جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط atefeh.m با نام [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 10,924 بازدید, 230 پاسخ و 50 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع atefeh.m
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط atefeh.m
موضوع نویسنده

atefeh.m

سطح
1
 
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
Dec
869
25,697
مدال‌ها
3
با فشردن زنگ خانه، درب با کسری از ثانیه به رویشان باز شد. گونش متعجب به علیسان که دست آزاده‌اش را دور شانه‌ی او حلقه کرده‌بود، چشم دوخت و گفت:
- یعنی انقدر منتظرمون بودن؟
علیسان لب ورچید و شانه بالا انداخت. وارد حیاط شدند. درختان حیاط زودتر از موعود به خواب زمستانی فرو رفته‌بودند و ندای شروع زمستان سردی را سر می‌دادند. به اتفاق هم به‌سوی ساختمان که در سکوتی مطلق فرو رفته‌ بود، رفتند.
- یعنی چی؟!
علیسان دست همسرش را در دستش فشرد و لب زد:
- بریم تو ببینیم چه خبره!
به محض اینکه درب را گشودن و وارد شدن با صدای خوشحال و مملو از شور و حال جمع سر جایشان خشکشان زد.
- بابا و مامان شدنتون مبارک... !
هر دو یکه‌خورده و بی‌حرف به جمع پیش رویشان که صورت‌هایشان به لبخندی زیبا آذین بود، خیره شدند. راضیه پاکت قرمز‌رنگ حاوی برگه آزمایشی را که در دست داشت، بالا گرفت و با شیطنت ابرو بالا و پایین کرد و گفت:
- گونشی زودتر از تو رفتم جواب آزمایشت رو گرفتم.
گونش با شوق نشسته بر جانش چشمان مضطربش را به عزیزترین مرد زندگی‌اش که حیران نگاهش می‌کرد، دوخت.
امیررضا به دو کودکی که فارق از جمع، گوشه‌ای درحال بازی با اسباب‌بازی‌های خود بودند، اشاره کرده و گفت:
- داداش، بچه‌تون دختر شد عروس خودمه.
فاطمه خندان و حق به‌جانب پیش آمد و گفت:
- نخیر، دختر داداش زن ایلیای خودمه، عروس عمه میشه.
گونش خندان و با گونه‌های گل انداخته، نگاهش را از جمع که بابت کل‌کل امیررضا و فاطمه می‌خندیدند، گرفت و به علیسان که سر به زیر انداخته‌بود، دوخت. گویی آب یخ بر سرش ریختند. دست پیش برد و دست داغ او را گرفت و فشرد. علیسان سر بلند کرد و لبخندی به روی او زد. محبوبه‌خانم که متوجه‌ شد پسرش از حضور پدرش شرم دارد، با اشاره به ساک قهوه‌ای میان دست علیسان خطاب به او گفت:
- علی‌جان، با خانمت برین اتاق لباساتون رو عوض کنین و بیاین تا چای تازه دممون آماده میشه.
علیسان که به شدت به تنها شدنشان محتاج بود، با لبخندی محو به تکان داد سر اکتفا کرد و دست ظریف همسرش را میان دستش گرفت و به‌سوی اتاق خانه رفت. گونش بق کرده نگاهی گذرا به راضیه که با چشم بر روی هم فشردن به او قوت قلب داد، کرد و درب اتاق را بست. هر دو همزمان نام یک‌دیگر را صدا زدند. بابت این حرکت خنده‌یشان گرفت. پس از لحظاتی که به‌همدیگر خیره شدند، گونش با چانه‌ی لرزان لب زد:
- عزیزم، تو خوشحال نیستی؟
علیسان که هنوز در شوک بود و هضم واقعیت برایش سخت بود، سر کج کرد و آرام لب زد:
- گونش، آخه چطور؟
زن جوان سر پایین انداخت و درحالی‌که انگشتانش را درهم می‌پیچاند، جواب داد:
- علیسان، من... من چند وقته قرص‌های جلوگیریم رو نخوردم.
- چی؟
سر بلند کرد و با چشمان گشاد شده‌ی همسرش روبه‌رو شد.
علیسان از چهره‌ای او که گویی دخترکی بازیگوش خطاکار است، خنده‌اش گرفت و خونش جوش آمد و صورت به رنگ گچ او را با دستانش قاب گرفت و عاشقانه لب زد:
- جان من! عزیز دلم! مگه تو درس و دانشگاه نداری؟
دو قطره اشک درخشان از چشمان گونش بر روی صورتش سرازیر شد و زمزمه‌وار گفت:
- مگه بودن تو در کنارم مانع از درس خوندنم شد؟ خداروشکر با کمک تو به هدفم که دانشکده‌ی پزشکی بود، رسیدم. علیسان مطمئنم این بچه هم نمی‌تونه من رو از هدفم دور کنه. بعد از دنیا اومدنش کلی آدم هست که کمک حالمون هستن مادرجونم، خاله لیلا، مامان محبوبه اصلاً براش پرستار می‌گیریم.
علیسان با دیدن چهره‌ی مظلوم و اشک‌های او آتش به جانش افتاد، سر او را بر روی سی*ن*ه‌اش چسباند، سر خم کرد و کنار گوش او پچ زد:
- مامان شدنت مبارک، جان و قلب علیسان... !
گونش که گویی دنیا را به او بخشیدند با خیالی راحت، دستانش را به دور کمر او حلقه کرد و رایحه‌ی عطرش را به ریه‌هایش کشید و لب زد:
- زندگیم فدات بابا علیسان... !
علیسان با چشمان به نم نشسته بوسه‌ای عمیق بر سر او زد و پر مهر کلامش را به زبان آورد.
- ممنون که اومدی شدی آفتاب زندگیم و به سرنوشت تاریکم نور دادی. ممنونم ازت که شدی همه زندگی منِ مذنب. ممنون که شدی مادر بچه‌م! ممنونم که من رو بدِ خوب‌تر از خوب خوندی.... !
پایان...
۱۴۰۴/۴/۲۷
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین