KahKeshan(:
سطح
4
سرپرست عمومی
پرسنل مدیریت
سرپرست عمومی
مدیر تالار اخبار
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
- Sep
- 920
- 10,686
- مدالها
- 6
ورسیا چند لحظه همانجا ایستاد. هوای سرد شب، مثل چاقویی نازک و تیز، پوستش را لمس میکرد. خیابان در سکوتی سنگین فرو رفتهبود، تنها صدای وزش باد و شرشر آب از ناودانهای زنگزدهی ساختمانهای قدیمی شنیده میشد. چشمانش آرام اما دقیق، کوچهی تاریک را جستوجو کردند. راننده از داخل ماشین، با نگرانی به او نگاه کرد. انگار میخواست چیزی بگوید، اما یک حرکت آرام دست کافی بود تا بفهمد باید ساکت بماند. سکوت، در چنین لحظهای، بیشتر از هر توضیحی ارزش داشت. او میدانست که کسی تعقیبش میکند. اما مسئله این بود که چرا حالا ناپدید شدهبود؟ آرام به جلو قدم برداشت. بوتهایش روی آسفالت ترکخورده، صدایی خفه ایجاد کردند. انگشتانش هنوز اسلحه را در جیب پالتویش لمس میکردند. نفسش را آهسته بیرون داد، بخار گرمی در هوای یخزده شکل گرفت و محو شد. حسگرهای درونیاش به او میگفتند که تنها نیست. اما تعقیبکنندهاش کجا رفتهبود. چشمانش گوشهی خیابان را جستوجو کردند. یک ساختمان متروکه، با پنجرههای شکسته و دیوارهای پوستهپوسته شده، مثل سایهای عظیم در تاریکی ایستادهبود. یک تیر چراغ برق که نور زرد و لرزانی داشت، خیابان را روشن میکرد. چیزی تکان خورد. ورسیا بیدرنگ سرش را چرخاند. یک مرد. در سایهی ساختمان، درست در نقطهای که نور خیابان به آن نمیرسید، قامت بلند و ساکتی دیده میشد. چهرهاش در تاریکی پنهان بود، اما ایستادنش، زاویهی بدنش، همهچیز فریاد میزد که او اتفاقی آنجا نیست. ورسیا چند قدم به عقب رفت، دستش اسلحه را محکمتر چسبید.
- کی هستی؟
صدایی نیامد. مرد هنوز همانجا ایستادهبود. حتی حرکت نکرد. مثل تندیسی که از دل تاریکی تراشیده شده باشد. ورسیا یکبار دیگر، اینبار آرامتر، گفت:
- کی هستی و چرا منو تعقیب میکنی؟
مرد بالاخره حرکت کرد. قدمی آرام، مثل کسی که عجلهای ندارد. نور زرد چراغ، کمکم چهرهاش را آشکار کرد.
چشمان سیاه نافذ و بیاحساس. موهای تیره قهوهای، خط فک مشخص و تهریشی که چهرهاش را خشنتر کردهبود. پالتویی بلند به تن داشت که در نسیم سرد شب کمی تکان میخورد.
مرد: تو فکر میکنی که من تو رو تعقیب میکنم؟
صدایش آرام و کمی خشن بود. لحنش، چیزی میان تمسخر و بیتفاوتی. ورسیا اسلحه را از جیبش بیرون نکشید، اما انگشتش روی ماشه بود.
- تو دو تا خیابون دنبالم بودی. بعد که توقف کردیم، محو شدی. حالا اینجا ایستادی و ادعا میکنی که تعقیبم نمیکردی؟
مرد یک ابروی تیرهاش را کمی بالا برد.
- شاید فقط شب گردی میکردم.
ورسیا پوزخند زد.
- و اتفاقی در مسیر من بودی؟ دو خیابون پشت سرم، در همین ساعت از شب؟
مرد لبخند کمرنگی زد. اما این لبخند، به چشمانش نرسید.
- بذار یه سؤال ازت بپرسم، ورسیا.
اسمش را گفت. راحت، انگار که سالها او را میشناخته باشد. ورسیا هیچ واکنشی نشان نداد. اما در ذهنش، زنگ هشدار به صدا درآمد. مرد یک قدم دیگر جلو آمد.
- حالا که قراره برای یه کشور آدم بکشی، واقعاً فکر کردی تنها کسی هستی که حواسها بهت جمعه؟
سکوتی میانشان افتاد. باد سرد، لابهلای ساختمانها زوزه کشید. ورسیا انگشتش را روی ماشه فشرد. این مرد کی بود؟ و از کجا میدانست؟
- کی هستی؟
صدایی نیامد. مرد هنوز همانجا ایستادهبود. حتی حرکت نکرد. مثل تندیسی که از دل تاریکی تراشیده شده باشد. ورسیا یکبار دیگر، اینبار آرامتر، گفت:
- کی هستی و چرا منو تعقیب میکنی؟
مرد بالاخره حرکت کرد. قدمی آرام، مثل کسی که عجلهای ندارد. نور زرد چراغ، کمکم چهرهاش را آشکار کرد.
چشمان سیاه نافذ و بیاحساس. موهای تیره قهوهای، خط فک مشخص و تهریشی که چهرهاش را خشنتر کردهبود. پالتویی بلند به تن داشت که در نسیم سرد شب کمی تکان میخورد.
مرد: تو فکر میکنی که من تو رو تعقیب میکنم؟
صدایش آرام و کمی خشن بود. لحنش، چیزی میان تمسخر و بیتفاوتی. ورسیا اسلحه را از جیبش بیرون نکشید، اما انگشتش روی ماشه بود.
- تو دو تا خیابون دنبالم بودی. بعد که توقف کردیم، محو شدی. حالا اینجا ایستادی و ادعا میکنی که تعقیبم نمیکردی؟
مرد یک ابروی تیرهاش را کمی بالا برد.
- شاید فقط شب گردی میکردم.
ورسیا پوزخند زد.
- و اتفاقی در مسیر من بودی؟ دو خیابون پشت سرم، در همین ساعت از شب؟
مرد لبخند کمرنگی زد. اما این لبخند، به چشمانش نرسید.
- بذار یه سؤال ازت بپرسم، ورسیا.
اسمش را گفت. راحت، انگار که سالها او را میشناخته باشد. ورسیا هیچ واکنشی نشان نداد. اما در ذهنش، زنگ هشدار به صدا درآمد. مرد یک قدم دیگر جلو آمد.
- حالا که قراره برای یه کشور آدم بکشی، واقعاً فکر کردی تنها کسی هستی که حواسها بهت جمعه؟
سکوتی میانشان افتاد. باد سرد، لابهلای ساختمانها زوزه کشید. ورسیا انگشتش را روی ماشه فشرد. این مرد کی بود؟ و از کجا میدانست؟
آخرین ویرایش: