جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط atefeh.m با نام [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,446 بازدید, 189 پاسخ و 39 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
968
26,647
مدال‌ها
3
همان لحظه صدای بانگ اذان مغرب در اتاق پیچید. نیرویی او را به رفتن به کنار پنجره وا داشت. با یک حرکت برخاست و به کنار پنجره که سمت راست تخت بود، رفت. پرده‌ی ضخیم شیری‌رنگ را کنار زد. با دیدن گوشه‌ای از گل‌دسته‌های طلایی حرم امام‌رضا، آرامش بر جسم و روحش نشست و لحظه‌ای زمان و مکان را به فراموشی سپرد. دلش به‌سوی حرم پرواز کرد و تمنای زیارت بر وجودش نشست.
- داداش؟
با صدای امیررضا از خلسه‌ی شیرینی که در آن فرو رفته‌بود، بیرون آمد. پیشانی به شیشه‌ی خنک پنجره چسباند و لب زد:
- جانم؟
- حرفم رو شنیدی؟
- کدوم رو؟
امیررضا با من‌من کردن جواب داد:
- می‌خوام برم خواستگاری.
نگاهش به گل‌دسته‌های طلایی‌رنگی که همچون خورشید درخشان درحال تابش بودند، خیره بود. یک گوشش به اذان دلنشین بود و گوش دیگرش به سخنان مملو از شور و حال برادرش معطوف شد.
- به سلامتی! راضیه بهت اوکی داد؟
- اوکی که نه، اما نظرم اینه برم خواستگاری بهتره.
- آره بهتره با خانواده و عاقلانه جلو بری.
امیررضا پس از کمی مکث گفت:
- خواستم برام پا پیش بذاری. حاج‌بابا بعد از رفتن احمد از این خونه یکم کم حوصله شده. حالا گفتم از مشهد برگشتی بیای اینجا شاید حاج‌بابا با دیدن شما یکم خلقش آروم بشه؛ انگار منتظر شماست.
گوشه‌ی لبش با شنیدن جمله‌ی امیررضا به حالت نیشخند بالا رفت و پرسید:
- مطمئنی منتظر منه؟
- آره داداش. شما همه رو بخشیدی نمی‌خوای حاج‌بابا رو ببخشی؟
کلافه چنگی به موهایش زد و به‌سوی تخت برگشت و لب آن نشست. دست خودش نبود و هنوز دلش با پدرش صاف نشده و میلی به دیدار او نداشت.
- امیر، من بدترین حرف‌ها و حرکات رو از حاجی شنیدم و دیدم. دلم به این زودی‌ها باهاش صاف نمیشه. خیلی‌ها بهم حرف زدن، اما حرف‌های حاجی یه سوراخ بزرگ روی قلبم به وجود آورده که حالا‌حالا‌ها درست شدنی نیست؛ چون حاجی با اینکه از بچگی در حقم اونجور که باید پدری نکرد، اما الگوم بود.
امیررضا با عجز نالید:
- داداش... !
تند و صریح میان کلام او پرید و گفت:
- امیر، هر وقت خواستی بری خواستگاری به عنوان داداش بزرگ میام و رو حرفمم بابت تهیه خونه‌ت هستم، اما من رو با حاجی روبه‌رو نکن؛ چون حاجی خلاء‌های بزرگی تو زندگیم درست کرده که حالا‌حالاها پر نمیشه... !
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
968
26,647
مدال‌ها
3
***
درحینی که وسایل ضروری‌اش را داخل ساک کوچک سفیدرنگش می‌گذاشت، گوشی‌اش را بین شانه و گوشش قرار داده‌ و با مخاطب پشت گوشی صحبت می‌کرد.
- راضی جان، گفتم الان میرم جایی بعد از ناهار میام اونجا.
راضیه با شک و گمان پرسید:
- ای مارمولک کجا تشریف می‌بری؟
با یادآوری قرارش، دلش غنج رفت و قلبش به تکاپو افتاد. با لبخند پهنی که مهمان لبان براق صورتی‌رنگش شد، ساکش را بر روی میزتحریرش گذاشت و خودش هم بر روی صندلی نشست.
- تو کاریت نباشه. من ساعت سه یا چهار اونجام. فقط به مادرجونم گفتم الان یک‌راست میام خونه‌ی شما.
راضیه با حرصی که در صدایش پیدا بود، غرید:
- تو به من میگی به ننه‌بزرگت گفتی الان میای خونه‌ی ما، اما می‌خوای ساعت چهار بیای! کجا می‌خوای بری؟
درحالی‌که زیپ درشت ساکش را می‌بست، جواب داد:
- میام اونجا برات میگم.
- نخیر، الان بنال و بگو.
از جایش برخاست، شال مشکی‌ با طرح‌‌های کرمی‌ اتو شده‌اش را از روی میز اتوی کنار تختش برداشت، نیم‌نگاهی به درب نیمه‌باز اتاقش انداخت و آرام گفت:
- می‌خوام با علیسان برم بیرون، ناهار مهمونشم.
- ای دختره‌ی مارموز! تو با اون برج زهرمار چه صنمی داری؟
مقابل آینه‌ی کنسول ایستاد، از آرایش ملیح دخترانه‌اش که خوب بر چهره‌اش نشسته‌بود، راضی بود. شالش را بر روی موهای بافته‌ شده‌اش انداخت و گفت:
- وای راضی من اون‌شب تموم ماجرای شمال رو برات گفتم که!
- گفتی میمون خانم، اما نگفتی باهاش بیرون میری.
کلافه پوفی کشید و به‌سوی کمد اتاقش رفت، درب آن را باز کرد، درحالی‌که کیف و کفش کالج کرمی‌رنگش را از ردیف کیف و کفش‌های ست درون کمد، برمی‌داشت، گفت:
- به روح مامانم، اولین باره بعد از شمال دارم می‌بینمش. الانم اون اصرار داره با هم ناهار بریم بیرون.
- باشه قسم نخور، می‌دونم ماستی بیش نیستی. دیدی شانس رو مردک اسکلت خان به من تی‌تاپ میده بعد داداشش میاد تو رو می‌بره رستوان. شیطونه میگه امشب در رو باز نکنم تا ضایع بشه.
کفش‌هایش را زمین گذاشت. از سر شوق خندید و گفت:
- الهی قربونت برم عروس خانم! تو به اون بدبخت مگه رو دادی که جایی ببردت؟
- عروس و درد! عروس و کوفت! حسرت بله رو تو دلش می‌ذارم.
موهای جلوی بیرون زده از شالش را به پشت گوشش فرستاد و گفت:
- وای راضی نگو! اگه جوابت منفیه چرا گفتین امشب بیان؟
- لیلاخانم خودش قبول کرده، بدون اینکه نظر من رو بدونه.
اخم ریزی بین ابروهایش نشست.
- یعنی چی راضی؟ امشب کلی آدم قراره بیان.
- خوبه حالا تو نگران نباش، زشت میشی ناهار رو به کام برج‌ زهرمار تلخ می‌کنی.
- بی‌ادب کاری نداری؟ عصر می‌بینمت.
- زود بیا یه دستی به سر و روی من بیار، خیر سرم عروسم ها! لیلاخانم از صبح مثل خر ازم کار کشیده.
امان از دخترخاله‌اش که شوخی و جدی بودنش معلوم نبود. با خنده جواب داد:
- باشه قربونت برم! زود‌تر میام.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
968
26,647
مدال‌ها
3
پس از خداحافظی از مادربزرگ و پدربزرگش و رد کردن پیشنهاد آن‌ها برای رساندن او توسط راننده‌شان، ساختمان را ترک کرد. دلش مثل سیر و سرکه می‌جوشید، اما حسی دلنشین همراه با اضطراب و استرس نشسته به جانش، وجودش را فرا گرفته‌بود. اشتیاق دیدن علیسان را که بیرون از خانه منتظرش بود، داشت. با سرعت از حیاط خانه خارج شد، دروازه را بست و به‌سمت علیسان که کمی جلوتر کنار ماشین پارک شده‌اش ایستاده‌بود، دوید. صدای ضربان قلبش را به وضوح می‌شنید. دیدن لبخند روی لبان مرد محبوبش کمی از استرسش کاست. در یک قدمی‌اش ایستاد.
- سلام.
علیسان عینک دودی‌اش را از روی چشمانش که با دیدن دلبرش سرشار از مهر و محبت شده‌بود، برداشت.
- سلام به روی ماهت جانم‌!
بابت دلهره‌ای که دچارش شده‌‌بود، شنیدن جانم از جانب او زیاد به دلش ننشست. مضطرب نگاهی به پشت سرش انداخت و دسته‌ی ساکش را در دستان لرزانش مشت کرد.
- میشه زودتر بریم؟ می‌ترسم یکی از راه برسه.
علیسان که حال او را درک می‌کرد، با روی خوش پیش آمد، ساک را از او گرفت و گفت:
- بریم جانم.
سپس درب جلوی ماشین را باز کرد و ادامه داد:
- بفرمایید خانم!
گونش با گونه‌های گل انداخته و خرسند از کار او پس از تشکر زیر لبی، سوار شد و سریع درب را بست. علیسان هم ساک را بر روی صندلی عقب گذاشت و سوار شد. درحالی‌که عینک را بر روی چشمانش می‌گذاشت، با شیطنت گفت:
- نه چک بزنم نه چونه، عروس رو ببرم خونه؟
گونش که متوجه‌ی منظور او نشده‌بود، با حالت گنگ نگاهش کرد. علیسان به یک‌باره خندید و با سر به ساک روی صندلی عقب اشاره کرد، گفت:
- بار و بندیلت رو بستی که با من بیای و برنگردی اینجا؟
با هجوم خون به گونه‌هایش، تنش گر گرفت و دستپاچه جواب داد:
- نه، نه... چون قراره شب برم خونه‌ی خاله دیگه گفتم وسایلم رو بیارم.
علیسان پس از بستن کمربند ایمنی‌اش، ماشین را روشن کرد و گفت:
- دختر عبادی‌ها مگه کم کسیه که ساکت و سکرت بردش؟ برای بردنش باید نصف شهر اجازه بدن.
با شنیدن جمله‌ای که قطعاً بی‌منظور نبود، هراسی به دلش نشست. نگاه دلخورش را به او سوق داد.
- طعنه میزنی؟
علیسان توسط آینه‌های وسط و بغل، بیرون را چک کرد و سپس ماشین را به حرکت درآورد.
- نه جانم شوخی بود. خب گفتی خونه خاله‌ت چه‌خبره؟
خوب می‌دانست علیسان اهل شوخی بی‌جا نیست، اما خودش را به بی‌تفاوتی زد و درحالی‌که کمربند ایمنی‌اش را می‌بست با شیطنت جواب داد:
- یه خانواده‌ی محترم قراره بیان خواستگاری راضی جونم.
علیسان راهنمای سمت راست را زد و ماشین را از کوچه خارج کرد.
- وای بیچاره اون دومادی که گیر اون مادر فولادزره بیفته.
به‌ درب ماشین تکیه داد و چپ‌چپ او را نگاه کرد. تازه متوجه شده‌بود که پیراهن کرمی‌رنگ او با ترکیب لباس‌های خودش هم‌خوانی دارد. پس از برانداز کردن او که صورتش رنگ شیطنت به خود گرفته‌بود، حق به جانب گفت:
- بله بله؟ خیلی هم دلتون بخواد دختر‌خاله‌ی من زنِ داداش شما بشه.
علیسان با چشمان گرد شده‌ از بلبل‌زبانی دخترک، سر به‌سمت او چرخاند و گفت:
- دلمون خواسته که پا پیش گذاشتیم دیگه... اصلاً شما خانوادگی مهره‌ی مار دارین.
پشت چشمی نازک کرد، سر جایش مرتب نشست، دست به سی*ن*ه چشم به جلو دوخت و گفت:
- ما خدا رو داریم نه مهره‌ی مار جناب.
علیسان نیم‌نگاهی به دلبر شیرین‌زبانش انداخت و گفت:
- بله شکی ندارم عزیزم.
- فقط جناب داداشت رو ببر باشگاه، چون دخترخاله‌ی من میونه‌ی خوبی با مردهای لاغر نداره.
لحظه‌ای سکوتی مطلق فضای ماشین را فرا گرفت. گونش لب به دندان و نادم از کلامش، چشم به علیسان که ابروهایش از تعجب بالا رفته‌بودند، دوخته‌بود. یک مرتبه صدای قهقهه‌ی علیسان سکوت را شکست.
- بیچاره امیر! چشم خانم خودم تا قبل از عروسیشون بدنش رو، رو فرم میارم. امر دیگه؟
با گونه‌های گر گرفته، چشم به بیرون دوخت و گفت:
- دیگه هیچی... !
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
968
26,647
مدال‌ها
3
در دنج‌ترین قسمت از طبقه‌ی دوم رستوران لاکچری که در بهترین مکان شهر قرار داشت، نشسته‌ و منتظر سفارش‌هایشان بودند. صدای آهنگ پیانوی آرامی که توسط دختر جوانی که پشت پیانوی سفیدرنگ نشسته، نواخته می‌شد، فضای عاشقانه‌ای باب میل هر دویشان ایجاد کرده‌بود. علیسان آرنج‌هایش را بر روی میز چوبی براق پیش رویش قرار داد، چانه‌اش را بر روی دستان درهم گره‌ خورده‌اش گذاشت. چشم به دخترک پیش رویش که با هر حرکتش دل می‌برد از او، دوخت و آرام پچ زد:
- کاش تو هم هنوز دختر خونه‌ی خاله‌ت بودی تا امشب تو رو هم خواستگاری می‌کردم!
گونش در کنار معذب بودنش بابت جمله‌ای او، احساس کرد، کلام او مملو از درد و غم است.
- چرا‌؟ فرقش چیه؟
علیسان لبخند کم‌جانی زد و به پشتی مخملی شکلاتی‌رنگ صندلی‌اش تکیه داد و گفت:
- مهم نیست.
گونش نگاهی گذرا به اطرافش انداخت و سپس زمزمه کرد:
- آقا علیسان، من همون گونشم. بعدشم چرا احساس می‌کنم خودت رو دست کم گرفتی؟
علیسان گونه‌ای رفتار می‌کرد، گویی از چیزی کلافه است. دستی به صورتش کشید و گفت:
- خونه‌ی خاله‌ت هفت خان هم پیش روم بود، به آسونی ردشون می‌کردم، اما الان یه خانی هست که رد شدن ازش خیلی سخته، اونم محمدعلی خانه.
ابروهای دخترک بالا پریدند.
- چرا فکر می‌کنی آقاجونم قراره سخت بگیره؟ بعدشم تو مگه خان اول که خودم باشم رو رد کردی جناب؟
علیسان متعجب سر کج کرد. پس از کمی مکث و تحلیل کلام دخترک، لنگه‌ی ابرویش را بالا انداخت و لب زد:
- یعنی چی جانم؟
گونش سر پیش برد و جواب داد:
- اون چیزی رو که باید از تو بشنوم رو هنوز نشنیدم.
علیسان که تا آخر جمله‌ی دخترک را خواند، لبخند جان‌داری نقش لبانش شد. به محض اینکه دهان باز کرد جوابی در شأن عشق و خواستنش بدهد، کلامش در نطفه کور شد.
‌- به‌به آقای خلبان... !
نگاه هر دو به‌سمت شخصی که با حالتی خاص علیسان را مخاطب قرار داده‌بود، چرخید.
 
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
968
26,647
مدال‌ها
3
نگاه علیسان رنگ انزجار به خود گرفت. اخمی غلیظ بین ابروهای پر و مشکی‌اش نشست. سر تا پای دخترک را که در انتخاب پوشش بی‌پروایی خرج داده‌بود، برانداز کرد.
- ژینوس؟!
شخصی که ژینوس خطاب شده‌بود، زیر چشمی به گونش که از تعجب لبانش نیمه‌باز مانده‌بود، نگاه کرد. با پوزخند یک گام پیش آمد. چشمان عسلی آرایش شده‌اش را تنگ کرد و گفت:
- چه خوب که من رو شناختی! برخلاف اون دوست عوضیت.
علیسان نیشخندی نثارش کرد.
- شنیده‌‌بودم رفتین؟
یک‌مرتبه صورت ژینوس به سرخی انار شد و دستانش را مشت کرد. با حرص دندان‌های یک‌دست سفیدش را بر روی هم سابید و غرید:
- رفتیم؟ کی گفته؟
علیسان نگاهی به گونش انداخت. لبخندی بابت راحتی خیال او که رنگ در صورت نداشت، زد و سپس رو به ژینوس که با خشم نگاهش می‌کرد، جواب داد:
- تو محل کار و از چندتا از بچه‌ها شنیدم نیما رفته.
با فرود آمدن مشت ظریف دخترک به روی میز، گونش ترسیده خودش را جمع کرد. علیسان حیران از رفتار غیرعادی او، ابروهایش را بالا برد.
- آره رفت اما نه با من؛ با کسی که تو انداختیش تو زندگی ما رفت.
دخترک درحالی‌که می‌لرزید یک‌مرتبه به صدایش اوج داد.
- مسبب بدبختی من تویی علیسان!
علیسان بی‌خبر از وقایع پیش آمده، با تندخویی غرید:
- چی داری میگی برای خودت؟
ژینوس با پشت دست قطره اشک پایین آمده از چشم راستش را پاک کرد و با حرصی که در صدایش پیدا بود، جواب داد:
- رزا رو تو انداختی تو زندگی نیما. تو اگه دل به دل اون دختره‌ی عفریته می‌دادی نیما برای آروم کردنش مجبور نبود دم به دقیقه کنارش باشه که یک‌دفعه خبر عقدشون بهم برسه.
با پایان یافتن جمله، علیسان یکه‌خورده لب زد:
- عقد کردن؟!
ژینوس با تکان دادن سرش و بالا و پایین کردن کلاه آفتابی قرمز روی موهای کوتاهش، گفت:
- آره. دوهفته پیش، همون خارج عقد کردن.
علیسان پس از کمی مکث، زهر خندی زد و با خونسردی گفت:
- خب این به من چه؟ نیما اگه عاشقت بود پای عشقت می‌موند نه اینکه به‌خاطر پول... .
با جیغ گوش‌خراش دخترک جمله‌اش ناتمام ماند و نگاه کنجکاو حاضرین در آن طبقه به‌سمت آن‌ها کشیده‌شد.
- لال شو عوضی. اون دوست توئه. اونم لنگه‌ی توئه.
سپس رو به گونش که صورتش درهم بود و پیدا بود از این وضع ناراضی است، ادامه داد:
- شکار جدیدشی؟ بیچاره این رو می‌شناسی؟ کارش همینه. دو روز دیگه می‌بردت خونه‌ش بعدش که ازت سیر شد مثل یه دستمال کهنه می‌ندازدت بیرون.
صدای عصبی و بم علیسان رعشه به تن دو دختر انداخت.
- خفه شو ژینوس.
ژینوس با اینکه ترسیده‌بود، اما بر ترسش غلبه کرد و غرید:
- چرا خفه شم؟ من نمی‌ذارم امثال تو و نیما گند بزنین به زندگی یه مشت دختر خر.
سپس به‌ صندلی گونش نزدیک‌تر شد و ادامه داد:
- دختره‌ی بیچاره معلومه خیلی بچه‌ای! پاشو جونت رو نجات بده. این مرد تنوع طلبه. دوست نیماست و بارها تو مهمونی‌ها دیدمش. کاری می‌کرد دخترها اسیرش بشن، اما عاقبت با کارهای این شازده بیشترشون گرفتار افسردگی و مریضی شدن.
- صدات رو ببر ژینوس.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
968
26,647
مدال‌ها
3
دخترک بی‌پروا پوزخندی به روی علیسان که از عصبانیت کبود شده‌بود، زد. لنگه‌ی ابروی مشکی اسپرت پهنش را بالا انداخت و گفت:
- چیه بهت برخورد آقای خلبان؟ بهش گفتی به اندازه‌ی موهای سرت دختر تو زندگیت بوده؟ بهش گفتی زود سیر میشی از دخترها؟ گفتی خیلیاشون رو با پول خفه کردی؟
علیسان از شنیدن جمله‌هایی که بیشترشان کذب بود، نقطه‌ی جوشش به صد رسید. از جایش برخاست و با مشت به روی میز کوبید.
- چرا داری چرت میگی دختره‌ی آشغال؟
سرتاسر بدن گونش را عرقی سرد فرا گرفت. با اینکه از گذشته‌ی علیسان خبر داشت و می‌دانست آن‌قدر هم بی‌‌پروایی خرج نداده‌است، اما چیزی در عمق وجودش شکست و خرد شد. گویی قلبش به گلویش آمده‌بود که هم راه نفسش را بسته و هم صدای ضربانش را در دهانش می‌شنید. به کیفش چنگ زد، از جایش برخاست و بی‌توجه به آن دو که درحال جروبحث بودند، به‌سوی پله‌ها رفت. در نیم قدمی پله‌ها بود که صدای علیسان را شنید.
- گونش!
بدون هیچ توجه‌ای پا روی اولین پله گذاشت که بازویش اسیر دست داغ علیسان شد.
- عزیزم وایسا گوشی و کیف پولم رو بردارم باهم بریم.
نگاه نم دارش را به علیسان که چشمانش مملو از خواهش و تمنا بود، دوخت و آرام لب زد:
- کنار ماشین منتظرتم.
همین جواب کافی بود که علیسان دو مرتبه آرام شود. ژینوس با عصبانیت و حس حقارتی که دچارش شده‌بود، به‌سمتشان آمد.
- هی‌هی! گند زدی به زندگی من حالا داری در میری؟
با یک جهش وسط آن دو قرار گرفت، بازوی گونش را از دست علیسان بیرون کشید و ادامه داد:
- برو دختر جان، برو خودت رو نجات بده.
گونش که تا آن لحظه زیادی سکوت کرده‌بود، دیگر ساکت بودن را جایز ندانست و با اخمی غلیظ به او توپید:
- خانم، زندگی من به شما ربطی نداره.
به محض اینکه بازویش را از دست ژینوس کشید و عقب رفت، پای چپش از لبه‌ی پله سُر خورد و از اولین پله‌ به‌ عقب پرتاب شد. صدای جیغ گونش و فریاد علیسان که نام او را صدا میزد باهم یکی شد. بندبند وجود علیسان به لرزه افتاد، هنگامی که تن بی‌جان دلبرش را پایین پله‌ها دید. به‌سختی پاهایش را که گویی وزنه‌های سنگین به آن‌ها متصل بود، تکان داد و درحالی‌که سخت نفس می‌کشید، پله‌ها را یکی در میان طی کرد. کنار دخترک که چشمانش بسته‌بود، زانو زد. قلبش هر آن ممکن بود از سی*ن*ه‌اش بیرون بزند. با دیدن رد خون در گوشه‌ی چشم چپ و شقیقه‌اش که منشأش را ندید، لحظه‌ای قلبش از تپش ایستاد و دنیایش را سکوتی مطلق فرا گرفت. بی‌حرکت بدون اینکه کاری کند به عزیزش که در یک قدمی مرگ بود، خیره‌ شده‌بود. ندانست چقدر گذشته‌بود که صدای مرد جوانی که فریاد میزد: «به اورژانس خبر بدین» او را به دنیای حال برگرداند. نفس حبس شده در سی*ن*ه‌اش را بیرون داد. درد عجیبی را در سمت چپ سی*ن*ه‌اش احساس کرد. نگاه به خون نشسته‌اش را به محبوبش که چشم به روی او بسته‌بود، دوخت. نگاه به‌سوی سقف مجلل هزاررنگ رستوران دوخت و با صدایی لرزان و مملو از غم نام خدا را صدا زد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
968
26,647
مدال‌ها
3
در آن دقایق جان‌فرسا، آرام و قرار از او سلب شده و بی‌قراری پیشه می‌کرد. لحظه‌ای بر روی صندلی سفت و سخت پشت درب بخش مراقبت‌های ویژه که گونش را پس از معاینه و عکس‌برداری به آنجا منتقل کرده‌بودند، می‌نشست و لحظه‌ای همچون مرغ سرکنده راه می‌رفت و جان می‌داد تا خبری از دلدارش به او بدهند. آنقدر حالش خراب بود که دقیقاً متوجه نشده‌بود چطور خودش را در آمبولانسی که گونش را با او به بیمارستان منتقل کرده‌بودند، جا داده‌بود. از آنجایی که گوشی و کیف پولش را در رستوران جا گذاشته‌بود، از طریق تلفن بیمارستان، عادل را باخبر کرده‌بود. دل در دلش نبود و پریشان حال از پرستارانی که هرازگاهی به بخش مراقبت‌های ویژه رفت و آمد می‌کردند، سؤالاتی می‌پرسید که بیشترشان بی‌جواب بود.
- علیسان!
چشم از نوار قرمز روی درب که «ورود ممنوع» بر رویش حک شده‌بود، گرفت و سر به عقب چرخاند. با دیدن عادل و همسرش، کمی دل‌گرم شد. عادل با دیدن درب بخش مراقب‌های ویژه و چشمان او که گویی کاسه‌ی خون بود، قالب تهی کرد.
- چی‌شده علی؟ گونش چرا باید اون تو باشه؟
قلب ناآرامش تیر کشید و خجول از اعتماد رفیقش آرام لب زد:
- با من بود... .
بابت بغض چنبره زده در گلویش، نتوانست ادامه‌ی جمله‌اش را بیان کند. عادل با غضب یقه‌ی پیراهن او را گرفت و غرید:
- اون پیش تو چیکار می‌کرد؟ چرا همچین بلایی سرش اومده؟
قطره اشکی از چشم چپش بر روی گونه‌اش سرازیر شد و لب زد:
- باهم رستوران بودیم. از پله‌های اونجا افتاد.
صدای اوج گرفته و مملو از خشم عادل در سالن پیچید.
- چرا افتاد لعنتی؟
پریا با صورتی غم‌زده، پیش آمد، دست بر روی بازوی همسرش گذاشت و او را به آرامش دعوت کرد. عادل بی‌توجه به هشدار همسرش که باید رعایت محیط را کند با غضب و درحالی‌که علیسان را به دیوار پشت سر او چسباند، غرید:
- مگه کور بود که از پله افتاد؟ علی درست حرف بزن.
علیسان دست راستش را بر روی دهانش گذاشت و با هق‌زدن جواب داد:
- حالم خرابه عادل!
عادل با صورتی که از خشم سرخ شده‌ و رگ پیشانی‌اش بیرون زده‌بود، با دندان‌های چفت شده، غرید:
- بیخود حالت خرابه! بگو با گونش چیکار کردی؟ علی من از هر چی بگذرم از کسی که به گونش آسیب برسونه نمی‌گذرم.
همان لحظه درب بخش باز شد و پزشک معالج گونش که مردی مسن بود، به همراه یک پرستار خانم بیرون آمدند. نگاه هر سه به‌سمت آن‌ها کشیده‌شد. عادل یقه‌ی پیراهن علیسان را رها کرد و شتابان به‌سمت پزشک رفت.
- دکتر اوضاع بیمار ما چطوره؟ همون دختر جوونی که از پله افتاده.
پزشک با آرامش فطری‌اش که نشان از باتجربه بودنش بود، نگاهی گذرا به هر سه‌شان انداخت و پس از سلام کردن، پوشه‌ی سفیدرنگی را که دست پرستار بود، گرفت.
- ما تمام معاینات، اعم از سی‌تی اسکن و عکس برداری رو با بهترین دستگاه‌ها و کادر خبره‌مون انجام دادیم. خداروشکر به مغز آسیبی نرسیده.
علیسان نفس حبس شده در سی*ن*ه‌اش را بیرون داد و همان‌ لحظه خدا را شکر کرد، اما با جمله‌ی بعدی دکتر زانوهایش سست شدند و دست به دیوار گرفت.
- اما ضربه‌ای که به جمجمه وارد شده، باعث آسیب بافت‌های عصب بینایی شده. ما منتظریم بیمار به‌هوش بیاد تا ببینیم اوضاع چطوره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
968
26,647
مدال‌ها
3
عادل با صورتی بی‌حال و رنگ پریده، دستان سردش را مشت کرد و گفت:
- دکتر، من و همسرم پزشک هستیم، ممنون میشم رک و پوست کنده بگین قراره چی بشه.
لبخند کم‌رنگی بر روی لبان گوشتی پزشک نشست.
- خب خداروشکر با کسانی روبه‌رو هستم که به علم پزشکی واقف هستن. پس بذارین رک بگم طبق معاینات ما احتمال نابینایی بیمارتون بالاست. حالا موقت یا دائم بودنش بعد از به‌هوش اومدنش معلوم میشه که معاینه دقیق‌تر انجام بشه. اگه آسیب بافت‌ها کامل باشه که نابینایی دائمه اما اگر کامل نباشه سلول‌های مجاور می‌تونن به ترمیم این بافت‌ها کمک کنند. ما خوشبینانه بهش نگاه می‌کنیم.
هر واژه‌ای که از دهان دکتر خارج می‌شد، گویی تیرهای مسلسلی بود که قلب و روح او را نشانه گرفته‌بودند. بندبند وجودش به رعشه افتاده‌بود. دیگر توان سر پا ایستادن نداشت. کنار دیوار سُر خورد و بر روی زمین سرد نشست. سر به دیوار پشت سرش تکیه داد و چشمانش را بر روی هم فشرد. دو قطره اشک داغ و سوزان از گوشه‌ی چشمانش بر روی صورت یخ زده‌اش چکید. آن لحظه تنها مرگش را چاره‌ی کارش می‌دانست.
- وای به حالت علی اگه حدس دکتر درست باشه!
با صدای بغض‌آلود عادل چشمانش را گشود. عادل پیش آمد، به‌سمت او خم شد و بازویش را گرفت. سعی داشت او را بلند کند.
- پاشو علی از اینجا برو. برو جلو چشمم نباش.
پریا ناراحت از اوضاع پیش آمده و دیدن حال خراب علیسان، کنار عادل ایستاد، دست لرزانش را بر روی دست او گذاشت و پچ زد:
- عادل عزیزم! یکم آروم باش. حال ایشونم خوب نیست.
عادل دست پریا را پس زد و خطاب به علیسان گفت:
- علیسان، دور شو از گونش. من احمق فکر می‌کردم کنار تو آرومه، اما هر چی فکر می‌کنم کنار تو بیشتر آسیب می‌بینه. اون پیش تو آرامش نداره.
علیسان به‌سختی آب دهانش را که به خشکی کویر بود، قورت داد و لب زد:
- من... دوستش دارم عادل!
عادل نیشخندی نثارش کرد و گفت:
- قیدش رو بزن.
- من می‌خوامش عادل!
در این حین محمدعلی که از ابتدای سخنان دکتر سر رسیده‌ و تمام حرف‌های او را شنیده‌بود، با خشم نشسته به جانش پیش آمد.
- تو بیجا کردی مردک که نوه‌ی من رو می‌خوای.
نگاه‌ها به‌‌سمت او کشیده‌شد. عادل با دیدن پدرش که صورتش برزخی بود، کمر راست کرد و به‌سمت او رفت.
- آقاجون.
محمدعلی با توپ پر، به او توپید:
- تموم حرف‌های دکتر رو شنیدم، فقط ربطش به دوست تو چیه؟
عادل نگاهی گذرا به علیسان که سر پایین انداخته‌بود، کرد و گفت:
- آقاجون، من برای شما توضیح میدم.
محمدعلی بی‌توجه به پسرش به‌سمت علیسان رفت، یقه‌اش را گرفت. با اینکه مسن و بیمار بود، اما آن لحظه توان و قدرت یک جوان بیست ساله را داشت. او را بلند کرد و میان صورتش غرید:
- فکر کردی چون دوست پسرمی و تو حریم خونه‌م راهت دادم می‌تونی دست رو دخترم بذاری؟ پیش خودت فکر نکردی اون در شأن تو نیست؟ مردک تو اگه زن داشتی دخترت همسن گونش من بود. پیش خودت گفتی بذار شانسم رو امتحان کنم و از طریق نوه‌ی تازه از راه رسیده‌شون وارد خانواده‌شون بشم.
با کلام زهرآگین محمدعلی، صدای خرد شدن قلب و غرورش را همزمان شنید. چشم به چشمان او که تیز و بران نگاهش می‌کرد، دوخت. به‌سختی واژه‌ها را کنار هم چید و شرمنده لب زد:
- آقای عبادی... !
محمدعلی که هم‌قد او بود، او را توسط یقه‌‌اش به صورت خود نزدیک‌تر کرد، میان کلامش پرید و فریاد زد:
- نمی‌خوام چیزی بشنوم. توری که برای نوه‌ی من پهن کردی رو برو جای دیگه پهن کن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
968
26,647
مدال‌ها
3
عادل ناراحت از وضع به وجود آمده، میان بحث آن‌ها مداخله کرد و گفت:
- آقاجون، شما اشتباه می‌کنین.
محمدعلی سر به‌سمت او چرخاند و غرید:
- عادل، الان وقت دفاع از این نیست. الان فقط سلامتی گونش مهمه که نمی‌دونم این مردک چه بلایی سرش آورده.
علیسان برای حفظ غرور لگدمال شده‌اش، نگاهش را از زمین گرفت و زمزمه کرد:
- آقای عبادی، من، گونش رو قبل از اومدن به خونه‌ی شما می‌شناختم. من می‌خوامش!
در کسری از ثانیه سمت چپ صورتش داغ شد. صدای سیلی محکمی که محمدعلی به صورت او زده‌، چنان بلند بود که پریا هین‌کشان و عادل حیران چشم به علیسان که سرش به‌ جهت راست چرخیده‌بود، دوختند.
- پسره‌ی پررو همین حالا از جلوی چشمم گم شو تا به وقتش بلایی که لایقش هستی رو سرت بیارم.
سپس بازوی او را گرفت و به‌ جلو هول داد.
- خوش‌اومدی.
علیسان با چشمان به نم نشسته به عادل که هر دو دستش را بر روی سرش گذاشته‌بود، نگاه کرد. با یک حرکت بازویش را از دست تنومند محمدعلی بیرون کشید و گفت:
- تا زمانی که گونش به‌هوش بیاد می‌مونم.
محمدعلی با دو دست به تخت سی*ن*ه‌ی پهن او کوبید و گفت:
- اسم عزیز من رو روی زبونت نیار مردک که بد تاوانش رو میدی.
بغض توپ مانندی که گویی قصدش خفه کردن او بود را قورت داد، سر پایین انداخت و با تحکم گفت:
- من دوستش دارم!
محمدعلی به‌سمت او خیز برداشت و فریاد زد:
- خفه شو مردک.
عادل که اوضاع را نامناسب دید، سریع پیش آمد، دست رفیقش را گرفت و به‌سوی خروجی رفت. علیسان که دیگر نمی‌توانست خشمش را کنترل کند، دستش را از دست او بیرون کشید.
- چیکار می‌کنی عادل؟
عادل با عصبانیت زیر لب غرید:
- احمق نشو علی.
حق به جانب سی*ن*ه جلو داد و گفت:
- من از اینجا بیرون نمیرم. من می‌مونم.
عادل رخ به رخش ایستاد و ملتمسانه کلامش را بیان کرد.
- کار رو از این بدتر نکن، بیا برو بیرون تا ببینم چه خاکی تو سرمون شده. جون عزیزت علی بیا برو بیرون!
با چانه‌ی لرزان و صورتی درهم، چنگی به موهایش زد و گفت:
- عادل، عزیز من گونشه!
دستش را به‌سوی بخش دراز کرد و با چشمان گریان ادامه داد:
- حالا فهمیدم اون دختری که اونجاست عمرمه! کسیه که برای دوباره سر پا شدنش جونم رو میدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
968
26,647
مدال‌ها
3
دست به سی*ن*ه بر روی نیمکت سنگی حیاط بیمارستان نشسته و در افکار پریشانش غرق بود. هر ثانیه بی‌خبری از اویی که ذهن و هوشش را درگیر کرده‌بود، برایش حکم یک قرن را داشت. بارها زندگی خود را مرور کرده و به نتیجه‌ای که باب دلش باشد و به آن دل‌ خوش کند، نرسیده‌بود. نمی‌دانست تقاص کدامین گناه و کار نکرده‌ای را پس می‌داد. صدای گوش‌خراش آمبولانسی که آژیرکشان وارد حیاط شد، او را از اعماق افکارش بیرون کشاند. بابت سردردی که دچارش شده‌بود، صورتش درهم شد و کلافه دستی بین موهای ژولیده‌اش کشید. با برخورد نسیم غروب بهاری به صورتش، تلخ‌خندی بر روی لبانش نشست و نفسی عمیق کشید. به محض اینکه نگاهش را به اطراف چرخاند، چشمان سرخش بر روی افرادی که وارد محوطه‌ی حیاط شدند، خیره ماند و آه از نهادش برخاست که ناخواسته بهترین شب زندگی آن‌ها را خراب کرده‌بود. با تنی سست و کرخت، از جایش برخاست.
- سلام.
با سلام کردن همزمان امیررضا و راضیه، با تکان دادن سرش جوابشان را داد و سپس رو به لیلا که رنگ در صورت نداشت و چشمانش گریان بود، سلام کرد.
- گونش کجاست؟ چه بلایی سرش اومده؟
با یادآوری شوقی که گونش برای حضور در مراسم امشب داشت، غم نشسته بر دلش افزون شد و آرام در جواب لیلا گفت:
- هنوز به‌هوش نیومده.
لیلا زاری‌کنان به‌سوی ورودی بیمارستان رفت. راضیه هم بی‌قرارتر از مادرش، دو برادر را تنها گذاشت و به‌ دنبال او دوید.
- داداش، جریان چیه‌؟
نگاه نگرانش را از آن دو که وارد سالن شده‌بودند، گرفت و پرسید:
- کی به شما خبر داد؟
امیررضا دلگیر از دیدن صورت به غم نشسته‌ی برادرش، دستی به محاسن مرتبش کشید و گفت:
- راضیه‌خانم چندباری زنگ میزنه به گوشی گونش‌خانم که بلأخره یکی جواب میده و میگه این بلا سرش اومده. بعد گفتن بیاین کیف‌ها و گوشی‌هاشون رو بگیرین. دیگه باهم رفتیم همون رستوران با کلی مشخصات دادن، هم کیف پول و گوشی شما و هم کیف گونش‌خانم رو تحویل دادن. اون‌ها هم گفتن آوردنش به نزدیک‌ترین بیمارستان که آدرس اینجا رو دادن و ماهم اومدیم اینجا.
سردردش دیگر طاقت‌فرسا شده‌بود و شقیقه‌هایش به نبض افتاده‌بودند. با دست مشت شده‌اش، آرام چند ضربه به پیشانی داغش کوبید و گفت:
- گند زدم امیر.
امیررضا مغموم، دست بر روی شانه‌ای پهن برادرش گذاشت و با آرامش‌خاطر گفت:
- من نمی‌دونم موضوع چیه، فقط میگم توکلت به خدا باشه داداش. ان‌شاءالله صحیح و سالم به‌هوش میاد!
بغض هناق مانند، بر گلویش نشست و همچون کودک خطاکار، با چانه‌ی لرزان لب زد:
- من دیگه کم آوردم. کمرم زیر بار این همه غم و درد خرد شده.
بابت بغض شدت گرفته‌‌اش لرزه به صدایش افتاد.
- امیر، اگه بلایی سر اون دختر بیاد نابود میشم و شک می‌کنم به خدایی که بخت من رو با سیاهی و درد و عذاب یکی کرده‌.
بغضش شکست و دو قطره اشک بر روی صورتش سرازیر شد. با دست راستش به سی*ن*ه‌ی خودش کوبید و ادامه داد:
- من بنده‌ی بدی براش نبودم، اما اون از دو سالگی غم رو تو سرنوشتم گذاشت، بازم آخ نگفتم و بنده‌ی مطیعش بودم. هشت سال پیشم من رو توی گردابی انداخت که نتیجه‌اش شد افتادن از چشم همه و گناهکار خطاب شدنم. امیر کجاست خدایی که... ؟
امیررضا دستش را بر روی دهان او گذاشت و گفت:
- کفر نکن داداش، خدا هر کی رو دوست داره درداشم زیاد می‌کنه و مورد امتحان قرار میده.
نیشخند زنان سر عقب برد. آب بینی‌اش را بالا کشید و بی‌توجه به افرادی که کنجکاوانه از کنارشان می‌گذشتند، فریاد زد:
- من این دوست داشتن رو نمی‌خوام. من نمی‌خوام من رو با جون عزیزم امتحان کنه. چرا یه‌دفعه جون خودم رو نمی‌گیره تا راحت بشم؟
امیررضا با قلب فشرده از کلام مملو از غم برادرش، او را به آغوش کشید و با صدای بغض‌آلود دم گوشش پچ زد:
- آروم باش داداش. علیسانی که الگوی منه انقدر سست نیست. پس لطفاً مثل همیشه محکم و قوی باش داداش!
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین