- Jul
- 780
- 8,841
- مدالها
- 2
- میشه اینقدر پروندهی گذشته رو بازش نکنی؟ به هر حال ما باید جلوی ساخت این بمب و بگیریم که با ساختنش ممکنه طبعات خیلی بدتری برامون داره. این بمب خیلی ترسناکتر و مهلکتر از بمب اتم هست پس درک کن. ما باید جلوش رو بگیریم.
با لحن بیخیالی گفتم:
- ما؟! نه، نه دوست من، ما نه... شما! شما باید جلوش رو بگیرین چون من خیلی وقته که از این جور ماجراجوییها کنار کشیدم.
ناگهان آدریانو با خشم مشتش را بر میز کوبید و خطاب به من تشر زنان غرید:
- محض رضای خدا سر عقل بیا آدام، یه بارم که شده سر عقل بیا! بحث سر یه عملیات ساده نیست! اگه روسها یا متحدینشون به ویژه چین بمب هیدروژنی رو بسازن، اونوقت در صورت وقوع درگیری باهاشون کل بازی برایما و دوستانمون عوض میشه. هر شهری میتونه تویِ یک چشم به هم زدن نابود بشه!
با اتمام حرفش ژولیس طعنهزنان اضافه کرد:
- بله، و ما مطمئناً میتونیم بعداً در حالی که روی آوار شهرهامون قدم میزنیم، در مورد اخلاقیات هم بحث کنیم! مگه نه؟!
با چشمانی خسته نگاهم را بین آدریانو و ژولیس گرداندم و در حالی که سعی داشتم خودم را آرام نشان بدهم خطاب به هر دویشان گفتم:
- لازم نیست اینها رو بهم گوشزد کنین، خودم میدونم خطر روسها یا اون چینیهای چشمریز چقدر بزرگه. اما چطور میتونم برم یه مأموریت مرگبار؟ چه طور میتونم دست به همچین کاری بزنم وقتی دخترم... وقتی لیزی... . صدایم گرفت. به زحمت بغضم را در گلویم خفه کردم و خواستم چیزی بگویم، خواستم بگویم که من توانایی دور بودن از دخترم را ندارم و با بهانهای از انجام مأموریت خودداری کنم اما... .
ناگهان تلفنم زنگ خورد. برای لحظهای شوکه شدم و سریع گوشی را از داخل جیب شلوارم بیرون کشیدم. یعنی چه کسی این وقت شب به من زنگ زده بود؟ شخص ناشناس یا یک مزاحم تلفنی وراج؟ وقتی صفحه گوشی را مشاهده کردم با شماره پلیس مواجه شدم، زمانی که به آن پاسخ دادم در کمال تعجب و ناباوری صدای زنانه و ناشناسی را شنیدم، صدایی که با جدیت بالایی در خط میپیچید:
- آقای گالاهر؟
مردد پاسخ دادم:
- بله، خودم هستم... شما؟
صدای زنانه پاسخ داد:
- سروان اریکا هابز هستم، از اداره پلیس با شما تماس میگیرم، ظاهراً برای خونَتون یه مشکلی پیش اومده! شما پدر لیزی هستین؟
سخنش باعث شد مضطرب و نگران از جا بپرم و بیتابانه چند قدم از آدریانو و ژولیس فاصله بگیرم. نکند اتفاقی برای دخترم لیزی افتاده باشد، خواستم چیزی بگویم اما پیش از آن که جملهای از زبانم جاری شود صدای زنانه با همان لحن جدی خطاب به من گفت:
- خونَتون آتیش گرفت! اما آتشنشانها سریع رسیدن و آتیش رو خاموش کردن. لیزی رو هم بردن بیمارستان سِنت جود! گفتم شاید لازم باشه در این باره بهتون اطلاع بدم تا... .
برای لحظاتی کوتاه جهان برایم ایستاد و محکم بر روی سرم خراب شد.
صداهایِ اطرافم گم شده بودند و تنها چیزی که میشنیدم صدای ضربان قلبم بود که محکم به سی*ن*هام مشت میکوبید.
نگران و مضطرب پاسخ دادم:
- بابت اطلاعرسانی ممنونم سروان، الان خودم رو میرسونم.
سپس گوشی را قطع کردم و دواندوان خودم را به طرف دربِ خروجی پرت کردم.
آدریانو که انگار متوجه دلیل رفتارم شده بود با لحن نگرانی پرسید:
- آدام؟ آدام؟چه خبر شده آدام؟ چرا جواب نمیدی مرد؟! نکنه اتفاقی برای لیزی افتاده؟
درکی از اطرافم و حرفهای او نداشتم و فقط سعی داشتم با تمام سرعت خودم را به بیمارستان برسانم. با چشمانی گشاد و نفسهایی بریده، به محض رسیدنم به در خروجیِ اتاق نگاهی به آدریانو انداختم و بریدهبریده گفتم:
- وقت ندارم براتون توضیح بدم... باید برم... باید برم پیشش... بعداً میبینمتون... فعلاً... .
سریع از اتاق خارج شدم و درِ پشت سرم را محکم بستم.
***
《ژولیس》
به محض بسته شدن در آدریانو با چشمانی پر از درگیریِ داخلی، خودش را به پشت صندلی انداخت و روبه من با لحن تندی گفت:
- لعنتی! میدونی مشکل آدام چیه؟ اون فکر میکنه میتونه هم پدر خوبی باشه، هم وجدانش رو راضی نگه داره. اما در دنیای ما، بعضی وقتا باید یکی رو انتخاب کنی.
با لحن بیخیالی گفتم:
- ما؟! نه، نه دوست من، ما نه... شما! شما باید جلوش رو بگیرین چون من خیلی وقته که از این جور ماجراجوییها کنار کشیدم.
ناگهان آدریانو با خشم مشتش را بر میز کوبید و خطاب به من تشر زنان غرید:
- محض رضای خدا سر عقل بیا آدام، یه بارم که شده سر عقل بیا! بحث سر یه عملیات ساده نیست! اگه روسها یا متحدینشون به ویژه چین بمب هیدروژنی رو بسازن، اونوقت در صورت وقوع درگیری باهاشون کل بازی برایما و دوستانمون عوض میشه. هر شهری میتونه تویِ یک چشم به هم زدن نابود بشه!
با اتمام حرفش ژولیس طعنهزنان اضافه کرد:
- بله، و ما مطمئناً میتونیم بعداً در حالی که روی آوار شهرهامون قدم میزنیم، در مورد اخلاقیات هم بحث کنیم! مگه نه؟!
با چشمانی خسته نگاهم را بین آدریانو و ژولیس گرداندم و در حالی که سعی داشتم خودم را آرام نشان بدهم خطاب به هر دویشان گفتم:
- لازم نیست اینها رو بهم گوشزد کنین، خودم میدونم خطر روسها یا اون چینیهای چشمریز چقدر بزرگه. اما چطور میتونم برم یه مأموریت مرگبار؟ چه طور میتونم دست به همچین کاری بزنم وقتی دخترم... وقتی لیزی... . صدایم گرفت. به زحمت بغضم را در گلویم خفه کردم و خواستم چیزی بگویم، خواستم بگویم که من توانایی دور بودن از دخترم را ندارم و با بهانهای از انجام مأموریت خودداری کنم اما... .
ناگهان تلفنم زنگ خورد. برای لحظهای شوکه شدم و سریع گوشی را از داخل جیب شلوارم بیرون کشیدم. یعنی چه کسی این وقت شب به من زنگ زده بود؟ شخص ناشناس یا یک مزاحم تلفنی وراج؟ وقتی صفحه گوشی را مشاهده کردم با شماره پلیس مواجه شدم، زمانی که به آن پاسخ دادم در کمال تعجب و ناباوری صدای زنانه و ناشناسی را شنیدم، صدایی که با جدیت بالایی در خط میپیچید:
- آقای گالاهر؟
مردد پاسخ دادم:
- بله، خودم هستم... شما؟
صدای زنانه پاسخ داد:
- سروان اریکا هابز هستم، از اداره پلیس با شما تماس میگیرم، ظاهراً برای خونَتون یه مشکلی پیش اومده! شما پدر لیزی هستین؟
سخنش باعث شد مضطرب و نگران از جا بپرم و بیتابانه چند قدم از آدریانو و ژولیس فاصله بگیرم. نکند اتفاقی برای دخترم لیزی افتاده باشد، خواستم چیزی بگویم اما پیش از آن که جملهای از زبانم جاری شود صدای زنانه با همان لحن جدی خطاب به من گفت:
- خونَتون آتیش گرفت! اما آتشنشانها سریع رسیدن و آتیش رو خاموش کردن. لیزی رو هم بردن بیمارستان سِنت جود! گفتم شاید لازم باشه در این باره بهتون اطلاع بدم تا... .
برای لحظاتی کوتاه جهان برایم ایستاد و محکم بر روی سرم خراب شد.
صداهایِ اطرافم گم شده بودند و تنها چیزی که میشنیدم صدای ضربان قلبم بود که محکم به سی*ن*هام مشت میکوبید.
نگران و مضطرب پاسخ دادم:
- بابت اطلاعرسانی ممنونم سروان، الان خودم رو میرسونم.
سپس گوشی را قطع کردم و دواندوان خودم را به طرف دربِ خروجی پرت کردم.
آدریانو که انگار متوجه دلیل رفتارم شده بود با لحن نگرانی پرسید:
- آدام؟ آدام؟چه خبر شده آدام؟ چرا جواب نمیدی مرد؟! نکنه اتفاقی برای لیزی افتاده؟
درکی از اطرافم و حرفهای او نداشتم و فقط سعی داشتم با تمام سرعت خودم را به بیمارستان برسانم. با چشمانی گشاد و نفسهایی بریده، به محض رسیدنم به در خروجیِ اتاق نگاهی به آدریانو انداختم و بریدهبریده گفتم:
- وقت ندارم براتون توضیح بدم... باید برم... باید برم پیشش... بعداً میبینمتون... فعلاً... .
سریع از اتاق خارج شدم و درِ پشت سرم را محکم بستم.
***
《ژولیس》
به محض بسته شدن در آدریانو با چشمانی پر از درگیریِ داخلی، خودش را به پشت صندلی انداخت و روبه من با لحن تندی گفت:
- لعنتی! میدونی مشکل آدام چیه؟ اون فکر میکنه میتونه هم پدر خوبی باشه، هم وجدانش رو راضی نگه داره. اما در دنیای ما، بعضی وقتا باید یکی رو انتخاب کنی.