مرتیکهی عوضی. باز پشت سر من داره رژهی نظامی میره این وقت شب. شیطونِ میگه با یه حرکت بزنم تا دیگه بچه دار نشه.
اشکم داشت در میومد. خدا پدرشون رو نیامرزه این چی بود افتاد تو زندگیم. یه لحظه برگشتم نگاهش کردم که اون هم وایساد و خیلی جدی منتظر نگاهم کرد. نگاش کن، نگاش کن تروخدا، یه جور نگاه میکنه انگار داره به یه متهم یا یه قاتل جانی نگاه میکنه. دیگه اگه حرف نمیزدم میمردم. باید یه جوری قهوهایش میکردم.
- چیه؟
بادیگارد: تو ذل زدی به من، از من میپرسی؟
عجب! البته راست هم میگهها مشکل از منِ. ولی حق نداره انگار چوب خشک رفتار کنه. والا. چرا همهی این پلیس و بادیگاردها انقدر مقرراتین؟ و البته این یکی بینزاکتت! تازه میدونید چقدر اذیتش کردم که یکم داره عامیانه حرف میزنه؟ هان؟
جدیدا مثل خودم جوابم رو میده فکر کنم دیگه صبرش سر اومده. به درک منم هدفم همینِ. اینکه بیخیال من بشه.
- نه که خیلی قیافه داری. برج زهرمار نگاه میکردم دلم بیشتر وا میشد. انگار یکمی زورش گرفت ولی با خونسردی کامل جواب داد
بادیگارد: هرچی هستم بهتر از یه پزشک روانی هستم.
چشمام زد بیرون، عجب رویی داره. این اومده نوکری کنه ولی بیشتر داره سواری میکنه شدم خرش هر جور بخواد میتازونه البته همش تقصیر خودمه اون خیلی مراعات میکرد که چیز بدی بهم نگه ولی الان.. .
- رو که نیست سنگ پا قزوینِ.
اونم همونطور که مثل بلانصبت، بلانصب دور از جون سگه تو کوچه. سگ شرف داره به این. همینطور که مثل سگ وایساده بود، روشو برگردوند یه طرف دیگه. زمزمهاش رو با خودش شنیدم
بادیگارد: دخترهی... .
خودش رو کنترل کرد انگار تحمل بچه بازیهای منو دیگه نداشت
- میدونی چیه؟ حالا که دارم فکر میکنم پزشک روانی بهتر از سگ نگهبانِ.
بعد برا اینکه مثلا نشون بدم پاره شدم از خنده دهن رو وا کردم تا جایی که میتونستم، و زدم زیره خنده.
داشت خودش رو میکشت که جواب نده، بدبخت.
فکر کنم ولش میکردی خودش تفنگ رو در میاورد میزاشت رو سرم با یه گلوله خودشو خودمو راحت میکرد. انگار یکم بهش وقت دادم جواب پیدا کرد، اومد دهن وا کنه که حرف بزنه، گوشیم زنگ خورد. بدون توجه به اون گوشی رو جواب دادم. که بیشتر ازم سوخت.
- الو تَـری.
ترانه: الو روانی، کجایی؟
یعنی واقعا انقدر روانی بودنم تو چشمه؟ میگم چرا این لندهور چپ میره راست میره بهم میگه پزشک روانی.
من: سرِ قبرت نشستم شمع روشن کردم. خب میخوای کجا باشم!
ترانه: آها. نکنه باز اون یارو دنبالت کرده که اعصاب نداری؟
در ماشین رو باز کردم و نشستم تو ماشین.
- خوبه که دیگه منو میشناسی. وایی بچه مثله سگ میمونه هرجا برم بو میکشه پیداش میشه.
ترانه خیلی جلو خودش رو گرفت تا نخنده ولی انگار طاقت نیاورد و زد زیره خنده.
ترانه: خاک برسرت نگو میشنوه.
صدام رو بردم بالاتر جوری که از عمد بشنوه
- بزار بشنوه ترانه مگه دروغ میگم؟!
ترانه خندید و گفت:
-هیس. خفه شو روانی، پاچت رو میگیره.
خندم گرفت. آروم دستم رو گذاشتم دم دهنم تا فقط ترانه بشنوه و اون دیگه نشنوه
- سگِ نگهبان بهش میگم.
ترانه دیگه غش کرد.
ترانه: وایی تو عقل نداری دختر!
- همیشه در حاله پارس کردن. من نمیدونم چطور زیر دستهاش قدیم تحملش میکردن.
ترانه: همینطور که من یه نخبهی روانی رو تحمل میکنم.
- عه ترانـه!
ترانه غش غش خندید.
ترانه: خب حالا، برو به کارت برس. دیرت نشه.
- نه نه. قطع نکن. مجبور میشم صدای نحسش رو باز تحمل کنم.
ترانه: تو گو*ه نخوری اون جوابت رو نمیده. خودت حتما سر به سرش میذاری. وگرنه آقای مرادی واقعا مرده متشخصین.
- بله؟ متشخص؟
ترانه: هان دیگه. ولی بندهی خدا اینجوریه که یاد گرفته با هرکی مثله خودش رفتار کنه. مثلا چون من آدمم جواب منو همیشه با متانت میده. ولی چون شما زبون درازید ایشون هم مجبورن آدمتون کنن.
من: آدم ندیدم که آدم باشم.
بعد روش بدون خدافظی قطع کردم.
چرخیدم تا ظبط رو روشن کنم که دیدم یه نفر تو فاصلهی یه میلی متریم داره نفسهای وحشی میکشه. چشمهامو بردم بالا که راست نگاهش انگار برق خورد تو چشمَم. این که انگار ببر زخم خوردست. خدا جون یه کاری بکن سالم به خونه برسم حداقل برای آخرین بار مامانم رو ببینم.قول میدم تمام نماز غذاهامو بخونم. اصلا نماز صبحها هم بیدار میشم. تو فقط یه کاری کن.
چنان آب دهنم رو قورت دادم که صداش تو سکوت شب اِکو شد.
- به کلمهای به نام گو*ه خوردم موافقی؟
همینطور نفسهای عصبی میکشید.
یکم همینجور نگاهش کردم..
من: به کلمهی مثل سگ پشیمونم چی؟
باز داشت بدجور نگاهم میکرد. وایی باز تو دهنم آب جمع شد. واقعا هم قیافهاش ترس داره. بزار آروم قورتش بدم تا نفهمه ترسیدم. سر عمر خطاب، اومدم آروم قورتش بدم یه صداییی داد که تخلیهی فاضلاب نمیداد.
قورت
خاک توسره خودمو قورتم کنن.
سریع هول کردم. یکم وُل خوردم بعد سعی کردم آرامش ظاهریم رو حفظ کنم.
- میشه بدونم از کجاهاش اینجا بودی؟
بادیگارد: اونجاهایی که لازم بود.
یکم مثله بز نگاهش کردم.
بنظرتون بپرم پایین برم؟بخدا حاظرم پیاده برم ها. وگرنه این خونِ که روی سنگ فرشهای خیابون میریزه. نه باید بمونم و مثل همیشه گناهم و کِتمان کنم. من مرده روزهای سختم. سریع دست پیشو گرفتم که پس نیوفتم.
من: چه بینزاکت. به شما یاد ندادن وقتی یه نفر داره با موبایل صحبت میکنه گوش وایسادن چه کاره زشتیِ اینارو هم من باید یاده شما بدم؟
بادیگارد یه جوری نگاهم کرد که فهمیدم دارم زر میزنم.
بادیگارد: وقتی یه نفر دقیقا تو ماشین کنارت نشسته چه بخواد چه نه صدای نحس آدم کنارش رو میشنوه. مخصوصا وقتی انگار بلندگو قورت داده.
چییی؟ چیی؟ به من گفت بلندگو قورت دادم؟ مامانم هم همیشه همین و بهم میگفت. میگفت صدات بری تو غار انقدر بلنده که بایه کلام اگه تو زمان اصحابِ کف بودی همشون بلند میشدن میاومدن بیرون میگفتن این دیگه به عنایت الهی ما هم رحم نمیکنه. میخواستیم یه دقیقه بخوابیما.
بغض گلوم رو گرفت. پس حقیقت داشت.
من: خیلی بیشعورید.
و تو چشمهام اشک جمع شد.
یه جوری نگاهم کرد که انگار واقعا با یه دیوونه طرفِ.
بادیگارد: واسه من فاز اشکِ تمساح نیاید.
چشمهام بیشتر از اشک سرازیر شد.
که بادیگارد انگار یکم دلش سوخت.
بادیگارد: خب حالا. اشک کوروکدیل.
از این همه وقاحتش چشمهام زد بیرون. خاک تو سرش این الان مثلا دل داری بود؟
- فقط حرف نزن. سگ نگهبان.
که باز چپ چپ نگاهم کرد
بیتوجه بهش ماشین رو روشن کردم و راه افتادم.
مرتیکهی عوضی. باز پشت سر من داره رژهی نظامی میره این وقت شب. شیطونِ میگه با یه حرکت بزنم تا دیگه بچه دار نشه.
اشکم داشت در میومد. خدا پدرشون رو نیامرزه این چی بود افتاد تو زندگیم. یه لحظه برگشتم نگاهش کردم که اون هم وایساد و خیلی جدی منتظر نگاهم کرد. نگاش کن، نگاش کن تروخدا، یه جور نگاه میکنه انگار داره به یه متهم یا یه قاتل جانی نگاه میکنه. دیگه اگه حرف نمیزدم میمردم. باید یه جوری قهوهایش میکردم.
- چیه؟
بادیگارد: تو ذل زدی به من، از من میپرسی؟
عجب! البته راست هم میگهها مشکل از منِ. ولی حق نداره انگار چوب خشک رفتار کنه. والا. چرا همهی این پلیس و بادیگاردها انقدر مقرراتین؟ و البته این یکی بینزاکتت! تازه میدونید چقدر اذیتش کردم که یکم داره عامیانه حرف میزنه؟ هان؟
جدیدا مثل خودم جوابم رو میده فکر کنم دیگه صبرش سر اومده. به درک منم هدفم همینِ. اینکه بیخیال من بشه.
- نه که خیلی قیافه داری. برج زهرمار نگاه میکردم دلم بیشتر وا میشد. انگار یکمی زورش گرفت ولی با خونسردی کامل جواب داد
بادیگارد: هرچی هستم بهتر از یه پزشک روانی هستم.
چشمام زد بیرون، عجب رویی داره. این اومده نوکری کنه ولی بیشتر داره سواری میکنه شدم خرش هر جور بخواد میتازونه البته همش تقصیر خودمه اون خیلی مراعات میکرد که چیز بدی بهم نگه ولی الان.. .
- رو که نیست سنگ پا قزوینِ.
اونم همونطور که مثل بلانصبت، بلانصب دور از جون سگه تو کوچه. سگ شرف داره به این. همینطور که مثل سگ وایساده بود، روشو برگردوند یه طرف دیگه. زمزمهاش رو با خودش شنیدم
بادیگارد: دخترهی... .
خودش رو کنترل کرد انگار تحمل بچه بازیهای منو دیگه نداشت
- میدونی چیه؟ حالا که دارم فکر میکنم پزشک روانی بهتر از سگ نگهبانِ.
بعد برا اینکه مثلا نشون بدم پاره شدم از خنده دهن رو وا کردم تا جایی که میتونستم، و زدم زیره خنده.
داشت خودش رو میکشت که جواب نده، بدبخت.
فکر کنم ولش میکردی خودش تفنگ رو در میاورد میزاشت رو سرم با یه گلوله خودشو خودمو راحت میکرد. انگار یکم بهش وقت دادم جواب پیدا کرد، اومد دهن وا کنه که حرف بزنه، گوشیم زنگ خورد. بدون توجه به اون گوشی رو جواب دادم. که بیشتر ازم سوخت.
- الو تَـری.
ترانه: الو روانی، کجایی؟
یعنی واقعا انقدر روانی بودنم تو چشمه؟ میگم چرا این لندهور چپ میره راست میره بهم میگه پزشک روانی.
من: سرِ قبرت نشستم شمع روشن کردم. خب میخوای کجا باشم!
ترانه: آها. نکنه باز اون یارو دنبالت کرده که اعصاب نداری؟
در ماشین رو باز کردم و نشستم تو ماشین.
- خوبه که دیگه منو میشناسی. وایی بچه مثله سگ میمونه هرجا برم بو میکشه پیداش میشه.
ترانه خیلی جلو خودش رو گرفت تا نخنده ولی انگار طاقت نیاورد و زد زیره خنده.
ترانه: خاک برسرت نگو میشنوه.
صدام رو بردم بالاتر جوری که از عمد بشنوه
- بزار بشنوه ترانه مگه دروغ میگم؟!
ترانه خندید و گفت:
-هیس. خفه شو روانی، پاچت رو میگیره.
خندم گرفت. آروم دستم رو گذاشتم دم دهنم تا فقط ترانه بشنوه و اون دیگه نشنوه
- سگِ نگهبان بهش میگم.
ترانه دیگه غش کرد.
ترانه: وایی تو عقل نداری دختر!
- همیشه در حاله پارس کردن. من نمیدونم چطور زیر دستهاش قدیم تحملش میکردن.
ترانه: همینطور که من یه نخبهی روانی رو تحمل میکنم.
- عه ترانـه!
ترانه غش غش خندید.
ترانه: خب حالا، برو به کارت برس. دیرت نشه.
- نه نه. قطع نکن. مجبور میشم صدای نحسش رو باز تحمل کنم.
ترانه: تو گو*ه نخوری اون جوابت رو نمیده. خودت حتما سر به سرش میذاری. وگرنه آقای مرادی واقعا مرده متشخصین.
- بله؟ متشخص؟
ترانه: هان دیگه. ولی بندهی خدا اینجوریه که یاد گرفته با هرکی مثله خودش رفتار کنه. مثلا چون من آدمم جواب منو همیشه با متانت میده. ولی چون شما زبون درازید ایشون هم مجبورن آدمتون کنن.
من: آدم ندیدم که آدم باشم.
بعد روش بدون خدافظی قطع کردم.
چرخیدم تا ظبط رو روشن کنم که دیدم یه نفر تو فاصلهی یه میلی متریم داره نفسهای وحشی میکشه. چشمهامو بردم بالا که راست نگاهش انگار برق خورد تو چشمَم. این که انگار ببر زخم خوردست. خدا جون یه کاری بکن سالم به خونه برسم حداقل برای آخرین بار مامانم رو ببینم.قول میدم تمام نماز غذاهامو بخونم. اصلا نماز صبحها هم بیدار میشم. تو فقط یه کاری کن.
چنان آب دهنم رو قورت دادم که صداش تو سکوت شب اِکو شد.
- به کلمهای به نام گو*ه خوردم موافقی؟
همینطور نفسهای عصبی میکشید.
یکم همینجور نگاهش کردم..
من: به کلمهی مثل سگ پشیمونم چی؟
باز داشت بدجور نگاهم میکرد. وایی باز تو دهنم آب جمع شد. واقعا هم قیافهاش ترس داره. بزار آروم قورتش بدم تا نفهمه ترسیدم. سر عمر خطاب، اومدم آروم قورتش بدم یه صداییی داد که تخلیهی فاضلاب نمیداد.
قورت
خاک توسره خودمو قورتم کنن.
سریع هول کردم. یکم وُل خوردم بعد سعی کردم آرامش ظاهریم رو حفظ کنم.
- میشه بدونم از کجاهاش اینجا بودی؟
بادیگارد: اونجاهایی که لازم بود.
یکم مثله بز نگاهش کردم.
بنظرتون بپرم پایین برم؟بخدا حاظرم پیاده برم ها. وگرنه این خونِ که روی سنگ فرشهای خیابون میریزه. نه باید بمونم و مثل همیشه گناهم و کِتمان کنم. من مرده روزهای سختم. سریع دست پیشو گرفتم که پس نیوفتم.
من: چه بینزاکت. به شما یاد ندادن وقتی یه نفر داره با موبایل صحبت میکنه گوش وایسادن چه کاره زشتیِ اینارو هم من باید یاده شما بدم؟
بادیگارد یه جوری نگاهم کرد که فهمیدم دارم زر میزنم.
بادیگارد: وقتی یه نفر دقیقا تو ماشین کنارت نشسته چه بخواد چه نه صدای نحس آدم کنارش رو میشنوه. مخصوصا وقتی انگار بلندگو قورت داده.
چییی؟ چیی؟ به من گفت بلندگو قورت دادم؟ مامانم هم همیشه همین و بهم میگفت. میگفت صدات بری تو غار انقدر بلنده که بایه کلام اگه تو زمان اصحابِ کف بودی همشون بلند میشدن میاومدن بیرون میگفتن این دیگه به عنایت الهی ما هم رحم نمیکنه. میخواستیم یه دقیقه بخوابیما.
بغض گلوم رو گرفت. پس حقیقت داشت.
من: خیلی بیشعورید.
و تو چشمهام اشک جمع شد.
یه جوری نگاهم کرد که انگار واقعا با یه دیوونه طرفِ.
بادیگارد: واسه من فاز اشکِ تمساح نیاید.
چشمهام بیشتر از اشک سرازیر شد.
که بادیگارد انگار یکم دلش سوخت.
بادیگارد: خب حالا. اشک کوروکدیل.
از این همه وقاحتش چشمهام زد بیرون. خاک تو سرش این الان مثلا دل داری بود؟
- فقط حرف نزن. سگ نگهبان.
که باز چپ چپ نگاهم کرد
بیتوجه بهش ماشین رو روشن کردم و راه افتادم.