- Nov
- 158
- 782
- مدالها
- 2
***
با وحشت از جا میپرم و با تنی شسته شده در عرق، روی تخت مینشینم. نور چشمانم را میزند؛ اما مجبور به باز نگه داشتنشان هستم تا بتوانم تشخیص دهم کجا هستم و این خانه و اتاق کیست که روی تختش خوابِ کابوسوارم مرا تا مرز مرگ رساند.
اولین چیزی که میبینم صورت روشنِ خانمی میانسال؛ اما بهشدت زیبا با موهای مشکی بلند و چشمانِ سرمه کشیده و آهوییاش که شال و شومیز خاکستریاش با سیاهیِ موها و سرمهی چشمانش هارمونی زیباتری را خلق کرده اند است. او روی صندلیای نشسته و سخت مشغول مطالعهی کتابیست.
بیهیچ حرفی چشمم را از او گرفتم و از جا بلند شدم.
قلبم محکم خود را به در و دیوار میکوبید؛ گویا قصد فرار داشت! احساس میکردم هنوز در کابوسم حضور دارم. زبانم از ترس بند آمده بود. تنها چیزی که میخواستم این بود که از کابوسم فرار کنم!
احمق بودم دیگر؛ گمان میکردم میشود از کابوسخود فرار کرد! حداقل میخواستم بیدار شوم هرچه سریعتر!
احساس خطر میکردم، قلبم آشوب بود. دنبال راهِ خروج به دور و بر نگاه میکنم که زن زیبا حواسش جمع من میشود و با ذوق میگوید:
- بیدار شدی... دخترم!
کتاب را روی میز رها میکند و به طرفم میآید.
مرا محکم در آغوش میگیرد و پشت سر هم تکرار میکند:
- خدایا شکرت! خدایا شکرت!
نمیدانم باز چه شده و کابوس جدیدم چه آشی برایم پخته است! درهمین حین که زن مرا درآغوش گرفته چشمم به دری میافتد و به این یقین که همان در خروج است از آغوش گرم زن خارج میشوم و به سمت در خیز برمیدارم. زن زیبا با صدایی که بغض و ذوق درونش بیداد میکند از این حرکتم متعجبوار، صدایم میزند:
- دخترم... چت شده؟ کجا میری؟
صدای زن واقعاً روی اعصابم خط میانداخت!
بهخدا منِ بدبخت، فقط میخواستم از خانوادهی لعنتی و عشق نافرجامم فاصله بگیرم و مدتی ناپدید شوم؛ اما از لحظهای که راه افتادهام در این کابوس و در آن کابوس درحال شکنجه شدنم! نمیدانستم اینبار چه بلایی قرار است به سرم بیایید و با چه چیزهایی رو به رو میشوم! نمیدانستم بترسم، گریه کنم، بخندم یا... بیشتر میخواستم فرار کنم! تمام تمرکز از دسترفتهام آن لحظه روی فرار حاکم بود. قبل از آنکه دستم به دستگیرهی درب مورد نظر برسد، زن دست گرمش را روی دستم میگذارد و دستم را میگیرد و با چشمانِ سیاهِ سرمهکشیده و اشکآلودش به من زل میزند و مهربان و معصومانه میگوید:
- جانِ دلِ مامان! کجا میری آخه؟! نیاز داری استراحت کنی.
او چه میگفت؟! چه استراحتی؟ چه مامانی؟
بازیِ جدید بود یا کابوس جدید؟!
مثل یک بیچارهی احمقِ ترسیده، جیـغ کشیدم و دستم را از دستش خلاص کردم، دستگیره در را محکم فشردم و ملتمسانه جیغ دیگری کشیدم:
- بذارین برم!
در خانه که باز شد چنان سوز وحشتناکی به صورتم برخورد کرد که درجا از شدت سرما عطسه کردم و فهمیدم گاوم از لحاظ سرماخوردگی، زاییده است!
چشمانم از دیدن آن حجم از برف، دُرشت شد!
یعنی من کجای جهان قرار داشتم که آنوقت سال، آنهمه برف باریده است؟
زن سعی کرد مرا به داخل خانه بکشد و در را ببندد. آنقدر غرق در حیرت و وحشت بودم که خیلی آسان موفق شد و مرا به داخل کشانده و درب را، تنها راه خروجم را بست! آنقدر حالم وحشتناک بود که میتوانستم چون کودکی که عروسک خرسیاش را از او گرفته اند و یک دل سیر به ناحق طفل معصوم را کتک زده اند، بشینم و ساعاتی مدید و به طرزی شدید اشک بریزم.
با وحشت از جا میپرم و با تنی شسته شده در عرق، روی تخت مینشینم. نور چشمانم را میزند؛ اما مجبور به باز نگه داشتنشان هستم تا بتوانم تشخیص دهم کجا هستم و این خانه و اتاق کیست که روی تختش خوابِ کابوسوارم مرا تا مرز مرگ رساند.
اولین چیزی که میبینم صورت روشنِ خانمی میانسال؛ اما بهشدت زیبا با موهای مشکی بلند و چشمانِ سرمه کشیده و آهوییاش که شال و شومیز خاکستریاش با سیاهیِ موها و سرمهی چشمانش هارمونی زیباتری را خلق کرده اند است. او روی صندلیای نشسته و سخت مشغول مطالعهی کتابیست.
بیهیچ حرفی چشمم را از او گرفتم و از جا بلند شدم.
قلبم محکم خود را به در و دیوار میکوبید؛ گویا قصد فرار داشت! احساس میکردم هنوز در کابوسم حضور دارم. زبانم از ترس بند آمده بود. تنها چیزی که میخواستم این بود که از کابوسم فرار کنم!
احمق بودم دیگر؛ گمان میکردم میشود از کابوسخود فرار کرد! حداقل میخواستم بیدار شوم هرچه سریعتر!
احساس خطر میکردم، قلبم آشوب بود. دنبال راهِ خروج به دور و بر نگاه میکنم که زن زیبا حواسش جمع من میشود و با ذوق میگوید:
- بیدار شدی... دخترم!
کتاب را روی میز رها میکند و به طرفم میآید.
مرا محکم در آغوش میگیرد و پشت سر هم تکرار میکند:
- خدایا شکرت! خدایا شکرت!
نمیدانم باز چه شده و کابوس جدیدم چه آشی برایم پخته است! درهمین حین که زن مرا درآغوش گرفته چشمم به دری میافتد و به این یقین که همان در خروج است از آغوش گرم زن خارج میشوم و به سمت در خیز برمیدارم. زن زیبا با صدایی که بغض و ذوق درونش بیداد میکند از این حرکتم متعجبوار، صدایم میزند:
- دخترم... چت شده؟ کجا میری؟
صدای زن واقعاً روی اعصابم خط میانداخت!
بهخدا منِ بدبخت، فقط میخواستم از خانوادهی لعنتی و عشق نافرجامم فاصله بگیرم و مدتی ناپدید شوم؛ اما از لحظهای که راه افتادهام در این کابوس و در آن کابوس درحال شکنجه شدنم! نمیدانستم اینبار چه بلایی قرار است به سرم بیایید و با چه چیزهایی رو به رو میشوم! نمیدانستم بترسم، گریه کنم، بخندم یا... بیشتر میخواستم فرار کنم! تمام تمرکز از دسترفتهام آن لحظه روی فرار حاکم بود. قبل از آنکه دستم به دستگیرهی درب مورد نظر برسد، زن دست گرمش را روی دستم میگذارد و دستم را میگیرد و با چشمانِ سیاهِ سرمهکشیده و اشکآلودش به من زل میزند و مهربان و معصومانه میگوید:
- جانِ دلِ مامان! کجا میری آخه؟! نیاز داری استراحت کنی.
او چه میگفت؟! چه استراحتی؟ چه مامانی؟
بازیِ جدید بود یا کابوس جدید؟!
مثل یک بیچارهی احمقِ ترسیده، جیـغ کشیدم و دستم را از دستش خلاص کردم، دستگیره در را محکم فشردم و ملتمسانه جیغ دیگری کشیدم:
- بذارین برم!
در خانه که باز شد چنان سوز وحشتناکی به صورتم برخورد کرد که درجا از شدت سرما عطسه کردم و فهمیدم گاوم از لحاظ سرماخوردگی، زاییده است!
چشمانم از دیدن آن حجم از برف، دُرشت شد!
یعنی من کجای جهان قرار داشتم که آنوقت سال، آنهمه برف باریده است؟
زن سعی کرد مرا به داخل خانه بکشد و در را ببندد. آنقدر غرق در حیرت و وحشت بودم که خیلی آسان موفق شد و مرا به داخل کشانده و درب را، تنها راه خروجم را بست! آنقدر حالم وحشتناک بود که میتوانستم چون کودکی که عروسک خرسیاش را از او گرفته اند و یک دل سیر به ناحق طفل معصوم را کتک زده اند، بشینم و ساعاتی مدید و به طرزی شدید اشک بریزم.