جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط atefeh.m با نام [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 8,940 بازدید, 219 پاسخ و 47 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,179
مدال‌ها
3
***
با کمک و راهنمایی پریا، بر روی تخت نشست. پس از کمی مکث دراز کشید و سر بر روی بالشت گذاشت.
- آفرین دختر خوب! امشب باید خوب استراحت کنی که فردا عمل راحتی داشته‌باشی.
همین جمله‌ی کوتاه استرس نشسته بر جانش را افزود، طوری که گویی بچه‌ گربه‌ای سرکش را در دلش انداختند. تلاشش برای غلبه بر ترسش بی‌فایده بود.
- خیلی می‌ترسم!
پریا با یک حرکت لب تخت نشست. او به عنوان یک پزشک به دخترک حق می‌داد که دچار ترس و واهمه‌ی قبل از عمل شود. پس خود را موظف به آرام کردن او می‌دانست. با آرامش موهای لطیف دخترک را نوازش کرد.
- ترس نداره که گلی، یه عمل ساده‌ست. به بعدش فکر کن که دوباره خوب میشی. بعدشم این شهر جاهای خیلی زیبایی داره که قراره با هم بریم و از دیدنش لذت ببریم.
آرامشی که ذره‌ذره جای استرس نشسته در دلش را گرفت، مدیون این زن جوان بود که در ابراز محبت دریغ نمی‌کرد.
- ممنون که امشب پیشم موندی!
پریا سر خم کرد و بوسه‌ای عمیق بر گونه‌ی یخ‌زده‌ی او کاشت و گفت:
- خواهش می‌کنم عزیزم! تو هم مثل خواهرم برام عزیزی!
لبخند دلنشینی بر روی لبانش نشست. در کلامی که می‌خواست بازگو کند، تردید داشت، اما مصمم سخنش را بیان کرد.
- پریاجون، اگه من از زیر عمل... !
پریا که تا آخر کلام او را خواند، انگشت اشاره‌اش را بر روی لبان او گذاشت.
- لطفاً انرژی منفی به خودت نده! یه عمل ساده که این حرف‌ها رو نداره.
دست بر روی دست پریا که نزدیک صورتش بود، گذاشت.
- آدمیزاده دیگه شاید پیمونه‌‌ی عمرم پر شده و از اونجا بیرون نیومدم. شاید بدنم به داروها واکنش نشون داد. فقط اگه اینجوری شد من رو پیش مامانم خاک کنین.
پریا با قلبی فشرده شده، اخم کرده و گفت:
- ای وای خدا نکنه عزیزم!
سعی داشت از اشک و بغض دوری کند، اما با یادآوری حس نابی که کنج دلش جا خوش کرده‌بود، بغض کرده، دل به دریا زد و زمزمه کرد:
- و مهم‌تر از همه به علیسان بگو خیلی دوستش داشتم! حتی بیشتر از خودم... !
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,179
مدال‌ها
3
مو بر بدن زن جوان سیخ شد بابت حس دخترک به مرد پریشانی که در فرودگاه چشمانش گویای حال خرابش بود. دو دستان دخترک را میان دستان خود گرفت و گفت:
- یه چیز رو باید بهت بگم و چه خوب الان موقعیتش پیش اومد.
لحظه‌ای خون در رگ‌های دخترک منجمد شد بابت کلامی که هنوز نشنیده‌بود، اما حتم داشت موضوع مربوط به مرد مهم این روزهای زندگی‌اش است. آنچه گمان می‌کرد را به زبان آورد.
- اون‌روز علیسان فرودگاه بود؟
پریا یکه‌خورده با چشمانی که به اندازه‌ی گردویی درشت، باز شده‌بود، پرسید:
- تو از کجا فهمیدی؟!
سرتاسر تن یخ‌زده‌اش بابت عشقی که به آن گرفتار بود، به یک‌باره به آتش کشیده‌شد. در دلش غوغای شورانگیزی بر پا شد که ثمره‌اش لبخندی زیبا بر روی لبانش بود.
- من انقدر درگیر اون مردم که حضور گرم و بوی عطر و تنش لازم به چشم بینا نداره.
پریا خشنود از حس ناب دخترک، نگاه تحسین‌وارش را به او دوخت.
- به جون عادل، خودش با ایما و اشاره حالیم کرد چیزی بهت نگم.
لبخندش به تلخ‌خند تبدیل شد، اما هنوز هم بر انتخاب و تصمیمش مصر بود.
- برام مهم نیست اون من رو می‌خواد یا نه، مهم من و دلم هستیم که خودمون رو مستحق دوست داشتن مردی مثل اون می‌دونیم. اگه تموم دنیا بیان بگن علیسان بده دیگه برام مهم نیست؛ چون من همه‌جوره می‌خوامش، حتی اگه منو نخواد.
پریا خندان، موهای بلوند پریشان دور شانه‌هایش را جمع کرد و سپس با کش موی ظریفی که از جیب شلوار جینش بیرون آورد، آن‌ها را به حالت گوجه‌ای بالای سرش جمع کرد.
- دنیا بیخود کرده بخواد از علیسان بد بگه. تو تموم مدتی که با عادل درحال آشنایی بودم این پسر رو هم شناختم. در خوب بودنش شکی ندارم. انقدر آدم درستیه که عموت، اون رو مثل برادرش دوست داره و براش احترام قائله.
گویی کیلوکیلو قند در دل دخترک آب شد. تعاریف پریا به کامش همچون عسل شیرین آمد و زیر لب پچ زد:
- علیسان بهونه‌ی زندگیمه... !
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,179
مدال‌ها
3
***
با اینکه تمام مدت شب را بیدار مانده‌ و به هتل نرفته‌بود، اما از طلوع خورشید پا برجا و بی‌قرار در حیاط بیمارستان، منتظر به پایان رسیدن عمل دخترکی بود که قدرت عشقش او را به خاک غربت کشانده‌بود. او مصمم بود که بار دیگر با مشکلات زندگی‌اش، دست و پنجه نرم کند و برای رسیدن به آسایش در کنار آرام‌جانش بجنگد. پاهایش بابت اینکه همچون مرغ سرکنده وجب‌به‌وجب محوطه‌ی حیاط را پیموده‌بود، دیگر توان سر پا ایستادن نداشتند. برای کمی استراحت بر روی نیمکت آبی‌رنگ زیر سایه‌بان نشست. سرش را به زیر انداخت و به دستان درهم گره‌خورده‌اش خیره شد. دلش همچون سیر و سرکه درحال جوشیدن بود تا بداند نتیجه‌ی عمل چه می‌شود.
- پسرم!
با شنیدن صدایی آشنا، رشته‌ی افکارش از هم گسست و سر بلند کرد. به رسم ادب شتابان از جایش برخاست.
- سلام خانم عبادی! چی‌شد؟
سرور بدون توجه به حال پریشان او با آرامش‌خاطر بر روی نیمکت نشست.
- عمل تموم شد. دکتر هم خیالمون رو راحت کرد. حالا باید تا فردا که باند رو از روی چشم‌هاش برمی‌دارن منتظر باشیم.
نفس حبس شده در سی*ن*ه‌اش را بیرون داد و سر جایش نشست.
- خداروشکر!
سرور که زنی پخته‌ای بود، با هر حرکت کوچک از جانب مرد جوان، حرف و نیت دلش را می‌خواند، اما قصد داشت او را به حرف بیاورد.
- این بی‌قراریت رو پای چی بذارم؟
گیج از سؤال غیر منتظره‌ی زن نشسته در کنارش، بی‌حرف نگاهش را به او دوخت. سرور با جدیت بار دیگر سؤالش را بازگو کرد. من‌من کنان جواب داد:
- من... من... متوجه نمیشم.
با این جمله خنده را مهمان لبان مادربزرگی که به فکر آینده‌ی نوه‌اش بود، کرد.
- منظورم اینه عذاب‌وجدان تو رو به اینجا کشونده یا چیز دیگه‌ای؟
حیران و متحیر ابروهای هشتی و مشکی‌اش را بالا انداخت. پس از کمی مکث با اطمینان جواب داد:
- به نظرتون عذاب‌وجدان من رو می‌کشونه اینجا؟
سرور طره‌ای از موهای سرکش عسلی‌اش را که بر روی صورتش ریخته‌بود، به پشت گوشش فرستاد و سرش را بالا و پایین کرد و جواب داد:
- آره چرا که نه؛ چون شماها که یکم اعتقاداتتون بیشتر از ماست به حق‌الناس خیلی اهمیت میدین.
خنده‌اش گرفت، اما خودش را کنترل کرد و بدون هیچ واهمه‌ای کلامش را که به آن ایمان قلبی داشت، به زبان آورد.
- من دوستش دارم!
سرور سر کج کرد و با لنگه‌ ابرویی بالا رفته، پرسید:
- ارزش دوست داشتنت چقدره؟
به درب ورودی پر تردد ساختمان سنگ‌نمای سه طبقه‌ای که در دیدرسش بود، چشم دوخت و لب زد:
- به قیمت جونم.
سرور خشنود از جواب او، با خیالی راحت دست به سی*ن*ه به تکیه‌گاه نیمکت تکیه داد و گفت:
- خوبه! اینجوری از اینکه باهات هم‌دستی کردم و آدرس بیمارستان رو بهت دادم ناراحت نیستم، اما این رو بدون به دست آوردن دل نوه‌ی من به این آسونیا نیست.
سر به زیر انداخت. به کفش‌های کالج مشکی‌اش خیره‌ شد و زمزمه کرد:
- می‌دونم برای داشتنش باید دل همه‌تون رو به دست بیارم.
سرور آسوده‌خاطر از جایش برخاست، درحالی‌که آستین پیراهن زنانه‌ی کرمی‌رنگش را به بالا تا میزد، گفت:
- دل من و عادل رو سال‌هاست به دست آوردی. من به داشتن دومادی مثل تو افتخار می‌کنم. حالا وقتشه خودت رو به محمدعلی و نوه‌م ثابت کنی.
واژه‌به‌واژه‌ای که به گوشش می‌خورد، به جسم و روح خسته‌اش جان و انرژی تازه‌ای بخشید. دلش به داشتن معشوقه‌‌اش گرم شد و دنیا به کامش خوش آمد. به گمانش پیمودن راهِ پر پیچ و خم جاده‌ی دلدادگی‌ برایش آسان‌تر شد. آنقدر در خلسه‌ی شیرین احساسش غرق شده‌بود که متوجه‌ نشد سرور چه وقت او را تنها گذاشته و رفته‌بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,179
مدال‌ها
3
***
گویی تپش قلبش را با عقربه‌ی ثانیه‌شمار تنظیم کرده‌بودند، همان‌قدر سریع و بی‌شمار می‌تپید. دچار استرس و تشویش شده‌بود تا بداند در اتاقی که انتهای سالنی که شامل چندین اتاق بود، چه می‌گذرد. خلقش تنگ بود و بوی مواد ضدعفونی‌کننده‌ای که نظافتچی‌ها مدام محیط را با آن استریل می‌کردند، به حال بد و سر دردش دامن زده‌‌بود. به دیوار تکیه داده و با پای راست بر روی سرامیک‌های براق سفید‌رنگ زیر پایش ضرب گرفته‌‌بود. نگاهش به تابلوی اعلانات مملو از بروشورهای آموزشی بود. آنقدر نوشته‌های درشت تیتر بروشور‌ها را خوانده‌بود که خط‌به‌خط آن‌ها را از بر بود. صدای گریه‌ی پسر بچه‌ای که بر روی ویلچر نشسته‌بود، نگاهش را به خود معطوف کرد. پسرک مو بوری که بر روی چشم‌ چپش شیلد چشمی قرار داشت، با لبان آویزان و گریان، به زبان آلمانی با خانم‌ جوانی که سر تا پا گوش بود و ویلچر را هل می‌داد، صحبت می‌کرد. بابت چهره‌ی بامزه‌ی پسرک، لبخند کم‌جانی بر لبانش نشست. به محض اینکه نگاهش را از آن‌ها که از او دور شده‌بودند، گرفت و سر چرخاند، خون در رگ‌هایش منجمد شد با دیدن محمدعلی که به‌سمتش می‌آمد. دستپاچه به این‌سو و آن‌سو می‌نگریست و دنبال راهی برای گریختن بود.
- هول نکن جوون.
لحظه‌ای نفس در سی*ن*ه‌اش حبس شد و عرقی سرد بر ستون فقراتش نشست. تا به آن روز هرگز خود را این‌گونه دستپاچه و سردرگم ندیده‌بود. آهسته نگاه مملو از شرمش را به محمدعلی که درست مقابلش ایستاده‌بود، دوخت.
- س... سلام.
محمدعلی با اخم‌ غلیظی که چین به پیشانی بلندش نشانده‌بود، سر تا پای او را برانداز کرد.
- سلام، پنهون‌کاری دیگه فایده نداره. از دیشب با خبر شدم اینجایی.
یاد نداشت در طی زندگی‌اش این‌گونه در مقابل کسی معذب و فروتن باشد. دستانش را درهم گره زد و با نگاهی که به زیر انداخته‌بود، گفت:
- راستش نتونستم بی‌تفاوت باشم.
محمدعلی که گویی تاب آنجا ماندن را نداشت، با زهرخند نگاهی گذرا به انتهای سالن انداخت و گفت:
- بریم بیرون، فکر کنم اونجا بهتر بشه صحبت کرد.
سر بلند کرد و به نشان تأیید سر تکان داد. دو مرد دوش‌به‌دوش هم از سالن خارج و به حیاط رفتند. محمدعلی یک‌راست به‌سوی نیمکت رفت و بدون هیچ تعارفی نشست و دست به سی*ن*ه با حفظ ابهت خود، نگاهش را به او که سر به زیر، پیش رویش ایستاده‌بود، دوخت.
- می‌دونی چرا داخل نموندم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,179
مدال‌ها
3
نگاه مضطرب آمیخته با حیایش را از دستان درهم مشت شده‌اش گرفت و به صورت جدی مرد سال‌خورده‌ای که از حالت چهره‌اش نمی‌شد چیزی را متوجه شد، دوخت و لب زد:
- نه.
- چون طاقت این رو ندارم که نوه‌م برای باز شدن چشم‌هاش بی‌قراری کنه. همین زمان کم بی‌قراریش من رو آزار میده. حالا ببین این مدت که نابینا بود چی به من گذشت.
تحت تأثیر کلام مملو از دردی که شنید، ابروهایش درهم گره‌ خوردند و بی‌حرف سر به زیر انداخت.
- ببین جوون، برای من پول و ثروت اصلاً مهم نیست؛ چون عقیده دارم ثروت خوشبختی نمیاره و گاهی اوقات بی‌ارزش‌ترین چیزه. این رو وقتی فهمیدم که پسر جوونم پرپر شد و پول من نتونست براش کاری کنه.
مرد داغ‌دیده بابت غمی که سال‌ها در کنج سی*ن*ه‌اش چنبره زده‌بود، آهی پر سوز کشید و ادامه داد:
- عارف یه روز اومد و گفت عاشق شده و شرایط زندگی اون دختر با شرایط ما یکی نیست. به روح خودش بدون هیچ مخالفتی براش آستین بالا زدم. خداییش عروسش از خانمی و معرفت چیزی کم نداشت؛ و بارها ثابت کرد عارف رو برای شخصیت خودش می‌خواد نه ثروت من. حالا بماند بعد مرگ عارف به چه دلیل نوه‌م رو از من دور کرد. این‌ها رو میگم تا بدونی تنها چیزی که برای من مهم نیست مادیاته. عشق و محبت و وفاداری و درست بودن برام ملاکه.
همین جمله کافی بود تا شهامت پیدا کند و حرف دلش را به زبان بیاورد.
- آقای عبادی، من گونش رو دوست دارم!
پوزخندی عمیق بر لبان محمدعلی نشست و در جواب او از کلماتی زهرآگین استفاده کرد.
- چه تضمینی می‌کنی که مثل این چند وقت پا پس نکشی؟ اصلاً از کجا پیدا که واقعاً دوستش داری؟
حرف حقی که به گوشش خورد، رعشه به تنش انداخت. پس از اینکه حرف‌های آشفته‌ی میان ذهنش را سروسامان داد، با اطمینان و صداقت جواب داد:
- اگه بخوام راستش رو بگم من به عشقم به گونش شک و تردید داشتم؛ چون اون موقع با دل می‌خواستمش، اما الان به این نتیجه رسیدم من گونش رو با روحم می‌خوام.
محمدعلی متعجب ابروهایش را بالا انداخت و پرسید:
- چه فرقی هست بین اینا؟!
دم و بازدمی عمیق کرد و با اعتماد به نفس در جواب مردی که حق به جانب و منتظر نگاه به او دوخته‌بود، گفت:
- به قول مولانا دوست داشتن با قلب و ذهن طوریه که شاید یه روزی به پایان برسه؛ چون ممکنه قلب از کار بیفته یا ذهنم فراموشی بگیره، اما من به جرئت میگم نوه‌ی شما رو با روحم دوست دارم!
محمدعلی با حالت تفکر چند ثانیه بی‌حرف صورت جدی او را کاوید، سپس از جایش برخاست. دست بر روی شانه‌ی او گذاشت.
- حرفت راجع به دوست داشتن منطقی بود، اگه بیام ملاک‌هات که شغل و اخلاقته که چند ساله می‌شناسمت رو بسنجم میگم مورد قبولی، اما یه چیز رو خودت در نظر بگیر، اختلاف سنی چند ساله‌تون که کم هم نیست چی؟
یکه‌‌خورده ابروهایش از تعجب بالا پریدند، اما سریع جواب داد:
- می‌دونم اختلاف سنی داریم، اما من پابه‌پاش جوونی می‌کنم.
محمدعلی به یک‌باره خندید و سر به زیر انداخت.
- ببخشید، کجای حرف من خنده داشت؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,179
مدال‌ها
3
خنده از لبان محمدعلی بابت جسارت مرد جوان محو شد. پس از لحظاتی جدی‌تر از او شروع به سخن کرد.
- ببین پسرم، من حرفم رو میزنم دیگه تصمیم با خودته. گونش تازه داره بیست سالش میشه و تو داری به چهل نزدیک میشی. تو شور و حال جوونی رو از سر گذروندی، اما نوه‌ی من تازه اول راهه. تو یکی، دو سال دیگه بچه می‌خوای و گونش تازه خودش باید بدون هیچ مزاحمی جوونی کنه. من تا یک‌سال آینده چه ایران چه اینجا گونش رو سر کلاس دانشگاه می‌نشونم و ازدواج براش سخته. پس ببین خواستن تو خودخواهیه.
هیچ یک از واژه‌های حقی که به گوشش می‌خورد به مذاقش خوش نیامد و باعث رنجشش شد، اما از تصمیم و خواسته‌اش عقب‌نشینی نکرد. درحالی‌که سی*ن*ه ستبر کرد، جواب داد:
- منم به دلایلی شور و حال جوونی نکردم پس می‌تونم در کنار نوه‌ی شما جوونی کنم. بحث بچه‌س؟ من به‌خاطر گونش قید بچه‌ رو میزنم. موضوع دانشگاهه؟ خودم همراهشم و خط‌به‌خط درس‌هاش کنارش می‌مونم و برای رسیدنش به بالاترین درجات تحصیلی از هیچ‌چیز دریغ نمی‌کنم. و مهم‌تر از همه انقدر دوستش دارم که نمی‌ذارم اخم به ابروش بیاد، پس لطفاً من رو با این چیزهای پیش پا افتاده دل‌سرد نکنین.
محمدعلی که از موضوع خود کوتاه نمی‌آمد، حرف‌هایی که تنها خودش به آن ایمان داشت را بیان کرد.
- گونش حق انتخاب داره. من دلم می‌خواد یه مدت تو این شهر بمونه، شاید خودش خواست اینجا بمونه. حق داره بره دانشگاه و یکم دور و ورش رو بشناسه. شاید مرد مناسبی که هم سن خودش یا حداکثر دو، سه سال ازش بزرگ‌تره رو انتخاب کنه.
پوزخندی عمیق کنج لبانش جا خوش کرد.
- فکر می‌کنم این‌ها خواسته‌ی شما باشه نه گونش.
- تو از کجا می‌دونی خواسته‌ی اون نیست؟
سرکج کرد و با اطمینان جواب داد:
- چون می‌شناسمش؛ چون حس می‌کنم ایران رو به اینجا و من رو به پسر بیست ساله ترجیح میده.
محمدعلی که گویی خودستایی او به کامش خوش نیامد، چند ضربه‌ی آرام به بازوی او زد و گفت:
- پس یه مدت ازش دور باش تا ببینیم حس تو صحت داره یا حس من.
لحظه‌ای قلبش از تپیدن ایستاد. صورتش شکل غم به خود گرفت و با حالی زار لب زد:
- با من این کار رو نکنین آقای عبادی، من می‌خوامش و به‌خاطرش اینجام.
با صدای آژیر آمبولانسی که وارد محوطه‌ی حیاط شد، محمدعلی نگاهی گذرا به آن انداخت و سپس با طعنه‌ای که چانشی کلامش کرد، گفت:
- این یعنی به خودت و داشته‌هات ایمان نداری؟ تو اگه همه‌چی تموم باشی نباید بترسی از اینکه انتخاب نوه‌م نباشی. مگه نمیگی می‌شناسیش و تو رو به پسر بیست ساله ترجیح میده؟ پس برو بذار گونش انتخاب کنه.
رنجیده‌خاطر و با ابروهای درهم کشیده، پرسید:
- اگه حق انتخاب بهش ندین چی؟
محمدعلی سر پیش برد و نزدیک به صورت گر گرفته‌ی او پچ زد:
- من هیچ‌وقت نظرم رو به کسی تحمیل نکردم جوون. تنها خواسته‌ی من از تو اینه همین حالا برو و یه مدت دور شو ازش، وگرنه جور دیگه خواسته‌م رو بیان می‌کنم.
محمدعلی پس از بیان کلامی که بوی تهدید می‌داد او را در توفان احساسی که در وجودش بر پا شده‌ و او را به درون خود می‌کشاند، تنها گذاشت و به‌سوی ورودی ساختمان رفت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,179
مدال‌ها
3
***
بابت پر بودن دستانش از کیسه‌های خرید، درب ورودی خانه را با پا بست و وارد شد. هوای خنک و بوی غذای پیچیده در خانه به دلش نشست و لبخند بر لبانش نشاند. یک‌راست به‌سوی آشپزخانه رفت و وارد شد.
- سلام مامان!
محبوبه‌خانم که مقابل سینک دوقلوی آشپزخانه ایستاده و مشغول شستن برنج بود، سر به‌سمت پسر بزرگ خانه چرخاند. بوی عطر برنج با وجود خام بودن در هوا پیچیده‌ و با بوی بی‌نظیر غذای روی گاز، یکی شده‌بود.
- سلام عزیزم!
کلافه از گرمای بیرون از خانه، پوفی کشید و کیسه‌های خرید را بر روی کابیت‌های فلزی سفیدرنگ قسمت بالای آشپزخانه گذاشت و گفت:
- هوا به قدری گرمه که هر بار میری بیرون، حمام لازم میشی.
- دیگه وسط تابستونیم و هوا برای رسیدن بعضی از میوه‌ها باید گرم باشه.
محبوبه‌خانم پس از بیان جمله‌اش، دست از کار کشید، شیر آب را بست و نگاهش را به‌سوی کیسه‌ها سوق داد.
- چرا زحمت کشیدی پسرم؟ از روزی که برگشتی پیش ما خرجمون افتاده گردنت مادر.
صندلی کنار میز چوبی گرد چهار نفره‌ی کنج آشپزخانه را عقب کشید و بر روی آن نشست.
- کاری نکردم، خونه‌ی خودمم همین خرج‌ها رو داشتم.
محبوبه‌خانم با لبخندی عمیق لب زد:
- خدا حفظت کنه مادر!
نگاهش به بخار برخاسته از دیگ سنگی بزرگ روی گاز پنج شعله‌ی کنار سینک، معطوف شد.
- به‌به چه کردی مامان‌خانم!
محبوبه‌خانم مقابل تک کابینتی که سماور جوشان بر رویش بود، ایستاد. از درون کاسه‌ی استیل بزرگ کنار سماور، یک استکان کمر باریک و نعلبکی برداشت. درحالی‌که استکان را پر از چای اناری‌رنگ با عطر بهارنارنج می‌کرد، گفت:
- قرمه‌سبزی بار گذاشتم مادر، امشب که همه هستن گفتم غذایی درست کنم که باب دل همه‌تون باشه.
درحالی‌که جعبه‌ی دستمال‌کاغذی روی میز را به بازی گرفته‌بود، قدردان جواب داد:
- دستتون درد نکنه!
محبوبه‌خانم استکان چای را مقابل او گذاشت و خودش هم هن‌هن‌کنان بر روی صندلی روبه‌رو نشست و درحالی‌که درب قندان چینی گل‌سرخ روی میز را برمی‌داشت، گفت:
- دلخوشی منم شماها هستین مادر. وقتی دور هم جمع می‌شین دنیا به کامم خوشه.
لبخند دلنشینی بر روی لبانش جا خوش کرد و پس از تشکر بابت چای، استکان را برداشت و بدون قند چای‌اش را مزه‌مزه کرد.
- راستی پسرم خبر نداری گونش کی میاد ایران؟
یک‌آن بندبند وجودش منجمد شد. تلخی حقیقت آشکار بیش از چای بدون قند کامش را زهر کرد. لحظاتی نگاهش بر روی صورت گرد زن پیش رویش ثابت ماند. سپس استکان را درون نعلبکی گذاشت و با سری پایین افتاده، جواب داد:
- نه خبر ندارم. چطور مگه؟
محبوبه‌خانم با قلبی آزرده بابت رنجی که میان چشمان او پیدا بود، دستان درهم گره خورده‌اش را روی میز گذاشت و جواب داد:
- به‌خاطر نذری که برای خوب شدن چشم‌هاش کرده‌بودم می‌پرسم، یه دینه به گردنمون.
مجدد استکان را برداشت و آرام لب زد:
- از عادل می‌پرسم و بهتون خبر میدم.
- دستت درد نکنه مادر!
- قربون شما!
 
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,179
مدال‌ها
3
لباس مشکی تن محبوبه‌خانم، نظرش را به خود جلب کرد. ماه‌ها بود که این زن هنوز رخت عزا بر تن داشت. موهایی که یکی در میان تارهای نقره‌ای‌رنگ در آن‌ها پیدا بود و صورت غرق مویش او را شکسته‌تر و پیرتر از سنش نشان می‌داد. ته مانده‌ی چای‌‌اش را سر کشید و استکان را درون نعلبکی گذاشت.
- مامان، شما نمی‌خواین این لباس عزا رو از تنتون دربیارین؟ درسته سبحان برادرتون بوده و جوون، اما این رنگ تیره برای روحیه‌ی خودتون خوب نیست.
در کسری از ثانیه چشمان عسلی محبوبه‌خانم پر از اشک شد. سر پایین انداخت و درحالی‌که گوشه‌ی رومیزی گیپور را به بازی گرفته‌بود، گفت:
- می‌دونم مادر، اما چه کنم دلم هنوز از داغش می‌سوزه. درسته به بدترین شکل فوت شده، اما من یه خواهرم و داغدار. از روز هفتم، سیاه رو از تن بچه‌هام درآوردم و خودم از امیررضا خواستم برای خواستگاری راضیه زودتر پا پیش بذاره.
دست پیش برد و دست لرزان مادر مهربان و دلسوز خانه را گرفت.
- چند ماه سیاه‌پوش بودن کافیه. شما جوری دیگه دین خواهریتون رو ادا کنین. خواهش می‌کنم همین امشب رخت عزا رو از تنتون دربیارین. شما گل این خونه‌ هستین اگه خدای نکرده پژمرده باشین دل همه‌مون می‌گیره.
محبوبه‌خانم با حالی وصف‌ناپذیر بابت وجود اولادی که همیشه هوای او را داشت، با دو دست، دست او را محکم فشرد و گفت:
- چشم پسرم! چقدر خوبه که برگشتی پیشمون مادر!
- چمشتون بی‌بلا. منم خوشحالم که اینجام.
پس از کمی صحبت مادر و پسری از جایش برخاست.
- اگه کاری ندارین یه سر برم مغازه پیش حاجی و احمد؟
- برو پسرم، کاری نمونده. فاطمه و یلدا هم الان میان.
صندلی را مرتب کنار میز قرار داد.
- هر چی کم داشتین به خودم زنگ بزنین.
محبوبه‌خانم با ابروهای پر و نامرتبش به کیسه‌های خرید اشاره کرد و گفت:
- شما مگه می‌ذارین چیزی کم باشه؟
خندان، لب زد:
- وظیفمه!
 
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,179
مدال‌ها
3
به محض خروجش از حیاط و بستن درب، نگاهش به راضیه افتاد که کنار ماشینش نشسته و درحال تعویض لاستیک بود. به‌ منظور کمک کردن، به‌سمت او رفت. بابت شنیدن شکایت و غر زدن‌های زیر لبی او از هوای گرم، لبخند به لبانش نشست.
- سلام.
راضیه با اینکه کلافه و خلقش تنگ بود، اما با روی باز سر به‌سمت او چرخاند.
- به‌به آقای طیاره سوار.
از دیدن پیشانی به عرق نشسته‌ی دخترک، لحظه‌ای دلش به درد آمد.
- پاشو تا لاستیک رو عوض کنم.
راضیه با آستین مانتوی چهارخانه‌ی سیاه و سفیدش، عرق از پیشانی‌اش گرفت و گفت:
- ممنون، خودم هنوز چلاق نشدم.
با تأسف از زبان‌درازی دخترک، سرش را به‌طرفین تکان داد و کنارش زانو زد.
- برو کنار و رو حرف بزرگ‌ترت حرف نزن.
راضیه از خدا خواسته با خیالی راحت، بر روی زمین نشست به بدنه‌ی ماشین تکیه داد. آچار را به‌سمت او گرفت و گفت:
- فکر کردی گونشم که بهش زور میگی عمو؟
آچار را از او گرفت و با تلخ‌خندی که کنج لبانش نشست، جواب داد:
- اگه می‌تونستم بهش زور بگم الان پیشم بود.
راضیه ابرو‌هایش را بالا انداخت و با شیطنتی که چاشنی کلامش کرد، گفت:
- والله حق داره ازت فراری باشه. کنار شما بودن انگار پا گذاشتن تو دنیای وحشته. اصلاً فیلم‌های جنایی رو از بودن کنار شما ساختن. خونه خالی، آدم‌ربایی، کور شدن... یا ابرفض شما چقدر ترسناکی!
از کلام مملو از شیطنت او به خنده افتاد. با انتهای آچار آرام به پای راضیه کوبید و گفت:
- خیلی حرف میزنی ها!
راضیه چشمانش را لوچ کرد و گفت:
- چون راستش رو میگم بهت زور داره عمو؟
بی‌حرف نگاه از او گرفت، لاستیک را سر جایش قرار داد و مشغول بستن مهره‌های آن شد.
- منم دلم براش تنگه... درسته زرزرو و دست و پاچلفتیه، اما بودنش کنارم قوت قلب بود. از وقتی رفته درست و حسابی سر کسی غر نزدم و سربه‌سر کسی نذاشتم.
 
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
857
25,179
مدال‌ها
3
لحظه‌ای با کلام مملو از احساس و غم دخترک، تنش بی‌حس شد و دلش برای بودن در کنار دلبرکش پر کشید. نیم‌نگاهی به راضیه انداخت و زمزمه کرد:
- اون برمی‌گرده.
راضیه درحالی‌که با پایین شال مشکی‌اش صورتش را باد میزد، گفت:
- مگه خر باشه آلمان رو ول کنه بیاد اینجا ور دل من و شما...
من که اذیتش می‌کنم و شما هم که ماشاءالله جنایتکاری واسه خودت.
با اینکه دلش غمباد گرفته‌بود، اما جملات این دخترک جسور، خنده را مهمان صورتش کرد. بدون اینکه جوابی بدهد به کارش ادامه داد. به آخر کارش رسیده‌بود که سر به‌سمت راضیه که با اخمی غلیظ و دست به سی*ن*ه به دیوار پیش رویش خیره‌بود، چرخاند.
- راضیه‌خانم!
راضیه بدون گرفتن نگاهش از دیوار جواب داد:
- بله‌؟
آخرین مهره را محکم کرد، سپس آچار را زمین گذاشت و محترمانه خواسته‌اش را بیان کرد.
- میشه منت رو سر خانواده‌ی ما بذاری و اجازه بدی بیایم خواستگاریت برای امیر؟
راضیه یکه‌خورده با چشمان گرد شده، سرش را به‌سمت او چرخاند. صورت جدی مرد پیش رویش نشان‌گر هیچ‌گونه شوخی و مزاحی نبود.
- چی؟
از جایش برخاست، دست درون جیب شلوار کتان کرمی‌رنگش کرد و دست‌مالی بیرون آورد. درحالی‌که با آرامش انگشتان سیاهش را پاک می‌کرد، گفت:
- فکر کنم تا الان من رو شناخته باشی، آدمی هستم که هر کسی رو تأیید نمی‌کنم، اما راضیم شرافتم رو وسط بذارم و امیر رو تأیید کنم. اون دوستت داره و برای خوشبختیت هر کاری لازم باشه می‌کنه. اگر احمد بود پا پیش نمی‌ذاشتم؛ چون تندخو و دم‌دمی مزاجه، اما امیر از همه لحاظ مناسبه و تأیید شده‌ست.
راضیه معذب از کلامی که شنیده‌بود، درحالی‌که پی‌درپی آب دهانش را که همچون کویر لوت خشک شده‌بود، قورت می‌داد، از جایش برخاست. خاک پشت مانتویش را تکاند و من‌من کنان جواب داد:
- من... من... باید برم. دست... تون درد نکنه!
از دستپاچه شدن دخترک خنده‌اش گرفت، اما خنده‌اش را مهار کرد و با خونسردی کلامش را بیان کرد.
- خانواده‌ی ریاحی به داشتن عروسی به جسوری و خانمی تو افتخار می‌کنه. تو این زمونه کمتر دختری مثل تو پیدا میشه که در عین درستی و پاکی خرج بیار خونه باشه. بیا و منت سرمون بذار و با بودنت کنار امیر، دل ما رو هم خوش کن. امیر عاشقته... !
راضیه با بغضی که بر گلویش نشست، با عجله وسایلش را از روی زمین جمع کرد و درون صندوق‌عقب ماشین گذاشت.
- حرف‌هام جوابی نداره؟
دخترک سر به‌سمت او چرخاند و لب زد:
- خوبه میگی خرج بیار خونه هستم. من نباشم کی خرج ننه‌م رو میده؟
عجیب غیرت دخترک به مذاقش خوش آمد. او قطعاً بهترین انتخاب برای برادرش بود. با سر به ماشین پراید کنارشان اشاره کرد.
- این رو بفروش و بذار بانک برای مادرت. بعدشم تو بعد از ازدواجم می‌تونی کمک حال مادرت باشی. مادر تو مادر امیرم هست.
خستگی از جبر روزگار و غصه‌های دخترک به قطرات اشک تبدیل شده و مهمان چشمان او شدند. در کسری از ثانیه اشک‌هایش همچون جویی باریک بر روی صورت گل انداخته‌اش سرازیر شدند. کلافه از گریه‌ی بی‌موقع‌اش، با دستان کثیفش زیر چشمانش را پاک کرد. ردی از سیاهی که بر روی صورت دخترک جا مانده‌بود، لبان علیسان را به لبخندی عمیق آذین کرد.
- دختر خوب، حالا چه وقت مزاحم بشیم برای امر خیر؟
راضیه آب بینی‌اش را بالا کشید و درحالی‌که نگاهش را از مرد جوانی که دست به سی*ن*ه منتظر جواب او بود، می‌دزدید، زمزمه‌وار گفت:
- هر وقت اومدین قدمتون رو چشم... !
 
بالا پایین