جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [پروژه‌ی موهوم]اثر «ریحانه و امیراحمد کاربران انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط پژواک خاموشی با نام [پروژه‌ی موهوم]اثر «ریحانه و امیراحمد کاربران انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 528 بازدید, 22 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پروژه‌ی موهوم]اثر «ریحانه و امیراحمد کاربران انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع پژواک خاموشی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط پژواک خاموشی
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
785
9,165
مدال‌ها
2
عنوان: پروژه‌ی موهوم
نويسندگان: ریحانا۲۰ و امیراحمد
ژانر: جاسوسی، سیاسی، تراژدیک
عضو گپ نظارت: (5)S.O.W


خلاصه:

زنده‌ ماندن به معنای مردن در درون است. این بار، دشمن واقعی پشت خطوط دشمن نیست، بلکه در میان همان کسانی هست که باید به آن‌ها اعتماد کرد اما وقتی خ*یانت از درون می‌جوشد و مرزهای وفاداری محو می‌شود چگونه می‌توان متوجه شد که هر تصمیمی عواقبی دارد؟ عواقبی که تا ابد در سایه‌ها طنین‌انداز خواهد شد و رقص مرگبار را میان واقعیت و توهم به بهای نابودی همه‌چیز تمام خواهد کرد.
 
آخرین ویرایش:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشد بخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
میکسر انجمن
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
27,261
58,229
مدال‌ها
11
1761379906565.png
"باسمه تعالی"

نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
785
9,165
مدال‌ها
2
مقدمه:



جهانش از حقیقت‌هایی ساخته شده که دروغ می‌پوشند و وفاداری‌هایی که با خون امضا می‌شود. در این صفحه‌ی شطرنج مرگبار، او دیگر یک مأمور نیست؛ پدری است که از بی‌وفایی روزگار نفس‌هایش به شماره افتاده؛ زیرا او فقط تپش قلب کوچکی را می‌شنود که در گروگانِ زمان می‌تپد. تنها یک انتخاب باقی می‌ماند: فروریختن در ورطه‌ای از تاریکی.




(تمامی شخصیت ها و مکان ها توسط خيالات نویسنده می باشد و هیچ کدام واقعیت ندارد)
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
785
9,165
مدال‌ها
2
بخش اول: رمز ورود

《دانای کل 》

تاریکی خانه بی‌انتها بود. شبیه یک جعبه‌ی سیاه و بدون هیچ روزنه‌ی نوری که انگار سال‌هاست روشنایی را از آن دور کرده باشند. هرچه بیشتر می‌گذرد، آن خانه برایش خوفناک‌تر می‌شود. با کلافگی بیشتری دستی لای خرمن موهایش کشید و خودش را بیشتر درون تخت جمع کرد. دیگر تحمل هیچ‌گونه اضطراب و دلهره را نداشت. شاید تا زمانی می‌توانست منتظر پدر بنشیند که خبری از او به‌دست می‌آورد. نگران و مغموم نگاهش را به در اتاق داد و سعی کرد تا به خودش مسلط باشد. احساس ضعف و خستگی تمام اندام‌هایش را از کار انداخته‌بود. آن هم فقط برای این‌که هیچ‌وقت سعی نکرد مراقب خودش باشد. دست خودش نبود؛ همیشه دوست داشت پدرش را در آخرین لحظات عمرش داشته باشد، حتی وقتی که مرگ بر او چیره شده باشد و ... .
با فکری که به ذهنش زد از تخت پایین آمد و برگه‌های سفید و دست‌‌نخورده‌ای را که روی میز مطالعه‌اش داشت را پیدا کرد. تند قلمی را برداشت و نوشته‌هایی از جمله درد و دل‌هایش را نوشت تا شاید روزی که پدر از مأموریت برگشت، ناگفته‌هایش در قلب کوچک و خسته‌اش باقی نماند و همراهش زیر خروارها خاک دفن نشود. اول سطر را با نام مادرش هلن هارپر آغاز کرد. مادری که تا به‌حال او را ندیده‌بود ولی از اعماق جان دوستش داشت. مادری که شاید مادری نکرد اما حق مادری را بر گردن او داشت.
نمی‌خواست با کلمات نگران‌کننده و یا ناامیدکننده کاغذ را خط‌خطی بکند؛ برای همین از لحظه‌ی آغازینش نوشت. از روزهای خوب و دلگرم‌کننده‌ی زندگی‌اش با پدر را نوشت و همین‌طور باقی ناگفته‌های سال‌های اخیرش را... .

***
《آدام گالاهر 》

با دقت خاصی کلتم را به سمت هدف نشانه گرفته بودم و سعی می‌کردم تا این‌بار اشتباهی در درون تیراندازی‌ام رخ ندهد. احساس دوبینی داشتم و چشم‌هایم به راحتی نمی‌توانستند هدف را دقیق اندازه‌گیری کنند. این هم می‌شود جزو اثرات پیری باشد که دارم کم‌کم به آن سمت می‌روم و تلاشی هم برای به عقب کشاندن آن نمی‌توانم انجام بدهم. زندگی همین است؛ یکی رگ و خون می‌بندد و زنده می‌شود درحالی که دیگری روحش را از دست می‌دهد و می‌میرد! دیگری با کمی عقل و اندیشه برای کشور و جامعه مفید می‌شود درحالی که دیگری به فکر طمع، قدرت و مقام دنیا، جهان را به مرز نابودی می‌کشاند!
با شلیک شدن گلوله از درون اسلحه از فکر بیرون آمدم و نگاهم را دقیق به مسیر گلوله دادم. باز هم با خطای چشم هدف را درست نشانه نگرفته‌بودم. کلافه و بی‌حوصله هدفون بی‌صدای تیراندازی را از روی گوش‌هایم برداشتم و روی میزی که دقایقی قبل پشتش بودم گذاشتم. وقتی درحال برانداز کردن تنضیمات اسلحه‌ام بودم، صدای نیلسون توجه‌ام را به خودش جلب کرد:
- نوچ... اصلاً تغییری توی رویه‌ی تمریناتت نمی‌بینم.
وقتی توجه خاصی به گفته‌ها و کلامش ندادم، ادامه داد:
- انگار اصلاً دوست نداری توی تیم سازمان امنیتی فدرال برگردی... این‌طور نیست آدام؟
کمی لبم را کج کردم و با کنایه گفتم:
- نه... من دیگه پیر شدم.
- لطفاً چرند نگو، من دلیل می‌خوام.
با فشار دادن دکمه‌ی ضامن اسلحه‌ی جنگی گفتم:
- خب برای فعلاً ترجیح میدم که بازنشسته بشم تا این‌که به فکر مقام و یا سِمَت جدید باشم... خب، جوابم قانعت کرد؟
- راستش رو بخوای، نه!
به نشانه تعجب ابرو‌هایم را بالا دادم و بی‌آنکه نگاهی به او بیندازم با شلیک ناموفق اولین گلوله پرسیدم:
- نه؟! منظورت چیه که نه؟!
صحنه‌یِ تمرین تیراندازی آن هم در یک محیط کاملاً بسته و زیرزمینی هوای سنگینی داشت که بوی باروت و کهنگی می‌داد. نیلسون با حرکتی نمایشی خودش را به کنار میز رساند و با تکیه دادن به آن، مستقیم به چشمانم خیره شد:
- بازنشستگی؟ برای کسی که تا دو‌سال پیش، بهترین مأمور میدانی ما بود؟ این حرف‌ها رو با بچه‌های تازه‌کار بزن آدام. هر دومون می‌دونیم واقعیت چیه.
هرگاه می‌خواست در مورد احتمال دادن مأموریت جدیدی، با من حرف بزند، همین جمله را به زبان می‌آورد. دلم نمی‌خواهد وقتم را دوباره با یک‌مشت حرف تکراری تلف کنم‌. باید سریع این‌جا را ترک کنم.
وقتی باقی‌مانده‌ی گلوله‌ها را با همان رویه ناموفق شلیک کردم و سپس با بی‌حوصلگی مشغول جمع کردن تجهیزاتم شدم، رو به او با جدیت پرسیدم:
- اگه می‌دونی واقعیت چیه پس دیگه چرا می‌پرسی؟!
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
352
7,620
مدال‌ها
2
به نشانه تعجب ابرو‌هایم را بالا دادم و بی‌آنکه نگاهی به او بیا اندازم با شلیک ناموفق اولین گلوله پرسیدم:
- نه؟! منظورت چیه که نه؟!
صحنه‌یِ تمرین تیراندازی آن هم در یک محیط کاملاً بسته و زیرزمینی هوای سنگینی داشت که بوی باروت و کهنگی می‌داد. نیلسون با حرکتی نمایشی خودش را به کنار میز رساند و با تکیه دادن به آن، مستقیم به چشمانم خیره شد:
- بازنشستگی؟ برای کسی که تا دو سال پیش بهترین مأمور میدانی ما بود؟ این حرف‌ها رو با بچه‌های تازه کار بزن آدام. هر دومون می‌دونیم واقعیت چیه.
هرگاه می‌خواهد در مورد احتمالِ دادن مأموریت جدیدی به من چیزی بگوید همین جمله را به زبان می‌آورد. دلم نمی‌خواهد وقتم را دوباره با یک‌مشت حرف تکراری تلف کنم‌. باید سریع این‌جا را ترک کنم.
وقتی باقی‌مانده گلوله‌ها را با همان رویه ناموفق شلیک کردم و سپس با بی‌حوصلگی مشغول جمع کردن تجهیزاتم شدم رو به او با جدیت پرسیدم:
- اگه می‌دونی واقعیت چیه پس دیگه چرا می‌پرسی؟!
نیلسون نیشخندی زد و با تمسخر گفت:
- چون می‌خوام بدونم چقدر طول می‌کشه تا این نمایش ترحم انگیزت رو تموم کنی گالاهر. از وقتی هلن... .
به محض شنیدن حرفش نام همسرم مانند شلاقی بر صورتم فرود آمد و دست‌هایم در هوا یخ زد. سریع چشم‌ غره رفتم و با صدایی لرزان که ترکیبی از خشم و نفرت بود گفتم:
- اسمش رو به زبون نیار.
نیلسون که متوجه خشمم شده بود سریع نیشخند مسخره‌اش را محو کرد و با نگاهی پر از جدیت پرسید:
- چرا گالاهر؟! چرا نباید اسمش رو به زبون بیارم؟ من کسی بودم که تو رو باهاش آشنا کردم تا... .
عصبی و کلافه زیر لب غریدم:
- خفه شو!
نیلسون بی‌توجه به حرفم به نیش ‌زدنش ادامه داد:
- فکر می‌کنی با فرار از اینجا می‌تونی از خاطراتت هم فرار کنی؟ می‌دونی مشکل تو چیه گالاهر؟ تو فکر می‌کنی تنها کسی هستی که عزیزی رو تویِ زندگیش از دست داده چون هر کسی که وارد سازمان میشه... .
اسلحه را محکم روی میز کوبیدم و حق به جانم به او توپیدم:
- تفاوت من و تو همینِ نیلسون! دقیقاً تفاوت من و تو همینه، می‌خوایی بدونی چرا؟
نیلسون با لحن جدی پرسید:
- چرا؟!
عصبی پاسخ دادم:
- چون من هرگز ادعا نکردم درد دیگران رو می‌فهمم. اما تو... تو با هر نفس می‌خوای ثابت کنی قوی تری. بله، من شکست خوردم. بله، من از رفتن به میدون می‌ترسم. اما حداقل شهامت رو به رو شدن با این ترس را دارم!
نیلسون با خشم چند قدم به من نزدیک شد و حق به جانب با خنده‌ای تمسخر‌آمیز پاسخ داد:
- شهامت؟! اسمش رو گذاشتی شهامت آدام؟! یا خودخواهی؟
با لحن تندی پاسخ دادم:
- هردو مورد نیلسون! ترکیبی از هردو‌ مورد!
نیلسون اخم‌هایش را در هم کشید و گفت:
- سازمانمون به درک، کشور به تو نیاز داره. اما تو فقط به فکر خودت هستی. دقیقاً مثل آخرین مأموریتت با هلن که... .
ناگهان کنترل عصبانیتم را از دست دادم و نعره‌ زنان با گرفتن یقه‌یِ لباسِ نیلسون او را به دیوارِ مقابلم کوبیدم. چشمانم از خاطره آن شب سیاه با خشم وصف‌ناپذیری پر شده بود:
- داری می‌گی تقصیر از من بود؟ مگه خودت نمی‌دونی اون شب چه اتفاقی افتاد؟!
نیلسون در حالی که سعی داشت مضطربانه من را آرام کند با لحن محتاطانه‌ای پاسخ داد:
- می‌دونم... همه چیز رو می‌دونم آدام. می‌دونم که تو اصرار داشتی اون نباید به اون مأموریت بره. می‌دونم که قول داده بودی پشتش باشی اما... .
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
785
9,165
مدال‌ها
2
در حالی که در خیابان‌های تاریک، سرد و خلوت قدم می‌زدم به حرف‌های نیلسون فکر می‌کردم. شاید راست می‌گفت. شاید من بر خلافِ گذشته‌ام خودخواه شده‌بودم. شاید دیگر آن آدم سابق که روزی حاضر بود برای کشورش همه‌ کار کند نبودم، اما دیگر برای تغییر هم دیر شده‌بود. من یک دختر داشتم که با مشکل تومور مغزی دست‌و‌پنجه نرم می‌کرد و اگر زودتر برایش کاری نمی‌کردم او را هم به مانند همسرم هلن از دست می‌دادم. دخترم تنها دلیل زنده‌ماندنم بود؛ تنها دلیلی که به خاطرش به زندگی‌ام ادامه می‌دادم و باید از او مراقبت می‌کردم. به خصوص که از حق نعمت مادر هم او را محروم کرده‌بودم.
ناگهان، ویترین یک مغازه‌ی اسباب‌بازی فروشی، توجه‌ام را به‌خود جلب کرد. یک عروسک خرس قهوه‌ای با کلاهی قرمز که دقیقاً شبیه خرسی بود که لیزی همیشه در تلویزیون نشان می‌داد و می‌خواست. فردا کریسمس بود و من به عنوان یک پدر موظف بودم که حداقل در چنین روز مهمی، خاطره خوبی برای تنها فرزندم به وجود بیاورم. باید برایش یک هدیه می‌خریدم. شاید این هدیه کوچک می‌توانست لبخندی بر لبان دخترم بنشاند، لبخندی که شاید ابدی نبود، اما حداقل برای یک روز یا چند دقیقه برایش کافی بود.
وارد مغازه شدم و با سلام کوتاهی به فروشنده به عروسکِ مورد نظر نزدیک شدم تا بررسی‌اش کنم. ناگهان در حالی که عروسک را در دست گرفته بودم، تلفن همراهم زنگ خورد. سریع گوشی را از داخل جیب شلوارم بیرون کشیدم و شماره را بررسی کردم‌. شماره، شماره‌یِ ناشناسی بود که به طرز مشکوکی آشنا به نظر می‌رسید. یعنی چه کسی به من زنگ زده‌بود؟!
سریع گزینه‌یِ پاسخ را زدم و تلفن را به گوشم نزدیک کردم. به محض این کار، صدایی آشنا از داخلِ تلفن بی‌آنکه سلام و احوال‌پرسی کند، خطاب به من با جدیت گفت:
- گالاهر... می‌دونم که درباره‌ی پروژه‌ی شبح سرخ چه فکری می‌کنی. اما اگه به حرفم گوش کنی و کاری که ازت می‌خوام رو انجام بدی، می‌تونم ثابت کنم که مرگ هلن تصادفی نبوده!
سریع و بی‌آنکه بخواهم در جای خودم میخکوب شدم. یعنی چه که مرگ هلن تصادفی نبوده؟! هم‌‌زمان با این اتفاق عروسک از دستم لغزید و با افتادنش بر روی زمین، دنیایِ اطرافم برای لحظه‌ای متوقف شد.
حس می‌کردم روح از تنم رفته و جانم را با خود از بین برده‌است. هیچ‌وقت سر این مسئله با کسی شوخی نداشتم. بازی کردن با احساساتم می‌تواند یکی از خطرهایی باشد که اطرافیانم از جانب من برای خودشان می‌خرند. داغ شدن تمام تنم و در همان عرق سردی که روی تیرک کمرم نفوذ می‌کند، مغایرات خلافی با تنِ لرزیده و سِرشده‌ام دارد. تیک عصبی چشم چپم، حتی دودو زدن چشمانم از خشم و غضب را چگونه می‌تواند جلوی این حمله‌ی عصبی‌ام را مهار کند؟
با دوباره به حرف آمدن همان شخص ناشناس، توجه‌ام را به ادامه‌ی حرف‌هایش دادم تا شاید بتوانم، سر از قضیه‌ی مبهمی که برایم به وجود آمده‌است در بیاورم.
- تعریف زیادی ازت شنیدم؛ فقط امیدوارم همین‌طوری باشی که شناختمت.
آهسته آب دهانم را قورت دادم و بی‌آنکه بخواهم خشمم را نشان بدهم لب زدم:
- تو کی هستی؟!
لحظه‌ای مکث که آن‌ور خط ایجاد شد، برایم تعریف‌نشده بود. دقیقه‌ها برایم مثل سال‌ها گذشت تا این‌که گفت:
- تو فکر کن یه ناجی برای کشورش.
- کشورش؟!
با این سؤالم دوباره سکوت کرد. می‌توانم این سکوت را مبنی بر این بدانم که شاید حرفی برای گفتن ندارد، ولی در کمال تعجب و حیرت دیدم که گفت:
- تو انگار دوست نداری بفهمی دلیل مرگ زنت چی بوده، نه؟!
- منظورت چیه؟
- فکر کنم بهتره این رو خودت بدونی... خداحافظ.
عقل و زبانم آن لحظه‌ی حساس به کاری آمد، چون به سرعت میان کلامش پریدم تا مانع قطع تلفن بشوم.
- نه، نه... نه صبر... صبر کن. باشه، باشه... هرچی که تو بگی.
حس پوزخند زدنش را حتی توانستم پشت تلفن متوجه بشوم ولی برایم اهمیتی ندارد. برای فعلاً مهم‌ترین مسئله این است که بفهمم چه اتفاقی برای هلن افتاده که حتی خودم هم خبر ندارم.‌ وقتی در کمال ناباوری صدای مکرر بوق تلفن درون گوشم طنین‌انداز شد، نامش را صدا زدم تا شاید مولودی‌ صدایش درون گوشم بپیچد ولی بی‌فایده بود. با دوباره صدا زدنش، بی‌اختیار با دستان گره‌خورده با غیظ از مغازه بیرون آمدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
785
9,165
مدال‌ها
2
سکوت سهمگین و عجیبی در فضای پر تنش حاکم می‌شود. بوهای خوبی به مشامم نمی‌رسد و دلشوره با دل‌آشوبی عجیبی در دل نبض می‌زند. این سکوت اصلاً عادی نیست و نمی‌تواند بی‌دلیل باشد. الان تنها چیزی که می‌تواند مرا آرام کند، این می‌تواند باشد که با آدریانو حرف بزنم و این مشکل جدید را با او در میان بگذارم. بدون وقفه تلفنم را برداشتم و شماره‌ی آدریانو را گرفتم. با گذشت چند بوق متوالی، صدای همیشه درحال انرژی آدریانو درون تلفن پخش شد:
- به‌به ببین کی زنگ زده... پارسال دوست امسال هیچی برادر! چی شده که بعد از این همه سال به فکر من افتادی پسر؟!
حوصله‌ی مقدمه‌چینی را نداشتم. نه این‌که نخواهم؛ نمی‌توانستم در این شرایط حساس بحث را به بیراهه بکشم، به همین دلیل سر اصل مطلب رفتم.
- باید ببینمت.
آدریانو با تعجبی که درون صدایش هویدا بود گفت:
- کجا؟!
ناگهان از کوره در رفتم و با صدایی که بیشتر شبیه عربده بود، فریاد زدم:
- هرجا... بیرون... خونه... پارک، کافه یا هر قبرستون دیگه‌ای. فقط می‌خوام ببینمت.
آدریانو با لکنت، زبان چرخاند:
- باشه‌باشه رفیق، اِنقدر عصبانی نشو؛ باشه بیا.
- کجایی؟!
- اداره، ولی قراره یه‌ربع دیگه برم خونه. توهم اگه میشه بیا خونه تا با هم حرف بزنیم.
- باشه، تا نیم‌ساعت دیگه اونجام.
با قطع کردن تلفنم به سرعت برای اولین ماشینی که از خیابان می‌گذشت، دست دارز کردم تا ببینم چه غلطی می‌توانم انجام بدهم.

***

《لئوناردو بکهام》

- تا سه می‌شمارم، خودت رو پرت کن نظرت چیه؟ حق انتخاب هم نداری.
مردک ترسیده‌ی مقابلم با استرس و نگرانی که درون چهره‌اش می‌جوشید، با لکنت زبان گفت:
- قر... قربان! لطفاً از سر گناهم... بگذرین. من... من... از هیچی خبر ندارم؛ من... توی تله افتادم!
کلافه نوچی پراندم و در حالی‌که گردهای کفش‌هایم را با دستمال سفیدی پاک می‌کردم گفتم:
- نه دیگه نشد. ما حرف‌هامون رو قبلاً زدیم، الان فقط باید عمل کنیم.
صاف ایستادم و ادامه دادم:
- خب؛ نظرت رو نگفتی، چیکار کنیم؟
- قربان لطفاً... .
دستم را بالا آوردم و مانع ادامه‌ی حرف‌هایش شدم و با لحن خاصی گفتم:
- کافیه... گوشم از شنیدن حرف‌های تکراری پر شده. دیگه علاقه‌ای برای شنیدن این حرف‌ها ندارم.
- اما قربان... .
اجازه ندادم بیشتر از این حرف بزند و با کشیدن ماشه‌ی اسلحه، صدای نحسش را برای همیشه از روی زمین پاک کردم. با کم شدن یک نجس خ*یانت‌کار، فکر نکنم اتفاق خاصی بیفتد. بی‌ارزش نگاهی به جنازه‌ی غرق در خونش کردم و با پاک کردن کف کفشم روی لباسش، صدای هنرام توجه‌ام را به خودش جلب کرد.
- نوچ... اصلاً کار خوبی نکردی لئو. بهتر بود یه فرصتی بهش می‌دادی تا خودش رو ثابت کنه.
- یه خ*یانت‌کار در مقابل من هیچ‌وقت ثابت نمیشه، فقط وقتم رو تلف می‌کنه. اون لیاقتش حتی کم‌تر از مرگه، تازه باید بره شکرگزار هم باشه که راحت‌ترین مرگ رو براش انتخاب کردم.
دهنه‌ی اسلحه‌ام را فوت کردم و با پوزخندی ادامه دادم:
- نمی‌دونم به طرز عجیبی خیلی به کشتن علاقه دارم و دلم می‌خواد، کسی رو که روی اعصابم رژه میره رو از بین ببرم.
تعجبی به عقب برگشتم و رو به هنرام گفتم:
- تو که نمی‌خوای جزوِ هدف‌های غیرمعقولانه‌ی من قرار بگیری...مگه نه؟!
هنرام که می‌دانست این حرف‌ها را فقط برای رعب و وحشتش می‌زدم با خونسردی تمام تکیه‌اش را به دیوار داد و گفت:
- لئو تو من رو چی فرض کردی؟! فکر کردی یه بچه‌م و با حرف‌هات سریع جام رو خیس می‌کنم؟ یا خیال می‌کنی که منم جزء یکی از همون خ*یانت‌کارهای دور و برت هستم؟! هوم؟
پوزخندی زدم و در حالی که به اسلحه‌ام نگاه می‌کردم گفتم:
- اعتماد دوباره، برای آدم‌های بی‌تجربه هست. یه آدم عاقل از یه سوراخ دوبار گزيده نمیشه. نهایت هزینه‌ای که من برای کسی که از پشت بهم خنجر میزنه می‌کنم، یه گلوله هست... به همین راحتی!
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
352
7,620
مدال‌ها
2
ناگهان از کوره در رفتم و با صدایی که بیشتر شبیه اربده بود فریاد زدم:
- هرجا...بیرون...خونه...پارک، کافه یا هر قبرستون دیگه‌ای. فقط می‌خوام ببینمت.
آدریانو با لکنت زبان چرخاند:
- باشه‌باشه رفیق، آن‌قدر عصبانی نشو. باشه بیا.
- کجایی؟!
- اداره، ولی قراره یک‌ربع دیگه برم خونه. توهم اگه میشه بیا خونه تا باهم حرف بزنیم.
- باشه، تا نیم ساعت دیگه اونجام.
با قطع کردن تلفنم به سرعت برای اولین ماشینی که از خیابان می‌گذشت دست دارز کردم تا ببینم چه غلطی می‌تونم انجام بدم.

***

《لئوناردو بکهام》

- تا سه می‌شمارم، خودت و پرت کن نظرت چیه؟ حق انتخاب هم نداری.
مردک ترسیده مقابلم با استرس و نگرانی که درون چهره‌اش می‌جوشید، با لکنت زبان گفت:
- قر...قربان...قربان لطفاً از سر گناهم...بگذرید. من...من...از هیچی خبر ندارم من...توی تله افتادم.
کلافه نوچی پراندم و درحالی که گردهای کفش‌هام رو با دستمال سفیدی پاک می‌کردم گفتم:
- نه دیگه نشد. ما حرف‌هامون رو قبلاً زدیم، الان فقط باید عمل کنیم.
صاف ایستادم و ادامه دادم:
- خب؛ نظرت رو نگفتی. چیکار کنیم؟
- قربان لطفاً... .
دستم را بالا آوردم و مانع ادامه‌ی حرف‌هاش شدم و با لحن خاصی گفتم:
- کافیه...گوشم از شنیدن حرف‌های تکراری پر شده. دیگه علاقه‌ای برای شنیدن این حرف‌ها ندارم.
- اما قربان... .
اجازه ندادم بیشتر از این حرف بزند و با کشیدن ماشه‌ی اسلحه صدای نحسش را برای همیشه از روی زمین پاک کردم. با کم شدن یک نجس خ*یانت‌کار فکر نکنم اتفاق خاصی بیفتد. بی‌ارزش نگاهی به جنازه‌ی غرق در خونش کردم و با پاک کردن کف کفشم روی لباسش صدای هنرام توجه‌ام رو به خودش جلب کرد.
- نوچ...اصلاً کار خوبی نکردی لئو. بهتر بود یه فرصتی بهش می‌دادی تا خودش و ثابت کنه.
- یه خ*یانت‌کار در مقابل من هیچ وقت ثابت نمی‌شه، فقط وقتم و تلف می‌کنه. اون لیاقتش حتی کم‌تر از مرگه، تازه باید بره شکرگزار هم باشه که راحت‌ترین مرگ و براش انتخابت کردم.
دهنه‌ی اسلحه‌ام رو فوت کردم و با پوزخندی ادامه دادم:
- نمی‌دونم به طرز عجیبی خیلی به کشتن علاقه دارم و دلم می‌خواد کسی رو که روی عصابم رژه میره رو از بین ببرم.
تعجبی به عقب برگشت و رو به هنرام گفتم:
- تو که نمی‌خوای جزء هدف‌های غیرمعقولانه‌ی من قرار بگیری...مگه نه؟!
هنرام که می‌دونست این حرف‌ها رو فقط برای رعب و وحشتش می‌زدم با خونسردی تمام تکیه‌اش را به دیوار داد و گفت:
- لئو تو من و چی فرض کردی؟! فکر کردی یه بچه‌م و با حرف‌هات سریع جام و خیس می‌کنم؟ یا خیال می‌کنی که منم جزء یکی از همون خ*یانت‌کارهای دور و برت هستم؟! هوم؟
پوزخندی زدم و در حالی که به اسلحه‌ام نگاه می‌کردم گفتم:
- اعتماد دوباره، برای آدم‌های بی‌تجربه هست. یه آدم عاقل از یه سوراخ دوبار گزيده نمیشه. نهایت هزینه‌ای که من برای کسی که از پشت بهم خنجر میزنه می‌کنم، یه گلوله هست...به همین راحتی.
- من چیکار کنم؟
- خیلی راحت...توی کارهام دخالت نکن.
از دیوار تکیه گرفت و با طعنه رو به من گفت:
- دِ همینه بگو دیگه...مشکل همین جاست. وقتی من می‌خوام ولت کنم و کاری به کارت نداشته باشم تو نمی‌زاری و همش در مورد اون دختره‌ی دیونه الینا حرف می‌زنی.
انگشتم و تهدیدوار جلوش تکون داد و گفتم:
- هوی...حواست باشه، راجب الینا درست صحبت کن.
دستش را به نشانه‌ی برو بابایی پراند و گفت:
- باشه حالا تو هم، انگار داشتم به رئیس جمهورش توهین می‌کردم. به خدا اگه من به خودت توهین می‌کردم انقدر رگ غیرت برام بالا نمی‌زدی.
 
آخرین ویرایش:

امیراحمد

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
352
7,620
مدال‌ها
2
با خنده‌ای سرد از دیوار فاصله گرفتم، سپس با لحنی نیش‌دار گفتم:
- رئیس‌جمهور؟! پسر جون فکر کردی همین رئیس‌جمهور احمق رو کی روی قدرت نشونده؟!
هنرام دستی به چهره‌اش کشید و گفت:
- ببین لئو تو باید از اون دخترِ احمق فاصله بگیری، من... .
وسط حرفش پریدم و گفتم:
- اول از هر چیز احمق خودتی، دوم باید بگم که فکر می‌کنی اگه هر شب پیام‌هاش رو روی پروفایل سازمان چک نمی‌کردم، اینقدر مطمئن راجبه این مسئله باهات صحبت می‌‌کردم؟
هنرام با لحن خسته‌ای پاسخ داد:
- منظورت مسئله‌یِ عشق و عاشقی هست لئو؟! نگو که واقعاً می‌خوایی ازش خواستگاری کنی. تو... .
بی‌توجه به حرفش با لحن آمیخته به تهدید و تمسخر گفتم:
- بگو هنرام، آخرین باری که یه نفر با‌هاش حرف زد چه زمانی بود؟ وقتی داشت گریه می‌کرد و می‌گفت چرا لئو همیشه مثل سگ پشت سرم هست و بهم زنگ می‌زنه؟! یا وقتی که می‌گفت چرا لئو داره من رو یواشکی تعقیب می‌کنه؟!
هنرام لحظه‌ای سکوت کرد، سپس شوک‌زده گفت:
- پس... پس تو همونی بودی که هفته پیش شمارَش رو از سیستم پاک کردی! فکر کردم کیه که این‌قدر علاقه به نظم داده‌ها داره... .
با نگاهی تحقیرآمیز به هنرام نگاه کردم و گفتم:
- جدا از این قضیه فکر می‌کنی من نمی‌دونم چطور سه هفته است هر پنجشنبه با هم تویِ کافه 'لوکزامبورگ' قهوه می‌خورید؟ یا این که اون دقیقاً ساعت ۲۰:۳۴ دوشنبه گذشته پیام 'امشب نمی‌تونم بیام' را برات فرستاد؟!
هنرام یکه خورد و هراسان پرسید:
- راجبه چی صحبت می‌کنی لئو؟! من... .
دوباره وسط حرفش پریدم و گفتم:
- عجیبه که واسه‌یِ من از دید تو احمقه ولی وقتی نوبت به تو می‌رسه یه‌مرتبه پر‌فهم و شاعر و خوشتیپ می‌شه! شاید بهتر باشه در این باره از خودش بپرسم هنرام!
هنرام در حالی که نفس‌زنان خشمش را کنترل می‌کرد با خنده‌ای عصبی گفت:
- واو! تو... باورم نمیشه لئو... تو حتی تاریخچه‌یِ چت‌های ما رو از سرور اصلی هم بازیابی کردی؟! باید به تلاش‌ت احترام بذارم لئو. برای یه آدم اینقدر مشغول، چقدر وقت داری که بدویی دنبال زندگی عاشقانه دیگران.
با حرکتی نمایشی کراوات ابریشمی‌ام را صاف کردم و گفتم:
- عاشقانه؟ این رو عاشقانه می‌خونی؟ تو برای الینا فقط یک سرگرمیِ موقتی هستی. همُنطور که برای من یک کارمندِ قابل تعویض هستی. پس این نصیحت‌های بچگانت رو واسه خودت بزار نه من، فهمیدی چی گفتم هنرام؟
هنرام گام کوتاهی به جلو برداشت و حق به جانب گفت:
- می‌دونی مشکل تو چیه لئو؟
کنجکاوانه پاسخ دادم:
- مشکل من؟ هوم... نه نمی‌دونم، بگو، مشکل من چیه هنرام؟
هنرام دستی به ساعتِ مچی‌ِ سیاه‌رنگش کشید و پاسخ داد:
- تو فکر می‌کنی عشق یه معادله‌یِ ریاضیه که می‌تونی با جاسوسی و کنترل حلش کنی. اما راستش رو بخواهی... .
با خشم ناگهانی حرفش را قطع کردم:
- راستش اینه که من می‌دونم چطور از کسایی که برام مهم هستن محافظت کنم! می‌دونی برادر الینا به من چه قولی داده هنرام؟ می‌دونی چرا اون‌ هرگز جواب درخواست‌هات رو به طور جدی نمی‌ده؟!
هنرام دندان‌قروچه رفت و با چهره‌ای برافروخته روبه‌ من گفت:
- پس حالا داری از برادرش علیه من استفاده می‌کنی؟! این شده سطح تو؟! فکر می‌کردم حداقل شرافت داشته باشی لئو... .
با خنده‌ای سرد گفتم:
- شرافت؟! ببین پسر‌جون، بزار یه‌چیزی رو واضح بهت گوش‌زد کنم، تویِ دنیای ما جاسوس‌ها شرافت فقط و فقط یه کالای لوکسِ. کالای لوکسی که گیر ضعیف‌ها میاد نه کسایی مثل من! و در ضمن... من می‌دونم که تو هفته پیش تویِ گزارش عملیات 'عقاب سرخ' چه دروغِ شاخداری گفتی. می‌دونی اگه الینا از این موضوع باخبر بشه چه واکنشی نشون میده؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
785
9,165
مدال‌ها
2
سرخوشانه قهقهه‌ای سر دادم و بدون این‌که تغییری توی حالتم بدهم گفتم:
- این مسائل برای تو خیلی بزرگ و پیچیده هست کوچولو، بهتره راجبش زیاد فکر نکنی. به موقعش که رسید رمز و فنون رئیس بودنم و بهت یاد میدم تا تو هم بتونی در آینده یکی مثل من بشی.
- لئو این بازی شوخی بردار نیست اونا به زودی میان... .
- میان سر وقتم؟! باشه فهمیدم نیازی نیست ادامه بدی.
گوشی‌ام را دوباره روشن کردم و مشغول شدم که هنرام تعجبی پرسید:
- چیکار داری میکنی؟
بدون این‌که سرم را از گوشی بالا بیاورم گفتم:
- به تو چه؟! تو باید از هر چیز سر در بیاری.
به وضوح متوجه شدم که رنگ چهره‌اش تغییر کرد و با نگاهی پر از عصبانیت گفت:
- باشه... که این طور. تو دفعه‌ی بعد بیا با من در مورد نقشه‌هات حرف بزن، من می‌دونم و تو.
- نگران نباش؛ بشکنه دست هر کی که بخواد از تو مفکوره بگیره. خودم از پس نقشه‌هام ‌برمیام.
- حرفات اصلاً ناراحتم نمی‌کنه.
- چون طوری بیانش نمی‌کنم که ناراحتت کنه. به جای این‌که این همه حرف بزنی زود پاشو برو یه ماشین بیار از این‌جا بریم.
- کجا می‌خوای بری؟!
با شنیدن این حرف، سرم را تعجبی بالا آوردم و گفتم:
- برم؟! بریم... ببینم، تو آدام و یادت هست؟!
سرش را آرام تکان داد و با قاطعیت گفت:
- آره فکر کنم یادمه. همونی نبود که دو سال پیش از این بخش سازمان به یه جای دیگه انتقالی گرفت؟
- اوم آره همونه.
- خب چی شد که دوباره به یاد اون افتادی. فکر نکنم بحث ما در مورد اون بوده باشه.
- چون قراره دوباره برگرده.
با چشم‌های گرد شده‌ی مشکی رنگش چی کشیده‌ای گفت و با دوگام خودش و نزدیکم رساند و ادامه داد:
- یعنی چی. چرا باید اون بخواد دوباره اینجا برگرده مگه اون... مگه اون... .
- قراره توی مأموریت جدیدی که به سازمان محول میشه شرکت داشته باشه... اوم اصلاً خبر خوبی نیست مطمئنم لاکی از خبر دوباره برگشتنش حال خوبی نخواهد داشت. دخترش و یادته؟ اسمش چی بود...آها یادم اومد، لیزی. خیلی دوسش دارم.
هنرام که می‌دانست دارم توی جملاتم از طعنه و کنایه استفاده می‌کنم گفت:
- خودش و یا دخترش رو؟!
پوزخندی زدم و وقتی ماشینی که دستور دادم کنار پایمان ایستاد با لبخند نصفه نیمه‌ای که داشتم گفتم:
- هر دو شون رو... فقط خدا میدونه کدوم و قسمت‌مون کنه.

***

《لورا اسمیت》

پای چپم را خونسرد روی پای راستم انداخته بودم و به حرکات مسخره‌ی بانی و مریدث که سعی داشتند من را بخندانند نگاه می‌کردم. آه فکر کنم مضخرف‌ترین و مضحک‌ترین مراسم دوستانه‌ای که می‌تواند باشد، همین جشن تولد هست. جیغ‌هایی که از طرف بانی به گوشم اصابت می‌کرد گوش‌خراش‌ترین صدایی بود که تا به‌حال توی عمرم شنیده بودم. مریدث با حالت نمایشی با گوشه‌ی آرنج آرام به شکمم فشاری آورد و با لبخند گفت:
- چی شده لورا توی فکری؟! بهتر نیست یکم خوش‌حال باشی؟ بابا یکم بخند مثلاً امشب تولدت هستا. این بچه‌ها هم به امید خوش‌حال کردن تو این جشن تولد و راه انداختن. اگه بخوای همین جور غمباد بگیری که دلشون و می‌زنی. یکم به فکر دوستات باش.
نگاه اندرسفیانه‌ای به مریدث درحال سخن‌های حکیمانه گفتن، کردم و گفتم:
- تموم شد؟!
-چی تموم شد؟!
- زر زدن بیخ گوش من. بابا این مسخره‌بازی رو زود جمعش کنین. خسته شدم می‌خوام برم خونه بخوابم. فردا باید برم دادگاه برای رسیدگی پرونده‌ی متهم‌ها وقت ندارم بشینم اینجا و با شما وقت بگذرونم.
- چقدر بی‌احساسی لورا. مثلاً این بچه‌ها برای تو اومدن نه برای خودشون، بیا یکم باهم خوش باشیم. این جوری هم من و ناراحت می‌کنی هم بانی و بچه‌ها رو.
- اَه‌اَه... فکر کنم فیلم زیاد می‌بینی مریدث، ببین من حال این لوس‌بازی‌ها رو ندارم. الینا خونه منتظر منه. درضمن قراره مارک هم بیاد اگه ببینه خونه نباشم تیکه کوچیکه‌ام پشت گوشمه. یکم درک کن.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین