جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [پزشکِ روانی] اثر «بهاره ترابی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط بهاره ترابی با نام [پزشکِ روانی] اثر «بهاره ترابی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,446 بازدید, 56 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پزشکِ روانی] اثر «بهاره ترابی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع بهاره ترابی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN

نظرت راجبع به رمان

  • قشنگ نیست، دوستش ندارم.

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
65
530
مدال‌ها
1
نیومده یارم سر قرارش
دلم رو برده حالت نگاهش
شدم اسیر چشم‌های سیاهش
یه تکونی خوردم. کی نیومده سرقرارش؟ چی شده؟ هوم؟
یهو سه متر پریدم هوا. خاک برسرم خواب موندم، کلاس.
سریع پریدم پایین از تخت. وایی وایی.
دویدم طرف دستشویی. صورتم و تو روشویی شستم. با این آهنگ زنگ کوک کردنم! سریع مسواک رو برداشتم و زدم به مژه‌هام. همین‌جور داشتم می‌کشیدم که نگاهم افتاد تو آینه. دارم چه غلطی می‌کنم الان؟
این که ریمل نیست. سریع هول شده دویدم بیرون و یه مانتو پوشیدم یه رژ صورتی خیلی تیره هم کشیدم به لبام و یه ریمل و سرمه هم زدم.
شال مشکی رو انداختم رو سرم.
همین‌طور که یه کرم ضد آفتاب هم دستم بود از اتاق هول هولی خارج شدم و با پام درو بستم. دوییدم طرف ماشین. همین‌طور که داشتم کرم می‌مالوندم قفلش و زدم و سوار شدم.
داشتم کرم رنگ برنز می‌زدم به پوستم و افتاده بودم به جونش که نگاهم افتاد تو آینه. انگار خیلی وقته اینجا معطل شده. خندم گرفت. این این‌جا چی‌کار می‌کنه.
رو موتور مشکی‌اش نشسته بود و دستش و زد بود زیر چونش. با چشم‌هایی که توش خیلی حرف داشت بهم نگاه می‌کرد. البته از نوع فوش.
دختر همینه دیگه|، باید تحمل کنه. می‌خواست بره بادیگارد یه نخبه‌ی دیگه بشه.که انقدر معطل نشه. مگه مجبورش کردن؟
چون دیدم اون خیلی وقته که منتظر بیرون بوده. سعی کردم با جون دل مایه بزارم و طولش بدم.
ادکلن و از تو داشبورد برداشتم و شروع کردم با ناز باهاش دوش گرفتن
و با لبخند از تو آینه بهش خیره شدم بودم. حرصی نگاهم کرد.
براش لبام و غنچه کردم و بوس فرستادم. که اخم‌هاش رو سه من کرد تو هم. خب حالا، انگار خوردمش. خوشم می‌اومد که از این کارها بدش میاد برای همین دست کردم یه دسته موهام و با ناز کج کردم زیره مقنعه‌ام که نگاهش رو عصبی ازم گرفت و دوخت به اون‌ور خیابون. لب خونی که کردم انگار داشت می‌گفت لا اله الا الله.
تازه اول راهی آقای خوشتیپ، یه کاری کنم که از اومدنت هزار بار توبه کنی.
یه آدامس شیک هم باز کردم انداختم تو دهنم عینک آفتابیم هم برداشتم زدم به چشمم.
یهو دیدم گوشیم داره میس می‌اندازه
ای دل غافل، حرص در آوردن اینو بیخیال، کلاسم!.
سریع ماشین و روشن کردم و پام رو گذاشتم رو گاز و اصلا برای اون هم واینسادم فقط مثل بز داشتم می‌روندم که شاید به این کلاس مزخرف که چیزی از تایمش نمونده بود برسم
تو راه یهو یه ماشین وایساد منم که با سرعت نور اومدم بزنم بهش که پامو گذاشتم رو ترمز یعنی دهن این لاستیکا آسفالت شد از دست من، شروع کردم به بوق زدن یه ریز حالا مگه ول می‌کردم؟ بعد میگم مشکل روانی ندارم.
سرم و بردم بیرون از ماشین.
- هوی آقا مگه همه مثل تو بی‌کارن!؟ بکش کنار این ماشینِ زوار در رفته رو.
حالا ماشین رو به روم چی بود؟
یه مزدا تیری بعد داشتم راجبه ماشینش شکر و نبات هم می‌خوردم.
قشنگیش اینِ که یه آدم با پژو داره ماشینشو می‌زنه تو سره کسی که ماشینش مزداست.
بزنم به تخته این اعتماد به نفسم رو یا هنوز زوده؟ پسره از ماشین پیاده شد یه جور نگاه می‌کرد انگار خوشگل ندیده. نمی‌دونم والا، شاید هم دارم نفوذ بد می‌زنم
بنده‌ی خدا کور رنگی داره می‌خواد رنگم و تشخیص بده.
وا این چرا همچین نگاه می‌کنه سرم و از تو شیشه ماشین بردم داخل.
مردم خل شدن.
تا چند روز پیش فکر می‌کردم فقط خودم و این بادیگارد مشکل داریم
ولی حالا به این نتیجه رسیدم ما ایرانی‌ها کلا یه سالم هم تومون پیدا نمی‌شه. سریع از کنارش دور گرفتم و رفتم، این ترانه هم رگباری زنگ می‌زد
مگه می‌ذاشت گوشی نفس بکشه؟! انگار با اداره‌ی مخابرات قرار داد بسته بود تا یه ماه شارژ رایگان بگیره.
سریع رسیدم به دانشگاه.
چنان خودمو پرت کردم بیرون که اگه کفشم پاشنه بلند نبود سُر می‌خوردم و دیگه جنازه‌ام کف خیابون می‌موند.
سریع دوییدم طرف محیط دانشگاه که یهو یادم اومد کیفم و نبردم یعنی خر بودن من حرف امروز دیروز نیست که.
سریع برگشتم در ماشین و باز کردم و کیفم رو برداشتم گرفتم تو بغلم اومدم برگردم که رفتم تو بغل بادیگارد.
سریع دور گرفتم و دوییدم طرف کلاس.
خرخون کلاس دیر برسه؟ دیگه آخرشه.
رسیدم به در.
دستم و گذاشتم رو سینم.
تند تند نفس کشیدم که دیگه بادیگارد پشت سرم اومد.
دستمو بردم بالا که در بزنم.
ولی دستم تو راه خشک شد.
دقیقا چه زری برای استاد بزنم؟
بگم تصادف کردم؟
یا بگم تو راه گرفتن دزدیدنم بعد فرار کردم؟ یا اینکه مثله خر اعتراف کنم بگم استاد گو*ه خوردم بزار بیام تو که خواب موندم.
بادیگارد خودشو از پشت کشید کنارم.
بادیگارد: خشک شدم نمی‌خوای بری تو؟
نگاش کردم.
که خیلی مغرور و خودشیفته نگاهم کرد.
ایش یه‌جور داره نگاه می‌کنه انگار به زیر دستش داره نگاه می‌کنه.
منم که قدم نسبت به اون کوتاه‌تر بود. نگاهش یه نَمه رو روانم بود.
ولی از اون‌جایی که استرس داشتم نمی‌دونستم چی‌کار کنم و خیلی بهش فکر نکردم.
بادیگارد همین‌جور داشت نگاهم می‌کرد.‌ با همون صدای جدیش گفت:
- چی‌کار کنیم الان؟ میری تو یا بریم؟
تو همین فکرها بودم که یهو در باز شد و استاد آریایی تو چهار چوب در تو فاصله‌ی کمی عیان شد.
آریایی: خانم رادان! آخه الان؟
یه نگاهی به استاد جونمون کردم. جلوی این ضایع شدن درد داره می‌فهمید؟ مخصوصا حالا که بادیگارد پیشمه.
بادیگارد خیلی جدی پشتم وایساده بود.
گوشه‌ی لب پایینم رو گاز گرفتم و گفتم هییی.
آقای آریایی: یه نگاه به ساعت کردین؟
مچ دستم و آوردم بالا.
- نه، آخه خراب بود.
بادیگارد یه نگاه متاسفی برای این دلیل چرَندَم بهم انداخت.
ترانه رو دیدم که داشت از رو صندلی‌اش سرک می‌کشید ببینه چه خبره.
یکی نیست بهش بگه گردنت رگ به رگ شد آخه به چه قیمتی خره؟
بادیگارد نگاهش رو از ترانه‌ی ضایع گرفت و داد به آقای آریایی.
بادیگارد: میشه چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
آقای آریایی سر تکون داد و با دور شدن کم بادیگارد اون هم رفت پیشِش.
ترانه برام تند تند دست تکون داد که یعنی بپر تو کلاس، حواسشون نیست دیگه. ولی من همش چشمَم دنبال این بادیگارد بود که داره چه چیزی می‌خوره الان؟ و چیزی که بیشتر از این اذیتم می‌کرد این بود که بادیگارد داشت از گوشه‌ی چشمش همین‌طور که حرف می‌زد به من نگاه می‌کرد که باعث می‌شد فکر کنم بحث راجب منه.
آقای آریایی: موردی نداره. می‌تونن بِرن تو.
و خودش رفت.
داشتم با چشم‌های وزقی نگاهش می‌کردم یعنی بخاطر من رفت باهاش حرف زد؟!
ترانه: هوی بیا دیگه.
برای همین رفتم تو.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
65
530
مدال‌ها
1
همین که رفتم تو یهو دیدم فتوحی داره جون میده تا رو دست کناریش نگاه کنه ببینه چی نوشته.
فوری رفتم سمتش و وَرقه شو چرخوندم طرف خودم.
هول شده جواب رو تند تند می‌گفتم
- بدو فتوحی بنویس، با در نظر گرفتن همه‌ی موارد سیستم عصبی...
یهو دیدم هر کدوم از بچه ها یه چیز میگن
میلاد: آرامش اونو ولش، این‌ور
و اشاره کرد به خودش
سهراب: نه، من، بیا این‌جا
حالا همه کاسه‌ی گدایی دست گرفته بودن.
صداها تو سرم می‌پیچید.
این‌ور، بیا این‌جا، آری، هوی، آرامش، هرکی یه چیز می‌گفت
یهو با صدای بلند گفتم ساکت که همه حتی نفس کشیدن هم یادشون رفت خودم هم شوکه شدم،‌ یه چند لحظه بادیگارد شدما جذبم تو حلقشون.
- بدویید یه ماژیک بدین من بنویسم براتون جواب سوال رو.
یکی ماژیک پرت کرد که تو هوا گرفتمش.
تند تند جواب سوالی که خیلی سخت بود براشون داشتم می نوشتم.
همه هم مثل خر داشتن با من هم‌زمان تند تند می‌نوشتن بعضی‌هاشون هم که اصلا نگاه به کاغذ جلوشون نمی‌کردن فقط نگاهشون میخِ تخته بود و همین‌جوری بدون این‌که به کاغذ نگاه کنن که دارن چطوری می‌نویسن رو کاغذ می‌نوشتن به قول معروف می‌خواستن که وقت کم نیارن.
یکیشون که دوتایی کاغذ برداشته بود و با دست چپ و راستش همزمان داشت می‌نوشت هم برای من هم برای خودش.
یهو در باز شد که من دستم رو تخته خشک شد. یا عیسی بن مریم و بچه‌هاش.‌ خدا به بچه‌ی تو شکمم رحم کن. همه گردنشون سیصد و هشتاد درجه طرف در چرخید و با چشم‌هایی که داشت از ترس از حدقه در می‌اومد به در نگاه می‌کردن که... .
عه بادیگارد بود.
یه نفر از ترس و شوکه شدن یه هوای معطر صدا داری رو به هوا تزریق کرد. ولی همه ان‌قدر تو حس بودن که اصلا وقت نداشتن که بهش فکر کنن چطور شد و یه آتو بگیرن.
یه نفر چنان جیغ زد. که اولش فکر کردم زنه
بهراد: خبرچین!
یهو همه جا وِل وِله شد.
بادیگارد بدبخت هم یه جور نگاه می‌کرد که انگار با یه مشت دیوونه زنجیره‌ای طرفه.
نگاهشو از اونا گرفت برگردوند رسید به من که پای تابلو با یه ماژیک خیلی شیک و ضایع وایساده بودم با دیدن من تو اون شرایط یه اخم غلیظی بهم کرد.
صدای پا اومد. فهمیدیم استادِ.
بادیگارد سریع اومد طرف من و مانتوم رو از پشت کشید و برد سریع نشوند سرجام. خودش هم فوری نشست.
که در باز شد.
داشتیم ورد و قرآن و آیت الکرسی و هرچی که عقل جن هم بهش نمی‌رسه می‌خوندیم که برگرده نیاد تو ولی در کمال تعجب در باز شد.
آقای آریایی همین‌طور که نصف تنش بیرون بود یهو صداش زدن که کامل نیومد تو و نیمی از تنش بیرون موند صداش که داشت بلند رو به اون طرف حرف میزد بود.
آقای آریایی: بله... آقای بزرگمهر آره، کلا یه ساعت بیشتر نمی‌تونم باشم.
وقت هم که طلا، ترانه مثل میمون‌های آواره یورش برد طرف تخته و چنگ زد توش که اینا رو پاک کنه که آقای آریایی یهو برگشت این ترانه‌ی بدبخت هم تخته و تابلو و جای چنگو همه‌ی اینارو بیخیال شد و خودش و پرت کرد طرف صندلی‌ها.
آقای آریایی دیگه کاملا وارد شد ولی خدا که می‌خواست پشتش به تخته بود.
آقای آریایی: خب بچه‌ها، انگار امروز براتون بخیر گذشت چون من کاری برام پیش اومدِ کلاس رو زودتر تموم می کنم و این سوال یه نمره‌ای رو هم فعلا ازش تجدیدِ نظر می‌کنیم فقط می‌خواستم ببینم که چقدر به درس امروز گوش دادید. خب خسته نباشید می‌تونید برید.
و خودش اول از همه از کلاس خارج شد.
نگاهم افتاد به تخته که جای چنگه ترانه رو نوشته ها مونده بود.آدم یادِ صحنه‌های خاک بر سری می‌افتاد.
یهو همه با هم گفتن آخیش.
ترانه که فشارش افتاده بود رو دست من پخش شده بود با حالتِ چندشی از رو پام سرش رو بلند کردم.
- اخ برو اون‌ور وزق زشت.
ترانه یهو سیخ نشست و گارد گرفت.
ترانه : خری؟ چرا ده دفعه زنگ زدم نگاه گوشیت نمی‌کنی؟ می‌خواست سرمونو ببره بزاره رو سینمون. حالیته؟ می‌فهمی گردن بدون سر یعنی چی؟ وجوده خرخونی مثل تو فقط آرامشی بر اوضاع نابسامان بود.
بدون توجه به حرفش گفتم.
- آرمین اومده.
یهو سیخ نشست.
ترانه: چی؟
- پوف. می‌گم آرمین اومده. دیشب پیشش بودم دیر خوابیدم خواب موندم نفهمیدم چی شد.
ترانه: سعید آسایش یعنی برات پخش نشد؟
خندم گرفت. آهنگ زنگ ساعت گوشیمو می‌گفت.
- چرا... کوک که کرده بودم قسمتِ نیومده یارم سره قرارش که پخش شد فهمیدم که تو داری با چشم‌های خونی به جای خالیم نگاه می‌کنی ولی دریغ از یه تغلب رسوندنی.
ترانه زد زیره خنده و گفت:
- بخدا که همین بود وگرنه من که برام مهم نیست تو بیای سره کلاس یا نه. من بدبخت مشکلم این آریایی خره، نه بویی از درک برده، نه منطق و شعور یهو میگه کاغذ بزارید جلوتون می‌خوام هستی تونو به آتش بکشم.
بعد خودش خوند: هستیم را به آتش کشیدی، سوختم من، ندیدی، ندیدی.
اوج که داشت می‌گرفت زدم تو سرش
- کی به تو گفته صدا داری؟ نخون که تارهای صوتیت از اساس مختل شدن.
ترانه همین‌طور که ابرو می‌نداخت بالا گفت:
- برای همین بهم میگن ترانه. چون تارهای صورتی بسیار قوی‌ای دارم.
- آره دیگه می‌دونستن صدات می‌خواد زشت بشه برا همین اینو گذاشتن روت.
ترانه چپ چپ نگاهم کرد که نگاهش باعث شد یادِ بادیگارد بیوفتم.
اصلا کجاست؟ معلومه؟
با چشم مثل عقاب کل کلاس رو از نظر گذروندم که ببینم کجاست این زور زیاده وحشی. وا کجا رفت این؟ جنِ؟
گردن ننه مردم رو کج کردم که دیدمش. اوناهاش رو صندلی تو فاصله‌ی یه متری از ما پشت سرمون نشسته.
سرشم پایین انداخته بود و محل سگ به هیچکس نمی‌داد.‌ ایش خوش اخلاق... .
گردنم رو با وسواس و چندش ازش برگردوندم که نگاهم افتاد به ترانه که داشت با چشم‌هاش هاج و واج نگاهم می‌کرد. با دستم با حالته نمایشی چند بار زدم تو صورتش که محو جمالم شده بود.
- چیه؟ می‌دونم زیبام به خودت بیا.
ترانه یه تکونی به خودش داد.
ترانه: فکر کردی واقعا محو زیبایی نداشتت شدم؟ دارم به این حرکت فوق غیر انسانیت فکر می کنم. کی باز به دلت ننشسته؟
از این همه ضایع بودنم خندم گرفت اشاره کردم با انگشت خیلی نامحسوس به پشت سرم.
که ترانه نگاش رو از من گرفت و داد به بادیگارد.
ترانه: وایی خدای جذابیت و میگی؟بازهاش رو... جون میده فقط آویزونش شی.
با چشم‌هام عاقل اندر سیفی نگاهش کردم.
ترانه: خب حالا، مال خودت بادیگاردت. ما خودمون کیس مناسب خودمون رو سراغ داریم وگرنه لقمه‌ی بزرگ برا دهن بزرگ که آدم رو خفه می‌کنه.
این رو گفت و روش رو برگردوند شُکه شده نگاهش کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
65
530
مدال‌ها
1
دو دستی چنگ انداختم به یقش و برش گردوندم سمت خودم که بدبخت قالب تهی کرد.
جیغ زدم.
- کـــی؟
ترانه همین‌جور که مثلِ مَیت رنگ پریده شده بود گفت:
ترانه: من کیم؟ تو کی‌ای؟ این‌جا کجاست؟
- تـرانه!
ترانه: من چیزی گفتم؟ تو چیزی شنیدی؟
اومدم دهن باز کنم که در کلاس باز شد و آقای پورباقر اومد تو.
- عه قورباغه...
آقای پورباقر کامل اومد تو و درو بست.
پورباقر: کی گفت قورباغه؟
یهو دیدم ترانه دست‌هاش شروع کرد به لزیدن، رنگ از رخسارش هم پرید. یه نگاه به کلاس کردم دیدم هیچ‌ک.س نفس نمی‌کشه. فقط خودم بودم که داشتم نفس می‌کشیدم.
خاک بر‌ سرم فکر کنم باز بلند بلند زر زدم.
هزار دفعه مامانم بهم گفت مثل آدم رفتار کن آخرش خودت رو لو میدی.
ترانه‌ی خاک بر سر انقدر ضایع بود که گفتم الان قورباغه یعنی چیز... پورباقر میادو خم میشه تو صورتم میگه پس تو بودی؟
سعی کردم برعکسِ همه خونسردیم رو حفظ کنم و موضوع رو ماست مالی کنم.
- آقای قور...آقای پورباقر یه وزق تو کلاس بود همه ترسیدن.، وایی.
بعد خودم الکی پریدم بالا و برای اینکه به صحنه جون ببخشم داد زدم.
- قورباغه...
همه شروع کردن چپ و راست پریدن.
چه الکی بحث‌ها رو بهم ربط دادم.
سیاست رو داشتید؟
فقط نمی‌دونم چرا خودم کاسه‌ی داغ‌تر از آش شده بودم و بچه‌ها رو هول می‌دادم تا فرار کنم. دیوونه هم خودتی.
تو اون همه شلوغی و هَمهَمه بادیگارد رو دیدم که دست به سی*ن*ه عصبی وایساده بود و من رو نگاه می‌کرد.
فکر کنم این تو زرد از آب دراومد. دستم رو شده برای هیچ‌ک.س هم که نشده باشه، جلوی این یکی رو شده.
سریع همه ریختن بیرون و منم فوری از این آزادی استفاده کردم و دویدم رفتم تو محوطه‌ی باز دانشگاه.
خوب که دویدم و دور شدم وایسادم و نفس نفس زدم.
- آخیش بخیر گذشتا... .
با شنیدن صدایی درست از پشت سرم یهو قالب تهی کردم.
بادیگارد: بله، همین‌طور هست که شما می‌فرمایید خانم رادان!
سریع برگشتم که دیدم بادیگارد پشت سرم دست به سی*ن*ه وایساده.
این هم که همیشه دست به سی*ن*ه وایساده.
سعی کردم خودمو نبازم.
- بله. همیشه حق با من هست آقایِ...آقایِ...
خاک به سرم فامیلیشو حالا یادم نمیاد. صبح تا حالا که مثل خر بلدِش بودم و فامیلشو جدو آبادشو فوش می‌دادم الان آلزایمرِ خرکی گرفتم.
همین‌جور دست به سی*ن*ه وایساده بود که گفتم:
- آقای مَروی...
بادیگارد: چه قدر فکر کردید که یه چیز شبیه‌ش پیدا کنید؟
- خیلی.
یهو خودمو تکون دادم، کوده مرغ تو سرم دارم خودمو لو میدم.
- فامیلت چی بود؟
بادیگارد همین‌طور که پوزخندش از رو لبش کنار نمی‌رفت
بادیگارد: شما فعلا رو همین کار کنید تا بعد.
حرصی نگاهش کردم که با تاکید گفت:
- خانم رادان.
عوضی داره حافظه‌اش رو به رخم می‌کشه، برو مسخره‌ی عمت کن.
فکر کردی خیلی مغز داری؟ این هم که فامیلیم یادت مونده برا اینِ‌ که خوشگله، احمق.
همین‌جور داشتم مثل قاتلا نگاش می‌کردم که ترانه رو دیدم داره از دور نزدیک می‌شه.
برای همین یه لبخند به بادیگارد زدم و همین‌جور که از کنارش رد می‌شدم محکم پامو گذاشتم پشت پاش و رد شدم.
در حین حرکت که ازش دور شده بودم برگشتم ببینم فلج شده یا نه؟ نیاز هست از این به بعد با عصا بیاد دنبالم؟ که دیدم نگاهی که این به من داره می‌کنه از یه نگاه جلاد به یه قاتل کمتر نیست برای همین فوری گازشو گرفتم و تندتر رفتم سمت ترانه.
- چی شد؟ اومدش سر کلاس؟
ترانه: نه بابا، خودش یه‌جوری پاچه‌هاش رو زده بود بالا که گفتم خدا به دادِ زنش برسه فکر کنم تمام سوسک‌های حمومشون هم خودش باید بکشه.
- آره والا، مردِ ترسو چه به‌ دردی می‌خوره؟ مرد آفریده شده که سوسک بکشه.
یهو دیدم با این تفسیرم بادیگارد یه‌جوری نگام می‌کنه که انگار داره به یه تیمارستانی فراری نگاه می‌کنه.
وا چرا همچین نگاه می‌کنه؟ مگه مرد خاصیت دیگه‌ای هم داره؟
وجدان: آره، تولید نسل بشر.
راست می‌گه این موردِ مزخرفو یادم نبود. صبر کن ببینم، این کِی رسید این‌جا؟ من می‌گم این آدمی‌زاد نیست شما بگید نه، آخه خدا شاهده هیچ رفتارِ انسانی درش دیده نمی‌شه.
شوکه شده یه‌جور نگاش کردم که نکنه واقعا جنه؟ بزار یه چند تا صلوات بفرستم ببینم دور میشه یا نه؟
- بسم الله الرحمان الرحیم.
نه انگار این هنوز سرجاشه. شاید این از اون جن‌های سر سخت و مقاومِ.
- بادیگارد دستت رو میاری بالا؟
بادیگارد: چیکار به دست من دارید؟
وا، چه بداخلاق، آدم عوقش می‌گیره! حالا انگار می‌خوام حلقه کنم دستش که ناز می‌کنه می‌خوام ببینم سُم داری یانه دیوونه.
ترانه از اون‌جایی که منو کامل می‌شناخت فهمید باز زده به سرم برای همین دستم رو گرفت و قبل از اینکه بادیگارد بفهمه و آبرو‌‌ ریزیِ بیشتری بشه دستم و کشید و برد به طرف سالن.
ترانه: دختر به خدا تو دیوونه‌ای.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
65
530
مدال‌ها
1
همین‌جور مثل جوجه اردک زشت پشت سرش راه افتاده بودم که به کلاس رسیدیم. ترانه یهو زد رو استپ که مساوی شد با رفتن من تو کمرِ استخونیش.
- خاک تو سرت یه نونی بخوری هم بد نیست.
ترانه چپ چپ نگام کرد. اینم بادیگارد روش تاثیر گذاشته‌ها.
- خب حالا...
ترانه: تو خودت چی هستی چوب شور؟
یه نگاه به سرتا پام کردم اصلا زد با خاک یکسانم کرد. تاعمر دارم یادم می‌مونه.
- استخون برو کنار می‌خوام رد شم.
ترانه: زیادی قدقد می‌کنی میمون.
اومدم جوابشو بدم که یه خرمگسی نزاشت.
- بر خرمگس معرکه لعنت.
ترانه‌ هم گردنشو چرخوند و ردِ نگاه منو گرفت که رسید به وزق، چیز...قورباغه،
سمندر. آخ چی بود؟
با حرف ترانه از فکر و خیال بیرون اومدم.
ترانه: بر خروس بی‌محل توف.
این الان فازش چی بود؟! ناراحت شد جوابشو ندادم؟ می‌خواید جوابشو بدم تو دلش نمونه!؟
با صدای ترانه به خودم اومدم.
ترانه: بدو تا نیومدِ بخورتمون.
راست می‌گفت این قورباغه اصلا اعصاب نداشت. فکر کنم بادیگارد پیشِ این تعلیم دیده بود.
ترانه: شد یه چیز بگی توش بادیگارد یه فوش نخوره؟
یکم فکر کردم. مصَلَماً که نه.
- تری خدا می‌دونه که من اصلا تو حرفام بهش فوش نمی‌دم گیر نمی‌دم در حقیقت من اصلا کاری به کارش ندارم. مگه من پول غذاشو می‌دم؟ یا داره نفس می‌کشه از اکسیژن من کم میشه؟ یا این‌که من دارم پول بنزین شو که میاد دنبالم میدم؟
ترانه یه‌ جور نگام کرد که یعنی یکی تو راست میگی یکی چوپان دروغگو.
ترانه: آره، فقط تو هر کلمه‌ای که میگی یه فوش هم برای بادیگارد تو آستین داری.
بعد یهو محکم زد تو کمرم که حس کردم این کمر دیگه راست نمی‌شه.
ترانه: دِ بدو حیوون، الان میاد و خونمون رو مثل مالاریا می‌مِکه.
اومدیم بریم تو کلاس که دیدیم پیچید تو کلاس بغلی.
- جانم؟ این چیکار کرد الان؟
ترانه همین‌جور که هاج و واج مونده بود.
ترانه: فکر کنم امروز چیز خورش کردن.
- می‌خوای برم بهش بگم اِشتِباه رفت؟
ترانه: بری که چی؟ جنازت رو دستم بمونه؟ نه نمی‌خواد. خودش بعدا می‌فهمه.
- اگه نفهمید؟
ترانه: تو چی‌کار به اونش داری؟ بدِ بی‌کار باشیم؟
یکم فکر کردم.‌ راست میگه ما خرخونا هم دل داریم.
- بزار یه بارو مثل جاهِلا زندگی کنیم.
ترانه: حالا دیگه ما شدیم جاهل!
- بودی عزیزم، فقط الان ثابت شده.
بعد قیافه‌مو جدی کردم.
- خر بودن شما تصویب شد. مجلس شورای اسلامی.
ترانه: ای درد. بپر تو کلاس.
همین که رفتیم تو کلاس دیدیم هرکی داره یه قری میده. حالا فهمیدم چرا پورباقر می‌گفت نباید تو روی دانشجو خندید وگرنه سوارِ سرت میشه. راست می‌گفت بنده خدا ما دانشجوها کلا سواری گرفتنمون عالیه.
با ورود ما همه گردنا چرخید سمت ما.
سهراب: به به چشمِمون به جمالت روشن. قدم رنجه فرمودید.
سرفه‌ی مصلحتی‌ای کردم.
- بله، می‌دونم کلاس پرِ نور شد.
میلاد: آره بخدا از بس نور معنویتِت زیاد بود چشمام از هم باز نمی‌شد.
- خوبه پس هنوز نعمت چشایی رو داری.
ترانه زد تو سرم.
ترانه : یه دانشجو پزشکی بعد از این همه سال باید بینایی رو چشایی بگه؟ چطور نخبه‌ای تو هستی؟
- حالا فکر کن شما چی هستید که من دیگه نخبه تونم.
ترانه شونه هاش افتاد.
ترانه: ما دیگه خر تر از تویِ خریم.
- اینا رو ولش، بچه‌ها قورباغه امروز نمیاد سرکلاس.
شایان: وا. اون آریایی هم که زود تعطیل کرد. امروز چشون شده.
- اوم... شاید حاملَن.
یهو زدم رو دهن خودم. همه غش کردن از خنده. تنها کسی که بد نگام می‌کرد فقط یه نفر می‌تونست باشه که... آفرین حدستون درست بود خوده در به درش بود.
بادیگارد.
وا از این نوع شوخی‌ها هم خوشش نمیاد. ایش. بالاخره آدم باید از یه چیزی خوشش بیاد یا نه؟
اینا رو ولش بزار کلاسو زنده کنم. غافلگیرانه زدم رو میز خوندم.
- عاشق و در به درم
تویی قرص قمرم
زده امشب به سرم
که دلت رو ببرم
بچه ها از این حرکت من دوباره جون گرفتن و شروع کردن به جنگولک بازی.
ترانه که یه جور قر می‌داد انگار نه انگار ده تا نامحرم این‌جا نشستن. بچم همه رو به چشم پاک می‌بینه، پسرخاله و دخترخاله.
- تویی طناز دلم
محرم رازِ دلم
بس که دل بردی ازم
دل بَرو ناز دلم
تو حس بودم و چشمامو بسته بودم.
دیدم دیگه بچه ها دست نمی‌زنن چشمامو باز کردم که بگم چی شد؟ مردید؟ که بیخیال شدم.
خودم یه تنه به دوش می‌کِشَم مسئولیت همه جانبه شون رو.
- دل دل شده دیوانه و مسـ*ـت و عاشق
مگه دل هست عاشق تر از این با تو
نفسو جان منی ای دل
غریبه : عجب صدایی.
یهو سیخ وایسادم. گردنمو هشتاد درجه چرخوندم که صدای تَرق تورقشو بادیگارد هم فکر کنم شنید و خوشحال شد.
چشمام از حدقه بیرون زد. استاد جدید؟
استاد: خب عاشق کی شدید که آواز سر می‌دید؟
خاک بر گورم. خاک بر سرم. خاکِ تبرک شده کف دستم.
خودم حلواتو پخش کنم ترانه چرا خبرم نکردی که این یارو اومده تو.
فوری رفتم نشستم سرجام. این همونی نیست که تو راه کلی فوشش دادم؟ وایی خودِ نامردشه چقدر براش بوق زدم. تازه اینا به کنار به ماشینش هم گفتم زوار در رفته. هین. دیگه آخر راهِ. این‌دفعه من بازنده‌ی مِیدانم.
حرصی نگاه به ترانه کردم که رو کاغذ نوشت برام.
ترانه: این‌جور نگام نکن نیم ساعته دارم علامت می‌دم پشت سرت.
وایی عجب خریه کسی که چشمش بسته هست مگه متوجه میشه؟!
برم خودکشی کنم از دست اینا یا هنوز زودِ؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
65
530
مدال‌ها
1
استاد جدید شروع کرد تو کلاس به راه رفتن.
فکر کنم همه‌ی دخترا داشتن ضعف می‌کردن براش. آخ.
وایساد و خودش رو معرفی کرد.
استاد: من آقای دارا استاد جدیدتون هستم.
عه من فکر کردم نَداری. خب ادامه بده.
آقای دارا: با یکی از شما هم آشنایی دارم فکر کنم.
ایش بی‌مصرف عوضی. داری طعنه می‌ندازی؟ دشمن‌هام شدن دوتا. یکی این لندهور، یکی اون غول بی شاخ و دم.
اصلا خوب کاری کردم برات کلی بوق زدم. باید همون‌جا زیرت هم می‌کردم می‌رفتم.
آخ نمی‌دونم چرا تو تمام مدتی که داشت حرف می‌زد زُل زده بود تو چشم‌های خوشگل من. یکی نیست بگه چشم‌هام درسته گیرایی داره، ولی خیلی خودت رو درگیرش نکن. ایش.
بعد از کلی فلسفه چینی کتاب رو باز کرد و شروع کرد به درس دادن.
انقدر گفت، گفت، گفت، که حس می‌کردم یکی داره با پوتک می‌زنه تو سرم.
چشم‌هام دیگه داشت سیاهی می‌رفت.
یه نگاه به ترانه انداختم. کم از مَیت شسته شده نداشت قشنگ می‌شد فهمید که اونم مثلِ من داره فوش جدو آباده دارا رو می‌ده.
ترانه نگاه موت زدشو داد به من و با چشماش گفت کمک.
یه نگاه به این مرتیکه‌ی جدی کردم دیدم قرار نیست ول کنه. می‌خواد کل کتابو همین امروز تموم کنه. گفتم:
- استاد!
آقای دارا برگشت طرفم.
آقای دارا: بله.
دروغ نگم اینم خوب چیزیه‌ها. چقدر این روزا آدم های هالیوودی دور و برم پیدا می‌شن!
- استاد می‌خواید امروز کتاب رو تموم کنید؟ آخه من خیلی عجله دارم درس‌ها تموم شه. برای همین می‌گم.
ترانه خیلی جلو خودش رو گرفته بود از این طعنه‌ی من نخنده ولی انگار دیگه بیشتر از این در توانش نبود.
آقای دارا با چشم‌هاش نگاهی کلی بهم انداخت و بعد نگاهش تو چشم‌هام خیره شد.
اوف این چشم‌هاش رنگیه؟ یا من این‌طور فکر می‌کنم؟
استاد دارا: فامیلی شریفتون؟
بادیگارد: خانم رادان هستن.
همه نگاه‌ها برگشت طرف بادیگارد.
اوه جذبه رو. صدتای استاد به یه‌ دونه‌ی این نمی‌ارزه.
استاد دارا: کلاس تموم شد. می‌تونید تشریف ببرید.
با این حرف استاد همه شروع کردن به جمع کردن وسایلشون.
ترانه تو اون همهمه سریع خودشو به من رسوند.
ترانه: وایی دیدی چجوری جواب داد؟
همین‌جور که داشتم وسایلم رو جمع می‌کردم.
- شبیه آدم.
ترانه: خره، منظورم اینه که واست عجیب نبود؟
نگاهمو دادم بهش.
- ترانه تو هم شیش می‌زنی‌ها این کلا مدلشه.
ترانه: احمقِ بزغاله این یکی یکم محکم‌تر نبود؟
حرصی به ترانه نگاه کردم.
- رفتی اندازه گیری کردی؟ این کلا بدش میاد یه مرد به یه دختر خیلی نگاه کنه.
ترانه حرصی نگاشو ازم گرفت
ترانه: برو بابا. خشکِ بی‌خاصیت.
- تو برو بابا. دختره‌ی خیالاتی.
ولش کردم و رفتم.

***
سه روزی از اون ماجرا می‌گذره.
تو این سه روز یا خرخونی کردم یا تخمه شکوندم سریال ترکی نگاه کردم.
خب چیه؟ روحیه‌م لطیفه تحمل خشونت و خون و خون ریزی رو نداره. همین که هم رو بغل بگیرن تو فیلم برام کفایت می‌کنه.
گوشیم زنگ خورد همین‌جور که داشتم تخمه می‌شکوندم گوشی رو جواب دادم.
- بله؟
ترانه: بله و بلا. کجایی پیدات نیست.
همین‌جور که محو فیلم بودم.
- سریال ترکی.
ترانه: اِی سریال ترکی بخوره تو سرت. باز یه سریال تموم شد که بری یه سریال چرتِ دیگه پیدا کنی؟ مرگ همون یه نفر کم نبود که تا سه ماه برا من افسردگی گرفته بودی حرف نمی‌زدی؟ باز رفتی دوباره یه فیلم دیگه گرفتی نگاه میکنی؟
- عه، عه.
ترانه: وایی خدا چی شدی؟ آرامش؟ الو؟ الو؟
- اعتراف کرد.
ترانه: ای زهر. ترسیدم چرا این‌جوری یهو حرف می‌زنی. اعتراف کرد که کرد همین هم حتما قراره بمیره.
- خفه شو داره داستان جالب می‌شه.
ترانه: باشه من خفه می‌شم پس یعنی بهت هم نمی‌گم که می‌خوایم بریم کوه و تا ساعت چهار با بچه ها باشیم. باشه، باشه، خدافظ.
یهو تخمه شور پرید تو گلوم.
شروع کردم به سرفه کردن.
- وایسا، چی؟ کوه؟
ترانه: می‌خوایم بریم کوه. شکار آهو. تفنگ من کو، عزیزم؟ تفنگ من کو؟
- رفتی نرفتی ها. وایسا تا پنج دقیقه‌ی دیگه دم خونتونم.
ترانه: اگه دیر بیای خودم میرم. راستی بادیگارد هم خبر داره.
- اون دیگه از کجا فهمید؟
ترانه: چِه می‌دونم. یکی از دخترهای دانشگاه اون هم دعوت کرده فکر کنم طرافداراش زیادن. نیومده داره از تورت می‌ره.
حرصی گفتم:
- اصلا از همون اولشم مالِ من نبود که حالا بخواد از تو چنگم بره.
ترانه: خب حالا، خانم غرور.
- ولی نمیادش. از دختر جماعت خوشش نمیاد.
ترانه: اوه، ایشون اگه بدونن تو هستی حتما میان.
- اون از کجا می‌خواد بدونه که من هستم؟
ترانه: تو عاشق دورهمی هستی تو همین یکی دو روز حتما باید این‌ رو فهمیده باشه.
یکی تو سرِ خودم زدم.
- اَخ می‌خواستیم یه امروزی قالش بزاریم ها.
ترانه: برو بابا زده به سرت. مگه میشه اینا رو پیچوند. اینا وظیفه دارن تا پای جونشون پیشت باشن خوش خیالی‌ها.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
65
530
مدال‌ها
1
هول هولی درِ لبتاب رو بستم و بلند شدم و شروع کردم به آماده شدن.
بوق بوق.
چرا ترانه نمیادش؟ بعد دختره‌ی شلغم می‌گه اگه دیر بیای خودم ول می‌کنم میرم.
دوباره بوق زدم که در پنجره باز شد و کله‌ی ترانه از اون زاویه معلوم شد.
ترانه: خب حالا، عروس که نمی‌بری. اومدم دیگه.
خواستم جوابش رو بدم که بی‌شعور پنجره رو بست.
حرصی ناخون لاک زده‌ی بلندمو دندون گرفتم. نیم ساعت منو جلو در خونه‌شون کاشته. اومدم دوباره بوق بزنم که دیدم خانم از خونه اومد بیرون و با دستاش به معنی چیه؟ چته؟ علامت داد.
پرو، عجب رویی داره.
ترانه در ماشین و باز کرد و توش نشست.
ترانه: کشتی منو، نفهمیدم چی پوشیدم.
- اوه، تازه کشتمت هم که انقدر لفتش دادی؟
ترانه: نگاش کن تروخدا. چه‌طوری هست که خودت لاکِتو می‌زنی، رژتو میزنی، همه قِرو فِراتو انجام می‌دی بعد میای. اون‌وقت من نکنم؟
در داشبورد رو باز کردم و همین‌طور که رژم رو تجدید می‌کردم.
- من خوشگم‌ فرق داره، ولی تو میمونی اگه آرایش هم کنی هیچ فرقی نمی‌کنه فقط میشه میمونِ آرایش کرده.
ترانه: گمشو کصافت. بخاطر همین اخلاق گندت هست که شوهر گیرت نمیاد.
لبامو مالوندم بهم.
- تو از کجا می‌دونی؟
ترانه خندید: روانی.
ماشین و روشن کردم و شروع کردم به روندن.
همین‌طور که در حال رانندگی بودم.
- ترانه، پیس، پیس.
ترانه نگاشو از شیشه‌ی بغل گرفت.
ترانه: ها، چیه؟
- گوشیم رو از کیفم در بیار وصلش کن آهنگ بزار.
ترانه با خنده آروم زد به شونم.
گوشی رو وصل کرد که صدای آهنگ یهو تو ماشین پی‌چید.
داره دل دل می‌زنه
اون دلش پیشِ من
یعنی فکر کرده بهم
تویِ آتیشِ من
گرمِ عطر نفساش
چه نفس‌گیره هواش
داره می‌گیره ازم
قلبم و یواش یواش
ترانه با جیغ برای این‌که من صداش رو بشنوم
ترانه: جونمی جون.
بعد باهم شروع کردیم بلند دست زدن و خوندن.
تو خیالِ خودمِ
آخه مالِ خودمِ
چه به من میاد ببین
ایده آل خودمِ
جونمِ دوست دارمش
نفسم بنده بهش
بستگی داره چقد
حالو آینده بهش
بی‌نظیرِ
با موهای تیره
آدم و هی می‌گیره
تبی که داره چشم‌اش.

***
بالاخره رسیدیم.
ترانه اشاره کرد.
ترانه: آرامش ببین بچه‌ها اون‌جا وایسادن.
همین‌طور که ماشین از صدای آهنگ می‌لرزید پی‌چیدم.
ترانه همین‌جور با آهنگ داشت جیغ می‌زد و حال می‌کرد.
منم همراه با ترانه بلند می‌خوندم و ادا اصول در می‌اوردم.
دستم رو گذاشتم رو سینم و گفتم:
- اون دلش پیشِ منه
یعنی فکر کرده بهم
تویِ آتیشِ منه
یهو ماشین و نگه داشتم.
- گرمِ عطر نفس‌هاش
چه نفس‌گیره هواش
داره می‌گیره ازم
قلبم و یواش یواش.
نگاهم یه لحظه افتاد از شیشه کنارم به بیرون که دقیقا با بادیگارد چشم تو چشم شدم.
دست به سی*ن*ه وایساده بود و بِر و بِر با خشم منو نگاه می‌کرد.
سریع صورتمو برگردوندم و شال مشکیمو گرفتم جلو صورتم.
- وایی آبروم، ترانه سریع خفش کن.
ماشین داشت همراه باند‌ها می‌لرزید.
ترانه همراه با آهنگ:
آدمو می‌گیره
تبی که داره چشم‌هاش. اینِ اوضام، شده تموم دنیام، می‌لرزه دست و پاهام، سرِ قرار باهاش.
- وایی، همه‌ی حرکات زنَندم رو دید. قطع کن این لامصب رو.
چنگ انداختم به ضبط و گوشی رو ازش جدا کردم که بالاخره خفه شد.
ترانه تو حالت قر خشکش زد.
ترانه: چرا قطعش کردی؟
- می‌خوای تا فردا تو ماشین بشینی و قر بدی؟
ترانه: بچه‌ها که از خودن. به این کارامون عادت دارن.
- آره همه از خودن ولی اون نُخودیه.
و همین‌طور که روم به ترانه بود با چشم اشاره کردم به پشت سرم.
ترانه گردن کشید که بادیگارد رو دید.
ترانه: عه، بازم این جیگر طلا.
زدم تو پیشونیم.
- این کجاش جیگر طلاست؟ بیشتر به جیگر گندیده می‌مونه.
ترانه: واه واه. درست حرف بزن، تازه برای خواهرمَم می‌خوام برم خواستگاریش.
- تو مگه خواهر داری؟
ترانه: آره خیلی هم مزخرفه.
بعد زبونش رو برام درآورد و پیاده شد.
چشمام زد بیرون.
منظورش چی بود؟
بهش فکر نکردم و حرصی پیاده شدم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
65
530
مدال‌ها
1
بچه‌ها برام دست تکون دادن.
سریع با لبخندی که داشت باعث پاره شدن دهنم می‌شد دوییدم سمتشون.
هرکی ندونه می‌گه آخی تو عمرش جایی نرفته، ببین چه‌جوری شادی می‌کنه.
از دور باران رو دیدم چنان جیغ زدم که ترانه که پیشش وایساده بود برگشت گفت یا صاحب صبر. بدون توجه به اون و قیافه‌ی رنگ گچ شدش سرعتم رو زیادتر کردم که صدای خنده‌ی بچه‌ها اومد.
بالاخره رسیدم بهشون، خودم رو پرت کردم تو بغل باران و چسبیدم بهش.
یکم دست به هیکلش کشیدم نمی‌دونم چرا فقط هیکش خیلی بزرگ شده بود انگار عضله‌ای و یهو مردونه شد.
اینا به کنار قدش هم یهو بلند شد لامصب. کِی این ورزش کرد این شکلی شد؟
نگاهمو بردم بالا که راست چشمام خورد تو چشم عزراعیل.
هینی کشیدم که کناریش فهمید اشتباه شده با خنده گفت:
سعید: آخی، نازی، کی رو می‌خواستی تو؟
باران خودش رو از پشت بادیگارد که صبح تاحالا پشتش قایم شده بود بیرون کشید و با ترس گفت:
باران: سمت من نمیایا.
سریع خودم رو از بادیگارد که بهش چسبیده بودم جدا کردم و جیغ زدم.
- باران.
باران: جانِ باران.
خودم رو پرت کردم تو بغلش.
باران هم محکم به من چسبید.
باران: ای قربون اون قد درازت برم که روز به روز دراز تر هم می‌شه.
همین‌طور که می‌زدم آروم تو کمرش.
- خفه شو عزیزم. من فقط ۱۶۷ سانت قدمِ.
اونم آروم چند بار زد تو کمرم.
- می‌دونم. همین هم خودش زیادیه.
ترانه که حس حسادت گرفته بودش زد ما رو از هم جدا کرد.
ترانه: خب حالا، نیمه‌ی گمشدت رو که پیدا نکردی همون باران زشتِ دیروزِ.
باران: خفه. من دختر عموت هستم برای تو تکراری شدم وگرنه برای آرامش‌ گلی، حس نو به ارمغان میارم.
خنده‌ام گرفت.
ترانه: آرامش‌‌گلی، همچین گل هم نیست بیشتر به کاکتوس پر از خار می‌مونه.
- عزیزم چشم‌هات زشت می‌بینه وگرنه من سرشار از نشانه‌های زیبایی هستم.
ترانه خندید: برو گمشو، صداش رو برا من نازک می‌کنه‌ و عشوه میاد.
سهراب: خب خانم‌ها نمی‌خواید مارو تحویل بگیرید؟
باران: چرا آقا سهراب، اگه آرامش خانم بزاره.
خندیدم.
***
نشستیم دور هم و کلی بازی کردیم.
از والیبال بگیر تا استپ هوا و کلی بازی‌های دیگه نوبت اسم فامیل شد.
- خب حالا دیگه نوبت اسم فامیلِ.
ترانه چشماش برق زد.
ترانه: آره، اسم فامیل، زود باشید کاغذ بیارید.
سهراب نگاه به بادیگارد کرد.
سهراب: آقا مهراد شما نمی‌خواید یه کاری کنید؟ از وقتی اومدید فقط همین‌جا نشستید.
بادیگارد: نه ممنون، علاقه‌ای ندارم.
اوه، پس اسمش مهرادِ؟
عجب اسمی داره.
ترانه: بیاید دیگه. یه دور بیشتر نمی‌شه.
با چشم‌های از حدقه بیرون زدم نگاهش کردم که آروم زد به پام که یعنی تو خفه.
این‌دفعه حرصی نگاش کردم که بادیگارد به ترانه لبخندی زد.
بادیگارد: شما بازی کنید.
ایش، خدای غرور نپاشی از هم، روم رو با ناز ازش گرفتم، والا بخدا فکر کرده کیه؟
بازی شروع شد با حرف د، فوری شروع کردم به نوشتن.
همه سخت مشغول نوشتن بودن که فریبا، ضدحال عالم گفت استپ.
همه صداشون در اومد.
سهراب: آخه الان که آخریش بود؟
بعد خودکار رو روی کاغذ ول کرد.
منم یدونه‌شو ننوشته بودم گردن کشیدم رو دست ترانه نگاه کنم که دیدم بادیگارد داره نگام می‌کنه.
فوری الکی نگامو دادم به کاغذم که یعنی تو مشکل بینایی داری وگرنه من کاری نمی‌کردم.
سهراب: خب شروع کن.
فریبا: اسم، دانیال.
ترانه: داریوش.
باران خودکارو پرت کرد اونور.
باران: عوضی اسم قحط بود؟
ترانه: وا، علم امامت نداشتم که بدونم تو نوشتی.
هیچی دیگه نزدیک بود جنگ بشه خوب شد من رو دستش نگاه نکردم ها وگرنه دیگه جنگ سه نفره به راه می‌افتاد که چرا مثل ما نوشتی.
راست می‌گن عَدو شَود سبب خِیر گر خدا خواهد.
اگه بادیگارد نگاهم نمی‌کرد منم مثل اونا نوشته بودم. بی‌خیال این موضوع‌ها شدم و گفتم:
- خب حالا عزیزان، اتفاقیِ که افتاده اگه بدونید من چی نوشتم.
همه مشتاق شدن که گفتم:
- من...
باران: تو...
- من...
همه: تو...؟
- من...
ترانه: ای درد. تو چی؟
مثل بادکنک بادم خالی شد.
- من هیچی ننوشتم.
یهو زدم زیر خنده و زدم رو پام که همه خندشون گرفت.
پریناز: دیوونه.
همه خوندن و این دور بالاترین امتیاز رو این باران در به در شده گرفت و شد شصت. یه نگاه به نمره‌ی خودم کردم بیست بود هرچی نوشته بودم از شانس بدم تکراری بود و خط خورد برای همین نمرم انقدر کم شد.
دور دوم شروع شد. پشت سرش دور سوم و چهارم و... همین‌طور دورهای بعدی.
آخ کی گفت با ب بنویسیم؟
هرچی فکر می‌کردم به ذهنم میوه نمی‌رسید.
- بچه‌ها می‌شه میوه رو ننویسیم؟
فریبا و باران: نه.
ای درد، ای حناق بیست و چهار ساعته حالا چی به شما می‌ماسه که من بدبخت شم؟
ترانه: بلد نیستی می‌تونی جاش خشکبار و سبزیجات و اینا هم بنویسی.
- یعنی بنویسم بادمجون قبولِ؟
پریناز: عه. من نوشتم ننویس.
یکم به بالا و پایین نگاه کردم. حالا میوه از کجا بیارم؟
این‌دفعه به رو به‌‌ روم نگاه کردم که بادیگارد بود به چشم‌هاش خیره شدم داشت جوابو می‌گفت بهم. دارم درست می‌بینم یا خوابه؟ داره جواب رو بهم می‌گه؟ وایی من لب خونیم صفره یه بارم که این دلش سوخته، من نمی‌فهمم.
دقیق‌تر بهش زل زدم انگار اولش (با) داشت. فقط همین قدرش رو فهمیدم یکی سرشو آورد بالا که بادیگارد سریع نگاهش رو داد به یه طرف دیگه. عجب جونوریه این.
دوباره لب زد.
این دفعه من در جوابش لب زدم
- چی؟
فهمید نمی‌فهمم برای همین دستش رو گذاشت رو چشمش و کشید.
داشت می‌گفت بادام تازه فهمیدم. از خوشحالی براش تو هوا یه بوس فرستادم و دیگه به عکس العملش نگاه نکردم و سریع گفتم استپ.
ترانه: تو نوشتی؟
- پس چی فکر کردی! منو دست کم گرفتیا!
به بادیگارد که داشت متاسف بهم نگاه می‌کرد سعی کردم توجهی نکنم.
دروغگو هم خودشه.
شروع کردیم همه رو خوندیم که رسیدیم به میوه، همه مثل هم بِه و بادمجون نوشته بودن و تنها کسی که متفاوت نوشته بود من بودم.
سهراب: این جونور رو باید کشت. هیچی بلد نیست بعد بالا ترین امتیاز رو می‌گیره.
ترانه: راست می‌گه. معلوم نیست از کجا بهش وحی می‌شه!
لبخندی زدم. از جایی که شما حتی فکرش هم نمی‌کنید خوشگل‌ها.
خوب شد بادیگارد تو بازی نیومد وگرنه شرط می‌بستم که نفر اول بازی بود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
65
530
مدال‌ها
1
از اون ماجرا سه روزی می‌گذره و من هم‌چنان، چونان بزی به افق خیره شدم و روز به روز به عقل خودم بیشتر شک می‌کنم آخه رو چه حسابی اشتباهی برای ترانه شارژ گرفتم به جای خودم؟
تو چشمام اشک جمع شد از بس شمارش شبیه به خودم بود اشتباه برای اون بوقلمون شارژ گرفتم. خودمو با شکم پرت کردم رو تخت و بالشت‌ رو چند بار کوبندم تو سرم و ترانه رو لعنت می‌فرستادم.
عصبی بالشت رو پرت کردم اون‌ور و بلند با درد گفتم:
- خدا.
که با سرفه‌هایی سریع صاف نشستم،مامان بالای سرم بود.
مامان: خدا مرگم نده خل شده؟
بعد بابا رو بلند صدا کرد.
مامان: مهدی بیا بچه‌ت داره روز به روز دیوونه‌تر می‌شه.
صدای بابا اومد.
بابا: این که چیزه جدیدی نیست از بچگی این خصلت رو داشت فقط الان داره خودش رو نشون میده.
از این همه محبتشون نمی‌دونستم سر به کدوم بیابون بزارم!
مامان یکم خیره خیره نگم کرد.
مامان: مهدی می‌گم چه‌قدر بچمون زشت شده حس می‌کنم تازگی شبیه سیمین شده.
اهم اهم (سیمین یه پیرزنِ درحال مرگِ چروکیده‌ای هست که قلبش ضعیفِ و همیشه هم می‌گن قراره بمیره ولی هیچ‌وقت هم نمی‌میره)
بابا این‌دفعه وارد شد با دیدن من یهو دست گذاشت رو قلبش.
بابا: وایی این چیه؟ ما کی بچه به فرزند خوندگی قبول کردیم؟
مامان: نه بچه‌ی خودمونه قیافشو یادت رفته.
بابا: راست می‌گی؟ شاید هم به‌خاطره این هست که داره می‌ترشه تغییر قیافه داده.
آها پس بگو موضوع چیه دوباره برای من نقشه کشیدن!
دستمو گذاشتم زیرِ چانه‌م و گفتم: بازم خواستگار؟
بابا چنان لبخندی زد که یه لحظه یاد مونالیزا اوفتادم!
مامان: عزیز مادر هرچیزی تاریخ انقضا داره بیشتر از این بمونی رو دستمون فاسد می‌شی.
نمی‌دونستم بخندم یا موهامو بشینم دونه دونه بکنم.
- حالا که من دارم فقط یه لقمه نون می‌خورم تو این خونه، می‌خواین اون هم از من دریغ کنید؟
بابا یه نیم نگاهی از مدل بادیگارد بهم کرد.
بابا: اون لقمه رو دیگه باید شوهرت برات بگیره.
دوباره حس ناز کردنم گل کرد.
- من دوست دارم بابا جونم برام بگیره.
بابا: دیگه من زیادی برات گرفتم فردا به این‌که می‌خواد بیاد بله رو می‌گی و تمام!
خندم گرفته بود که می‌خوان سریع ردم کنن برم.
- حالا تا ببینیم چی میشه.
مامان: عزیزِ مادر، پسرِ هم‌کار بابات هست خانواده‌ی واقعا خوبی هستن برای خودت می‌گیم.
- قربون شما برم من، ولی من که می‌دونم می‌خواین از شرم خلاص شید.
بابا یکم متفکر نگام کرد.
بابا: آره شاید همین که تو می‌گی هم هست پس انگار می‌خوایم با یه تیر دوتا نشون بزنیم.
مامان لبشو گاز گرفت و گفت:
- مهدی!
بابا خندید و لپ مامانو بوسید بعد هم اومد که منو ببوسه که سریع دست پیشو گرفتم و من زودتر بوسش کردم.
همین که با هم رفتن بیرون سریع عینِ شیرهای دریایی شیرجه زدم رو گوشی و زنگ زدم به ترانه.
ترانه: باز که تویی اَجنبی!
- آره منم کرکس یه خبره فوری دارم دمه کافه‌ی همیشگی زیرِ نوره مهتاب خدافس.
و قطع کردم.
تو فیلم‌های جنایی هم این‌جور دیالوگ نمی‌گن که من گفتم. سریع بلند شدم آماده شم.
یه پالتوی بنفش با شال مشکی پوشیدم و زدم از خونه بیرون اصلا خدای جذابیت فقط خودم بقیه ادامو در میارن.
همین‌جور مثل بز پیاده داشتم می‌رفتم که حس کردم یکی داره پشت سرم راه میاد یاده این آهنگِ میثم جونی اوفتادم.
ناز نکن یکم راه بیا آخه با دل دیوونم
تویی که منو زیر چشمی می‌پایی اینو که می‌دونم.
نمی‌دونم چه ربطی داشت ولی دیگه این یادم اومد به خوبی خودم ببخشید.
حالا واقعا داره منو زیر چشمی می‌پاد؟
نکنه همین خواستگارست که شیفتم شده؟ بر خرمگس معرکه لعنت می‌خواستیم یکم مثله خودمون راه بریما حالا دیگه باید با ناز راه برم نمی‌زارن دو دقیقه تو حال خودم باشم.
وجدان: فیلم‌های عاشقولانه‌ای که دیدی روت تاثیر گذاشته وگرنه یه عدد جن بیشتر نیست!
تندتر قدم برداشتم دیگه بیخیال خوشگل بودن شدم شروع کردم به دوییدن فکر کنید خود درگیری تا چه حد؟ تازه می‌گن جن‌ها رنگ بنفش دوست دارن منم که الان با پالتوی بنفش.
وجدان: اینو دیگه کدوم خری گفته؟
- حالا یه خری گفته مهم اینه که کدوم خری باور می‌کنه!
فکر کنم اونی که پشت سرم بود با خودش داره می‌گه این دختره چشه؟
چشم نیستم و گوشم.
وجدان: اخ، چه اصطلاح زشتی!
بی‌خیال این حرفا شدم جونه شیرینم ارزش حرف مردم رو نداره خوب که دوییدم و دور شدم باز وجدانم زر زد.
وجدان: البته، این‌که جن باشه فقط یه نظریه بود.
یهو با این فکر صاف وایسادم.
- اگه دست خودم بود می‌کشتمت.
وجدان: هه، تو منو نمی‌بینی من می‌تونم عذابت بدم.
- خودمو آتیش می‌زنم که تو هم بمیری.
با این حرفم دیگه خفه‌خون گرفت فکر کنم این به ذهنش نرسیده بود.
گوشیم زنگ خورد.
سریع جواب دادم.
ترانه: دارم می‌بینمت دراز ولی تو منو نمی‌بینی مهم اینه که من تو رو می‌بینم البته اینی که تو بخوای منو ببینی هم مهم هستا ولی خب فعلا همین که من تو رو ببینم کافیه.
- ترانه یه کلام کدوم گوری؟
ترانه: تو کافه طبقه بالا از شیشه با قَناسه زوم کردم روت یه تکون دیگه بخوری کارت تمومه اخطار می‌دم یه تکون دیگه.
بدون اینکه بهش توجه کنم روش قطع کردم.
مردم خل شدن امروز همه اَدای پلیس‌ها رو در میارن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
65
530
مدال‌ها
1
سریع رفتم اون‌ طرف خیابون و تو یه حرکت نزدیک بود که با جوب یکی بشم که یه نفر دستم رو گرفت نگاهم رو آوردم بالا که دیدم تیره برق هست بعد هم من اون رو گرفتم نه اون منو.
بی‌خیال این چیزا شدم و فوری رفتم تو.
طبقه‌ی بالا ترانه رو دیدم که یه‌جوری به گلدون جلوش زل زده بود آدم یاد انسان‌های شکست خورده و نمونه‌ی بارزه یه عاشق می‌افتاد.
رفتم جلوش نشستم.
- اهم اهم.
باز هیچی به هیچی برای همین دستم رو جلوی صورتش تکون دادم.
- خانم! هستی؟
باز انگار نه انگار برای همین این‌ بار گفتم:
- هویی شیره دریایی.
سریع گردنش رو آورد بالا.
ترانه: ها؟
با فیص پوکر مانندم نگاش کردم.
- لیاقت نداری هزار بار هم بهت بگم مادمازل و پرنسس آخرش با‌ همون کلمه شیر‌ دریایی جوابم رو میدی.
ترانه: داشتم به زشتی‌هات فکر می‌کردم حواسم نبود.
- به هرحال انقدر جذاب بودم که بخوام فکرتو درگیر کنم.
ترانه: آرامش شد یه بار آدم باشی؟ به خدا کاره سختی نیست فقط اراده می‌خواد.
- یکی اینو میگه که خودش شیره دریایی نباشه.
پیش‌خدمت اومد.
پیش خدمت: چی میل دارید؟
آروم زدم به شونه‌ی ترانه.
- ترانه شوهر آیندت.
ترانه با چشمو ابروش برام خط و نشون کشید.
ترانه: اهم یه کیک شکلاتی و... .
پیش خدمت: شما چی خانم؟
یه نگاه به کل چیزهایی که ترانه سفارش داده بود که خودش کل آفریقایی‌ها‌ رو سیر می‌کرد کردم.
- من چیزی میل ندارم ایشون همین که سیر باشه برام کافیه.
مرد تاس سری تکون داد و رفت.
ترانه فوری برگشت طرف من و گفت:
ترانه: ادای تو فیلم‌ها رو درآوردی که چیزی انتخاب نکردی؟ بدبخت بریم خونه دیگه گیرت نمیاد ها، حالا از ما گفتن بود.
با دستم برو بابایی رو نشونش دادم. کاشکی دغدغه‌ی من هم مثله این عقب افتاده یه کیک شکلاتی و دوتا شیر موز بود.
شروع کردم براش از ماجرا گفتن و این‌‌ که چی شده اون هم یه دهنش پره کیک بود از یه طرف هم کاپوچینوش رو داشت کوفت می‌کرد.
- ترانه اصلا حواست هست؟
ترانه: آره، آره، گوشم باتوعه دهنم با ایناست.
دست به سی*ن*ه نشستم.
- ای الهی کارد بخوره تو اون شکمت تلفنی که اگه باهات حرف می‌زدم سنگین‌تر بود.
ترانه: خب حالا می‌خوای چیکار کنی؟
- مارو باش رو دیوار کی داریم یادگاری می‌نویسیم، خب شلغم اومدم پیش تو دیگه.
ترانه یهو صاف نشست.
ترانه: آها یعنی الان باید مشاوره می‌دادم؟
- نه آوردمت که مثل زن‌های حامله فقط بخوری خب معلومه خرفت.
ترانه: خب فرار کن.
یهو گردنم سیصدو هشتاد درجه آوردم بالا.
- یعنی تو هم به همینی که من فکر می‌کنم فکر می‌کنی.
ترانه: آره بخدا، تا حالاش رو که از خواستگارها فرار کردی الانم فرار کن چیزه جدیدی که نشده فقط تاریخ دوباره داره تکرار میشه.
- یعنی این یازدهمین خواستگار هم بپیچونم؟
ترانه: ناموسا یازدهمیشه؟ نه حیفه، ردشون نکن خره، اگه می‌دونستی در کوچه‌ی ما مگس هم پر نمی‌زنه خریت نمی‌کردی این همه.
- برو بابا فردا تنهایی بلند میشم میرم شمال کی حوصله‌ی خاله بازی داره.
ترانه خندش گرفت.
ترانه: منظورت چایی بردن برای خواستگاره؟
- آره دیگه فقط یه کلام بگو هستی یا نه؟
ترانه با لبخندی گشادتر از هرچیزی که فکرش رو می‌کردم.
ترانه: تا آخرش هستم.

***********
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
65
530
مدال‌ها
1
سریع با لباس‌های بیرونی از اتاق خارج شدم کولم رو روی کمرم صاف کردم و رفتم طرف در که با چیزی که دیدم شوکه شدم در قفل بود!.
سریع برگشتم سمت آشپزخونه.
- مامان!
مامان: جانم؟
- چرا در قفلِ؟!
مامان: چون بابات گفته.
چشم‌هام از حدقه زد بیرون.
- یعنی چی که بابات گفته؟!
مامان: یعنی چی که تو می‌خوای صبح به این زودی بری بیرون؟!
آب دهنمو قورت دادم فکر کنم شصتشون خبر دار شده.
- مامان.
مامان: جان!
براش با گردن رقصون خوندم
- من یه پرندم آرزو دارم... .
مامان عصبی گفت:
- حرفشم نزن!.
با شونه‌ای افتاده و کشتی‌های غرق شده راه اتاق رو پیش گرفتم همین که رفتم تو اتاق فوری شماره‌ی ترانه رو گرفتم.
ترانه: آره تو کابینته. الو؟
- بدبخت شدم.
ترانه: چرا هرکی بدبخت می‌شه به من زنگ می‌زنه؟!
- ترانه دستم به شُرتِت.
ترانه: بی ادب چیکار به شرت من داری؟!
- ترانه نجاتم بده.
ترانه: مگه من رابین هودم؟!
- وایی ترانه گیر کردم مثله موش تو تله.
ترانه: خب مثل آدم بنال چی شده؟
- قفل کردنش!
ترانه جیغ کشید.
ترانه: قفـل کـردن؟!
بعد یهو به خودش اومد.
ترانه: اصلا صبر کن ببینم چی قفل شده؟
- در.
ترانه یهو جیغ فرابنفشی کشید و تند تند شروع کرد پشت سرهم داستان ردیف کردن.
ترانه: نـزار بهـت دست درازی کنن فـرار کن. بـدو دخـتر تو می‌تونی، الان خودم رو می‌رسونم.
پشت بندش صدای سوار شدنش با عجله تو ماشین اومد.
ترانه: کی دزدیدتت؟! کجایی؟ بدو از شیشه‌ی کنار اتاق بیرون و نگاه کن و بهم بگو.
بعد صدای روشن شدن ماشین.
ترانه: طاقت بیار من خودم رو دارم می‌رسونم.
به خودم اومدم.
- ترانه چرا داستان تخیلی سرهم می‌کنی؟ اتاق کجا؟ پنجره‌ی کجا؟ پنجرش هم تصور کردی؟
ترانه با این حرفم ماشین رو کشید یه گوشه پارک کرد که صدای دستی‌ای که کشید اومد.
ترانه: وات؟!
- احمق بی‌شعور من تو اتاقَمَم.
ترانه: دروغ نگو!
- چرا مثله همیشه تا من یه چیز گفتم واسه خودت تا آخرش رو میری؟ خب یه لحظه صبر کن من حرف بزنم!
ترانه: تو اتاقت گیر کردی و به من زنگ می‌زنی؟
بعد جیغ زد.
ترانه: خب الاغ آخه این شرایطِ بحرانیته؟!
- ترانه این‌هارو بیخیال بابام در خونه رو قفل کرده فکر کنم فهمیده مثل همیشه من می‌خوام فلنگ رو ببندم.
صدای آروم ترانه رو که متفکر با خودش حرف می‌زد شنیدم.
ترانه: آدم از یه جا چند بار سوراخ نمیشه.
بعد منو مخاطب قرار داد.
ترانه: خب در قفله پنجره که هست!
یهو نگاهم افتاد به پنجره.
بعد با خوشحالی گفتم:
- آره خودشه مرسی ترانه خدا به زندگیت نگاه کنه خدافس.
گوشی رو روش قطع کردم.
سریع رفتم طرف پنجره و ملافه‌هایی رو که گره زده بودم از اون‌جا آویزون کردم خدا خودت به جوونیمون رحم کن مثل ملخ بهش آویزون شدم و آروم آروم رفتم پایین همین‌جور ریلکس داشتم می‌رفتم که نگام اوفتاد به پنجره‌ی روبه رویی مرده با دهن باز نگام می‌کرد یه لبخند خر کننده‌ای بهش زدم که ملافه‌ها به جایی که بند کرده بودم شل شد و کنده شد و من با کمر پرت شدم تو شمشادها. خدا از سر تقصیر عاملش نگذره لنگ لنگون شروع کردم به رفتن به سوی تقدیر.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین