- Dec
- 940
- 25,719
- مدالها
- 3
***
بر روی لبهی پنجره نشسته و زانوهایش را بغل کردهبود و فارغ از دنیا، آرام اشک میریخت. در باورش نمیگنجید روزی در این خانه با مرد محبوبش روبهرو شود. دلتنگش بود و همان دیدار کوتاه قلبش را به آتش کشاندهبود. نگاه نمدارش به علیسان افتاد که از ساختمان خارج شد و سلانهسلانه بهسوی درب حیاط رفت. دلش پر کشید برای لحظهای صحبت با او، اما ناخودآگاهش فعال شد و او را برای حسی که دچارش شدهبود، توبیخ کرد. عقلش بهخاطر خواستن مردی که او را برای تاوان و رفع عذاب وجدانش میخواست، سرزنش کرد.
- فکر نکنم شیدا تو تربیتت انقدر کوتاهی کردهباشه که سلام کردن به بزرگترت رو بلد نباشی.
با شنیدن صدای عمویش، ته دلش خالی شد و شتابان از لب پنجره پایین آمد. خجول از روی عمویش بهسمت او که وسط اتاق ایستاده و دستانش را درون جیبهای شلوار جین مشکیاش گذاشتهبود، چرخید. چانهاش لرزید و جوابی برای کلام او نداشت. عادل بهسوی تخت رفت و بر روی آن نشست. دستانش را درون هم گره زد و نگاه گلهمندش را به او که همچون بید میلرزید، دوخت.
- فکر نمیکردم دختری که رفیقم چند وقته ازش میگفت تو باشی.
قطرات اشک آرام بر روی صورت ملتهبش سرازیر شدند. سر پایین انداخت و پایین شومیز سفیدش را میان دستش مشت کرد. نمیدانست لرز نشسته بر بدنش از چیست؟
- هنوزم نمیخوام از گذشتهت چیزی بدونم، فقط یه سؤال، چرا اونجوری از علیسان فرار کردی؟
لحظهای خون در رگهایش منجمد شد. لب به دندان گرفت و سرش را بالا گرفت. چند مرتبه خواست چیزی بگوید، تنها لبانش تکان خورد، بدون اینکه کلمهای از دهانش خارج شود. عادل جدی و اخمآلود چشم به او که گونههایش گل انداختهبود، دوخت.
- انقدر به علیسان اعتماد دارم که ناموسم رو عریون ۲٤ ساعت پیشش بذارم آب تو دلم تکون نمیخوره. انقدر قبولش دارم که سالهاست مثل یه برادر تو حریم خانوادهم راهش دادم. فقط چیزی نگو که از اعتمادم پشیمون بشم گونش.
شدت گریههایش بیشتر شد، پیش رفت و مقابل عمویش نشست، سر بر روی زانوهای او گذاشت و با تمام وجودش کلامی را که به شدت به آن اعتقاد داشت، به زبان آورد:
- نه عمو، تو انتخاب دوست گل کاشتین!
عادل آنقدر سردی و گرمی روزگار را چشیدهبود که از حال و روز دخترک پی به حسی که گرفتارش شدهبود، برد. لبخند جانداری بر روی لبان خوش حالتش جا خوش کرد. دستی بر روی سر دخترکی که در این مدت کم، جان و عزیزش شدهبود، کشید و گفت:
- علیسان رو بیشتر از ده ساله میشناسم. بهترین رفیقمه. کسی که خیلی جاها معرفتش رو بهم ثابت کرده. روزهای سختی رو پشت سر گذاشت. روزهایی که کوه رو از پا مینداخت، اما اون دووم آورد. بهخاطر وضعیت شغلیش و ظاهر خوبش دخترهای زیادی دورش بودن. درسته تو برخورد اول روی خوش بهشون نشون میداد، اما راضیام قسم بخورم انگشتشم بهشون نخورد. فقط یه اخلاق خاصی داره که زیادی آروم و غُده، اونم بهخاطر ضربههایی که از اطرافیانش تو زندگیش خورد. حالا هم که فهمیده عامل رسواییهاش سبحان بوده، بدتر شده.
بابت تعاریف عمویش از اسطورهاش دلش غنج رفت. سرش را بلند کرد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد.
- براتون از ماجراهای پیش اومده گفته؟
عادل آرام سرش را بالا و پایین کرد و لب زد:
- اون موقع ما ایران نبودیم، اما به محض رسیدنم علیسان همهی ماجرا رو برام گفت. از همخونگیش با یک دختر تا دزدیده شدنشون و هدف کثیف سبحان.
لحظهای تنش یخ بست. از اینکه عمویش از ماجرای بوسیدهشدنش توسط علیسان باخبر شدهبود، حس ناخوشایندی بر وجودش نشست و به هقهق افتاد. عادل غمزده، مقابلش نشست و او را به آغوشش کشید و گفت:
- گریه نکن قشنگ عمو، به هر دوتون ایمان دارم.
سر بر روی سی*ن*هی عمویش گذاشت و با حالی زار، زمزمه کرد:
- من هنوزم تو شوک اون شب کذایی هستم، بهخاطر این دلم نمیخواست ببینمش.
عادل از کلام دخترک که قصد داشت کارش را توجیه کند، خندهاش گرفت. چند ضربهی آرام به پشت او زد و گفت:
- بله، بله! مگه غیر از اینه؟!
هجوم خون به گونههایش را حس کرد و چنگی به تیشرت سفید عمویش زد و لب زد:
- نه عموجون.
بر روی لبهی پنجره نشسته و زانوهایش را بغل کردهبود و فارغ از دنیا، آرام اشک میریخت. در باورش نمیگنجید روزی در این خانه با مرد محبوبش روبهرو شود. دلتنگش بود و همان دیدار کوتاه قلبش را به آتش کشاندهبود. نگاه نمدارش به علیسان افتاد که از ساختمان خارج شد و سلانهسلانه بهسوی درب حیاط رفت. دلش پر کشید برای لحظهای صحبت با او، اما ناخودآگاهش فعال شد و او را برای حسی که دچارش شدهبود، توبیخ کرد. عقلش بهخاطر خواستن مردی که او را برای تاوان و رفع عذاب وجدانش میخواست، سرزنش کرد.
- فکر نکنم شیدا تو تربیتت انقدر کوتاهی کردهباشه که سلام کردن به بزرگترت رو بلد نباشی.
با شنیدن صدای عمویش، ته دلش خالی شد و شتابان از لب پنجره پایین آمد. خجول از روی عمویش بهسمت او که وسط اتاق ایستاده و دستانش را درون جیبهای شلوار جین مشکیاش گذاشتهبود، چرخید. چانهاش لرزید و جوابی برای کلام او نداشت. عادل بهسوی تخت رفت و بر روی آن نشست. دستانش را درون هم گره زد و نگاه گلهمندش را به او که همچون بید میلرزید، دوخت.
- فکر نمیکردم دختری که رفیقم چند وقته ازش میگفت تو باشی.
قطرات اشک آرام بر روی صورت ملتهبش سرازیر شدند. سر پایین انداخت و پایین شومیز سفیدش را میان دستش مشت کرد. نمیدانست لرز نشسته بر بدنش از چیست؟
- هنوزم نمیخوام از گذشتهت چیزی بدونم، فقط یه سؤال، چرا اونجوری از علیسان فرار کردی؟
لحظهای خون در رگهایش منجمد شد. لب به دندان گرفت و سرش را بالا گرفت. چند مرتبه خواست چیزی بگوید، تنها لبانش تکان خورد، بدون اینکه کلمهای از دهانش خارج شود. عادل جدی و اخمآلود چشم به او که گونههایش گل انداختهبود، دوخت.
- انقدر به علیسان اعتماد دارم که ناموسم رو عریون ۲٤ ساعت پیشش بذارم آب تو دلم تکون نمیخوره. انقدر قبولش دارم که سالهاست مثل یه برادر تو حریم خانوادهم راهش دادم. فقط چیزی نگو که از اعتمادم پشیمون بشم گونش.
شدت گریههایش بیشتر شد، پیش رفت و مقابل عمویش نشست، سر بر روی زانوهای او گذاشت و با تمام وجودش کلامی را که به شدت به آن اعتقاد داشت، به زبان آورد:
- نه عمو، تو انتخاب دوست گل کاشتین!
عادل آنقدر سردی و گرمی روزگار را چشیدهبود که از حال و روز دخترک پی به حسی که گرفتارش شدهبود، برد. لبخند جانداری بر روی لبان خوش حالتش جا خوش کرد. دستی بر روی سر دخترکی که در این مدت کم، جان و عزیزش شدهبود، کشید و گفت:
- علیسان رو بیشتر از ده ساله میشناسم. بهترین رفیقمه. کسی که خیلی جاها معرفتش رو بهم ثابت کرده. روزهای سختی رو پشت سر گذاشت. روزهایی که کوه رو از پا مینداخت، اما اون دووم آورد. بهخاطر وضعیت شغلیش و ظاهر خوبش دخترهای زیادی دورش بودن. درسته تو برخورد اول روی خوش بهشون نشون میداد، اما راضیام قسم بخورم انگشتشم بهشون نخورد. فقط یه اخلاق خاصی داره که زیادی آروم و غُده، اونم بهخاطر ضربههایی که از اطرافیانش تو زندگیش خورد. حالا هم که فهمیده عامل رسواییهاش سبحان بوده، بدتر شده.
بابت تعاریف عمویش از اسطورهاش دلش غنج رفت. سرش را بلند کرد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد.
- براتون از ماجراهای پیش اومده گفته؟
عادل آرام سرش را بالا و پایین کرد و لب زد:
- اون موقع ما ایران نبودیم، اما به محض رسیدنم علیسان همهی ماجرا رو برام گفت. از همخونگیش با یک دختر تا دزدیده شدنشون و هدف کثیف سبحان.
لحظهای تنش یخ بست. از اینکه عمویش از ماجرای بوسیدهشدنش توسط علیسان باخبر شدهبود، حس ناخوشایندی بر وجودش نشست و به هقهق افتاد. عادل غمزده، مقابلش نشست و او را به آغوشش کشید و گفت:
- گریه نکن قشنگ عمو، به هر دوتون ایمان دارم.
سر بر روی سی*ن*هی عمویش گذاشت و با حالی زار، زمزمه کرد:
- من هنوزم تو شوک اون شب کذایی هستم، بهخاطر این دلم نمیخواست ببینمش.
عادل از کلام دخترک که قصد داشت کارش را توجیه کند، خندهاش گرفت. چند ضربهی آرام به پشت او زد و گفت:
- بله، بله! مگه غیر از اینه؟!
هجوم خون به گونههایش را حس کرد و چنگی به تیشرت سفید عمویش زد و لب زد:
- نه عموجون.
آخرین ویرایش: