جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

انشاء پرواز خیال در آسمان شب

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته انشاء‌های کاربران توسط تارا با نام پرواز خیال در آسمان شب ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,939 بازدید, 0 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته انشاء‌های کاربران
نام موضوع پرواز خیال در آسمان شب
نویسنده موضوع تارا
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط تارا
موضوع نویسنده

تارا

سطح
0
 
کابر ممتاز
کاربر ممتاز
Nov
995
932
مدال‌ها
1
دامان سیاه‌شب پر از ستاره‌های درخشان شده بود و ستاره‌ها یکی‌یکی خود را به مهمانی شب می‌رساندند و سوسو زنان غوغایی در آسمان برپا کرده بودند.
مهتاب با ناز و کرشمه زیبایی‌اش را به رخ همگان می‌کشید و رخ سپید رنگش در سیاهی شب نور‌‌بخش و روشنگر زمین بود.
من در میان ستارگان و ماه‌ سفری آغاز کرده و با بال‌هایی که ناپیدا و پنهان بود به پرواز در آمده بودم و با ستاره‌ها حرف می‌زدم و با ماه قصه می‌گفتم.
ستارگان به من می‌گفتند که چقدر فاصله‌شان از ما زیاد است و چه راه طولانی آمدند تا نور‌شان را بر زمین بتابانند و دل‌تاریک و سیاه‌شب را با نور خود تزئین کنند.
آن‌ها نور‌‌هایی بودند که راه خود را از میان آسمان تاریک و بی‌نور یافته و خود را به آسمان زمین رسانده بودند و من شنونده‌ی خاطرات سفر طولانی‌شان شده بودم.
مهتاب زیبا با شنیدن پچ‌پچ من و ستارگان آن همه غرور را کنار می‌گذاشت و هم‌صحبتم می‌شد و قصه‌هایی را برایم تعریف می‌کرد که هر شب از ساکنان زمین شنیده‌بود و دیده‌بود.
او می‌گفت که رنگ مهتابی‌اش را مدیون خورشید است، خورشید درخشان و سوزان بر چهره‌ی او می‌تابید و شب‌هنگام که خود پنهان بود مهتاب را نورانی می‌کرد تا زمین را از تاریکی نجات دهد.
مهتاب و ستارگان ساکن در آسمان شب آن‌قدر برایم قصه گفتند و حرف زدند که بالاخره وقت رفتنشان رسید و آن وقت یکی یکی ناپدید شدند، با رفتن آن ها من بال‌های نامرئی خود را بستم و چشم‌هایم را در بیداری باز کردم سپیده‌دم بود و کم‌کم خورشید از پشت کوه ها بالا می‌آمد.
 
بالا پایین