- Dec
- 940
- 25,724
- مدالها
- 3
- گونش جان!
با صدای گرم و پر محبت مادربزرگش به عقب چرخید و او را در یک قدمیاش دید. مادربزرگش با آن پیراهن ماکسی آستیندار براق نقرهایرنگ و آرایش ملیح روی صورت بشاشش و موهای زیتونی شنیون شدهاش، چند سال جوانتر از سن واقعیاش نشان میداد.
- بله؟
سرور مجدد به لیلا و راضیه خوشآمدگویی گفت و دست سرد دخترک را میان دستان گرم خود گرفت و متعجب پرسید:
- چرا اینقدر سردی مادر؟!
دستش را از میان دست مادربزرگش بیرون کشید و بر روی صورت خود گذاشت. سرمای دستش حسی ناخوشایندی را به او القا کرد.
- نمیدونم؛ شاید بهخاطر اینه از ظهر هیچچی نخوردم.
سرور سر کج کرد و با حرص نفسش را بیرون داد و گفت:
- امان از تو دخترکم! بیا بریم یه چیز بدم بخوری تا ضعف نکنی.
سپس رو به لیلا ادامه داد:
- با اجازهت لیلا جان، گونش رو ببرم با اقوام آشنا کنم؛ چون همه مشتاقن بدونن عزیز دردونهی ما کی هست.
لیلا خشنود از کسب اجازه و عزت گذاشتن به او، لبخندی زد و گفت:
- صاحب اختیارین سرور خانم!
گونش به اتفاق مادربزرگش بهسمت اقوام رفت. سرور به همراه همسرش با افتخار نوهی عزیزشان را به تکتک مهمانان که با کنجکاوی و خریدارانه او را برانداز میکردند، معرفی کردند. اقوام هم ابراز خوشحالی کردند و ورود او به جمع خاندان عبادی را تبریک گفتند. پس از معارفه کنار پدربزرگش ایستاد و به گروه موسیقی زنده که درحال نواختن آهنگ ملایمی بودند، چشم دوخت. لحظهای پیچیدن دستی به دور شانههایش را احساس کرد.
- روزی هزار بار شکر میکنم که قبل از رفتنم عزیز عارف رو دیدم و میتونم دینم به پسرم و دخترش رو ادا کنم. دیگه راحت میتونم جون به عزرائیل بدم.
رنجیده از کلام پدربزرگش، نگاه دلخورش را به او که در آن کت و شلوار طوسیرنگ، خوش استایلیاش نمایان بود، دوخت و گفت:
- الهی ۱۲۰ سال سایهتون بالاسرم باشه آقاجون!
محمدعلی بوسهای بر سر او زد و گفت:
- قربونت برم پرنسس من!
با صدای گرم و پر محبت مادربزرگش به عقب چرخید و او را در یک قدمیاش دید. مادربزرگش با آن پیراهن ماکسی آستیندار براق نقرهایرنگ و آرایش ملیح روی صورت بشاشش و موهای زیتونی شنیون شدهاش، چند سال جوانتر از سن واقعیاش نشان میداد.
- بله؟
سرور مجدد به لیلا و راضیه خوشآمدگویی گفت و دست سرد دخترک را میان دستان گرم خود گرفت و متعجب پرسید:
- چرا اینقدر سردی مادر؟!
دستش را از میان دست مادربزرگش بیرون کشید و بر روی صورت خود گذاشت. سرمای دستش حسی ناخوشایندی را به او القا کرد.
- نمیدونم؛ شاید بهخاطر اینه از ظهر هیچچی نخوردم.
سرور سر کج کرد و با حرص نفسش را بیرون داد و گفت:
- امان از تو دخترکم! بیا بریم یه چیز بدم بخوری تا ضعف نکنی.
سپس رو به لیلا ادامه داد:
- با اجازهت لیلا جان، گونش رو ببرم با اقوام آشنا کنم؛ چون همه مشتاقن بدونن عزیز دردونهی ما کی هست.
لیلا خشنود از کسب اجازه و عزت گذاشتن به او، لبخندی زد و گفت:
- صاحب اختیارین سرور خانم!
گونش به اتفاق مادربزرگش بهسمت اقوام رفت. سرور به همراه همسرش با افتخار نوهی عزیزشان را به تکتک مهمانان که با کنجکاوی و خریدارانه او را برانداز میکردند، معرفی کردند. اقوام هم ابراز خوشحالی کردند و ورود او به جمع خاندان عبادی را تبریک گفتند. پس از معارفه کنار پدربزرگش ایستاد و به گروه موسیقی زنده که درحال نواختن آهنگ ملایمی بودند، چشم دوخت. لحظهای پیچیدن دستی به دور شانههایش را احساس کرد.
- روزی هزار بار شکر میکنم که قبل از رفتنم عزیز عارف رو دیدم و میتونم دینم به پسرم و دخترش رو ادا کنم. دیگه راحت میتونم جون به عزرائیل بدم.
رنجیده از کلام پدربزرگش، نگاه دلخورش را به او که در آن کت و شلوار طوسیرنگ، خوش استایلیاش نمایان بود، دوخت و گفت:
- الهی ۱۲۰ سال سایهتون بالاسرم باشه آقاجون!
محمدعلی بوسهای بر سر او زد و گفت:
- قربونت برم پرنسس من!