جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [پزشکِ روانی] اثر «بهاره ترابی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط بهاره ترابی با نام [پزشکِ روانی] اثر «بهاره ترابی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,440 بازدید, 56 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پزشکِ روانی] اثر «بهاره ترابی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع بهاره ترابی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN

نظرت راجبع به رمان

  • قشنگ نیست، دوستش ندارم.

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
65
530
مدال‌ها
1
نام رمان: پزشکِ روانی
نویسنده: بهاره ترابیm
ژانـر: طنـز، عاشقانه، کلکلی
ناظر: @حسناع
خلاصه رمان: در موردِ دختریِ که بی‌نهایت لجباز و سرتقه... از اون دخترایی که بگی نه میگه آره... بگی نرو میگه میرم و حالا دست برقضا یه نفر از راه می‌رسه که باعث میشه کلی بخندید... مردی که طاقت حرف زور رو نداره از اون دسته آدم‌هایی هست که واقعاً حرف حق رو می‌زنه ولی این دختره قصه‌ی ما با ایشون سره جنگ داره چون... خودتون بخونید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

MHP

سطح
10
 
[ EVP ]
پرسنل مدیریت
معاونت اجرایی
نویسنده افتخاری انجمن
مدرس تیم روزنامه
Aug
6,341
45,496
مدال‌ها
23
مشاهده فایل‌پیوست 12251
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما

| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
65
530
مدال‌ها
1
مقدمه:
اولین باری که تو را دیدم پشت به من ایستاده بودی و دست‌هایت را در جیب پالتویت فرو کرده بودی. باورم نمی‌شود این تو هستی که امروز رو به من ایستاده‌ای و این‌بار دستان مرا با عشق در دست گرفته‌ای.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
65
530
مدال‌ها
1
مرتیکه‌ی عوضی. باز پشت سر من داره رژه‌ی نظامی میره این وقت شب. شیطونِ میگه با یه حرکت بزنم تا دیگه بچه دار نشه.
اشکم داشت در میومد. خدا پدرشون رو نیامرزه این چی بود افتاد تو زندگیم. یه لحظه برگشتم نگاهش کردم که اون هم وایساد و خیلی جدی منتظر نگاهم کرد. نگاش کن، نگاش کن تروخدا، یه جور نگاه می‌کنه انگار داره به یه متهم یا یه قاتل جانی نگاه می‌کنه. دیگه اگه حرف نمی‌زدم می‌مردم. باید یه جوری قهوه‌ایش می‌کردم.
- چیه؟
بادیگارد: تو ذل زدی به من، از من می‌پرسی؟
عجب! البته راست هم میگه‌ها مشکل از منِ. ولی حق نداره انگار چوب خشک رفتار کنه. والا. چرا همه‌ی این پلیس و بادیگاردها انقدر مقرراتین؟ و البته این یکی بی‌نزاکتت! تازه می‌دونید چقدر اذیتش کردم که یکم داره عامیانه حرف می‌زنه؟ هان؟
جدیدا مثل خودم جوابم رو میده فکر کنم دیگه صبرش سر اومده. به درک منم هدفم همینِ. اینکه بیخیال من بشه.
- نه که خیلی قیافه داری. برج زهرمار نگاه می‌کردم دلم بیشتر وا می‌شد. انگار یکمی زورش گرفت ولی با خونسردی کامل جواب داد
بادیگارد: هرچی هستم بهتر از یه پزشک روانی هستم.
چشمام زد بیرون، عجب رویی داره. این اومده نوکری کنه ولی بیشتر داره سواری می‌کنه شدم خرش هر جور بخواد می‌تازونه البته همش تقصیر خودمه اون خیلی مراعات می‌کرد که چیز بدی بهم نگه ولی الان.. .
- رو که نیست سنگ پا قزوینِ.
اونم همون‌طور که مثل بلانصبت، بلانصب دور از جون سگه تو کوچه. سگ شرف داره به این. همین‌طور که مثل سگ وایساده بود، روشو برگردوند یه طرف دیگه. زمزمه‌اش رو با خودش شنیدم
بادیگارد: دختره‌ی... .
خودش رو کنترل کرد انگار تحمل بچه بازی‌های منو دیگه نداشت
- می‌دونی چیه؟ حالا که دارم فکر می‌کنم پزشک روانی بهتر از سگ نگهبانِ.
بعد برا اینکه مثلا نشون بدم پاره شدم از خنده دهن رو وا کردم تا جایی که می‌تونستم، و زدم زیره خنده.
داشت خودش رو می‌کشت که جواب نده، بدبخت.
فکر کنم ولش می‌کردی خودش تفنگ رو در میاورد می‌زاشت رو سرم با یه گلوله خودشو خودمو راحت می‌کرد. انگار یکم بهش وقت دادم جواب پیدا کرد، اومد دهن وا کنه که حرف بزنه، گوشیم زنگ خورد. بدون توجه به اون گوشی رو جواب دادم. که بیشتر ازم سوخت.
- الو تَـری.
ترانه: الو روانی، کجایی؟
یعنی واقعا انقدر روانی بودنم تو چشمه؟ میگم چرا این لندهور چپ میره راست میره بهم میگه پزشک روانی.
من: سرِ قبرت نشستم شمع روشن کردم. خب می‌خوای کجا باشم!
ترانه: آها. نکنه باز اون یارو دنبالت کرده که اعصاب نداری؟
در ماشین رو باز کردم و نشستم تو ماشین.
- خوبه که دیگه منو می‌شناسی. وایی بچه مثله سگ می‌مونه هرجا برم بو می‌کشه پیداش میشه.
ترانه خیلی جلو خودش رو گرفت تا نخنده ولی انگار طاقت نیاورد و زد زیره خنده.
ترانه: خاک برسرت نگو می‌شنوه.
صدام رو بردم بالاتر جوری که از عمد بشنوه
- بزار بشنوه ترانه مگه دروغ میگم؟!
ترانه خندید و گفت:
-هیس. خفه شو روانی، پاچت رو می‌گیره.
خندم گرفت. آروم دستم رو گذاشتم دم دهنم تا فقط ترانه بشنوه و اون دیگه نشنوه
- سگِ نگهبان بهش میگم.
ترانه دیگه غش کرد.
ترانه: وایی تو عقل نداری دختر!
- همیشه در حاله پارس کردن. من نمی‌دونم چطور زیر دست‌هاش قدیم تحملش می‌کردن.
ترانه: همین‌طور که من یه نخبه‌ی روانی رو تحمل می‌کنم.
- عه ترانـه!
ترانه غش غش خندید.
ترانه: خب حالا، برو به کارت برس. دیرت نشه.
- نه نه. قطع نکن. مجبور میشم صدای نحسش رو باز تحمل کنم.
ترانه: تو گو*ه نخوری اون جوابت رو نمی‌ده. خودت حتما سر به سرش می‌ذاری. وگرنه آقای مرادی واقعا مرده متشخصین.
- بله؟ متشخص؟
ترانه: هان دیگه. ولی بنده‌ی خدا این‌جوریه که یاد گرفته با هرکی مثله خودش رفتار کنه. مثلا چون من آدمم جواب منو همیشه با متانت میده. ولی چون شما زبون درازید ایشون هم مجبورن آدمتون کنن.
من: آدم ندیدم که آدم باشم.
بعد روش بدون خدافظی قطع کردم.
چرخیدم تا ظبط رو روشن کنم که دیدم یه نفر تو فاصله‌ی یه میلی متریم داره نفس‌های وحشی می‌کشه. چشم‌هامو بردم بالا که راست نگاهش انگار برق خورد تو چشمَم. این که انگار ببر زخم خوردست. خدا جون یه کاری بکن سالم به خونه برسم حداقل برای آخرین بار مامانم رو ببینم.قول میدم تمام نماز غذاهامو بخونم. اصلا نماز صبح‌ها هم بیدار میشم. تو فقط یه کاری کن.
چنان آب دهنم رو قورت دادم که صداش تو سکوت شب اِکو شد.
- به کلمه‌ای به نام گو*ه خوردم موافقی؟
همین‌طور نفس‌های عصبی می‌کشید.
یکم همین‌جور نگاهش کردم..
من: به کلمه‌ی مثل سگ پشیمونم چی؟
باز داشت بدجور نگاهم می‌کرد. وایی باز تو دهنم آب جمع شد. واقعا هم قیافه‌اش ترس داره. بزار آروم قورتش بدم تا نفهمه ترسیدم. سر عمر خطاب، اومدم آروم قورتش بدم یه صداییی داد که تخلیه‌ی فاضلاب نمی‌داد.
قورت
خاک توسره خودمو قورتم کنن.
سریع هول کردم. یکم وُل خوردم بعد سعی کردم آرامش ظاهریم رو حفظ کنم.
- میشه بدونم از کجاهاش این‌جا بودی؟
بادیگارد: اون‌جاهایی که لازم بود.
یکم مثله بز نگاهش کردم.
بنظرتون بپرم پایین برم؟بخدا حاظرم پیاده برم ها. وگرنه این خونِ که روی سنگ فرش‌های خیابون می‌ریزه. نه باید بمونم و مثل همیشه گناهم و کِتمان کنم. من مرده روزهای سختم. سریع دست پیشو گرفتم که پس نیوفتم.
من: چه بی‌نزاکت. به شما یاد ندادن وقتی یه نفر داره با موبایل صحبت می‌کنه گوش وایسادن چه کاره زشتیِ اینارو هم من باید یاده شما بدم؟
بادیگارد یه جوری نگاهم کرد که فهمیدم دارم زر می‌زنم.
بادیگارد: وقتی یه نفر دقیقا تو ماشین کنارت نشسته چه بخواد چه نه صدای نحس آدم کنارش رو می‌شنوه. مخصوصا وقتی انگار بلندگو قورت داده.
چییی؟ چیی؟ به من گفت بلندگو قورت دادم؟ مامانم هم همیشه همین و بهم می‌گفت. می‌گفت صدات بری تو غار انقدر بلنده که بایه کلام اگه تو زمان اصحابِ کف بودی همشون بلند می‌شدن می‌اومدن بیرون می‌گفتن این دیگه به عنایت الهی ما هم رحم نمی‌کنه. می‌خواستیم یه دقیقه بخوابیما.
بغض گلوم رو گرفت. پس حقیقت داشت.
من: خیلی بیشعورید.
و تو چشم‌هام اشک جمع شد.
یه جوری نگاهم کرد که انگار واقعا با یه دیوونه طرفِ.
بادیگارد: واسه من فاز اشکِ تمساح نیاید.
چشم‌هام بیشتر از اشک سرازیر شد.
که بادیگارد انگار یکم دلش سوخت.
بادیگارد: خب حالا. اشک کوروکدیل.
از این همه وقاحتش چشم‌هام زد بیرون. خاک تو سرش این الان مثلا دل داری بود؟
- فقط حرف نزن. سگ نگهبان.
که باز چپ چپ نگاهم کرد
بی‌توجه بهش ماشین رو روشن کردم و راه افتادم.
مرتیکه‌ی عوضی. باز پشت سر من داره رژه‌ی نظامی میره این وقت شب. شیطونِ میگه با یه حرکت بزنم تا دیگه بچه دار نشه.
اشکم داشت در میومد. خدا پدرشون رو نیامرزه این چی بود افتاد تو زندگیم. یه لحظه برگشتم نگاهش کردم که اون هم وایساد و خیلی جدی منتظر نگاهم کرد. نگاش کن، نگاش کن تروخدا، یه جور نگاه می‌کنه انگار داره به یه متهم یا یه قاتل جانی نگاه می‌کنه. دیگه اگه حرف نمی‌زدم می‌مردم. باید یه جوری قهوه‌ایش می‌کردم.
- چیه؟
بادیگارد: تو ذل زدی به من، از من می‌پرسی؟
عجب! البته راست هم میگه‌ها مشکل از منِ. ولی حق نداره انگار چوب خشک رفتار کنه. والا. چرا همه‌ی این پلیس و بادیگاردها انقدر مقرراتین؟ و البته این یکی بی‌نزاکتت! تازه می‌دونید چقدر اذیتش کردم که یکم داره عامیانه حرف می‌زنه؟ هان؟
جدیدا مثل خودم جوابم رو میده فکر کنم دیگه صبرش سر اومده. به درک منم هدفم همینِ. اینکه بیخیال من بشه.
- نه که خیلی قیافه داری. برج زهرمار نگاه می‌کردم دلم بیشتر وا می‌شد. انگار یکمی زورش گرفت ولی با خونسردی کامل جواب داد
بادیگارد: هرچی هستم بهتر از یه پزشک روانی هستم.
چشمام زد بیرون، عجب رویی داره. این اومده نوکری کنه ولی بیشتر داره سواری می‌کنه شدم خرش هر جور بخواد می‌تازونه البته همش تقصیر خودمه اون خیلی مراعات می‌کرد که چیز بدی بهم نگه ولی الان.. .
- رو که نیست سنگ پا قزوینِ.
اونم همون‌طور که مثل بلانصبت، بلانصب دور از جون سگه تو کوچه. سگ شرف داره به این. همین‌طور که مثل سگ وایساده بود، روشو برگردوند یه طرف دیگه. زمزمه‌اش رو با خودش شنیدم
بادیگارد: دختره‌ی... .
خودش رو کنترل کرد انگار تحمل بچه بازی‌های منو دیگه نداشت
- می‌دونی چیه؟ حالا که دارم فکر می‌کنم پزشک روانی بهتر از سگ نگهبانِ.
بعد برا اینکه مثلا نشون بدم پاره شدم از خنده دهن رو وا کردم تا جایی که می‌تونستم، و زدم زیره خنده.
داشت خودش رو می‌کشت که جواب نده، بدبخت.
فکر کنم ولش می‌کردی خودش تفنگ رو در میاورد می‌زاشت رو سرم با یه گلوله خودشو خودمو راحت می‌کرد. انگار یکم بهش وقت دادم جواب پیدا کرد، اومد دهن وا کنه که حرف بزنه، گوشیم زنگ خورد. بدون توجه به اون گوشی رو جواب دادم. که بیشتر ازم سوخت.
- الو تَـری.
ترانه: الو روانی، کجایی؟
یعنی واقعا انقدر روانی بودنم تو چشمه؟ میگم چرا این لندهور چپ میره راست میره بهم میگه پزشک روانی.
من: سرِ قبرت نشستم شمع روشن کردم. خب می‌خوای کجا باشم!
ترانه: آها. نکنه باز اون یارو دنبالت کرده که اعصاب نداری؟
در ماشین رو باز کردم و نشستم تو ماشین.
- خوبه که دیگه منو می‌شناسی. وایی بچه مثله سگ می‌مونه هرجا برم بو می‌کشه پیداش میشه.
ترانه خیلی جلو خودش رو گرفت تا نخنده ولی انگار طاقت نیاورد و زد زیره خنده.
ترانه: خاک برسرت نگو می‌شنوه.
صدام رو بردم بالاتر جوری که از عمد بشنوه
- بزار بشنوه ترانه مگه دروغ میگم؟!
ترانه خندید و گفت:
-هیس. خفه شو روانی، پاچت رو می‌گیره.
خندم گرفت. آروم دستم رو گذاشتم دم دهنم تا فقط ترانه بشنوه و اون دیگه نشنوه
- سگِ نگهبان بهش میگم.
ترانه دیگه غش کرد.
ترانه: وایی تو عقل نداری دختر!
- همیشه در حاله پارس کردن. من نمی‌دونم چطور زیر دست‌هاش قدیم تحملش می‌کردن.
ترانه: همین‌طور که من یه نخبه‌ی روانی رو تحمل می‌کنم.
- عه ترانـه!
ترانه غش غش خندید.
ترانه: خب حالا، برو به کارت برس. دیرت نشه.
- نه نه. قطع نکن. مجبور میشم صدای نحسش رو باز تحمل کنم.
ترانه: تو گو*ه نخوری اون جوابت رو نمی‌ده. خودت حتما سر به سرش می‌ذاری. وگرنه آقای مرادی واقعا مرده متشخصین.
- بله؟ متشخص؟
ترانه: هان دیگه. ولی بنده‌ی خدا این‌جوریه که یاد گرفته با هرکی مثله خودش رفتار کنه. مثلا چون من آدمم جواب منو همیشه با متانت میده. ولی چون شما زبون درازید ایشون هم مجبورن آدمتون کنن.
من: آدم ندیدم که آدم باشم.
بعد روش بدون خدافظی قطع کردم.
چرخیدم تا ظبط رو روشن کنم که دیدم یه نفر تو فاصله‌ی یه میلی متریم داره نفس‌های وحشی می‌کشه. چشم‌هامو بردم بالا که راست نگاهش انگار برق خورد تو چشمَم. این که انگار ببر زخم خوردست. خدا جون یه کاری بکن سالم به خونه برسم حداقل برای آخرین بار مامانم رو ببینم.قول میدم تمام نماز غذاهامو بخونم. اصلا نماز صبح‌ها هم بیدار میشم. تو فقط یه کاری کن.
چنان آب دهنم رو قورت دادم که صداش تو سکوت شب اِکو شد.
- به کلمه‌ای به نام گو*ه خوردم موافقی؟
همین‌طور نفس‌های عصبی می‌کشید.
یکم همین‌جور نگاهش کردم..
من: به کلمه‌ی مثل سگ پشیمونم چی؟
باز داشت بدجور نگاهم می‌کرد. وایی باز تو دهنم آب جمع شد. واقعا هم قیافه‌اش ترس داره. بزار آروم قورتش بدم تا نفهمه ترسیدم. سر عمر خطاب، اومدم آروم قورتش بدم یه صداییی داد که تخلیه‌ی فاضلاب نمی‌داد.
قورت
خاک توسره خودمو قورتم کنن.
سریع هول کردم. یکم وُل خوردم بعد سعی کردم آرامش ظاهریم رو حفظ کنم.
- میشه بدونم از کجاهاش این‌جا بودی؟
بادیگارد: اون‌جاهایی که لازم بود.
یکم مثله بز نگاهش کردم.
بنظرتون بپرم پایین برم؟بخدا حاظرم پیاده برم ها. وگرنه این خونِ که روی سنگ فرش‌های خیابون می‌ریزه. نه باید بمونم و مثل همیشه گناهم و کِتمان کنم. من مرده روزهای سختم. سریع دست پیشو گرفتم که پس نیوفتم.
من: چه بی‌نزاکت. به شما یاد ندادن وقتی یه نفر داره با موبایل صحبت می‌کنه گوش وایسادن چه کاره زشتیِ اینارو هم من باید یاده شما بدم؟
بادیگارد یه جوری نگاهم کرد که فهمیدم دارم زر می‌زنم.
بادیگارد: وقتی یه نفر دقیقا تو ماشین کنارت نشسته چه بخواد چه نه صدای نحس آدم کنارش رو می‌شنوه. مخصوصا وقتی انگار بلندگو قورت داده.
چییی؟ چیی؟ به من گفت بلندگو قورت دادم؟ مامانم هم همیشه همین و بهم می‌گفت. می‌گفت صدات بری تو غار انقدر بلنده که بایه کلام اگه تو زمان اصحابِ کف بودی همشون بلند می‌شدن می‌اومدن بیرون می‌گفتن این دیگه به عنایت الهی ما هم رحم نمی‌کنه. می‌خواستیم یه دقیقه بخوابیما.
بغض گلوم رو گرفت. پس حقیقت داشت.
من: خیلی بیشعورید.
و تو چشم‌هام اشک جمع شد.
یه جوری نگاهم کرد که انگار واقعا با یه دیوونه طرفِ.
بادیگارد: واسه من فاز اشکِ تمساح نیاید.
چشم‌هام بیشتر از اشک سرازیر شد.
که بادیگارد انگار یکم دلش سوخت.
بادیگارد: خب حالا. اشک کوروکدیل.
از این همه وقاحتش چشم‌هام زد بیرون. خاک تو سرش این الان مثلا دل داری بود؟
- فقط حرف نزن. سگ نگهبان.
که باز چپ چپ نگاهم کرد
بی‌توجه بهش ماشین رو روشن کردم و راه افتادم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
65
530
مدال‌ها
1
جوری می‌روندم که اگه کمربند ساخته نشده بود الان این بادیگارد تو شیشه خودنمایی می‌کرد. سریع پیچیدم تو کوچه‌ای که با چرخش ماشین چون خودم هم سبک بودم به طرف بادیگارد یکمی پرت شدم که دیدم اون هم به سمت درِ ماشین کشیده شده و داره با چشم‌هاش جرم میده. گفتم الانِ که پاشه بیاد بزنه تو صورتم که ماشین و صاف کردم و یه آن محکم زدم رو ترمز. خدا شاهده، دارم میگم خداشاهده بادیگارد یه نگاهی به من کرد که اگه دست خودش بود یعنی داره فانی رو وداع بگـو.
خیلی پرو نگاهش کردم و اشاره کردم به در.
- خیر پیش.
آستین دستم رو گرفت که چشم‌هام زد بیرون. این خیلی این چیزا براش مهم بود. ولی در کمال تعجب دیدم دستم و زد کنار و گفت.
بادیگارد: حرکت کن.
باز تو فازه طلبکارانم غرق شدم
- ببخشیدا الان شب شده. بنده هم می‌خوام گورم و گم کنم برم خونه. نکنه می‌خوای بیای شب تو بغل من بخوابی؟
بادیگارد یه لحظه انگار شوکه شد ولی باز تو جلدِ همیشگی‌اش فرو رفت.
بادیگارد: من مأمورم شما رو تا منزل همراهی کنم. پس به من نگید چی‌کار کنم.
یکم مثلِ ملو نگاش کردم، مثلا داشتم حرفش و تجزیه تحلیل می‌کردم... این که باز مثلِ اولین برخوردمون حرف زد..طلبکارانه گفتم:
- امـا بنده هم مامور نیستم شمارو تحمل کنم. لطفا موقع انجام وظایف دور از من باشید اگر امکانش فراهمه.
چرخید به طرفِ من.
بادیگارد: هه. مثل این‌که این خود شما بودید که صبح اسلحه کشیدید و... لازم به توضیح که نیست؟نه؟
با یادآوری صبح با لحن این عوضی یهو انگار یه سطل آب سرد رو سرم خالی شد. خدا خیرت نده ترانه که آبرو برام نذاشتی.
حرصی ماشین و روشن کردم بذار یه امروزی رو بدون دعوا بگذرونیم.
یکی از اون لبخندهای پیروزمندانه گوشه لبش بود که خیلی رو اعصاب بود.
روندم تا این‌که رسیدیم به خونه. ماشین و کنار خیابون پارک کردم.
- این‌جا که دیگه خونه ست... نه؟
سرش و چرخوند بی‌تفاوت طرف من.
بادیگارد: شـاید... .
یه جوری نگاش کردم که یعنی چی شاید.
یه لحظه چشم‌هام گرد شد. عجب بیشعوریِ منظورش این بود که خونه‌ی من طویله‌ست؟ یا منطقه‌ی جدا شده از تیمارستان؟
حرصی از گوشه چشمَم نگاهش کردم، که پوزخندی زد و درِ طرف خودش و باز کرد. منم خارج شدم از ماشین. تند‌تند قدم برداشتم سمت در خونه. صدای شَرق شُروقِ کفشم تو سکوت شب طنین انداز شده بود.
دیدم سوار موتورش شد و کلاه کاسکت مشکیش و سرش گذاشت و موتور رو روشن کرد. بی‌توجه به من گاز داد رفت.
حرصی نگاهش کردم و یه سنگ براش پرت کردم.
مرتیکه‌ی عوضی، بیشعور، خر، آخ هرچی بگم کم گفتم.
رفتم آیفون رو زدم که مامان جواب داد... .
مامان: بله؟
- منم مامان.
مامان: معلوم هست کجایی؟ بیا تو.
و درو باز کرد.
رفتم تو و درو بستم.
نگاه به ساختمون خونمون انداختم. در ورودی کوچیک شیک جیگری و با دیوارهای بلند درشت آجری دکوراتیو. پام و گذاشتم تو حیاط خونه. فضای پر درخت و گیاه طرف چپ حیاط.
شروع کردم با غرور راه رفتن و صدای تَق و توق راه انداختن تو سکوت شب. رفتم داخل و در و بستم. هرکی ندونه میگه دختره رئیس جمهورِ که انقدر فیس و اِفاده میاد. مامانم اومد دم در خونه.
مامان: سلام دخترِ رئیس جمهور.
یه لحظه با این حرف مامان مژه‌هام سیخ شد. بیا، انقدر فیس و افاده‌ام تو چشه. خندم گرفت یه لبخند چاشنی صورتم کردم و مامانو تو بغلم کشیدم.
- سلام زن رئیس جمهور.
زد تو کمرم.
مامان: دختره‌ی خیر سر. الان بابات میاد می‌کشتم.
خندم گرفت دوباره.
- چه اشکالی داره؟ مامانم جوونِ. روحیه‌اش هم که ماشالله خیلی زندست.
آروم دستم و گذاشتم در گوش مامان و با حالت نمایشی گفتم:
- تو هفت بار دیگه‌ام شوهر کنی بازم کمه.
مامانم دمپایش و درآورد اومد بزنه که در رفتم و تند‌تند پله‌های اتاقمو بالا رفتم.
رسیدم به در، نفس گرفتم.
خوبه دو تا پله بیشتر نبودا.
بعد می‌گفتم اگه بخوان منو ترور کنن از دستشون در میرم بادیگارد میخوام چی‌کار؟!
یه نگاه به اتاق خالی کنارم کردم.
یاده داداش آرمین افتادم که الان کانادا درس می‌خونه، خیلی نامردِ واسه چی رفت؟! مگه خارج چی داره که همه انقدر مشتاق رفتَنَن!
چشم‌هامو بستم و نفسی بی‌حوصله کشیدم و بعد چشم‌هامو باز کردم.
چی‌کارش میشه کرد؟ رفته دیگه، رفته.
اومدم که درِ اتاقم و باز کنم یهو یادِ بادیگارد افتادم.
بادیگارد: شایـد... .
برای فرار کردن از فکر و خیال سرم و تکون دادم. یه نگاه به اتاقم کردم. منطقه تیمارستانی‌ها. جمله‌ی رو درو که دیدم خندیدم. آرمین بیشعور. آخه این چیه زده به در؟ هنوز که هنوزِ هست. اصلا همین جمله‌ی رو در باعث شد که فکر کنم بادیگار منظورش از کلمه‌ی شاید چی بوده.
سری از تاسف برای دوتاشون تکون دادم و رفتم تو اتاق.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
65
530
مدال‌ها
1
نشستم رو تخت و به رو به روم زل زدم... یهو کل صحنه‌ی صبح و آبرو ریزی از جلوی چشم‌هام رد شد... .
*صبح*
عینک آفتابیم و از رو چشمم برداشتم از تو آینه‌ی ماشین به پشت نگاه کردم.
باز هم که این یارو.
با موتور یکم اونورتر با توقف کردن من اون‌هم وایساده بود
عصبی در داشبورد رو باز کردم و همین‌جور که پیاده می‌شدم تفنگ و مصلح کردم و بعد کامل خارج شدم.
فهمید که فهمیدم تعقیبم می‌کنه.
برای همین کلاه کاسکتش رو از رو سرش برداشت و دستش و زد به بغل نگاهم کرد.
دست‌هام رو با لبخند از هم باز کردم.
- ببین... من مصلحم... از پسه خودم هم بر میام.
آروم سرشو با پوزخندِ تایید بالا پایین کرد. یه چیزی شبیه این‌که آره حق باتوعه با حالت تمسخر.
تفنگ طرفش بود گفتم بزار یه حسابی ببره فکر کرده کیه.
تو فکر این بودم که چطوری بهش ثابت کنم که می‌تونم از خودم دفاع کنم که دستم رفت رو ماشه صدای شلیک گلوله تو هوا پیچید.
یهو دیدم بادیگارد چشم‌هاش گرد شده. خودم هم کم از سکته‌ای‌ها نداشتم
نگاهم رو دادم طرفِ پایین که دیدم تیر کشیده شده به لاستیک موتور و پنجر شده.
نزدیک بود بکشمش ها. والا از یه چشمِ کور با یه دسته چلاق چه انتظاری می‌رفت؟
بازم خیلی خر شانس بودم زدم اون‌جا وگرنه تا صد روز می‌خواست بگه تو منو زخمی کردی.
بادیگارد حرصی پیاده شد و اومد طرفه من .تو یه قدمیم که رسید تفنگ و ازم گرفت.
بادیگارد : اینا بچه بازی نیست.
و تفنگو کرد تو جیبش.
من : عه... یادم نبود فقط غول‌های بی‌شاخ و دم ازش استفاده می‌کنن.
بعد اومدم در ماشین و باز کردم سوار شدم، خواستم که درو ببندم که در و گرفت.
بادیگارد (با حرص): خانم رادان!
منم لج کردم هی در و زور می‌زدم تا ببندم و هی می‌کشیدمش به طرفِ داخل تا ولش کنه.
اونم همین‌طور که حرف می‌زد یه جور نگاهم می‌کرد که انگار با یه دیوونه طرفه.
بادیگارد: چتونه؟
بعد خم شد یهو رو من.
چشم‌هام دیگه از این سایز بزرگتر نمی‌شد.
یا خودِ خدا، نکنه این رو من کراشِ؟
دیدم سویچ رو از تو ماشین جدا کرد و خودش رو کشید بیرون.
خاک تو سرش بکنَن منو باش تا قسمت حاملگیم هم باهاش پیش رفتم.
اولش داشتم می‌گفتم رو من که کراشه خوشگلم که هست جَوُونم که هست هرچی بخوام توشه دیگه چی از خدا می‌خواستم از این بهتر؟! دیگه فقط مشکلش اخلاقش بود که اونم با سیاست‌های زنانه رامش می‌کردم ولی کثافت می‌خواست سویچ و از تو ماشین در بیاره غول بیابونی من خوش خیال و باش!
از ماشین پیاده شدم.
- اویی... عوضی داری چی‌کار می‌کنی؟
بادیگارد همین‌طور که سویچ و تو دستش گرفته بود.
رو به من انگشتش و با تهدید گرفت.
بادیگارد: تنهایی جایی نمیری.
حرصی نگاهش کردم و انگشتش و تو دستم گرفتم و پیچوندم که آخش دراومد.
- تا بلاهای دیگه سرت نیاوردم ردش کن بیاد.
اصلا انتظار نداشت که بهش دست بزنم اون‌هم که ماشالله معتقد به اصول دین!
از گوشه چشمش با عصبانیت نگاهم کرد.
بادیگارد:گ فتم که دیوونست.
با خودش هم حرف می‌زنه فکر کرده من نمی‌شنوم
جیغ زدم:
- بادیگارد بدش.
حرصی آستینش رو از دستم کشید و رفت طرفه درخت‌ها.
از خیابون رد شدم و پشت سرش راه افتادم.
همین‌جور یه ریز پشت سر هم غر می‌زدم.
- بدش من اون لعنتی رو... مگه با تو نیستم؟... کجا میری؟... اویی... .
رفت رسید به درخت و یهو برگشت و خودش و کوبند بهش و تکیه داد.
خواستم برم نزدیک ترش که بداخلاق گفت:
- بیای نزدیک‌تر قورتش میدم.
از حرفش هم خندم گرفته بود هم از کارش گریه، نمی‌دونستم حالا بخندم یا گریه کنم یه جور با جدیت می‌گفت قورتش میده انگار واقعا می‌تونه!
رفتم طرفش که گفت:
- مگه با تو نیستم؟
بی‌توجه به حرفش بیشتر رفتم سمتش.
- خب بخور ببینم.
یه نگاهی به سرتاپام انداخت و با همون حالتش گفت:
- گلو گیر شد باعثش تویی.
رفتم جلو اومدم سوییچ و بگیرم که دستش و کشید عقب که یهو پرت شدم تو بغلش دسته بر قضا یکی از هم دانشگاهی هام هم با نامزدش از اون‌جا رد می‌شدن.
دستم و گرفتم به درخته پشت سرش که نرم کامل تو بغلش خدا رحم کرد تو فاصله‌ی یه میلی متریش خودم رو نگه داشتم.
سریع از جلوش خودمو کنار کشیدم و صاف وایسادم.
باز با یادآوری هم دانشگاهیم که داشت رد میشد دوباره مجبور شدم چنگ بندازم به لباسش و کشیدمش پشت درخت‌ها
با چشم‌های متعجب یه ابروش و به معنای سوال داد بالا که گفتم:
- وایی... تروخدا دو دقیقه زبون به دهن بگیر تا اینا رد بشن باشه؟
با این حرفم یه آن رنگ نگاهش عوض شد و یکی از اون لبخندهای پلیدش رو لبش نشست.
آروم ابروهاشو به معنی نمیشه داد بالا و خواست خودش و از اون پشت بیرون بکشه که گفتم.
- تو رو خدا.
یکم بهم خیره شد طوری که انگار داره به یه چیز فکر می‌کنه بعد به حرف اومد.
بادیگارد: چرا باید به حرفت گوش کنم؟
- چون... چون... .
نمی‌دونستم چی بگم یهو یه چیز پروندم.
- چون تو آدم خوبی هستی.
با این حرفم جفت ابروهاش پرید بالا و بعد گفت:
بادیگارد: نه اشتباه فکر می‌کنی من خیلی هم آدم بدی هستم.
- باشه... تو بردی... من به حرفت گوش میدم تو هم به حرف من گوش بده... قبوله؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
65
530
مدال‌ها
1
یکم متفکر فقط نگام کرد شاید هم داشت با خودش می‌گفت این دختره سابقش خرابه مغزشم خرابه اعتماد کردن بهش خریت محضه.
اگه این‌طور پیش می‌رفت قطعا مخالفت می‌کرد بزار یکم ادایِ گربه شرکو در بیارم.
گفتم:‌
- خواهش.
سری تکون داد که خوشحال شدم. بشین آقای بادیگارد حالتو اگه نگرفتم آرامش نیستم. خر شدی دیگه مشکل از خودته وگرنه من فقط یه پیشنهاد دادم.
بادیگارد یهو انگشتشو گرفت سمتم که ترسیدم.
بادیگارد: فقط فکر احمقانه‌ای به سرت نزنه.
ایش چرا یهو رم می‌کنه! ترسیدما، همه که مثل خودش تو حس نیستن یه آمادگی‌ای چیزی نمیده.
اومدم برم که پام گرفت پشت پام و از بوته ها پرت شدم بیرون اوفتادم دقیقا جلویه پایه این و اون (هم کلاسیم و نامزدش).
بیا حالا گندتو زدی؟ نشستی؟ کارتو کردی؟حالا جمعش کن.
بادیگارد هم که از همه نامرد تر اومد بی تفاوت از اون پشت بیرون.
انگار نه انگار صبح تاحالا داشتم راجب چی باهاش بحث می کردم و می‌گفتم نیاد بیرون بخدا به خر تو کوچه هم گفته بودم حداقل یه دوتا عرعری کرده بود برای تایید حرفم.
همین‌طور که افتاده بودم حرصی از گوشه چشمم نگاش کردم که شونه‌ای بالا انداخت.‌
کصافت حتی بلندمم نکرد ولش می‌کردی می‌رفت خودش سوار ماشینم می‌شد یه دور هم از روم رد می‌شدو می‌رفت.
سریع وایسادم و خودمو تکوندم.
بادیگارد عوضی زیر قولت می‌زنی؟ دارم برات.
فریبا: آرامش تویی؟
نه په نیمه‌ی گم شدمه که از وسط نصفش کردن انقدر از این لفظ‌های چرت بدم میاد.
دیدم بادیگارد داره با چشم های وق شده نگام می‌کنه فکر کنم بلند بلند فکر کردم چون قیافه‌ی دختره هم شوکه شده بود.
سریع اومدم گل مالی کنم به قول معروف آب بریزم پشتش بره که گفتم.
من: پوف شوخی کردم بابا... من خواهر دوقلوی آرامشم.
فریبا نگاش متجب شد و هیجان زده گفت:
- واقعا؟
وایی چقدر مردم خنگن ولی جون من نباشه که عزیزه جون شماها که بی ارزشه باور کنید که خیلی سعی می‌کنم آدم باشم ولی چیزی رو از من نخواید که در توانم نیست به‌جاش چیزی رو بخواید که در توانم هست مثل کرم ریزی که راست کار خودمه.
صدامو یه نمه تغییر دادم حالا خوبه اولش با همون صدا بودما یعنی اگه کسی ازتون پرسیدخل دیدید نگید نه.
- آره.
چشم های فریبا برق زد که بادیگارد دست به سی*ن*ه گفت:
- همش چاخانه خودشه.
یه‌جوری نگاش کردم که یعنی به جسدت هم رحم نمی‌کنم اون از اونجایی که قرار شد نیاد بیرون که اومد و هم به الانش که داره دو دستی گو*ه می‌خوره... یعنی حقشه بزنمش یا نه؟
این دیگه می‌خواد حال منو بگیره.
آخه بگو به توچه که کاسه‌ی داغ تر از آش میشی؟
فریبا نگاش کرد و گفت:
- شما؟
بادیگارد دهن وا کرد که حرف بزنه که سریع دست پیشو گرفتم و زودتر جواب دادم.
- دوست پسرم.
بادیگارد یهو تیز نگام کرد.
فکر کنم داشت می‌گفت من تو رو دستمال گردگیری خونم هم حساب نمی‌کنم چه برسه به این چیزخوریا. ایش، البته فکر کنم این دوست دختر هم اصلا نمی‌دونه چیه اگه هم دوست دختر داشت فقط می‌زاشت تو طاقچه نگاش می‌کرد. والا، آداب معاشرت با یه مادمازل محترمو بلد نیست.
فریبا اومد جلو و آروم زد به بازوم و یه جوری که فقط خودم بشنوم گفت:
- عجب چیزی تو تورت افتاده خیلی جذابه لعنتی.
هولش دادم کنار باید بهش می‌گفتم آره اخلاقش رو ندیدی از خودش ماشالله جذاب‌تره، پاچتو از خشتک می‌کنه حتی اگه یه پارچه ببینه رم می‌کنه.
- فریبا جان خیلی خوش گذشت من باید برم بای.
و دویدم طرف ماشین درو باز کردم نشستم توش اومدم درو ببندم و این بادیگاردو قال بزارم که اون زد زیره قولش منم بزنم که دیدم درو گرفت حرصی نگاش کردم که یه پوزخندی زد.
بادیگارد: نمی‌خوای که دوست پسرتو جا بزاری؟
از لایه دندونام به زور گفتم:
- من تو رو دستمال توالت هم حساب نمی‌کنم چه برسه به دوست پسر.
ابروهاش و انداخت بالا.
بادیگارد: واقعا؟ اونا چی؟ اونا هم می‌دونن؟
و اشاره کرد با ابرو به پشت سرش.
اوفف حالا باید نقش بازی کنم.
تو کلِ زندگیم آدمی رو روانی‌تر از این ندیده بودم.
حرصی در و ول کردم که خودش در و بست و اومد و پشت سوار شد.
یعنی این مذهبی بودنش منو کشته. فکر می‌کنه چون خیلی خوشگله ممکنه بخورمش، ایش.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
65
530
مدال‌ها
1
عصبی شروع به روندن کردم. بقیه نباید بفهمن بادیگاردمِ وگرنه همه ازم دوری می‌کنن و همه جا حرفم پخش میشه میگن معلوم نیست طرف چی‌کارست یا چی‌کار کرده که بادیگارد داره. دیگه همون آدم‌های دورم هم ولم می‌کنن چون فکر می‌کنن جونشون در خطر میوفته. اوف مجبور شدم بگم دوست پسرمه. اگه نمی‌اومد و به قولش وفا می‌کرد مجبور به توضیح برای فریبا نبودم. ولی این یارو عوضیه مثل خودم لج کرده، یکی نیست بهش بگه از سنت خجالت نمی‌کشی، از ریشت بکش. نگاهم از آینه افتاد بهش که دست به سی*ن*ه با اخم به بیرون زل زده بود.
خدا بداد برسه معلوم نیست کی رو دیده و حالا نوبته کیه که می‌خواد بزنتش. بهش میاد بادیگارد و قاتل باشه با این اخلاق گندش، ایش. رفتم رسیدم به پاساژ. به ترانه زنگ زدم.
بوق. بوق. بوق.
- الو تری؟
باجیغش یه لحظه رنگ از رخم پرید
ترانه : سلام بز، اومدی یا نه؟
- چیه افسار پاره کردی؟ دم درم بدو بیا بغل عمو.
ترانه خندید که منم خندیدم نگاهم افتاد تو آینه که دیدم بادیگارد با نگاه متاسف داره بهم نگاه می‌کنه یه دوتا سرفه‌ی مصلحتی کردم.
- منتظرم.
و قطع کردم همین‌طور نشسته بودیم که دیدم یهو در ماشین باز شد و ترانه خودش و با قومبول مبارک پرت کرد داخل و شرق درو بست و شروع کرد مثل همیشه دَری وَری گفتن:
- جون داف جیگولی، برای کی خوشگل کردی تو؟ جون لباش رو، اگه یه پسر تو ماشین بود اول می‌اومد سراغ لبات.
داشتم با ابرو به پشت اشاره می‌کردم که یعنی ببند اون دهنتو خاک برسر الان هم یه پسر تو ماشینِ.
ترانه: وا چه چشم ابرو هم میاد واسه من.
بعد همین‌جور که بسته‌ی چیبسش و باز می‌کرد و یه دوتا برگ می‌کرد تو حلقش گفت:
- همیشه که پرو پرو ادامه می‌دادی می‌گفتی اصلا خودم لبش و جوری گازش می‌گیرم کبودشه هوم؟ چت شد؟ سرت خورد به تختِ سنگ عقل اومدی؟
داشتم خون خودم و می‌خوردم که یعنی هیچی نگو از خجالت داشتم آب می‌شدم که....
بادیگارد: سلام.
یهو با صدای جدی بادیگارد ترانه سه متر پرید هوا که سرش خورد به سقف ماشین و هول کرده چیبس‌هاش پرید تو گلوش.
بسته چیبس هم افتاد زمین که کف ماشین شد پرِ برگ چیبس.
همون‌طور که به سرفه افتاده بود و با یه دستش شالش و نگه داشته بود و متعجب به پشتش نگاه می‌کرد.
ترانه: سلام.
وایی خدا آبروم وایی خدا شرفم وایی خدا دودمانم وای خدا کل زندگیم.
همش رو تو سه ثانیه داد بر باد فنا این.
ترانه سریع برگشت طرف من.
ترانه: کی نامزد کردی تو؟
چشم‌هام زد از حدقه بیرون.
با جیغ گفتم:
- ترانـه؟
ترانه فهمید داره گو*ه می‌خوره حالا درسته من اهل دوست پسر و این حرف‌ها نیستم و از این بابت مطمئن بود که بادیگارد دوست پسرم نیست ولی خدایی نامزد رو دیگه از کجاش آورد؟
ترانه: وایی ببخشید من آفتاب زده تو سرم عقلم پریده.
- مشخصه.
بادیگارد: دوست پسرشون هستم.
و پوزخندی زد و نگاهم کرد.
ای درد، ای حناق بیست و چهارساعتِ. برای من لب کج می‌کنی؟! از مادر زاده نشده کسی برا من قیافه بگیره. می‌خواستم پاشم بزنم تو سره ترانه با همین چیبس مزخرفش که همش ریخته بود کف ماشین.
ترانه: ایی شیطون تو هم که دیگه از دست رفتی.
- ترانه تو که می‌دونی من دوست پسر ندارم چون از این کارا خوشم نمیاد. ایشون هم بادیگاردم هست آشنا شو.
ترانه ذوق زده نگاش کرد و گفت:
- بادیگارد؟
همچین با ذوق نگاه می‌کنه انگار گفتم پسره شاه عباس اول. خدایی دیدن قیافه‌ی عبوس این کجاش هیجان داره.
ترانه سریع درو باز کرد و در کمال تعجب و نگاهی که توش خاک برسرت کننِ من موج میزد رفت و پیش بادیگارد عقب نشست.
و با ذوق چرخید طرفش.
ترانه: تو تفنگ داری؟ تو بلدی تیر بزنی؟ تاحالا آدم کشتی؟ چند سالته؟ از اون حرفه‌ای‌ها هستی؟
بادیگارد هم اولش شک زده بود ولی وقتی دید ترانه خیلی از این موضوع خوشحالِ در کمال چشم‌های متعجب من اون هم نرم شد و باهاش شروع کرد به حرف زدن و از کارش گفتن.
یعنی کارد می‌زدی خونم هم در نمی‌اومد با همه آره با ما تاره؟
شروع کردم به روندن و رفتن و رسوندنِ ترانه به خونه‌اش.
این هم از قضیه‌ی آبروریزی صبحَ ترانه و تفنگ و اینا، که بادیگارد شب بهم گفت تو باعث شدی من بیام تو ماشینت بشینم و هم برای همین شب ترانه دوباره بهم زنگ زد و گفت بادیگارد هنوز پیشته یا نه چون اون خبر داشت من دیگه بادیگارد دارم و البته برای این هم می‌گفت بادیگارد مردِ متشخصیه چون خودش باهاش جور بود میونش. ول کن بابا همین حالاش زشتم بخوام رو این چیزا هم فکر کنم پیرپرتوله میشم میره بگیرم بخوابم که صبح شد.
ولی من هنوز نفهمیدم به کی زنگ زد که موتورش درست شده و آماده دمه خونه بود!.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
65
530
مدال‌ها
1
داشتم خواب خونه شکلاتی و بزبز قندی چرا نمی‌خندی رو می‌دیدم که یهو یه چیز باصدای بلند نصف شبی افتاد و شکست. یا کیسان ابو عمره. سیخ مثل سیخ کباب نشستم. خدا من آرزو دارم، من جونم، من نوه می‌خوام، اصلا اینا به کنار می‌خوام اول خودم با دست‌های خودم بادیگارد بزارم تو گور بعد بمیرم. تو چشم‌هام اشک جمع شد. تصورش سخت بود که بادیگارد با یه گل اورکید اومده سر قبرم و بهم داره پوزخند می‌زنه. دوباره شَرق. بادیگارد و ولش. ننه این کیه؟
نکنه قاتلِ اومده منو بکشه؟ دلم می‌خواد یه آهنگ مداحی بزارم باهاش با سوز و گداز عر بزنم. هی خودم و به چپ راست تکون بدم.
یهو یادم اومد وقت مسخره بازی نیست.
اومدم پاشم برم ببینم چیه که انقدر لفتش دادم که خود دزدِ اومد تو.
همین که اومد هول شدم مثله همیشه پام رفت پشته پام با دماغ کشیده شدم به زمین.
سریع دستامو گرفتم جلو صورتم و گفتم
- خاک توسرت نگاه نکن کلَم لخته.
بعد شروع کردم یه ریز حرف زدن.
- من هم زشتم. هم فلجم. هم چشم‌هام کوره. تو رو خدا به من کاری نداشته باش.
اومد جلوتر. که دیدم ای دل غافل الان که میاد حامله‌ام می‌کنه بعد هم منو می‌کشه جسدم رو می‌ندازه تو دریا.
مثل اون فیلم که دخترِ رو کشت بعد خاکش کرد. اون‌موقع دیگه بادیگارد هم نمی‌تونه به جسدم پوزخند بزنه.
بادیگارد کجایی؟ دقیقا کجایی؟ کجایی تو بی من؟ تو بی من کجایی؟
من گو*ه خوردم قدرت رو ندونستم. پوزخندات و عشقِ، اخماتو عشقه، بغض‌هاش قشنگ بود، خنده‌هاش رو عشقِ. اخ اینکه آهنگ مهراب بود. چی دارم می‌گم من.
دیدم دزدِ قسط نداره یه خودی نشون بده. اگه ان‌قدری که منتظر این شدم منتظر ظهور صاحب الزمان می‌موندم الان قائم ظهور کرده بود. باز گریم گرفت من الان عامل فسادِ جامعه‌ام. نگاهم و دادم بالا که ببینم دزدِ داره چه غلطی می‌کنه. نکنه رفته سراغ لاکام تا بدزدتشون. من خطه قرمزم لاک‌هامِ. گردن صاف کردم که به فوش ببندمش که دیدم... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
65
530
مدال‌ها
1
متعجب گفتم:
- آرمین؟
اومد نزدیک‌ترم و تو تاریکی گفت:
- سلام، به آبجیِ قشنگ خودم.
تو چشم‌هام اشک جمع شد این‌دفعه بلند گفتم آرمین! و بلند شدم دوییدم طرفش. خودم رو انداختم تو بغلش. محکم بغلم کرد. ساکش هم از دستش افتاد.
با گریه گفتم:
- خیلی بیشعوری. تو دلت برای من این همه وقت تنگ نشد! نگفتی یه روانی تنها میشه روانی‌تر میشه؟
آرمین همون‌طور که من رو محکم تو بغلش گرفته بود گفت:
- باور نمی‌کنی اگه بگم که چقدر سخت بود ندیدنت. تمام این سه سال منتظر فرصتی بودم که درسم تموم بشه بیام و تو رو ببینمت.
- اصلا می‌دونی چند سال پیرتر شدم؟
چونم رو داد بالا و نگام کرد.
آرمین: به اندازه‌ی یه سه سالی زشت‌تر شدی، فکر کنم!
- اصلا می‌دونی چند سالم شده؟
آرمین از اون نگاه‌هایی که یعنی الان دردت چیه دقیقاً من که الان دیگه پیشتم بهم کرد.
آرمین: ۲۴؟
با سوز عر زدم.
- نه ۲۵.
آرمین همین‌طوری که با نوک انگشتش اشک‌های منو با ملایمت پاک می‌کرد گفت:
- خب حالا، همچین واسه من گریه می‌کنه انگار عروسی کرده الان نوه‌هاشم دورشن.
همون‌طور که چشم‌هام از اشک تار شده بود.
- شاید دایی شدی و نمی‌دونی.
یکم چپ چپ نگام کرد.
آرمین: بی‌ادب.
لبخند زدم که خم شد و سرم رو بوسید.
آرمین: خب البته حق هم بهت میدم یه مدت نبودم که خودت و برا کسی لوس کنی. داری دَری وَری میگی.
با اخم نگاهش کردم که خندید.
آرمین: اجازه میدی حالا برم تو اتاقم؟
مثل بچه‌ها سر تکون دادم.
آرمین: خب حالا من چطور برم؟
اشاره کردم به پاهاش. یعنی با پاهات.
آرمین چشم‌هاشو با حالت متاسفی تنگ کرد.
آرمین: منظورم اینه که اگه کوالا خانم از درخت جدا بشه. ممنون میشم.
یه نگاه کردم دیدم کوالا شرف داره مثل میمونِ نارگیل ندیده آویزونشم.
پس ولش کردم که از اتاق من بیرون رفت.
داشتم پشت سرش از راه رو می‌رفتم که یهو تو تاریکی برگشت با لحن بامزه‌ای گفت:
آرمین: تو کجا؟
- تو اتاقت.
آرمین: وایسا ببینم مثل جوجه رنگی راه افتاده پشت سر من. می‌خوام برم لباس عوض کنم.
همین‌جور داشتم بر و بر نگاهش می‌کردم که با خنده سری از تاسف به چپ و راست تکون داد و رفت تو اتاقش و درو بست.
یه پنج دقیقه‌ای پشتِ در نشستم، که در باز شد. اولش آرمین منو ندید سرش رو برگردوند و اومد که رد بشه نگاهش افتاد به من.
آرمین: وایی تو نرفتی؟
سرم و به چپ و راست تکون دادم.
آرمین: عزیزِ برادر می‌فهمی خواب یعنی چی؟ یا تو دیکشنری لغاتت معنی نشده؟
همین‌طور که نگاهش می‌کردم.
- خارج که بودم برنامه‌ی خوابم بهم ریخته.
آرمین یکی از اون نگاه‌هایی که خودت خری بهم کرد.
آرمین: اونی که باید اینو بگه منم نه تو. فهمیدم می‌خوای بیای تو، بیا.
و خودش و از جلوی در کنار کشید.
با ذوق نگاهش کردم و دویدم رفتم تو اتاقش.
که خندید و درو بست.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین