- Mar
- 3,205
- 12,532
- مدالها
- 6
معرفی کتاب ویلت
«ویلت» نوشته شارلوت برونته(۱۸۵۵-۱۸۱۶) نویسنده مشهور و کلاسیک انگلیسی و از خواهران برونته است. ویلت، پس از جین ایر، موفقترین اثر شارلوت برونته به حساب میآید. پس از یک فاجعه خانوادگی، لوسی سنو سرزمین مادریاش، انگلستان، را به مقصد شهر ویلت (یک شهر خیالی فرانسهزبان) ترک میکند تا در آنجا در مدرسهای دخترانه تدریس کند. لوسی در طی داستان با ماجراهای مهیج و همچنین عاطفیای مواجه میشود.
در بخشی از کتاب میخوانیم: مادام بِک این جمله را گفت: «نظر شما چیست، دوشیزه لوسی؟ آیا ایشان رنگپریدهتر و لاغرتر نشدهاند؟» بهندرت پیش میآمد که در حضور دکتر جان بیشتر از یکی دو کلمه حرف بزنم. از آن نوع آدمها بود که میشد با او همیشه همان آدم منفعل و خنثایی باشم که خیال میکرد؛ اما این دفعه خودم را مجاز دانستم که کمی مفصلتر جواب بدهم. حرفی هم که زدم کاملاً معنادار بود.
گفتم: «در این لحظه ایشان البته ناخوش به نظر میرسند؛ ولی شاید علتش گذرا باشد. احتمالاً دکتر جان دلخورند یا کمی مضطرب.» نمیدانم چه عکسالعملی نشان داد؛ چون اصلاً به قیافهاش نگاه نکردم. ژورژِت داشت با انگلیسی شکستهبستهاش از من میپرسید که آیا اجازه دارد یک لیوان «اوسوکره» بخورد یا نه. من به انگلیسی جوابش را دادم. فکر میکنم دکتر جان برای اولینبار متوجه شد که من همزبانش هستم.
تا آن موقع خیال میکرد من غیرانگلیسیام، به من میگفت «مادموازل» و همیشه هم دربارهی مراقبت از بچه با من فرانسه حرف میزد. به نظرم رسید که میخواهد چیزی بگوید؛ اما صلاح دید نگوید، و جلوی زبانش را گرفت. مادام بِک باز هم نصیحتش کرد. دکتر جان سرش را تکان داد و خندید. بعد بلند شد و با کمال ادب صبح بخیری گفت؛ اما هنوز حالت بیاعتنایی کسی را داشت که توجه زیادی دیده یا حتی در کارش فضولی شده و ناراحت است.
بریدههایی از کتاب
معلم فهیمی که کارش را بلد باشد، فوری بدون جرّ و بحث کردن و سرکوفت زدن مطلب را درز میگیرد، با احتیاط، مشکلات را رفع و رجوع میکند، مطلب را آنقدر ساده میکند که شاگردها بفهمند، بعد مطلب سادهشده را به آنها درس میدهد، و آن وقت لبخند ملیحی هم تحویلشان میدهد.
خدا بخشنده است؛ اما همیشه هم حکمتش بر ما روشن نیست. باید سرنوشتمان را هرطور که هست بپذیریم و تلاش کنیم به سرنوشت دیگران رنگ سعادت بیفشانیم. مگر نه؟
مادام که جسم آدمی سالم است و روحش راکد نیست، خطر و تنهایی و آیندهی نامعلوم او را از پا نمیاندازد.
انگار میبایست کاری بکنم. میبایست برانگیخته شوم، به حرکت درآیم، مهمیزم زده شود، به تکاپو وادار شوم.

«ویلت» نوشته شارلوت برونته(۱۸۵۵-۱۸۱۶) نویسنده مشهور و کلاسیک انگلیسی و از خواهران برونته است. ویلت، پس از جین ایر، موفقترین اثر شارلوت برونته به حساب میآید. پس از یک فاجعه خانوادگی، لوسی سنو سرزمین مادریاش، انگلستان، را به مقصد شهر ویلت (یک شهر خیالی فرانسهزبان) ترک میکند تا در آنجا در مدرسهای دخترانه تدریس کند. لوسی در طی داستان با ماجراهای مهیج و همچنین عاطفیای مواجه میشود.
در بخشی از کتاب میخوانیم: مادام بِک این جمله را گفت: «نظر شما چیست، دوشیزه لوسی؟ آیا ایشان رنگپریدهتر و لاغرتر نشدهاند؟» بهندرت پیش میآمد که در حضور دکتر جان بیشتر از یکی دو کلمه حرف بزنم. از آن نوع آدمها بود که میشد با او همیشه همان آدم منفعل و خنثایی باشم که خیال میکرد؛ اما این دفعه خودم را مجاز دانستم که کمی مفصلتر جواب بدهم. حرفی هم که زدم کاملاً معنادار بود.
گفتم: «در این لحظه ایشان البته ناخوش به نظر میرسند؛ ولی شاید علتش گذرا باشد. احتمالاً دکتر جان دلخورند یا کمی مضطرب.» نمیدانم چه عکسالعملی نشان داد؛ چون اصلاً به قیافهاش نگاه نکردم. ژورژِت داشت با انگلیسی شکستهبستهاش از من میپرسید که آیا اجازه دارد یک لیوان «اوسوکره» بخورد یا نه. من به انگلیسی جوابش را دادم. فکر میکنم دکتر جان برای اولینبار متوجه شد که من همزبانش هستم.
تا آن موقع خیال میکرد من غیرانگلیسیام، به من میگفت «مادموازل» و همیشه هم دربارهی مراقبت از بچه با من فرانسه حرف میزد. به نظرم رسید که میخواهد چیزی بگوید؛ اما صلاح دید نگوید، و جلوی زبانش را گرفت. مادام بِک باز هم نصیحتش کرد. دکتر جان سرش را تکان داد و خندید. بعد بلند شد و با کمال ادب صبح بخیری گفت؛ اما هنوز حالت بیاعتنایی کسی را داشت که توجه زیادی دیده یا حتی در کارش فضولی شده و ناراحت است.
بریدههایی از کتاب
معلم فهیمی که کارش را بلد باشد، فوری بدون جرّ و بحث کردن و سرکوفت زدن مطلب را درز میگیرد، با احتیاط، مشکلات را رفع و رجوع میکند، مطلب را آنقدر ساده میکند که شاگردها بفهمند، بعد مطلب سادهشده را به آنها درس میدهد، و آن وقت لبخند ملیحی هم تحویلشان میدهد.
خدا بخشنده است؛ اما همیشه هم حکمتش بر ما روشن نیست. باید سرنوشتمان را هرطور که هست بپذیریم و تلاش کنیم به سرنوشت دیگران رنگ سعادت بیفشانیم. مگر نه؟
مادام که جسم آدمی سالم است و روحش راکد نیست، خطر و تنهایی و آیندهی نامعلوم او را از پا نمیاندازد.
انگار میبایست کاری بکنم. میبایست برانگیخته شوم، به حرکت درآیم، مهمیزم زده شود، به تکاپو وادار شوم.
