جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [پادشاه طرد شده] اثر «Summoned darkness کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Summoned darkness با نام [پادشاه طرد شده] اثر «Summoned darkness کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,958 بازدید, 57 پاسخ و 22 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پادشاه طرد شده] اثر «Summoned darkness کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Summoned darkness
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-

این رمان شما رو به وجد میاره ایا؟

  • بله

    رای: 12 100.0%
  • خیر

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    12
  • نظرسنجی بسته .
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Summoned darkness

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
80
817
مدال‌ها
2
***

ریشه پنجم غیب میشه، در اتاق دائوس ظاهر میشه، اون به دائوس زل میزنه، که در گوشه تاریک اتاق روی صندلی نشسته؛ اما دائوس متوجه حضور اون میشه؛ ولی هیچ عکس‌العملی نشون نمیده، بعد گذشت کمی زمان دائوس که هنوز کاملا ناراحته با صدایی قابل ترحم و غمگین می‌گه:


- کی هستی و چرا به اتاق من وارد شدی.

ریشه پنجم: من ریشه‌ی پنجم خدمتگذار ارباب شیاطین هستم و اینجام تا به شما در رسیدن به امپراتوری کمک کنم.

دائوس کله‌اش رو بی‌حرکت نگه می‌داره و در اون تاریکی بدون این که اصلا به ریشه پنجم نگاه کنه، شروع به صحبت با صدای آرام می‌کنه:

- بیا جلوتر، به نظر که انسان‌ها منو طرد کردن، شیاطین... هووم...

ریشه پنجم جلوتر میاد، دائوس از تاریکی گوشه‌ی اتاق بیرون میاد، ریشه پنجم با دیدن چهره‌ی دائوس با خودش می‌گه؛ «اه خدای من انگار شبیه مرده‌ها شده،‌ رنگ دائوس کاملا پریده دور چشم‌هاش به شدت سیاه شده و اُمیدی در چهره‌‌ی دائوس دیده نمی‌شه»، دائوس میگه:

- زانو بزن.

ریشه پنجم: من فقط جلوی سرورم زانو میزنم.

دائوس اصلا رفتار ریشه‌پنجم براش مهم نیست و ادامه میده:

- چطور باید باور کنم که تو شیطانی؛ اگه این طوره می‌تونی منو پیش ابلیس ببری.

ریشه پنجم، که اصلا عصبانیت بهش نمیاد با چهره‌‌‌‌‌‌ی با نمک با صدای خشمگین صحبت می‌کنه:

- چطور جرعت می‌کنی، سرورم رو بدون پیشوند خطاب کنی، ایشون با موجوداتی رده پایین مثل تو دیدار نمی‌کنن.

در همین حین یکی از خدمتگذاران ابلیس با موهای طلایی و نقاب مشکی و دو شاخ در هم پیچیده ظاهر میشه، ریشه پنجم روح از سرش می‌پره؛ اما دائوس دیگه حالتی در چهرش دیده نمی‌شه، اون فقط چشم‌هاش رو می‌بنده و اصلا شرایط حال براش مهم نیست، سپس خدمتکار ابلیس به دائوس ادای احترام می‌کنه و می‌گه:

- تایید شد سرورم شما رو به حضور پذیرفتن.

ناگهان دائوس، ریشه‌‌ی پنجم و اون خدمتکار در در تالاری که ابلیس در اون اقامت داره ظاهر می‌شن. کل تالار با رنگ سیاه پوشیده شده ابتدا همه جا تاریکه، سپس با صدای بشکن دست، لوستر‌های تالار روشن می‌شن، روشنایی این لوسترها شکوه خاصی به تالار بخشیده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Summoned darkness

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
80
817
مدال‌ها
2
دائوس متعجب، به اطراف نگاه می‌کنه، ریشه پنجم هم زانو می‌زنه و اون خدمتکار غیب میشه؛ ولی چیزی جز پرده‌های سیاه نمی‌بینن، ناگهان ابلیس شروع به صحبت می‌کنه:

- ای موجود ضعیف و حقیر چرا می‌خواستی منو ببینی.

دائوس نفس عمیقی می‌کشه، چهره‌ی دائوس رو کاملا غم فرا گرفته، در صدای دائوس دیگه هیچ انرژی‌ جریان نداره:

- هووم عجیبه...[مکث می‌کنه]، می‌دونی تصورات من از ابلیس جور دیگه‌ای بود تصور نمی‌کردم جای برای زندگی داشته باشی.

ناگهان دائوس گزافه‌گویی رو قطع می‌کنه و چهره‌ای جدی به خودش می‌گیره. سپس میگه:

- در کتاب‌های باستانی کشورم خوندم که درحال جمع آوری یک لشکر برای مقابله با «پادشاه پایان‌ها محمد موعود مهدی صاحب زمان»، در آخر الزمان هستی، من می‌خوام یکی از فرماندهان تو باشم تا بتونم از جادوهای شیطانی استفاده کنم.

ابلیس: ای کسی که حتی خلقت پدرت اشتباه بود، چرا فکر می‌کنی که من به تو نیاز دارم.

دائوس با چهره‌ای سرشار از جنون و دیوانگی شروع به خندیدین می‌کنه، کله‌ی خودش رو، رو به بالا می‌گیره:

- هه‌هه‌هه‌ها‌ها‌ها...اگه به من نیاز نداشتی چرا منو پذیرفتی، چرا ریشه پنجم رو برای کمک به من فرستادی. از همه مهم‌تر کسی که وارد معامله میشه باید چیزی برای عرضه داشته باشه؛ من در ازای رسیدن به این مقام مردم سرزمین های غربی رو به پرستش تو وادار می‌کنم.

ابلیس: برای یه موجود پست زیادی باهوشی. من ارباب شیاطین ابلیس، قدرت هشتمین بازوی شیطانی؛ پادشاه طرد شده رو به تو میدم. حالا تو از فرماندهان آخرالزمانی من خواهی بود.

دائوس: علاوه بر این من می‌خوام ریشه‌ی پنجم هم خدمتگذارم باشه و دیگه شیطان نباشه.

ابلیس: من به همچین موجود بی‌ارزشی نیاز ندارم. اگه به اون نیاز داری کافیه روی اون اسمی بزاری تا فرمان بردارت بشه.

ریشه‌ی پنجم در حالی که زانو زده از این که این‌گونه طرد شده؛ شوکه شده، اما نمی‌تونه چیزی‌ بگه اون حتی جرئت نداره کله‌ی خودش رو تکون بده.

ابلیس: همش همین، حالا می‌تونی گم شی.​
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Summoned darkness

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
80
817
مدال‌ها
2
صدای یک بشکن شنیده می‌شه، سپس دائوس و ریشه‌ی پنجم به اتاق دائوس بر می‌گردن، ریشه پنجم هنوز شگفت‌زده هست. دائوس با چهره‌ای جدی درحال فکر کردنه،اون میگه:

- اسم من دائوس هست پس با حذف (( ئو)) فهمیدم اسمت رو«داس» می‌زارم.

یک طلسم مشکی رنگ، به نشانه اینه که حالا دائوس ارباب داسه، دور گردن داس ظاهر میشه و دائوس شروع به امتحان کردنش می‌کنه.

دائوس: بشین[داس می‌شینه]، بلندشو[داس پامی‌شه]، بخند[داس می‌خنده]، هوم...پس شیاطین هم می‌خندن، واقعا جالبه[دائوس خمیازه می‌کشه]، من خوابم میاد میرم بخوابم.

دائوس میره توی رخت‌خوابش، اون با خودش فکر می‌کنه؛ «با این قدرت‌های که به دست آورده شاید بتونه شرایط رو به نفع خودش تغییر بده، خوبه‌خوبه، حالا می‌تونم هرچقدر که می خوام برای انتقامم خون بریزم اینقدر خون می‌پاشم که زمین و زمان اسم منو در خودشون هک کنن، این انتقام منه، این واقعیت منه کسی که هیچوقت چیزی رو فراموش نمی‌کنه.»

در همین حین که دائوس غرق در افکارش شده، داس لباس شخصی‌های خودش رو پوشیده، اون میاد روی تخت کنار دائوس و پتو رو روی خودش رو می‌کشه، دائوس که در افکارش غرق شده، از تعجب ابروی چپش شروع به تکون خوردن می‌کنه، پتو رو بر می‌داره و از تخت می‌پره بیرون، دائوس با حالتی که انگار شرایط رو متوجه نمی‌شه می‌گه:

- هی‌ داری چه غلطی می‌کنی، اینجا تخت منه و قصد ندارم شب رو کنار کسی باشم.

داس عصبانی می‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌شه، اون کله‌ی خودش رو تکون میده جوری که نوک کلاه بامزه‌ِی خوابش تکون می‌خوره و می‌گه:

- من هر شب کنار تو می‌خوابیدم، فکر کن امشب هم یکی از همون شباست، تازه مگه این جا تخت دیگه‌ای هست نکنه انتظار داری من روی زمین بخوابم.

دائوس با شنیدن جملات داس کاملا پس می‌افته، اما به نظر کمی از غم‌هاش رو فراموش کرده:

- دقیقا این تخت مال منه می‌فهمی.

- بی‌خیال بابا کنار هم می‌خوابیم.

دائوس با شنیدن حرف‌های داس کفری می‌شه و میگه:

- بهت دستور میدم روی زمین بخوابی.

داس بی‌چاره روی زمین می‌خوابه، اون کاملا عصبانیه، درحالی که دائوس روی تخت گرم نرمش خوابیده، داس مجبوره روی زمین سرد سخت بخوابه، اون از شدت عصبانیت برای این که کفر دائوس رو در بیاره شروع به خوندن با صدای بلند می کنه:

- آسمون زیبا است، من این طور فکر نمی‌کنم...

دائوس: بهت دستور میدم دیگه چیزی نخونی.​
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Summoned darkness

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
80
817
مدال‌ها
2
داس کاملا از خشم کاملا قرمز شده، اون پای راستش رو درحالتی که به پشت خوابیده روی زمین می‌کوبه.

دائوس: بهت دستور میدم کاری نکنی که مزاحم خوابم بشی.

حرف‌های دائوس کاملا داس رو کلافه کرده، اون بلند م‌شه، با صدای ملایم که دائوس اذیت نشه حرف میزنه؛ اما عصبانیت در صورتش دیده می‌شه:

- عالی‌جناب میشه، چیزی به من بدی تا روی این زمین نرم گرم، یخ نزنم.

دائوس یکی از ملافه‌ها و بالشت‌هاش رو به سمت داس پرت می‌کنه، با عصبانیت:

- میشه دیگه بخوابی و مزاحم من نشی.

داس با حرف‌های دائوس کاملا عصبانی میشه و فریاد میزنه:

- اصلا تو که می‌خواستی اینجوری با من رفتار کنی، چرا منو برده خودت کردی.

دائوس: بهت دستور میدم خفه شی و بخوابی.

داس به ناچار می‌خوابه، اون با خودش فکر می‌کنه؛ لعنتی آشغال، اون یه سادیسمه [دیگر آزار]، عوضیه؛ اما چاره‌ی دیگه جز اطاعت ازش ندارم بهتر زودتر به این شرایط عادت کنم، قیافه‌ی داس ناراحت به نظر می‌رسه.

نیمه شب فرا می‌رسه.صدا های عجبی باعث می‌شه دائوس از خواب بیدار بشه، دائوس با چشم‌های خواب آلود به اطراف نگاه می‌کنه؛ اما چیزی نمی‌بینه، اون منبع اون صدا رو دنبال می‌کنه، ترس رو می‌شه توی چشم‌های دائوس دید، صدا از کنار تخت دائوس میاد، اون درحالی که داره می‌لرزه میره کنار تختش؛ ولی وقتی به کنار تختش نگاه می‌کنه داس رو می‌بینه که کاملا غرق در خواب شده و داره خور پوف می‌کنه، دائوس می‌گه:

- بهت دستور می‌دم دیگه خورپوف نکنی.

اما داس به دستور جواب نمیده دائوس سعی می‌کنه با صدا کردن داس اون رو بیدار کنه اما داس بیدار نمی‌شه ، سپس اون رو تکون میده، تا بیدار شه...

***

[سه ساعت بعد]

ناامیدی چهره‌ی دائوس رو فرا گرفته، اون توی گوشه تاریک اتاق نشسته و داره با ناخوناش رو دیوار اتاقش می‌کشه، دور چشم‌های دائوس کاملا سیاه شده، اون مدام تکرار می‌کنه:

- اون لعنتی باید به من می‌گفت دستوراتم، وقتی خوابه روش جواب نمیده...​
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Summoned darkness

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
80
817
مدال‌ها
2
دائوس بعد از چند بار تکرار کردن این جمله شبیه دیونه‌ها می‌خنده و می‌گه:

- هه‌هه‌هه‌هاهاها...صبر کن ببینم حالا که مجبورم بیدار بمونم، بهتره در مورد یه چیزی تحقیق کنم.

ناامیدی و خواب از چهره‌ی دائوس می‌پره، اون به سمت میز مطاله‌اش میره، روی صندلی می‌شینه و شروع به خوندن کتابی می‌کنه، که در مورد وقایع شهر‌های شرقیه امپراتوریه؛ اما بعد چند ثانیه متوجه می‌شه با این صدای خور و پوف داس نمی‌تونه تمرکز کنه، اون با چشمانی کاملا مصمم، به صفحه‌ی مقدمه کتاب میره، اون رو با قدرت و جسارت خاصی می‌کَنه، قسمتی از اون ورقه رو جدا می‌کنه، بعد او قسمت رو به دو قسمت مساوی تقسیم می‌کنه، دائوس یه نفس عمیق می‌کشه و می‌گه:

- برای انتقام، برای پیروزی...

دائوس اون دو قسمت جدا به صورت جدا مچاله می‌کنه، به می‌کنه تو دهانش، کاملا با آب دهانش آغشتشون می‌کنه، بعد هر کدوم رو در یکی از مجرا‌های گوش قرار میده، به نظر عملیات موفقیت‌آمیز بوده، دائوس لبخند میزنه.[اخطار مقدمه هر نویسنده، اهمیت خاصی داره پس باهاش مسخره بازی نکنید، با تشکر.]

زمان در حال گذره و دائوس کاملا مشغوله مطالعه‌ی خود درباره‌ی شهرهای شرقی شده، اون گاهی اوقات نکاتی که براش جالبن رو توی یه دفترچه، نکته برداری می‌کنه، در حینی که دائوس به سختی داره کار می‌کنه داس در خواب عمیقی فرورفته، دهان داس کاملا بازه و آب دهانش لبریز شده، اون بدنش رو کاملا رها کرده و ملافه رو زیر پاش انداخته، داس حتی توی خواب هم داره حزیون می‌گه و می‌خنده.

***

آفتاب طلوع می‌کنه. دائوس که تمام شب رو مشغول تحقیقات خودش بوده، کاملا بی‌هوش شده، نور خورشید فضای اتاق رو کاملا روشن کرده، در این زمان داس به آرومی چشم‌های خودش رو باز می‌کنه، به اطراف نگاه می‌کنه، کله‌اش رو به چپ راست خم می‌کنه، خمیازه می‌کشه، درحالی که که تلو‌تلو می‌خوره بلند می‌شه، چشم‌هاش رو کاملا باز می‌کنه و می‌بینه دائوس روی میز مطالعه خوابیده، اون لبخند می‌زنه و میگه:


- حالا که ارباب خوابه بهتره من به دوستای عزیزم سربزنم.

کمی بعد از رفتن داس، دائوس از خواب پا می‌شه، بلافاصله بعد از بیدار شدنش، کله‌اش رو تکون میده، به نظر از این که تا این موقع خواب مونده سردرگم شده، چشم‌هاش رو به هم فشار می‌ده و باز می‌کنه. بعد می‌گه:

- لعنتی، یعنی ملیکا کجاست، همیشه موقع بیدار شدنم اینجا بود، شاید خواب مونده، باید برم به بخش خدمتکار‌ها.​
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Summoned darkness

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
80
817
مدال‌ها
2
دائوس درحالی که لبخند بر لب داره به سمت خوابگاه خدمتکارها میره، اون به درب ورودی می‌رسه، به سمت ناظری که به خدمتکارهای قصر نظارت می‌کنه نزدیک میشه، سپس اون ناظر به دائوس ادای احترام می‌کنه و می‌گه:

- سرورم چی باعث شده شما به این جا بیاید.

- راستش اُمدم ببینم چرا خدمتکار من، به قصرم نیومده.

- اسمشون رو می‌تونم داشته باشم.

- البته، اسمش «ملیکا».

با حرف های دائوس ناظر که یه مرد میان ساله کمی تعجب می کنه، نمی‌دونه چه جوابی به دائوس بده، با کمی مکث میگه:

- سرورم، باید منو ببخشید، این خدمتکاری که شما گفتید، دیشب کشته شده، خودم اون رو دفن کردم.

دائوس با شنیدن حرف‌های ناظر به خودش میاد، اون کاملا خشکش می‌زنه، ناظر جوری به اون نگاه می‌کنه؛ انگار دائوس دیونه شده، دائوس بیچاره بدونه این که چیزی بگه در خودش فرومیره و به عقب برمی‌گرده. قدم‌های اون کاملا بدون هیچ انگیزه‌ای هستن، اون این مسیر رو تا اتاقش دوباره طی می کنه، بعد از رسیدن به اتاقش درب اتاقش رو باز می‌کنه وارد می‌شه، سپس پشت خودش رو به درب تکیه میده و درب رو می‌بنده. اون خودش رو به درب فشار میده دست‌هاش دارن می‌لرزن، به زمین زل زده و با خودش میگه:

- من دارم چکار می‌کنه، نکنه من دارم دیونه میشم، نه‌نه‌نه، حالا زمانش نیست من هنوز چیزی رو که باید، به دست نیاوردم، باید خون بریزم باید بکُشم، باید موقع کُشتن لبخند داشته باشم این انتقام منه، من حق ندارم حالا به این روز بیُفتم، اره، نه تا وقتی که انتقامم رو بگیرم.

دائوس به سمت میز مطالعه‌ی خودش میره، روی صندلی می‌شینه و در افکارش فرو میره، شروع به خندیدن می‌کنه خنده‌های اون، از خنده‌های عادی فاصله‌ی زیادی داره شاید اون همین حالا از دست رفته، ناگهان صدای خنده‌هاش قطع میشه، چیزی نظرش رو جلب کرده، چشم‌هاش کاملا خیره شده به گوشه‌ای از اتاق که یه وسیله شبیه پیانو وجود داره، ناگهان اون خاطره‌ای رو بیاد میاره.

در یک روز عادی، دائوس درحال نواختن یه موسیقیی کاملا مرموز و غمگینه، ملیکا اونجاست و از گوش دادن به این قطعه‌ی موسیقی شگفت‌زده به نظر میرسه، با تموم شدن نواختن موسیقی، دائوس درحال هوای خود قرار داره؛ انگار از بعد زمان و مکان خارج شده دیگه اطراف رو نمی‌تونه متصور بشه، دائوس با خودش فکر می‌کنه، «با این که خودم این ملودی رو نواختم اما انگار در زمان دیگری وجود داشتم و این قطه رو بارها و بارها شنیدم»، دائوس به ملیکا نگا می‌کنه، اون شوق رو توی چهره‌ی ملیکا می‌بینه، دائوس لبخند می‌زنه و میگه:


- دوست داری تو هم یاد بگیری، چطور آهنگی رو که دوست داری بنوازی.​
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Summoned darkness

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
80
817
مدال‌ها
2
- ملیکا سرورم می‌تونم اسم این وسیله رو بدونم، تا حالا همچین چیزی ندیده بودم.

- راستش این رو دانشمندان تییو ساختن، راستی حالا که گفتی تا حالا هیچ اسمی براش تعیین نکردن، هووم بزار ببینم دوست داری اسمت رو، رو این اختراع بزارم.

ملیکا با شنیدن حرف های دائوس لبخند میزنه و میگه:

- سرورم حتما دارید شوخی می‌کنید.

دائوس با چهره‌ای کاملا جدی درحالی که دوباره شروع به نواختن موسیقی می کنه، میگه:

- نه، اصلا به نظر امروز باید برای این کار برم، تا اسم تو رو رو این اختراع بزارم.

ملیکا باشنیدن این حرف‌ها از دائوس کمی قرمز می‌‌‌‌شه، با نگاهی مغلوب شده غرق دائوس می‌شه، دائوس در حین نواختن کاملا تغییر کرده، مو‌هاش تکون می‌خورن، چهره‌ی دائوس کاملا مسـ*ـت بنظر می‌رسه، دائوس از جاش بلند می‌شه، و میگه:

- بیا بشین باید یاد بگیری، چطور با این ملیکا کار کنی.

ملیکا می‌شینه روی صندلی، کمی معذب شده، سپس دائوس میگه:

- اول باید بدونی هر کدون از این دکمه ها یه اسم و صدای خاص دارن.

زمان زیادی می‌گذره دائوس غرق در آموزش ملیکا شده، سپس روزها می‌گذرد حالا ملیکا می‌تونه خودش بنوازه، دائوس از اون می‌پرسه:

- دوست داری کدوم قطعه رو بنوازی.

ملیکا شروع به نواختن می‌کنه، این آهنگ کاملا آشناست همون آهنگی که دائوس همیشه می‌نواخت، حالا عجیب به نظر می‌رسه که ک.س دیگه اون قطعه رو می‌نوازه و دائوس گوش میده، دائوس با شنیدن این اهنگ روی صندلی می‌شینه و چشم‌های خودش رو می‌بنده، دائوس سپس چشم‌هاش رو باز می‌کنه، نگاهی به اطراف می‌کنه، درحالی که دست‌هاش روی پییانو حرکت می‌کنه و آهنگی رو که دائوس همیشه می‌نواخت، میزنن اشک از چشم‌های دائوس جاری می‌شه، اشک‌های دائوس یکی پس از دیگری روی دکمه‌های پییانو می‌ریزه و دائوس نواختن موسیقی رو ادامه می‌ده، سپس ناگهان اهنگ متوقف می‌شه، دائوس بدنش رو روی صندلی رها می‌کنه کله‌اش رو به سمت سقف می‌کنه، در حالی که چهرش پر از اشک شده لبخند میزنه و با صدای نفس‌هاش به آرومی و دیوانه‌وار می‌خنده دائوس با همون لبخند می‌گه:

- اگه قوی بودم هیچ‌ وقت از دستت نمی‌دادم، شاید منم به زودی به تو بپیوندم، خیلی‌خیلی زودتر از چیزی که فکر می‌کنه.​
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Summoned darkness

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
80
817
مدال‌ها
2
دائوس به خودش میاد، لبخند از صورتش دور می‌شه و میگه:

- خوبه حالا باید فکر کنم چطوری از قصر خارج بشم، هووم؛ ولی چطور بفهمم کی ملیکا رو کشته؛ اه، لعنتی...

داس در حال خوردن گوشت ظاهر میشه، اون که دهنش پره صحبت می‌کنه:

- من می‌دونم کی ملیکا رو کشته.

دائوس متعجب و ذوق زده مردمک چشم هاش تنک تر می‌شه و می‌گه:

- واقعا، کی این کارو کرده، زود باش بگو، بگو دیگه.

داس با چهره‌ای بی‌خیال:

- خدمتکار ملکه ، «دِمی» به درخواست خود ملکه این کار رو انجام داده.

دائوس شوکه میشه چشم‌هاش قرمز میشه و از حلقه بیرون میزنه، سپس با عصبانیت به سمت داس میره، یقه‌‌ی داس رو می‌گیره و اون رو بلند می‌کنه.

دائوس با عصبانیت:

- احمق چی میگی، اها، راستی تو یه شیطانی؛ قطعا دروغ میگی، لعنتی احمق، بهت دستور میدم بگی کی ملیکا رو کشته.

طلسم دور گردن داس قرمز میزه، گوشت از دستان داس روی زمین میُفته، در همین حین داس با چهره‌ای بی‌روح با چشمانی کاملا سفید شده، درحالی که دائوس یقه اون رو گرفته و بلند کرده دوباره تکرار می‌کنه:

- خدمتکار ملکه به دستور ملکه، ملیکا رو کشت.

دائوس برافروخته‌تر می‌شه و بلندتر فریاد میزنه:

- اصلا چرا ملکه باید ملیکا رو می‌کشت، چه دلیلی داشت زود باش بگو، اره، تقصیر خودمه که به یه شیطان اعتماد کردم.

داس با شنیدن حرف‌های دائوس شکه می شه و درحالی که بدنش می‌لرزه میگه:

- چون ملیکا شنیده بود که ملکه مرلی دستور داده، تا با جادو روی اسب شما، کاری کنن که که در مسابقات شما رو با اختلال روبرو کنن؛ البته، هدف اونا مرگ شما بود؛ ولی فقط پای چپت دچار جراهت شد.

دائوس در حالی که چشم‌هاش کاملا باز شده، داس رو روی زمین می‌زاره، به سمت تختش میره تا روی اون بشینه، اون باخودش بلند‌بلند حرف میزنه:

- اره کاملا درسته برای اون من چیزی جزء یه رقیب برای پسرش برای رسیدن به امپراتوری نبودم، من آدم احمقیم...هه‌هه‌هه...که اینطور، اگه دشمناتو نابود نکنی اونا تو رو نابود می‌کنن.​
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Summoned darkness

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
80
817
مدال‌ها
2
دائوس شبیه دیونه‌ها شروع به خندیدن می‌کنه، درحالی که کف دست‌های خودش رو، روی تخت گذاشته و سرش رو به سمت سقف کرده، می‌خنده.

- هه‌هه‌هه‌هاها‌ها...

داس با حالتی برای اثبات خودش، درحالی که چشم‌هاش پر از اشک شده، چهره‌ی داس سرشار از غم شده هیچ‌ وقت تا حالا داس رو با همچین چهره‌ای ندیده بودم،‌ اون شبیه کالبد بدون جان شده و مثل کسی که قراره چیزی رو از دست بده صحبت می‌کنه:

- سرورم، من هرگز به شما دروغ نمی‌گم؛ چون، حالا من فقط به شما خدمت می‌کنم، تازه ملکه برنامه داره شما رو از قصر بندازه بیرون، شایعه نحس بودن شما برای امپراتوری رو هم اون‌ها بودن که همه جا پخش کردن.

دائوس خنده‌هاش رو پایان میده، سپس حرف داس رو قطع می‌کنه:

- منو ببخش که ضعف‌های خودم رو سر تو خالی کردم.

داس به دائوس زل می‌زنه، دهنش کمی باز می‌شه و لحظه‌ای مکث می‌کنه، سپس اشک از چشم‌هاش جاری می‌شه، داس با چهره‌ای قابل ترحم می‌گه.

- این اولین باره که کسی ازم تقاضای بخشش می‌کنه، تمام عمرم به پدرم خدمت می‌کردم چون اون پدرم بود. اما، اون هیچ وقت برای من اسم نذاشت و در نهاییت منو طرد کرد.

درحالی که داس در حال گریه کردنه، دائوس به اون نزدیک میشه، درکنار گوش داس مکث می‌کنه. دائوس در گوش داس زمزمه می‌کنه:

دائوس: من هیچ وقت دارای‌های با ارزش خودم رو رها نمی‌کنم.

داس با شنیدن این حرف از دائوس خشکش میزنه، چهره‌ی آغشته به اشک داس کمی رنگ زندگی می‌گیره، سپس دائوس بلند میشه لبخند میزنه و داس رو مخاطب قرار میده:

- اشک‌های خودت رو پاک کن؛ ما باید خودمون رو برای مقابله با دشمنامون آماده کنیم،حالا که دشمنا برای نابودی ما تلاش می‌کنن، ما زودتر اونا رو نابود می‌کنیم.

داس اشک هاشو پاک می‌کنه، بلند میشه و میگه.

- بله سرورم.

- بیا بریم.

- کجا؟!!!

- معلومه دیگه، پیش ملکه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Summoned darkness

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
80
817
مدال‌ها
2
داس به شدت تعجب می‌کنه، بعد میگه:

- چی؟؟!! سرورم نکنه شما دیونه شدین؟؟؟!

دائوس بی‌توجه به داس، از اتاق خارج می‌شه، سپس به سمت اتاق ملکه قدم برمی‌داره.

[قصر ملکه]

دائوس جلوی در وردی به تالار خصوصی ملکه ایستاده، یکی از خدمتکاران ملکه می‌گه:

- سرورم شاهزاده دائوس، تقاضای ملاقات با شما رو دارن.

ملکه: می‌تونن وارد شن.

دائوس وارد اتاق ملکه می‌شه، به ملکه ادای احترام می‌کنه، سپس داس هم درکنار دائوس ظاهر می‌شه و بی‌توجه به اونا میره سراغ میوه های روی میز ملکه، یک سیب بر می‌داره و شروع به خوردن می‌کنه!

ملکه لبخند ملیحی بر لب داره، سپس میگه:

- پسرم خوش حالم که می‌بینمت، بیا بشین.

دائوس روی صندلی می‌شینه، سپس شروع به حرف زدن با صدایی ملتمسانه می‌کنه:

- سرورم، باید ببخشید که مزاحم شدم، راستش برای درخواستی به این جا اُمدم.

ملکه با صدایی کاملا نگران و مهربان میگه:

- بگو پسرم.

- حقیقتا با توجه به وضعیتی که من دارم دیگه نمی‌تونم هیچ کارایی مفیدی برای امپراتوری داشته باشم، پس با خودم فکر کردم؛ شاید بهتره باشه، از قصر خارج بشم تا منزلت خانواده سلطنتی خدشه‌دار نشه.

ملکه در ذهن خودش؛ «پسره احمق، این واقعا یه احمق واقعیه، اگه این دیوانه به پادشاهی می‌رسید کشور نابود می‌شد»؛ اما خوش‌حالی‌ خودش رو پنهان می‌کنه و میگه:

- پسرم این چه حرفیه...

دائوس حرف ملکه رو قطع می‌کنه، بعد ادامه میده:

- سرورم، لطفا اجازه بدید باقی عمرم رو در مرزهای شرقی سپری کنم، تا بتونم به امپراتور و برادرم «لاندز» ولیعهد امپراتوری خدمت کنم.

ملکه ظاهری نگران به خودش می‌گیره، سپس میگه :

- ولی این برای تو خطرناکه.

چشم‌های دائوس پر از اشک میشه، کمی مکث می کنه، داس از این نقش بازی کردن دو طرف کاملا به وجد امده و با شوق خاصی این رویه رو دنبال می‌کنه، اون میوه‌های بیش‌تری رو برمی‌داره و شروع به خوردن می‌کنه، سپس دائوس، جلوی ملکه زانو میزنه با صدای سرشار از شرمساری میگه:

- ازتون خواهش می‌کنم.​
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین