جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ورتکس] اثر«کهکشان کاربر انجمن رمان بوک)

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط KahKeshan(: با نام [ورتکس] اثر«کهکشان کاربر انجمن رمان بوک) ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 747 بازدید, 16 پاسخ و 28 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ورتکس] اثر«کهکشان کاربر انجمن رمان بوک)
نویسنده موضوع KahKeshan(:
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط KahKeshan(:
موضوع نویسنده

KahKeshan(:

سطح
4
 
سرپرست عمومی
سرپرست عمومی
همیار فرهنگ و هنر
مدیر تالار اخبار
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
Sep
1,102
11,760
مدال‌ها
6
ورسیا چند لحظه همان‌جا ایستاد. هوای سرد شب، مثل چاقویی نازک و تیز، پوستش را لمس می‌کرد. خیابان در سکوتی سنگین فرو رفته‌بود، تنها صدای وزش باد و شرشر آب از ناودان‌های زنگ‌زده‌ی ساختمان‌های قدیمی شنیده می‌شد. چشمانش آرام اما دقیق، کوچه‌ی تاریک را جست‌وجو کردند. راننده از داخل ماشین، با نگرانی به او نگاه کرد. انگار می‌خواست چیزی بگوید، اما یک حرکت آرام دست کافی بود تا بفهمد باید ساکت بماند. سکوت، در چنین لحظه‌ای، بیشتر از هر توضیحی ارزش داشت. او می‌دانست که کسی تعقیبش می‌کند. اما مسئله این بود که چرا حالا ناپدید شده‌بود؟ آرام به جلو قدم برداشت. بوت‌هایش روی آسفالت ترک‌خورده، صدایی خفه ایجاد کردند. انگشتانش هنوز اسلحه را در جیب پالتویش لمس می‌کردند. نفسش را آهسته بیرون داد، بخار گرمی در هوای یخ‌زده شکل گرفت و محو شد. حسگرهای درونی‌اش به او می‌گفتند که تنها نیست. اما تعقیب‌کننده‌اش کجا رفته‌بود. چشمانش گوشه‌ی خیابان را جست‌وجو کردند. یک ساختمان متروکه، با پنجره‌های شکسته و دیوارهای پوسته‌پوسته‌ شده، مثل سایه‌ای عظیم در تاریکی ایستاده‌بود. یک تیر چراغ برق که نور زرد و لرزانی داشت، خیابان را روشن می‌کرد. چیزی تکان خورد. ورسیا بی‌درنگ سرش را چرخاند. یک مرد. در سایه‌ی ساختمان، درست در نقطه‌ای که نور خیابان به آن نمی‌رسید، قامت بلند و ساکتی دیده می‌شد. چهره‌اش در تاریکی پنهان بود، اما ایستادنش، زاویه‌ی بدنش، همه‌چیز فریاد می‌زد که او اتفاقی آنجا نیست. ورسیا چند قدم به عقب رفت، دستش اسلحه را محکم‌تر چسبید.
- کی هستی؟
صدایی نیامد. مرد هنوز همان‌جا ایستاده‌بود. حتی حرکت نکرد. مثل تندیسی که از دل تاریکی تراشیده‌ شده‌ باشد. ورسیا یک‌بار دیگر، این‌بار آرام‌تر، گفت:
- کی هستی و چرا منو تعقیب می‌کنی؟
مرد بالاخره حرکت کرد. قدمی آرام، مثل کسی که عجله‌ای ندارد. نور زرد چراغ، کم‌کم چهره‌اش را آشکار کرد.
چشمان سیاه نافذ و بی‌احساس. موهای تیره قهوه‌ای، خط فک مشخص و ته‌ریشی که چهره‌اش را خشن‌تر کرده‌بود. پالتویی بلند به تن داشت که در نسیم سرد شب کمی تکان می‌خورد.
مرد: تو فکر می‌کنی که من تو رو تعقیب می‌کنم؟
صدایش آرام و کمی خشن بود. لحنش، چیزی میان تمسخر و بی‌تفاوتی. ورسیا اسلحه را از جیبش بیرون نکشید، اما انگشتش روی ماشه بود.
- تو دو تا خیابون دنبالم بودی. بعد که توقف کردیم، محو شدی. حالا اینجا ایستادی و ادعا می‌کنی که تعقیبم نمی‌کردی؟
مرد یک ابروی تیره‌اش را کمی بالا برد.
- شاید فقط شب گردی می‌کردم.
ورسیا پوزخند زد.
- و اتفاقی در مسیر من بودی؟ دو خیابون پشت سرم، در همین ساعت از شب؟
مرد لبخند کمرنگی زد. اما این لبخند، به چشمانش نرسید.
- بذار یه سؤال ازت بپرسم، ورسیا.
اسمش را گفت. راحت، انگار که سال‌ها او را می‌شناخته باشد. ورسیا هیچ واکنشی نشان نداد. اما در ذهنش، زنگ هشدار به صدا درآمد. مرد یک قدم دیگر جلو آمد.
- حالا که قراره برای یه کشور آدم بکشی، واقعاً فکر کردی تنها کسی هستی که حواس‌ها بهت جمعه؟
سکوتی میانشان افتاد. باد سرد، لا‌به‌لای ساختمان‌ها زوزه کشید. ورسیا انگشتش را روی ماشه فشرد. این مرد کی بود؟ و از کجا می‌دانست؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

KahKeshan(:

سطح
4
 
سرپرست عمومی
سرپرست عمومی
همیار فرهنگ و هنر
مدیر تالار اخبار
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
Sep
1,102
11,760
مدال‌ها
6
ورسیا پلک نزد، کوچک‌ترین حرکتی نکرد. فقط ایستاد و چشمانش را روی مرد روبه‌رو قفل کرد. سرما روی پوستش می‌دوید، اما حس درونی‌اش، چیزی عمیق‌تر از سرما بود. او باید می‌ترسید. یا حداقل نگران می‌شد. اما درونش بیش از هر چیزی کنجکاو بود.
- از کجا فهمیدی؟
لحنش آرام و کنترل‌ شده‌بود. طوری که مهم نبود، انگار این مرد هیچ اطلاعات خاصی نداشت. مرد لبخند محوی زد.
- پس قبول می‌کنی که یه سیاستمدار قراره با دست‌های تو بمیره؟
- نه تنها یکی بلکه خیلی از سیاستمدارها با دست‌های من مردن و قراره بمیرن!
- خوشم اومد... .
ورسیا نفسش را بیرون داد. دستش را درون جیب شلوارش برد و یک نخ سیگار از جاسیگاری بیرون کشید، همانطور که فندک را زیر سیگار می‌گرفت، گفت:
- حرف اضافه نزن، تو کی هستی؟
مرد کمی سرش را کج کرد. انگار از این سؤال خوشش آمده باشد.
- بذار اینجوری بگم، من کسی‌ام که قراره بهت پیشنهاد بدم.
ورسیا آرام ابرو بالا انداخت.
- پیشنهاد؟
مرد: یه معامله.
دستش را در جیب پالتویش برد و چیزی بیرون کشید. یک کاغذ کوچک تاخورده. قدمی جلو آمد و آن را به سمت ورسیا گرفت. ورسیا کاغذ را نگرفت. فقط نگاهش کرد.
- قبل از اینکه لمسش کنی، باید بدونی که این فقط یه راهه. اگه قبول کنی، بازی طور دیگه‌ای پیش میره. اگه نه... خوب، اون موقع تو هم فقط یه مهره‌ای مثل بقیه.
مرد کاغذ را چند لحظه همان‌طور نگه داشت. بعد، بدون اینکه منتظر شود، آن را روی زمین انداخت. نسیم خفیفی کاغذ را کمی چرخاند، اما دورتر نبرد.
- وقت زیادی نداری، ورسیا.
مرد عقب رفت. آرام، بی‌صدا و قبل از اینکه ورسیا بتواند واکنشی نشان دهد، در تاریکی خیابان ناپدید شد. ورسیا نگاهش را به کاغذ انداخت. روی آسفالت ترک‌خورده‌ی خیابان، یک پیام کوچک انتظارش را می‌کشید.
آرام قدم برداشت. بوت‌هایش روی زمین صدایی خفیف ایجاد کردند. نسیم سرد، موهایش را کمی کنار زد. کاغذ درست جلوی پایش بود. اگر کسی دیگری اینجا بود، شاید فکر می‌کرد که برداشتن یک تکه کاغذ چیز ساده‌ای است. اما برای ورسیا، این فقط یک تکه کاغذ نبود؛ این یک علامت بود. کمی خم شد. انگشتانش، محکم و دقیق، کاغذ را از روی زمین برداشت. نفس عمیقی کشید. با نوک انگشت شست، تای کاغذ را باز کرد. جوهر روی آن کمی پخش شده بود، انگار با دست‌خطی عجولانه نوشته شده باشد:
«دو مسیر داری. یکی تو را به قدرت می‌رساند. دیگری تو را از صفحه بازی حذف می‌کند. انتخاب کن.» ورسیا بدون پلک زدن، متن را خواند. بعد، بی‌صدا، کاغذ را تا کرد و در جیبش گذاشت. این یک تهدید بود؟ یا یک هشدار؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

KahKeshan(:

سطح
4
 
سرپرست عمومی
سرپرست عمومی
همیار فرهنگ و هنر
مدیر تالار اخبار
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
Sep
1,102
11,760
مدال‌ها
6
ورسیا هنوز همان‌جا ایستاده‌بود، دستش را در جیبش فرو کرده و نوک انگشتانش را روی سطح ناصاف کاغذ فشار می‌داد. خیابان دوباره در سکوت فرو رفته‌بود، اما حالا، سکوت دیگر یک خلاء خالی نبود. چیزی درونش جریان داشت یک انتخاب، یک هشدار، یا شاید یک دام.
چند ثانیه‌ای همان‌طور ماند، به تاریکی خیره شد. مرد ناپدید شده‌بود، اما رد حضورش هنوز در هوا باقی مانده‌بود. ورسیا به تجربه می‌دانست، کسانی که چنین پیام‌هایی می‌فرستند، همیشه از دور نظاره‌گر واکنش طرف مقابل هستند. پس نگاهش را از کوچه برنداشت، انگار که می‌توانست از میان آن تاریکی، نگاه کسی را حس کند. آرام به سمت ماشین برگشت. راننده هنوز همان‌جابود. ورسیا بدون کلامی در را باز کرد و داخل نشست.
- کجا بریم؟
ورسیا نگاهش را از خیابان گرفت، به راننده خیره شد و آرام گفت:
- کافه دنج... .
راننده سری تکان داد. ماشین بی‌صدا در تاریکی شب حرکت کرد. کافه‌ای در حاشیه‌ی شهر، جایی که چراغ‌های خیابان دیگر به سختی به آن می‌رسیدند. جایی که تنها کسانی می‌آمدند که دنبال چیزهای غیرعادی بودند؛ معامله‌گران، دلالان، یا قاتلانی که چیزی برای پنهان کردن داشتند. ورسیا روی یکی از صندلی‌های گوشه‌ی کافه نشست. فضایی نیمه‌تاریک، بوی قهوه‌ و سیگار در هوا معلق بود. موسیقی جَز ضعیفی از بلندگوهای کهنه پخش می‌شد، اما هیچ‌ک.س به آن گوش نمی‌داد. او کاغذ را از جیبش بیرون آورد. دوباره خواندش. هر حرف، وزنی داشت. قدرت یا حذف؟ صدای زنی در کنارش، حواسش را جمع کرد. پیشخدمت بود، موهای تیره، پیراهنی ساده. یک منوی کهنه روی میز گذاشت و گفت:
- چی می‌خورید؟
ورسیا، بدون نگاه کردن به منو، گفت:
- یه قهوه تلخ.
زن سری تکان داد و دور شد. ورسیا کاغذ را میان انگشتانش چرخاند. باید تصمیم می‌گرفت، اما نه عجولانه. هرچیزی که بود، بازی را پیچیده‌تر می‌کرد. کسی که این را فرستاده‌بود، او را می‌شناخت. قهوه‌اش که توسط همان زن روی میز گذاشته شد. لبانش را با زبان تر کرد و آرام زیر لب تشکری کرد. قهوه بخار ملایمی داشت. ورسیا انگشتش را روی سطح فنجان کشید، حرارت آن را حس کرد، نگاهش بین خطوط کاغذ و فضای نیمه‌تاریک کافه در نوسان بود. چند مشتری پراکنده، صدای ملایم برخورد قاشق با لیوان‌ها و زنی که در گوشه‌ی کافه سیگار می‌کشید. اما ورسیا به این جزئیات توجهی نداشت؛ ذهنش جای دیگری بود. پیشنهاد یک مأموریت بزرگ و پاداشی عظیم بعد هشداری مرموز از شخصی ناشناس. ورسیا عاشق بازی بود آن هم از نوع دزد و پلیسی‌اش! برای بار آخر نگاهی به نوشته‌های روی یاداشت انداخت و با حرکتی آرام، کاغذ را روی شعله‌ی شمع کوچک روی میز گرفت. لبه‌های کاغذ شروع به پیچ و تاب خوردن کردند و در عرض چند ثانیه، چیزی جز خاکستر باقی نماند.
 
موضوع نویسنده

KahKeshan(:

سطح
4
 
سرپرست عمومی
سرپرست عمومی
همیار فرهنگ و هنر
مدیر تالار اخبار
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
Sep
1,102
11,760
مدال‌ها
6
ورسیا انگشتش را در خاکستر کاغذ فرو برد. توده‌ی سیاه‌رنگ میان خطوط دستش پخش شد. دستش را با دستمال کاغذیی که پیشخدمت روی میز گذاشته‌بود، پاک کرد. فنجان سفیدی که لبه‌هایش طلایی بود را بالا آورد. جرعه‌ای نوشید. طعم تلخ قهوه به او آرامش میداد. دست چپش را بالا آورد، نگاهی به ساعت مچی بند چرمش انداخت باید به خانه بر‌می‌گشت. از کافه بیرون آمد. هوا هنوز بوی نم می‌داد. چراغ‌های خیابان خاموش و روشن می‌شدند. ماشین هنوز همان‌جا منتظر بود. در را باز کرد و نشست. راننده فقط نگاهی در آینه انداخت.
- برگردیم؟
ورسیا سری تکان داد. هیچ نیازی به توضیح نبود. ماشین آرام در خیابان‌های نیمه‌تاریک حرکت کرد و او سرش را به شیشه تکیه داد. شیشه سرد بود. خیابان‌ها از برابر چشمانش می‌گذشتند، اما ذهنش جای دیگری بود.
چند دقیقه بعد، ماشین جلوی ساختمان آپارتمانی متوقف شد. ورسیا بدون خداحافظی پیاده شد و به سمت ورودی رفت. کلید را در قفل چرخاند، در را باز کرد و داخل شد. سکوت خانه، آرامش‌بخش بود. اما نه آن آرامشی که انتظارش را داشت.
نور چراغ‌های آشپزخانه خاموش بود، اما در گوشه‌ی سالن، شبح آشنایی روی صندلی نشسته‌بود. پایش را روی پایش انداخته‌بود و انگار ساعت‌ها بود که منتظرش نشسته باشد. رافائل چشمانش در تاریکی برق می‌زد، انگار که از قبل می‌دانست خبری در راه است. دستی به ریش گرد کوتاهش کشید و آرام گفت:
- دیر کردی.
ورسیا در را بست، پالتویش را روی دسته‌ی مبل انداخت و بدون عجله به سمت آشپزخانه رفت. در یخچال را باز کرد، بطری آب را بیرون کشید و درحالی که کمی از آن نوشید، بی‌اعتنا جواب داد:
- یکم طول کشید.
رافائل از روی صندلی بلند شد. قدم‌هایش سنگین بود. نزدیک‌تر آمد و با دقت نگاهش کرد. سکوتی میانشان افتاد، اما این سکوت از آن نوعی نبود که راحت بشکند. بالاخره، رافائل لب زد:
- چی شد؟
ورسیا در طوسی‌رنگ یخچال را بست و بطری پلاستیکی را روی پیشخوان گذاشت. به رافائل نگاه کرد، اما هیچ عجله‌ای برای جواب دادن نداشت. بعد از چند ثانیه گفت:
- چیزی نشد، فقط یه مأموریت دادن.
رافائل سرش را کج کرد. او آدمی نبود که با پاسخ‌های سطحی قانع شود. دست به سی*ن*ه ایستاد و با دقت بیشتری پرسید:
- چه مأموریتی؟
ورسیا انگشتان کشیده‌اش را دور بطری قلاب کرد. نگاهش را لحظه‌ای پایین انداخت و بعد، انگار که این سؤال بی‌اهمیت‌ترین چیز دنیا باشد، با لبخندی کمرنگ شانه بالا انداخت:
- چیز مهمی نیست. یه مأموریت ساده.
و قبل از اینکه رافائل بتواند چیزی بگوید، با مهارت تمام بحث را عوض کرد:
- راستی، تو شام خوردی؟
رافائل پلک زد. دقیقاً همان لحظه‌ای که متوجه شد، ورسیا نمی‌خواهد جواب بدهد. بازی ذهنی او را خوب می‌شناخت. سعی کرد واکنشی نشان ندهد، اما نگاهش نشان می‌داد که چیزی را از قلم نمی‌اندازد. در نهایت، آهی کشید. نمی‌توانست ورسیا را مجبور کند که صحبت کند. پس فقط آرام گفت:
- میل نداشتم، شب بخیر
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

KahKeshan(:

سطح
4
 
سرپرست عمومی
سرپرست عمومی
همیار فرهنگ و هنر
مدیر تالار اخبار
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
Sep
1,102
11,760
مدال‌ها
6
رافائل آخرین نگاهش را به ورسیا انداخت، انگار که هنوز به پاسخی که نگرفته‌بود، فکر می‌کرد. اما در نهایت چیزی نگفت. فقط چرخید، به سمت اتاقش رفت و پشت سرش را نگاه نکرد. صدای قدم‌های سنگینش در طول راهرو کشیده شد، بعد در نیمه‌باز اتاقش کمی تکان خورد، اما بسته نشد. ورسیا لحظه‌ای همان‌جا ایستاد. دستش هنوز دور بطری آب قلاب شده‌بود. نفسش را آهسته بیرون داد. نگاهش را به پیشخوان دوخت و انگشتش را روی سطح سرد آن کشید. گوشه‌ی لبش به یک پوزخند بی‌حوصله بالا رفت.
- شب بخیر!
زمزمه‌ی کوتاهش در فضای ساکت خانه گم شد. بطری آب را روی پیشخوان رها کرد، پالتویش را برداشت و به سمت اتاقش رفت. در را بست، اما قفلش نکرد. نور کم‌رنگ آباژور را روشن کرد و نگاهی به انعکاس خودش در آینه‌ی روی دیوار انداخت. چشمانش خسته به نظر می‌رسیدند، اما نه آن نوع خستگی که با خوابیدن برطرف شود. با حرکتی آرام، دکمه‌های پیراهنش را باز کرد. پارچه‌ی ساتن سیاه از تنش سر خورد و روی تخت افتاد. بعد نوبت به شلوارش رسید. بلوز سبز نخی نازکی از کشوی چوبی کمد قهوه‌ای سوخته بیرون کشید و آن را روی تنش کشید. اما خستگی در تنش نمی‌نشست. چیزی در درونش می‌جوشید، چیزی که اجازه نمی‌داد روی تخت دراز بکشد و چشم‌هایش را ببندد. بی‌هدف به سمت پنجره‌ی قدی رفت و پرده‌ی سورمه‌ای ضخیم را کنار زد. هوای شب، درون اتاق خزید. دستانش بی‌اراده به سمت جعبه‌ی کاغذی کوچک نقره‌ای روی میز رفتند. در آن را باز کرد، یک نخ سیگار بیرون کشید و میان لب‌هایش گذاشت. فندک را روشن کرد. شعله‌ی کوچک، برای لحظه‌ای نور کوتاهی روی صورتش انداخت. نفسش را داخل داد. دود غلیظ به آرامی از میان لب‌هایش بیرون آمد و در هوای اتاق پیچید. نوری که از خیابان می‌تابید، دود را به اشکالی لرزان و نامفهوم تبدیل می‌کرد. چشمانش از پنجره گذشت و به نقطه‌ای نامعلوم در دوردست خیره شد.
 
موضوع نویسنده

KahKeshan(:

سطح
4
 
سرپرست عمومی
سرپرست عمومی
همیار فرهنگ و هنر
مدیر تالار اخبار
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
Sep
1,102
11,760
مدال‌ها
6
بعد چند دقیقه خیره شدن، ورسیا پرده‌ی اتاق را کشید، نگاهش را از خیابان گرفت و گوشی‌ اپل سفید‌رنگش را از روی میز برداشت. صفحه‌ی آن خاموش بود اما یک ویبره‌ی کوتاه، خبر از پیامی تازه می‌داد. قفل گوشی را باز کرد.
ایوان: فردا بریم خرید!
چند ثانیه به پیام نگاه کرد. لبخندی عمیق روی لب‌های قلوه‌ای صورتی‌اش جا خوش کرد. خرید کردن با ایوان را دوست داشت.
انگشتانش را روی کیبورد گوشی به حرکت درآورد و «باشه»‌ ی نوشت. گوشی را کنار گذاشت و به دیوار تکیه داد. ذهنش برای لحظه‌ای به گذشته کشیده شد. ایوان کسی بود که از او جانیی خونخوار ساخته‌بود. پدرخوانده، مربی... ورسیا برای ایوان یک شاگرد قابل‌ اعتماد بود تا جایی که گذاشته‌بود، ورسیا از نقطه ضعفش دخترش کاترین متوجه شود. کاترین دختری آرام، با لبخندی که همیشه چهره‌ی خشن ایوان را نرم‌تر می‌کرد. او برای پدرش همه‌چیز بود.
***
بازارچه شلوغ بود. صداها در هم می‌پیچیدند؛ فروشنده‌ها داد می‌زدند، مشتری‌ها چانه می‌زدند، و بوی عرق افراد داخل بازارچه و روغن اسلحه در هوا پیچیده‌بود. چادرهای رنگ‌ و رورفته‌ای که روی غرفه‌ها کشیده شده‌بود، جلوی نور مستقیم آفتاب را می‌گرفت، اما گرمای هوا همچنان سنگین بود. ورسیا با قدم‌هایی آرام، اما حساب‌ شده، کنار ایوان حرکت می‌کرد. چشمانش تیزبینانه بین غرفه‌ها می‌چرخید. مردانی با لباس‌های نظامی، بعضی با چهره‌های پوشانده‌ شده و برخی دیگر کاملاً آشکار، در حال بررسی اسلحه‌ها بودند. بعضی اسلحه‌ها روی میزها ردیف شده‌بودند، بعضی دیگر داخل جعبه‌های چوبی، و بعضی حتی دست‌به‌دست معامله می‌شدند. فروشنده ها با صدای بلند داد میزند:
- کلاش‌های سفارشی! نسخه‌ی ارتقا‌یافته! فقط چندتا مونده، دوربین‌های حرارتی!
تک‌تیرانداز... .
ایوان، با همان خونسردی همیشگی، بی‌اعتنا قدم می‌زد. ورسیا نگاهش را روی یکی از غرفه‌ها قفل کرد. یک مرد کوتاه‌قد با ریش جوگندمی، یک اسلحه‌ی تک‌تیرانداز را با وسواس خاصی روی میز می‌چید. ایوان قدمی جلو گذاشت و با نگاهی ارزیابانه به تفنگ اشاره کرد.
- مدلش چیه؟
مرد ریشو لبخند دندان‌نمایی زد.
- بارت، نسخه قوی‌تر M۸۲ معمولی.
ایوان سری تکان داد.
- مهماتش رو چقدر می‌دی؟
مرد دست‌هایش را به هم مالید.
- خوب... تازه رسیده و قیمتش بالاست!
 
موضوع نویسنده

KahKeshan(:

سطح
4
 
سرپرست عمومی
سرپرست عمومی
همیار فرهنگ و هنر
مدیر تالار اخبار
مدیر آزمایشی
ناظر آزمایشی
ناظر تایید
Sep
1,102
11,760
مدال‌ها
6
ایوان بی‌آنکه ذره‌ای از خونسردی‌اش را از دست بدهد، دستانش را در جیب فرو برد و نگاهی گذرا به مهمات داخل جعبه انداخت. ورسیا کنارش ایستاده‌بود، دست‌ به‌ سی*ن*ه و خیره به تفنگ. انگار داشت وزن، دقت و کشندگی آن را در ذهنش محاسبه می‌کرد. مرد فروشنده که متوجه نگاه‌های تیز ایوان و ورسیا شده‌بود، نفسش را محکم بیرون داد و خم شد تا جعبه‌ی مهمات را کمی جلوتر بیاورد. انگشتان زبر و چرک‌گرفته‌اش روی لبه‌ی چوبی جعبه کشیده شد و بعد در آن را باز کرد. مهماتش کمیاب شده، اما چون مشتری قدیمی این بازارچه هستین، می‌تونم یه قیمت منصفانه بدم... . ایوان نگاهی کوتاه به ورسیا انداخت. او هنوز خیره به تفنگ بود، اما وقتی متوجه نگاه ایوان شد، سرش را کمی به علامت تأیید تکان داد. ایوان دوباره به مرد فروشنده چشم دوخت.
- منصفانه؟ عدد بگو.
مرد لبخندی زد، اما قبل از اینکه دهان باز کند، صدای درگیری از انتهای بازارچه بلند شد. ناگهان چند نفر از مشتری‌ها که تا چند لحظه پیش مشغول معامله‌بودند، وحشت‌زده کنار رفتند. صدای شلیک شدن یک اسلحه از غلاف و بعد صدای فریاد:
- دستاشو بگیر! نذار فرار کنه!
چند نفر مسلح که لباس‌های خاکی داشتند، از میان جمعیت بیرون دویدند. در میانشان، مردی لاغر و زخمی تلاش می‌کرد از دستشان فرار کند. در همان لحظه‌ای که ورسیا قدمی به جلو گذاشت، ایوان بازویش را گرفت و آرام اما محکم گفت:
- این دعوا به ما ربطی نداره.
ورسیا نگاهش را از ایوان گرفت و دوباره به مرد زخمی دوخت. او نفس‌نفس‌زنان تقلا می‌کرد، اما وقتی یکی از افراد مسلح، قنداق اسلحه‌اش را محکم به شکمش کوبید، روی زمین افتاد و خون از گوشه‌ی لبش جاری شد. ایوان چانه‌اش را بالا گرفت و به فروشنده اشاره کرد، همزمان دستش را درون جیب کتش برد و تکه کاغذ سفیدی بیرون کشید. اینجا شلوغ شد. اسلحه و مهمات رو تا شب به همون آدرسی که تو کاغذه بفرست. مرد فروشنده که نگاهش نگران درگیری بود، سر تکان داد. ایوان برگشت و آرام از میان جمعیت عبور کرد. ورسیا لحظه‌ای مرد زخمی را نگاه کرد، اما چیزی نگفت و پشت سر ایوان راه افتاد. اینجا، دنیایی بود که ضعیف‌ترها زنده نمی‌ماندند.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین