جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

فایل شده [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط atefeh.m با نام [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 14,089 بازدید, 230 پاسخ و 50 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
877
26,490
مدال‌ها
3
***
با چشمان به نم نشسته و قلبی بی‌قرار، به عکس روی صفحه‌ی گوشی‌اش که متعلق به نمایه‌ی یکی از برنامه‌های مجازی علیسان بود، خیره بود و حسرت‌وار او را میان عکس برانداز می‌کرد. هر نگاهش به عکس او که لباس خلبانی به تن داشت، تیری داغ به قلب خسته و ناآرامش بود. دلتنگ بود و راهی جز این‌ برای رفع دلتنگی نداشت. پس از بهبودی چشمانش تنها آرزویش دیدن مردی بود که بندبند وجودش تمنای داشتنش را داشت. غمِ غربت و دلتنگی برای عزیزانش، دست به‌هم داده‌ و خلقش را تنگ و دنیا را به کامش زهر کرده‌بودند. حالش همچون پرنده‌ای بود که در قفسی از جنس طلا اسیر بود و راهی برای گریز از زیبایی‌های ظاهری که به او تحمیل شده‌بود، نداشت. پلک‌هایش را محکم برروی هم فشرد که شاید از شر اشک‌های مزاحم راحت شود. با سرازیر شدن قطرات اشک برروی صورت ملتهبش، زمزمه‌وار حرف دلش را که همچون حناق در گلویش چنبره زده‌بود، به زبان آورد.
- بی‌معرفت دلم برات تنگه! اونقدری که تو خواب و بیدار همه‌ش تو رو می‌بینم.
تلخ‌خندی زد و با قلبی که گویی درحال فروپاشی بود، لب زد:
- حتی با دیدن هواپیما دلم آتیش می‌گیره. میگم شاید تو خلبانش باشی... !
با آستین شومیز سفیدش، رد اشک‌های مانده برروی صورتش را پاک کرد. درحالی‌که پی‌در‌پی پلک میزد، نگاهش را به سقف بلند اتاق سوق داد. برای رفع بغضی که گلویش را می‌سوزاند، چند نفس عمیقی کشید و سپس با حسرت لب زد:
- خوش به حال راضی که عروس خونواده‌ی شما شد... !
یک‌مرتبه گریه‌ی آرامش به هق‌هق تبدیل شد. آنقدر حالش خراب بود که هراسی برای شنیدن گریه‌اش توسط دیگر اعضای خانه نداشت. سر جایش روی تخت دراز کشید و زانوهایش را در شکم جمع کرد و گوشی را در آغوشش فشرد و آرام‌آرام به گریستن ادامه داد تا وقتی که به خواب رفت. در این حین سرور که بابت نگرانی از نیامدن دخترک برای صرف شام، به اتاق او رفت، با دیدن صحنه‌ی پیش رویش قلبش فشرده شد و گویی دنیا را بر سرش آوار کردند. آهسته به‌سوی تخت رفت. کمی که به چهره‌ی نوه‌اش دقت کرد، از دیدن مژه‌های خیس و بینی سرخ شده‌اش متوجه‌ی گریه‌ی او شد. درحالی‌که ملحفه‌ی سفید با طرح‌های قلب را برروی او می‌کشید، گوشی را از میان آغوش او بیرون آورد. با ضربه‌ای آرام برروی صفحه‌ و روشن شدن آن، با دیدن عکس روی صفحه، آه از نهادش برخاست و در کسری از ثانیه چشمانش پر از اشک شد.
- الهی بمیرم برای دل عاشقت عزیزم... !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
877
26,490
مدال‌ها
3
***
پس از خواندن نماز صبح، دچار نگرانی و دل‌آشوبی مبهم شده‌ و خواب از چشمانش گریخته‌بود. با صدای دردانه که صدایش میزد، از افکار عمیقی که او را در خود غرق کرده و او را از حال و هوای اطرافش دور کرده‌بود، بیرون آمد.
- جانم عمو!
دردانه که پایین تخت ایستاده‌بود، نخودی خندید و با شیرین‌زبانی گفت:
- علوسکم رو دیدی؟ بابا احمدرضا برام خلیده.
با اینکه بی‌حوصله بود و دل و دماغی نداشت، اما پرمهر دستی بر سر برادرزاده‌اش کشید و سپس نگاهش را به‌سوی عروسک خرگوش گوش‌دراز صورتی‌رنگ میان دستان او سوق داد.
- مبارکت باشه و دست بابا احمدتم درد نکنه‌!
دردانه خندان عروسکش را در هوا چرخاند و به‌سوی تاب متصل به درخت کنج حیاط دوید.
- چایت رو بخور مادر.
با تعارف محبوبه‌خانم که به همراه لیلا مقابلش نشسته‌بودند، لبخند کم‌جانی زد و زیر لب تشکر کرد.
- الو، الو... دُخی صدا و تصویر رو داری؟
با صدای راضیه که به همراه فاطمه کنار دیگ‌های بزرگ روی اجاق‌گاز‌های گوشه‌ی حیاط ایستاده‌بودند، نگاهش به‌سمت آن‌ها کشیده‌شد.
- گونش، هستی یا رفتی؟
با شنیدن نام دلبرکش، به یک‌باره تمام وجودش را دلتنگی و حسرت فرا گرفت. تمامش گوش شد تا صدای او را بشنود که شاید برای زخم نشسته بر قلبش مرهمی باشد. صداهای مبهمی از پشت گوشیِ میان دست راضیه به گوشش خورد. فاطمه سرش را بیشتر به‌سمت راضیه برد و خطاب به گونش، گفت:
- گونش‌جونم قربونت بشم! امروز جات خیلی خالیه. ان‌‌شاءالله برای عقد داداش امیر و راضیه‌گلی حتماً بیا.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
877
26,490
مدال‌ها
3
پس از چند ثانیه صدای گونش را که به وضوح می‌شد پی به بغض‌آلودی‌اش برد، به گوشش خورد.
- خیلی دوست داشتم امروز اونجا کنار همه‌تون بودم.
هر واژه‌ای که از جانب دلبرش به گوشش می‌خورد ترکشی به قلب سرکش و ناآرامش بود. سر پایین انداخت و خودش را با استکان مقابلش سرگرم کرد.
- راضیه‌جان، دیگ‌های نذری رو نشون گونش‌جان بده، بگو امروز جاش پیشمون خالیه.
راضیه در جواب محبوبه‌خانم که درحال مرتب کردن ظروف یک‌بارمصرف پیش رویش بود، «چشم» گفت و دوربین گوشی را به‌سوی دیگ‌ها گرفت.
- ببین گونش، این‌ها برای توئه بی‌معرفته که رفتی خانم فرنگی شدی.
سپس هر دو دختر جوان قاه‌قاه خندیدند و با خنده‌شان دل دخترک پشت گوشی را بی‌قرار‌تر کردند.
- اِه راضی، دختر گلم رو اذیت نکن، گوشی رو بیار ببینمش.
با کلامی که لیلا بیان کرده‌بود، سر بلند کرد. راضیه خندان به‌سوی تخت آمد و گوشی را مقابل مادرش و محبوبه‌خانم گرفت. گونش با دیدن خاله‌اش و محبوبه‌خانم با دلتنگی که به جانش نشسته‌بود، به‌ سختی بغضش را مهار و از ریزش اشک‌هایش جلوگیری کرد.
- سلام خاله، سلام حاج‌خانم خوبین؟
دیگر طاقتش طاق شد و تاب ماندن در آنجا را نداشت. شتابان از تخت پایین رفت و در مقابل چشمان متحیر جمع حاضر به‌سوی اتاق‌های سمت چپ حیاط که مدتی از آن او شده‌بود، رفت. وارد اتاق شد و درب را بست و به آن تکیه داد. پی‌در‌پی نفس می‌کشید تا از شر بغض خفقان میان گلویش راحت شود. پس از دقایقی همان‌جا نشست و سرش را بین دستانش گرفت. ضربان قلبش آنقدر نامیزان میزد که هر لحظه ممکن بود، قلبش از هم بپاشد. هرگز باورش نمی‌شد زندگی‌اش این‌گونه برای جنس مخالف دچار اختلال شود. حالش عجیب گرفته‌بود و میل به دیدار یار همچون پیچک وجودش را احاطه کرده‌بود. با صدای زنگ گوشی‌اش از خلسه‌ی تلخی که گرفتارش شده‌بود، بیرون آمد و سر بلند کرد. از جایش برخاست و به‌سوی گوشی‌اش که بر روی تاقچه‌ی اتاق بود، رفت و آن را برداشت. با دیدن نام مارجانش اندکی آرامش بر جانش نشست. چند نفس عمیق کشید و تماس را برقرار کرد.
- جانم مارجان؟
- الو، سلام پسرم خوبی؟
با شنیدن صدای شخص بیگانه، اخمی غلیظ بین ابروهایش نشست.
- شما؟
شخص پشت خط پس از کمی من‌من کردن، جواب داد:
- من عطا هستم، همسایه‌ی مارجان، پسرم می‌تونی بیای شمال؟ حال مارجانت... یکم خوب نیست... !
لحظه‌ای قالب تهی کرد و در کسری از ثانیه دنیا برایش به اندازه‌ی گوری تنگ و طاقت‌فرسا شد. زیر لب نام خدا را صدا زد و شتابان به‌سوی چمدان و وسایلش که کنج دیوار بود، دوید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
877
26,490
مدال‌ها
3
***
چشمان خیس و سرخش به تپه‌ی خاکی پوشیده از گل‌های سرخ و سفید پیش رویش خیره‌ بود. در باورش نمی‌گنجید روزگار این‌گونه سر ناسازگاری با او پیش گرفته‌باشد. از دست دادن تنها عزیز از تبار مادرش برایش گران تمام شده و جانش را به آتش کشانده‌بود. از زمین و زمان گله داشت بابت روزهای تلخی که در سرنوشتش رقم خورده‌بود. با خلقی تنگ، لب به دندان گرفت و بابت دلتنگی برای عزیز خفته در مزار پیش رویش، قطره‌ای اشک داغ از چشم راستش برروی صورتش سرازیر شد. با گذاشته شدن دستی برروی شانه‌ی افتاده‌اش، با کف دست اشک‌ روی صورتش را پاک کرد.
- داداش... !
سر به‌سمت امیررضا که کنارش نشسته‌بود، چرخاند.
- جانم؟
صورت درهم و به غم نشسته‌اش آتش به جان برادر کوچکش انداخت.
- پاشین بریم. سه روزه دنیا رو به کام خودت زهر کردی. نگرانتم داداش!
لبخند کم‌جانی زد و از جایش برخاست. نیم‌نگاهی به عادل که چند گام آن‌طرف‌تر درحال مکالمه با گوشی‌اش بود، انداخت و سپس با صدای بم شده‌اش جواب داد:
- ممنون که این سه روز پیشم بودین، دیگه وقتشه برین تهران و به زندگیتون برسین.
امیررضا متعجب ابرو بالا انداخت و پرسید:
- مگه شما نمیای؟!
چانه بالا انداخت و جواب داد:
- نه، یه چند روزی می‌مونم.
- می‌مونی؟
نگاه هر دو به‌سمت عادل که حال کنارشان ایستاده‌بود، کشیده‌شد.
- آره، واقعاً نیاز دارم اینجا بمونم. شما برگردین.
عادل دست روی شانه‌ی او گذاشت و با تحکم، کلامش را به زبان آورد.
- چطور تنهات بذارم آخه؟
خشنود از همدردی رفیقش، لبخند محوی بر لبانش نشست. نگاهش را به محیط سرسبز قبرستان اطرافش چرخاند و گفت:
- واقعاً به تنهایی نیاز دارم. از تو و امیر ممنونم که این سه روز پیشم موندین. خواهشاً رفتین به بقیه هم بگین دیگه مراسمی نداریم و منم زود برمی‌گردم تهران.
- داداش، خودت دیدی که حاج‌بابا رو به زور فرستادیم رفت تهران، اگه زود نیای میاد ها!
با دلگرمی که از توجه‌ی عزیزانش نسبت به او در وجودش نشست، چشمانش را برروی هم فشرد و لب زد:
- قول میدم زود میام. شما هم تا به شب نخوردین برین. درست نیست به‌خاطر من از کار و زندگیتون بیفتین.
امیررضا یک‌ گام فاصله‌ی بینشان را پر کرد و برادرش را به آغوش کشید.
- داداش، فکر نکنی تنهایی‌ ها، تا آخر دنیا کنارتم... !
بندبند وجودش را حسی ناب از خواستن فرا گرفت. تن برادر کوچکش را در آغوش فشرد و کنار گوشش پچ زد:
- می‌دونم و برام ثابت شده‌ای بامرام... !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
877
26,490
مدال‌ها
3
***
با توقف ماشین، با اینکه خسته‌ی راه بود، اما بابت شوق و شور نشسته به جانش، شتابان کیف دوشی مشکی بزرگش را از کنارش برداشت و درب ماشین را گشود. به محض پیاده شدنش با برخورد هوای شرجی به صورت یخ‌زده‌اش، احساس خوشایندی پیدا کرد و هوای سنگین را به ریه‌هایش کشید. راننده بدون اینکه ماشین را خاموش کند، سر به عقب چرخاند و پرسید:
- دخترم، بمونم یا برم؟
با دیدن ماشین مشکی پارک شده‌ی گوشه‌ی حیاط، خیالش راحت شد و با لبخندی ملیح رو به راننده، گفت:
- آقا جاسم، برین خیالتون از بابت من راحت باشه. دستتون درد نکنه!
جاسم سری تکان داد و پس از خداحافظی ماشین را سر و ته کرد و با زدن تک‌بوقی آنجا را ترک کرد. یک‌آن تمام وجودش را حسی مملو از هیجان و استرس فرا گرفت. مضطرب درحالی‌که کیفش را در آغوش می‌فشرد، نگاه از ماشین پرشیای سفیدرنگ جاسم گرفت و برگشت. نگاهش را به ساختمان مقابلش که با خبر مرگ صاحب مهربانش، غمگین و محزون شده‌بود، دوخت. لحظه‌ای خاطرات چند روزی که مهمان این خانه بود، در ذهنش تداعی شد و لبخند دلنشینی را کنج لبانش نشاند. هر چه چشم چرخاند کسی را در اطرافش ندید. آرام‌آرام پیش رفت و از پله‌ها بالا رفت. لحظه‌ای بابت ساکت بودن آنجا دچار ترس و واهمه شد و از اینکه جاسم را فرستاده‌بود، پشیمان شد.
- صاحب‌خونه!
وقتی خبری نشد، پس از نگاهی سرسری به اطراف درب اتاق را گشود و آرام وارد شد. از نبود کسی در آنجا شدت ترسش بیشتر شد و گامی به عقب گذاشت. با برخورد تنش به جسمی که پشت سرش بود، از حرکت ایستاد، قالب تهی کرد و خون در رگ‌هایش منجمد شد. با بدنی لرزان، کیفش را محکم‌تر در آغوش فشرد.
- می‌دونستم میای جانم!
با شنیدن صدایی که مدتی بود برای شنیدنش بی‌تابی می‌کرد، احساس گر گرفتگی کرد و تن سردش کوره‌ی آتش شد. گویی میان آتشفشانی فعال پرتاب شد، همان‌قدر سوزان و آتشین. جسم سست شده‌اش جان گرفت و آرام چرخید. با تلاقی نگاهش با نگاه گیرای عزیزترین شخص زندگی‌اش، سرتاسر وجودش را عشق و دلدادگی احاطه کرد. حسی از دلتنگی و خواستن بر جانش نشست. هر دو بی‌حرف خیره به‌هم بودند. گویی قصد داشتن به اندازه‌ی تمام روزهای دوریشان از نگاه همدیگر سیراب شوند. با دیدن صورت به ریش نشسته و رخت سیاه تن او، چشمانش پر از اشک شد و دیدش را تار کرد. آهسته پلک‌هایش را برروی هم فشرد و قطرات مروارید‌گونه‌اش را مهمان گونه‌های گل انداخته‌اش کرد. پس از لحظاتی، بر استرس افتاده به جانش مسلط شد و با چانه‌ی لرزان لب زد:
- تسلیت میگم!
تلخ‌خندی کنج لبان مرد جوان پیش رویش نشست.
- ممنون!
مجدد بی‌حرف به چشمان هم خیره شدند. میان چشمان هر دویشان هزاران حرف و گلایه‌ی نگفته‌بود که هیچ‌کدام میل به گفتنش نداشتند. گونش بود که دل از نگاه خیره گرفت و درحالی‌که دسته‌ی کیفش را دور انگشتانش می‌پیچاند، سر به زیر گفت:
- آقا علیسان، دیگه مُهر دختر سرکش و بی‌پروا روی پیشونیم خورده، بخوای یا نخوای بیخ ریشتم.
صدای گرم دلبرکش تن به یخ نشسته‌اش را گرمی بخشید و نور امید از دست رفته را دومرتبه به زندگی‌اش برگرداند. با نیم قدم، فاصله‌ی بینشان را پر کرد و پر مهرتر از او، کلامش را بیان کرد.
- بیخ ریش چیه جانم؟ شما تاج سری! ملکه‌ی قلبمی... !
با یک حرکت دخترک را همچون شئ گران‌بها به آغوش کشید و سرش را خم کرد و با صدای بغض‌آلود ادامه‌ی کلامش را دم گوش دخترک پچ زد:
- تو فرشته‌ی زندگیمی... !
بغض نشسته بر گلوی دخترک شکست. بی‌پروایی به خرج داد و دستانش را دور کمر علیسان حلقه کرد، سر برروی سی*ن*ه‌ی او گذاشت و گریان لب زد:
- آخ که تموم زندگیمی علیسان!
پس از لحظاتی که با گرمای حضور و آغوش هم رفع دلتنگی کردند، سر به عقب برد و صورت دخترک را با دستان داغش قاب گرفت و با چشمان به نم نشسته به تیله‌های شکلاتی درخشان او خیره‌ شد و ملتمسانه زمزمه کرد:
- اومدی که بمونی دیگه؟
گریه و خنده‌ی دخترک باهم ادغام شد و درحالی‌که سرش را بالا و پایین می‌کرد، جواب داد:
- این‌بار فقط مرگ باید من رو ازت جدا کنه... !
علیسان که گویی دنیا را به او بخشیده‌بودند، خشنود پیشانی‌اش را به پیشانی دخترک چسباند و آرام پچ زد:
- نفسی جانم... !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
877
26,490
مدال‌ها
3
با بلند شدن صدای زنگ ملایم گوشی، گونش عقب کشید و گوشی‌اش را از جیب پشتی کیفش بیرون آورد. با دیدن نام روی صفحه لب به دندان گرفت و گوشی را به‌سمت علیسان گرفت و لب زد:
- با شما کار دارن.
علیسان متعجب ابرو بالا انداخت و گوشی را گرفت، از دیدن نام (عموعادل) خنده‌اش گرفت و تماس را برقرار کرد.
- جانم رفیق؟
گونش مضطرب خودش را بیشتر به او چسباند.
- سلام آقا علیسان دخترکش.
دستش را دور شانه‌ی دخترک حلقه کرد و با لبخندی خاص جواب داد:
- سلام از ماست عموجان.
عادل پس از خنده‌ای کوتاه، لحظه‌ای جدی شد و کلامش را به زبان آورد.
- نشد که جلوش رو بگیریم. یعنی عشقی که بهت داره بیشتر از زور آقاجونم بود. نشد جلوش رو بگیریم چون شدی تموم زندگیش! شدی همه‌ی وجودش!
هر واژه از جانب عادل، همچون عسل به کامش خوش آمد و دخترک را که مضطرب لب به دندان گرفته و میخ صورت او بود، بیشتر به خود فشرد.
- نتونست دوریت رو تاب بیاره، خودم با جاسم راهیش کردم. اون بودن در کنار تو رو به بودن تو آلمان و بهترین موقعیت‌ها ترجیح داد، پس خواهش دارم اول گونش رو و بعدش ما رو از انتخابش پشیمون نکن. می‌شناسمت و می‌دونم اگه کسی برات مهم باشه جونتم براش میدی. این رو بدون گونش برای خانواده‌ی ما عزیزترینه و چهارچشمی حواسمون بهش هست.
تک‌تک جملات عادل را به خوبی گوش داد و برای اطمینان به او، کلماتی که با تمام وجودش به آن‌ها ایمان داشت را به زبان آورد.
- فکر نکنم شماها یک صدم از حس و دوست داشتن من به گونش رو داشته باشین.
به چشمان دخترک که بابت اشک میانشان می‌درخشید، خیره شد و با تحکم لب زد:
- دوست داشتن من حد و مرزی نداره... !
گونش، با حال وصف‌ناپذیری که وجودش را فرا گرفته‌بود، سرش را برروی سی*ن*ه‌ی او گذاشت و به نوای ضربان قلب بی‌قرار مرد محبوبش گوش سپرد.
- خب حالا که اینجوره، پاشو دست دخترمون رو بگیر و برگرد تهران؛ تا غیرتی نشدم.
آرام خندید و با شیطنتی که چاشنی کلامش کرد، گفت:
- ببین عادل پشت گوشت رو دیدی گونشم دیدی، دیگه محاله بذارم بیاد پیشتون.
گونش از شنیدن کلام او خندان سر عقب برد و متحیر به صورت مملو از شیطنت او خیره شد.
- تو این کار رو نمی‌کنی آقا علیِ بچه‌ مؤمن.
علیسان قاه‌قاه خندید و در جواب او جوابی دندان‌شکن داد:
- اتفاقاً ما بچه مؤمن‌ها یه امری داریم که من یکی خیلی دوست دارم تجربه‌ش کنم.
- چی؟
به‌سختی جلوی خنده‌اش را گرفت و جواب داد:
- صیغه... !
چند ثانیه‌ای جو ساکتی بینشان ایجاد شد و تنها صدای جیرجیرک‌های روی درختان حیاط بر جو غالب بود. گونش یکه‌خورده، با گونه‌های گلگون شده، گامی عقب رفت و در مقابل چشمان خندان علیسان، سر پایین انداخت. عادل پس از تحلیل سخن رفیقش، قهقهه‌ای سر داد و بریده‌بریده گفت:
- ای... تو... روحت علی... جنس خراب.
گوشی را مقابل دهانش گرفت و لب زد:
- عادل، لطف کن مزاحم نشو... !
بدون اینکه منتظر جوابی از جانب عادل بماند، تماس را قطع کرد و گوشی را به درون جیب شلوار ورزشی مشکی‌اش سُر داد. دیدن دخترک که معذب کیفش را محکم به آغوش کشیده‌ و سر پایین انداخته‌بود، توفانی از هیجان بر دلش نشاند. سر کج کرد و آرام نام او را صدا زد.
- گونشم!
دخترک آرام سر بلند کرد. از دیدن گونه‌های سرخ همچون انار او و مردمک‌های ناآرامش، سر خم کرد و میان صورت پچ زد:
- قربون چشم‌هات برم که دین و دنیام رو برده... !
گونش تنها به گفتن «خدا نکنه» اکتفا کرد و مجدد سر به پایین انداخت. علیسان تن نحیف دلبرش را به آغوش کشید. چانه‌ برروی سر دخترک گذاشت و زمزمه کرد:
- ممنون برای بودنت، ممنون برای اینکه پا گذاشتی تو زندگیم... !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
877
26,490
مدال‌ها
3
***
نگاهش را از فنجان‌هایی که بابت لرزش دست دخترک که مقابلش خم شده‌، به جیرینگ‌جیرینگ افتاده‌بودند، گرفت و به چشمان او که از استرس دودو میزد، خیره شد و پچ زد:
- آروم باش جانم!
گونش لب به دندان گرفت و چشمانش را محکم برروی هم فشرد و آرام‌تر از او پچ زد:
- قلبم داره میاد تو حلقم.
خوب حال و هوای دلبرکش را درک می‌کرد، اما در آن لحظه و بین جمع حاضر در مجلس نمی‌توانست کاری کند. فنجانی برداشت و لب زد:
- من اینجام و همه‌چیز داره خوب پیش میره عزیزم.
گونش با آرامشی که یک‌آن جای استرسش را گرفت، لبخندی به روی او زد، کمر راست و به‌سمت احمدرضا و امیررضا که کنار هم نشسته‌بودند، رفت و به آن‌ها چای تعارف کرد و سپس سینی را برروی عسلی گذاشت. کنار مادربزرگش که رضایت و خشنودی در صورتش پیدا بود، نشست. سر پایین انداخت و پایین شال شیری‌رنگش را که هم‌خوانی مناسبی با پیراهن عروسکی کرم و قهوه‌ایش داشت، در دست لرزانش مشت کرد.
- آقای عبادی، من امروز به حکم یه پدر اینجا نیستم؛ چون از روی علیسانم شرمنده‌م که هشت‌سال تنهاش گذاشتم و به ناحق قضاوتش کردم. من امروز اینجام که به شما و نوه‌تون اطمینان‌خاطر بدم پسرم انقدر مرد هست، انقدر جنم داره که برای خوشبختی همسرش از جون و دل مایه بذاره. من خوشبختی دختر شما رو تضمین می‌کنم.
سکوتی سنگین بین جمع حاضر ایجاد شد؛ گویی همه به کلام حاج‌غفور با دل و جان ایمان داشتند. محمدعلی جرعه‌ای از چایش را نوشید و فنجان را برروی جلومبلی مقابلش گذاشت، پا روی پا انداخت و زیر چشمی به علیسان که سر به زیر انداخته‌بود، نگاهی کرد.
- آقاعلیسان برای ما شناخته‌ شده‌ست؛ اونقدری که تو حریم خونه‌ی ما راه پیدا کرد. من به دلایلی که به خود ایشونم گفتم راضی به این وصلت نبودم، اما دیدم و متوجه شدم نوه‌م خوشبختیش رو در کنار پسر شما می‌بینه. دیدم که دخترم بدون پسر شما مثل گل پژمرده‌ست که برای ما خوشایند نبود.
محمدعلی خندان شانه بالا انداخت و نگاهش را بین جمع حاضر چرخاند و ادامه داد:
- گاهی اوقات باید در برابر عشق سر پا ایستاد و به احترامش سرِ تعظیم خم کرد... !
با پایان جمله‌اش، علیسان و گونش که با تمام وجودشان کلام محمدعلی را خوب درک می‌کردند، بی‌قرار و با نگاهی بی‌تاب به چشمان هم خیره شدند.
- پس آقای عبادی اجازه میدین عروسمون رو نشون کنیم؟
محمدعلی نیم‌نگاهی به همسرش که کنارش نشسته‌بود، انداخت و با حس رضایت پیدا در چشمان او در جواب محبوبه‌خانم، گفت:
- مبارکه... !
گونش و علیسان به یک‌باره نفس حبس شده در سی*ن*ه‌یشان را بیرون دادند و لبانشان به لبخندی عمیق آذین شد.
- فقط شرطم اینه که برای یه مدت نامزد بمونن تا یکم شناخت‌ها کامل‌تر بشه.
گونش یکه‌خورده، نگاهش را اول به پدربزرگش و سپس به مادربزرگش دوخت. سرور که پی به حال درونی نوه‌اش برد، با خونسردی ذاتی‌اش، رو به جمع گفت:
- یه مدت کوچولو نامزد بمونن، تا ما هم بتونیم اونجور که شایسته‌ی دخترمون و آقا دومادمون هست تدارک مراسم و جهزیه رو ببینیم.
محبوبه‌خانم نگاهی به حاج‌غفور که لبخند به لب سر به زیر انداخته‌بود، انداخت و گفت:
- شما حق دارین و ما خودمون هم دختر داشتیم و شرایط شما رو درک می‌کنیم. البته نظر علی‌جانم مهمه.
محمدعلی مجدد نگاهش را به علیسان دوخت و خطاب به او گفت:
- آقا دوماد، نظرت چیه؟
علیسان نگاه از پارکت‌های زیر پایش گرفت و سر بلند کرد، درحالی‌که یقه‌ی پیراهن شیری‌رنگش را مرتب می‌کرد، با احترامی که برای بزرگ‌ترهای مجلس قائل بود، جواب داد:
- من نظرم با نظر بزرگ‌ترها یکیه و این رو هم باید بگم که گونش‌جان در کنار من راحت می‌تونه به درسش ادامه بده و خودمم همه‌جوره هواش رو دارم. مهم‌ترین هدف من، ادامه تحصیل گونشه و برای خوشبختیش از هیچ‌چیز دریغ نمی‌کنم... !
لبخندی از رضایت برروی لبان تک‌تک حضار نشست. دخترک با کامی شیرین از سخنان مرد محبوبش نگاه شیفته‌اش را به او که کت و شلوار مشکی خوش دوختش، خوب بر تنش نشسته‌بود، دوخت و خدا را برای حضور او در زندگی‌اش شکر کرد.
- پس آقای عبادی اجازه میدین یه محرمیت بینشون بخونم تا این مدت کنار هم راحت باشن و کارهای مربوط به ازدواجشون رو انجام بدن؟
- اگه صلاح می‌دونین، ایرادی نداره.
عادل که کنار علیسان نشسته‌بود، سرش را نزدیک گوش او برد و با شیطنت پچ زد:
- نمردی و طمع صیغه رو هم چشیدی.
علیسان متحیر سر به‌سمت رفیقش چرخاند. پس از تحلیل سخن او، به‌سختی خنده‌اش را مهار کرد و جواب داد:
- این دیگه فایده نداره، اونکه خودم می‌خوندم فکر کنم بیشتر می‌چسبید.
هر دو خندان سر پایین انداختند و عادل زیر لب علیسان را مورد عنایت قرار داد. با صدای حاج‌غفور که از گونش درخواست کرد کنار علیسان بنشیند، خنده‌شان را مهار کرده و حواسشان را به جمع دادند. علیسان به احترام دلبرکش که از جایش برخاسته و به‌سمت او می‌آمد، برخاست و نگاه مملو از عشق و مهرش را به او دوخت.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
877
26,490
مدال‌ها
3
***
پس از سلام و احوال‌پرسی با جمع حاضر در حیاط که هر کدام با شور و شوق مشغول کاری بودند، به‌سوی اتاق کنج حیاط رفت. آرام و با احتیاط بدون ایجاد هیچ صدایی درب اتاق را گشود و وارد شد. با دیدن عزیزترینش که غرق در خواب عمیق بود، وجودش را شور و حالی وصف‌ناپذیر فرا گرفت. پاورچین‌پاورچین همچون دخترکی بازیگوش پیش رفت و کنار علیسان که به صورت دمر خوابیده‌بود، نشست. دلش بابت طرز خواب او که همچون پسر بچه‌ای خسته‌ به خواب رفته‌بود، غنج رفت و زیر لب جان و زندگی‌اش را فدایش کرد. با آرامش انگشتانش را میان موهای شلخته‌ی او فرو کرد و پچ زد:
- عزیز دلم!
پس از لحظه‌ای وقتی هیچ حرکتی از جانب او ندید، سرش را پایین‌تر برد و بوسه‌ای بر گونه‌ی او زد.
- زندگیم!
با باز شدن یک‌باره‌ی چشمان پف کرده‌ی علیسان، کمی عقب رفت، دست به کمر زد و با شیطنت گفت:
- ساعت خواب آقا! داداش دوماد انقدر تنبل!
علیسان با دیدن آرام‌جانش لبخندی عمیق را مهمان لبانش کرد. با یک حرکت برروی کمر خوابید و با صدای بم شده‌اش گفت:
- کی اومدی جانم؟
- همین الان، آقاجاسم من رو آورد.
دخترک لب ورچید و با گلایه ادامه داد:
- تو که نیومدی دنبالم.
خونِ میان رگ‌هایش لحظه‌ای برای دخترک رنجور پیش رویش جوش آمد. دستش را باز کرد و با ابرو‌ به بازویش اشاره کرد و لب زد:
- زود، تند، سریع پیشم دراز بکش که خوب می‌دونی جونم به جونت بنده... !
دخترک با اینکه وانمود می‌کرد ناراحت است، اما طاقت نیاورد، دراز کشید و سرش را برروی بازوی مردش گذاشت. خودش هم به آرامش کنار او نیاز بود. علیسان شال شیری‌رنگ او را کنار زد و درحالی‌که با طمأنینه موهایش را نوازش می‌کرد، زمزمه‌وار گفت:
- معذرت می‌خوام جانم! ساعت چهار صبح رسیدم خونه، باور کن بعد از آخرین پیامی که به تو دادم نفهمیدم چه وقت خوابم برد.
لحظه‌ای دلش برای کلام مملو از خستگی مردش به خون نشست. درحالی‌که با انگشت اشاره برروی سی*ن*ه‌ی برهنه‌ی او خط‌های فرضی می‌کشید، با بغض نشسته در گلویش لب زد:
- اگه جلوی سخت‌گیری آقاجونم کوتاه نمی‌اومدی الان خونه‌ی خودمون بودیم و اینجوری اذیت نمی‌شدیم.
با اینکه حرف دخترک حرف دلش بود، اما خودش را موظف به آرام کردن او می‌دانست. بوسه‌ای برروی موهای خوشبوی او زد و آرام پچ زد:
- عزیز دلم یه کوچولو تحمل کن. به خدا این دوری برای منم سخته... !
بغض‌آلود کلامش را بیان کرد.
- منم مثل راضی یه عروسی ساده می‌خوام، علیسان تو رو جون من زود... !
هنوز کلامش به پایان نرسیده‌بود که درب با ضربات محکمی به صدا درآمد.
- هی دختره‌ی گیس بریده بیا بیرون ببینم. تا سه می‌شمرم میام داخل ها! یک... دو... .
با صدای مملو از شیطنت راضیه، گونش سریع بلند شد، نشست. علیسان خندان ملحفه‌ی سفید را برروی بالا تنه‌ی عریانش کشید. درب باز شد و راضیه وارد اتاق شد.
- گونش‌خانم، پاشو بریم. داداش‌علی همیشه هست، اما همیشه عروسی من نیست ها!
علیسان ریزریز خندید و برای اذیت کردن دخترک با اخمی مصنوعی گفت:
- راضی‌خانم، شما مگه شوهر نداری که خلوت ما رو به‌هم میزنی؟
گونش با هجوم خون به گونه‌هایش نگاهش را به انگشتان درهم گره‌ خورده‌اش دوخت. راضیه هم با گونه‌های گل انداخته، سر به زیر انداخت و گفت:
- دارم، خوبشم دارم، اما الان نومزدت رو باید ببرم؛ چون قراره بریم آرایشگاه. دیر برسیم آرایشگر بهش برمی‌خوره و لج می‌کنه یه لولو تحویل جوجه‌ حاجیمون میده... .
پس از لحظاتی سکوت، به یک‌باره هر سه‌ نفرشان سرخوشانه قاه‌قاه خندیدند. صدای خنده‌‌هایشان که به بیرون از اتاق رفت، اهل خانه برای این خوشی‌ها خدا را شکر کردند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
877
26,490
مدال‌ها
3
***
همه‌ی نفس‌ها در سی*ن*ه حبس شده‌بود تا نوعروس مجلس جواب عاقد را که برای بار سوم از او تقاضای جواب کرده‌بود، بشنوند. راضیه با استرس نشسته بر جانش، درحالی‌که سر پایین انداخته‌ و چشم به آیات قرآن دوخته‌بود، آب دهان خشک شده‌اش را قورت داد و سپس با صدایی رسا جواب داد:
- با اجازه‌ی مادرم بله... !
با بلند شدن صدای کف و سوت حاضرین، امیررضا نفس حبس شده در سی*ن*ه‌اش را بیرون داد و بدون ذره‌ای معطلی نگاه بی‌قرارش را به نوعروسش که در آن لباس‌عروس شیری‌رنگ ساده و آرایش ملیح، زیبا و دلربا شده‌بود، دوخت و زیر لب زمزمه کرد:
- روزی هزاربار شکر برای وجودت تو زندگیم!
همین کلام کافی بود تا هزاران پروانه در دل نوعروس به پرواز دربیایند و لبخند را مهمان لبان سرخ او کند. علیسان که گوشه‌ای ایستاده‌بود، خشنود از سروسامان گرفتن برادر کوچکش با صورتی بشاش نگاهش را به دلبرک زیبارویش که مسئولیت قند ساییدن را بر عهده‌ داشت، دوخت و زیر لب برای این لحظات خوش خدا را شکر کرد. سپس دستش را وارد جیب داخلی کت خوش‌دوخت طوسی‌رنگش فرو کرد و پاکت هدیه را که سفر یک هفته‌ای به ترکیه را برای ماه‌عسل عروس و داماد در نظر گرفته‌بود، بیرون کشید تا بعد از اتمام مراسم به همراه نیم‌ست طلایی که با مشورت گونش برای راضیه تهیه کرده‌بود را تقدیم آن‌ها کند و از این خشنود بود که برادر کوچکش با پیشنهاد راضیه، زندگیشان را در اتاق‌های خالی منزل پدریشان شروع کرده‌ و قصد داشتند که با همت هم، زندگی را پیش ببرند.
با جواب بله‌ی امیررضا، اتاق را شور و حالی وصف‌ناپذیر فرا گرفت و همه برای خوشبختی عروس و داماد دست به دعا شدند.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
877
26,490
مدال‌ها
3
***
پس از پارک ماشین مقابل ساختمان مورد نظرش، دست به سی*ن*ه به صندلی تکیه داد و با نگاه به جهت راست منتظر عزیزترین زن زندگی‌اش ماند. با دیدن او که با شور و حال از دوستانش خداحافظی کرد و به‌سوی ماشین آمد، خستگی‌‌اش را به فراموشی سپرد و وجودش را حسی ناب از حضور او احاطه کرد. گونش درب ماشین را گشود و با یک حرکت سوار شد و با هیجان و صدایی رسا خطاب به مردش گفت:
- سلام عزیز دل گونشی.
سپس سر پیش برد و بی‌پروا بوسه‌ای بر گونه‌ی مردش که همچون کوه استوار در ایام زندگی‌اش بود، زد. علیسان خشنود از حرکت همسرش که عجیب باب دلش بود، بوسه‌اش را با بوسه‌ای بر پیشانی او جبران کرد.
- علیک سلام خانم دکتر، خسته نباشی.
گونش با یک حرکت کیف دوشی مشکی‌اش را برروی صندلی عقب انداخت و سپس با نگاهی مملو از عشق، او را برانداز کرد. هنوز هم با دیدن عشقش در لباس فرم خلبانی‌ به وجد می‌آمد و بابت بودن او در زندگی‌اش افتخار می‌کرد.
- زنده باشی کاپیتان! خودتم خسته نباشی.
علیسان درحالی‌که ماشین را به حرکت می‌آورد، گفت:
- قربونت برم خانم خوبم. امروز کلاست چطور بود؟
گونش مقنعه‌‌ی مشکی‌اش را کمی عقب کشید و گفت:
- عالی! فقط چند روزه احساس خستگی می‌کنم.
نیم‌نگاهی به او که خودش را در آیینه‌ی مقابلش بررسی می‌کرد، گفت:
- اگه اذیتی تا بریم دکتر؟
گونش نگاه از آیینه گرفت و جواب داد:
- نه عزیزم. تو چه خبر؟ فقط استرس این رو داشتم نکنه پروازت تأخیر داشته باشه و برای امشب نرسی بیای تهران.
علیسان، با احتیاط از ماشین پژوی مقابلش سبقت گرفت و با اطمینان کلامش را به زبان آورد.
- عزیزم این رو تو ذهنت بسپر که من هر جور شده اینجور موقع‌ها تو رو تنها نمی‌ذارم. کار که مهم‌تر از زندگیم و دلیل زندگیم نیست.
گونش با شوق نشسته بر جانش، دست برروی دست او که برروی فرمان بود، گذاشت و با حالی‌وصف‌ناپذیر کلامش را بیان کرد:
- شب یلدای سه‌سال پیش وقتی خونه‌ی حاج‌بابا دعوت بودم فکر نمی‌کردم که قراره بشم عروسشون و پسرشون بشه دلیل ضربان قلبم.
علیسان دست سرد او را میان مشت خود گرفت، بوسه‌ای به پشت آن زد و گفت:
- گاهی اوقات برای روح سبحان طلب آمرزش می‌کنم که باعث شد تو وارد زندگیم بشی و با تو طعم زندگی واقعی رو بچشم.
هر دو با نگاهی مملو از عشق و دلدادگی به همدیگر خیره‌ شدند و شاکر این بودند که خداوند آن‌ها را سر راه هم قرار داد.
- خب آرام‌جانم بریم خونه‌ی خودمون یا خونه حاجی؟
- وای علیسان مستقیم برو خونه حاج‌بابا، راضی انقدر پیام داده و تهدیدم کرده که می‌ترسم دیر برسیم من رو بکشه. بعدشم دلم برای علیرضا یه ذره شده.
علیسان پایش را بر روی پدال گاز فشرد و گفت:
- چشم خانم، فقط لباس آوردی برامون؟
- آره عزیزم، دیشب ساک لباسامون رو گذاشتم پشت ماشین.
- خب خداروشکر.
- علیسان!
- جانم؟
- من چرا علیرضا رو بیشتر از راضی که مامانشه دوست دارم؟
علیسان ابروهایش را با شیطنت بالا انداخت و جواب داد:
- چون عموش منم.
گونش پس از تحلیل سخن او به یک‌باره قهقهه زد و گفت:
- عموش که عمره، زندگیه... !
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین