جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط عاطفه.م با نام [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,162 بازدید, 165 پاسخ و 39 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع عاطفه.م
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط عاطفه.م
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,718
مدال‌ها
3
- گونش جان!
با صدای گرم و پر محبت مادربزرگش به ‌عقب چرخید و او را در یک قدمی‌اش دید. مادربزرگش با آن پیراهن ماکسی آستین‌دار براق نقره‌ا‌ی‌رنگ و آرایش ملیح روی صورت بشاشش و موهای زیتونی شنیون شده‌اش، چند سال جوان‌تر از سن واقعی‌اش نشان می‌داد.
- بله؟
سرور مجدد به لیلا و راضیه خوش‌آمدگویی گفت و دست سرد دخترک را میان دستان گرم خود گرفت و متعجب پرسید:
- چرا اینقدر سردی مادر؟!
دستش را از میان دست مادربزرگش بیرون کشید و بر روی صورت خود گذاشت. سرمای دستش حسی ناخوشایندی را به او القا کرد.
- نمی‌دونم؛ شاید به‌خاطر اینه از ظهر هیچ‌چی نخوردم.
سرور سر کج کرد و با حرص نفسش را بیرون داد و گفت:
- امان از تو دخترکم! بیا بریم یه چیز بدم بخوری تا ضعف نکنی.
سپس رو به لیلا ادامه داد:
- با اجازه‌ت لیلا جان، گونش رو ببرم با اقوام آشنا کنم؛ چون همه مشتاقن بدونن عزیز دردونه‌ی ما کی هست.
لیلا خشنود از کسب اجازه و عزت گذاشتن به او، لبخندی زد و گفت:
- صاحب اختیارین سرور خانم!
گونش به اتفاق مادربزرگش به‌سمت اقوام رفت. سرور به همراه همسرش با افتخار نوه‌ی عزیزشان را به تک‌تک مهمانان که با کنجکاوی و خریدارانه او را برانداز می‌کردند، معرفی کردند. اقوام هم ابراز خوشحالی کردند و ورود او به جمع خاندان عبادی را تبریک گفتند. پس از معارفه کنار پدربزرگش ایستاد و به گروه موسیقی زنده که درحال نواختن آهنگ ملایمی بودند، چشم دوخت. لحظه‌ای پیچیدن دستی به دور شانه‌هایش را احساس کرد.
- روزی هزار بار شکر می‌کنم که قبل از رفتنم عزیز عارف رو دیدم و می‌تونم دینم به پسرم و دخترش رو ادا کنم. دیگه راحت می‌تونم جون به عزرائیل بدم.
رنجیده از کلام پدربزرگش، نگاه دلخورش را به او که در آن کت و شلوار طوسی‌رنگ، خوش‌ استایلی‌اش نمایان بود، دوخت و گفت:
- الهی ۱۲۰ سال سایه‌تون بالاسرم باشه آقاجون!
محمدعلی بوسه‌ای بر سر او زد و گفت:
- قربونت برم پرنسس من!
 
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,718
مدال‌ها
3
مژه‌های بلند ریمل‌خورده‌اش را آرام بر روی هم فشرد و با نفسی عمیق، عطر ملایم پدربزرگش را به ریه‌هایش کشید. حس خوشایندی همچون پیچک سراسر وجودش را فرا گرفت. حسی از جنس خواسته‌شدن و امنیت.
- عموجون، چند دقیقه دختر خوشگلتون رو به ما قرض می‌دین؟
نگاه پدربزرگ و نوه به‌سمت دو دختری که شیطنت و شور و حال در چهره‌شان بیداد می‌کرد، چرخید. دختر اول که موهای مشکی‌اش را به حالت دم اسبی بسته‌‌بود و چشمان سیاهش کشیده‌تر شده‌بود، دستش را به‌سمت گونش دراز کرد و با لبخند غلیظی که بر روی لبان قلوه‌ای سرخش نشسته‌بود، گفت:
- من نرگس هستم دخترعموی پدرت!
گونش نیم‌نگاهی به پدربزرگش که به ‌عنوان تأیید سرش را برایش تکان داد، انداخت و دستش را به‌سمت نرگس دراز کرد.
- خوشبختم! منم گونشم.
- منم سایه‌ هستم نوه‌ی عمه‌‌ی پدرت.
نگاهش را به‌سمت دختری که نسبت به نرگس قد کوتاه‌تر بود و موهای فر براق مشکی‌اش را بر روی شانه‌هایش رها کرده و تکه‌ای از جلوی موهایش را با گل‌سر کوچک آبی‌ به رنگ پیراهن عروسکی‌‌اش به بالا زده‌بود، سوق داد. دست سایه را که به‌سمتش دراز شده‌بود، گرفت و به گرمی فشرد.
- خوشبختم!
هر دو دختر همزمان گفتند:
- به جمع خانواده‌ی ما خوش اومدی!
با لبخندی عمیق جواب داد:
- ممنون از شما عزیزان!
در همان حین آفرین شتابان به‌سمتشان آمد و گفت:
- آقا، عروس و دوماد اومدند.
دو دختر هیجان‌زده به‌سوی ورودی تالار دویدند. محمدعلی با شوق نشسته بر وجودش رو به همسرش که با بشقابی پر از شیرینی به‌سمتشان می‌آمد، گفت:
- سرور جان! عروست اومد.
سرور با روی باز بشقاب را به‌سمت گونش گرفت و گفت:
- خوش اومد!
سپس رو به گونش ادامه داد:
- مادر به فدات! از این‌ها بخور تا موقع شام ضعف نکنی.
گونش خشنود از توجه‌ی مادربزرگش، بشقاب را گرفت و تشکر کرد. سریع از بین چند نوع شیرینی، کاپ کیکی را انتخاب کرد و سپس بشقاب را بر روی میز کناری‌اش گذاشت و به همراه پدربزرگ و مادربزرگش برای استقبال عروس و داماد به‌سوی درب ورودی تالار رفت. دخترک غافل از این بود که دو چشم بی‌قرار از ابتدای ورودش به مجلس، او را زیر نظر دارند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,718
مدال‌ها
3
***
دست به سی*ن*ه، در دنج‌ترین قسمت سالن نشسته و محو تماشای دخترکی بود که ناخواسته با حرکاتش ناز می‌خرید و دل می‌لرزاند. خودش هم سر از رفتارش درنمی‌آورد؛ زیرا او مردی نبود که به آسانی دل ببازد و گرفتار شود. اگر قلبش نرم شدنی بود، چرا برای دخترانی که پیش از آن در زندگی‌اش جولان می‌دادند، این‌گونه نشده‌بود؟ ناخودآگاهش پاسخ داد: «زیرا هیچ‌کدام نجابت گونش را نداشتند.» پوزخندی بر روی لبش نشست و زیر لب پچ زد:
- خر نشو علیسان، اون یه بچه‌ست!
ناخودآگاهش شاید هم عقلش حقیقتی به تلخی زهر را به رویش آورد.
- پس چرا تو این همه جمعیت چشم‌هات زوم اونه؟
با صدای سوت و کف زدن حضار، رشته‌ی افکارش پاره شد. سرش را به‌طرفین تکان داد و زیر لب غرید:
- لعنت به شیطان!
سپس نگاهش به‌سمت جمعیت اندکی که مقابل عروس و داماد ایستاده‌بودند، افتاد. به احترام رفیقش از جایش برخاست. دقایقی طول کشید که رفیق و نوعروسش به مهمانان خوش‌آمدگویی گفتند و به او نزدیک شدند. با روی باز دستانش را برای عادل گشود. سرتاپای او را برانداز کرد. کت و شلوار خوش‌دوخت سورمه‌ای با پیراهن سفید و کراوات آبی‌ آسمانی نشسته بر تنش را گویی اختصاصی برای او دوخته و انتخاب کرده‌بودند.
- به‌به، چه شاه‌ دومادی!
عادل آرام دست نوعروسش را رها کرد و او را به آغوش کشید.
- قربونت حاجی!
آرام‌تر دم گوش او ادامه داد:
- ان‌شاءالله به دام افتادن خودت.
خندید و با شیطنت لب زد:
- اگه دخترت رو بهم میدی به دام می‌افتم.
عادل عقب کشید، قاه‌قاه خندید و رو به همسرش که با لبخند نظاره‌گر آن‌ها بود، گفت:
- دیدی عشقم؟ شازده می‌خواد دومادم بشه.
پریا ریزریز خندید و دسته‌گل رزهای آبی‌اش را در دستش جابه‌جا کرد و رو به علیسان سلام کرد. علیسان سر به زیر انداخت و خطاب به او که حجابش آنچنان رعایت نشده‌بود، گفت‌:
- سلام! تبریک میگم.
پریا با دریافت حس پاکی از جانب مرد پیش رویش، کمی خجول شد و تور سنگ‌دوزی شده‌ی روی موهای های‌لایت شده‌‌اش را که بر روی شانه‌هایش رها شده و با تاجی ساده مذین شده‌بود، بر روی شانه‌های برهنه‌اش کشید و جواب داد:
- از اینکه امشب تو شادیمون شریک بودین سپاس‌گزارم!
بدون اینکه سرش را بلند کند، جواب داد:
- خوشبختیتون آرزومه!
عادل دست روی بازوی رفیقش که کم از برادر برایش نبود، گذاشت و گفت:
- هنوزم دلخورم ازت که ساقدوشم نشدی!
آرام خندید و لنگه‌ی ابرویش را بالا انداخت.
- می‌دونی که اهل این کارها نیستم.
عادل سرتاپای او را که کت و شلوار مشکی و پیراهن مشکی به تن داشت، برانداز کرد و گفت:
- بهتر؛ چون دوست نداشتم ساقدوشم از خودم خوش‌تیپ‌تر باشه و بیشتر به چشم بیاد.
هر دو خندیدند. علیسان درحالی‌که کراوات زرشکی‌رنگش را مرتب می‌کرد، گفت:
- برو، بیشتر از این خانمت رو اذیت نکن.
عادل سر پیش برد و لب زد:
- امشب رقص تانگو داریم. از الان یه همراه برای خودت پیدا کن.
با چشمان گشاد شده به او که با شیطنت ابروهایش را بالا و پایین می‌‌کرد، خیره ماند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,718
مدال‌ها
3
مراسم با رقص و پایکوبی جوانان حاضر در مجلس پیش رفت. او تنها نظاره‌گر بود و هرازگاهی گونش را که گاهی کنار خاله‌اش و راضیه می‌نشست و گاهی پیش اقوام پدری‌اش، زیر نظر داشت. نمی‌دانست چرا حجاب رعایت شده‌ی او با پیراهن بلندِ آستین‌دارش به دلش نشسته و باب میلش بود. چند نفر از همکارهای مشترک او و عادل هم به مراسم آمده‌بودند و او تنها به یک احوال‌پرسی مختصر اکتفا کرده‌بود. پس از رقص تانگوی دو نفره‌ی عروس و داماد، خواننده‌ی مجلس از زوج‌های مجلس درخواست کرد که برای رقص تانگو به روی جایگاه بیایند. زوج‌های مجلس با کمال میل درخواست او را پذیرفتند و به وسط رفتند و در کنار عروس و داماد شروع به رقصیدن کردند. در همان حین محمدعلی‌ و همسرش به وسط رفتند و همچون دو مرغ‌عشق بقیه را همراهی کردند. لحظه‌ای نگاهش به عادل افتاد که نوعروسش را به مرد جوانی که گویا برادر عروس بود، سپرد و به‌سمت گونش که با لبخندی ملیح آن‌ها را تماشا می‌کرد، رفت. پس از کمی صحبت او را به وسط برد و در رقصیدن همراهی‌اش کرد. لحظه‌ای تنش گر گرفت و دلش به تاپ‌تاپ افتاد. حرکات ناشیانه و بی‌اراده‌ی دخترک میان جمعیتی که جوانک‌هایش میخ او شده‌بودند، سوهان روحش بود و جانش را به لب رساند. با خاموش شدن بیشتر برق‌ها و کم‌نور شدن جایگاه، خیالش کمی راحت شد و از جایش برخاست. نرم‌نرمک به‌سوی جایگاه رقص رفت. او قصد داشت یک امشب را پا روی عقایدش بگذارد. قصد داشت گله‌های تلنبار شده‌ی روی دلش را خالی کند. مصمم بود پا روی غرورش بگذارد.
 
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,718
مدال‌ها
3
***
چنان معذب بود که دوست داشت زمین دهان باز کند و او را به درون خود ببلعد. بار اولش بود در میان جمعیت آن هم مختلط می‌رقصید. آن لحظات برایش حکم در جهنم بودن را داشت. دست راستش که میان دست عمویش بود، فشرده‌شد.
- چرا احساس می‌کنم معذبی؟
با صدایی که می‌لرزید، جواب داد:
- تا به حال تو جمعیت نرقصیدم.
عادل بابت نجابت و سادگی برادرزاده‌اش خونش به جوش آمد. آرام خندید و با محبت نسبت به او گفت:
- عمو قربونت! دنیا رو به خودت سخت نگیر قشنگم.
سپس نگاه عادل به خارج از جایگاه افتاد. با دیدن شخصی که دستانش را میان جیب‌های شلوارش گذاشته و جلو می‌آمد، به‌سختی جلوی خنده‌اش را گرفت. سر خم کرد و میان صورت دخترک پچ زد:
- قشنگ عمو، اگه من تنهات بذارم ناراحت میشی؟
او که از خدایش بود هر چه زودتر آن صحنه‌ی جهنمی را ترک کند، مشتاقانه جواب داد:
- نه قربونتون برم! پریا گلی هم منتظرتونه.
عادل بوسه‌ای به پیشانی یخ‌زده‌ی دخترک زد، عقب‌گرد کرد و به‌سمت نوعروسش که با مهر و عشق نشسته میان چشمان سبزرنگش، نگاهش می‌کرد، رفت. به محض اینکه گام اول را برداشت که از جایگاه خارج شود، شخصی سد راهش شد. بوی تلخ عطر آشنایش سریع‌تر از هر چیزی به او فهماند شخص پیش رویش کیست.
- افتخار یه دور رقص رو بهم میدی خانم عبادی؟
با شنیدن صدای دلنشین او، لحظه‌ای گویی میان دریایی از آتش افتاد. قلب سرکشش دو مرتبه بی‌قراری پیشه کرد و خودش را محکم به سی*ن*ه‌اش می‌کوبید. ترس از آن داشت صدای بلند تالاپ‌ و تولوپ قلبش رسوایش کند. دلتنگش بود و میل به دیدارش داشت. سرش را بلند کرد و با چشمانی که میان هاله‌ای از اشک‌ دودو میزد، مرد محبوبش را تماشا کرد. چشمان زغالی‌اش که در آن تاریکی درخشش خاصی داشت، گویی او را جادو کرد که لال شده‌ و زبانش برای بیان هر سخنی قاصر ماند.
 
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,718
مدال‌ها
3
علیسان در چند سانتی‌متری‌اش ایستاد، سر پایین برد و گله‌مند، لب زد:
- یعنی انقدر هم‌خونه‌ی بدی بودم که مستحق یه سلام نیستم؟
چانه‌اش لرزید و لحظه‌ای حواسش به‌سوی آهنگی که خواننده می‌خواند، پرت شد.
- خانه خراب تو شدم، به سوی من روانه شو
سجده به عشقت می‌زنم، منجی جاودانه شو
ای کوه پر غرور من، سنگ صبور تو منم
ای لحظه ساز عاشقی، عاشق با تو بودنم
روشن‌ترین ستاره‌ام می‌خواهمت‌، می‌خواهمت... !
- خوبی جانم؟
امان از تن صدای او که دلش را زیر و رو کرد. خودش را سرزنش کرد بابت از دست دادن فرصت‌ها برای به گوش سپردن صدایی غیر از صدای او. یعنی صدای خواننده از صدای طنین‌انداز او بهتر بود؟ سرش را بالا و پایین کرد و به‌سختی پچ زد:
- خوبم!
دو طرف کمر باریکش میان دستان علیسان اسیر شد. داغی دستانش را از روی پیراهن به وضوح حس کرد. او یخ بود یا مرد پیش رویش تنی از جنس آتش داشت؟ گویی می‌خواست تن سردش را با گرمای وجود او گرم کند. یا شاید هم کنار او احساس امنیت می‌کرد. ناخواسته به‌سمت او جمع شد و به لبه‌ی کتش چنگ زد.
- خوشحالم برات که خانواده‌ت رو پیدا کردی! بیشتر از این خوشحالم که پیش خوب کسایی هستی. کسایی که کنارشون خوشبختیت تضمینه.
سر پایین انداخت. پیشانی‌اش در نیم‌سانتی سی*ن*ه‌ی پهن و محکم او قرار داشت. خدا را شکر کرد که قطره اشکی که از چشم چپش چکید از دید او پنهان ماند. تنها یک کلمه از دهانش خارج شد.
- ممنون!
خواننده با اوج دادن آهنگ گویی حرف دل او را میزد.
- تو ماندگاری در دلم، می‌دانمت‌می‌دانمت
ای همه‌ی وجود من، نبود تو نبود من
ای همه‌ی وجود من، نبود تو نبود من... !
- بی‌معرفت رفتی و حالی از علیسان نپرسیدی! نپرسیدی چی به من گذشت زیر آوار گذشته‌م. یعنی انقدر بد بودم؟
از کلام بغض‌آلود او قلبش مچاله شد. سر بلند کرد و چشم به صورت درهم او دوخت و نالید:
- نه.
علیسان فاصله‌ی صورت تب‌دارش با صورت یخ‌زده‌ی او را به حد صفر رساند؛ به طوری که پچ میزد، هرم نفس‌هایش به صورت دخترک می‌خورد. تن دخترک با این حرکت شروع به لرزیدن کرد.
- بد بودم که رفتی و پشتتم نگاه نکردی. هر جا هم که دیدیم نادیده‌م گرفتی.
شنیدن چنین سخنانی از مرد محبوب زندگی‌اش درد داشت. با صدای لرزان بابت بغض نشسته بر گلویش، لب زد:
- درگیر زندگی جدیدم شدم.
علیسان یکه‌خورده از پاسخ او، پوزخندی زد و دستانش را از روی کمر او برداشت. گامی به عقب رفت و درحالی‌که سرش را بالا و پایین می‌کرد، با درد نشسته بر وجودش، زمزمه کرد:
- چه خوب! چه خوب که با زندگی جدیدت حالت خوبه! چه خوب که انقدر خوشی... !
بغض هجوم آورده به گلویش اجازه نداد ادامه‌ی سخنش را به زبان بیاورد. درحالی‌که دستانش را مشت کرده‌بود، چند ثانیه به چشمان پریشان دخترک خیره شد و سپس شتابان جایگاه را ترک کرد. نماند تا ببیند قلب و روح دخترک را به آتش کشاند. آتشی به وسعت هفت آسمان. آتشی که در کسری از ثانیه دخترک را به خاکستری از جنس درد و غم تبدیل کرد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین