نیست چرا؟ نه من پیدایش نمی‌کنم.
تند و تند جیغ می‌زنم رویا سعی در آرام کردنم دارد ناگهان سیلی از جمعیت وارد اتاق می‌شوند، من آماده تمام واکنش‌ها هستم.
صدای گوش نواز یاسین می‌آید، چرا لحظه‌ای به این صدا علاقه‌مند شدم؟ نمیدانم:
- هیس آروم باش ما پیشتیم.
باز همان بوی خوب و گرم شامه‌ام را پر می‌کند و ساکت می‌شوم، هنوز دستم در موهایم است که در حال کشیدنشان بودم است.
حس می‌کنم باز از سرم خون می‌آید و صدای گریه می‌شنوم، حالت تهوع دارم اما معده‌ام خالی است و از حال می‌روم.
چند ساعت گذشته و من به هوش آمده‌ام نصف شب است و هیچ‌کَس این‌جا نیست، صدای شکمم می‌آید.
چه کسی مسئولیت یک بچه‌ی بی‌مادر و عذاب وجدان‌دار را متحمل می‌شود؟ اشک صورتم را خیس می‌کند در آرام باز می‌شود، صدای پچ‌پچ می‌آید:
- بهتره شما هم برید خونتون ببخشید که زحمت دادیم.
 
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,758
مدال‌ها
6
در باز می‌شود و رویا و امیر وارد می‌شوند، با چهره‌ی گریان من مواجه می‌شوند. رویا سریع مرا در آغوش می‌کشد.
گریه‌ام تبدیل به هق‌هق می‌شود، در تمام عمرم حس تنهایی بیش از حد قلبم را می‌سوزاند، من حسرت یک آغوش داشتم.
از اشک‌های رویا سرم خیس شده بود و امیر بی‌حرف روی صندلی کنار تخت نشسته بود صدای نگران رویا آمد:
- حتماً گشنته نه؟ بذار برم یه چیز بیارم بخوری.
از اتاق بیرون می‌رود من ترسیده به امیر نگاه می‌کند جلو می‌آید و سرخم می‌کند صدای خش‌دار حاصل گریه‌اش می‌آید:
- معذرت می‌خوام بذار پای بیماری مهدیه.
چیزی از بیماری نمی‌دانم سرم درد می‌کند بیرون می‌رود و من نگاهم به محیط سفید می‌افتد سر می‌چرخانم ناگهان در دستشویی باز می‌شود.
می‌خواهم از ته دل جیغ بکشم، اشک‌هایم بی‌وقفه پایین می‌ریزد اما صدایم در نمی‌آید چهره‌ی آشنایش را می‌بینم؛ خنده آرامی می‌کند. صدایش در گوشم می‌پیچد:
- فکت درد نگرفت؟ از صبح حتی تو خوابم جیغ می‌زدی!
به خودم آمدم اشک‌هایم را پاک کردم و دست به موهای کوتاه شده‌ام زدم دلم گرفت، اشک دوباره راه چشمانم را بست:
- این‌جا چیکار می‌کنی؟
صندلی کنار تخت نشست موهایش خیس بود و حال حالت داشت، سرش را سمتم نشانه گرفت:
- من آوردمت این‌جا و به کارکنان بیمارستان گفتم همراهتم مسئولیتت افتاد گردن من!
هنوز گریه می‌کردم با صدا و از ته دل حس کردم دلش به حالم سوخت نگاهش رنگ مهربانی و نگرانی گرفت، گوشه‌ای از تخت نشست و گفت:
- آروم باش بهار موهای تو هیچی از ارزشت کم نمی‌کنه تو هنوز همون قدر زیبایی حتی اگر یکم مو داشته باشی.
موهایم تا روی شانه‌ام کوتاه و کم حجم شده بود، دستش را به تکه‌ای از موهایم گرفت نوازش کرد و پشت گوشم انداخت.
دست‌ها برای نوازش بودند، صدا برای آرام کردن و قلب برای تپیدن و قلب من تند‌تر از همیشه می‌کوبید.
آرام لبخندی زد و مشمایی از زیر تخت بیرون آورد:
- سرت شکسته بود و یه تیکه از شیشه یکم مونده بود بره تو مخت، دکتر گفت باید موهات رو کامل کوتاه کنه اما دختر خالت نذاشت.
 
موضوع نویسنده

DELVAN.

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
نویسنده ادبی انجمن
نویسنده انجمن
Dec
4,118
24,758
مدال‌ها
6
مثل دختربچه‌ها گریه می‌کنم اگر الان بود درد قلب و عذاب وجدانم را التیام می‌بخشید اما حال فقط من بودم و او... او مرا دوست نداشت فقط عین همیشه با ملاحظه بود.
صدایم با اشک‌هایم غمم را به وضوح به تصویر می‌کشید، صدای آرامم حال رنگ غم داشت:
- من خیلی تنهام یاسین، بیشتر از همیشه من حتی مادری نداشتم و باید یه آدم غریبه پیشم بمونه.
نگاه غمناکی می‌کند و کنارم روی تخت می‌نشیند، دستش روی موهایم است صدای او هم رنگ غم گرفته بغض دارد:
- منم مادری نداشتم، یعنی داشتم ولی از پدرم جدا شدن. من با پدرم زندگی کردم ولی تو بچگی به مادر نیاز داشتم نه پدر.
سرم را روی شانه‌اش می‌گذارم می‌خواهم با او هم دردی کنم که شاید کمی از غم‌های یک مرد تنها کم شود،صدای باز شدن در می‌آید.
خودم را جمع و جور می‌کنم رویا با یک پلاستیک پر از آب میوه و کمپوت وارد می‌شود اول کمی خجالت می‌کشد و صورتش سرخ می‌شود.
- شرمنده بد موقع اومدم.
دلم تکان می‌خورد و خجالت می‌کشم اما او بی‌خیال و آرام است و آرامشش به من هم منتقل می‌شود، روی صندلی کنار تخت می‌نشیند.
رویا حال خیلی آرام است، فکر می‌کنم پشت در فالگوش ایستاده بوده و تمام حرف‌هایمان را شنیده به زور آب میوه‌ها را در حلقم می‌ریزد و تأکید می‌کند:
- اگر نخوری خوب نمیشی و من کم مریض ندارم که یکی دیگه اضافه بشه.
صبح مرا به خانه می‌برند و فردا دوباره به روزمرگی‌هایم می‌رسم، بدنم درد می‌کند، بی‌بی جلوی در اسپند دود می‌کند و قربان صدقه‌ام می‌رود.
رویا دم در ایستاده و در حال صحبت کردن با یاسین است گمان می‌کنم دارد تشکر می‌کند، یاسین چیزی می‌گوید که رویا اخم‌هایش در هم می‌رود.
بی‌بی تا بالای پله‌ها مرا همراهی می‌کند روی تخت می‌نشینم و به تصویر مادرم خیره می‌شوم، رویا باز هم صدایش از پایین پله‌ها می‌آید.
کمک می‌کند که لباس را از سرم رد کنم در همان حال صدای غمگینش‌ می‌آید:
- ایشالله زود خوب میشی من پدر دختره رو در آوردم دیروز دیگه از صد قدمیتم رد نمیشه.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین