- Dec
- 964
- 26,553
- مدالها
- 3
همان لحظه صدای بانگ اذان مغرب در اتاق پیچید. نیرویی او را به رفتن به کنار پنجره وا داشت. با یک حرکت برخاست و به کنار پنجره که سمت راست تخت بود، رفت. پردهی ضخیم شیریرنگ را کنار زد. با دیدن گوشهای از گلدستههای طلایی حرم امامرضا، آرامش بر جسم و روحش نشست و لحظهای زمان و مکان را به فراموشی سپرد. دلش بهسوی حرم پرواز کرد و تمنای زیارت بر وجودش نشست.
- داداش؟
با صدای امیررضا از خلسهی شیرینی که در آن فرو رفتهبود، بیرون آمد. پیشانی به شیشهی خنک پنجره چسباند و لب زد:
- جانم؟
- حرفم رو شنیدی؟
- کدوم رو؟
امیررضا با منمن کردن جواب داد:
- میخوام برم خواستگاری.
نگاهش به گلدستههای طلاییرنگی که همچون خورشید درخشان درحال تابش بودند، خیره بود. یک گوشش به اذان دلنشین بود و گوش دیگرش به سخنان مملو از شور و حال برادرش معطوف شد.
- به سلامتی! راضیه بهت اوکی داد؟
- اوکی که نه، اما نظرم اینه برم خواستگاری بهتره.
- آره بهتره با خانواده و عاقلانه جلو بری.
امیررضا پس از کمی مکث گفت:
- خواستم برام پا پیش بذاری. حاجبابا بعد از رفتن احمد از این خونه یکم کم حوصله شده. حالا گفتم از مشهد برگشتی بیای اینجا شاید حاجبابا با دیدن شما یکم خلقش آروم بشه؛ انگار منتظر شماست.
گوشهی لبش با شنیدن جملهی امیررضا به حالت نیشخند بالا رفت و پرسید:
- مطمئنی منتظر منه؟
- آره داداش. شما همه رو بخشیدی نمیخوای حاجبابا رو ببخشی؟
کلافه چنگی به موهایش زد و بهسوی تخت برگشت و لب آن نشست. دست خودش نبود و هنوز دلش با پدرش صاف نشده و میلی به دیدار او نداشت.
- امیر، من بدترین حرفها و حرکات رو از حاجی شنیدم و دیدم. دلم به این زودیها باهاش صاف نمیشه. خیلیها بهم حرف زدن، اما حرفهای حاجی یه سوراخ بزرگ روی قلبم به وجود آورده که حالاحالاها درست شدنی نیست؛ چون حاجی با اینکه از بچگی در حقم اونجور که باید پدری نکرد، اما الگوم بود.
امیررضا با عجز نالید:
- داداش... !
تند و صریح میان کلام او پرید و گفت:
- امیر، هر وقت خواستی بری خواستگاری به عنوان داداش بزرگ میام و رو حرفمم بابت تهیه خونهت هستم، اما من رو با حاجی روبهرو نکن؛ چون حاجی خلاءهای بزرگی تو زندگیم درست کرده که حالاحالاها پر نمیشه... !
- داداش؟
با صدای امیررضا از خلسهی شیرینی که در آن فرو رفتهبود، بیرون آمد. پیشانی به شیشهی خنک پنجره چسباند و لب زد:
- جانم؟
- حرفم رو شنیدی؟
- کدوم رو؟
امیررضا با منمن کردن جواب داد:
- میخوام برم خواستگاری.
نگاهش به گلدستههای طلاییرنگی که همچون خورشید درخشان درحال تابش بودند، خیره بود. یک گوشش به اذان دلنشین بود و گوش دیگرش به سخنان مملو از شور و حال برادرش معطوف شد.
- به سلامتی! راضیه بهت اوکی داد؟
- اوکی که نه، اما نظرم اینه برم خواستگاری بهتره.
- آره بهتره با خانواده و عاقلانه جلو بری.
امیررضا پس از کمی مکث گفت:
- خواستم برام پا پیش بذاری. حاجبابا بعد از رفتن احمد از این خونه یکم کم حوصله شده. حالا گفتم از مشهد برگشتی بیای اینجا شاید حاجبابا با دیدن شما یکم خلقش آروم بشه؛ انگار منتظر شماست.
گوشهی لبش با شنیدن جملهی امیررضا به حالت نیشخند بالا رفت و پرسید:
- مطمئنی منتظر منه؟
- آره داداش. شما همه رو بخشیدی نمیخوای حاجبابا رو ببخشی؟
کلافه چنگی به موهایش زد و بهسوی تخت برگشت و لب آن نشست. دست خودش نبود و هنوز دلش با پدرش صاف نشده و میلی به دیدار او نداشت.
- امیر، من بدترین حرفها و حرکات رو از حاجی شنیدم و دیدم. دلم به این زودیها باهاش صاف نمیشه. خیلیها بهم حرف زدن، اما حرفهای حاجی یه سوراخ بزرگ روی قلبم به وجود آورده که حالاحالاها درست شدنی نیست؛ چون حاجی با اینکه از بچگی در حقم اونجور که باید پدری نکرد، اما الگوم بود.
امیررضا با عجز نالید:
- داداش... !
تند و صریح میان کلام او پرید و گفت:
- امیر، هر وقت خواستی بری خواستگاری به عنوان داداش بزرگ میام و رو حرفمم بابت تهیه خونهت هستم، اما من رو با حاجی روبهرو نکن؛ چون حاجی خلاءهای بزرگی تو زندگیم درست کرده که حالاحالاها پر نمیشه... !
آخرین ویرایش: