- Jul
- 555
- 4,227
- مدالها
- 2
دیگر هیچ به قلمم نمیآید؛ انگار خشمهایم فروکش کردهاند؛ حال دیدن و شنیدن هیچک.س نیست... .
سخت شده نخوردن بادهی خود را کشتن!
کمای ذهنی رفته دنیایم! صدایم میزنند و مثل مبهوتی در کابوسِ خواب نمای خود، نگاهی میکنم و ساکت میمانم. تو که نیستی زمین و هوا چقدر یخ میزند؛
چقدر سایههای اتاق سیاهترند و این شبهای عاشقی ترسناکتر... .
سخت شده نخوردن بادهی خود را کشتن!
کمای ذهنی رفته دنیایم! صدایم میزنند و مثل مبهوتی در کابوسِ خواب نمای خود، نگاهی میکنم و ساکت میمانم. تو که نیستی زمین و هوا چقدر یخ میزند؛
چقدر سایههای اتاق سیاهترند و این شبهای عاشقی ترسناکتر... .
آخرین ویرایش توسط مدیر: