- Jul
- 780
- 8,822
- مدالها
- 2
بانی که با پسرها درحال بگو و بخند بود با بحث من و مریدث نگاهش سمت ما نشست و کنجکاو پرسید:
- شما ها دارین راجب چی حرف میزنید؟!
- داشتیم در این مورد بحث میکردیم که کی اولین نفر تونست خودش رو به کرهی ماه برسونه.
وقتی بانی از کنایهی من حالش گرفته شد، با اخم ساختگی روی پیشانی گفت:
- خیلی بیمزه بود.
- خب میتونی با کمی فلفل و نمک بخوری.
- خیلی بیاحساسی لورا.
- خطرناکترین آدمها اونایی هستن که احساساتشون رو خاموش کردن. پس ازم بترس چون برعکس تو من هیچ حسی به هیچکسی ندارم بانی.
خواستم از جایم بلند شوم که با نشستن دست مریدث روی دستم سرجایم توقف کردم و نگاه کوتاه و بیتفاوتی به مریدث کردم. از آن نگاههایی که بیشتر میشود گفت زودتر بنال کردم.
- آروم باش لورا. بانی منظور خواصی نداشت فقط یکم... .
- یکم چی؟! اوم؟... غیراز این بود که میخواست ثابت کنه که من یه سیبزمینیام؟
بانی مضطرب میان حرفمان پرید و گفت:
- نهنهنه... من منظورم این نبود... .
- پس منظورت چی بود؟ کافیه بهتره چیزی نگی تا بیشتر از این به گند نکشیدی. یه گو*ه رو هرچی بیشتر تکونش بدی، بوی گندش بیشتر همه جا رو میگیره.
- حالا تو بانی رو ببخش اشتباه کرد.
- نیازی نیست من ببخشم، ما حتی حرمت دشمنمون رو هم نگه میداریم. تو که یک روز رفیقمون بودی. من باید برم خونه خواهرم منتظرمه، بعداً میبینمتون.
- برو عزیز فقط سعی کن بیشتر روی اخلاق گندت تمرکز کنی. من به غم موندم کی میخواد بیاد تو رو بگیره.
- تو نگران من نباش. بهتره به خودت فکر کنی من همین جوری با خودم حال میکنم. نیازی ندارم ک.س دیگهای بخواد من و بپسنده.
بانی لبخند زورکی زد و با کنایه گفت:
- خار و ما داریم اونوقت کاکتوس میاد ادامون و درمیاره جالبه.
پوزخندی زدم و خطاب به بانی گفتم:
- ما میخندیم که بس کنی ولی فکر میکنی که خیلی بامزهای نه؟
با این حرف من، مردیث با تعجب به سمتم برگشت و گفت:
- اِ لورا، فکر کنم امروز با بانی چپ افتادیا، این چه حرفهایی هست که میزنی.
بدون توجه دستی لای موهایم کشیدم و با چهرهی کاملاً خونسردی گفتم:
- بترس از آدمهایی که دیگه چیزی برای از دست دادن براشون نمونده.
- فکر کنم زیاد از اون زهرماریها خوردی متوجه نیستی چی داری میگی... یکم جنبه داشته باش دیگه.
تند و سریع سمتش برگشتم و گفتم:
- بانی داره روی مغزم رژه میره.
- بس کن لورا... تو چرا انقدر شکاک شدی.
- من شکاک نشدم، شما خیلی غیر قابل اعتماد هستین. سعی کن همیشه توی زندگیت با مغزت رهبری کنی نه با قلبت. آرزوی شما خاطرهی منه، تا اینجا تکی اومدم از اینجا به بعدش هم تکی میرم.
با تمام شدن حرفم؛ چرخیدم و از کافه بیرون زدم. تاریکی شب استرس زیادی رو به من منتقل میکرد. البته حتی وقتی که باید برای دیر آمدنم به الینا جواب پس بدهم. آه چی میشد خدا به جای یه خواهر و یه برادر یه شوهر خیلی خوب نصیبم میکرد، کو حالا تا شوهر. با فکر مسخرهای که کرده بودم لبخندی زدم و سوار ماشین شدم و تخته گاز خودم را به خانه رساندم. با پارک کردم ماشین، کلیدها را برداشتم و با کلیک کردن دکمهی آسانسور منتظر ماندم تا خودم را با پرواز سریعالسیر به خونه برسانم تا بیشتر از این حکم اعدام برایم نبریده باشند.
وقتی وارد جو خانه شدم و فکر کردم امنیت خانه برقرار هست با سلام کوتاهی وارد خونه شدم. وقتی خبری از مارک نبود نفس آسودهای کشیدم و یک راست خودم را به اتاق الینا رساندم. با باز کردن در دیدم الینا هم سرش را از روی دفتر دستکهای مقابلش برداشت و متعجب نگاهش اطرافم چرخید و گفت:
- سلام...چهقدر زود اومدی.
- شما ها دارین راجب چی حرف میزنید؟!
- داشتیم در این مورد بحث میکردیم که کی اولین نفر تونست خودش رو به کرهی ماه برسونه.
وقتی بانی از کنایهی من حالش گرفته شد، با اخم ساختگی روی پیشانی گفت:
- خیلی بیمزه بود.
- خب میتونی با کمی فلفل و نمک بخوری.
- خیلی بیاحساسی لورا.
- خطرناکترین آدمها اونایی هستن که احساساتشون رو خاموش کردن. پس ازم بترس چون برعکس تو من هیچ حسی به هیچکسی ندارم بانی.
خواستم از جایم بلند شوم که با نشستن دست مریدث روی دستم سرجایم توقف کردم و نگاه کوتاه و بیتفاوتی به مریدث کردم. از آن نگاههایی که بیشتر میشود گفت زودتر بنال کردم.
- آروم باش لورا. بانی منظور خواصی نداشت فقط یکم... .
- یکم چی؟! اوم؟... غیراز این بود که میخواست ثابت کنه که من یه سیبزمینیام؟
بانی مضطرب میان حرفمان پرید و گفت:
- نهنهنه... من منظورم این نبود... .
- پس منظورت چی بود؟ کافیه بهتره چیزی نگی تا بیشتر از این به گند نکشیدی. یه گو*ه رو هرچی بیشتر تکونش بدی، بوی گندش بیشتر همه جا رو میگیره.
- حالا تو بانی رو ببخش اشتباه کرد.
- نیازی نیست من ببخشم، ما حتی حرمت دشمنمون رو هم نگه میداریم. تو که یک روز رفیقمون بودی. من باید برم خونه خواهرم منتظرمه، بعداً میبینمتون.
- برو عزیز فقط سعی کن بیشتر روی اخلاق گندت تمرکز کنی. من به غم موندم کی میخواد بیاد تو رو بگیره.
- تو نگران من نباش. بهتره به خودت فکر کنی من همین جوری با خودم حال میکنم. نیازی ندارم ک.س دیگهای بخواد من و بپسنده.
بانی لبخند زورکی زد و با کنایه گفت:
- خار و ما داریم اونوقت کاکتوس میاد ادامون و درمیاره جالبه.
پوزخندی زدم و خطاب به بانی گفتم:
- ما میخندیم که بس کنی ولی فکر میکنی که خیلی بامزهای نه؟
با این حرف من، مردیث با تعجب به سمتم برگشت و گفت:
- اِ لورا، فکر کنم امروز با بانی چپ افتادیا، این چه حرفهایی هست که میزنی.
بدون توجه دستی لای موهایم کشیدم و با چهرهی کاملاً خونسردی گفتم:
- بترس از آدمهایی که دیگه چیزی برای از دست دادن براشون نمونده.
- فکر کنم زیاد از اون زهرماریها خوردی متوجه نیستی چی داری میگی... یکم جنبه داشته باش دیگه.
تند و سریع سمتش برگشتم و گفتم:
- بانی داره روی مغزم رژه میره.
- بس کن لورا... تو چرا انقدر شکاک شدی.
- من شکاک نشدم، شما خیلی غیر قابل اعتماد هستین. سعی کن همیشه توی زندگیت با مغزت رهبری کنی نه با قلبت. آرزوی شما خاطرهی منه، تا اینجا تکی اومدم از اینجا به بعدش هم تکی میرم.
با تمام شدن حرفم؛ چرخیدم و از کافه بیرون زدم. تاریکی شب استرس زیادی رو به من منتقل میکرد. البته حتی وقتی که باید برای دیر آمدنم به الینا جواب پس بدهم. آه چی میشد خدا به جای یه خواهر و یه برادر یه شوهر خیلی خوب نصیبم میکرد، کو حالا تا شوهر. با فکر مسخرهای که کرده بودم لبخندی زدم و سوار ماشین شدم و تخته گاز خودم را به خانه رساندم. با پارک کردم ماشین، کلیدها را برداشتم و با کلیک کردن دکمهی آسانسور منتظر ماندم تا خودم را با پرواز سریعالسیر به خونه برسانم تا بیشتر از این حکم اعدام برایم نبریده باشند.
وقتی وارد جو خانه شدم و فکر کردم امنیت خانه برقرار هست با سلام کوتاهی وارد خونه شدم. وقتی خبری از مارک نبود نفس آسودهای کشیدم و یک راست خودم را به اتاق الینا رساندم. با باز کردن در دیدم الینا هم سرش را از روی دفتر دستکهای مقابلش برداشت و متعجب نگاهش اطرافم چرخید و گفت:
- سلام...چهقدر زود اومدی.
آخرین ویرایش: