- Nov
- 158
- 782
- مدالها
- 2
***
صدای مادرم و رضا در گوشم میپیچد. با صدایی بلند درباره من چیزهایی میگویند که ای کاش گوشهایم نمیشنیدند. صدای مادرم همچون همیشه راه اشکهایم را باز میکند.
- میبینی رضا! دخترهی نکبت تا لنگ ظهر خوابه و نمیگه پا بشم خونه رو جمع کنم مهمون میاد برای فاتحه.
صدای رضا هم بیشتر از آن، روی اعصاب و معدهام چنگ میاندازد و باعث میشود حالت تهوع بگیرم. حالم بد است، سریع از جایم بلند میشوم تا خود را به سرویس برسانم. از روی تخت خود را به پایین سُر میدهم و به سمت درب اتاق قدم برمیدارم. خنکیِ کف اتاقم به پاهای برهنهام اصابت میکند و سرمای جان فرسا را به مغز و استخوانم وارد میکند. نفس عمیقی کشیدم و دستم را روی دستگیره در گذاشتم و دستگیره را فشردم. بیرون که میآیم، مادرم در هال کوچکمان که متشکل ازچند مبل درب و داغان و میزکوچکی که رنگ نحسش مرا یاد لحظاتی که مادرم موهایم را میگرفت و سرم را به آن میکوبید، میاندازد. آهی میکشم و اسید معدهام تا گلویم بالا میآید. میخواهم اول به سرویس بروم؛ ولی مادرم درجا چشمش به من میافتد و به سمتم میآید و شروع میکند.
- چشم سفید! انقدر دیر بیدار میشی، اگه مهمون بیاد من میتونم پذیرایی کنم؟
در دل میگویم:
آه مادر! چرا نتوانی وقتی از من هم سالمتر هستی.
ولی به زبان نمیآورمش؛ چون میدانم بعد از آن چه بلایی سرم میآورد. چشمم به ساعت روی دیوار میافتد که عقربههایش هفت صبح را نشان میدهند.
- مامان جان! ساعت هفت صبحه، آخه کی این موقع میاد فاتحه که باید زودتر بیدار میشدم؟
صورتش سرد و بی روح است، زیرلب میگوید:
- آره بابای احمقت کیو داشت که بیاد فاتحهاش اصلاً!
- درمورد بابای من، درست صحبت کن!
آه لعنتی دهانم باز شد، خدای من! کاش چیزی نمیگفتم، حالا دیگر شروع میشود و وای برمنِ پدر مُرده... .
سیلیاش صورتم را سرخ و فریادش گوشم را پاره میکند.
- من تو رو زاییدم، تو واسه من صدات رو میبری بالا ؟
آرام و با ضعف مینالم:
- مامان جان... بابام فوت شده و خوب نیست دربارهاش اینجوری حرف بزنی خب.
خشم از چشمانش میبارید و گویا وقتش رسیده که انتقام بگیرد. با لحن بدی دهان باز میکند و میگوید:
- چرا درموردش درست حرف بزنم؟ زد زندگیم رو نابود کرد با نداریش! یه روز خوش ندیدم. تازه با نداریش کنار اومدم به خاطر رضا آروم گرفته بودم که تو وارد زندگیمون شدی.
خیره به چشمان اشکیام تیرخلاص را میزند.
- کاش بابات همون موقع مُرده بود و هیچوقت تو رو باردار نمیشدم.
نه اشکهای من بند آمدنی اند و نه تحقیر و تمسخر او.
- کاش بابات زودتر مرده بود، الهی شکر که مُرد... الهی توام بمیری!
صدای مادرم و رضا در گوشم میپیچد. با صدایی بلند درباره من چیزهایی میگویند که ای کاش گوشهایم نمیشنیدند. صدای مادرم همچون همیشه راه اشکهایم را باز میکند.
- میبینی رضا! دخترهی نکبت تا لنگ ظهر خوابه و نمیگه پا بشم خونه رو جمع کنم مهمون میاد برای فاتحه.
صدای رضا هم بیشتر از آن، روی اعصاب و معدهام چنگ میاندازد و باعث میشود حالت تهوع بگیرم. حالم بد است، سریع از جایم بلند میشوم تا خود را به سرویس برسانم. از روی تخت خود را به پایین سُر میدهم و به سمت درب اتاق قدم برمیدارم. خنکیِ کف اتاقم به پاهای برهنهام اصابت میکند و سرمای جان فرسا را به مغز و استخوانم وارد میکند. نفس عمیقی کشیدم و دستم را روی دستگیره در گذاشتم و دستگیره را فشردم. بیرون که میآیم، مادرم در هال کوچکمان که متشکل ازچند مبل درب و داغان و میزکوچکی که رنگ نحسش مرا یاد لحظاتی که مادرم موهایم را میگرفت و سرم را به آن میکوبید، میاندازد. آهی میکشم و اسید معدهام تا گلویم بالا میآید. میخواهم اول به سرویس بروم؛ ولی مادرم درجا چشمش به من میافتد و به سمتم میآید و شروع میکند.
- چشم سفید! انقدر دیر بیدار میشی، اگه مهمون بیاد من میتونم پذیرایی کنم؟
در دل میگویم:
آه مادر! چرا نتوانی وقتی از من هم سالمتر هستی.
ولی به زبان نمیآورمش؛ چون میدانم بعد از آن چه بلایی سرم میآورد. چشمم به ساعت روی دیوار میافتد که عقربههایش هفت صبح را نشان میدهند.
- مامان جان! ساعت هفت صبحه، آخه کی این موقع میاد فاتحه که باید زودتر بیدار میشدم؟
صورتش سرد و بی روح است، زیرلب میگوید:
- آره بابای احمقت کیو داشت که بیاد فاتحهاش اصلاً!
- درمورد بابای من، درست صحبت کن!
آه لعنتی دهانم باز شد، خدای من! کاش چیزی نمیگفتم، حالا دیگر شروع میشود و وای برمنِ پدر مُرده... .
سیلیاش صورتم را سرخ و فریادش گوشم را پاره میکند.
- من تو رو زاییدم، تو واسه من صدات رو میبری بالا ؟
آرام و با ضعف مینالم:
- مامان جان... بابام فوت شده و خوب نیست دربارهاش اینجوری حرف بزنی خب.
خشم از چشمانش میبارید و گویا وقتش رسیده که انتقام بگیرد. با لحن بدی دهان باز میکند و میگوید:
- چرا درموردش درست حرف بزنم؟ زد زندگیم رو نابود کرد با نداریش! یه روز خوش ندیدم. تازه با نداریش کنار اومدم به خاطر رضا آروم گرفته بودم که تو وارد زندگیمون شدی.
خیره به چشمان اشکیام تیرخلاص را میزند.
- کاش بابات همون موقع مُرده بود و هیچوقت تو رو باردار نمیشدم.
نه اشکهای من بند آمدنی اند و نه تحقیر و تمسخر او.
- کاش بابات زودتر مرده بود، الهی شکر که مُرد... الهی توام بمیری!