هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایلهایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کردهاند حذف کنند.
بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود.
https://t.me/iromanbook
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly. You should upgrade or use an alternative browser.
در حال تایپ[پادشاه طرد شده] اثر «Summoned darkness کاربر انجمن رمان بوک»
ملکه با دیدن این حالت دائوس از جاش بلند میشه و به سمت دائوس میره، تا اون رو بلند کنه، ملکه درحالی که اشک در چشمانش جاری شده، دائوس رو مخاطب قرار میده:
- پسرم بلند شید.
دائوس به کمک ملکه بلند میشه، سپس ملکه میگه:
- حالا که اینقدر اصرار میکنی، با پدرت صحبت میکنم تا تو رو به عنوان فرمانده مرز شرقی به اونجا بفرسته.
دائوس با چهرهای کاملا رضایتمند، به ملکه نگاه میکنه. سپس میگه:
- ممنونم سرورم. من دیگه از حضورتون مرخص میشم.
دائوس از اتاق خارج میشه، اون که لبخند شیطانی بر لب داره فکر میکنه؛ «زَنِکِهی عوضی کاری میکنم که منو هیچ وقت فراموشم نکنی».
داس در کنار دائوس ظاهر میشه، اون دامنش رو پر از میوه کرده، درحالی که دهنش پره میگه:
- حالا میفهمم چرا ابلیس من رو پیش تو فرستاد، تو حتی داری از شیاطین هم فراتر میری.
- واقعا.
- صددرصد سرورم.
***
[در اتاق ملکه]
ملکه با چهرهای جدی داره چای مینوشه سپس، اون رو روی میز میزاره و میگه:
- میتونی بیای بیرون .
دِمی: بله سرورم.
ملکه: حرفهاش رو شنیدی.
- بله، عالیجناب.
- نظرت چیه.
- به نظر اون از رسیدن به امپراتوری دل سرد شده؛ ولی، اوضاع مرز شرقی اصلا خوب نیست، مردم شهر شرقی "ریما "شورش کردن و نیروهای ما در حال عقب نشینی هستن.
- خوبه، ادامه بده.
- البته، امپراتوری شرقی"اِرییِن"درحال تدارک دیدن یک حمله همه جانبه به بهانه ناامن بودن مرز شرقیه؛ تا شهر ریما رو به خاک خودشون اضافه کنن.
ملکه لبخند میزنه، بعد میگه:
- هووم...جذاب شد، پس اگه دائوس به مرز شرقی بره و ما براش نیروی کمکی نفرستیم عملا عمرش تموم میشه.
دائوس از منشی اعظم امپراتوری نامه انتصابش به فرماندهی مرز شرقی رو دریافت میکنه، وزیر انتصابات قصر شخصا داره این حکم رو میخونه و دائوس زانو زده:
-(«من پادشاه امپراتوری تییو پسر اولم از ملکه فقید «آنِل لِفُمی»، «دائوس مِلیساای» رو به عنوان فرماندهی مرز شرقی منصوب میکنم»). جلو بیاید و حکم رو بگیرید.
دائوس بلند میشه و حکم رو دریافت میکنه، وزیر اتنصابات قصر بانو «رازیل» [که تقریبا چهلسال سن و موهای آبی رنگ داره با صورتی که دو زخم شمشیر روی اون دیده میشه] سیگارش رو روشن میکنه، شروع به کشیدن میکنه، سپس دائوس رو مورد مخاطب قرار میده:
- مطمئنی، میدونی با این که همه به تو پشت کردن من گفتم که نباید تو رو از ولیعهدی خلع کنن، نمیدونم گفتنش درسته یا نه امپراتور دیگه تو این کشور تبدیل به یه عروسک خیمهشب بازی شده، که ملکه اون رو میگردونه، باز میپرسم مطمئنی. میتونی همین جا بمونی، من کمکت میکنم، به قدرت برسی.
دائوس به بانو رازیل ادای احترام میکنه و میگه:
- ممنونم سرورم، شما همیشه با من مهربون بودید، بعد از مرگ مادرم شما به من کمک زیادی کردید، از شما کاملا ممنونم.
- به هرحال منو مادرت دوستای صمیمی بودیم، منم به علت مشکلاتی که داشتم نتونستم، بچهدار بشم، بعد اینکه آنل مرد کمک به تو برام مثل یه توفیق اجباری بود، با اینحال من دیگه کسی رو تو این دنیا ندارم، همسرم هم ده سالی میشه مرده، تو تنها کسی هستی که برام باقی مونده، پس اگه ببینم کسی بخواد بهت آسیب بزنه، نابودش میکنم.
- باید بگم من چیز زیادی از مادرم به خاطر ندارم، وقتی اون مُرد پنج سالم بود، شما تنها کسی بودید که همیشه کنار من بودید، من همیشه شما رو مادر خودم میدونم، پس نگرانم نباشید.
بانو رازیل دود سیگارش رو بیرون میده و میگه:
- هیچ ک.س تو این قصر تو رو بهتر از من نمیشناسه، میخوای به قدرت و تخت پادشاهی برسی مگه نه، تنها آرزو من اینه که قبل از مرگم پادشاهی تو رو ببینم فقط این طور میتونم با آرامش بمیرم، اگه میخوای به قدرت برسی من همه قدرت و نفوذم رو در اختیارت میزارم.
- کاملا درست فهمیدید، من به دنبال قدرتم، نمیتونم با این قدرت کمم وارد مبارزه بشم، میشه کمی به من فرصت بدید تا دوستای بیشتری جمع کنم.
- باشه اگه خودت میخوای من حرفی ندارم؛ اما ملکه به هیچ ک.س از وزیران و حتی من اجازی ملاقات تو رو تا امروز نمیداد؛ به نظر حالا هم خیالش راحت شده، که گذاشته من و تو ملاقات کنیم. تا اونجای که جاسوسای من گزارش دادن همه خدمتکارات از دم تیغ گذرونده شدن، پس بهتره بیشتر مراقب باشی. در ضمن به نظر اون پرستاره هم با ملکه ارتباط داشته، اسمش چی بود اه ملیکا.
دائوس با حرفهای رازیل شکه میشه، اما بعد به خودش میاد و جوری حرف میزنه انگار از چیزی خبر داره:
- در مورد ملیکا اشتباه میکنید، اون هیچ ارتباطی با ملکه نداشته، خودِ ملکه اون رو کشته؛ اما کی تونسته خدمتکارای من رو بکشه.
- اَه، پسر تو چقدر خنگی، معلومه دیگه کی میتونه باشه.
- درست میگید، منو ببخشید دیرم شده باید برای خدافظی پیش امپراتور برم.
رازیل شروع به خندیدن میکنه و میگه:
- امپراتور، من که دیگه امپراتوری نمیشناسم اون یه شبح از امپراتور سابقه، برو؛ اما بدون اون هیچ وقت تو رو نمیپذیره.
- میدونم، اما باید برای آخرین بار ایشون رو ببینم.
- باشه، برو منم باید برم به املاک خودم اُنجا یه مشکلی پیش اُمده، راستی شاید فردا نتونم، برای بدرقت بیام، پس نگران نباش.
- هههه...باشه.
- دیگه سفارش نکنم، مراقب باش.
دائوس از اونجا دور میشه، وقتی دائوس به تالار امپراتوری تییو میره تا برای آخرین بار پادشاه رو ببینه و از ایشون خداحافظی کنه، پیشخدمتاعظم به بهانهی خسته بودن امپراتور درخواست دائوس رو رد میکنه؛ اما دائوس از پشت در تالار امپراتوری به شاه ویکتور ادای احترام میکنه و بعد از پایان احترام.دائوس با صدای بلند درحالی که لبخند بر لب داره فریاد میزنه:
- سرورم امیدوارم همیشه در سلامتی باشید و براتون عمرطولانی آرزو میکنم.
شاه ویکتور که در حال مطالعهی گزارشات اُستانهای امپراتوریه؛ اصلا به حرفهای دائوس توجه نمیکنه.
دائوس از اونجا فاصله میگیره، در چهرهی دائوس میشه رضایت رو دید.
[یک روز بعد، ابتدای صبح]
بالاخره زمانش فرا میرسه و دائوس آمادهی رفتن میشه، در چهرهی دائوس آزادی خاصی دیده میشه، اون در کنار کالسکهای استاده، که محافظان اطراف کالسکه رو فرا گرفتن، اون به سمتی که تنها ملکه و برادرش لاندز [که چهارده سال داره] برای بدرقهاش امدن نگاه میکنه، سپس کنار لاندز قرار میگیره، اون دستهای لاندز رو میگیره و میگه:
- سرورم دوست دارم، وقتی شما رو میبینم اونقدر قوی شده باشید که پادشاهی تییو با شما بدرخشه.
در چهرهی لاندز میشه غم معصومانهای دید، اون با صدای کمجون و ناراحت میگه:
- برادر میشه نری.
دائوس لبخند میزنه. سپس بهش نگاه میکنه و میگه:
- سعی میکنم، خیلی زود به دیدنت بیام.
لاندز که بسیار اندوهگینه و با صدای غمگین حرف میزنه:
- قول میدی.
- معلومه.
لاندز میپره توی آغوش دائوس و اون رو محکم بغل میکنه، دائوس کمی متعجب میشه و لبخند میزنه، سپس لاندز رو با دستهاش فرامیگیره.
ملکه: لاندز خیلی به تو وابسته است، قطعا؛ این که ازش دور بشی براش سخته.
بعد از این حرف ملکه اونها از هم جدا میشن، دائوس با صدای ملایم و سیمایی راضی میگه:
- اینم سرنوشت منه دیگه.
دائوس در افکار خودش؛ «زنکهی آشغال جوری رفتار میکنه، انگار اون یه فرشته هست، همش تقصیر تو عوضیه که من به این روز افتادم». سپس دائوس به ملکه ادای احترام میکنه و میگه:
- ازتون ممنونم که برای بدرقهام اُمدید.
ملکه: این وظیفه من بود، پسرم.
دائوس نفسهای منظم میکشه، به سمت قصر نگاه میکنه، کاملا به قصر خیره میشه و اون رو، ورنداز میکنه، بعد سوار کالسکه میشه.
داس که از قبل سوار کالسکه شده بود، شروع به مکالمه با دائوس میکنه.
- شما آدما چقدر با هم حرف میزنید، خسته شدم.
کالسکه و محافظان شروع به حرکت میکنن، وقتی از دروازهی اصلی قصر خارج میشن. دائوس با خودش زمزمه میکنه:
- خداحافظ. وقتی دوباره به پایتخت برگردم؛ دشمن شما خواهم بود.
افراد زیادی برای تماشای محافظان و کالسکه دائوس که درحال عبور از وسط شهره اُمدن، در بین اون افراد، فردی با شنل قهوهای درحالی که از زیر شنل فقط میشه دستهاش و نیمه پایینی صورتش رو دید که آغشته به خون هستن، ناگهان اشک از چشمهاش جاری میشه، کالسکه از اون فرد دور و دورتر میشه، سپس اون فرد دستهای کاملا خونی خودش رو بیرون میاره و به سمت کالسکهی دائوس میکشه، اون آروم زیر لب زمزمه میکنه:
صدای قاروقور شکم داس در کالسکه به گوش میرسه.دائوس که درحال مطالعه است، با صدای شکم داس کلافه میشه و با صدای مهربون، شروع به صحبت میکنه.
- به زودی به شهر «فُئسکو» میرسیم و میتونی غذا بخوری فقط باید تحمل کنی.
داس آب از دهنش جاری میشه و با خوشحالی و ذوق شروع به صحبت میکنه.
- واقعا؛ ولی من که گرسنه نیستم، حتما شما گرسنهتون شده سرورم.
دوباره صدای قاروقور شکم داس بلند میشه، داس کاملا خجالتزده میشه و محکم و با شدت زیاد به شکمش میکوبه.
داس لبخندی مصنوعی و شبیه قاتلا صورتش رو فرا میگیره، ناخونهاش بزرگتر میشه [مثل این که قصد کشتن کسی رو دراهة، اون به صورت مرموز و زیر چشمی به دائوس نگاه میکنه:
- ارباب میبینی که اصلا گرسنه نیستم، مگه نه.
دائوس از این شرایط کمی معذب شده با خودش میگه؛ یعنی الان باید جوری رفتار کنم که انگار اتفاقی نیفتاده، کاملا مصنوعی میخنده، سپس با لبخندی الکی بر لبهاش میگه:
- هههه...اره کسی اینجا گرسنه نیست، حالا که بیشتر فکر میکنم من کاملا گرسنهام، پس امیدوارم صدای شکمم اذیتت نکنه.
- نه سرورم من کاملا راحتم.
اون دونفر با همان لبخندهای مصنوعی کشنده شروع به خندیدنهای ساختگی با هم میکنن.
- هههههههه...
- هههههههه...
دائوس بعد از این اتفاق با خودش فکر میکنه؛ «پسر تا حالا اینقدر مرگ رو احساس نکرده بودم، واقعا حرف زدن با زنها خطر ناکترین ریسکه، ارهاره، باید مراقب باشم.
***
[تقریبا چند ساعتی از شروع حرکت گذشته، خورشید داره کمکم غروب میکنه]
داس یواشیواش به دائوس نزدیک میشه، فاصله اونا خیلی کمه. داس با جدیت میگه:
- ارباب داری چی میخونی.
دائوس: یه کتاب در مورد پادشاه آخرالزمان. فکر نمیکنی خیلی بهم چسبیدی، تازه طبق آیین ما من نمیتونم، به یه دختر که هیچ رابطهای با من نداره این قدر نزدیک بشیم.
داس که تقریبا همیشه لبخند بر لبهاشه، با چهرهای بیخیال و صدای معمولی میگه :
- طبق قوانین ما هر ک.س روی ما اسم بزاره، ما دیگه کاملا در خدمت اون خواهیم بود چیزی شبیه به ازدواج شما آدمها.
دائوس با این حرف داس کمی متعجب میشه، کمی تن صداش بالا میره:
- واقعا، یعنی ما الان یه چیزی شبیه زن و شوهریم.
- هووم به نظر من که رابطهی ارباب و بردگی بهترینه؛ هووومم...البته اونجوریام که شما میگین هم درسته.
- ببینم تو چی هستی یه مازوخیسم[خودآزار].
دائوس، داس رو هل میده و از خودش جدا میکنه؛ ولی، داس دوباره به دائوس میچسبه.
داس به دائوس نگاه میکنه، بعد شروع به بو کردنش میکنه. سپس میگه:
- چرا میخوای در مورد پادشاه پایانها بدونی.
دائوس که داره از دست داس کلافه میشه، لبخندی مجبوری میزنه و میگه:
- حالا که با ابلیس متحد شدم دشمنای اون دشمنای منم حساب میشن. من نمیتونم وارد مبارزهای بشم که توش ببازم پس باید بدونم پادشاه آخرالزمان چقدر قویه و نقاط ضعفش چیه تا بتونم شکستش بدم.
داس درحالی که دوباره به دائوس چسبیده، با صدای که انگار با دائوس خودمونی شده میگه:
- که اینطور، چه جالب.
دائوس که داره کمکم از گرما آب میشه، با چهرای جدی میگه:
- میدونی که هوا گرمه پس میشه، کمتر بهم بچسبی، مثل این که باید تنبیه بشی تا یاد بگیری.
داس باشنیدن حرفهای دائوس، لبخد بر لبهاش جاری میشه و با چهرهای کاملا سرخ شده میگه:
- هوم...هوم...هوم...ارباب اگه دوست داشته باشید میتونید منو تنیه کنید.
دائوس که کاملا از رفتار داس در مضیقه قرار گرفته، متوجه میشه که انگار داس داره از چیزی طفره میره. اون میگه:
- اما چهرهات انگار راضی به نظر میرسه، واقعا که یه مازوخیسمی. ببینم چیزی میخوای بگی.
داس باشنیدن این حرف از دائوس کمی آشفته میشه و با صدای کم جون و خجالت زده میگه:
- میدونی؛ من همیشه میخواستم به کسی که بهش خدمت میکنم خیلی نزدیک باشم.
دائوس: مشکلی نیست؛ ولی، الان هوا گرمه و من دارم عرق میکنم.
داس، با تن صدای بیشتری میگه:
- نه منظورم اون نزدیکی نیست.
دائوس با چهرهی کنجکاو میگه:
- پس چی؟
داس درحالی که چشمهاش رو میبنده و صورتش قرمز شده سریع حرف خودش رو میزنه:
- من همیشه دوست داشتم...هووم...میدونی...که...اربابم سرمو ناز کنه.
دائوس نفس عمیقی میکشه، لبخند بر لبهاش جاری میشه ، اون درحالی که داس چشمهاش رو بسته و سرش رو پایین گرفته، شروع به ناز کردن کلهاش میکنه، داس چشمهاش رو که از خوشحالی برق میزنن باز میکنه و شروع به لبخند زدن میکنه. دائوس با یک دست درحال ناز کردن کلهی داس و با دست دیگهی خودش کتاب رو نگه داشته.
دائوس: من نازت میکنم، حالا میشه بدنت رو بهم نچسبونی.
داس به اندازه یک هزارم میلیمتر از دائوس فاصله میگیره.
دائوس با جدیت:
- فاصله بگیر دیگه.
داس: گرفتم.
دائوس: ولی من چیزی حس نمیکنم.
ناگهان صدای کالسکهچی توجه اونها رو جلب میکنه:
- سرورم به شهر«فُئسکو»رسیدیم.
دائوس به بیرون نگاه میکنه، شب همهجا رو فراگرفته؛ اما در این تاریکی چراغهای روشن شهر زیبایی شهر رو دو چندان کرده. سپس میگه:
- خوبه، به همه اعلام کن امشب رو اینجا سر میکنیم، تا فردا دوباره به مسیرمون ادامه بدیم.
کالسکهچی: بله سرورم.
داس از پنجره کالسکه درحالی که دهنش بازه و ذوق زده شده به بیرون نگاه میکنه.
- چه شهره قشنگیه، باید غذاهاشون هم خوشمزه باشه، البته نه فکر کنید من گرسنه باشم، در واقع من نگران شمام سرورم.
- اره کاملا معلومه.
داس با چهرهاش منت رو سر دائوس میزاره، اون با صدای مطمئن میگه:
- هههههههاهاها، بله سرورم پس چی فکر کردید، عظمت من بهم اجازه نمیده، که از اربابم غافل بشم، [داس حالتی مغرورانه میگیره غرور در چهرهاش موج میزنه، دستش رو جلوی دهنش میگیره و به خندههای شکوهمند خودش ادامه میده]، هههههههاهاها.
دائوس در افکار خودش؛ «اره جون عمت»، دائوس هم همراه داس میخنده.
- هههههههاهاها.
دائوس یکی از مسافرخانههای «فُئسکو» رو برای اقامت انتخاب میکنه، اونها همراه محافظان و داس برای استراحت وارد اونجا میشن، جو مسافرخونه کاملا کلاسیک و مطبوعه، ملودی زیبایی درحال نواخته شدنه، با این که هنوز شب نشده، کل پنجرهها به وسیله پوششی پوشیده شده، این تاریکی فراگیر به وسیله شمعهای زیادی روشن شدن، دائوس با دیدن این شرایط، چشمهاش رو میبنده، نفس عمیق میکشه، داس هم با شوق به اطراف نگاه میکنه و این قدر احمق نیست که آرامش دائوس رو به هم بزنه، دائوس جوری راه میره که صدای پاهاش شنیده نمیشه، دائوس با خودش فکر میکنه؛ «فوقالعادست، تا حالا همچین چیزی نشنیده بودم، ملودی کاملا در این روشنایی متعادل حل و هضم شده، عجیبه».
دائوس به سمت بخشی میره که بیشخدمتی برای تحویل اتاق وجود داره، دائوس میخواد حرف بزنه؛ اما پیشخدمت که زنی زیبا با چهرهای جوان؛ اما آب دیدست بلند میشه، عینکش رو روی چشمهاش میزاره به دائوس ادای احترام میکنه، سپس پیش دستی میکنه و میگه:
- سرورم، خوشحالم که اینجا رو برای اقامت انتخاب کردید، حتما سفر سختی داشتید، پیشنهاد من بهترین اتاقمونه.
پیشخدمت کلیدی رو به دائوس میده، دائوس که کمی از این رفتار خوب پیشخدمت تحت تاثیر قرار گرفته کمی کلهاش رو به نشانهی احترام تکون میده، سپس به سمت اتاقش میره، اون به کلید نگاه میکنه روش یه عدد هست، دائوس با خودش فکر میکنه؛ «حتما این باید شمارهی اتاق باشه، هووم 13»، داس هم همراه دائوس داره حرکت میکنه، دائوس خطاب به داس، با صدای نیمهجون میگه:
- من خستهام پس برای استراحت به اتاقم میرم .
داس کمی کلهاش رو تکون میده و میگه:
- منم میرم غذاهای خوشمزه این شهر رو امتحان کنم. خوب دیگه سرورم من برم شکم چرونی.
داس غیب میشه. دائوس هم به سمت اتاق خودش میره وارد اتاق میشه، لباسهاش رو عوض میکنه و روی تخت دراز میکشه. دائوس نفس عمیق میکشه، حالت چهرهاش کمی متحییر شده، انگار چیزی به ذهنش رسیده، روی تخت میشینه و با صدای آروم میگه:
- صبر کن ببینم؛ من میتونم حالا با جادوی شیطانی پام رو شفا بدم.