هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایلهایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کردهاند حذف کنند.
بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود.
https://t.me/iromanbook
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly. You should upgrade or use an alternative browser.
در حال تایپ[پادشاه طرد شده] اثر «Summoned darkness کاربر انجمن رمان بوک»
دائوس داره از پنجره بارش برف رو دنبال میکنه، پرستار هم درحال بافتن یک شال گردنه؛ اما انگار دائوس دچار یه اضطراب شده، زیر چشمی به پرستار نگاه میکنه. دائوس پیش خودش فکر میکنه؛ «پرستار داره این شال گردن رو برای اون میبافه» و یه لبخند چندش روی لبهاش به وجود میاد، سپس عزمش رو جمع میکنه تا در مورد این شال گردن با اون صحبت کنه.
دائوس: داری چکار میکنی.
پرستار بلافاصله:
- هیچی سرورم دارم این شالو برای خواهرم میبافم.
دائوس که انگار شکست عشقی خورده، چهرهش در هم فرو میره
پرستار: سرورم مشکلی پیش اُمده.
با سرخوردگی کمی میخنده و میگه:
- هه هه...نه راحت باش.
دوباره سکوت اتاق رو فرو میگیره، دائوس با خودش فکر میکنه؛ «هوم، همیشه اینجا اینقدر کسل کننده بود؛ درسته از وقتی به این وضع افتادم شرایط همینه؛ چیزی که عجیبه اینه که هیچ کدوم از خدمتکارای شخصی من حتی توی قصر هم نیستن، یعنی اخراج شدن؛ اما چرا و کی این کار رو انجام داده، [دائوس چهرهای متکرانه به خودش میگیره] به نظر پادشاه و ملکه من رو رها کردن، زندگیم شده پر از سوالای بیجواب؛ ولی نمیتونم تو این شرایط اطلاعات بیشتری به دست بیارم، این اطلاعات رو هم از دکتر سلطنتی به دست آوردم؛ ولی انگار اونم کمی دلهره داشت پس نمیتونم به گفتههاش کاملا اعتماد کنم، تنها کسی که این اطلاعات رو میتونه برام جمع کنه، الان کنارم نشسته، یه پرستار ساده کسی که هیچ قدرت و نفوذی نداره، از اون گذشته ممکنه اونم توی دردسر بندازم، هووم، اه؛ ولی پرسیدن ازش شاید بتونه مشکلاتم رو حل کنه.»
دائوس: راستی میدونی بقیه خدمتکارای من کجان.
پرستار: وقتی من اُمدم، کسی اینجا نبود به نظر از قبل مرخص شده بودن، سرورم مشکلی پیش امده.
پرستار نگران دائوس میشه، با نگاهی دقیق به دائوس نگاه می کنه، دوباره تکرار میکنه، درحالی این بار نگرانتر به نظر میرسه:
- سرورم مشکلی پیش امده.
اما دائوس کاملا در افکارش غرق شده و هیچ توجهی به اون نمیکنه. دائوس با خودش فکر می کنه؛ «درست حدس زدم، اصلا خبر نداره، تمام کسانی که با من ارتباط داشتن ناپدید شدن؛ این خیلی منو نگران میکنه، از وقتی بچه بودم، اونا با من بودن و به من خدمت میکردن یه جورای شبیه خانواده بودن برام، دیگه نمی تونم تحمل کنم، باید یه کاری کنم.»
دائوس کلهاش رو تکون میده، انگار به نتیجهای رسیده، ناگهان متوجه صدای پرستار میشه، که هی پشت سر هم تکرار میکنه، «سرورمسرورم، حالتون خوبه»، دائوس به خودش میاد و میگه:
- اه، منو ببخش فقط داشتن فکر می کردم، میتونی به من کمک کنی به تالار امپراتوری برم.
پرستار بیچاره بعد از شنیده حرفهای دائوس، کمی رنگش میپره و مردمک چشمهاش بازتر میشه، اون به یاد میاره؛ اه حالا چطور برای شاهزاده توضیح بدم، درواقع وقتی به قصر مرکزی رفته بودم تا خبر به هوش امدن شاهزاده رو به امپراتور برسونم، نگهبانهای محافظ پادشاه با شنیدن این حرف که از قصر شاهزاده دائوس امدن، گفتن که«به ما گفته شده هیچ ک.س از قصر شاهزاده دائوس حق ارتباط با امپراتور رو نداره»؛ وقتی بیشتر پا فشاری کردم، میخواستن منو از اون جا بندازن بیرون، که ناگهان امپراتور خودشون شخصا بیرون امدن تا ببین چه خبره، من به ایشون تعظیم کردم، وقتی این خبر رو به ایشون گفتم ایشون لبخند زدن و گفتن:
-خوبه، میتونی بری، من خودم به ملاقات شاهزاده میام.
اما کاملا معلوم بود که این لبخند کاملا مصنوعیه، حتی در اون زمان هم فهمیدم که ایشون دارن دروغ میگن؛ اما من به ایشون تعظیم کردم و به قصر شاهزاده برگشتم؛ ولی چیزی که منو نگران میکنه، اینه که ایشون هم این رفتار رو ببینن، نمیدونم ممکنه چطور با این رفتارها برخورد کنن.
پرستار: ولی سرورم.
اما دائوس کاملا در انتخابش جدیه، بدون این که به پرستار نگاه کنه. میگه:
- خواهش میکنم.
پرستار بعد از خواهش دائوس کاملا متعجب میشه، به سرعت در کنار دائوس قرار میگیره تیکه چوبی رو که در کنار تخت دائوس قرار داره، به اون میده دائوس، دائوس به سختی روی تخت میشینه و باهاش زمین رو لمس میکنه، پرستار پای راست دائوس رو که سالمه با کفش میپوشونه و شنل شاهزاده رو برای ایشون میاره.
پرستار: سرورم اجازه بدید کمکتون کنم و تا قصر همراهیتون کنم.
دائوس نفس عمیقی میکشه، سرشو تکون میده و میگه:
- میدونم که دوست داری کمک کنی؛ ولی من شاهزادهی این کشورم دوست ندارم کسی ببینه که نمیتون روی پاهام را برم، حالا ازم میخوای مردم منو درحالی ببینن که به کمک یه زن راه میرم.
پرستار کمی از حرفهای دائوس شکه و ناراحت میشه، به ایشون احترام میزارن و میگه:
- سرورم منو ببخشید؛ اصلا قصد بدی نداشتم.
دائوس لبخند میزنه:
- هههه...حالا لازم نیست ناراحت بشی من به شخصه از این که تو منو همراهی کنی، خوشحال میشم؛ ولی الان شرایط برام متفاوته، نمیتونم بیشتر از این نگاههای تحقیر آمیز بقیه رو تحمل کنم.
پرستار ناراحتی خودش رو پنهان میکنه، با سیمای سرد به دائوس نگاه میکنه و میگه:
- سرورم من کی باشم که شما رو همراهی کنم، الان میرم یکی از نگهبانها رو صدا میکنم، والاحضرتا منو عفو کنید[دائوس بیچاره با دیدن چهرهی پرستار شروع به عرق کردن میکنه و با خودش میگه؛ این نگاه های سرد بیروح چیه، قبلا این شکلی نمیشد، چرا احساس میکنم دارم مورد سوءقصد قرار میگیرم یا این که دارم توی آب سرد شنا میکنم.]
دائوس که کاملا از رفتار پرستار متحییر شده:
-حالا که فکر می کنم، اصلا برام مهم نیست که بقیه چی میگن، بهتره شما منو همراهی کنی، اره؛ هههه...
پرستار با همون چهرهی بیروح و با صدای نگران، جوری که اصلا صدا و چهره به هم نمیاد:
-نهنه سرروم، چطور میشه یه پرستار ساده، دستهای کثیفش رو به شما بزنه، لباسهای فاخرتون آلود میشه، [دائوس با شنیدن این حرف پرستار انگار روحش کاملا از بدنش جدا میشه، چهرش شبیه مردهها و دور چشمهاش سیاه میشه، لبهاش جمع میشه و کمرشم کاملا خم میشه، دائوس باز در تفکرات مصیبتزدش فرو میره؛ «اه، اگه می خوای منو بکشی میتونی منو ریزریز کنی، بهتر از اینه که منو با حرفات ضربه فنی کنی»]، من دیگه از حضورتون مرخص میشم، عالیجناب شاهزاده والاحضرت دائوس.
پرستار با چهرهای درهم با عجله از اتاق خارج میشه، دائوس بیچاره بعد از شنیدن حرفهای پرستار دیگه جونی براش باقی نمونده، تا جلوی پرستار رو بگیره، دائوس با خودش میگه؛ «اه احساس میکنم یه پیرمرد هزار سالهام، آدما چه زود پیر میشن.»
پرستار به همراه یکی از نگهبانها به اتاق برمیگرده، دائوس میگه:
- امروز چهارشنبه است، امروز پدرم در تالار سلطنتی با وزراء جلسه داره بهتر به سمت تالار قضاوت بریم، [تالار قضاوت در امپراتوری تییو، مکانیه که برای مشورت، بحث و گفتوگو در حول قوانیین و تعیین قوانیین جدید و البته مورد قضاوت قرار دادن همه قوانیین و افراد خطاکار استفاده میشه، البته دیوارهای این اتاق همگی قرمز خونی هستن که به شکوه اون افزوده.]، هووم، فکر کنم این تیکه چوب کار بردی نداره، هی نگهبان میتونی به من کمک کنی تا بلند شم.
سرباز به آرومی زیر کتف دائوس رو میگیره و اون رو بلند میکنه، دائوس که درد زیادی رو هنگام بلند شدن تحمل میکنه، سعی می کنه با حرف زدن این درد رو پنهان کنه:
- جالبه، تازه به استخدام نیروهای قصر در امدی، چون تا حالا من ندیده بودمت.
سرباز به همراه دائوس به آرومی به سمت تالار قضاوت میرن، در همین حین هم جواب دائوس رو میده:
- بله سرورم، من به تازگی به استخدام نیروهای قصر در امدم.
دائوس دوباره به فکر فرو میره؛ «پس نه تنها خدمتکارها؛ بلکه تمام نگهبانهای قصر من هم ناپدید شدن، لعنتی هرچی بیشتر فکر میکنم کمترمیفهمم.»
چهره دائوس دوباره دمق میشه، پرستار با دیدن چهرهی دائوس، نگران میشه و میخواد به دائوس چیزی بگه که ناگهان سرباز میگه:
- سرورم اینم تالار قضاوت.
با رسیدن به تالار قضاوت، شرایط کاملا برای دائوس تغییر میکنه، صداهای که از جلسهی تالار قضاوت به گوش میرسه اصلا باب میل دائوس نیست، در تالار قضاوت افراد زیادی از روئسای مناطق حضور دارن؛ اما در راس آنها، «هانییلِ فرشته» و«اَکتسِ ویرانگر» قرار دارن، جو بسیار سنگینه، جوری که بقیه حاکمان مناطق دارن از ترس به خودشون میلرزن، پادشاه ویکتور روی تخت پادشاهی تکیه زده، کسی جرئت حرف زدن نداره، ناگهان کسی پیش قدم میشه.
رهبر حزب شرقی، «بانو هانییِل»[چهره ای همانند مروارید، موها و پوست سفید با لباسهای سفید زرین که با قد بلند هانییل همگام شده، چیزی همانند فرشتهها، غرور در چهرهی اون کاملا نمایانه]، میگه:
- سرورم باید منو ببخشید؛ اما باید برای کشورم این طور صریح صحبت کنم، ما نمیتونیم بزاریم یه افلیج امپراتور بشه، ما باید با شکوه و زیبایی زندگی کنیم یک افلیج به دور از زیبایی و عظمته.
رهبر حزب غربی، «لرد اَکتِس»[چهرهای خشن با موهای سیاه بلند و چشمهای کاملا نابینا؛ لرد اکتس بدن نحیفی داره، به نظر لبخند با سیمای اون عجین شده و این لبخند به جذبهی او افزوده]، میگه :
- من و همه حاکمان غربی هم، هم همین نظر رو داریم، باید جایگزین مناسبی برای ایشون در نظر بگیریم.
برادر امپراتور اسمایس:
- امپراتور، من پیشنهاد میکنم، پسر دومتون، از ملکه مرلی رو به عنوان ولیعدتون انتخاب کنید؛ لطفا، به فکر عظمت و شکوه امپراتوری باشید.
با حرفهای رهبران احزاب، پادشاه به فکر فرو میره، سپس از روی تخت بلند میشه و بدون هیچ حالتی در چهره صحبت می کنه:
- کاملا درسته، من هم همین نظر رو دارم؛ پس من فرزند دومم از ملکه مرلی، «لاندز مِلیساای» رو به عنوان ولیعد انتخاب میکنم.
دائوس درحال گوش کردن به اونها است؛ بدنش بدون حالته و دهنش نیمه باز، چشم هاش رو کاملا میبنده، با خودش فکر می کنه؛ «که این طور کاملا پس زده شدم، درسته عدالتی وجود نداره؛ حتی پدرم، هم با خ*یانت و کشتن نزدیکترین افراد به خودش، پادشاه شد، من یه احمق بودم که فکر میکردم، با کمک به بقیه میتونم به هدفم برسم، خوبی قدرت نمیاره فقط ضعفت رو نشون میده»، لبخندی شیطانی بر لبهای دائوس جاری میشه، پرستار و نگهبان کاملا از وضعیتی که دائوس در اون قرار داره، متعجبن، سردرگم فقط منتظر واکنش دائوس هستن، ناگهان دائوس به عقب برمیگرده، مثل این که از چیزی رها شده، هنوز هم لبخند میزنه، به پرستار و نگهبان زل میزنه، مثل این که هیچی نشنیده و میگه:
- میتونیم برگردیم.
اونها با شنیدن این جمله از دائوس، خشکشون میزنه؛ اما چیزی برای گفتن به او در این شرایط ندارن، «براستی چطور باید رفتار میکرد»، یا این که «چه کاری میتونست انجام بده؟»، اینها پرسشهای هستن که پرستار و نگهبان به اون فکر میکنن، اون ها فقط میتونن در راه برگشت به تالار شاهزاده، اون رو همراهی کنن اون هم در شرایطی که فقط سکوت کردن؛ اما اونها از این که نمیتونن چیزی بگن که دائوس تسکین پیدا کنه، آشفته هستن؛ وقتی دائوس به اتاقش برمیگرده، دیگه لبخندی به لب نداره، «معنای آزادی چیه؟ آیا من آزاد شده؟»، دائوس مُدام زیر لب این حرفها رو تکرار میکنه، سپس به کمک پرستار روی تختش میشینه، در حالتی که به سقف خیره شده، با صدای بلند قهقه میزنه.
- هههههههاهاها...[مکث میکنه، به پرستار نگاه میکنه]، میتونم اسمتو بپرسم.
پرستار شوکه میشه، چشمهاش کاملا باز میشه، دستهاش رو مشت میکنه و سریع به دائوس ادای احترام میکنه،پرستار با اضطراب صحبت میکنه.
- سرورم بیادبی منو ببخشید، باید زودتر از اینها خودم رو معرفی میکردم اسم من«ملیکا»هست.
دائوس بدون توجه به اون درحالتی که دچار چندگانگی احساسی شده، با چشمهای کاملا بی روح و احساس، بارش برف رو از پنجره دنبال میکنه، صورت خودش رو از ملیکا برمیگردونه، ملیکا کمی عصبی این وضعیت رو دنبال میکنه.
دائوس: دیگه نیازی نیست، به این جا بیای.
ملیکا: ولی، سرورم.
دائوس: لازم نیست منو سرورم خطاب کنی، من فقط یه ادم افلیج بدبختم.
ملیکا میخواد صحبت کنه، که دائوس با صدای خشمگین، بلند فریاد میزنه:
- به خاطر خدا میتونی دست از سرم برداری و تنهام بزاری.
ملیکا بسیار نارحت میشه، حتی ملیکا هم از این شرایط و وضعی که پیش اُمده کلافه شده، تمام اضطرابش از بین میره و به دائوس ادای احترام میکنه، بدون هیچ حرفی اتاق رو ترک میکنه، وقتی اتاق رو ترک میکنه، درحالی که دستهاش رو مشت کرده، زیر لب میگه:
- لعنتی، این دیگه چه وضعیه، نمیتونم ایشون رو تو این شرایط تنها بزارم، لعنتیلعنتی...
دائوس بعد از رفتن ملیکا زمزمه میکنه:
- شاید اینطوری بهتر باشه، چرا باید این بلا سر من میومد، چرا...چرا...
***
در همین حین ریشه پنجم در آسمان تییو ظاهر میشه، یه ابنبات چوبی تو دهانشه، اون رو بیرون میاره، با زبونش لبهاش رو لیس میزنه، سپس لبخندی متحییر کننده و شیطانی چهرهاش رو فرا میگیره و میگه:
- هووم...پس اینجا تییوِ، دائوس ولیعهد تییو.
ریشه پنجم غیب و در اتاق دائوس ظاهر میشه، در حین ورود میبینه دائوس دست راستش رو روی پیشونی خودش گذاشته و در حال گریه کردنه. چهرهی ریشه پنجم کاملا کنجکاوه، اطراف رو با دقت سرک میکشه، بعد دوباره به دائوس نگاه میکنه و میگه.
- پس تو کسی هستی که نظر ارباب ما رو جلب کرده، چرا گریه میکنی، نکنه تو هم مثل اون پیری تنهایی، (منظورش منشی قصر کریستال سیاهه)، نترس خودم همه دخترای جذاب رو وسوسه می کنم تا بهت نزدیک شن، هههه...میبینی من چه عقل کلیام.
ریشه پنجم، روی میز کنار دائوس شیرینی و چای میبینه، آب از دهانش جاری میشه و به میز زل میزنه، سپس در کنار میز ظاهر میشه، چهرهی ریشهی پنجم کاملا هیجان زده به نظر میرسه، به دائوس نگاه میکنه، بعد دوباره به مواد روی میز نگاه میکنه، سرش رو خم میکنه، و میگه:
- اها فهمیدم، می تونم اول از این شیرینیها بخورم، بعد بیام و به این بیریخت کمک کنم، خودِخودشه، چرا زودتر به فکرم نرسیده بود، [قهقههی کاملا مغرورانه میزنه]، هههههههاهاها...
ریشه پنجم، درحالی که کاملا راضی به نظر میرسه، شروع به خوردن شیرینیها میکنه، هم زمان چای رو هم قورت میده، دهنش کاملا با شیرینی و چای پر شده؛ ولی دوباره به خوردن ادامه میده، و با همون دهان پر میگه:
- اه خدای من چقدر خوشمزست، هوم، صبر کن ببینم، قبل خوردن نباید یه چیزی میگفتم، هووم...
ریشه پنچم بعد از چند ثانیه فکر کردن، با چهرهای متفکرانه میگه:
- نه بابا این کار رو این انسانهای احمق میکنن، ما که کاملا آزادیم، هههه...
ریشهپنجم در کنار دائوس قرار میگیره، دست خودش رو روی سر دائوس میزاره؛ اما دائوس نمیتونه اون رو ببینه و ریشهپنجم شروع به ناز کردن دائوس میکنه، ریشه پنجم به دائوس خیره شده، چهرهی ریشهپنجم کمی آرومتر به نظر می رسه، شاید چیز عجیبی توجه اون رو جلب کرده. سپس میگه:
-نازینازی...ناراحت نباش چرا گریه میکنی، این همه شیرینی داری برو با چایی بخور، شما آدما چقدر ناشکری میکنید.
دائوس در حال گریه کردنه، دست راست خودش رو به سمت صورتش میبره و با آستین لباسش اشکهاش رو پاک میکنه، سپس میگه:
- اره باید شیرینی با چای بخورم...هقهق...اره...هقهق...نه اینا دیگه چه فکرای مزخرفیه.
ناگهان صدای ملیکا رو میشنوه:
- سرورم میتونم وارد بشم.
کمی خودش رو جمعجور میکنه، سعی می کنه چهرهش رو جوری تغییر حالت بده تا ملیکا نتونه بفهمه که گریه کرده. دستهای خودش رو بالا میاره، گونههاش رو بالا و پایین میکنه، تا شاید بتونه حالت چهرش رو عوض کنه؛ اما بینتیجه است، دائوس اشکهاش رو پاک میکنه، بعد جوری روی تخت میشینه که پشتش رو به درب اتاق باشه تا پرستار نتونه چهرهش رو ببینه. سپس می گه:
- میتونی داخل شی.
ریشه پنجم، چهرهش جوریه که انگار چیزی رو متوجه شده، روی تخت دائوس میشینه و به درب زل میزنه، لبخند میزنه و میگه:
- هههوووممم...نکنه...که...تو...عاشق اونی...انگار میتونم کمی از این بازی لذت ببرم، هههه...
ملیکا وارد میشه، درحالی که لباس خدمتکارها رو به تن داره، میگه:
- سلام سرورم.
دائوس که پشتش به ملیکا هست به آرومی برمیگرده، سعی میکنه لبخند مصنوعی رو روی لبهاش داشته باشه، با کمی اَخوتَخم میگه:
- مگه نگفتم دیگه برنگردی.
دائوس به لباس ملیکا زل میزنه، لپهاش قرمز می شه و فضولیش گل میکنه، اون میگه:
- این دیگه چه لباسیه، فکر نمیکردم پرستارها هم از این لباسها بپوشن.
ریشه پنجم کنار ملیکا ظاهر میشه، اون رو برنداز میکنه لپهاش رو میکشه، بینی خودش رو کنار کلهی ملیکا می گیره و شروع به بو کردن میکنه. بعد فکر میکنه؛ «هم به نظر که فیزیک عالی داره، بوی خوبی هم میده، به نظر سلیقهی خوبی داری آقای شاهزاده»، سپس میگه:
- البته، هیچ ک.س به پای جذابیت من نمیرسه، [دوباره اون خندههای مغرورانه خودش رو تکرار میکنه، اون دست راستش رو به صورت کج جلوی دهنش گرفته]، هههههههاهاها...شرط میبندم اگه من رو میدیدی، ترجیح میدادی، بقیه عمرت رو به عنوان برده من بگذرونی...هههه...
بعد ریشهی پنجم میبینه دائوس به ملیکا زل زده، لپهاش قرمز شده، اون با خودش فکر می کنه؛ «هوم پس واقعا از اون خوشت میاد»، حال ریشه پنجم کاملا گرفته میشه، کمی تو ذوق و غرور ریشهی پنجم زده میشه، اَبروی چپش از شدت فشار بالا و پایین میشه، سپس میگه:
- به قول ما شیاطین هر ک.س سطحی داره که موقع جفت شدن، میتونه اون سطح رو تو جفت خودش حس کنه؛ به قول معروف «پشکل با پشکل، نکبت با نکبت»، حالا پشکلا میشه این جو عاشقانه رو جمع کنید، دارم بالا میارم، اهای کپکا گوش میدید، هوی با شمام، اها حواسم نبود ، شما نکبتا توانایی دیدن من رو ندارید، مگه نه از زیبایی و شکوه من میمردید.
ناگهان ریشه پنجم فکری به ذهنش میرسه، بلند میشه، لبخند شیطانی صورتش رو فرا میگیره، در شرایطی که میشه پلیدی رو از چشم هاش دریافت کرد، قهقهه میزنه، سپس میگه:
- هههههههاهاها...میدونم چکار کنم، کاری می کنم که این خانوم زشته از تو متنفر بشه، اره، هههه...
در همین حین ریشه پنجم شروع به وسوسه کردن دائوس میکنه:
-چطوره برای این که حالت بهتر بشه به این خوشکله دستدرازی کنی.
دائوس صورتش قرمز میشه، صورتش رو از ملیکا برمیگردونه، دستهای خودش رو، روی لپ خودش میزاره و فشار میده، سپس به صورتش پشت سر هم سیلی میزنه و زیر لب میگه:
- لعنتی این دیگه چه کُفتیه، که دارم بهش فکر میکنم.
ملیکا که از رفتار دائوس متعجب شده کمی به دائوس نزدیک میشه؛ اما دائوس در حال هوای خودشِ نیست و اصلا توجهی به ملیکا نمیکنه؛ در همین حین ملیکا به اون نزدیکتر میشه، طوری که فاصله اونا با هم به اندازه یک کف دسته.
دائوس ناگهان میبینه که صورتش فاصله کمی با ملیکا داره، صورت دائوس کمی گل میاندازه، در وضعیتی که با ملیکا چشم تو چشم شده، در این لحظه ملیکا متوجه شرایط میشه، اون کاملا مثل لبو سرخ میشه، خودش رو عقب میکشه و درحالی که پشتش رو از آشفتگی به دائوس کرده و با دستش صورتش رو کاملا پوشونده، به عقب برمیگرده، تا به دائوس ادای احترام کنه؛ اما دائوس با دیدن صورت قرمز شدهی اون در میان موهای کاملا طلایش، به اون خیره میشه، چشمهاش باز میشه، انگار چهره ملیکا با این سرخی زیباتر از همیشه شده.
ملیکای کاملا آشفته:
- سرورم منو ببخشید، نباید اینقدر به شما نزدیک میشدم.
دائوس که هنوز محذوب ملیکاست، چیزی نمیشنوه، فقط به اون نگاه میکنه و با خودش فکر میکنه؛ «اگه من یه رعیت بودم قطعا دوست داشتم با ملیکا باشم؛ اما این که من یه شاهزاده هستم میتونه جلوی من رو برای رسیدن بهش بگیره، بکر بودن؛ یعنی این که کاملا، از هر کثیفی پاک باشی؛ اما این دیگه تو یه سطح دیگست، شاید تمام این اتفاقات برای این بود که بیشتر به اطرافم نگاه کنم، تا اون رو ببینم؛ یعنی میشه باقی عمرم رو با اون باشم، این بیشتر شبیه رویاست.»
در همین حین ملیکا که داره دائوس رو صدا میکنه، صداش رو بالاتر میبره:
- سرورم صدام رو میشنوید؟
دائوس به خودش میاد؛ اما اون هنوز هم هاج واجِ و نمیتونه از نگاه کردن به ملیکا دست بکشه.
دائوس با کمی لبخند ملایم:
- اره کاملا صداتو دارم، نمیخواد اینقدر داد بزنی.
ملیکا هنوز هم به خاطر اتفاقی که افتاد، صورتش کاملا قرمزه و نمیتونه به دائوس نگاه کنه، اون موهاش رو که جلوی چشمهاش رو گرفتن با دست راست خودش جابهجا میکنه. اون با کمی مکث میگه:
- باید منو ببخشید، اخه مدتی میشد که داشتم صداتون میکردم؛ اما شما به من توجهی نمیکردید. به هر حال من از کار آموزی پرستاری قصر انصراف دادم تا خدمتکار شخصی شما بشم.
دائوس لحظه ای خشکش میزنه، دائوس نمیدونه چه عکس العملی نشون بده، کمی برافروخته میشه و میگه:
- چرا این کارو کردی، تو باید بری و انصرافتو پس بگیری.
ملیکا بدون توجه به حرفای دائوس، با زاویه به سمت دیگری نگاه میکنه تا با دائوس چشم تو چشم نشه، در چهرهی ملیکا میشه رضایت و خوشحالی رو دریافت کرد. اون میگه:
- اره، به نظر که حالتون خوب نیست بهتره استراحت کنید من میرم عصرانهتون رو بیارم.
دائوس با چهرهای جدی درحالی که عصبانیت رو میشه از ابروهای جمع شدهاش دریافت کرد، کمی صداش رو بالا میبره.
ملیکا با سیمایی بیحالت، در شرایطی که هنوز گونههاش قرمزه، میگه:
- هووم، به نظر من که از گرسنگی دارید حزیون میگید.
دائوس با تعجب:
- چی گفتی!!
میلیکا بی توجه به دائوس:
- بهتره سریعتر غذاتون رو بیارم، منو ببخشید از حضورتون مرخص میشم.
پرستار اتاق رو ترک میکنه، درب اتاق رو میبنده و در حالی که لبخند بر لبهاش داره مسیر راهروی قصر رو طی میکنه، تا به آشپز خونه سلطنتی بره،دائوس هم بعد از این که ملیکا اتاق رو ترک میکنه، در حالتی که میشه برق خوشحالی رو تو چهرهاش دید، روی تختش دراز میکشه، خودش رو رها میکنه، بعد به سقف نگاه میکنه و میگه:
-دخترهیِ اَحمقِخنگ، بهتره از منبع بد شانسی فاصله بگیری.
همین طور زمان در حال گذر بود، ملیکا هرروز به دائوس خدمت میکرد.
سرورم، باید داروهاتون رو بخورید...
سرورم، تولدتون مبارک...
سرورم، پنجره رو ببندید سرما میخورید...
سرورم، از وقت خوابتون گذشته...
وقتی یکسال از زمان آشنایی اونها با هم میگذشت، به هم وابسته شده بودن.
***
[یکسال بعد]
ملیکا همراه پزشک پشت درب اتاق دائوس قرار دارن، چهرهی ملیکا شادابتر از همیشه به نظر میرسه، شاید اونها در این مدت بیشتر به هم نزدیک شدن، ملیکا با صدای ملایم میگه:
- سرورم، پزشک برای بررسی وضعیت پاتون این جا هستن.
دائوس که در حال مطالعه است، از میز مطالعه فاصله میگیره و با صدایی شیوا و رسا میگه:
- میتونید وارد شید.
ملیکا و دکتر وارد میشن، بلافاصله به دائوس ادای احترام می کنن، دکتر کمی اطراف اتاق رو ورنداز میکنه و دائوس رو مورد خطاب قرار میده:
- سرورم به نظر حالتون بهتر شده، میشه بیاید و روی تخت دراز بکشید، تا پاتون رو معاینه کنم.
سپس دائوس به کمک عصای خودش از روی صندلی بلند میشه و به سمت تختش میره، روی تخت داز میکشه، سپس دکتر معاینات خودش رو شروع می کنه.