- Nov
- 995
- 932
- مدالها
- 1
دامان سیاهشب پر از ستارههای درخشان شده بود و ستارهها یکییکی خود را به مهمانی شب میرساندند و سوسو زنان غوغایی در آسمان برپا کرده بودند.
مهتاب با ناز و کرشمه زیباییاش را به رخ همگان میکشید و رخ سپید رنگش در سیاهی شب نوربخش و روشنگر زمین بود.
من در میان ستارگان و ماه سفری آغاز کرده و با بالهایی که ناپیدا و پنهان بود به پرواز در آمده بودم و با ستارهها حرف میزدم و با ماه قصه میگفتم.
ستارگان به من میگفتند که چقدر فاصلهشان از ما زیاد است و چه راه طولانی آمدند تا نورشان را بر زمین بتابانند و دلتاریک و سیاهشب را با نور خود تزئین کنند.
آنها نورهایی بودند که راه خود را از میان آسمان تاریک و بینور یافته و خود را به آسمان زمین رسانده بودند و من شنوندهی خاطرات سفر طولانیشان شده بودم.
مهتاب زیبا با شنیدن پچپچ من و ستارگان آن همه غرور را کنار میگذاشت و همصحبتم میشد و قصههایی را برایم تعریف میکرد که هر شب از ساکنان زمین شنیدهبود و دیدهبود.
او میگفت که رنگ مهتابیاش را مدیون خورشید است، خورشید درخشان و سوزان بر چهرهی او میتابید و شبهنگام که خود پنهان بود مهتاب را نورانی میکرد تا زمین را از تاریکی نجات دهد.
مهتاب و ستارگان ساکن در آسمان شب آنقدر برایم قصه گفتند و حرف زدند که بالاخره وقت رفتنشان رسید و آن وقت یکی یکی ناپدید شدند، با رفتن آن ها من بالهای نامرئی خود را بستم و چشمهایم را در بیداری باز کردم سپیدهدم بود و کمکم خورشید از پشت کوه ها بالا میآمد.
مهتاب با ناز و کرشمه زیباییاش را به رخ همگان میکشید و رخ سپید رنگش در سیاهی شب نوربخش و روشنگر زمین بود.
من در میان ستارگان و ماه سفری آغاز کرده و با بالهایی که ناپیدا و پنهان بود به پرواز در آمده بودم و با ستارهها حرف میزدم و با ماه قصه میگفتم.
ستارگان به من میگفتند که چقدر فاصلهشان از ما زیاد است و چه راه طولانی آمدند تا نورشان را بر زمین بتابانند و دلتاریک و سیاهشب را با نور خود تزئین کنند.
آنها نورهایی بودند که راه خود را از میان آسمان تاریک و بینور یافته و خود را به آسمان زمین رسانده بودند و من شنوندهی خاطرات سفر طولانیشان شده بودم.
مهتاب زیبا با شنیدن پچپچ من و ستارگان آن همه غرور را کنار میگذاشت و همصحبتم میشد و قصههایی را برایم تعریف میکرد که هر شب از ساکنان زمین شنیدهبود و دیدهبود.
او میگفت که رنگ مهتابیاش را مدیون خورشید است، خورشید درخشان و سوزان بر چهرهی او میتابید و شبهنگام که خود پنهان بود مهتاب را نورانی میکرد تا زمین را از تاریکی نجات دهد.
مهتاب و ستارگان ساکن در آسمان شب آنقدر برایم قصه گفتند و حرف زدند که بالاخره وقت رفتنشان رسید و آن وقت یکی یکی ناپدید شدند، با رفتن آن ها من بالهای نامرئی خود را بستم و چشمهایم را در بیداری باز کردم سپیدهدم بود و کمکم خورشید از پشت کوه ها بالا میآمد.