جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

حرفه‌ای [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط عاطفه.م با نام [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 5,210 بازدید, 165 پاسخ و 39 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [وِداد مذنب] اثر « عاطفه. م... نویسنده انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع عاطفه.م
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط عاطفه.م
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,729
مدال‌ها
3
***
بر روی لبه‌ی پنجره نشسته و زانوهایش را بغل کرده‌بود و فارغ از دنیا، آرام اشک می‌ریخت. در باورش نمی‌گنجید روزی در این خانه با مرد محبوبش روبه‌رو شود. دلتنگش بود و همان دیدار کوتاه قلبش را به آتش کشانده‌بود. نگاه نم‌دارش به علیسان افتاد که از ساختمان خارج شد و سلانه‌سلانه به‌سوی درب حیاط رفت. دلش پر کشید برای لحظه‌ای صحبت با او، اما ناخودآگاهش فعال شد و او را برای حسی که دچارش شده‌بود، توبیخ کرد. عقلش به‌خاطر خواستن مردی که او را برای تاوان و رفع عذاب وجدانش می‌خواست، سرزنش کرد.
- فکر نکنم شیدا تو تربیتت انقدر کوتاهی کرده‌باشه که سلام کردن به بزرگ‌ترت رو بلد نباشی.
با شنیدن صدای عمویش، ته دلش خالی شد و شتابان از لب پنجره پایین آمد. خجول از روی عمویش به‌سمت او که وسط اتاق ایستاده‌ و دستانش را درون جیب‌های شلوار جین مشکی‌اش گذاشته‌بود، چرخید. چانه‌اش لرزید و جوابی برای کلام او نداشت. عادل به‌سوی تخت رفت و بر روی آن نشست. دستانش را درون هم گره زد و نگاه گله‌مندش را به او که همچون بید می‌لرزید، دوخت.
- فکر نمی‌کردم دختری که رفیقم چند وقته ازش می‌گفت تو باشی.
قطرات اشک آرام بر روی صورت ملتهبش سرازیر شدند. سر پایین انداخت و پایین شومیز سفیدش را میان دستش مشت کرد. نمی‌دانست لرز نشسته بر بدنش از چیست؟
- هنوزم نمی‌خوام از گذشته‌ت چیزی بدونم، فقط یه سؤال، چرا اونجوری از علیسان فرار کردی؟
لحظه‌ای خون در رگ‌هایش منجمد شد. لب به دندان گرفت و سرش را بالا گرفت. چند مرتبه خواست چیزی بگوید، تنها لبانش تکان خورد، بدون اینکه کلمه‌ای از دهانش خارج شود. عادل جدی و اخم‌آلود چشم به او که گونه‌هایش گل انداخته‌بود، دوخت.
- انقدر به علیسان اعتماد دارم که ناموسم رو عریون ۲٤ ساعت پیشش بذارم آب تو دلم تکون نمی‌خوره. انقدر قبولش دارم که سال‌هاست مثل یه برادر تو حریم خانواده‌م راهش دادم. فقط چیزی نگو که از اعتمادم پشیمون بشم گونش.
شدت گریه‌هایش بیشتر شد، پیش رفت و مقابل عمویش نشست، سر بر روی زانوهای او گذاشت و با تمام وجودش کلامی را که به شدت به آن اعتقاد داشت، به زبان آورد:
- نه عمو، تو انتخاب دوست گل کاشتین!
عادل آنقدر سردی و گرمی روزگار را چشیده‌بود که از حال و روز دخترک پی به حسی که گرفتارش شده‌بود، برد. لبخند جان‌داری بر روی لبان خوش‌ حالتش جا خوش کرد. دستی بر روی سر دخترکی که در این مدت کم، جان و عزیزش شده‌بود، کشید و گفت:
- علیسان رو بیشتر از ده ساله می‌شناسم. بهترین رفیقمه. کسی که خیلی جاها معرفتش رو بهم ثابت کرده. روزهای سختی رو پشت سر گذاشت. روزهایی که کوه رو از پا می‌نداخت، اما اون دووم آورد. به‌خاطر وضعیت شغلیش و ظاهر خوبش دخترهای زیادی دورش بودن. درسته تو برخورد اول روی خوش بهشون نشون می‌داد، اما راضی‌ام قسم بخورم انگشتشم بهشون نخورد. فقط یه اخلاق خاصی داره که زیادی آروم و غُده، اونم به‌خاطر ضربه‌هایی که از اطرافیانش تو زندگیش خورد. حالا هم که فهمیده عامل رسوایی‌هاش سبحان بوده، بدتر شده.
بابت تعاریف عمویش از اسطوره‌اش دلش غنج رفت. سرش را بلند کرد و با پشت دست اشک‌هایش را پاک کرد.
- براتون از ماجراهای پیش اومده گفته؟
عادل آرام سرش را بالا و پایین کرد و لب زد:
- اون موقع ما ایران نبودیم، اما به محض رسیدنم علیسان همه‌ی ماجرا رو برام گفت. از هم‌خونگیش با یک دختر تا دزدیده شدنشون و هدف کثیف سبحان.
لحظه‌ای تنش یخ بست. از اینکه عمویش از ماجرای بوسیده‌شدنش توسط علیسان باخبر شده‌‌بود، حس ناخوشایندی بر وجودش نشست و به‌ هق‌هق افتاد. عادل غم‌زده، مقابلش نشست و او را به آغوشش کشید و گفت:
- گریه نکن قشنگ عمو، به هر دوتون ایمان دارم.
سر بر روی سی*ن*ه‌ی عمویش گذاشت و با حالی زار، زمزمه کرد:
- من هنوزم تو شوک اون شب کذایی هستم، به‌خاطر این دلم نمی‌خواست ببینمش.
عادل از کلام دخترک که قصد داشت کارش را توجیه کند، خنده‌اش گرفت. چند ضربه‌ی آرام به پشت او زد و گفت:
- بله، بله! مگه غیر از اینه؟!
هجوم خون به‌ گونه‌هایش را حس کرد و چنگی به تیشرت سفید عمویش زد و لب زد:
- نه عموجون.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,729
مدال‌ها
3
***
به محض پیاده شدن از ماشین، نگاهش به تک بنر سیاهی که مضمونش تسلیت به خانواده‌های داغ‌دار بود و بر روی سر درب خانه‌ی پدری‌اش نصب شده‌بود، افتاد. نیشخندی بر روی لبش جا خوش کرد و درب ماشین را بست. نیم‌نگاهی به آسمان صاف و خالی از ابر انداخت. خورشید نشسته بر آسمان هنوز آن‌جور که باید سوزان و داغ نبود، اما هوا هم سوز روزهای قبل را نداشت. درحالی‌که آستین پیراهن کتان سورمه‌ایش را به بالا تا میزد، صدای تک بوق ماشینی نظرش را جلب کرد. سرش را به‌ جهت راست چرخاند. از دیدن ماشین لندکروز سفیدرنگ عادل متعجب شد و ابرو بالا انداخت. سریع آستین دیگرش را مرتب کرد و به‌سوی ماشین رفیقش رفت. در همان حین درب ماشین باز شد و عادل پیاده شد. لباس‌های یک دست سفید عادل با رنگ ماشینش هم‌خوانی جالبی داشت.
- سلام آقا علی، پارسال دوست امسال آشنا و منجی و... !
سپس آرام خندید و دستش را به‌سمت علیسان دراز کرد. نگاه حیران تیله‌های زغالی‌اش میخ دست دراز شده‌ی رفیقش شد. از لحظه‌ای که فهمیده‌بود او عموی گونش است و از ماجرایشان خبر داشت، کمی معذب بود. پس از کمی مکث دست پیش برد و به گرمی دست او را فشرد.
- سلام، از این طرف‌ها؟
عادل به درب نیمه باز خانه‌ی حاج غفور اشاره کرد و جواب داد:
- گونش رو آوردم.
با شنیدن نام دخترک، قلب آرامش یک‌آن داغ شد و رگی از قلب تا سر انگشتان دست چپش تیر کشید. سرش را بالا و پایین کرد و گفت:
- پس اینطور!
- تو چرا اومدی؟
کلافه از حس ناشناس نشسته بر جانش، دستی به پس سرش کشید و گفت:
- به‌خاطر مامان محبوبه اومدم؛ هر چی فکر می‌کنم هیچ بدی در حقم نکرده.
عادل یک‌آن از حالت جدی‌اش خارج شد و با شیطنتی که چاشنی کلامش کرد، گفت:
- باشه، برو داخل هوای دختر داداش منم داشته باش.
سپس چشمکی زد و درحالی‌که سوار ماشین می‌شد، ادامه داد:
- تو که بهتر از من می‌شناسیش! زبون برای دفاع از خودش نداره.
گیج و منگ از کلام عادل، بی‌حرف به صورت خندان او خیره شد. عادل کاملاً سوار شد و با اخم غلیظ و چین‌هایی که بر پیشانی‌ بلندش نشست، گفت:
- حاجی، برو داخل زشته بیرون باشی. به وقتش به حسابت می‌رسم. شک نکن یه روز تلافی اون حرکتت رو سرت خالی می‌کنم، فکر نکن بی‌غیرتم. کمه کم یه مشت حواله‌ی اون صورت خوش تراشت می‌کنم.
یک‌آن عرق سردی بر تنش نشست. لب پایینش را به زیر دندان‌هایش کشید و با چشمان تنگ شده میخ اویی که به‌سختی جلوی خنده‌اش را گرفته‌بود، شد.
- برو علیسان، برو تا همین الان عملیش نکردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,729
مدال‌ها
3
بدون حرف، زهرخندی زد و بر روی پاشنه چرخید و به‌سوی درب خانه رفت. مقابل درب ایستاد، نفس عمیقی کشید و زیر لب دوست گرامی‌اش را بابت حال خرابش مورد عنایت قرار داد. آهسته درب را باز کرد و وارد شد. صدای گریه و زاری از سوی خانه‌ به وضوح شنیده‌‌می‌شد. نگاهی گذرا به حیاط خانه انداخت. لحظه‌ای تمام خاطرات کودکی تا روزهای قبل از طرد شدنش را به‌خاطر آورد و همین خاطرات کم‌رنگ بر حال بدش دامن زد. دم و بازدمی کرد. به محض اینکه به‌سوی ساختمان قدم برداشت، نگاهش به تاب متصل به درخت انجیر کهن سالی که کنج حیاط بود، افتاد. با دیدن دردانه که فارغ از دنیای آدم‌های عزادار درون خانه بر روی تاب نشسته‌ و آهسته شعر می‌خواند، لبخند عمیقی زد. راهش را کج کرد و به‌سمت او رفت.
- تاب‌تاب عباسی، خدا منو ننداژی، اگه می‌خوای بنداژی... .
آهسته کنار دخترک ایستاد و طناب آبی‌رنگ متحرک را در دستش گرفت و گفت:
- بغل عمو علیسان بندازه؟
سر دخترک به‌سمتش چرخید. چشمان سیاه و درشت او که عجیب به چشمان عموی بزرگش شباهت داشت، درشت‌تر شد. لحظه‌ای بی‌حرف به مرد بالای سرش خیره شده، خوب که او را آنالیز کرد، با ذوق سریع از تاب پایین آمد و مقابل او ایستاد، دستانش را باز کرد و گفت:
- بغل بغل عمو علیدان.
یک‌آن تمام حس‌های بد غالب بر جانش فروکش شدند. خم شد و دخترک را بغل کرد و کمر راست کرد. دردانه دستانش را به دور گردن او حلقه کرد.
- بوسم تون.
گیج شده، ابرو درهم کشید.
- چیکار کنم؟
دردانه سر پیش برد و بوسه‌ی محکمی به صورت او زد. دخترک بابت زبری صورت او به‌خاطر ته‌ریشش، چینی به بینی کوچکش داد و گفت:
- اینجولی.
لحظه‌ای خون میان رگ‌هایش به غلیان افتاد. با تمام مهر و علاقه‌ نسبت به برادرزاده‌اش که تعاریف شیرین‌زبانی و کارهایش را از فاطمه و امیررضا شنیده‌بود، صورت سفید نرم و لطیف او را بوسه باران کرد. صدای خند‌ه‌های ناب دخترک فضای حیاط را پر کرده‌بود.
- سلام داداش!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,729
مدال‌ها
3
با صورتی خندان سرش را به عقب چرخاند. احمدرضا را در یک قدمی‌اش دید که رخت سیاه به تن داشت. از صورت درهم و به غم نشسته‌‌اش، پیدا بود حالش چنان تعریفی ندارد. مردد جوابش را داد:
- سلام.
احمدرضا دستی به محاسن مشکی بلندش کشید و سرش را پایین انداخت و با صدایی که خوب می‌شد لرزشش را حس کرد، لب زد:
- حلالم کن.
حلقه‌ی دستان دردانه به دور گردنش تنگ‌تر شد. با لبخند نیم‌نگاهی به دخترک که لبان صورتی‌رنگش را غنچه کرده‌بود، انداخت. سپس او را زمین گذاشت و گفت:
- قند عسل عمو، برو داخل منم الان میام.
دردانه اخم‌آلود‌، لب ورچید و گفت:
- نمیرم.
به‌سمتش خم شد و میان صورتش پچ زد:
- کارم اینجا تموم شد، اجازه‌ت رو از مامانت می‌گیرم با هم میریم هر چی دوست داری برای عیدیت می‌خرم.
لحظه‌ای چشمان دخترک ستاره باران شد و سریع گفت:
- از این خونه‌های علوسکی گنده می‌خوام با همه‌چیش، میخلی؟
کمی حالت تفکر به خودش گرفت و گفت:
- اوم... چشم قند عسل!
دردانه دستانش را برهم کوبید.
- آخ جونمی!
دخترک بابت شوق نشسته بر جانش چرخی زد. با این حرکتش موهای لَخت پریشان روی شانه‌هایش و دامن پیراهن صورتی‌رنگش همچون چتر باز شدند و خنده را بر روی لبان پدر و عمویش آورد. پس از دویدن دخترک به‌سوی ساختمان، علیسان نگاهش را از او گرفت، کمر راست کرد و با جدیت پرسید:
- مگه بی‌شرف‌ها حلال کردن بلدن؟
احمدرضا شرمسار، نگاهش را از او دزدید و نالید:
- داداش... !
ابرو درهم کشید و با حرص غرید:
- چی بگم احمد؟ چی بگم؟ خودت بگو با من چیکار کردین؟
احمدرضا با بغضی که بر گلویش چنبره زده‌بود، جواب داد:
- بد کردیم بهت داداش! ظلم کردیم! جای خدا نشستیم و قضاوتت کردیم. یه عمر نماز و عبادتمون رو به باد دادیم.
تک خنده‌ای کرد. نگاهش به پنجره‌ی خانه افتاد که فاطمه با صورتی مضطرب نگاهشان می‌کرد. بدون اینکه نگاه از فاطمه بگیرد، گفت:
- به هر حال تموم شد و خدا هم جای حق نشسته. داییت رسوا شد برام کافیه.
صدای گریه‌ی مردانه‌ی احمدرضا نگاهش را به‌سمت او کشاند. تا به آن روز احمدرضا را این‌گونه بی‌قرار ندیده‌بود. دست بر روی بازوی برادرش گذاشت و گفت:
- برای من‌بعدت بشه درس عبرت هر کسی رو زود قضاوت نکنی. و هر کسی رو هم خدا فرض نکنی که آخرش بشه سبحان.
احمدرضا یک گام فاصله‌ی بینشان را پر کرد و برادرش را به آغوش کشید.
- جون دردانه حلالم کن داداش! ببخش منه رو سیاه رو... !
 
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,729
مدال‌ها
3
***
با بی‌قراری و گریه‌های محبوبه خانم، او هم پابه‌پای اطرافیانش، آرام اشک می‌ریخت. حسی خفقان داشت در آن محیطی که جای‌جای‌اش بوی غم و ماتم می‌داد. تمام زنان سیاه‌پوش حاضر در اتاقِ مهمان با حسی ترحم به محبوبه خانم که بی‌قراری می‌کرد و توسط یلدا و فاطمه به آرامش دعوت می‌شد، نگاه می‌کردند؛ هرازگاهی هم سر در گریبان هم کرده و پچ‌پچ می‌کردند. با برخورد آرنج راضیه به پهلویش که سمت راستش نشسته‌بود، نگاه نم‌دارش را از فرش دست‌بافت لاکی‌رنگ اتاق گرفت و به او چشم دوخت.
- بله؟
راضیه چشمانش را لوچ کرد و آرام پچ زد:
- الان تو چرا گریه می‌کنی؟
درحالی‌که با دستمال میان دستش آب بینی‌اش را می‌گرفت، لحظه‌ای محو صورت راضیه شد؛ با شال مشکی که بر سر داشت، خانم و نجیب‌تر شده‌بود و زیبایی‌اش بیشتر به چشم می‌آمد.
- هان چیه؟ خوشگل ندیدی؟
با لبخندی ملیح زمزمه کرد:
- راضی خیلی ناز شدی! امیررضا، تو رو اینجوری دیده؟
راضیه چشمانش را خمار کرد و پچ زد:
- دید و تو افق محو شد.
لبش را گزید و پچ زد:
- دیوونه!
- یادم باشه برای خودم اسپند دود کنم میگن پولدارا چشمشون شوره.
امان از راضیه که در همه حال بذله گویی‌اش را رها نمی‌کرد. به محض اینکه دهان باز کرد جواب راضیه را بدهد با شنیدن «یاالله» گفتن صدایی آشنا، تن سردش گر گرفت و ذره‌ذره وجودش را جان تازه‌ای فرا گرفت. چشمانش را بر روی هم فشرد و دسته‌ی کیف دوشی مشکی براقش را میان مشتش فشرد. فکرش را نمی‌کرد امروز با او روبه‌رو شود. با صدای غمناک محبوبه خانم چشمانش را گشود. با دیدن صحنه‌ی پیش رویش دلش به درد آمد و اشک به چشمانش هجوم آورد. محبوبه خانم از جایش برخاسته‌بود و درحالی‌که با مشت‌های لرزانش بر سی*ن*ه‌ی خود می‌کوبید، با صدایی گرفته رو به علیسان مویه می‌کرد.
- علی جانم! علی دورت بگردم مادر! علی بمیرم برای دلت مادر!
با جملات سوزناک محبوبه خانم حاضرین با گریه و ناراحتی او را همراهی می‌کردند. علیسان با گام‌های بلند پیش آمد و دستان محبوبه خانم را گرفت و مانع از مشت زدن او به سی*ن*ه‌‌ی خود شد.
- آروم باشین مامان.
فاطمه و یلدا گریان دو طرف محبوبه خانم ایستاده‌ و مراقب او بودند تا دو مرتبه بیهوش نشود. در این مدت بابت بی‌قراری‌اش بارها کارش به بیمارستان کشیده‌ شده‌بود. محبوبه خانم خودش را میان آغوش علیسان انداخت و با هق‌ زدن گفت:
- علی جان ببخش داداش گناهکارم رو! حلالش کن اون رو سیاه رو!
علیسان دستانش را دور بدن لرزان زن درمانده حلقه کرد و کنار گوش او لب زد:
- لطفاً آروم باشین و به فکر سلامتیتون باشین. شما تازه عمل کردین این بی‌تابی‌ها برای شما سمه.
محبوبه خانم گامی عقب رفت، دستان داغ علیسان را میان دستان سردش گرفت و با گریه گفت:
- چطور آروم باشم مادر وقتی داداشم، عزیزم، تیشه زد به ریشه‌ی خوشبختی خواهرش؟ نمک خورد و نمکدون شکست. باعث زندگی تو شد.
سپس با دست به او اشاره کرد و ادامه داد:
- این دختر بیچاره رو بی‌مادر کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,729
مدال‌ها
3
لحظه‌ای نگاه علیسان در نگاهش قفل شد. قلبش بی‌قرار خودش را محکم بر سی*ن*ه‌اش می‌کوبید. قبل از اینکه بی‌تابی کار دستش دهد، چشمانش را بر روی هم فشرد و زیر لب زمزمه کرد:
- راضی، من می‌خوام برم.
‌راضیه چپ‌چپ نگاهش کرد و گفت:
- بذار یه ربع بشه اومدی بعد پاشو برو. شدی عین این پولدارای قری.
با حرص لب زد:
- وای از دست تو راضی!
بی‌توجه به راضیه از جایش برخاست و رو به خاله‌اش که سمت چپش نشسته‌بود و با چشمان سرخ و پف کرده نگاهش می‌کرد، گفت:
- خاله، کاری ندارین؟ من باید برم.
لیلا با دستمال میان دستش اشک‌های روی صورتش را پاک کرد و گفت:
- کجا؟ بیا بریم خونه.
به‌سمت خاله‌اش خم شد و پچ زد:
- فردا از صبح میام خونه‌تون تا شب، الان عموم بیرون منتظره.
لیلا با لبخند سری تکان داد و با مهر گفت:
- خوش اومدی عزیزم! سلام برسون. برو از محبوبه خانم خداحافظی کن بعد برو.
- چشم. فعلاً خداحافظ.
سپس دسته‌ی کیفش را بر روی دوشش انداخت و به‌سمت محبوبه خانم که درحال گریه کردن در آغوش علیسان بود، رفت.
- حاج‌‌خانم، بازم تسلیت میگم.
سنگینی نگاه علیسان و بوی عطرش دست به یکی کرده‌بودند که دخترک را از پا دربیاورند. به‌سختی خودش را کنترل کرد که نگاهش به او نیفتد. محبوبه خانم به‌سمت او چرخید. روسری مشکی طرح‌دار براقش را که عقب رفته‌بود، جلو کشید و پرسید:
- کجا میری دختر قشنگم؟ بمون.
با دستان لرزانش شال حریر مشکی‌اش را مرتب کرد و گفت:
- ممنون! عموم بیرون منتظره.
- من حلال نمی‌کنم نه، نه... !
با صدای فریاد زنی که پی‌در‌پی این جمله را تکرار می‌کرد، نگاه همه به‌سوی درب اتاق کشیده‌شد. علیسان حیران و متعجب با چشمان گشاد شده به زنی که با ظاهری آشفته وارد اتاق شد، چشم دوخت.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,729
مدال‌ها
3
جمعیت حاضر در اتاق هم ساکت و شوکه شده چشم به‌ زنی که به پهنای صورت اشک می‌ریخت، دوخته‌بودند.
- سوزان خانم، لطفاً بیاین برین بیرون.
سوزان با آستین بلوز مشکی‌اش که زیر پانچ بافت خردلی‌رنگش پوشیده‌بود، اشک‌هایش را پاک کرد و رو به احمدرضا که میان چهارچوب درب ایستاده‌بود، با توپ پر توپید:
- چرا برم بیرون؟
سپس به‌ وسط اتاق آمد. آه از نهادش بلند شد و دلش از دیدن علیسان آتش گرفت و گریه‌اش اوج گرفت.
- خاله محبوبه، شما بگین داداشت حلال کردن داره؟ وقتی زندگی من رو داغون کرد؟ علیسانم رو ازم گرفت. ده روز به عروسیم آتیش انداخت به زندگیم!
کمی پیش رفت و در یک قدمی علیسان که سر به زیر انداخته‌بود، ایستاد. مرد پیش رویش هنوز هم محجوب بود. همچون ماهی بیرون افتاده از آب که تمنای آب می‌کرد، دل او هم خواهان علیسان بود. با هق‌هق و تنی لرزان پچ زد:
- علیسانم!
علیسان مغموم دستانش را مشت کرد و چشمانش را بر روی هم فشرد. سوزان از شدت گریه به‌سختی کلمات را به زبان آورد و نالید:
- سوختم، سوختم وقتی مامانم گفت اهل محل گفتن سبحان چه غلطی کرده. علیسان من که ازت سیر نشدم.
همان حین بغض بزرگی در گلوی گونش جا خوش کرد؛ بغضی که گویی قصد خفه کردنش را داشت. فاطمه که متوجه‌ی حال خراب مادرش شد، پیش آمد و دست بر روی شانه‌ی سوزان گذاشت و گفت:
- آروم باش سوزان جان!
سوزان آهی پر سوز کشید و گفت:
- چطور آروم باشم فاطی؟ وقتی بفهمی زندگیت به‌خاطر یه عوضی خراب شد.
فاطمه شرمسار، لب گزید و سر پایین انداخت. سوزان که آب از سرش گذشته‌بود و آبرو برایش مهم نبود، با کف دست محکم به‌ سی*ن*ه‌ی خود کوبید و نگاهش را بین تک‌تک زنانی که با کنجکاوی میخ او شده‌بودند، چرخاند و فریاد زد:
- من تبدیل شدم به یه زن خراب، می‌دونین چرا؟
یک گام فاصله‌اش با علیسان را پر کرد. یک مرتبه دو طرف یقه‌ی پیراهن او را گرفت و روی پنجه‌ی پا ایستاد و رخ‌به‌رخ او ادامه داد:
- چون خواستم مثل تو گناهکار باشم. خواستم انتقام بگیرم از تو، از آقاجونم که گفت اگه زن توئه خراب بشم آقم می‌کنه. بدبخت پارسا که شد شوهرم؛ چون زن خوبی براش نبودم. مادر خوبی برای بچه‌هاش نبودم.
با حرص علیسان را تکان داد و جیغ زد:
- نگاهم کن، ببین من رو! من همونم که پسرهای محل براش غش و ضعف می‌رفتن؟ آره علیسان؟ همون دختر نجیبی که دو کلوم باهات حرف میزد از خجالت آب می‌شد؟
علیسان با حالی زار، آرام نگاه نم‌دارش را به چشمان خمار طوسی‌رنگ سوزان سوق داد و پچ زد:
- تمومش کن.
سوزان زهرخندی زد و میان چشمان ظلماتی او خیره شد و پرسید:
- چرا؟ چرا گذاشتی سبحان گند بزنه به زندگیمون؟ چرا گذاشتی حسرت داشتنت بمونه رو دلم که با هر مردی خوابیدم تو رو تصور کردم؟
گونش که دیگر تاب شنیدن کلماتی را که همچون خنجر بر قلبش بودند، نداشت، آرام و گریان اتاق را ترک کرد و پشت بند آن راضیه به بیرون رفت. علیسان عصبی از اوضاع پیش آمده، مچ دستان سوزان را گرفت و آن‌ها را از یقه‌اش جدا کرد و زیر لب غرید:
- تموم کن این حرف‌های چرت رو.
سوزان دل‌سوخته درحالی‌که هیستریک‌وار پلک‌ میزد، پوزخندی به روی مرد همیشه مغرور زندگی‌اش زد. موهای فر بلوند بیرون زده از شال سبزرنگش را به داخل فرستاد و گفت:
- من حلال نمی‌کنم.
یک گام عقب رفت. انگشت اشاره‌اش را رو به محبوبه خانم که در آغوش یلدا همچون بید می‌لرزید، دراز کرد و گفت:
- خاله، من سبحان رو حلال نمی‌کنم. الهی تو آتیش جهنم بسوزه!
با چشمان اشکی‌اش به چشمان به خون نشسته‌ی علیسان خیره شد و با پشت دست به سی*ن*ه‌ی او که از عصبانیت بالا و پایین می‌شد، ضربه زد و زمزمه کرد:
- این دنیا که مال من نشدی، اون دنیا تو رو از خدا طلب دارم. تو و زندگی خوب در کنارت رو... !
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,729
مدال‌ها
3
همچون کودک رنجیده از هم‌بازی‌‌هایش، غم‌زده به جزیره‌ی آشپزخانه تکیه داده‌ و به نقطه‌ای نامعلوم از خانه‌ی به ظلمت نشسته، خیره شده‌بود. حال و احوالش خوش نبود. گویی به مرحله‌ی پوچی از زندگی‌اش رسیده‌بود. قلبش می‌سوخت از واقعیت‌هایی که حقیقت محض بودند. به یاد سوزان و روزگار سیاهش که مسببش سبحان بود، می‌افتاد، رعشه به تنش می‌نشست. تمام خاطرات یک ماه دوران نامزدیشان را مرور کرد. لحظه‌ای ذهنش به‌سوی پررنگ‌ترین خاطره‌ی با هم بودنشان پرواز کرد. یک روز گرم تابستانی که به اتفاق هم در حیاط نقلی و با صفای پدری سوزان، بر روی تخت زیر درخت انگور که توسط داربست‌های آهنی نظم خاصی گرفته‌بودند، نشسته‌بودند.
- آقا علیسان!
نگاهش را از موزاییک‌های نیمه‌خیس حیاط گرفت و به دخترکی که با گونه‌های گل انداخته نگاهش می‌کرد، چشم دوخت.
- بله؟
سوزان با ناز و کرشمه‌های فطری‌اش، چادر سفید با گل‌های صورتی‌اش را دور صورت بیضی‌شکل و مهتابی‌اش مرتب کرد و گفت:
- می‌تونم یه چیزی بگم؟
تکه‌ای از سیبی را که سوزان برایش خرد کرده‌بود، از میان بشقاب چینی پیش رویش برداشت و گفت:
- چون تویی دوتا بگو.
سوزان لبخند دندان نمایی زد و عشق را مهمان چشمان بی‌قرارش کرد و مردد پرسید:
- من می‌دونم انتخاب عمو غفورم، اما می‌خوام بدونم شما دوستم دارین یا به اجبار پا پیش گذاشتین؟
دستش جلوی دهانش از حرکت ایستاد. چند ثانیه به چشمان خمار دخترک که مملو از شوق و سرزندگی بود، خیره شد و گفت:
- دو هفته دیگه عروسیمونه خانم! به نظرت انقدر بچه‌م که با اجبار جلو بیام؟
به وضوح با چشم خود دید که دخترک همچون غنچه‌ی زیبا شکفت.
- آقا علیسان، می‌خوام به یه چیز اعتراف کنم.
حال خوب دخترک به او هم منتقل شد و با لبخندی عمیق پچ زد:
- بگو جانم!
سوزان هیجان‌زده، انگشتان دستش را درهم گره زد و آرام با صورتی مملو از شرم و حیا لب زد:
- من هر روز دو رکعت نماز شکر می‌خونم، برای اینکه خدا شما رو تو زندگیم آورد... !
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,729
مدال‌ها
3
باصدای زنگ گوشی‌اش از دنیای گذشته بیرون آمد. سرش را که به جزیره تکیه داده‌بود، به جهت راست چرخاند و نگاهی به گوشی‌اش که کنارش بر روی سرامیک‌ها بود، انداخت. با دیدن نام امیررضا که برای بار دهم بود تماس می‌گرفت، گوشی را برداشت و تماس را برقرار کرد.
- جانم امیر؟
امیررضا با شنیدن صدای غم‌زده‌ی برادرش پس از کمی مکث جواب داد:
- داداش خوبی؟
ندانست چرا با این سؤال برادرش، بغضی خفقان بر گلویش چنبره زد.
- راستش رو بخوای نه.
- خیلی نگرانتم! از لحظه‌ای که با اون وضع رفتی دلواپستم! چرا گوشی رو جواب نمی‌دادی؟
پاهای جمع شده‌اش را دراز کرد. نفس عمیقی کشید و گفت:
- یکم به تنهایی نیاز دارم امیر.
امیررضا با تردید سخنی که می‌خواست بگوید را به زبان آورد:
- راستش حاج‌بابا با مامان سر مراسم گرفتن دعواش شد و از صبح رفت مغازه تا مراسم تموم شد. تو مغازه منتظرت بود که بری دیدنش. دیگه بعد رفتنت بهش گفتم که حالت خوب نبود و یه وقت دیگه میایی.
یک‌آن دلش برای خودش هم سوخت. در این شرایط هم همه به فکر خودشان بودند. پوزخندی بر روی لبان بی‌رنگش نشست. با انگشت شست و اشاره‌ گوشه‌های چشمان خمار از خستگی‌‌اش را مالش داد و گفت:
- داغونم امیر! ظرفیتم پره. دیگه کشش ناله و زاری دیگرون رو ندارم. هر وقت آروم شدم و دلم صاف شد یه سر میام اون‌ور.
امیررضا به برادرش حق می‌داد. چون خودش در تمام روزهایی که او را تحقیر کردند و به ناحق قضاوتش کردند، حضور داشت.
- باشه داداش. می‌خوای بیام پیشت؟
مجدد سرش را به بدنه‌ی جزیره تکیه داد و چشمانش را بر روی هم فشرد و لب زد:
- نه قربونت برم! فقط یه کاری کن.
- جونم داداش شما امر کن.
- جونت سلامت! به دردانه بگو فردا اون چیزی رو که خواسته رو براش می‌خرم و می‌فرستم.
صدای امیررضا رنگ شادی به خود گرفت.
- این وروجک چی ازت خواسته؟
لبخندی زد و گفت:
- یه چیزی بین من و خودش.
دقایقی با امیررضا صحبت کرد و تماس را قطع کرد. حالش نسبت به ساعات قبل بهتر شده‌بود. تصمیم بر این داشت رونقی به زندگی سرد و بی‌روحش دهد. لازم بود تمام سیاهی‌های چنبره‌زده به زندگی‌اش را پاک کند و گذشته‌ای را که جز درد و غم چیزی برایش نداشت، به دست فراموشی بسپارد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

عاطفه.م

سطح
1
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
کاربر ویژه انجمن
نویسنده انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Dec
940
25,729
مدال‌ها
3
***
دلهره‌ای همراه با کمی شوق، وجودش را فرا گرفته‌بود. صدای بلند موزیک آذری که درحال پخش بود، بر استرس نشسته به جانش دامن زده‌بود. جزء آخرین نفراتی بود که از رخت‌کن تالار خارج می‌شد. راه رفتن برایش با کفش پاشنه‌ بلندی که انتخاب مادربزرگش بود، کمی سخت بود. خرامان و با طمأنینه راه می‌رفت و سعی داشت دامن پیراهن بلند زرشکی‌رنگش بر روی زمین کشیده نشود. از راهروی انتهای تالار خارج شد و به‌سمت جمعیتی که به‌طور منظم پشت میز‌های گرد مملو از انواع میوه‌ها و شیرینی‌ها، نشسته‌بودند، رفت. سنگینی نگاه‌ها را خوب حس می‌کرد، اما بدون توجه‌ به اشخاصی که برایش بیگانه بودند، چشم بین جمعیت چرخاند. نگاهش به خاله‌اش و راضیه افتاد که گوشه‌ای نشسته‌ و به هشت مردی که لباس یک‌دست آذری به تن داشتند و درون جایگاه مخصوص رقص می‌رقصیدند، نگاه می‌کردند. با دیدن آن‌ها دلگرم شد و سرعتش را بیشتر کرد و به‌سمتشان رفت.
- سلام!
نگاه هر دو عزیزانش به‌سمت او چرخید. هر دو یکه‌خورده از دیدن او که با آرایش لایت روی صورتش، چهره‌اش زمین تا آسمان فرق کرده‌بود، با دهان باز میخ او شده‌بودند. بابت طرز نگاه آن‌ها معذب شد و لب قلوه‌ای زرشکی‌رنگش را به زیر دندان کشید.
‌- یا ابرفض چه جیگری شدی تو! میمون رنگ لباستم که جیگریه، یه پا جیگر شدی برای خودت!
آرام خندید. معذب شده، دستی به توربان زرشکی‌رنگش که بر روی موهای پرکلاغی جمع شده‌اش، نصب شده‌بود و یک جورایی قصدش بر این بود که حجابش را هم حفظ کرده‌باشد، کشید.
- فداتون بشم خوشحالم که اومدین!
لیلا با چشمان مملو از اشک، زیر لب «لاحول‌ولا» خواند و به‌سمت او فوت کرد و گفت:
- ماشاءالله بهت عزیزم!
با گونه‌های گلگون‌شده‌، لب زد:
- ممنون خاله!
راضیه با چشمان آرایش شده‌اش، چپ‌چپ نگاهی به مادرش انداخت و گفت:
- لیلی خانم، پس چرا برای من از این وِردا نخوندی و ماشاءالله نگفتی؟
نگاهش بر روی راضیه خیره ماند. کت و شلوار سبزپسته‌ای‌رنگ و پیراهن سفید زیر کت کوتاهش خوب به تنش نشسته‌بود و او را از آن دختری که همیشه ظاهرش همچون پسران بود، دور کرده‌بود. لیلا با خنده شال حریر آبی‌نفتی روی سرش را مرتب کرد و گفت:
- کم حسودی کن ورپریده.
هر سه آرام خندیدند. راضیه از جایش برخاست و به کنار او آمد و دم گوشش پچ زد:
- می‌مردی زودتر می‌رفتی پیش آقات و ننه‌ت من می‌شدم زن‌عموت؟
خندان، سر عقب برد و با کیف دستی مشکی‌ پولک‌دوزی‌اش آرام به شانه‌ی راضیه ضربه زد و گفت:
- عموم از تو خیلی بزرگ‌تره؛ تو فقط به درد جوجه حاجی می‌خوری.
صدای بلند موزیک باعث شده‌بود صدا به صدا نرسد و آن‌ها برای شنیدن سخنان هم، سرهایشان را به‌هم نزدیک کنند. راضیه با اکراه شال سفیدش را به پشت گوشش فرستاد، لب صورتی‌رنگش را غنچه کرد و گفت‌:
- چطور برج زهرمار برای تو بزرگ نیست؟
لحظه‌ای احساس کرد قلبش از کار افتاد و رنگ از صورتش پرید. لحظاتی چشمانش میان چشمان مملو از شیطنت راضیه خیره ماند و سپس با تپق زدن جواب داد:
- عل... یسان به م... ن چه؟
راضیه آرام با انگشت اشاره‌اش به نوک بینی او ضربه زد و چشمانش را لوچ کرد و گفت:
- اینجای آدم دروغگو.
نگاه تب‌دارش را به ناخن‌های مرتب زرشکی‌رنگش با طرح‌‌های سیاه‌رنگ رویش دوخت و چانه‌اش لرزید.
- نمی‌بینمش، مگه نگفتی دوست عموته؟
سرش را به‌طرفین تکان داد و زیر لب پچ زد:
- هست؛ منم ندیدمش.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین