جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط عاطفه.م با نام [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,523 بازدید, 171 پاسخ و 39 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع عاطفه.م
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط عاطفه.م
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
948
26,034
مدال‌ها
3
- گونش جان!
با صدای گرم و پر محبت مادربزرگش به ‌عقب چرخید و او را در یک قدمی‌اش دید. مادربزرگش با آن پیراهن ماکسی آستین‌دار براق نقره‌ا‌ی‌رنگ و آرایش ملیح روی صورت بشاشش و موهای زیتونی شنیون شده‌اش، چند سال جوان‌تر از سن واقعی‌اش نشان می‌داد.
- بله؟
سرور مجدد به لیلا و راضیه خوش‌آمدگویی گفت و دست سرد دخترک را میان دستان گرم خود گرفت و متعجب پرسید:
- چرا اینقدر سردی مادر؟!
دستش را از میان دست مادربزرگش بیرون کشید و بر روی صورت خود گذاشت. سرمای دستش حسی ناخوشایندی را به او القا کرد.
- نمی‌دونم؛ شاید به‌خاطر اینه از ظهر هیچ‌چی نخوردم.
سرور سر کج کرد و با حرص نفسش را بیرون داد و گفت:
- امان از تو دخترکم! بیا بریم یه چیز بدم بخوری تا ضعف نکنی.
سپس رو به لیلا ادامه داد:
- با اجازه‌ت لیلا جان، گونش رو ببرم با اقوام آشنا کنم؛ چون همه مشتاقن بدونن عزیز دردونه‌ی ما کی هست.
لیلا خشنود از کسب اجازه و عزت گذاشتن به او، لبخندی زد و گفت:
- صاحب اختیارین سرور خانم!
گونش به اتفاق مادربزرگش به‌سمت اقوام رفت. سرور به همراه همسرش با افتخار نوه‌ی عزیزشان را به تک‌تک مهمانان که با کنجکاوی و خریدارانه او را برانداز می‌کردند، معرفی کردند. اقوام هم ابراز خوشحالی کردند و ورود او به جمع خاندان عبادی را تبریک گفتند. پس از معارفه کنار پدربزرگش ایستاد و به گروه موسیقی زنده که درحال نواختن آهنگ ملایمی بودند، چشم دوخت. لحظه‌ای پیچیدن دستی به دور شانه‌هایش را احساس کرد.
- روزی هزار بار شکر می‌کنم که قبل از رفتنم عزیز عارف رو دیدم و می‌تونم دینم به پسرم و دخترش رو ادا کنم. دیگه راحت می‌تونم جون به عزرائیل بدم.
رنجیده از کلام پدربزرگش، نگاه دلخورش را به او که در آن کت و شلوار طوسی‌رنگ، خوش‌ استایلی‌اش نمایان بود، دوخت و گفت:
- الهی ۱۲۰ سال سایه‌تون بالاسرم باشه آقاجون!
محمدعلی بوسه‌ای بر سر او زد و گفت:
- قربونت برم پرنسس من!
 
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
948
26,034
مدال‌ها
3
مژه‌های بلند ریمل‌خورده‌اش را آرام بر روی هم فشرد و با نفسی عمیق، عطر ملایم پدربزرگش را به ریه‌هایش کشید. حس خوشایندی همچون پیچک سراسر وجودش را فرا گرفت. حسی از جنس خواسته‌شدن و امنیت.
- عموجون، چند دقیقه دختر خوشگلتون رو به ما قرض می‌دین؟
نگاه پدربزرگ و نوه به‌سمت دو دختری که شیطنت و شور و حال در چهره‌شان بیداد می‌کرد، چرخید. دختر اول که موهای مشکی‌اش را به حالت دم اسبی بسته‌‌بود و چشمان سیاهش کشیده‌تر شده‌بود، دستش را به‌سمت گونش دراز کرد و با لبخند غلیظی که بر روی لبان قلوه‌ای سرخش نشسته‌بود، گفت:
- من نرگس هستم دخترعموی پدرت!
گونش نیم‌نگاهی به پدربزرگش که به ‌عنوان تأیید سرش را برایش تکان داد، انداخت و دستش را به‌سمت نرگس دراز کرد.
- خوشبختم! منم گونشم.
- منم سایه‌ هستم نوه‌ی عمه‌‌ی پدرت.
نگاهش را به‌سمت دختری که نسبت به نرگس قد کوتاه‌تر بود و موهای فر براق مشکی‌اش را بر روی شانه‌هایش رها کرده و تکه‌ای از جلوی موهایش را با گل‌سر کوچک آبی‌ به رنگ پیراهن عروسکی‌‌اش به بالا زده‌بود، سوق داد. دست سایه را که به‌سمتش دراز شده‌بود، گرفت و به گرمی فشرد.
- خوشبختم!
هر دو دختر همزمان گفتند:
- به جمع خانواده‌ی ما خوش اومدی!
با لبخندی عمیق جواب داد:
- ممنون از شما عزیزان!
در همان حین آفرین شتابان به‌سمتشان آمد و گفت:
- آقا، عروس و دوماد اومدند.
دو دختر هیجان‌زده به‌سوی ورودی تالار دویدند. محمدعلی با شوق نشسته بر وجودش رو به همسرش که با بشقابی پر از شیرینی به‌سمتشان می‌آمد، گفت:
- سرور جان! عروست اومد.
سرور با روی باز بشقاب را به‌سمت گونش گرفت و گفت:
- خوش اومد!
سپس رو به گونش ادامه داد:
- مادر به فدات! از این‌ها بخور تا موقع شام ضعف نکنی.
گونش خشنود از توجه‌ی مادربزرگش، بشقاب را گرفت و تشکر کرد. سریع از بین چند نوع شیرینی، کاپ کیکی را انتخاب کرد و سپس بشقاب را بر روی میز کناری‌اش گذاشت و به همراه پدربزرگ و مادربزرگش برای استقبال عروس و داماد به‌سوی درب ورودی تالار رفت. دخترک غافل از این بود که دو چشم بی‌قرار از ابتدای ورودش به مجلس، او را زیر نظر دارند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
948
26,034
مدال‌ها
3
***
دست به سی*ن*ه، در دنج‌ترین قسمت سالن نشسته و محو تماشای دخترکی بود که ناخواسته با حرکاتش ناز می‌خرید و دل می‌لرزاند. خودش هم سر از رفتارش درنمی‌آورد؛ زیرا او مردی نبود که به آسانی دل ببازد و گرفتار شود. اگر قلبش نرم شدنی بود، چرا برای دخترانی که پیش از آن در زندگی‌اش جولان می‌دادند، این‌گونه نشده‌بود؟ ناخودآگاهش پاسخ داد: «زیرا هیچ‌کدام نجابت گونش را نداشتند.» پوزخندی بر روی لبش نشست و زیر لب پچ زد:
- خر نشو علیسان، اون یه بچه‌ست!
ناخودآگاهش شاید هم عقلش حقیقتی به تلخی زهر را به رویش آورد.
- پس چرا تو این همه جمعیت چشم‌هات زوم اونه؟
با صدای سوت و کف زدن حضار، رشته‌ی افکارش پاره شد. سرش را به‌طرفین تکان داد و زیر لب غرید:
- لعنت به شیطان!
سپس نگاهش به‌سمت جمعیت اندکی که مقابل عروس و داماد ایستاده‌بودند، افتاد. به احترام رفیقش از جایش برخاست. دقایقی طول کشید که رفیق و نوعروسش به مهمانان خوش‌آمدگویی گفتند و به او نزدیک شدند. با روی باز دستانش را برای عادل گشود. سرتاپای او را برانداز کرد. کت و شلوار خوش‌دوخت سورمه‌ای با پیراهن سفید و کراوات آبی‌ آسمانی نشسته بر تنش را گویی اختصاصی برای او دوخته و انتخاب کرده‌بودند.
- به‌به، چه شاه‌ دومادی!
عادل آرام دست نوعروسش را رها کرد و او را به آغوش کشید.
- قربونت حاجی!
آرام‌تر دم گوش او ادامه داد:
- ان‌شاءالله به دام افتادن خودت.
خندید و با شیطنت لب زد:
- اگه دخترت رو بهم میدی به دام می‌افتم.
عادل عقب کشید، قاه‌قاه خندید و رو به همسرش که با لبخند نظاره‌گر آن‌ها بود، گفت:
- دیدی عشقم؟ شازده می‌خواد دومادم بشه.
پریا ریزریز خندید و دسته‌گل رزهای آبی‌اش را در دستش جابه‌جا کرد و رو به علیسان سلام کرد. علیسان سر به زیر انداخت و خطاب به او که حجابش آنچنان رعایت نشده‌بود، گفت‌:
- سلام! تبریک میگم.
پریا با دریافت حس پاکی از جانب مرد پیش رویش، کمی خجول شد و تور سنگ‌دوزی شده‌ی روی موهای های‌لایت شده‌‌اش را که بر روی شانه‌هایش رها شده و با تاجی ساده مذین شده‌بود، بر روی شانه‌های برهنه‌اش کشید و جواب داد:
- از اینکه امشب تو شادیمون شریک بودین سپاس‌گزارم!
بدون اینکه سرش را بلند کند، جواب داد:
- خوشبختیتون آرزومه!
عادل دست روی بازوی رفیقش که کم از برادر برایش نبود، گذاشت و گفت:
- هنوزم دلخورم ازت که ساقدوشم نشدی!
آرام خندید و لنگه‌ی ابرویش را بالا انداخت.
- می‌دونی که اهل این کارها نیستم.
عادل سرتاپای او را که کت و شلوار مشکی و پیراهن مشکی به تن داشت، برانداز کرد و گفت:
- بهتر؛ چون دوست نداشتم ساقدوشم از خودم خوش‌تیپ‌تر باشه و بیشتر به چشم بیاد.
هر دو خندیدند. علیسان درحالی‌که کراوات زرشکی‌رنگش را مرتب می‌کرد، گفت:
- برو، بیشتر از این خانمت رو اذیت نکن.
عادل سر پیش برد و لب زد:
- امشب رقص تانگو داریم. از الان یه همراه برای خودت پیدا کن.
با چشمان گشاد شده به او که با شیطنت ابروهایش را بالا و پایین می‌‌کرد، خیره ماند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
948
26,034
مدال‌ها
3
مراسم با رقص و پایکوبی جوانان حاضر در مجلس پیش رفت. او تنها نظاره‌گر بود و هرازگاهی گونش را که گاهی کنار خاله‌اش و راضیه می‌نشست و گاهی پیش اقوام پدری‌اش، زیر نظر داشت. نمی‌دانست چرا حجاب رعایت شده‌ی او با پیراهن بلندِ آستین‌دارش به دلش نشسته و باب میلش بود. چند نفر از همکارهای مشترک او و عادل هم به مراسم آمده‌بودند و او تنها به یک احوال‌پرسی مختصر اکتفا کرده‌بود. پس از رقص تانگوی دو نفره‌ی عروس و داماد، خواننده‌ی مجلس از زوج‌های مجلس درخواست کرد که برای رقص تانگو به روی جایگاه بیایند. زوج‌های مجلس با کمال میل درخواست او را پذیرفتند و به وسط رفتند و در کنار عروس و داماد شروع به رقصیدن کردند. در همان حین محمدعلی‌ و همسرش به وسط رفتند و همچون دو مرغ‌عشق بقیه را همراهی کردند. لحظه‌ای نگاهش به عادل افتاد که نوعروسش را به مرد جوانی که گویا برادر عروس بود، سپرد و به‌سمت گونش که با لبخندی ملیح آن‌ها را تماشا می‌کرد، رفت. پس از کمی صحبت او را به وسط برد و در رقصیدن همراهی‌اش کرد. لحظه‌ای تنش گر گرفت و دلش به تاپ‌تاپ افتاد. حرکات ناشیانه و بی‌اراده‌ی دخترک میان جمعیتی که جوانک‌هایش میخ او شده‌بودند، سوهان روحش بود و جانش را به لب رساند. با خاموش شدن بیشتر برق‌ها و کم‌نور شدن جایگاه، خیالش کمی راحت شد و از جایش برخاست. نرم‌نرمک به‌سوی جایگاه رقص رفت. او قصد داشت یک امشب را پا روی عقایدش بگذارد. قصد داشت گله‌های تلنبار شده‌ی روی دلش را خالی کند. مصمم بود پا روی غرورش بگذارد.
 
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
948
26,034
مدال‌ها
3
***
چنان معذب بود که دوست داشت زمین دهان باز کند و او را به درون خود ببلعد. بار اولش بود در میان جمعیت آن هم مختلط می‌رقصید. آن لحظات برایش حکم در جهنم بودن را داشت. دست راستش که میان دست عمویش بود، فشرده‌شد.
- چرا احساس می‌کنم معذبی؟
با صدایی که می‌لرزید، جواب داد:
- تا به حال تو جمعیت نرقصیدم.
عادل بابت نجابت و سادگی برادرزاده‌اش خونش به جوش آمد. آرام خندید و با محبت نسبت به او گفت:
- عمو قربونت! دنیا رو به خودت سخت نگیر قشنگم.
سپس نگاه عادل به خارج از جایگاه افتاد. با دیدن شخصی که دستانش را میان جیب‌های شلوارش گذاشته و جلو می‌آمد، به‌سختی جلوی خنده‌اش را گرفت. سر خم کرد و میان صورت دخترک پچ زد:
- قشنگ عمو، اگه من تنهات بذارم ناراحت میشی؟
او که از خدایش بود هر چه زودتر آن صحنه‌ی جهنمی را ترک کند، مشتاقانه جواب داد:
- نه قربونتون برم! پریا گلی هم منتظرتونه.
عادل بوسه‌ای به پیشانی یخ‌زده‌ی دخترک زد، عقب‌گرد کرد و به‌سمت نوعروسش که با مهر و عشق نشسته میان چشمان سبزرنگش، نگاهش می‌کرد، رفت. به محض اینکه گام اول را برداشت که از جایگاه خارج شود، شخصی سد راهش شد. بوی تلخ عطر آشنایش سریع‌تر از هر چیزی به او فهماند شخص پیش رویش کیست.
- افتخار یه دور رقص رو بهم میدی خانم عبادی؟
با شنیدن صدای دلنشین او، لحظه‌ای گویی میان دریایی از آتش افتاد. قلب سرکشش دو مرتبه بی‌قراری پیشه کرد و خودش را محکم به سی*ن*ه‌اش می‌کوبید. ترس از آن داشت صدای بلند تالاپ‌ و تولوپ قلبش رسوایش کند. دلتنگش بود و میل به دیدارش داشت. سرش را بلند کرد و با چشمانی که میان هاله‌ای از اشک‌ دودو میزد، مرد محبوبش را تماشا کرد. چشمان زغالی‌اش که در آن تاریکی درخشش خاصی داشت، گویی او را جادو کرد که لال شده‌ و زبانش برای بیان هر سخنی قاصر ماند.
 
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
948
26,034
مدال‌ها
3
علیسان در چند سانتی‌متری‌اش ایستاد، سر پایین برد و گله‌مند، لب زد:
- یعنی انقدر هم‌خونه‌ی بدی بودم که مستحق یه سلام نیستم؟
چانه‌اش لرزید و لحظه‌ای حواسش به‌سوی آهنگی که خواننده می‌خواند، پرت شد.
- خانه خراب تو شدم، به سوی من روانه شو
سجده به عشقت می‌زنم، منجی جاودانه شو
ای کوه پر غرور من، سنگ صبور تو منم
ای لحظه ساز عاشقی، عاشق با تو بودنم
روشن‌ترین ستاره‌ام می‌خواهمت‌، می‌خواهمت... !
- خوبی جانم؟
امان از تن صدای او که دلش را زیر و رو کرد. خودش را سرزنش کرد بابت از دست دادن فرصت‌ها برای به گوش سپردن صدایی غیر از صدای او. یعنی صدای خواننده از صدای طنین‌انداز او بهتر بود؟ سرش را بالا و پایین کرد و به‌سختی پچ زد:
- خوبم!
دو طرف کمر باریکش میان دستان علیسان اسیر شد. داغی دستانش را از روی پیراهن به وضوح حس کرد. او یخ بود یا مرد پیش رویش تنی از جنس آتش داشت؟ گویی می‌خواست تن سردش را با گرمای وجود او گرم کند. یا شاید هم کنار او احساس امنیت می‌کرد. ناخواسته به‌سمت او جمع شد و به لبه‌ی کتش چنگ زد.
- خوشحالم برات که خانواده‌ت رو پیدا کردی! بیشتر از این خوشحالم که پیش خوب کسایی هستی. کسایی که کنارشون خوشبختیت تضمینه.
سر پایین انداخت. پیشانی‌اش در نیم‌سانتی سی*ن*ه‌ی پهن و محکم او قرار داشت. خدا را شکر کرد که قطره اشکی که از چشم چپش چکید از دید او پنهان ماند. تنها یک کلمه از دهانش خارج شد.
- ممنون!
خواننده با اوج دادن آهنگ گویی حرف دل او را میزد.
- تو ماندگاری در دلم، می‌دانمت‌می‌دانمت
ای همه‌ی وجود من، نبود تو نبود من
ای همه‌ی وجود من، نبود تو نبود من... !
- بی‌معرفت رفتی و حالی از علیسان نپرسیدی! نپرسیدی چی به من گذشت زیر آوار گذشته‌م. یعنی انقدر بد بودم؟
از کلام بغض‌آلود او قلبش مچاله شد. سر بلند کرد و چشم به صورت درهم او دوخت و نالید:
- نه.
علیسان فاصله‌ی صورت تب‌دارش با صورت یخ‌زده‌ی او را به حد صفر رساند؛ به طوری که پچ میزد، هرم نفس‌هایش به صورت دخترک می‌خورد. تن دخترک با این حرکت شروع به لرزیدن کرد.
- بد بودم که رفتی و پشتتم نگاه نکردی. هر جا هم که دیدیم نادیده‌م گرفتی.
شنیدن چنین سخنانی از مرد محبوب زندگی‌اش درد داشت. با صدای لرزان بابت بغض نشسته بر گلویش، لب زد:
- درگیر زندگی جدیدم شدم.
علیسان یکه‌خورده از پاسخ او، پوزخندی زد و دستانش را از روی کمر او برداشت. گامی به عقب رفت و درحالی‌که سرش را بالا و پایین می‌کرد، با درد نشسته بر وجودش، زمزمه کرد:
- چه خوب! چه خوب که با زندگی جدیدت حالت خوبه! چه خوب که انقدر خوشی... !
بغض هجوم آورده به گلویش اجازه نداد ادامه‌ی سخنش را به زبان بیاورد. درحالی‌که دستانش را مشت کرده‌بود، چند ثانیه به چشمان پریشان دخترک خیره شد و سپس شتابان جایگاه را ترک کرد. نماند تا ببیند قلب و روح دخترک را به آتش کشاند. آتشی به وسعت هفت آسمان. آتشی که در کسری از ثانیه دخترک را به خاکستری از جنس درد و غم تبدیل کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
948
26,034
مدال‌ها
3
***
دستانش را درهم گره زده‌ و به پای راستش که بر روی سرامیک‌ ضرب گرفته‌بود، خیره بود. تنها صدای فین‌فین کردن یلدا صدای غالب بر جو بود.
- چون دوستش دارم، چون زندگیم رو دوست دارم، دارم تلاش می‌کنم. در این مورد فقط به فاطمه گفتم که اونم گفت شما می‌تونین کمک کنین. هر چی باشه برادر بزرگش هستین. به حاج‌بابا و مامان هم نمیشه چیزی گفت.
صدای لرزان و گرفته‌ی یلدا توجه‌اش را جلب کرد. خسته بود و اوضاع روحی و جسمی‌اش آنچنان تعریفی نداشت. یک ساعت پیش که از سفر دو روزه‌اش از ارمنستان برگشته‌بود، یلدا و فاطمه را پایین ساختمان که منتظرش بودند، دیده‌بود و حال هر سه دور هم نشسته‌بودند و درمورد مشکل جدید خانواده صحبت می‌کردند. به پشتی راحتی تکیه داد و به دو زن روبه‌رویش که چشمانشان خیس از اشک بود، چشم دوخت.
- شما مطمئنین؟
یلدا آب بینی‌اش را بالا کشید و با اطمینان گفت:
- بله. دوبار خودم با هم دیدمشون و چندبارم شماره‌ش رو روی گوشی احمدرضا دیدم. یه زن حسش دروغ نمیگه داداش.
کلافه چنگی به موهایش زد. فقط این یک مشکل را در زندگی‌‌اش کم داشت.
- داداش، تو رو به خدا کاری کنین!
نگاهش را به‌سمت فاطمه که ملتمسانه خواسته‌اش را بیان کرده‌بود، سوق داد و گفت:
- من چیکار کنم عزیزم؟
یلدا که اوضاع روحی‌اش بابت به گِل نشستن کشتی زندگی‌اش مناسب نبود، هق‌زنان لیوان آب را از روی جلومبلی برداشت و یک نفس آن را سر کشید. گویی قصد داشت با کمک آب خنک درون لیوان، از التهاب درونی‌اش بکاهد. لیوان را سرجایش گذاشت و عاجزانه نالید:
- برین با اون زن صحبت کنین پاش رو از زندگیم بیرون بکشه. داداش در حقم برادری کنین! من که برادر ندارم. از روزی که مغازه‌ی داییشون پلمپ شده، احمدرضا هم بیکار و سرگردون و... !
گریه امانش نداد جمله‌اش را به پایان برساند. جملات سوزناک زن پیش رویش خنجری بود به قلب خسته‌اش. حال که به او پناه آورده‌بود، خودش را موظف به این می‌دانست برای این زن کاری کند.
- کجا میشه پیداش کرد؟
یلدا که گویی منتظر این سؤال بود، شتابان تکه کاغذی را از جیب کوچک کیف قهوه‌ایش بیرون آورد و به‌سمت او گرفت.
- این آدرس مزونشه.
خم شد و برگه را گرفت. نوشته‌های آبی‌رنگ روی کاغذ را خواند، سری تکان داد و گفت:
- غمت نباشه با هر دوشون صحبت می‌کنم.
یلدا خشنود از شنیده‌اش، گریه و خنده‌اش با هم ادغام شدند. با فشرده‌شدن دستش توسط فاطمه، نگاهش را به‌سمت او سوق داد. هر دو زن خیالشان راحت شد؛ زیرا یک جورایی به مرد پیش رویشان که با اطمینان سخنش را بیان کرده‌بود، اعتماد قلبی داشتند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
948
26,034
مدال‌ها
3
***
با فشردن درب شیشه‌ای پیش رویش، درب باز شد و صدای زنگوله‌ی آویزان بر روی سقف بالای درب، نظرش را جلب کرد. نگاه از زنگوله گرفت و وارد مزون شد. محیط نیمه‌تاریک داخل و آهنگ لایت غمگین درحال پخش، حسی خوبی را به او القا نکرد.
- بفرمایید.
با صدای آشنای صاحب مزون، نگاهش را از رگال‌های مملو از پیراهن‌های رنگارنگ زنانه گرفت و به‌سمت او چرخید.
- علیسان!
دستانش را درون جیب‌های شلوار جین زغالی‌اش فرو کرد و با پوزخند گفت:
- یادمه می‌خواستی مهندس بشی.
زن پیش رویش از پشت پیشخوان شیشه‌ای بیرون آمد. بدون اینکه شال سفید افتاده بر روی شانه‌هایش را بالا بکشد، مقابلش ایستاد و با نیشخندی که بر روی لبان نارنجی‌رنگش نشست، گفت:
- یادمه تو هم می‌خواستی خوشبختم کنی.
تک خنده‌ای کرد. رک و صریح گفت:
- سوزان خانم، نیومدم درمورد گذشته‌ای که تموم شده حرف بزنم.
سوزان خندان سر کج کرد و ابروهای قهو‌ه‌ای اسپرتش را درهم کشید و گفت:
- پس واسه چی اینجایی؟
لب پایینش را به داخل دهانش کشید. دستانش را روی سی*ن*ه‌اش جمع کرد و پس از لحظاتی گفت:
- پات رو از زندگی احمد بکش بیرون.
سوزان با ابروهای بالا پریده چند ثانیه نگاهش کرد و یک مرتبه قهقهه‌ای شیطانی سر داد. آنقدر خندید که چشمانش به نم نشست. درحالی‌که با پایین شالش گوشه‌ی چشمان آرایش شده‌اش را پاک می‌کرد، گفت:
- زندگی احمد به تو چه؟
با انزجار و اکراه، زن سبک‌سر پیش رویش را برانداز کرد و جواب داد:
- برادرمه و دلم نمی‌خواد به‌خاطر یه سست عنصر زندگیش از هم بپاشه.
سوزان یکه‌خورده، دست به کمر زد و معترضانه پرسید:
- من سست عنصرم؟
سری به نشان تأیید تکان داد و گفت:
- آره. هزاران نفر زندگیشون به‌‌هم می‌خوره ولی به فساد کشیده نمیشن. انقدر سست اراده بودی که گند زدی به زندگی خودت و شوهرت و بچه‌هات. آقاجونت رو هم که بی‌آبرو کردی.
سوزان حرصی شده و با تنی لرزان در یک قدمی‌ او ایستاد و غرید:
- به تو ربطی نداره.
- آره زندگی گند تو به من ربطی نداره، اما گورت رو از زندگی داداش من گم کن.
سوزان چشمان خمارش را تنگ‌تر کرد و پچ زد:
- گم نکنم چی؟
با خشمی که بر وجودش نشست، با توپ پر میان صورت او توپید:
- اون‌وقت روزگارت رو سیاه می‌کنم. به روح مادرم سوزان رسوات می‌کنم.
سوزان ترسیده از چشمان به خون نشسته‌ی او و قسمی که می‌دانست محکم‌ترین قسم اوست، درحالی‌که دستانش را میان موهای پریشانش می‌کشید، گامی عقب رفت و با صدای بغض‌آلود، عقده‌گشایی کرد و گفت:
- یادمه تو اون یک‌ ماه نامزدی نوک انگشتت به من نخورد؛ چون خیلی سخت‌گیر بودی، اما به گوشم رسوندن با مستأجر حاج‌بابات هم‌خونه بودی و... .
علیسان کلافه از سخنان بیهوده‌ی او، میان کلامش پرید و گفت:
- زندگی من به تو ربطی نداره. فقط اومدم بگم شرت رو از زندگی احمد کم کن.
محکم به سی*ن*ه‌اش کوبید و ادامه داد:
- چون من مثل کوه پشت زندگیشم.
این را گفت و به‌سوی درب چرخید، به محض اینکه دستگیره‌ی گرد طلایی‌رنگ را گرفت، با جمله‌ی سوزان سرجایش خشکش زد.
- من دارم می‌میرم... !
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
948
26,034
مدال‌ها
3
***
درحالی‌که یقه‌ی پیراهن مشکی احمدرضا را گرفته‌بود، او را محکم به دیوار سیمانی پشت سرش کوباند و عصبی غرید:
- با سوزان تا چه حد رابطه داشتی؟
احمدرضا با چشمان گشاد شده و مملو از ترس، آب دهانش را قورت داد و گفت:
- هیچی... !
یقه‌اش را بیشتر به بالا کشید و میان صورت سرخ شده‌ی او پچ زد:
- راستش رو بگو احمد.
احمدرضا بدون تکان دادن سرش، نگاهی به درب ورودی ساختمان خانه انداخت، خیالش که از نبود همسرش راحت شد، جواب داد:
- به جون حاج‌بابا، به جون دردانه هیچ رابطه‌ای نداشتیم. فقط دو مرتبه با هم رفتیم کافه.
آسوده‌خاطر یقه‌ی او را رها کرد. نفسش را پر صدا بیرون داد و عقب کشید. احمدرضا پس از چند سرفه، پرسید‌:
- چرا داداش؟
تیز و بران نگاهش کرد و گفت:
- تو که ادعای درست بودن می‌کردی چرا پا تو این راه گذاشتی؟ احمق تو مگه زن و بچه نداری؟
احمدرضا درحالی‌که گردنش را که ردی از قرمزی روی آن مانده‌بود، می‌مالید، نادم سر پایین انداخت.
- یلدا چی برات کم گذاشته که فیلت یاد هندوستون کرده؟ چی از اون عفریته خونه خراب‌کن کم داشت؟
احمدرضا سرش را به‌طرفین تکان داد و گفت:
- به خدا پیام داد و گفت کارم داره. گفت می‌خواد درست زندگی کنه.
با خشم فریاد زد:
- تو چه کاره‌ش بودی؟
- خریت محض! فقط خواستم کمکش کنم.
از عصبانیت تنش می‌لرزید. نیم‌نگاهی به درب ورودی ساختمان انداخت، خیالش که از نبودن کسی راحت شد، به‌ محض اینکه احمدرضا سر بلند کرد، سیلی محکمی به صورتش کوباند و گفت:
- خریت برای یک لحظه‌ت بوده. این رو زدم تا بفهمی یه مرد متأهل برای یه زن دیگه، اونم زنی که درست نیست سی*ن*ه ستبر نمی‌کنه. برو خدا رو شکر کن گولش رو نخوردی و باهاش رابطه نداشتی.
احمدرضا دستش را روی صورتش که از شدت سیلی زق‌زق می‌کرد، گذاشت و گفت:
- دیگه انقدر عوضی نیستم. چند مرتبه‌ هم خواست صیغه‌ش کنم، اما زیر بار نرفتم.
لحظه‌ای هجوم خون به مغزش دو برابر شد. رگ پیشانی‌اش بیرون زد و تنش داغ کرد.
- زنیکه‌ی آشغال!
- این موضوع رو کی به شما گفت؟
با صورتی برزخی نگاهش کرد.
- این دیگه به تو دخلی نداره. برو به زندگیت برس. برو زنت رو روی سرت حلواحلوا کن. بعدشم بیکار نچرخ؛ برو امور مغازه رو از حاجی بگیر و به زندگیت سروسامون بده. تا کی می‌خوای زن و بچه‌ت رو توی دوتا اتاق حبس کنی؟ یلدا خانمی می‌کنه هیچی نمیگه، تو باید شرم کنی.
احمدرضا مردد، پرسید:
- یعنی شماها راضی هستین من برم مغازه حاج‌بابا کار کنم؟
نیشخندی زد و گفت:
- خر نفهم، ما برادرها و خواهرت جز خوبی و خوشی تو و زن و بچه‌ت چیزی نمی‌خوایم.
احمدرضا خشنود پیش آمد، به محض اینکه خواست برادرش را بغل کند، علیسان به عقب هولش داد و گفت:
- خجالت بکش! خیر سرت زن و بچه‌ داری، کم ضعیف باش و مثل بچه‌ها رفتار کن. بگرد همین اطراف یه خونه باب دل زنت پیدا کن، پول رهنش رو من میدم.
گویی دنیا را به احمدرضا دادند، متعجب پرسید:
- خونه؟!
به‌سوی درب حیاط رفت و گفت:
- آره، پیدا کردی خبرم کن.
درب را باز کرد و لحظه‌ی آخر که می‌خواست از حیاط خارج شود، سرش را به عقب چرخاند و آرام پچ زد:
- سوزان داره می‌میره؛ چون ایدز داره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
948
26,034
مدال‌ها
3
***
به محض اینکه فرمان ماشین را پیچاند و وارد کوچه شد، نگاهش به دو نفر افتاد که گویی قصد داشتند چیزی را از شخص سومی که بر روی زمین افتاده‌بود و مقاومت می‌کرد، بگیرند. سریع آهنگ شاد درحال پخش را قطع کرد و ماشین را از حرکت درآورد. از کنار صندلی‌اش قفل فرمان را برداشت و پیاده شد و به‌سمت آن‌ها رفت. قفل فرمان را محکم میان دستانش فشرد.
- آهای! دارین چه غلطی می‌کنین؟
آن دو نفر سرشان را به‌سمت او چرخاندند. از چهره‌شان پیدا بود، نوجوان و اهل شرارت هستند. چشمانش را تنگ کرد و بدون ذره‌ای هراس غرید:
- گورتون رو گم می‌کنین یا با همین بزنم راهی قبرستونتون کنم نفله‌ها؟
یکی از آن‌ها با پشت دست، آب بینی عقابی‌اش را پاک کرد و یکی از چشمان عسلی‌اش را ریز کرده و گفت:
- تو رو سننه جقله؟
نیشخندی زد و با ابرو به شخص سوم که کیف دستی مشکی کوچکی‌ را به سی*ن*ه‌اش چسبانده‌بود و از چهره‌اش پیدا بود، ترسیده‌است، اشاره کرد و گفت:
- طرف پلیسه نفله. چنان پدری ازت دربیاره که... .
هنوز جمله‌اش تمام نشده‌بود که همان پسر چشم عسلی به دوستش که ریزنقش‌تر از او بود و دستانش میان موهای فر مشکی‌اش خشک شده‌بود، گفت:
- سیروس در رو.
به محض پایان جمله‌اش هر دویشان با سرعت به‌سوی موتور تریل پارک شده کنار جدول کوچه‌، دویدند و سوار شدند. در کسری از ثانیه موتور را روشن کردند و فرار کردند. نگاهش را به‌سمت او که همچنان بر روی زمین نشسته‌بود، سوق داد. قفل فرمان را به‌سمتش دراز کرد و گفت:
- نچ‌نچ، اینجوری می‌خوای پشت و پناه زنت باشی امیرخان؟
امیررضا با خیالی راحت، لبخند دلنشینی زد. قسمت بالای قفل فرمان را گرفت و برخاست. درحالی‌که لباس‌های مشکی‌ خاکی شده‌اش را می‌تکاند، گفت:
- چرا به دروغ گفتی من پلیسم؟
تک خنده‌ای سر داد و جواب داد:
- جوجه حاجی، دروغ نمی‌گفتم الان شکم هر دومون سفره شده‌بود؛ چون من این‌ها رو می‌شناسم، کم‌کم دوتا قمه زیر لباسشون هست.
امیررضا گامی پیش آمد و مقابلش ایستاد.
- پس جونم رو بهت مدیونم.
- یکی طلبم!
سپس به کیف زیر بغلش اشاره کرد و پرسید:
- چی تو اون داری که راضی شدی بمیری اما به اون‌ها ندیش؟
امیررضا با پشت دست خون جاری شده از گوشه‌ی لبش را پاک کرد و گفت:
- وام قرض‌الحسن مسجده. انگار اینجور آدم‌ها بوی پول رو حس می‌کنن که از خود مسجد دنبالم بودند.
- مبارک‌ باشه! ان‌شاءالله گوشت بشه به تنت، یکم جون بگیری و از این اسکلتی دربیای.
امیررضا پس از کمی سکوت و تحلیل جمله‌ی دخترک پیش رویش، یک مرتبه خندید. خنده‌ای از عمق وجودش. با خنده‌اش لبان دخترک هم کش آمد. هر دو لحظاتی را به خنده گذراندند.
- خوش به حال کسی که با تو زندگی کنه، پیر نمیشه راضیه خانم.
قفل فرمان را بر روی شانه‌اش گذاشت و ابروهایش را بالا انداخت و گفت:
- آره خوش به حال آق بالا سرمون که یه راضی می‌خواد نصیبش بشه که توی دنیا لنگه نداره.
قلب مرد جوان زیر و رو شد. به چشمان درخشان دخترک خیره شد و پچ زد:
- افتخار میدی آق بالا سرت بشم؟
راضیه لحظه‌ای احساس کرد زمان و مکان را از دست داده‌است. متعجب بود چرا ابراز علاقه‌ی او سری قبل به دلش ننشسته‌بود و اما حال تپش قلبش به هزار رسیده‌بود. نگاه پریشانش را به اطراف چرخاند. در آن ساعت عصر، کوچه خلوت بود و پرنده‌ پر نمیزد.
- دل بده به دلم که بی‌تابتم!
سر چرخاند و به چشمان زغالی او خیره‌ شد. جمله‌اش جان بخشید به روح خسته‌اش. لبانش را با زبان تر کرد و با جدیت گفت:
- من مثل دخترهای اطرافت نیستم! نه حجابم کامله، نه نماز و روزه‌م سرجاش.
امیررضا خشنود از جبهه نگرفتن دخترک، با آرامش‌خاطر زمزمه کرد:
- تو بله رو بگو، کنار هم درموردش صحبت می‌کنیم و به نتیجه می‌رسیم.
راضیه نیشخندی زد و گفت:
- هه که بعد مجبورم کنی؟
- نه عزیز دل همین‌که حجابت رو با مانتو و روسری کامل کنی حله.
به ظاهر او که شال نفتی‌رنگ و مانتوی جین آبی به ‌تن داشت، اشاره کرد و ادامه داد:
- الانشم خانمی و معقولی! از روزی که شال رو به کلاه ترجیح دادی، دلم رو زیر رو می‌کنی با هر بار دیدنت.
آیا در هوای خنک بهاری طبیعی بود که تنش گر بگیرد یا دخترک داشت دل می‌داد به مرد پیش رویش که چشمانش سرشار از خواستنی از جنس صداقت بود.
- منت بذار رو سرم، بشو عزیز دلم! بشو خانم خونه‌م!
راضیه گامی به عقب رفت. با صدایی لرزان از بغض نشسته بر گلویش، گفت:
- حرف‌هات قشنگن جوجه حاجی، اما بذار فکر‌هام رو بکنم ببینم افتخار میدم سرت منت بذارم. بشم عزیز دلت! خانم خونه‌ت... !
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین