atefeh.m
سطح
1
نویسنده افتخاری انجمن
نویسنده افتخاری انجمن
کاربر ویژه انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
- Dec
- 857
- 25,179
- مدالها
- 3
***
با کمک و راهنمایی پریا، بر روی تخت نشست. پس از کمی مکث دراز کشید و سر بر روی بالشت گذاشت.
- آفرین دختر خوب! امشب باید خوب استراحت کنی که فردا عمل راحتی داشتهباشی.
همین جملهی کوتاه استرس نشسته بر جانش را افزود، طوری که گویی بچه گربهای سرکش را در دلش انداختند. تلاشش برای غلبه بر ترسش بیفایده بود.
- خیلی میترسم!
پریا با یک حرکت لب تخت نشست. او به عنوان یک پزشک به دخترک حق میداد که دچار ترس و واهمهی قبل از عمل شود. پس خود را موظف به آرام کردن او میدانست. با آرامش موهای لطیف دخترک را نوازش کرد.
- ترس نداره که گلی، یه عمل سادهست. به بعدش فکر کن که دوباره خوب میشی. بعدشم این شهر جاهای خیلی زیبایی داره که قراره با هم بریم و از دیدنش لذت ببریم.
آرامشی که ذرهذره جای استرس نشسته در دلش را گرفت، مدیون این زن جوان بود که در ابراز محبت دریغ نمیکرد.
- ممنون که امشب پیشم موندی!
پریا سر خم کرد و بوسهای عمیق بر گونهی یخزدهی او کاشت و گفت:
- خواهش میکنم عزیزم! تو هم مثل خواهرم برام عزیزی!
لبخند دلنشینی بر روی لبانش نشست. در کلامی که میخواست بازگو کند، تردید داشت، اما مصمم سخنش را بیان کرد.
- پریاجون، اگه من از زیر عمل... !
پریا که تا آخر کلام او را خواند، انگشت اشارهاش را بر روی لبان او گذاشت.
- لطفاً انرژی منفی به خودت نده! یه عمل ساده که این حرفها رو نداره.
دست بر روی دست پریا که نزدیک صورتش بود، گذاشت.
- آدمیزاده دیگه شاید پیمونهی عمرم پر شده و از اونجا بیرون نیومدم. شاید بدنم به داروها واکنش نشون داد. فقط اگه اینجوری شد من رو پیش مامانم خاک کنین.
پریا با قلبی فشرده شده، اخم کرده و گفت:
- ای وای خدا نکنه عزیزم!
سعی داشت از اشک و بغض دوری کند، اما با یادآوری حس نابی که کنج دلش جا خوش کردهبود، بغض کرده، دل به دریا زد و زمزمه کرد:
- و مهمتر از همه به علیسان بگو خیلی دوستش داشتم! حتی بیشتر از خودم... !
با کمک و راهنمایی پریا، بر روی تخت نشست. پس از کمی مکث دراز کشید و سر بر روی بالشت گذاشت.
- آفرین دختر خوب! امشب باید خوب استراحت کنی که فردا عمل راحتی داشتهباشی.
همین جملهی کوتاه استرس نشسته بر جانش را افزود، طوری که گویی بچه گربهای سرکش را در دلش انداختند. تلاشش برای غلبه بر ترسش بیفایده بود.
- خیلی میترسم!
پریا با یک حرکت لب تخت نشست. او به عنوان یک پزشک به دخترک حق میداد که دچار ترس و واهمهی قبل از عمل شود. پس خود را موظف به آرام کردن او میدانست. با آرامش موهای لطیف دخترک را نوازش کرد.
- ترس نداره که گلی، یه عمل سادهست. به بعدش فکر کن که دوباره خوب میشی. بعدشم این شهر جاهای خیلی زیبایی داره که قراره با هم بریم و از دیدنش لذت ببریم.
آرامشی که ذرهذره جای استرس نشسته در دلش را گرفت، مدیون این زن جوان بود که در ابراز محبت دریغ نمیکرد.
- ممنون که امشب پیشم موندی!
پریا سر خم کرد و بوسهای عمیق بر گونهی یخزدهی او کاشت و گفت:
- خواهش میکنم عزیزم! تو هم مثل خواهرم برام عزیزی!
لبخند دلنشینی بر روی لبانش نشست. در کلامی که میخواست بازگو کند، تردید داشت، اما مصمم سخنش را بیان کرد.
- پریاجون، اگه من از زیر عمل... !
پریا که تا آخر کلام او را خواند، انگشت اشارهاش را بر روی لبان او گذاشت.
- لطفاً انرژی منفی به خودت نده! یه عمل ساده که این حرفها رو نداره.
دست بر روی دست پریا که نزدیک صورتش بود، گذاشت.
- آدمیزاده دیگه شاید پیمونهی عمرم پر شده و از اونجا بیرون نیومدم. شاید بدنم به داروها واکنش نشون داد. فقط اگه اینجوری شد من رو پیش مامانم خاک کنین.
پریا با قلبی فشرده شده، اخم کرده و گفت:
- ای وای خدا نکنه عزیزم!
سعی داشت از اشک و بغض دوری کند، اما با یادآوری حس نابی که کنج دلش جا خوش کردهبود، بغض کرده، دل به دریا زد و زمزمه کرد:
- و مهمتر از همه به علیسان بگو خیلی دوستش داشتم! حتی بیشتر از خودم... !
آخرین ویرایش: