جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

در حال تایپ [پروژه‌ی موهوم]اثر «ریحانه و امیراحمد کاربران انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط پژواک خاموشی با نام [پروژه‌ی موهوم]اثر «ریحانه و امیراحمد کاربران انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 484 بازدید, 22 پاسخ و 21 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پروژه‌ی موهوم]اثر «ریحانه و امیراحمد کاربران انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع پژواک خاموشی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط پژواک خاموشی
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
780
8,899
مدال‌ها
2
بانی که با پسرها درحال بگو و بخند بود با بحث من و مریدث نگاهش سمت ما نشست و کنجکاو پرسید:
- شما ها دارین راجب چی حرف می‌زنید؟!
- داشتیم در این مورد بحث می‌کردیم که کی اولین نفر تونست خودش رو به کره‌ی ماه برسونه.
وقتی بانی از کنایه‌ی من حالش گرفته شد، با اخم ساختگی روی پیشانی گفت:
- خیلی بی‌مزه بود.
- خب می‌تونی با کمی فلفل و نمک بخوری.
- خیلی بی‌احساسی لورا.
- خطرناک‌ترین آدم‌ها اونایی هستن که احساساتشون رو خاموش کردن. پس ازم بترس چون برعکس تو من هیچ حسی به هیچ‌کسی ندارم بانی.
خواستم از جایم بلند شوم که با نشستن دست مریدث روی دستم سرجایم توقف کردم و نگاه کوتاه و بی‌تفاوتی به مریدث کردم‌. از آن نگاه‌هایی که بیشتر می‌شود گفت زودتر بنال کردم.
- آروم باش لورا. بانی منظور خواصی نداشت فقط یکم... .
- یکم چی؟! اوم؟... غیراز این بود که می‌خواست ثابت کنه که من یه سیب‌زمینی‌ام؟
بانی مضطرب میان حرف‌مان پرید و گفت:
- نه‌نه‌نه‌... من منظورم این نبود... .
- پس منظورت چی بود؟ کافیه بهتره چیزی نگی تا بیشتر از این به گند نکشیدی. یه گو*ه رو هرچی بیشتر تکونش بدی، بوی گندش بیشتر همه جا رو می‌گیره.
- حالا تو بانی رو ببخش اشتباه کرد.
- نیازی نیست من ببخشم، ما حتی حرمت دشمن‌مون رو هم نگه می‌داریم. تو که یک روز رفیقمون بودی. من باید برم خونه خواهرم منتظرمه، بعداً می‌بینمتون.
- برو عزیز فقط سعی کن بیشتر روی اخلاق گندت تمرکز کنی. من به غم موندم کی می‌خواد بیاد تو رو بگیره.
- تو نگران من نباش. بهتره به خودت فکر کنی من همین جوری با خودم حال می‌کنم. نیازی ندارم ک.س دیگه‌ای بخواد من و بپسنده.
بانی لبخند زورکی زد و با کنایه گفت:
- خار و ما داریم اون‌وقت کاکتوس میاد ادامون و درمیاره جالبه.
پوزخندی زدم و خطاب به بانی گفتم:
- ما می‌خندیم که بس کنی ولی فکر می‌کنی که خیلی بامزه‌ای نه؟
با این حرف من، مردیث با تعجب به سمتم برگشت و گفت:
- اِ لورا، فکر کنم امروز با بانی چپ افتادیا، این چه حرف‌هایی هست که می‌زنی.
بدون توجه دستی لای موهایم کشیدم و با چهره‌ی کاملاً خونسردی گفتم:
- بترس از آدم‌هایی که دیگه چیزی برای از دست دادن براشون نمونده.
- فکر کنم زیاد از اون زهرماری‌ها خوردی متوجه نیستی چی داری میگی... یکم جنبه داشته باش دیگه.
تند و سریع سمتش برگشتم و گفتم:
- بانی داره روی مغزم رژه‌ میره.
- بس کن لورا... تو چرا انقدر شکاک شدی.
- من شکاک نشدم، شما خیلی غیر قابل اعتماد هستین. سعی کن همیشه توی زندگیت با مغزت رهبری کنی نه با قلبت. آرزوی شما خاطره‌ی منه، تا اینجا تکی اومدم از این‌جا به بعدش هم تکی میرم.
با تمام شدن حرفم؛ چرخیدم و از کافه بیرون زدم. تاریکی شب استرس زیادی رو به من منتقل می‌کرد. البته حتی وقتی که باید برای دیر آمدنم به الینا جواب پس بدهم. آه چی می‌شد خدا به جای یه خواهر و یه برادر یه شوهر خیلی خوب نصیبم می‌کرد، کو حالا تا شوهر. با فکر مسخره‌ای که کرده بودم لبخندی زدم و سوار ماشین شدم و تخته گاز خودم را به خانه رساندم. با پارک کردم ماشین، کلیدها را برداشتم و با کلیک کردن دکمه‌ی آسانسور منتظر ماندم تا خودم را با پرواز سریع‌السیر به خونه برسانم تا بیشتر از این حکم اعدام برایم نبریده باشند.
وقتی وارد جو خانه شدم و فکر کردم امنیت خانه برقرار هست با سلام کوتاهی وارد خونه شدم. وقتی خبری از مارک نبود نفس آسوده‌ای کشیدم و یک راست خودم را به اتاق الینا رساندم. با باز کردن در دیدم الینا هم سرش را از روی دفتر دستک‌های مقابلش برداشت و متعجب نگاهش اطرافم چرخید و گفت:
- سلام...چه‌قدر زود اومدی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
780
8,899
مدال‌ها
2
دستم را بند لبه‌ی در کردم و گفتم:
- قرار بود برم بمیرم؟!
نگاهش کم‌رنگ شد و با پرت کردن حواسش ادامه داد:
- نه ولی قرار هم نبود انقدر زود پاشی بیای. من تو رو می‌شناسم تا پدر مریدث و بانی رو درنیاری که ول کن نیستی.
- این بار و اشتباه اومدی، چون این مریدث و بانی بودن که پدر من و در آوردن.
‌- جان؟! حرف‌های جدید می‌شنوم. کنجکاو شدم که بشنوم.
با عصبانیت کیفم را روی صندلیِ مقابلم پرتاب کردم، سپس خسته و بی‌حال گفتم:
- میدونی چیه الینا، مریدث و بانی واقعاً به حدی رسیدن که دیگه تحملشون رو ندارم!
الینا نیشخند کوتاهی به لبانش نشاند و گفت:
- چرا؟! تا دیروز که فرشته‌های دست ‌نیافتنیت بودن! چی‌ شده که حالا... .
وسط حرفش پریدم و در حالی که با چشمانی تنگ شده روی تخت مقابلم فرو رفته بودم گفتم:
- چون طوری رفتار می‌کنن که حتی نفس کشیدنم هم براشون توهینه! توی کافه، موقع جشن تولد مسخره‌ای که برام گرفته بودن مریدث با اون لحن مصنوعی و صدای زشتش داشت تعریف می‌کرد چطور تصادفاً توی آزمون آیِلتس نمره ۹ گرفته. راستش رو بخوای، من خودم دوشنبه گذشته برگه سوالات رو توی کیفش دیدم!
الینا در حالی که با بی‌اعتمادی آشکار روی تخت مقابلم لم داده بود رو به من با لحن خسته‌ای گفت:
- ای بابا، چی بگم لورا؟ تو که همیشه این داستان‌های تخیلی رو از مریدث داری. اما یادت نره که هفته پیش هم ادعا می‌کردی بانی با دوست‌پسرت قرار گذاشته، در حالی که اون شب بانی کنار من توی کتابخونه در حال مطالعه برای امتحان شیمی بوده!
به محض شنیدن حرفش طوری که از ضایع شدنم عصبانی شده باشم اخم‌هایم را در هم کشیدم، سپس با حرکتی نمایشی از جایم بلند شدم و معترضانه گفتم:
- می‌خوای بگی دارم دروغ می‌گم؟!
الینا که متوجه عصبانتیم شده بود و سعی داشت مرا آرام نگه دارد با لحنی به ظاهر جدی گفت:
- چی؟ نه، نه این چه حرفیه، من... من فقط می‌خواستم بگم شاید زیادی داری بهشون سخت می‌گیری.
حق به جانب غریدم:
- شاید چون من بعضی‌وقتا تویِ جزئیات کوچیک اشتباه کنم ولی امروز با چشایِ خودم دیدم که بانی داشت پشت سرم مسخره‌ام می‌کرد! مثل یه احمق داشت به من نگاه می‌کرد و زیر لب می‌خندید. اصلاً همین امروز... .
ناگهان صدایی آشنا که به صدای برادرم شباهت داشت توجه‌ام را به خود جلب و مرا از ادامه حرفم منصرف کرد.
هم‌زمان با چرخاندن سرم به پشت سر و درِ ورودی مارک با رفتاری به ظاهر آرام اما با لباسی که روی آستین چپش لکه خون بزرگی خودنمایی می‌کرد، قدم‌زنان وارد اتاق الینا شد.
آرامش و بی‌خیالیِ عجیبی که در چشمانش موج می‌زد به خوبی نمایان بود. آرامشی که فقط موقع انجام کاری مرموز و وحشتناک آن را می‌دیدم.
مارک با آرامشی عجیب و در حالی که با دستمال سفیدی دست راستِ خون‌آلودش را پاک می‌کرد، با تلفن همراهش صحبت می‌نمود:
- بله رئیس، پرونده سوانح رانندگی کاملاً بسته شد. همه مدارک... .
با نگاهی معنادار به من و الینا ادامه داد:
- به روش ایمنی معدوم شدن. اون شاهد جوون هم هیچ‌وقت نمی‌تونه برای کسی مشکل ایجاد کنه. راستی فعلاً نمی‌تونم صحبت کنم آخه جایِ مهمی هستم پس اگه اجازه بدین... چشم رئیس، اون مشکل رو هم سریع حلش می‌کنم... تا بعد... .
به محض قطع کردن تماس زیر لب ناسزا گفت، سپس طوری که انگار تازه متوجه حضور من و الینا شده باشد با لبخندی نیش‌دار به من رو کرد و گفت:
- آا... خواهر کوچولوی من! چه زود برگشتی! مگه نمی‌خواستی تا امشب با اون دوستایِ فرشته‌صفتت مریدث و بانی توی کافه‌ گپ بزنی؟ راستی... اسم کافه چی بود؟ مُر...نی... .
آه کوتاهی کشیدم و پاسخ دادم:
- مُدِرنیکا... کافه‌یِ مُدِرنیکا مارک... مثل همیشه هربار باید اسم اون کافه رو بهت یاد‌آوری کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
780
8,899
مدال‌ها
2
مارک نیشخندش را به اجبار و بر خلاف میلش غلیظ‌تر کرد و گفت:
- آ... آره، آره درسته... مُدرنیکا... چه اسم شاخ‌داری... بگذریم... خب تعریف کن عزیزم... از مهربونی‌های بی‌پایانشون لذت بردی؟ مریدث و اون بانیِ چاپلوس منظورمه!
خواستم جواب سوالش را بدهم اما افتادن نگاهم به خونِ خشکیده‌یِ روی لباسش باعث شد کاملاً شوکه بشم و هراسان با لکنت خفیفی بگویم:
- من... ما... یعنی... راستی مارک، اون خون روی دستت چیه؟
مارک با حرکتی نمایشی دستمال خون‌آلودش را تکان داد و با لبخند تلخی خطاب به من گفت:
- اوه، این مزخرفات رو ببین! تازه‌ترین دستاوردِ تکنولوژی، یه کنسرو بازکنِ به ظاهر بی‌آزار که میتونه بهتر از هر سلاحی آدم رو بزنه!
متعجبانه چشمانِ از حدقه‌درآمده و هراسانم را روی دستمالِ خونین قفل کردم و با ناباوریِ بالایی گفتم:
- کنسرو‌باز‌کن؟!
مارک با علامت سر حرفم را تأیید کرد و پاسخ داد:
- آره، آره لورا، کنسرو‌بازکن.
طوری که انگار خواستار توضیح بیشتری باشم با لحن سوالی گفتم:
- خب؟
مارک نفسش را بیرون داد و گفت:
- خب... راستش امروز تصمیم گرفتم برای خودم کنسرو بخرم، ولی ظاهراً این کنسرو بازکن جدیدم بیشتر شبیه به یه سلاح سرد عمل می‌کنه تا یه وسیله آشپزخونه!
نگاهی به الینا انداختم، نگاهی که می‌گفت حرف‌های برادرم به دروغی بزرگ شبیه است و دارد از من چیزی را مخفی می‌کند اما الینا بر خلاف انتظارم با مهارتی تحسین‌برانگیز نقش یک خواهر نگران اما ساده را بازی کرد:
- باز هم با اون چیزهای بنجلِ چینی واسه خودت دردسر درست کردی مارک؟! مگه بهت نگفتم برای وسایل آشپزخونه باید از برندهای معتبر داخلی خرید کنی و انقدر عجول نباشی؟!
سپس با اشاره به تلفن مارک کنجکاوانه پرسید:
- و اون تماس...؟ صداى رئیست رو شنیدم، بازم مشکلی براش پیش اومده مارک؟
مارک طوری که انگار متوجه منظور خواهرم شده باشد، با بی‌اعتنایی دستی تکان داد و گفت:
- اوه، اون رئیس پیر! نه، نه... نگران شده بود که شاید پرونده‌یِ مربوط به دفع اجساد رو گم کرده باشه، اما بعد فهمیدیم که خودش اون رو توی کشوی میز دفترِ کارش گذاشته بوده. میدونی که... همون داستانِ همیشگیِ آقای مدیر که هر چیزی رو گم می‌کنه!
ترکیبی از دروغ و حقیقت در حرف‌هایِ هر دویِ آن‌ها موج می‌زد، بار اولی نبود که این بهانه‌ها و حرف‌ها را به زبان می‌آوردند تا حواسِ مرا از اعمال‌شان پرت کنند. چه چیزی را داشتند از من مخفی می‌کردند؟!
من که هنوز کاملاً قانع نشده بودم، با شکوه نگاهی به مارک انداختم و مضطرب گفتم:
- اما اون لکه خون خیلی بزرگه برادر... و صداى رئیست رو شنیدم، خیلی عصبی و جدی به نظر می‌رسید... شاید... .
الینا سریع با پریدن وسط حرفم به قصد کمک به برادرش وارد عمل شد و خطاب به من با لحن آرام و تأیید‌آمیزی گفت:
- خواهر عزیزم، مگه یادت نیست که پارسال وقتی من موقع آماده شدن غذا دستم رو با کاغذ بریدم، چقدر خونریزی داشت؟ گاهی زخم‌های کوچک هم خون زیادی تولید می‌کنن. رئیس مارک هم همیشه اینطوریه، گاهی‌اوقات یه مشکل کوچیک رو به یه فاجعه تبدیل می‌کنه!
با شنیدن حرفش، که با منطق پزشکی هم همراه بود، کمی از موضع خودم کوتاه آمدم. می‌خواستم به پافشاری و بازجویی‌ام ادامه بدهم اما می‌دانستم که این کار بی‌فایده و وقت‌ تلف کردن است. هرکار می‌کردم آن‌ها با بهانه‌ای ذهنم را منحرف یا بحث را عوض می‌کردند.
مارک که متوجه عقب‌نشینی‌ام شده بود، با فراست و مهارتی بالا شرایط را تغییر داد:
- خب، حالا که بحث غذا شد... لورای عزیز، شنیدم که امروز تویِ کافه ماجرای جالبی داشتی. راستش رو بخوایی، من همیشه فکر می‌کردم مریدث و بانی کمی... چطور بگم... خودشیفته هستن! مخصوصاً اون بانی که همیشه داره از پدر ثروتمندش تعریف می‌کنه، مگه نه؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
780
8,899
مدال‌ها
2
با این که می‌دانستم می‌خواهد ذهنم را از موضوعِ خون‌آلود بودن دست‌ها و یقه‌یِ لباسش منحرف کند اما به ظاهر لبخندی به لبانم نشاندم و طوری که انگار با اشتیاق فرصت را غنیمت شمرده باشم پاسخ دادم:
- دقیقاً! اگر بدونی امروز موقع جشن تولدم مریدث چطور درباره جدیدترین گوشیِ آیفونش لاف می‌زد؟ یه‌جوری حرف می‌زد که انگار کسی بهش اهمیت می‌ده! و بانی... اون هم که... .
مارک با حرکتی اغراق‌آمیز به قصد تأیید حرفم گفت:
- همون داستان همیشگی؟
با علامت سر حرفش را تأیید کردم. مارک دستی به شکمش کشید و گفت:
- خیلی علاقه‌مندم ماجرا رو سر میز شام بشنویم. راستی، امشب پاستا داریم؟ با سس مخصوص خودت؟ من واقعاً گشنمه، انگار نه انگار که امروز یه دنیا کار داشتم!
الینا با نگاهی طعنه‌آمیز افزود:
- البته که پاستا داریم. به شرطی که تو دیگه با کنسرو بازکن‌های قاتل بازی نکنی! و مهم‌تر از اون قول بدی که دیگه از اون مغازه‌های متفرقه خرید نکنی!
به ناچار همراه با خنده‌هایِ‌شان شریک شدم، در حالی که می‌دانستم هر دو رازهای مهمی را پشت این خنده‌های به ظاهر خانوادگی پنهان کرده بودند. مارک با رضایت به آشپزخانه رفت، با این فکر که چطور توانست یک بار دیگر حقیقت را در پشت نقاب برادری دلسوز پنهان کند و الینا هم با نگاهی عمیق به پنجره خیره شده بود، نگاهی که می‌گفت چقدر برادرش در هنر فریب‌کاری ماهر شده‌بود.

***

《الینا اسمیت》

همان طور که من و لورا، مشغول چیدن میز بودیم، به مکالمه‌ی دوباره‌ی مارک و لئو گوش می‌دادم. انگار برای فردا شب جایی قرار می‌گذاشتند. آنهم جایی که فکر کنم لئو از مارک درخواست داشت تا من هم همراه‌شان باشم ولی دیگر عمراً بخواهم با لئو چشم توی چشم بشوم. مگر این‌که دیگه توی خوابش ببیند که بتواند به من نگاه بکند عوضی آشغال. همیشه سعی دارد با قلدربازی دیگران را مطیع خودش بکند ولی انگار من را نشناخته که به همین راحتی تسلیم آدم‌های خودخواهی مثل خودش نمی‌شوم.
-اوهایو ببین کی بهت پیام داد... ببینم اسمش چیه... اوم؟!
با صدای لورا که به‌خودم اومدم متوجه شدم که بی‌اجازه تلفن‌همراهم را برداشته و دارد نگاهش می‌کند. وقتی اسم هنرام از زبان لورا بیرون آمد، از گوشه‌ی آشپزخانه جستی زدم و تلفن را از دست لورا قاپیدم و عصبی غریدم:
- بدش من.
لورا حق به‌جانب دست به کمر زد و گفت:
- ببینم هنرام دیگه کدوم خریه؟
- اولاً درست حرف بزن... دوماً بهت یاد ندادن که بی‌اجازه دست به گوشی کسی نزنی؟!
این حرفم انگار زیادی تاثیرگذار بود که لورا با چهره‌ی کاملاً درهم مقابله به مثل فریاد زد:
- نه می‌دونی چیه یاد ندارم... می‌دونی چرا؟! ها می‌دونی... چون از بچگی پدر و مادر بالا سرم نبوده که یادم بدن. کسی رو نداشتم که بخواد بهم یاد بده که باید چه جوری رفتار کنم. درست دقیقاً مثل تو که یاد نگرفتی چیزی رو از خانوادت پنهون نکنی.
- من چیزی رو از شما پنهون نکردم.
- هاها نه‌ بابا پس قضیه این پسره چیه؟!
کلافه و مستأصل پنجه توی موهام کردم و عصبی زیر لب زمزمه کردم:
- لعنت بهت.
- بگو دیگه چرا لال‌مونی گرفتی. این پسره هنرام کیه؟!
- هیچ‌ک.س نیست بس کن لورا... تو دیگه گند شکاکیت و در آوردی... بس کن.
لورا با خباثت ابرویی بالا انداخت و بعد درحالی که ظرف‌های توی دستش را روی میز می‌گذاشت گفت:
- باشه که این طور... پس من میرم تا از مارک بپرسم... حتماً اون میدونه که هنرام کیه، اگر هم ندونه حتماً دنبالش می‌گرده.
- تو حق نداری من و تهدید کنی.
- من تهدید نکردم فقط پرسیدم هنرام کیه؟!
با صدای مارک تصمیم گرفتم برای فعلاً سکوت کنم تا گند قضیه بیشتر از این در نیومده. آه لعنت خدا بهت هنرام که وقت نمی‌شناسی و لحظه به لحظه زنگ می‌زنی.
- شما دوتا دارین راجب چی حرف می‌زنید؟!
لورا با خباثت که هنوز توی چهره‌اش داشت گفت:
- هنرام.
با تشر گفتم:
- لورا.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
780
8,899
مدال‌ها
2
ولی اون بی‌تفاوت برگشت و رو به مارک ادامه داد:
- تو شخصی رو به نام هنرام می‌شناسی مارک؟!
مارک در حالی که سعی داشت خودش را بی‌خبر نشان دهد متعجب گفت:
- هنرام؟!
آشوبی عمیق دلم را به لرزه انداخت، عصبانی هستم. به حدی عصبانی و خشمگین که اگر این هنرام احمق را ببینم با هر دو دستم خِر‌خره‌اش را پاره‌پاره می‌کنم. این بار هزارم است که به او می‌گفتم بد‌ موقع به من‌ پیام ندهد و او بی‌توجه به خواستم چنین کاری می‌‌کرد.
سعی کردم موضوع را منحرف کنم اما لورا با سماجتی بالا به تلاشش برای شنیدن حقایقی که نباید بویی از آن‌ها می‌برد ادامه داد:
- مگه این آقای هنرام کدوم خریه که الینا مدام سعی داره اون رو از من پنهون کنه؟! اگه من این کار رو می‌کردم که تا حالا هردوتاتون هزار‌تیکم کرده بودین!
مارک با نشان دادن کف دستش به لورا به آرامی گفت:
- لورا لطفاً به حرفم گوش کن، هنرام فقط... .
لورا با اطمینان و طوری که انگار چیز مهمی را کشف کرده باشد وسط حرف برادرش پرید و گفت:
- وایسا ببینم، تو هم هنرام رو می‌شناسی؟!
سکوت عمیق اما معنادار مارک همه‌ چیز را خراب کرد و باعث شد تا لورا با چشمانی درخشان از کنجکاوی، به برادرم خیره شود و مثل سگی که رد شکار را پیدا کرده باشد بگوید:
- پس تو هم هنرام رو می‌شناسی. اون کیه؟ چرا الینا انقدر دربارش حساسه؟! مگه مأمور دولت یا وزیر امور خارجه‌ست؟
چشمانم را عصبی و مضطرب در حدقه چرخاندم و سریع با نگاهی سرشار از درخواست کمک که هشدار شدیدی از آن موج می‌زد به مارک زل زدم، سپس با لبخندی مصنوعی روبه خواهرم لورا خنده‌کنان گفتم:
- لورا... عزیزم، هنرام همون لوله‌کشیِ که هفته پیش برای تعمیر لوله‌های آشپزخونه اومده بود.
لورا ابرو‌هایش را بالا انداخت و متعجب پرسید:
- لوله‌کش؟!
با لحنی به ظاهر صمیمانه لبخند زدم و ادامه دادم:
- آره لوله‌کش دیگه. مگه یادت نیست؟ همون روزی که کلی آب از سقف آشپزخونه چکیده بود و آشپزخونه‌مون رو به دریاچه تبدیل کرد؟ اون‌قدر آب از سقف می‌چکید که فکر کردم داریم تو یه غار زندگی می‌کنیم! واسه همین ازم خواسته بودی که یه لوله‌کش ماهر رو پیدا کنم تا مشکل رو حل کنه.
نگاهی به مارک انداختم و در حالی که با علامت چشم از او می‌خواستم حرفم را تأیید کند پرسیدم:
- مگه نه مارک؟
مارک که متوجه منظورم شده بود با خنده‌ای کوتاه که کمی اجباری به نظر می‌رسید، دستش را پشت سرش مالید و به قصد تأیید حرفم با لحن آرامی گفت:
- آه، بله! بله درسته! هنرام! خدا رو شکر که اسمش رو گفتی. راستش ما هنوز پولش رو ندادیم و بهش بدهکاریم.
مارک با حالتی معصومانه به لورا نگاه کرد و ادامه داد:
- می‌دونی، این آقای هنرام آن‌قدر مهربون بود که حتی بهمون گفت اگه نتونیم پولش رو بدیم، می‌تونیم به جاش یه دونه کیک خونگی تویِ زندان براش بپزیم! واسه همین قرار شد تا قبل از کریسمس تسویه کنیم.
لورا با شک ابروهایش را بالا انداخت:
- واقعاً؟!
مارک با اشاره سر سوالش را تأیید کرد و گفت:
- آره عزیزم، واقعاً.
لورا که هنوز به ادعای من و مارک تردید داشت با لحن نگران و متعجبی رو به مارک گفت:
- پس چرا الینا انقدر دربارش حساس شده بود؟ انگار داشتین راجبه قاچاقچی مواد مخدر صحبت می‌کردین نه یه لوله‌کش! یعنی آن‌قدر بحث خیلی مهمی بوده که من ازش بی‌خبر شدم و... .
با ظرافت وارد گفتگو شدم:
- چون قرار بود من پولش رو بدم لورا، اما مارک اصرار کرد خودش این کار رو بکنه. می‌دونی که برادرت چقدر درباره مسائل مالی خانواده حساسِ! به ویژه وقتی بخواد با کسی هم تصویه حساب کنه روی این مسئله حساس‌تر میشه.
مارک با حرکتی نمایشی کیف پولش را درآورد:
- دقیقاً! و راستش رو بخوای... .
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
780
8,899
مدال‌ها
2
به ساعتش نگاهی انداخت و گفت:
- امشب دقیقاً شبیِ که باید بهش زنگ بزنم و درباره نحوه پرداخت حقوقش دوستانه باهاش صحبت کنم.
لورا که هنوز قانع نشده بود، پافشاری کرد:
- اما آخه... آخه چرا الینا نمی‌خواست نامش رو بشنوم؟!
مارک ناگهان جدی شد و با لحنی برادرانه اما محکم گفت:
- لورا جان، به نظرت چرا همیشه باید هر چیزی رو مثل کارآگاه شرلوک‌هلمز خودمون کاوش کنی؟
حرفش شعله‌یِ نگرانی‌ام را تا حدی خاموش کرد چرا که هرگاه که مارک از کنجکاوی‌هایش به ستوه می‌آمد مدام همین جمله را بیان می‌کرد و با همین یک جمله لورا برای همیشه بی‌خیال ادامه کنجکاوی‌ها و بازجویی‌هایش می‌شد.
لورا که هنوز بر خلاف انتظارم کاملاً قانع نشده بود پافشاری کرد:
- اما مارک... چرا الینا نمی‌خواست چیزی از هنرام بدونم؟! مگه لوله‌کش چیز بدیه؟
مارک آرام روی یکی از صندلی‌های نزدیک به میزِ غذا‌خوری نشست و با لحنی برادرانه و نصیحت‌آمیز ادامه داد:
- بعضی چیزها به سادگی اون‌چیزی که فکر می‌کنی نیستن خواهر نازنینم. شاید الینا نمی‌خواست اعتراف کنه که ما تویِ پرداخت پول لوله‌کش تعلل کردیم. به همین خاطر هم صورتش مثل گچ سفید شده.
سپس با لبخندی ملایم افزود:
- و راستی، این که بی‌اجازه به مکالمات دیگران به ویژه خواهر بزرگ‌ترت گوش بدی، چندان رفتار مودبانه‌ای نیست لورا. فکر نمی‌کنی بهترِ یک عذرخواهی ساده از خواهرت بکنی تا زودتر به استقبالِ شامِ خوشمزمون بریم؟ پاستاها دارن سرد می‌شن!
لورا که زیر نگاه های تند من و برادرم قرار داشت به ناچار و بر خلاف خواستِ درونی‌اش تسلیم شد و به شوخی و خنده‌کنان روبه من گفت:
- خیلی خب باشه، ببخشید. ولی هنوز فکر می‌کنم شما دو تا یه رازی رو از من دارین پنهون می‌کنین.
با خیال راحت آهی کشیدم و شانه‌هایم را پایین انداخت، اضطرابم مثل زبانه آتشی که با ریخته شدن آب ناپدید شود از درون دلم به بیرون پر کشیده بود و خستگیِ کار‌های روزانه جایگزین آن شده بود، گوشی‌ام را خاموش کردم و در حالی که داخل ذهنم هنرام را به ناسزا می‌گرفتم و برایش آرزوی مرگ با شکنجه‌ای دردناک را می‌کشیدم آن را داخل جیبِ شلوارم پنهان کردم و لبخند‌زنان خطاب به لورا گفتم:
- تنها راز ما اینِ که مارک تویِ مدیریتِ مالیِ خانواده یکم افتضاحِ، و من هم تویِ نگهداری از لوله‌های خونه! حالا بیا بریم شام بخوریم قبل از این که مجبور بشم دوباره به آقای هنرام زنگ بزنم!
پس از اتمام حرفم سه نفری مشغول ادامه کار‌مان شدیم، من و لورا باقی‌مانده‌یِ بشقاب‌ها و قاشق‌ها را چیدیم و مارک هم در حالی که به عنوان بزرگِ خانه در تزئین کردن به ما مشاوره می‌داد ، پنهانی به من در مورد موفقیت‌مان در فریب دادن لورا با چشمک زدن تبریک گفت و لبخندی راضی بر لب داشت.
بعد از این‌که با حرف‌های چرت و پرت مغز لورا را منحرف کردیم، حالا زمانی بود که باید به مارک می‌گفتم که جایی که با لئو قرار گذشته را خودش تنهایی برود چون دیگر ضرفیت ندارم که دوباره لئو از خودراضی مغرور را ببینم. می‌دانم چرا از مارک خواسته تا من هم، همراهش باشم چون حتماً می‌خواهد باز دوباره با حرف‌های نیش‌دار من را نیش بزند. آه سردی کشیدم و بی‌حوصله مشغول ور رفتن با ظرف غذایم شدم. مارک متعجب، مقابلم سر بلند کرد و با مکث کوتاهی پرسید:
- چیزی شده؟!
نگاه معناداری کردم و بعد با تکان دادن سرم گفتم:
- نه چیزی نشده، فقط حوصله ندارم.
همین که لورا پیش‌قدم شد تا با مزه ‌ریزی‌های بی‌موقع وسط حرفم بپرد، تلفن همراهش زنگ خورد. اول کمی متعجب بعد با نگاه تیزی به هردوی ما گفت:
- مریدث هست.
مارک با حرکتی نمایشی خودش را به جلو کشید و گفت:
- خب حتماً میخوان از دلت در بیارن، چرا پس منتظری جوابش و بده دیگه.
لورا کمی تردید داشت. این را قشنگ می‌توانستم از طرز رفتارهایش ببینم. با کمی دودلی از روی صندلی بلند شد و به سمت اتاق خوابش رفت. همین که کمی از ما دور شد، مارک ادامه داد:
- خب می‌شنوم! لورا رو فرستادم دنبال نخود سیاه تا تو بتونی راحت حرفت و بزنی... می‌شنوم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
780
8,899
مدال‌ها
2
انگار که منتظر همین حرف بودم چون، قاشق را روی بشقاب گذاشتم و صاف روی صندلی‌ام نشستم. خیره به چشم‌های مارک گفتم:
- فردا خودت تنها برو سر قرارت با لئو چون من نمیام.
- یعنی چی! این چه مسخره بازیه، من بهش قول دادم. ما فردا با هم میریم.
- تو بی‌خود کردی از جانب من باهاش قول و قرار گذاشتی، مگه من غلام تو و لئو هستم که هر کجا و هرجا دلتون خواست، همراهتون بیام؟
- این چه حرفیه می‌زنی معلومه که نه... ببینم تو امشب سرت به سنگ که نخورده اهیانن؟!
- نخیر جناب، خیلی هم سرحال هستم، همین که گفتم من فردا با شما نمیام.
- ولی من با لئو قرار گذاشتم.
عصبی مشتم را بالا آوردم و محکم روی میز کوبیدم و با لحنی هشدار‌آمیز فریاد زدم:
- به من ربطی نداره، من می‌خوام از لئو فاصله بگیرم برای همین هم نمی‌خوام زیاد دور و بر من موس‌موس کنه. ازش بدم میاد دلم نمی‌خواد آدمی مثل لئو دور و برم باشه، فهمیدی؟!
مارک با چهره‌ای درهم از خشم، دست از غذا خوردن کشیده بود و فقط با اخم کشنده به من نگاه می‌کرد. انگار صدایمان خیلی بالا رفته بود چون بلافاصله لورا هم مکالمه‌اش را پایان داد و خودش را به ما رساند. بعد با تردید و لکنت گفت:
- این...این جا...چ..چه خبره؟ چرا داد میزنین.
مارک بلافاصله با تشر اشاره‌ای به من زد و گفت:
- از من نپرس، از خواهر جونت بپرس که فکر کنم امشب می‌خواد به یه روشی گند بزنه بهمون و پاستای امشب و زهرمار کنه.
لورا سر و گردنش را سمتم چرخاند و با تعجب ساختگی گفت:
- الینا؟!
خواستم با لحن تندی دست به مخالفت بزنم و روی مقاومتم پافشاری کنم اما مارک که انگار متوجه هدفم شده بود با چهره‌ای که از خشم تیره به نظر می‌رسید قاشق و چنگالش را طوری به میز کوبید که بشقاب‌ها به جست و خیز درآمدند. رگ‌های گردنش برآمده و چشمانش بی‌رحمانه به من خیره شده بود.
هم‌زمان با این اتفاق لورا طوری که انگار از رفتار مارک وحشت کرده باشد چند قدم عقب رفت و بریده‌بریده گفت:
- چی..‌ چ... چی شده مارک؟! چرا... .
به ناگاه زنگِ گوشی‌اش او را از ادامه حرفش منصرف و توجه‌‌اش را به خود جلب کرد. لورا متعجب نگاهی به صفحه‌گوشی‌اش انداخت و گفت:
- بانی؟! این دیگه چی میگه؟!
با نگاهِ معنا‌داری به مارک نگاهم را روی خواهرم لورا قفل کردم و گفتم:
- شاید می‌خواد به خاطر وراجیش ازت عذر‌خواهی کنه عزیزم! به نظرم بهتره بهش جواب بدی.
لورا بر خلاف خواسته‌اش گوشی را جواب داد و در حالی که مشغول صحبت بود سریع از اتاق خارج شد.
وقتی هر دو از خروج کاملش مطمئن شدیم، مارک در حالی که سعی می‌کرد خشمش را کنترل کند حق‌به‌جانب و با لحن تهدید‌آمیزی روبه من غرید:
- فکر می‌کنی این یه بازیِ کودکانست الینا؟!
محکم غریدم:
- شاید!
با صدایِ لرزان از خشمش ادامه داد:
- پس خب گوش‌هات رو باز کن خواهر! اگه فردا با من نیایی، شاید مجبور بشم برای لورا داستان مفصلی تعریف کنم. مثلاً درباره‌ی اون شب‌هایی که با ماسک و لباس‌های سیاه از پنجره‌ خونه‌ها فرار می‌کردیم، یا اون جعبه‌های مرموزی که همیشه تویِ انباری پنهون شدن یا... .
وقتی متوجه شد لورا در حال داخل شدن به اتاق است سریع حرفش را خورد و سکوت اختیار کرد.
لورا در حالی که به گوشی‌اش ور می‌رفت به محض ورودش نگاهی به من انداخت و گفت:
- انگار این بانی و مریدث عوضی دارن سربه‌سرم می‌ذارن، مرتیکه‌یِ آشغال تا گوشی رو جواب دادم چیزی نگفت و با یه سلامِ کوچیک هِر‌هِر تماس رو قطع کرد. آخه این چه مرَضیه که... .
ناگهان مارک با حرکتی سریع، گوشی خود را به عمد روی زمین انداخت و خطاب به لورا با لحن خواهشانه‌ای گفت:
- آا... راستی لورا جان، می‌شه لطف کنی بری و گوشی من رو از اتاق خوابم بیاری؟ ظاهراً قبل از اومدن سر میز شام یادم رفت گوشیم رو با خودم بیارم. فکر کنم اون‌جا افتاده باشه.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
780
8,899
مدال‌ها
2
لورا ناباورانه نگاهی به برادرش انداخت، هیچ‌گاه سابقه نداشت برادرش در کاری بی‌حواسی یا فراموشی از خودش نشان بدهد. لورا سریع با علامت سر خواست برادرش را تأیید کرد و پاسخ داد:
- باشه، الان می‌رم میارمش.
پس از خروج لورا، با چشمانی از حد در رفته به برادرم مارک نزدیک شدم و با چهره‌ای اخم‌آلود و سرخ‌شده فریاد زدم:
- تو دیوونه شدی مارک؟ داری من رو با خواهرم تهدید می‌کنی؟! انگار خبر نداری که پایِ خودت هم تویِ تمومِ این ماجرا‌ها گیرِ!
مارک با لبخندی شیطانی پاسخ داد:
- ببین الینا، انتخاب سادَست. یا فردا‌شب با من میایی پیش لئو، یا همین امشب لورا تمام اسرار خانواده رو می‌فهمه! می‌خوای بخوا می‌خوای هم نخواه!
خشمگینانه پاسخ دادم:
- خفه شو! تو حق نداری که... .
حق‌به‌جانب پاسخ داد:
- نه... نه، نه حق دارم، می‌دونی چرا الینا؟ چون من برادر بزرگ‌ترتم و تو به حرف من گوش می‌دی!
از سر نفرت و عصبانیت مشتم را دوباره محکم روی میز کوبیدم و تهدید‌کنان گفتم:
- که این‌طور... پس چطوره من هم راجبه اتفاقِ چند دقیقه پیش زبونم رو به حقایق آراسته کنم؟ چون دفعه اولت نبوده که با کنسرو‌باز‌کن دستت رو خط‌خطی یا خونی می‌کنی!
- من با تو فرق می‌کنم دختر. خودت و با من مقایسه نکن.
کلافه حدقه چرخاندم و سریع با یک حرکت از جایم بلند شدم. همراهم نگاه مارک هم به بالا کشیده شد و متعجب نگاهم کرد.
- کجا میری؟!
تند و سريح پاسخ دادم:
- قبرستون، تو هم میای؟! به تو چه ربطی داره کجا میرم. باید به تو هم جواب پس بدم؟
- حداقل نظرت و بگو و بعد برو. چیکار می‌خوای بکنی؟! میای یا نه؟
چون دیگر حالم بهم می‌خورد که با لئو رو در رو بشوم با غیض و خشم، دستم را مشت کردم و با کنایه و توپ پر گفتم:
-به لئو بگو که بره به درک... دیگه عمراً بخوام روم و به روش بزنم. تازه داره بعد یه مدت قیافه‌ی نحسش از ذهنم پاک میشه، دوباره ببینمش که چیکار کنم؟
بعد از گفتن حرفم حرصی میز را چرخیدم و هیچ توجهی به صدا کردن‌های مارک نکردم و خودم رو به اتاق رساندم و بلافاصله در رو پشت سرم بستم. با پشت خودم و به در اتاق چسبوندم و نفسم رو درون سی*ن*ه‌م حبس کردم. با اینکه در رو بسته بودم ولی باز هم صدای مارک و لورا مشخص بود. شنیدم مارک《لعنتی》زمزمه کرد و بعد لورا متعجب پرسید:
- ای بابا چرا هر وقت من از کنارتون میرم یه انقلابی بین شما رخ میده... چی شده؟! چه اتفاقی افتاده؟ چرا الینا عصبی شد و رفت!
مارک عصبی و با خشم غريد:
- من چه می‌دونم، چه مرگش شده.
- یعنی چی مارک تو برادرشی، باید در قبال خواهرات مسئول باشی؟ فکر کنم بهتر باشه بری و آرومش کنی.
به وضوح صدای مشتش رو که محکم روی میز غذاخوری کوبید را شنیدم و سعی کردم تا گوشم را تیزتر کنم تا متوجه‌ی حرف‌های بی‌سر و ته مارک بشوم.
- به درک می‌فهمی لورا...به درک که آروم نیست. اصلاً دیگه مسائل تو و اون خواهر شیرین عقلت به من مربوط نیست. همه‌تون برین تا من حداقل یه نفس راحت از دست شما ها بکشم.
با شنیدن این حرف‌ها از زبون مارک متأسف سری تکون دادم و سعی کردم دیگه به چرندیاتی که داشت سر هم می‌کرد توجه نکنم.

***

《آدام گالاهر 》

خونسرد و بدون هیچ واکنشی، دستم را دور لیوان قهوه‌ای که آدریانو زحمت کشیده بود و برایم آورده بود حلقه کردم و در سکوت به گلدان پر گلی که وسط میز گذاشته شده بود خیره بودم. آدریانو هم وقتی کارش در آشپزخانه‌ی نقلی خانه‌اش تمام شد، دست‌های خیسش را با پیش‌بند آبی‌اش پاک کرد و دوستانه کنار ژولیس جای گرفت و با لبخند گفت:
- تو تا کارت پیشم گیر نباشه، نمیای.
وقتی جوابم فقط برایش سکوت بود، با صاف کردن صدایش ادامه داد:
- خب ببینم می‌خواستی من و ببینی. حالا چی باعث شده که بیای پیش من؟!
نگاهم را آرام بالا آوردم و رخ‌به‌رخ آدریانو گفتم:
- آدریانو... به کمکت احتیاج دارم.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
780
8,899
مدال‌ها
2
ژولیس که در گوشه‌ای لم داده بود، با شنیدن این جمله ابروهایش را بالا انداخت. آدریانو اما نفس عمیقی کشید و پیش‌بندش را کنار گذاشت. انگار همین یک جمله کافی بود تا بفهمد ماجرا چقدر جدی است:
- همیشه وقتی کمک می‌خوای مسیر به سه مورد ختم میشه دوست من، یا می‌خوای کسی رو پیدا کنی، یا می‌خوای اثبات کنی کسی مرده... یا می‌خوای بفهمی کسی زنده هست یا نه، خب کدوم مسیر رو این بار می‌خوای طی کنی؟
وقتی لیوان قهوه را محکم‌تر در دستانم فشردم ترک ظریفی روی بدنه لیوان نقش بست.
دستی به سرم کشیدم و ناباورانه گفتم:
- نیم ساعت پیش... یه تماس ناشناس. یه‌جور صدای تغییر داده شده... بهم گفت که مرگ همسرم هلن اصلاً تصادفی نبوده. می‌گفت اگه ازش بخوام و باهاش همکاری کنم، می‌تونه این موضوع رو با مدرک موثق بهم ثابت کنه.
سکوت سنگینی بر فضای اتاق حاکم شد. در حالی که ژولیس بی‌حرکت و آدریانو با توجه و دقت بالایی به حرف‌هایم گوش سپرده بود به محض اتمام حرفم، با صدایی آرام اما کاملاً جدی پرسید:
- دیگه چی بهت گفت؟
پاسخ دادم:
- بهم گفت که اون رو یه‌ جور ناجی برای کشورم بدونم! تو می‌دونی این حرفش یعنی‌ چی؟
آدریانو بی‌خبر و به نشانه منفی سرش را به قصد مخالفت با سوالم به چپ و راست تکان داد و گفت:
- متأسفانه نه، شاید... شاید این بخش از حرفش یه‌جور رمز باشه یا چه‌ می‌دونم... یه‌جور تلاش برای تحت تأثیر قرار دادنت برای همکاری. همکاری که ممکنه به مرگ یا تله مرگباری ختم بشه!
وقتی از لای حرف‌های پایانی‌اش متوجه منظورش شدم چشمانم را عصبی در حدقه چرخاندم و پاسخ دادم:
- بی‌خیال آدریانو... نگو که ازم می‌خوای بی‌خیال پیدا کردن کسی بشم که ممکنه چیزی در مورد چراییِ مرگ هلن بدونه. هم‌چین چیزی رو بهم نگو مرد.
آدریانو نفسش را بیرون داد، دستی به دورِ دهانش کشید و با لحنی آرام شمرده‌شمرده و با تأکید بالایی پاسخ داد:
- ببین آدام... خب به حرفم گوش بده... من قصد مخالفت باهات رو ندارم اما... .
با کنترل عصبانیت و بی‌تابی‌ام پاسخ دادم:
- اما چی آدریانو؟
آدریانو مدتی به چشمان ناآرامم زل زد، سپس با لحن جدی گفت:
- ما این مسیر رو قبلاً رفتیم آدام. مگه یادت نیست که تحقیقات رسمی... .
با صدایی که دردی آشکار از آن موج می‌زد پاسخ دادم:
- تحقیقاتِ رسمی؟ همون تحقیقاتی که پرونده رو تنها در عرض چند روز بست منظورته؟ همون پرونده‌ای که گفتن مرگ ناگهانی اون همه مأمور وطن‌پرست فقط خطای انسانی بوده؟!
آدریانو خواست چیزی بگوید اما من به جلو خم شدم و زود‌تر از او با لحن جدی گفتم:
- ببین شماره‌یِ این تماس... شماره‌یِ ناشناس بود. اما صدا... لحنش... انگار واقعاً همه‌ چیز رو می‌دونست. همه‌چیز، حتی این که چطور همسرم کشته شد! می‌دونی این یعنی چی آدریانو؟
آدریانو با شکستن نگاهش روبه من پاسخ داد:
- یعنی می‌خوای منبع تماس رو پیدا کنی. با اون دستگاه‌های قدیمی و روش‌های غیرقانونی که قبلاً داشتیم. و برای همین هم به من زنگ زدی و الان این‌جایی، درسته؟
با لبخند کوتاه و تلخی پاسخ دادم:
- زدی به هدف.
آدریانو گفت:
- اما این کارِ راحتی نیست رفیق، می‌دونی که اگه لئو بفهمه بدون اطلاعش داریم چیکار می‌کنیم اون‌وقت چی میشه؟
با اصرار بالایی پاسخ دادم:
- گور پدر لئو... من... .
آدریانو اخم‌هایش را در هم کشید و گفت:
- فراموش نکن که لئو رئیس سازمانِ، بدون مجوز اون ممکنه کار واسمون یکم مشکل بشه، پس نباید... .
وسط حرفش پریدم و با پافشاریِ بالایی گفتم:
- بی‌خیال مرد... فقط یه ردیابیِ ساده رو می‌خوای انجام بدی، کسی بویی نمی‌بره. من فقط می‌خوام بفهمم تماس از کجا بوده، همین.
 
موضوع نویسنده
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jul
780
8,899
مدال‌ها
2
آدریانو نگاهی به ژولیس انداخت که بی‌روح به دیوار خیره شده بود. سپس آهی کشید و گفت:
- خیلی خب. اما فقط برای ردیابی. هیچ تعقیب و پیگیری دیگه‌ای بدون مشورتِ با من انجام نمی‌شه. قول میدی آدام؟
سریع سرم را تکان دادم اما نگاهم خالی بود. انگار نصف ذهنم جای دیگری بود.
ناگهان ژولیس سکوت طولانی‌اش را شکست و با تغییری عمدی در موضوع خطاب به من گفت:
- راستی، حالا که حرف از قول دادن شد... عیبی نداره بپرسم که لیزی حالش چطوره؟ دکترها چی می‌گن؟
عصبی چند قلوپ از قهوه را نوشیدم، سپس خودم را جمع و جور کردم، اما چشم‌هایم پر از خشم و در عین حال خالی بود:
- همون تومور... در حال پیشرویه. عملش پرخطره. هزینه‌هاش هم که... اصلاً بذار در موردش حرف نزنیم.
آدریانو سرش را برای تأیید تکان داد و با لبخند گفت:
- بهتر نیست براش دعا کنیم؟ بریم کلیسا و از کشيش بخوایم که برای سلامتیش دعا کنه؟!
در همان حال ژولیس هم سرش را تکان داد و گفت:
- خوبه من می‌تونم این کار و بکنم و یک کشیش آشنا رو براتون بیارم.
با تشر و غرولندی گفتم:
- لازم نکرده. من به این چرندیات هیچ باوری ندارم. اگه کارساز بود برای هلن تأثیر می‌ذاشت. شما ها هم به جای این‌که این‌جا بشینین و برام پیشنهاد بدین، بگین چه جوری می‌تونم رد اون شماره‌ی ناشناس روی مخم و بزنم!
ولی قبل از این‌که آدریانو شروع به حرف زدن کند، ژولیس گفت:
- باید مأموریتی که بهت محول میشه رو قبول کنی.
با قیافه‌ی کاملا متفاوتی نگاهم رو سمت ژولیس سوق دادم و گفتم:
- اون وقت می‌تونم بپرسم برای چی باید این کار و بکنم؟!
ژولیس بی‌تفاوت شانه‌ای بالا انداخت و گفت:
- خب معلومه، با قبول کردن این مأموریت انتقالی به پایتخت و می‌گیری و اون وقت می‌تونی با دسترسی کامل به اطلاعات سرورهای کشور، رد اون شماره‌ی ناشناس و بگیری و ردیابی کنی. البته که کار آسونی نیست ولی سعی کن که موفق بشی.
آدریانو لیوان قهوه‌اش را آرام روی میز گذاشت و گفت:
- آره آدام من هم فکر می‌کنم که این بهترین کاری می‌تونه باشه که انجام میدی و خیلی راحت به خاسته‌ات می‌رسی.
مستأصل سری تکان دادم و بی‌آنکه نگاهی به هر دویشان کنم گفتم:
- نه این امکان نداره چون من تا قبل از این‌که پام به پایتخت برسه، می‌فرستن برای مأموریت. اونم مأموریتی که معلوم نیست تهش چی میشه.
آدریانو با اخم کشنده‌ای تشری زد و گفت:
- یعنی چی تهش چی میشه، معلومه این که گفتن نداره. تو قراره بری برای کشورت خدمت کنی.
من هم در جوابش با صدای بلند گفتم:
- چه خدمتی؟ برای کشورم اونم به چه قیمت جاسوسی کردن توی کشور مردم؟!
آدریانو که با نفس‌های منقطع دیگر جوابی برای سوالم نداشت، به جایش ژولیس با جدیت گفت:
- بهتر نیست اسمش و بزاری محافظ از منافع ملی کشور؟ تو هیچ میدونی این مأموریت چه قدر برای کشور آمریکا مهمه! نه تنها آمریکا بلکه برای کل جهان مهمه چون خطر نابودی جهان رو به همراه داره. به نظرت در این موقع نباید ما بیشتر به فکر کشور باشیم تا به فکر انتقام و انتقام‌گیری از مقصران گذشته؟!
در ادامه آدریانو ادامه داد:
- این طور که آخرین گزارشات جاسوسانمون در روسیه خبر دادن، قراره روسیه اقدام به ساختن بمب هیدروژنی کنن.
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- خب! این چه ربطی به من داره؟
- خطر داره... .
- چه خطری؟ وقتی که یه بار همچین بمبی ساخته شده و هزاران نفر و توی هیروشیما و ناکازاکی کشته.
ژولیس با اخم گفت:
- اونا مقصر بودن‌.
- مردم یا دولت؟! مگه مردم جنگ و آغاز کرده بودن که این طور بی‌رحمانه قتل‌عام شدن؟! چرا این چیزا هیشکی براش مهم نیست که چه جرم‌هایی توی جهان اتفاق افتاده. میگی اونا مقصر بودن اشتباه نکن ژولیس چون هیچ‌ ک.س توی این دنیا گناهکار به‌دنیا نمیاد.
 
بالا پایین