جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [پروژه‌ی موهوم]اثر «ریحانه و امیراحمد کاربران انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط پژواک خاموشی با نام [پروژه‌ی موهوم]اثر «ریحانه و امیراحمد کاربران انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 478 بازدید, 22 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پروژه‌ی موهوم]اثر «ریحانه و امیراحمد کاربران انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع پژواک خاموشی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط پژواک خاموشی
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
780
8,841
مدال‌ها
2
- میشه این‌قدر پرونده‌ی گذشته رو بازش نکنی؟ به هر حال ما باید جلوی ساخت این بمب و بگیریم که با ساختنش ممکنه طبعات خیلی بدتری برامون داره. این بمب خیلی ترسناک‌تر و مهلک‌تر از بمب اتم هست پس درک کن. ما باید جلوش رو بگیریم.
با لحن بی‌خیالی گفتم:
- ما؟! نه، نه دوست من، ما نه... شما! شما باید جلوش رو بگیرین چون من خیلی وقته که از این جور ماجرا‌جویی‌ها کنار کشیدم.
ناگهان آدریانو با خشم مشتش را بر میز کوبید و خطاب به من تشر زنان غرید:
- محض رضای خدا سر عقل بیا آدام، یه بارم که شده سر عقل بیا! بحث سر یه عملیات ساده نیست! اگه روس‌‌ها یا متحدینشون به ویژه چین بمب هیدروژنی رو بسازن، اون‌وقت در صورت وقوع درگیری با‌هاشون کل بازی برای‌ما و دوستان‌مون عوض میشه. هر شهری میتونه تویِ یک چشم به هم زدن نابود بشه!
با اتمام حرفش ژولیس طعنه‌زنان اضافه کرد:
- بله، و ما مطمئناً می‌تونیم بعداً در حالی که روی آوار شهرها‌مون قدم می‌زنیم، در مورد اخلاقیات هم بحث کنیم! مگه نه؟!
با چشمانی خسته نگاهم را بین آدریانو و ژولیس گرداندم و در حالی که سعی داشتم خودم را آرام نشان بدهم خطاب به هر دویشان گفتم:
- لازم نیست این‌ها رو بهم گوش‌زد کنین، خودم می‌دونم خطر روس‌ها یا اون چینی‌های چشم‌ریز چقدر بزرگه. اما چطور می‌تونم برم یه مأموریت مرگبار؟ چه‌ طور می‌تونم دست به هم‌چین کاری بزنم وقتی دخترم... وقتی لیزی... . صدایم گرفت. به زحمت بغضم را در گلویم خفه کردم و خواستم چیزی بگویم، خواستم بگویم که من توانایی دور بودن از دخترم را ندارم و با بهانه‌ای از انجام مأموریت خودداری کنم اما... .
ناگهان تلفنم زنگ خورد. برای لحظه‌ای شوکه شدم و سریع گوشی را از داخل جیب شلوارم بیرون کشیدم. یعنی چه کسی این وقت شب به من زنگ زده بود؟ شخص ناشناس یا یک مزاحم تلفنی وراج؟ وقتی صفحه گوشی را مشاهده کردم با شماره پلیس مواجه شدم، زمانی که به آن پاسخ دادم در کمال تعجب و ناباوری صدای زنانه‌ و نا‌شناسی را شنیدم، صدایی که با جدیت بالایی در خط می‌پیچید:
- آقای گالاهر؟
مردد پاسخ دادم:
- بله، خودم هستم... شما؟
صدای زنانه پاسخ داد:
- سروان اریکا هابز هستم، از اداره پلیس با شما تماس می‌گیرم، ظاهراً برای خونَتون یه مشکلی پیش اومده! شما پدر لیزی هستین؟
سخنش باعث شد مضطرب و نگران از جا بپرم و بی‌تابانه چند قدم از آدریانو و ژولیس فاصله بگیرم. نکند اتفاقی برای دخترم لیزی افتاده باشد، خواستم چیزی بگویم اما پیش از آن که جمله‌ای از زبانم جاری شود صدای زنانه با همان لحن جدی خطاب به من گفت:
- خونَتون آتیش گرفت! اما آتش‌نشان‌ها سریع رسیدن و آتیش رو خاموش کردن. لیزی رو هم بردن بیمارستان سِنت جود! گفتم شاید لازم باشه در این باره بهتون اطلاع بدم تا... .
برای لحظاتی کوتاه جهان برایم ایستاد و محکم بر روی سرم خراب شد.
صداها‌یِ اطرافم گم شده بودند و تنها چیزی که می‌شنیدم صدای ضربان قلبم بود که محکم به سی*ن*ه‌ام مشت می‌کوبید.
نگران و مضطرب پاسخ دادم:
- بابت اطلاع‌رسانی ممنونم سروان، الان خودم رو می‌رسونم.
سپس گوشی را قطع کردم و دوان‌دوان خودم را به طرف دربِ خروجی پرت کردم.
آدریانو که انگار متوجه دلیل رفتارم شده بود با لحن نگرانی پرسید:
- آدام؟ آدام؟چه خبر شده آدام؟ چرا جواب نمیدی مرد؟! نکنه اتفاقی برای لیزی افتاده؟
درکی از اطرافم و حرف‌های او نداشتم و فقط سعی داشتم با تمام سرعت خودم را به بیمارستان برسانم. با چشمانی گشاد و نفس‌هایی بریده، به محض رسیدنم به در خروجیِ اتاق نگاهی به آدریانو انداختم و بریده‌بریده گفتم:
- وقت ندارم براتون توضیح بدم... باید برم... باید برم پیشش... بعداً می‌بینمتون... فعلاً... .
سریع از اتاق خارج شدم و درِ پشت سرم را محکم بستم.

***

《ژولیس》

به محض بسته شدن در آدریانو با چشمانی پر از درگیریِ داخلی، خودش را به پشت صندلی انداخت و روبه من با لحن تندی گفت:
- لعنتی! می‌دونی مشکل آدام چیه؟ اون فکر می‌کنه می‌تونه هم پدر خوبی باشه، هم وجدانش رو راضی نگه داره. اما در دنیای ما، بعضی وقتا باید یکی رو انتخاب کنی.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
780
8,841
مدال‌ها
2
با نگاهی به درِ بسته گفتم:
- صبر کن، اون واقعاً رفت؟ با این حال پریشون؟ کاش حداقل اجازه می‌داد ما هم همراهیش کنیم... اصلاً این چه واکنشی بود که... .
آدریانو با نگرانی به پنجره نزدیک شد و بارش برف‌ها را تماشا کرد:
- ببین ژولیس، من پیش از بیست ساله آدام رو می‌شناسم. اون وقتی این‌طور واکنش نشون میده که واقعاً موضوع جدی باشه. دعا می‌کنم که لیزی آسیب جدی ندیده باشه.
با صدایی آرام گفتم:
- می‌دونی چیه؟ بریم کلیسای کوچیک اون سر خیابون. برای دخترش دعا کنیم. هرچند من آدم مذهبی نیستم، اما برای لیزی حاضرم هر کاری بکنم.

***

《آدام》

به محض بستن درِ پشت سرم مانند طوفانی از اتاق بیرون پریدم. پله‌ها را دو تا یکی پایین رفتم و با خروج از خانه خودم را به ماشینِ نقره‌ایِ مشکی‌رنگ آدریانو که گوشه‌ای نزدیک به خیابان پارک شده بود رساندم، برف بی‌رحمی می‌بارید و سرما به بدنم نیش می‌زد.
با ذهنی پر از سوالات هراس‌انگیز سوار ماشین شدم و تخته‌گاز با تمام قدرت به طرف بیمارستانی که لیزی در آن بستری شده بود رفتم. این آتش‌سوزی تصادفی بود یا... یا بخشی از بازی مرموز همان تماس گیرنده؟ آیا کسی می‌خواهد من را از مسیری که در پیش گرفته بودم منحرف کند؟ یا... بدتر از آن، به لیزی آسیب برساند؟ چرا دقیقاً وقتی قصد پیدا کردن تماس‌گیرنده ناشناس را داشتم این اتفاق افتاد؟ چه چیزی پشت همه‌یِ این قضایاست؟
برایم خیلی عجیب و غيرقابل فهم بود، زیرا هضم کردن ماجرا برایم مثل زهری می‌ماند که بخواهم آن را یک‌جا سر بکشم و خودم را خلاص کنم. وقتی کنار بیمارستانی که نشانی‌اش را دوباره بازخوانی می‌کردم رسیدم، بلافاصله از ماشین بیرون آمدم و خودم را داخل بیمارستان رساندم. مضطرب و هراسان نگاهم را دور تا دور بخش اورژانس چرخاندم و با دیدن منشی پشت میز، به سمتش هزیمت کردم‌. وقتی حضور من را کنار خودش حس کرد، نگاهش را بالا آورد و روی چشمانم قفل کرد. از قیافه‌ای که پشت میز می‌گرفت، خیلی راحت متوجه می‌شدم که چه‌قدر أفاده‌ای و مغرور است ولی توجهی به این مورد نکردم و لب باز کردم:
- دخترم و کجا بستری کردن؟!
منشی با نگاه کوتاه و بی‌تفاوتی انداخت و بعد درحالی که برگه‌های مقابلش را بازرسی می‌کرد گفت:
- اسم؟
- لیزی گالاهر.
لبان سرخ و خیسش را کمی روی هم مالید و بعد از کمی جست و جو درون برگه‌های مرتب و منظم روی میز گفت:
- طبقه‌‌ی دوم، اتاق ۴۵۶ تخت سوم.
با گرفتن نشانی تخت و اتاق به سرعت دوان‌دوان خودم را به همان جا رساندم و با تقه‌های پشت سرهم و پی‌درپی، وارد اتاق شدم. اول از همه روزنه‌ی نور سفید رنگی بود که توجه‌ام را مشتاقانه جلب کرد تا به خودم اجازه بدهم و وارد اتاق بشوم. با باز کردن در، درون اتاق تقریباً بزرگ و تمیزی شدم که بوی الکل و پدهای های بهداشتی کمی حالم را دگرگون کرد. به طوری که احساس می‌کردم که دل و روده‌ام به هم می‌پیچید. دور تا دور اتاق تخت‌های مرتب و یکسانی دیده می‌شد که هرکدام مربوط به بیمار مشخص شده‌ای بود. تخت‌ها و روپوش‌ها همه با نظم و ترتیب رنگ خاصی انتخاب و چیده شده بودند. بی‌تاب و کنجکاوانه، درمیان بیماران چشم گرداندم تا متوجه بشوم آیا واقعاً این حرف صحت داد و لیزی من را اینجا آورده‌اند؟ یا این خبر هم همانند باقی خبرات اخیر دروغ و یک نوع صحنه‌سازی متسجل است.
با دیدن دختر بچه‌ی کوچک و نحیفی که روی تخت به خودش مچاله شده بود، به قدم‌هایم کمی قدرت دادم تا خودم را به او برسانم. وقتی بی‌رمق کنار تخت او ایستادم، بی‌اراده دست بردم و موهای مشکی و ظریفش را از روی صورتش کنار زدم و به صورتش نگاه کردم. صورتش کشیده و شفافش حالا براثر سوختگی که روی جای‌جای صورتش خودنمایی می‌کرد کمی به نظر زشت‌تر می‌رسید. با نگاه خیره و خنیایی دوباره بی‌اختیار دست کوچک و ظریفِ دخترک را درون مشتم گرفتم و کمی فشارش دادم. سعی کردم با آواهای دلنشین پدرانه‌ دخترک نازنینم را کمی هوشیار کنم.
- لیزی... لیزی دخترم... من اینجام، چشم‌هات رو باز کن!
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
780
8,841
مدال‌ها
2
به محض اتمام حرفم لیزی نفس‌زنان پلک زد و چشمانش مانند دو دریچه‌ی مه‌آلود که به آرامی از خواب بیدار می‌شوند، روی من متمرکز شد. خواست نگران از جایش بلند شود اما وقتی متوجه شد که من کنارش هستم سر جایش آرام گرفت. صورتش که همچون پارچه‌ی ابریشمی نازکی بود، اکنون با نقش‌های قرمز سوختگی پوشیده شده بود، گویی هنرمندی بی‌رحم روی بوم بی‌نظیر مقابلم خطوطی از رنج کشیده بود. با لحن مضطربی خطاب به او پرسیدم:
- حالت خوبه عزیزم؟
لیزی به محض شنیدن حرفم لبخند کوچک و دردناکی همچون گلویی که برفک زمستان را تاب آورده، روی لبانش ظاهر کرد و با لحن ضعیف و صدای بریده‌ای روبه من گفت:
- بابا... خواب مامان رو می‌دیدم. توی باغ بودیم... و گل می‌چیدیم. اون بهم می‌گفت لیزی عزیزم، دنیا پر از خار هست، ولی تو همیشه به دنبال گل باش.
با شنیدن حرفش قلبم چنان فشرده شد که گویی ما رسمی دور آن حلقه زده و نفسش را بریده است. چه‌طور می‌توانستم این حقیقت را توضیح بدهم که مادرش در باغی از خاطرات دفن شده است؟ چطور می‌توانست این درد را تاب آورد که خودش باغبان آن خاطرات بود؟
با نوازش موهای لیزی که همچون تارهای طلایی در نور مهتاب می‌درخشید خنده کوتاهی سر دادم و گفتم:
- می‌دونم عزیزم. مامان همیشه دوست داشت با تو توی باغ باشه، انگار تو بهترین گل باغش بودی. یادته چطور با هم سبزی می‌کاشتیم و بعد با آبپاش با هم آب‌بازی می‌کردیم؟
لیزی سرفه‌ای کوچک کرد، مانند پرنده‌ای که در طوفان گرفتار شده باشد نگاهی به من انداخت و در حالی که چشمانش پر از سوال شده بود پس از سکوتی کوتاه همچون آینه‌ای که راز‌های جهان را منعکس می‌کند خطاب به من گفت:
- بابا، چرا مامان دیگه پیش ما نیست؟ چرا مثل اون آتش‌نشان‌ها نتونست خودش رو نجات بده؟ مگه اون همیشه قوی‌ترین نبود؟
نفسم در سی*ن*ه حبس شد. گویی کوهی از گرانیت روی سی*ن*ه‌ام افتاده بود. در حالی که درون ذهنم به دنبال دروغی برای پاسخ به سوالش می‌گشتم دهانم را باز کردم تا مِن‌مِن‌کنان چیزی بگویم اما پیش از آن‌که سخنی از زبانم خارج شود درست در همین لحظه، دکتر مانند قاضیی که به صحنه‌ی جرم آمده باشد، وارد اتاق شد و نگاه تند و خشنش را روی من قفل کرد. سر تاسرش برق می‌زد. عینک معکب‌شکلِ شیشه‌ای به چشم داشت، ماسک سبز‌رنگی به دهانش زده بود و لباس سفیدی پوشیده بود که او را با رنگ‌ سفیدِ دیوار اتاق یکی‌ می‌کرد‌. دکتر نگاه اخم‌آلودی به من انداخت و با سرفه کوتاهی خطاب به من گفت:
- آقای گالاهر، باید بیرون از اتاق و راجبه مسئله مهمی با شما صحبت کنم. الان!
با اکراه، همچون کشتی‌ای که از لنگرگاهش جدا می‌شود، از جا بلند شدم و به لیزی قول دادم که فوراً بازگردم. وقتی از اتاقی که لیزی داخلش بستری بود خارج شدم و همراه با دکتر وارد راهرو‌یِ طولانی شدم او با چهره‌ای خشمگین و به گونه‌ای که انگار هم‌چون آتش‌فشان در حال فورانی باشد رو به من کرد و قر‌قر‌کنان در حالی که سعی داشت با کنترل خشمش صدای لرزانش آرام باشد روبه‌من فریاد زد:
- این چیزا ازت بعید بود آقای گالاهر! واقعاً ازت بعید بود! فکر نکنم اصلاً شایستگیِ پدر بودن رو داشته باشی!
بی‌خبر و متعجب پاسخ دادم:
- منظورت چیه دکتر؟!
خشمگین‌تر از قبل به من غرید:
- خودت خوب می‌دونی منظورم چیه!
در حالی که با نشان دادن کف دستم از او می‌خواستم آرام باشد گفتم:
- میشه این‌قدر داد نزنی و واضح حرفت رو بیان کنی؟! من... .
وسط حرفم پرید و گفت:
- میشه یه‌ بار هم که شده به حرفم گوش بدی؟! یا حداقل به توصیه‌هام توجه کنی؟! واقعاً میشه دست از سماجت و بی‌خیالیت برداری آقای گالاهر؟!
خواستم حق‌به‌جانب پاسخش را بدهم اما او با زبان تند و تیزش زودتر از من وارد عمل شد:
- هیچ می‌دونی با بی‌خیالیت داری دخترت رو یه‌ راست به سمت مرگ می‌فرستی؟
نگران و وحشت‌زده پرسیدم:
- به سمت مرگ؟!
 
بالا پایین