atefeh.m
سطح
1
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
- Dec
- 860
- 25,262
- مدالها
- 3
***
با چشمان به نم نشسته و قلبی بیقرار، به عکس روی صفحهی گوشیاش که متعلق به نمایهی یکی از برنامههای مجازی علیسان بود، خیره بود و حسرتوار او را میان عکس برانداز میکرد. هر نگاهش به عکس او که لباس خلبانی به تن داشت، تیری داغ به قلب خسته و ناآرامش بود. دلتنگ بود و راهی جز اینگونه رفع دلتنگی نداشت. پس از بهبودی چشمانش تنها آرزویش دیدن مردی بود که بندبند وجودش تمنای داشتنش را داشت. غمِ غربت و دلتنگی برای عزیزانش، دست بههم داده و خلقش را تنگ و دنیا را به کامش زهر کردهبودند. حالش همچون پرندهای بود که در قفسی از جنس طلا اسیر بود و راهی برای گریز از زیباییهای ظاهری که به او تحمیل شدهبود، نداشت. پلکهایش را محکم بر روی هم فشرد که شاید از شر اشکهای مزاحم راحت شود. با سرازیر شدن قطرات اشک بر روی صورت ملتهبش، زمزمهوار حرف دلش را که همچون حناق در گلویش چنبره زدهبود، به زبان آورد.
- بیمعرفت دلم برات تنگه! اونقدری که تو خواب و بیدار همهش تو رو میبینم.
تلخخندی زد و با قلبی که گویی درحال فروپاشی بود، لب زد:
- حتی با دیدن هواپیما دلم آتیش میگیره. میگم شاید تو خلبانش باشی... !
با آستین شومیز سفیدش، رد اشکهای مانده بر روی صورتش را پاک کرد. درحالیکه پیدرپی پلک میزد، نگاهش را به سقف بلند اتاق سوق داد. برای رفع بغضی که گلویش را میسوزاند، چند نفس عمیقی کشید و سپس با حسرت لب زد:
- خوش به حال راضی که عروس خونوادهی شما شد... !
یکمرتبه گریهی آرامش به هقهق تبدیل شد. آنقدر حالش خراب بود که هراسی برای شنیدن گریهاش توسط دیگر اعضای خانه نداشت. سر جایش روی تخت دراز کشید و زانوهایش را در شکم جمع کرد و گوشی را در آغوشش فشرد و آرامآرام به گریستن ادامه داد تا وقتی که به خواب رفت. در این حین سرور که بابت نگرانی از نیامدن دخترک برای صرف شام، به اتاق او رفت، با دیدن صحنهی پیش رویش قلبش فشرده شد و گویی دنیا را بر سرش آوار کردند. آهسته بهسوی تخت رفت. کمی که به چهرهی نوهاش دقت کرد، از دیدن مژههای خیس و بینی سرخ شدهاش متوجهی گریهی او شد. درحالیکه ملحفهی سفید با طرحهای قلب را بر روی او میکشید، گوشی را از میان آغوش او بیرون آورد. با ضربهای آرام بر روی صفحه و روشن شدن آن با دیدن عکس روی صفحه، آه از نهادش برخاست و در کسری از ثانیه چشمانش پر از اشک شد.
- الهی بمیرم برای دل عاشقت عزیزم... !
با چشمان به نم نشسته و قلبی بیقرار، به عکس روی صفحهی گوشیاش که متعلق به نمایهی یکی از برنامههای مجازی علیسان بود، خیره بود و حسرتوار او را میان عکس برانداز میکرد. هر نگاهش به عکس او که لباس خلبانی به تن داشت، تیری داغ به قلب خسته و ناآرامش بود. دلتنگ بود و راهی جز اینگونه رفع دلتنگی نداشت. پس از بهبودی چشمانش تنها آرزویش دیدن مردی بود که بندبند وجودش تمنای داشتنش را داشت. غمِ غربت و دلتنگی برای عزیزانش، دست بههم داده و خلقش را تنگ و دنیا را به کامش زهر کردهبودند. حالش همچون پرندهای بود که در قفسی از جنس طلا اسیر بود و راهی برای گریز از زیباییهای ظاهری که به او تحمیل شدهبود، نداشت. پلکهایش را محکم بر روی هم فشرد که شاید از شر اشکهای مزاحم راحت شود. با سرازیر شدن قطرات اشک بر روی صورت ملتهبش، زمزمهوار حرف دلش را که همچون حناق در گلویش چنبره زدهبود، به زبان آورد.
- بیمعرفت دلم برات تنگه! اونقدری که تو خواب و بیدار همهش تو رو میبینم.
تلخخندی زد و با قلبی که گویی درحال فروپاشی بود، لب زد:
- حتی با دیدن هواپیما دلم آتیش میگیره. میگم شاید تو خلبانش باشی... !
با آستین شومیز سفیدش، رد اشکهای مانده بر روی صورتش را پاک کرد. درحالیکه پیدرپی پلک میزد، نگاهش را به سقف بلند اتاق سوق داد. برای رفع بغضی که گلویش را میسوزاند، چند نفس عمیقی کشید و سپس با حسرت لب زد:
- خوش به حال راضی که عروس خونوادهی شما شد... !
یکمرتبه گریهی آرامش به هقهق تبدیل شد. آنقدر حالش خراب بود که هراسی برای شنیدن گریهاش توسط دیگر اعضای خانه نداشت. سر جایش روی تخت دراز کشید و زانوهایش را در شکم جمع کرد و گوشی را در آغوشش فشرد و آرامآرام به گریستن ادامه داد تا وقتی که به خواب رفت. در این حین سرور که بابت نگرانی از نیامدن دخترک برای صرف شام، به اتاق او رفت، با دیدن صحنهی پیش رویش قلبش فشرده شد و گویی دنیا را بر سرش آوار کردند. آهسته بهسوی تخت رفت. کمی که به چهرهی نوهاش دقت کرد، از دیدن مژههای خیس و بینی سرخ شدهاش متوجهی گریهی او شد. درحالیکه ملحفهی سفید با طرحهای قلب را بر روی او میکشید، گوشی را از میان آغوش او بیرون آورد. با ضربهای آرام بر روی صفحه و روشن شدن آن با دیدن عکس روی صفحه، آه از نهادش برخاست و در کسری از ثانیه چشمانش پر از اشک شد.
- الهی بمیرم برای دل عاشقت عزیزم... !