جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

ادبیات فارسی پرنده‌ی طلایی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات کهن توسط Rasha_S با نام پرنده‌ی طلایی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 574 بازدید, 29 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات کهن
نام موضوع پرنده‌ی طلایی
نویسنده موضوع Rasha_S
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Rasha_S
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,458
12,683
مدال‌ها
4
پيرمرد گفت «زبانت را گاز بگير و اين حرف را نزن. مگر يادت رفته در آن آسياب خرابه با چه مشقتي صبح را به شب مي رسانديم و شب را به صبح و هر وقت برف و باران مي آمد يك وجب زمين خشك پيدا نمي شد كه روي آن بنشينيم و مجبور بوديم با كاسه و كوزه از زير پايمان آب جمع كنيم و بريزيم بيرون.»
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,458
12,683
مدال‌ها
4
پيرزن گفت «نخير! اين طور هم كه تو مي گويي نيست. آدمي زاد قابل ترقي است و نبايد قانع باشد. فوري پرنده طلايي را حاضر كن كه فكري به حال ما بكند والا در اين بر بيابان و بين اين همه جك و جانور دق مي كنم.»
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,458
12,683
مدال‌ها
4
پيرمرد وقتي ديد گوش زنش به اين حرف ها بدهكار نيست و هر چه به او مي گويد فايده اي ندارد, رفت پر را آورد و آتش زد.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,458
12,683
مدال‌ها
4
پرنده طلايي في الفور حاضر شد و گفت «چه خبر شده؟»
پيرمرد گفت «از اين زن بپرس.»
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,458
12,683
مدال‌ها
4
پيرزن گفت «اي پرنده طلايي, ما در اينجا خيلي ناراحتيم. مونس ما شده كلاغ و زاغچه و هيچ تنابنده اي دور و بر ما نيست كه با او خوش و بش كنيم. ما را ببر به شهر كه اين آخر عمري مثل آدمي زاد زندگي كنيم. از اين و آن چيز ياد بگيريم تا پس فردا كه مرديم و از ما سؤال و جواب كردند, پيش خداي خودمان رو سفيد بشويم.»
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,458
12,683
مدال‌ها
4
پرنده طلايي گفت «اشكالي ندارد. اينجا را همين طور بگذاريد و دنبال من بياييد.»

پرنده آن ها را به شهري برد و عمارت بزرگي در اختيارشان گذاشت كه از شير مرغ گرفته تا جان آدمي زاد در آن وجود داشت.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,458
12,683
مدال‌ها
4
پيرزن تا چشمش به چنين دم و دستگاهي افتاد ذوق زده شد و به پيرمرد گفت «ديدي هي مي گفتم آدمي زاد نبايد قانع باشد و تو همه اش مخالفت مي كردي و نق مي زدي. حالا اينجا براي خودت كيف كن.»
پرنده طلايي گفت «كار ديگري با من نداريد؟»
گفتند «نه! برو به سلامت.»
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,458
12,683
مدال‌ها
4
پرنده طلايي باز هم يكي از پرهاش را به آن ها داد, خداحافظي كرد و رفت.
پيرمرد و پيرزن زندگي تازه شان را شروع كردند. همه چيز براشان آماده بود. روزها در شهر گشت مي زدند. شب ها به مهماني مي رفتند و خوش و خرم زندگي مي كردند.
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,458
12,683
مدال‌ها
4
يكي دو سال بعد, پيرزن به شوهرش گفت «اي پيرمرد! حالا كه اين پرنده طلايي در خدمت ما هست و هر چه بخواهيم برامان آماده مي كند, چرا به اين زندگي قانع باشيم؟»
 
موضوع نویسنده

Rasha_S

سطح
4
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Oct
3,458
12,683
مدال‌ها
4
پيرمرد گفت «تو را به خدا دست از سرم وردار و اين قدر ناشكري نكن كه آخرش بيچاره مي شويم.»
پيرزن گفت «دنيا ارزش اين حرف ها را ندارد. يالا برو پر را بيار آتش بزن كه حوصله ام از دست اين زندگي سر رفته.»
خلاصه! زور پيرزن به شوهرش چربيد. پيرمرد هم از روي ناچاري رفت پر را آورد و آتش زد.
 
بالا پایین