جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ورتکس] اثر«کهکشان کاربر انجمن رمان بوک)

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط KahKeshan(: با نام [ورتکس] اثر«کهکشان کاربر انجمن رمان بوک) ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 447 بازدید, 12 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ورتکس] اثر«کهکشان کاربر انجمن رمان بوک)
نویسنده موضوع KahKeshan(:
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط KahKeshan(:
موضوع نویسنده

KahKeshan(:

سطح
4
 
سرپرست عمومی
پرسنل مدیریت
سرپرست عمومی
مدیر تالار اخبار
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
Sep
920
10,686
مدال‌ها
6
ورسیا چند لحظه همان‌جا ایستاد. هوای سرد شب، مثل چاقویی نازک و تیز، پوستش را لمس می‌کرد. خیابان در سکوتی سنگین فرو رفته‌بود، تنها صدای وزش باد و شرشر آب از ناودان‌های زنگ‌زده‌ی ساختمان‌های قدیمی شنیده می‌شد. چشمانش آرام اما دقیق، کوچه‌ی تاریک را جست‌وجو کردند. راننده از داخل ماشین، با نگرانی به او نگاه کرد. انگار می‌خواست چیزی بگوید، اما یک حرکت آرام دست کافی بود تا بفهمد باید ساکت بماند. سکوت، در چنین لحظه‌ای، بیشتر از هر توضیحی ارزش داشت. او می‌دانست که کسی تعقیبش می‌کند. اما مسئله این بود که چرا حالا ناپدید شده‌بود؟ آرام به جلو قدم برداشت. بوت‌هایش روی آسفالت ترک‌خورده، صدایی خفه ایجاد کردند. انگشتانش هنوز اسلحه را در جیب پالتویش لمس می‌کردند. نفسش را آهسته بیرون داد، بخار گرمی در هوای یخ‌زده شکل گرفت و محو شد. حسگرهای درونی‌اش به او می‌گفتند که تنها نیست. اما تعقیب‌کننده‌اش کجا رفته‌بود. چشمانش گوشه‌ی خیابان را جست‌وجو کردند. یک ساختمان متروکه، با پنجره‌های شکسته و دیوارهای پوسته‌پوسته‌ شده، مثل سایه‌ای عظیم در تاریکی ایستاده‌بود. یک تیر چراغ برق که نور زرد و لرزانی داشت، خیابان را روشن می‌کرد. چیزی تکان خورد. ورسیا بی‌درنگ سرش را چرخاند. یک مرد. در سایه‌ی ساختمان، درست در نقطه‌ای که نور خیابان به آن نمی‌رسید، قامت بلند و ساکتی دیده می‌شد. چهره‌اش در تاریکی پنهان بود، اما ایستادنش، زاویه‌ی بدنش، همه‌چیز فریاد می‌زد که او اتفاقی آنجا نیست. ورسیا چند قدم به عقب رفت، دستش اسلحه را محکم‌تر چسبید.
- کی هستی؟
صدایی نیامد. مرد هنوز همان‌جا ایستاده‌بود. حتی حرکت نکرد. مثل تندیسی که از دل تاریکی تراشیده‌ شده‌ باشد. ورسیا یک‌بار دیگر، این‌بار آرام‌تر، گفت:
- کی هستی و چرا منو تعقیب می‌کنی؟
مرد بالاخره حرکت کرد. قدمی آرام، مثل کسی که عجله‌ای ندارد. نور زرد چراغ، کم‌کم چهره‌اش را آشکار کرد.
چشمان سیاه نافذ و بی‌احساس. موهای تیره قهوه‌ای، خط فک مشخص و ته‌ریشی که چهره‌اش را خشن‌تر کرده‌بود. پالتویی بلند به تن داشت که در نسیم سرد شب کمی تکان می‌خورد.
مرد: تو فکر می‌کنی که من تو رو تعقیب می‌کنم؟
صدایش آرام و کمی خشن بود. لحنش، چیزی میان تمسخر و بی‌تفاوتی. ورسیا اسلحه را از جیبش بیرون نکشید، اما انگشتش روی ماشه بود.
- تو دو تا خیابون دنبالم بودی. بعد که توقف کردیم، محو شدی. حالا اینجا ایستادی و ادعا می‌کنی که تعقیبم نمی‌کردی؟
مرد یک ابروی تیره‌اش را کمی بالا برد.
- شاید فقط شب گردی می‌کردم.
ورسیا پوزخند زد.
- و اتفاقی در مسیر من بودی؟ دو خیابون پشت سرم، در همین ساعت از شب؟
مرد لبخند کمرنگی زد. اما این لبخند، به چشمانش نرسید.
- بذار یه سؤال ازت بپرسم، ورسیا.
اسمش را گفت. راحت، انگار که سال‌ها او را می‌شناخته باشد. ورسیا هیچ واکنشی نشان نداد. اما در ذهنش، زنگ هشدار به صدا درآمد. مرد یک قدم دیگر جلو آمد.
- حالا که قراره برای یه کشور آدم بکشی، واقعاً فکر کردی تنها کسی هستی که حواس‌ها بهت جمعه؟
سکوتی میانشان افتاد. باد سرد، لا‌به‌لای ساختمان‌ها زوزه کشید. ورسیا انگشتش را روی ماشه فشرد. این مرد کی بود؟ و از کجا می‌دانست؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

KahKeshan(:

سطح
4
 
سرپرست عمومی
پرسنل مدیریت
سرپرست عمومی
مدیر تالار اخبار
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
Sep
920
10,686
مدال‌ها
6
ورسیا پلک نزد، کوچک‌ترین حرکتی نکرد. فقط ایستاد و چشمانش را روی مرد روبه‌رو قفل کرد. سرما روی پوستش می‌دوید، اما حس درونی‌اش، چیزی عمیق‌تر از سرما بود. او باید می‌ترسید. یا حداقل نگران می‌شد. اما درونش بیش از هر چیزی کنجکاو بود.
- از کجا فهمیدی؟
لحنش آرام و کنترل‌ شده‌بود. طوری که مهم نبود، انگار این مرد هیچ اطلاعات خاصی نداشت. مرد لبخند محوی زد.
- پس قبول می‌کنی که یه سیاستمدار قراره با دست‌های تو بمیره؟
- نه تنها یکی بلکه خیلی از سیاستمدارها با دست‌های من مردن و قراره بمیرن!
- خوشم اومد... .
ورسیا نفسش را بیرون داد. دستش را درون جیب شلوارش برد و یک نخ سیگار از جاسیگاری بیرون کشید، همانطور که فندک را زیر سیگار می‌گرفت، گفت:
- حرف اضافه نزن، تو کی هستی؟
مرد کمی سرش را کج کرد. انگار از این سؤال خوشش آمده باشد.
- بذار اینجوری بگم، من کسی‌ام که قراره بهت پیشنهاد بدم.
ورسیا آرام ابرو بالا انداخت.
- پیشنهاد؟
مرد: یه معامله.
دستش را در جیب پالتویش برد و چیزی بیرون کشید. یک کاغذ کوچک تاخورده. قدمی جلو آمد و آن را به سمت ورسیا گرفت. ورسیا کاغذ را نگرفت. فقط نگاهش کرد.
- قبل از اینکه لمسش کنی، باید بدونی که این فقط یه راهه. اگه قبول کنی، بازی طور دیگه‌ای پیش میره. اگه نه... خوب، اون موقع تو هم فقط یه مهره‌ای مثل بقیه.
مرد کاغذ را چند لحظه همان‌طور نگه داشت. بعد، بدون اینکه منتظر شود، آن را روی زمین انداخت. نسیم خفیفی کاغذ را کمی چرخاند، اما دورتر نبرد.
- وقت زیادی نداری، ورسیا.
مرد عقب رفت. آرام، بی‌صدا و قبل از اینکه ورسیا بتواند واکنشی نشان دهد، در تاریکی خیابان ناپدید شد. ورسیا نگاهش را به کاغذ انداخت. روی آسفالت ترک‌خورده‌ی خیابان، یک پیام کوچک انتظارش را می‌کشید.
آرام قدم برداشت. بوت‌هایش روی زمین صدایی خفیف ایجاد کردند. نسیم سرد، موهایش را کمی کنار زد. کاغذ درست جلوی پایش بود. اگر کسی دیگری اینجا بود، شاید فکر می‌کرد که برداشتن یک تکه کاغذ چیز ساده‌ای است. اما برای ورسیا، این فقط یک تکه کاغذ نبود؛ این یک علامت بود. کمی خم شد. انگشتانش، محکم و دقیق، کاغذ را از روی زمین برداشت. نفس عمیقی کشید. با نوک انگشت شست، تای کاغذ را باز کرد. جوهر روی آن کمی پخش شده بود، انگار با دست‌خطی عجولانه نوشته شده باشد:
«دو مسیر داری. یکی تو را به قدرت می‌رساند. دیگری تو را از صفحه بازی حذف می‌کند. انتخاب کن.» ورسیا بدون پلک زدن، متن را خواند. بعد، بی‌صدا، کاغذ را تا کرد و در جیبش گذاشت. این یک تهدید بود؟ یا یک هشدار؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

KahKeshan(:

سطح
4
 
سرپرست عمومی
پرسنل مدیریت
سرپرست عمومی
مدیر تالار اخبار
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
Sep
920
10,686
مدال‌ها
6
ورسیا هنوز همان‌جا ایستاده‌بود، دستش را در جیبش فرو کرده و نوک انگشتانش را روی سطح ناصاف کاغذ فشار می‌داد. خیابان دوباره در سکوت فرو رفته‌بود، اما حالا، سکوت دیگر یک خلاء خالی نبود. چیزی درونش جریان داشت یک انتخاب، یک هشدار، یا شاید یک دام.
چند ثانیه‌ای همان‌طور ماند، به تاریکی خیره شد. مرد ناپدید شده‌بود، اما رد حضورش هنوز در هوا باقی مانده‌بود. ورسیا به تجربه می‌دانست، کسانی که چنین پیام‌هایی می‌فرستند، همیشه از دور نظاره‌گر واکنش طرف مقابل هستند. پس نگاهش را از کوچه برنداشت، انگار که می‌توانست از میان آن تاریکی، نگاه کسی را حس کند. آرام به سمت ماشین برگشت. راننده هنوز همان‌جابود. ورسیا بدون کلامی در را باز کرد و داخل نشست.
- کجا بریم؟
ورسیا نگاهش را از خیابان گرفت، به راننده خیره شد و آرام گفت:
- کافه دنج... .
راننده سری تکان داد. ماشین بی‌صدا در تاریکی شب حرکت کرد. کافه‌ای در حاشیه‌ی شهر، جایی که چراغ‌های خیابان دیگر به سختی به آن می‌رسیدند. جایی که تنها کسانی می‌آمدند که دنبال چیزهای غیرعادی بودند؛ معامله‌گران، دلالان، یا قاتلانی که چیزی برای پنهان کردن داشتند. ورسیا روی یکی از صندلی‌های گوشه‌ی کافه نشست. فضایی نیمه‌تاریک، بوی قهوه‌ و سیگار در هوا معلق بود. موسیقی جَز ضعیفی از بلندگوهای کهنه پخش می‌شد، اما هیچ‌ک.س به آن گوش نمی‌داد. او کاغذ را از جیبش بیرون آورد. دوباره خواندش. هر حرف، وزنی داشت. قدرت یا حذف؟ صدای زنی در کنارش، حواسش را جمع کرد. پیشخدمت بود، موهای تیره، پیراهنی ساده. یک منوی کهنه روی میز گذاشت و گفت:
- چی می‌خورید؟
ورسیا، بدون نگاه کردن به منو، گفت:
- یه قهوه تلخ.
زن سری تکان داد و دور شد. ورسیا کاغذ را میان انگشتانش چرخاند. باید تصمیم می‌گرفت، اما نه عجولانه. هرچیزی که بود، بازی را پیچیده‌تر می‌کرد. کسی که این را فرستاده‌بود، او را می‌شناخت. قهوه‌اش که توسط همان زن روی میز گذاشته شد. لبانش را با زبان تر کرد و آرام زیر لب تشکری کرد. قهوه بخار ملایمی داشت. ورسیا انگشتش را روی سطح فنجان کشید، حرارت آن را حس کرد، نگاهش بین خطوط کاغذ و فضای نیمه‌تاریک کافه در نوسان بود. چند مشتری پراکنده، صدای ملایم برخورد قاشق با لیوان‌ها و زنی که در گوشه‌ی کافه سیگار می‌کشید. اما ورسیا به این جزئیات توجهی نداشت؛ ذهنش جای دیگری بود. پیشنهاد یک مأموریت بزرگ و پاداشی عظیم بعد هشداری مرموز از شخصی ناشناس. ورسیا عاشق بازی بود آن هم از نوع دزد و پلیسی‌اش! برای بار آخر نگاهی به نوشته‌های روی یاداشت انداخت و با حرکتی آرام، کاغذ را روی شعله‌ی شمع کوچک روی میز گرفت. لبه‌های کاغذ شروع به پیچ و تاب خوردن کردند و در عرض چند ثانیه، چیزی جز خاکستر باقی نماند.
 
بالا پایین