جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط atefeh.m با نام [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 6,683 بازدید, 190 پاسخ و 39 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
829
23,531
مدال‌ها
3
تعاریف برادرش دیگر شامل حال و احوال او نمی‌شد. مدت‌ها بود که قوی و محکم بودن بر دردهایش غالب نبود و از آن‌ها نمی‌کاست؛ زیرا روح و روانش زیر بار کمر شکن غم و اندوه درحال متلاشی شدن بودند. ریشه‌ی مشکلات چنان بر عمق زندگی‌اش نفوذ کرده‌بود که گویی از بَدو تولد با او همزاد بوده‌اند. از آغوش امیررضا بیرون آمد و به‌سوی نیمکت رفت. پاهایش دیگر یارای تن خسته‌اش را نداشتند. بر روی نیمکت نشست و سرش را بین دستانش گرفت. بندبند وجود برادر کوچک به آتش کشیده‌شد از دیدن کمر خمیده‌ی الگویش که همیشه سرپا و چیره بر مشکلات بود. او قطعاً همچون گذشته می‌توانست ستون اصلی خانواده‌اش باشد. علیسان هنوز برای او و خواهر و برادرش حکم کوهی محکم و استوار را داشت. به محض اینکه کنار او نشست، صدای فریاد و بی‌قراری شخصی نظر هر دوشان را جلب کرد و نگاهشان را به‌سوی ورودی سالن بیمارستان کشاند. محمدعلی خشمگین همچون میرغضب با گام‌های بلند و تند به‌سمت آن‌ها می‌آمد. قلب ناآرام علیسان لحظه‌ای از تپش ایستاد و عرقی سرد بر تنش نشست. بدنش قفل کرده و توان اینکه از جایش برخیزد، نداشت. محمدعلی که حال مقابل او ایستاده‌بود، با یک حرکت یقه‌ی پیراهن او را گرفت و یک ضرب بلندش کرد.
- مردک عوضی، روزگارت رو مثل دنیای گونش سیاه می‌کنم.
احساس منگی می‌کرد و زبانش برای بیان کلمه‌ای نمی‌چرخید. امیررضا که متوجه‌ی حال خراب و رنگ پریده‌ی او شد، پیش‌دستی کرد و گفت:
- آقا، چی‌شده؟
درد نشسته به جان محمدعلی آنقدر زیاد بود که آن لحظه فقط نابودی علیسان برایش اولویت داشت. با مشت‌های محکم شروع به ضربه زدن به صورت و تن علیسان که قصد دفاع از خود را نداشت، کرد و در آن حین فریاد میزد:
- گونش من دق می‌کنه! گونش من تاب این وضع رو نداره.
امیررضا و عادل که همان لحظه با چشمان به نم نشسته سر رسیده‌‌بود، محمدعلی را از او جدا کردند، اما محمدعلی درحالی‌که انگشت اشاره‌اش را تهدیدوار برای او که از بینی و لبانش خون جاری بود، تکان می‌داد، فریاد زد:
- به جون خودش تا بلایی که سرش آوردی رو سرت نیارم مرد نیستم.
عادل رخ به رخ پدرش و پشت به رفیقش ایستاد و ملتمسانه کلامش را بیان کرد.
- آقاجون، خواهش می‌کنم آروم باشین. این حال و عصبانیت براتون سمه.
محمدعلی با نفس‌های که ریتم تند داشتند، فریاد زد:
- چطور آروم باشم وقتی نوه‌م، عزیزم به‌خاطر این عوضی کور شده؟
علیسان با شنیدن تک‌تک واژه‌های به غم آغشته‌ی محمدعلی، آتشی به داغی آتش جهنم به جانش نشست. هجوم خون به رگ‌های سرش را به‌ خوبی احساس کرد و زانوهایش سست شدند. آدم‌هایی که اطرافشان جمع شده‌بودند، لحظه‌به‌لحظه از او دور و صداها آهسته‌تر می‌شدند، تا جایی که دنیایش را سیاهی مطلق فرا گرفت.
 
بالا پایین