هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایلهایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کردهاند حذف کنند.
بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود.
https://t.me/iromanbook
You are using an out of date browser. It may not display this or other websites correctly. You should upgrade or use an alternative browser.
در حال تایپ[پادشاه طرد شده] اثر «Summoned darkness کاربر انجمن رمان بوک»
- تو زیبا هستی؛ البته فکر نکنم بخوام یه پسرو بردهی خودم کنم.
صورت نورف کمی سرخ میشه، سپس میگه:
-منو ببخشید، سرورم نباید اینطوری با شما حرف زدم، اسم من نورفه.
-اسم منم دائوسه، خوشبختم.
اون ادامه میده:
- اون منو اینجا آورد، اون بهترین فردی بود که دیدم. من حتی حاضرم براش بمیرم، به نظر من اون به زودی امپراتور میشه، اون سرزمین ما رو به جایی میرسونه که تا حالا کسی ندیده.
ناگهان فرمانده سربازا [که چهرهی خشن و میانسال، موهای سفید و بدن ورزیده داره]، از راه میرسه. باجدیت به اونا نگاه میکنه و میگه:
- بهتره صداتون رو بیارید پایین؛ البته اگه زندگیتون رو دوست دارید.
سربازا: چشم قربان.
یکی از شیپورچیها با صدای بلند فریاد میزنه، اون توجه همه حاضرین رو به خودش جلب می کنه:
- امپراتور و همراهانشون وارد میشن.
شیپورچیها، شروع به نواختن میکنن. همهی حاضرین زانو میزنن، جو کمی سنگین شده مردم اصلا ویکتور رو تشویق نمیکنن. اونها با هم پچپچ میکنن، میشه تنفر رو در اونها نسبت به ویکتور حس کرد، مردم جوری حرف میزنن که سربازا نشنون.
- عوضی برای رسیدن به این مقام همه چیز رو نابود کرد.
- اون یه شیطانه.
- من شنیدم خودش مادرش رو کشته.
امپراتور و همراهانش در جایگاه ویژه مستقر میشن. همهی شرکت کنندهها در یک خط قرار میگیرن. مسیر مسابقه با خط سفید تعیین شده، محافظان زیادی مسیر مسابقه رو پوشش میدن تا هیچک.س نتونه مزاحمتی برای مسابقه ایجاد کنه. اما علاقهی مردم به ولیعد این قدر زیاده که کاملا به محافظا چسبیدن و اون ها رو هل میدن. ناگهان یکی از رعایا فریاد میزنه.
همهی مردم، همراه اون فرد این جمله رو تکرار میکنن. امپراتور با دیدن این شرایط، کمی شکه میشه، دستهی صندلی رو محکم فشار میده و با چشمان نیمه بازش، ماجرا رو دنبال میکنه، عکسالعمل پادشاه باعث جلب توجه ملکه میشه. ملکه لبخند میزنه، به مشاورش اشاره میکنه، مشاور با اشارهی ملکه، کلهاش رو بالا و پایین میکنه. با این کار خوشحالی ملکه چند برابر میشه و به میدان مسابقه نگاه میکنه.
دائوس در فکر خودش فرو میره؛ «خوبه، با پیروزی در این مسابقه میتونم تواناییهای خودم رو به مردمم نشون بدم»، که ناگهان مسؤل مسابقه فریاد میزنه:
- با شمارش من 1...2...3 شروع کنید.
همهی شرکت کنندهها حرکت میکنن. در همان ابتدای مسیر دائوس از رُقَبا جلو میُفته، چهرهی دائوس کاملا مُسِر به پیروزی در این مسابقه است. سریا هم با دقت بسیاری، درحال رصد این رقابته.
اسمایس: به نظر شاهزاده قصد دارن، پیروز این مسابقه بشن. از همین حالا میتونم تو چهرهی ایشون پیروزی رو ببینم، من روی دائوس شرط میبندم.
شاه ویکتور لبخند میزنه، سپس میگه:
- پس من روی اونی که اسب قهوهای داره، شرط میبندم، بازنده باید ده کیسه طلا به برنده بده.
اسمایس میخنده و میگه:
- هههه... سرورم گرچه، ده کیسه طلا برای من مقداره زیادیه؛ اما به نظر امروز پیروزی با منه.
رقابت اصلی بین دائوس و دارندهی اسب قهوهایه. بقیه شرکت کنندگان با فاصله چند ثانیهای از دو نفر برتر، مسابقه رو دنبال میکنن، دائوس از دارنده اسب قهوهای، [که جوانی با قد کشیده و چهرهای غلط اندازه]، عقب میُفته؛ ولی خودش رو دوباره بهش میرسونه، سپس اون رو پشت سر میزاره؛ اما اون فرد اسب خودش رو با شلاق میزنه تا دوباره خودش رو در رقابت با دائوس قرار بده.
دائوس با خودش فکر میکنه؛ «لعنتی چقدر سرسخته، اما من نمیتونم جلوی مردم ببازم»، ارادهی دائوس برای ادامهی مسابقه بیشتر میشه.
وقتی به نزدیکی خط پایان میرسن یکی از پاهای جلویی اسبِ دائوس دچار مشکل و کاملا خم میشه، این اتفاق باعث شوکه شدن دائوس میشه. ناگهان اسب و دائوس میُفتن، اسب روی پای چپ دائوس خالی میشه، صدای شکستن پای دائوس فضا رو پر میکنه، دائوس از درد فریاد میزنه.
صدای شکستن پای دائوس ایقدر زیاد بوده که حتی افراد اطراف اون هم ترسیدن. دائوس از درد به خودش میپیچه، تمام مردم فقط دارن به این شرایط با اضطراب نگاه میکنن. دائوس از درد داد میزنه، سربازا به سرعت اسب رو که تلف شده بلند میکنن. سریا با عجله و بیتوجه به امنیت خودش، وارد محل مسابقه میشه و در کنار دائوس قرار میگیره، با دیدن وضعیت دائوس کمی متحییر میشه، اون با خودش میگه؛ «نه چطور ممکنه».
اوضاع پای دائوس بسیار بده. استخوان خوردشدهی مچ پای چیپش کاملا تو رفته ، خون اطراف دائوس رو فرا گرفته. سربازا بعد از بلند کردن اسب میخوان سراغ دائوس بیان، تا اون رو جابهجا کنن. سریا کاملا ترسیده، اون به پای چپ دائوس زل زده و شکه به نظر میرسه. سریا به سختی میتونه به دائوس نگاه کنه، از اضطراب دست هاش رو مشت کرده با جدیت به سربازا نگاه میکنه. سپس میگه.
- هی دست نگه دارید، باید پرستارها اون رو بلند کنن.
فرماندهی محافظا با عصبانیت فریاد میزنه:
- بله سرورم، هی احمقا پس این پرستارها کجان.
نورف که سردرگم به نظر میرسه، نفسنفس زنان، به فرمانده محافظا نزدیک میشه، اول به سریا احترام میزاره، سپس میگه.
- قربان، بهشون خبر دادیم، الان دیگه میرسن.
دکتر و پرستارها [که همگی لباس سفید بر تن دارن]وارد صحنه میشن. پرستارها همگی دخترن. اونها هم با دیدن این وضعیت کاملا تعجب میکنن، جوری که حتی پرستارها میترسن پای دائوس رو تکون بدن؛ چون امکان داره پای چپش از مچ به پایین، قطع بشه.
دکتر از اطرافیان میخواد که دور دائوس رو خلوت کنن، دائوس درد زیادی رو تحمل میکنه، از درد زیاد دندونهاش رو به هم فشار میده و دستهاش رو مشت کرده. پرستارها به دستور و تحت نظرپزشک سلطنتی دائوس رو بلند میکنن؛ تا آسیب بیشتری متوجه دائوس نشه.
پرستارها دائوس رو به آرومی در شرایطی که پای چیش رو به وسیله یک تخته بستن، روی وسیلهای که باید اون رو حمل کنن میزارن. در شرایطی که یاس و نامیدی رو میشه توی چهرهی مردم دید که با سیمایی نگران، وضعیت دائوس رو دنبال میکنن؛ پرستارها با عجله دائوس رو از میدان مسابقه دور میکنن و به سمت قصر سلطنتی میبرن.
سریا، امپراتور و اسمایس اینقدر شوکه شدن، که میشه این آشفتگی رو از چهره و سیمای آنها دریافت کرد. دائوس رو به اتاقش میبرن، [اتاق دائوس با مزایکهایِ کریستالیِ شطرنجی به رنگ سیاه و سفید در کف به همراه دیوارهای که با رنگ سفید پوشیده شده طراحی چشم نوازی داره، در هر گوشه از اتاق دائوس یک گلدون با گل های رنگارنگ وجود داره، اتاق دائوس فضای زیادی داره]، پرستارها ملافههای تخت دائوس رو برمیدارن و با ملافههای تمیز جایگزین میکنن، سپس دائوس رو روی تختش قرارش میدن.
نور تمام اتاق دائوس رو فراگرفته، پرستارها پردههای سفید رنگ اتاق رو میکشن، تا نور دائوس رو اذیت نکنه، پردههای بنفش رنگ اطراف تخت دائوس رو کامل درمیارن، تا بتونن کارشون رو راحتتر انجام بدن.
دکتر به همراه اسمایس و ویکتور وارد اتاق میشن، دکتر به محض ورود کنار دائوس قرار میگیره تا دائوس رو معایینه کنه، اون به پای دائوس نگاه میکنه، نکاتی رو در دفترش مینویسه، [دکتر که پا به سن گذاشته است و کلهاش خالی از مو]، سرش رو میخارونه، دندونهاش رو به هم فشار میده و کلهاش رو تکون میده، چندتا پرستار اطراف دائوس هستن، دکتر بعد از معایینه دائوس، بلند میشه و همراه شاه ویکتور و اسمایس از اتاق خارج میشن. وقتی وارد راهرو میشن. شاه ویکتور با چهرهای بی تفاوت و آروم، میگه:
- دکتر وضعیت پاش چطوره.
دکتر نفسی تازه میکنه، ادای احترام میکنه و با صدای کاملا مطمئن میگه:
- عالیجناب منو ببخشید؛ ولی مچ پاش خرد شده، امکان نداره بتونن دیگه به راحتی روی پاشون راه برن، از این به بعد یکی از پاهای ایشون میلنگه.
اسمایس: چی گفتی، تو باید پای اون رو به وضعیت اولش برگردونی، میفهمی ایشون ولیعد این کشورن، هیچ چیز غیر ممکن نیست، تو باید این کار رو برای ولیعد و کشور انجام بدی.
دکتر کلهاش رو تکون میده و با چهرهای نامید میگه:
- سرورم واقعا منو ببخشید؛ ولی کاری از دست من بر نمیاد، فقط یه مجزه میتونه پای ایشون رو به حالت اولش برگردونه.
دکتر به اتاق برمیگرده، اسمایس با ناراحتی چشمانش رو میبنده، صورتش رو به سمت سقف میگیره، سپس کلهاش رو تکون میده و میگه:
- لعنتی، این دیگه چه نکبتیه که برای کشور پیش آمده، ما نمیتونیم با عوابق این خبر روبرو بشیم، مخصوصا حالا که توی مرزهای شرقی با «امپراطوریِ اِریین» درگیر هستیم، این روحیه سربازای ما رو پایین میاره.
***
[در همین حین در اتاق دائوس]
دائوس در حال تحمل درد زیادیه، پرستارها دست و پای دائوس رو محکم گرفتن؛ تا تکون نخوره. یکی از پرستارها [که موهای سیاه و چهرهی جوان و زیبا، با چشم های به رنگ زمرد داره]، به دائوس داروی بیهوشی میده، سریا هم در کنار دائوسه و با نگرانی این وضعیت رو تماشا میکنه؛ اما اضطراب خودش رو پنهان کرده تا دائوس متوجه نشه، بعد از چند دقیقه دائوس بیهوش میشه.
دکتر: بانو شما باید اینجا رو ترک کنید، چون برای عمل کردن ولیعد باید اینجا رو ضد عفونی کنیم، نمیتونیم اجازه بدیم، کسی جز کادر عمل توی اتاق حضور داشته باشن.
سریا که مات مبهوته کلهاش رو به نشانه«بله» تکون میده، درحالی که با چشمهاش به دائوس زل زده، با مکث زیاد و به آرومی از روی صندلیش بلند میشه و به سمت درب میره، دستگیره درب رو محکم میگیره و فشار میده، چشمهاش رو میبنده و زمزمه میکنه:
- خدای مهربان آسمانها، رحمت و مغفرتت رو به بندگان ضعیف و بیچارهی خودت عطا کن؛ آمین.
سریا بعد از خواندن دعا، بدون این که دیگه به دائوس نگاه کنه، از اتاق خارج میشه. وقتی سریا از اتاق بیرون میاد پدرش و پادشاه رو میبینه که با هم پچپچ میکنن، سریا که توی حال خودش نیست به اونا تعظیم میکنه؛ اما به سمت اونا نمیره، راهرو رو سکوت فرا گرفته، هیچ کدوم از اونها دیگه حرفی نمیزنه، بعد از حدودا، چهار ساعت و نزدیکای غروب دکتر از اتاق بیرون میاد، در چهرهی دکتر خستگی نمایانه، اسمایس سریع تر از بقیه به سمت دکتر میاد، اسمایس با جدیت:
- دکتر چی شد، تونستید کاری بکنید.
در چهرهی دکتر خستگی زیادی دیده می شه، دستش رو جلوی دهنش قرار میده و چند بار پشت سر هم سرفه میکنه، سپس با کسالت و کمی گرفتگی صدا صحبت میکنه:
- اهووم، ببخشید سرورم، عمل کاملا موفقیت آمیز بود؛ اما همون طور که گفتم امکان بهبودی کامل برای ولیعد وجود نداره، مگه این که پادشاه آسمانها به ایشون رحم نشون بده، در غیر این صورت امید داشتن باعث نزول و شکست خواهد بود، ایشون بیهوشن؛ اما شدت جراهت وارده به ایشون جوری که ممکنه یکی دو روز، زمان ببره تا به هوش بیان.
اسمایس چهره ای ناراحت به خودش میگیره، روی دست خودش میزنه:
- که این طور؛ اه، چرا باید این بلا سر ایشون بیاد؛ افسوس که این دنیا همیشه عادلانه نیست.
اسمایس به سمت شاه ویکتور میره، پادشاه از شدت ناراحتی، به دیوار تکیه داده و چشمهاش رو بسته، اسمایس دست ویکتور رو میگیره و اون رو مورد خطاب قرار میده:
- برادر میدونم که این برات سخته، درواقع برای همه ما این پیشامد سخت و دردناکیه؛ اما دنیا همینه یک روز میخندیم و روزها، ماهها یا حتی سالها ممکنه گریه کنیم، ناراحت بودن اشکالی نداره؛ اما نباید بزاریم این دردها بر ما چیره بشه.
اسمایس، ویکتور رو در آغوش می گیره و با اون همدردی میکنه، سپس میگه:
- برادر اگه اجازه میدی، من و دخترم، برای کمی استراحت و تجدید قوا، از حضورتون مرخص بشیم.
سریا بلافاصله بعد از حرفهای اسمایس، با شتاب و عجله کلمات خودش رو ادا میکنه:
- ولی من میخوام اینجا بمونم، شما می تونید برگردید، ولی من تا به هوش آمدن دائوس، اینجا میمونم؛ تا وقتی چشمهاش رو باز میکنه، احساس تنهایی نکنه.
شاه ویکتور با صدای نارسا و گرفته، میگه:
- سریا خیلی خسته به نظر میرسی؛ بهتره همراه پدرت بری تا کمی استراحت کنی و انرژی خودت رو به دست بیاری، فکر نکنم دائوس هم با دیدن چهرهی خستهی تو بعد از به هوش امدن زیاد خوشال بشه، دائوس فعلا بی هوشه، همانطور که دکتر هم گفت ممکنه یکی دو روز طول بکشه تا به هوش بیاد، پس برو و یکم این ظاهر غمگین خودت رو تغییر بده تا وقتی دائوس تو رو میبینه، لبخند رو لب داشته باشی.
سریا: بله، سرورم امر، امر شماست.
اسمایس به همراه همسر و دخترش از قصر خارج میشن؛ اما چهره همه آنها گرفته و ناراحته، درحالی که اسمایس و همسرش وارد کالسکه میشن، سریا نزدیک در کالسکه میخکوب میشه، اون با خودش فکر میکنه؛ «چرا...چرا قلبم درد میکنه؛این دیگه چه حسیه که دارم».
سریا دست خودش رو، روی قلبش میزاره، برمیگرده و با سیمایی غمگین و مضطرب به قصر نگاه میکنه؛ سپس وارد کالسکه میشه، با ورود سریا اسمایس به کالسکهچی میگه:
- حرکت کن.
بلافاصله بعد از حرکت کالسکه، بانو لینس، همسر اسمایس [که موهای قرمز، چهره سفید، زیبا و کشیده داره، بدن نحیف و ظریفش شروع به لرزیدن میکنه]، دستهاش رو مشت میکنه و تندتند نفس میکشه، اون از خشم زیاد چهرش درهم فرورفته. لینس دستهای مشت کردش رو محکم روی پاهاش فشار میده، رفتار لینس باعث جلب توجه اسمایس و سریا میشه، اسمایس میخواد دستش رو به سمت لینس ببره که ناگهان لینس با عصبانیت شروع به حرف زدن میکنه:
- اون پسرهی احمق چطور تونست مارو تو این دردسر بندازه، بعد از این همه سال نقش بازی کردن. من مجبور شدم از یه دخترِ رعیت بوگندویِ کثیف نگهداری کنم، حالا همه نقشههامون، نقشه بر آب شده، لعنتیلعنتیلعنتی...
اسمایس کمی ریلکس میکنه، چهرهای بیتفاوت به خودش میگیره، بدون توجه به عصبانیت لینس حرف میزنه:
اسمایس کمی لبخند میزنه، به چشمهای سریا زل میزنه، سپس میگه:
- چیزی نیست دخترم، مادرت فقط کمی از وضعیت پیش آمده برای دائوس و پیامدهای تاثیر گذار این اتفاق در آینده تو نگرانه، تو بهتره نگران هیچی نباشی، فقط به فکر نگداری از دائوس باش.
سریا با حرفهای اسمایس کمی آروم میشه، که لینس شروع به حرف زدن میکنه:
- اه دخترم منو ببخش نتونستم خودمو کنترل کنم؛ اما خودت میدونی که من نگران تو هستم.
کالسکه به امارت اسمایس در منطقه «سرونت» واقع در منطقه شرقی تییو میرسه، [امارت آدلِس متعلق به اسمایسه، اون بسیار زیبا و بزرگه، کل امارت با سنگهای سفید پوشیده شده، زیبایی اون اینقدر زیاده که هر تازه واردی رو متحییر میکنه]، کالسکهچی پیاده میشه درب کالسکه رو باز میکنه، بانو لینس به همراه سریا از کالسکه پیاده میشن، باکمی فاصله اسمایس هم از کالسکه پیاده میشه، به کالسکهچی اشاره میکنه، کالسکه چی از اونجا دور میشه، اسمایس به همرا سریا و لینس وارد امارت میشه، سریا با کمی عجله از پله ها بالا میره، درحالی که پشتش به مادر و پدرش صحبت میکنه.
- پدر من استراحت میکنم تا چند ساعت دیگه پیشه دائوس برگردم.
اسمایس با چهرهای که انگار چیزی رو پنهان میکنه، به سریا نگاه میکنه و با صدای گرم جواب میده:
-باشه دخترم، بهتره منم دوش بگیرم، به خاطر این حادثه کلی غرق کردم.
وقتی سریا وارد اتاق میشه، بلافاصله صدای قفل شدن درب اتاق باعث تعجب سریا میشه ،سریا به سرعت خودش رو به در میرسونه، سپس شروع به تکان دادن دسته درب میکنه؛ اما باز نمیشه، سریا با عصبانیت کلماتش رو ادا میکنه:
- کی درب رو قفل کرده.
ناگهان صدای اسمایس باعث شکه شدن سریا میشه:
- دخترم متاسفم؛ ولی بهتره دائوس رو فراموش کنی. اون دیگه با این وضعیت پاش هیچ وقت نمیتونه پادشاه بشه، بهتره فکر فرارم به سرت نزنه سه تا نگهبان مراقب درب و پنجرهها هستن، حالا دیگه مزاحم خلوتت نمیشم، اها راستی بهتره به ازدواج با پسر کوچکتر امپراتور از ملکه مرلی فکر کنی تا خودت رو پیدا کنی، دخترِ عزیزم.
سریا که سرشار از نامیدی شده روی زمین زانو میزنه، به زمین زل میزنه و با افسردگی و نامیدی میخنده، جوری که انگار دیونه شده صدای قهقهی سریا راهرو رو فرا میگیره:
- هه هه هه ...که این طور... شما منو به شکل یه سگ ماده که آماده جفت گیری با هر کسیه میبینید، تازه اون شیش سال از من کوچیکتره، شما از من انتظار دارید که با یه بچه ازدواج کنم.
اسمایس بی توجه به حرفهای سریا، از در فاصله میگیر، صدای قدمهای اسمایس به گوش سریا میرسه، در همین حین که از درب دور میشه شروع به حرف زدن میکنه:
- هرجور راحتی فکر کن، باید بدونی هر چیزی بهایی داره، برای رسیدن به قدرت نباید به چیزای که دوست داری دل ببندی؛ البته وقتی به اون رسیدی میفهمی پدرت چی میگفت، دخترِ خوبم.
اسمایس از اون جا دور میشه، با حرفهای اسمایس انگار سریا کاملا عقل از سرش پریده، خشم توی چشمهاش موج میزنه، اون شروع به کوبیدن به درب میکنه و همزمان بلند فریاد میزنه.
- پدر صبر کن این عادلانه نیست، تو نمیتونی با من اینکار رو بکنی...
اونقدر به درب میکوبه که میشه لکه های خون رو روی درب دید، اشک زیادی از چشم هاش جاری شده، که باعث شده چشمهاش قرمز بشه، اون درحالی که عرق از صورتش داره روی زمین چکه میکنه، به زمین زل زده و از خستگی زیاد روی زمین میُفته، سپس از حال میره.
***
[سه روز بعد در اتاق دائوس]
دائوس به هوش میاد، به نظر اتفاقی که براش افتاده رو فراموش کرده و میبینه یه پرستار، با مو های کاملا طلایی همانند پرتو خورشید و چهرهای به ظرافت قطرات باران و زیبایی که با بر خورد پرتوهای خورشید به اون همه رو محذوب خودش میکند، بالای سرش ایستاده.
دائوس کمی به اون خیره میشه، که پرستار سکوت رو میشکنه:
- سرورم به هوش آمدید، من میرم این خبر خوب رو به امپراتور بدم.
دائوس میخواد پای چپش رو تکون بده اما به شدت درد رو حس میکنه دندونهاش رو به هم فشار میده، شروع به نفسنفس زدن میکنه و چشم هاش رو میبنده.
پرستار: سرورم شما نباید پای چپتون رو تکون بدید، هنوز به زمان زیادی تا بهبودی کامل نیاز دارید.
پرستار از اتاق خارج میشه، دائوس با چهره ای مبهوت و غمگین صورتش رو به سمت پنجره منحرف میکنه. به آرومی چشمهاش رو باز و بسته میکنه، چند بار این کار رو تکرار میکنه تا چشمهاش به نور عادت کنن، وقتی چشماش رو کاملا باز میکنه به نور خورشید که با زاویه درحال تابیدن به میز جلوی پنجره است، خیره میشه، همزمان نفس عمیق میکشه، حدودا بعد از یک ربع پرستار به تنهایی برمیگرده، [اون پرستار موهای بلونده، پوست سفید و چهرای ایدهال داره.]
دائوس بدون نگاه کردن به پرستار، بلافاصله حرف میزنه:
-پس پدرم چی شد.
پرستار که انگار داره چیزی رو پنهان میکنه، نگاهش رو از دائوس میدزده، بدون اینکه به صورت دائوس نگاه کنه لبخند میزنه، سرش رو بالا میگیره و با صدای که انگار خودشم آشفته و متعجبه میگه:
- عالیجناب ایشون گفتن سرشون شلوغه؛ [مکث میکنه]اما من مطمئنم که ایشون به زودی به دیدن شما میان.
دائوس با سیمایی اندوگین، درحالی که میشه اشک رو در چشمهاش دید، چشمهاش رو میبنده، دائوس میخواد ناراحتی خودش رو پنهان کنه؛ اما تکون خوردن لبهاش و دستهای مشت کردش همه چی رو لو میده، پرستار خودش رو به اون راه میزنه؛ ولی کاملا متوجه شرایط دائوس شده، ناگهان دائوس با لحنی کنایه آمیز با پرستار حرف میزنه.
- که این طور...هووم...هههههه...به دیدنم میاد...جالبه.
دائوس به دنبال کردن پرتو نور میپردازه، با چهرهای کاملا بدونه حس، جوری که انگار مرده، چشم هاش رو میبنده، سرش رو کمی بلند میکنه تا بالشتِ زیر سرش رو تکون بده.
پرستار که وضعیت دائوس رو درک میکنه، کمی چشمهاش باز میشه، بعد کاملا چشم هاش رو میبنده، مکث میکنه، بعد انگار چیزی ذهنش میرسه، که برای عوض کردن جو مناسبه، کمی چهرهی متفکرانه و ناز به خودش میگیره.
پرستار: سرورم، نباید سرتون رو تکون بدید، این برای پاتون بده.
دائوس کمی شوکه شده. سپس میگه:
- ببینم تو پرستاری دیگه!!
پرستار با جسارت خاصی، لبخند میزنه و میگه:
-بله قطعا من یک پرستارم.
دائوس شروع به خندیدن میکنه، دست خودش رو، روی چشمهاش میزاره.
دائوس: هههههه...درسته وقتی بیمار در شرایط بد روحیه، باید جو رو برای اون تغییر بدی، اما میشه به من بگی تکون دادن کلهام، چه ربطی به پام داره.
پرستار با آشفتگی و جذابیت خاصی میگه:
- اه، ببخشید سرورم؛ فکر نکنید من فکر کردم شما احمقید، فقط این تنها چیزی بود که به ذهنم رسید.
پرستار جلوی دائوس، خم میشه. اون کاملا آشفته به نظر میرسه و صورتش کاملا دستپاچه به نظر میرسه؛ انگار فرد دیگهای شده، این حالت از چهره پرستار باعث میشه دائوس بهش خیره بشه.
دائوس به خندیدنش ادامه میده، سپس خندههاش رو قطع میکنه و میگه:
- جالبه همه دخترا وقتی آشفته هستن، اینقدر ناز میشن، تا حالا بهش توجه نکرده بودم، راحت باش لازم نیست هی بهم احترام بزاری.
پرستار باشنیدن حرفهای دائوس صورتش کاملا قرمز میشه و به آرومی
راست میشه و زیرچشمی به دائوس نگاه میکنه.
دائوس با جدیت: میدونی، حس میکنم الان تنهایی برام بهتر از هر چیزیه.
پرستار کمی میترسه و با عجله صحبت میکنه:
- سرورم شما، چون زیاد حرف میزنم از من ناراضیاید؛ اگه این طوره، من سعی میکنم که کمتر حرف بزنم، قول میدم.
دائوس دوباره میخنده. سپس میگه:
- هههه...واقعا آدم بامزهای هستی، گفتم که الان نیاز به تنهایی دارم، نترس میتونی هر روز بهم سر بزنی پس نیازی نیست نگران اخراج شدن باشی، حالا از این جا برو. هووم...اگه ازت پرسیدن، بگو شاهزاده خیلی خسته بود و ترجیح داد بخوابه، اره همین رو بگو، تا فردا هم نیاز نیست برگردی.
پرستار: اما سرورم، اگه چیزی نیاز داشتید چی.
دائوس به اطراف نگاه میکنه و هیچ کدوم از خدمتکاراش رو نمیبینه، چهرهاش درهم فرومیره، پیش خودش فکر میکنه شاید برای اینه که محیط پاک و ضد عفونی باشه، همشون مرخص شدن، کمی زیاد مکث میکنه، که پرستار سکوت رو میشکنه.
پرستار: پس سرورم من میرم؛ ولی چند ساعته دیگه برمیگردم.
دائوس با کمی شک و تردید جواب میده:
- باشه مشکلی نیست.
همچنان زمان درحال گذره، روزها یکییکی از هم عبور میکنن و فقط همون پرستار به دائوس سرمیزنه، زخم پای دائوس و دردش هنوز اون رو رها نکرده. به نظر دائوس از اُمدن امپراتور و ملکه به ملاقاتش ناامید شده، چهرهی دائوس کاملا گویای اینه.