جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [پزشکِ روانی] اثر «بهاره ترابی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط بهاره ترابی با نام [پزشکِ روانی] اثر «بهاره ترابی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,437 بازدید, 56 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پزشکِ روانی] اثر «بهاره ترابی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع بهاره ترابی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN

نظرت راجبع به رمان

  • قشنگ نیست، دوستش ندارم.

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
65
530
مدال‌ها
1
یعنی آب شم برم تو زمین یا زود بود!
واقعا بغلم کرد! جلل خالق! یعنی الان نمی‌خواد بره به‌خاطر دست زدن به من غسل طهارت بگیره!
همین‌طور مثل مومیایی زل زده بودم بهش که گفت:
- چیه خوشگل ندیدی؟
تکونی به خودم دادم!
- اِهم الغوث الغوث الغوث.
دیدم داره خندش می‌گیره. حق هم داره منی که نمونه‌ی بارز یه آدم کافر بودم بلایی به سرم آورد که داشتم مرا دریاب مرا دریاب می‌گفتم.
بادیگارد دستی به صورتش کشید که خندش محو بشه.
بادیگارد: این ‌جوری نکن بهت نمیاد. زل زده بودم تو چشماش و محو دیدن زیباییش برای اولین بار از فاصله‌ی نزدیک شدم.
- الله و اکبر این همه جلال! الله و اکبر این همه شکوه!
بادیگارد نتونست خندش رو مخفی کنه.
بادیگارد: مجبور شدم! حالا که ردیاب رو شکوندی بهتره باهم دوست بشیم اون‌جوری تو آمار رفتن و اومدنت رو باید به دوست پسرت بدی! قبوله؟
اِی عوضی مارمولک داره به نفع خودش کار می‌کنه.
- من اهل دوستی نیستم!
بادیگارد ابروهاش رو انداخت بالا و اَدای چند دقیقه پیشم رو درآورد.
بادیگارد: الله و اکبر این همه جلال... الله و اکبر این همه شکوه؟
با این حالت مسخره بازیش خندم گرفت.
چشم نخوره اینم اخلاق داره‌ها، فقط نمی‌خواست رو کنه.
- ولی این‌جوری نماز‌هات باطل می‌شه‌ها.
چشماش رو گرد کرد.
بادیگارد: مگه می‌خوای چه غلطی بکنی؟
از این حرفش خندم گرفت.
- چه‌ می‌دونم شاید لاو ترکونی!
ابروهاش رفت بالا.
بادیگارد: چیزی به نام خجالت کشیدن بلدی؟
لبامو غنچه و سرم رو کج کردم.
- نه، فقط ناز بلدم!
بادیگارد یه چشم غره‌‌ای بهم رفت که حالت دعوا نبود فقط حالت خجالت بکش بود.
بلند خندیدم.
آخ جون تورش کردم!
خدا تورش کردم. زمین و زمان ببینید تورش کردم! تا کجام عروسی بود.
حیف این خوشگله بود که از دستم بره! مخصوصا حالا که خرش شده بودم.
تو فکر این چیز‌ها بودم که فهمیدم دورمون خلوت شده.
بادیگارد: ولی دفعه آخرت باشه رد یاب رو له می‌کنی! فهمیدی؟
چشمام گرد شد از کجا فهمید که له‌ش کردم.
- تو از کجا... .
وسط حرفم پرید.
بادیگارد: شنود هم داشت.
چشمام گرد شد.
- خیلی بی‌شعوری نمی‌گی شاید من داشتم راجب چیزهای زنونه حرف می‌زدم با کسی؟ ها؟
بادیگارد: نه نمی‌گفتم!
- می‌دونستی خیلی خری؟!
بادیگارد: هوی بزار دو دقیقه از باهم خوب شدنمون بگذره!
- آخ، یادم نبود اخلاق نداری! سگ آقای پِتی بِل.
این دفعه نوبت بادیگارد بود بندازه دنبالم فوری دویدم تو محوطه‌ی باز دانشگاه.
من جیغ می‌زدم و اون هم ول کن معامله نبود!
خیلی دوش تند بود یعنی سه تا قدم من یه قدم اون بود! غول تشن فقط خودش بقیه اداش رو درمی‌آوردن!
خداروشکر تو محوطه کسی نبود اگر هم بود خیلی کم بود.
لباسم رو از پشت گرفت که جیغم اوج گرفت من رو برگردوند که... که... .
دیدم هیچ‌کاری نمی‌کنه چشمام رو باز کردم که دیدم با لبخند عظیمی فقط داره نگام می‌کنه.
کثافت فقط می‌خواست اذیتم کنه.
فوش دستی‌ای براش رفتم که چشماش رو گرد کرد.
- از یه خانم متشخص چنین انتظاری نمی‌رفت!
بعد خودش دستش رو آورد بالا و یه فوش بدترشو داد.
چشمام داشت از حدقه در می‌اومد!
با دیدن قیافه‌ی من بلند زد زیره خنده و انگشت وسطش رو برگردوند.
جون اینم بلده شیطنت کنه! من فکر کردم قرص اعصاب می‌خوره تا اعصابش رو هم بتونه کنترل کنه چی فکر می‌کردم چی شد!
منم با صدای بلند خندیدم.
کل اون روز رو با بادیگارد سر به سر هم گذاشتیم و خندیدم یا من می‌نداختم دنبال اون یا اون می‌زد دنبال من!
یعنی فرقی با دو تا دیوونه نداشتیم! دو تا دیوونه که تازه جلوشون رو باز گذاشتن یا تازه از تیمارستان فرار کردن.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
65
530
مدال‌ها
1
- شمارتو بده دیگه!
بادیگارد: برای بار هزارم نه نمیشه.
بلند خندیدم.
- نترس مامانت نمی‌فهمه.
چپ چپ نگام کرد.
- اَه بده دیگه... .
بادیگارد ابروهاش رو انداخت بالا.
بادیگارد: نوچ خانم قِزی.
- بادیگارد مثل دخترا نباش دیگه، نترس بهت نظر ندارم.
ابروهاش رفت توهم.
بادیگارد: الله اکبر.
- من خراب این مذهبتم.
بادیگارد: عجب غلطی کردم این کارو قبول کردم!
فوری گردنم رو کج کردم طرفش و نگاش کردم.
- کدوم کار؟
بادیگارد: مراقبت از تویه جِقِله رو!
- چاهی هست که خودت کندی! پس باید توش بخوابی.
بادیگارد دستی به صورتش کشید.
بادیگارد: روز دوم نشده بود پشیمون شدم! ولی نه راه پس داشتم نه راه پیش، ماشالله انقدر هم خوش رفتاری که آدم نمی‌دونه چه‌طوری اعصابش رو جلوت کنترل کنه.
این‌دفعه بلند‌تر از قبل خندیدم.
- خیلی دلتم بخواد دختر به این قند عسلی!
همون‌طور که پشتش رو کمی‌ کرد طرف من.
بادیگارد: زهرماری می‌گفتی بهتر بود.
نیشگون ریزی ازش گرفتم که باصدای بم ترسناکی برگشت طرف من.
بادیگارد: میشه انقدر دست به من نزنی!
- خب باشه بابا خوش اخلاق!
بادیگارد: اخلاقی نزاشتی که بمونه.
با حالت قهر روم رو ازش گرفتم.
که با کفشش از بغل زد به کفشم.
بادیگارد: خب حالا، چه دل نازکه.
محلش ندادم که کلافه شد.
بازوش رو پرت کرد طرفم.
بادیگارد: بیا اصلا هرچقدر دلت خواست نیشگون بگیر.
لبخند گشادی زدم که با کفشش محکم پشت پام رو له کرد.
لبخند گشادم جمع شد و اخم‌هام رفت توهم.
بادیگارد: ببخشید! یکم غیر ارادی بود!
کیفم رو برداشتم و از کنارش بلند شدم.
- خدا به‌داد زن آیندت برسه. فکر کنم هر روز با دیدنت خون گریه کنه!.
و شروع کردم به راه رفتن. اونم پشت سرم میومد.
یهو برگشتم سمتش.
- برو دیگه، مگه نگفتی پشیمونی؟
بادیگارد نگاهش رو از نوک پام تا چشمام کشید.
بادیگارد: نوچ.
- یعنی چی!
بادیگارد: یعنی نظرم برگشت.
- غلط کردی دَم‌دَمی‌ مزاج.
لبخند گشادی زد که قند تو دلم آب شد.
بادیگارد: غلط رو تو می‌کنی که به من می‌گی غلط کردی!
چشمام گرد شد.
بادیگارد: تا حالا هیچکس به من نگفته غلط کردی! اولین نفر یه جوجه باشه رو مخه، می‌دونی؟
بعد صاف وایساد.
بادیگارد: تلافیش رو بعداً سرت در میارم.
سعی کردم چشم‌هام رو از اون حالت مات بُردگی بیرون بیارم.
- از تو حرکت از من برکت. فقط کافیه بخوای حالم رو بگیری یه روز خوش نمی‌زارم داشته باشی.
دست به سی*ن*ه شد و با حالتی که فخر می‌فروخت
بادیگارد: جنگ راه بندازی خودتی که اول کله پا می‌شی! چون من زور زیاد‌تر از این حرف‌هام که پا پس بکشم.
پشتم رو کردم بهش.
- اصلا فکر نکنم این فِرند شدنمون دو روز هم دووم بیاره!
بلند خندید.
گوشیم زنگ خورد.
اخ این آرمین هم که همش وقتی من با این عصا قورت داده بیرونم زنگ می‌زنه.
گوشی رو جواب دادم و سعی کردم طوری حرف بزنم که این‌دفعه بادیگارد حساس نشه.
- بله؟
آرمین: سلام خوشگل خانما. چطوری؟
- هی می‌گذره بدی‌های دنیا.
و از گوشه چشم به بادیگارد نگاه کردم.
آرمین: آخی بمیرم برای خواهرم چه دل خونی هم داره.
- مسخره می‌کنی؟
آرمین: خودت چی فکر می‌کنی؟
- من اصلا فکر نمی‌کنم.
که بادیگارد با این حرفم بِشکن زد.
ای مرض برای تایید این حرفم ببین چه سریع واکنش نشون می‌ده.
آرمین: راستی یادم نبود خواستم بگم هفته‌ی‌ بعدی می‌خوایم بریم شمال به دوستات هم می‌تونی بگی.
- به کی؟
آرمین: مثلا ترانه و باران و سیروس و... .
چشمام چهار تا شد.
- واقعا؟
آرمین: آره بابا، چه خبره هی درس درس... یکم هم عشق و حال کنید.
جیغ زدم.
- آرمین عاشقتم!
که تازه یادم اوفتاد قرار نبود بادیگارد بفهمه من با آرمین دارم حرف می‌زنم.
فوری برگشتم نگاش کردم که دیدم اخم‌هاش رفته توهم. سبزه کم بود به گل نیز آراسته شد.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
65
530
مدال‌ها
1
هی این هم زندگی هست که من دارم؟
حالا اخلاق قشنگش که داشتم تازه می‌دیدم هم ازم دریغ شد.
- مرسی داداش که خبرم کردی ایشالا تو کت دامادی ببینمت.
این‌جوری گفتم که این بادیگارد که مثل تیر برق وایساده بود بشنوه.
والا اون روزی که نزاشت براش توضیح بدیم داداشمون هست زارت خابوند تو گوش بی زبونمون.
الهی دستت بشکنه گچش بگیری.
چه دست سنگینی هم داشت کلی گوشم ویز ویز می‌کرد بعدش.
آرمین: آرامش... .
- جانم آرمین؟
آرمین: هیچی.
بیخیال شدم که سوال پیچش کنم که چی شده پس ازش خدافسی کردم و گوشی رو قطع کردم.
بادیگارد همون جور وایساده بود و نگاهش به درخت‌ها بود.
بادیگارد: یه معذرت خواهی بهت بدهکارم.
نگام رو دادم بهش.
- بابتِ؟
بادیگارد: قضاوتم.
نفس عمیقی کشیدم.
- بی‌خیالش، می‌گذره.
بادیگارد: و همین‌طور اون چَکم.
و بعد نگاه جدی و کلافش رو داد به من. می‌دونستم اون‌روز عصبی بود و تا جایی تقصیر من بود برای همین گفتم:
- همون روز بخشیدمت.
لبخند کمرنگی زد.
یکم بینمون به سکوت گذشت که بادیگارد دست‌هاش رو بهم زد.
بادیگارد: خب انگار یه خانم از یه آقایی کار خلاف می‌خواست.
لبخندی زدم.
بادیگارد: اونم از یه مامور قانون!
ریز خندیدم که نگاه مهربونش رو روی خودم حس کردم.
- آره درسته.
بادیگارد: اگه قورتم ندی شمارم رو بهت می‌دم.
خندیدم.
- قول می‌دم ولی سعی نمی‌کنم.
بادیگارد: منم همین‌طور.
از حرفش یکم جا خوردم ولی به خودم اومدم.
بادیگارد: خب گوشیت رو بده تا پشیمون نشدم.
دستش طرفم دراز بود. گوشی رو گذاشتم کف دستش. صفحه‌ش رو روشن کرد که یهو گفت وایی و چشماشو بست صفحه گوشی رو گرفت طرف من.
بادیگارد: آخه کسی عکس سرلختی خودش رو می‌زاره؟
یه نگاه به عکس پس‌زمینه کردم که دیدم ای دل غافل چه عکسی هم بود.
فوری گوشی رو گرفتم و گفتم:
- ببخشید یادم نبود.
عکس رو عوض کردم و رفتم تو مخاطبین گوشی رو دادم دستش.
داشت شمارش رو سیو می‌کرد.
نگاهم به چهرش افتاد. با اخم کمرنگی داشت کارش رو انجام می‌داد نگام سر خورد رو زاویه فکش و کم کم رسیدم به لباش خوش‌ فرم و قشنگ بود با صداش دوباره به خودم اومدم.
بادیگارد: بیا.
و گوشی رو داد دستم. به اسمی که سیو بود نگاه کردم.
- بادیگارد؟
بادیگارد: آره، گفتم تو همیشه منو بادیگارد صدا می‌کنی، برای همین این سیو کردم.
لبخندی بهش زدم که اون هم در جواب بهم لبخند زد.
همین‌جوری بهم داشتیم نگاه می‌کردیم که اون زودتر از من به خودش اومد و دوتا سرفه‌ی مصلحتی کرد که باعث شد منم به خودم بیام.
بادیگارد: خب؟ کجا باید بریم؟
یه نگاه به ساعت کردم.
- قرار بود ترانه قبل از ساعت یک بیاد ولی فکر کنم الان دیگه نیاد. الکی این همه راه اومدیم.
بادیگارد سر تکون داد.
بادیگارد: پس بر گردیم.
سر تکون دادم که رفت طرف ماشین.
در واقع از وقتی که باهم دوست شدیم می‌زارم تو ماشینم بشینه تقریبا چند روزی میشه.
سوار ماشین شدم داشت کمربندش رو می‌بست.
- جنتلمن بازی هم که بلد نیستی؟
نگاهش رو داد به شیشه جلو.
بادیگارد: چه‌طور؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
65
530
مدال‌ها
1
- هیچی فقط انتظار داشتم حداقل در رو برام باز کنی.
بادیگارد: فرش سلطنتی چی؟ چیزه دیگه‌ای نمی‌خواستی؟
- خب بابا توهم.
بادیگارد: خب برای‌ این‌که عقده نشه تو دلت دفعه دیگه امتحان می‌کنیم.
پشت چشمی نازک کردم.
- لازم نکرده، دست‌های قشنگ مردونت خراب می‌شه.
دیدم داره از گوشه چشمش نگام می‌کنه.
ماشین رو روشن کردم و شروع کردم به رانندگی کردن اول‌هاش آروم می‌روندم که دیدم انگار زیادی خوش به حالشه برای همین پام رو گذاشتم روی گاز.
صداش در اومد.
- از جونت سیر شدی؟!
محلش ندادم و باز سرعت رو بیشتر کردم.
بادیگارد: من مثل تو از جونم سیر نشدم.
یهو پیچیدم و چون خیلی ناگهانی بود صدای داداش در اومد که به خنده انداختم.
بادیگارد: دِ مثل آدم رانندگی کن.
دید گوشم بدهکار نیست و دارم سرعت رو بیشتر می‌کنم که دست انداخت تو فرمون.
بادیگارد: پزشکه روانی، راننده‌ی کله خراب، با توعم!
تو همین حینِ شلوغ بازی‌هاش یه موتوری اومد جلومون که داشتیم می‌رفتیم مستقیم تو حلقش!
بادیگارد دادی زد و گفت یا امام حسین و همین‌طور که دستش تو فرمون بود ماشین رو چرخوند.
تو یه حرکت ماشین رو نگه داشتم و زدم رو ترمز که بدبخت تو همین حین ناخواسته دستش رو گذاشت روی رون پام و فشار داد
فکر کنم قالب تهی کرد. این تا عمر داره دیگه سوار ماشین من نمیشه فکر کنم.
شوکه شده بود و پشونیش عرق زده بود با دیدن قیافه‌ش زارتی زدم زیره خنده.
بادیگارد خیره شد تو چشمام.
بادیگارد: اصلا خودم تحویلت می‌دم به تروریست‌ها. هرچی آدم مثل تو کمتر روی کره زمین پیدا بشه بهتره.
- آرزو بر جوانان عیب نیست.
بعد یهو گفتم:
- البته اگه تا اون موقع زنده بمونی!
بادیگارد دستی توی موهاش کشید.
حرصی گفت:
- پاشو خودم می‌شینم.
اومدم حرف بزنم که با کیف خودم هولم داد طرف در و با دستش در طرفم رو باز کرد.
بادیگارد: برو پایین ببینم .
خواستم نرم که این‌دفعه در رو کامل باز کرد و شوتم کرد بیرون.
بعد خودش رو کشید جای راننده و خودش پشت فرمون نشست.
جاهامون عوض شد.
شروع کرد به تنظیم کردن آینه‌ی ماشین.
بادیگارد: من موندم هنوز چطور زندم؟!
- تو که انقدر جون دوستی چه‌طور بادیگارد شدی؟!
نگاهش رو گرفت و به چشم‌هام داد.
بادیگارد: تو خودت که دیوونه‌ای چه‌طور نخبه شدی؟!
لبم رو گاز گرفتم.
- خیلی عوضی هستی!
پشتش رو کرد به من و ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد.
بادیگارد: چرا انقدر صندلی جلو هست؟
یه نگاه به بادیگارد کردم.
- چون این‌جوری راحت ترم، جلوم رو بهتر می‌بینم.
یکم همین‌طور به معنی درکت نمی‌کنم نگام کرد.
بادیگارد: خب حالا هرچی، بیا صندلی رو یکم بکش عقب.
سر تکون دادم.
خم شدم طرفش که از شانس بدم همون لحظه رفت رو دست انداز که پرت شدم تو بغلش سرم اوفتاده بود رو پاش با حالت گیجی سرم رو بلند کردم و خودم رو بالا کشیدم که دیدم صورت‌هامون جلوی هم قرار گرفت.
یه نگاه به وضعیتمون کردم دیدم دوتا دستم روی صندلی بادیگارد هست و سر بادیگارد بین ساعدهامه.
همین‌طور با چشم‌های گرد شده زل زده بودیم بهم.
که صدای بوق ماشینی بلند شد.
بادیگارد: گفتم صندلی رو خم کن نه این‌که بیا تو بغلم!
تو اون شرایط گفتم:
- غلط کردی! فکر کردی علاقه‌ای دارم که بیام تو بغلت... .
نگام رو دادم به جاده یهو با نزدیک شدن ماشین روبه رویی جفتمون نگامون رو جاده خشک شد و باهم جیغ و داد زدیم.
دیگه کامل تو بغلش بودم.
ماشین رو پی‌چید که از جاده خارج شدیم.
با دستم از خودم تو اون شرایط دورش می‌کردم.
جیغ زدم.
- فاصله‌ی اجتماعی رو رعایت کن!
بادیگارد حرصی گفت:
- چی می‌گی الان تو این شرایط؟
با دستش من رو دور نگه داشت.
بادیگارد: بیا احمق.
- احمق تویی و اون زن آیندت که می‌خواد زنت بشه.
پرت شدم سر‌جام.
یکم به ماشین مصلت شده بود.
بادیگارد: یه کاری ازت خواستیما. ببین چه بلایی به سرمون آوردی.
بعد خم شدو گفت:
- کارِ خودمه.
دیدم داره صندلی رو تنظیم می‌کنه و کمربند می‌بنده.
فرمون هم ول کرده به امان خدا بعد به من می‌گه بد رانندگی‌ می‌کنم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
65
530
مدال‌ها
1
جیغ زدم.
- الان می‌میریم.
که فرمون رو تو دستاش گرفت:
بادیگارد: چته؟ بدتر از تو که رانندگی نمی‌کنم.
بعد نگاهش رو داد پایین.
بادیگارد: قلق ماشینت تو دستم نیست!
- الان داری به من برای ماشینی که داری فخر می‌فروشی؟
بادیگارد: مگه مثل تو هستم!
روم رو با ناز تاب دادم.
- عرضه نداری یه پژو ۴۰۵ برونی.
بادیگارد: می‌شه حواسم رو پرت نکنی؟
- مگه تو حواس هم داری؟ چه‌طور تا الان تو عملیات‌ها جون زنده به در بردی!
بادیگارد: دو دقیقه زبون به دهن بگیر تا این ماشین کوفتی رو بتونم کنترل کنم.
- اصلا گواهینامه داری؟
چشماش رو باریک کرد.
بادیگارد: تویه نیم وجبی گرفتی. زشت نیست من نداشته باشم.
و ماشین رو برد دوباره تو جاده.
بادیگارد: خب سخته، تو هم اگه از جاده منحرف می‌شدی همین هنر هم نداشتی مثل من از بین سنگ‌های بزرگ خودت رو بیرون بکشی.
البته راست می‌گفت این یکی رو بهش حق می‌دم.
- اصلا رو چه حسابی ما رفتیم بیرون شهر دنبال ترانه؟ اون هم انقدر مسیر طولانی رو!
بادیگارد: چه‌میدونم، خانم هی گیر سه‌پیچه.
- هی... هی... من مجبورت نکردم دنبالم مثل تارزان که دنبال جین بود راه بیفتی اگه این‌جایی چون خودت خواستی.
نگام رو دادم دوباره به جاده.
- حالا هم که طوری نشده داریم برمی‌گردیم.
بازدمش رو به بیرون فوت کرد.
یهو زدم زیره خنده.
- وایی ما دیگه رو دست پَت و مَت زدیم.
نگاهش رو داد به من.
بادیگارد: قبول دارم.
گوشیم زنگ خورد.
گوشی رو جواب دادم و همون‌طور که پرتقال پوست می‌کندم گذاشتم رو بلند گو.
- ترانه معلوم هست کجایی؟
ترانه: وایی شرمنده، باید ببخشید.
- خدا ببخشه ما که نمی‌بخشیم.
و با لبخند نگام رو دادم به بادیگارد که اون هم لبخند زد.
ترانه: منظورم بادیگارد بود وگرنه تو که ده ساعت دیگه هم وایساده بودی وظیفت بود.
بادیگارد با این حرف ترانه انگار نتونست خندش رو مخفی کنه سریع روش رو گرفت اون طرف.
- خیلی عوضی هستی. دیگه هم نمیام دنبالت. هروقت کارت بیرون شهر تموم شد با بچه‌های دانشگاه میای. بهت هم نمی‌گم که هفته‌ی دیگه با آرمین می‌خوایم بریم شمال و خوش گذرونی و بریز و به‌پاش.
ترانه: ولی تو که همین الان گفتی.
- چی رو؟
ترانه: این‌که هفته دیگه می‌رین شمال برای بریز و بپاش.
با چشم‌های گرد شده به روبه رو زل زده بودم که گفت:
- برای هفته دیگه با بچه‌ها چمدون به دست آماده منتظرتونیم بای.
و صدای بوق بود که پیچید.
با دهن باز مات برده به گوشی زل زده بودم نگاهم رو دادم به بادیگارد که شونه‌ای بالا انداخت.
لعنت بر دهانی که بی موقع غار حرا شود.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
65
530
مدال‌ها
1
تو خونه روی تخت لم داده بودم که تصمیم گرفتم برم تو اینستا یه چرخی بزنم.
که دیدم ترانه برام تو دایرکت چند تا پیام داده بازش کردم که نوشته بود. سلام خوبی؟ برات خبر دارم.
تایپ کردم چه خبری؟ که فوری جواب داد سیروس برگشته.
گوشی از دستم اوفتاد. اوه شِت، آخه الان وقتش بود؟
قدیم‌ها ازش خوشم میومد و یه‌جورایی وابسته‌ی شدید بهش شده بودم ولی بعد از این‌که رفت خارج فراموشش کردم.
سریع تایپ کردم زِرت به خوشکی شانس. ایموجی خنده فرستاد و دیدم داره تایپ می‌کنه. نوشت بدبخت شدی.
چنگی تو موهام انداختم وایی آرمین که فکر می‌کنه ازم خواستگاری کرده! خدایا.
سریع نوشتم حالا معلوم نیست که هم رو ببینیم پس ولش.
گوشیم زنگ خورد فهمیدم ترانه‌ست.
- سلام جانم ترانه.
ترانه: سلام، شوکه نشدی؟
- چرا، چرا، باور کن انتظارش رو نداشتم.
ترانه: تو که می‌دونی عاشقته. حالا می‌خوای چی‌کار کنی؟
رفتم جلوی آینه و به خودم نگاه کردم.
- نمی‌دونم ترانه، واقعا نمی‌دونم.
ترانه: مگه نمی‌گفتی که تو هم بهش حس داری؟
- نه ترانه، حس عشق نه فقط یه دوست داشتن ساده بود.
ترانه: من مطمعنم تنها دلیل برگشتنش خودتی صد درصد تو این چند روز می‌بینیش!
قلبم وایساد وایی نه.
- چی‌کار کنم ترانه؟!
ترانه: هیچی بزار تا خودش اگه خواست حرف بزنه.
سرم رو بین دست‌هام گرفتم.
ترانه: آرامش بهش فکر نکن به چند روز دیگه فکر کن که تو جنگل‌های شمال مثل میمون آویزون درخت می‌شیم.
زدم زیر خنده.
- تو شاید ولی من نه!
ترانه: حالا می‌بینیم آرامش خانم.
بعد از کمی حرف زدن خداحافظی کردم و قطع کردم.
خودم رو روی تخت انداختم.
آخ خدایا می‌شه انقدر سر‌به سرم نزاری؟
بیا یه بارگی سنگ بریز رو سرمون مثل ابابیل.
دیدم تو اینستا یه پیجی هست عکسش شبیه بادیگارد هست یکم دقیق‌تر شدم چون شمارش سیو شده بود جزء پیشنهادی‌ها بود.
خب بهش ریکوئست بدم یا نه!
نه اگه بدم فکر می‌کنه خبریه.
ولی اگه ندم دق می‌کنم پس می‌دم.
نه اون از خودراضی‌تر می‌شه.
غلط می‌کنه بفهمه روش کراشم.
ولی اگه فهمید؟! نه نمی‌فهمه.
ولی می‌فهمه.
وجدان: سرم رو خوردی حالا درخواست می‌دی یا نه؟
حس غرورم گل کرد نه پرو میشه ولش کن.
از اون طرف حس گل منگولیم هی داشت احساسیم می‌کرد.
چشم بستم ریکوئست دادم.
حس غرور: خاک تو‌سر احساساتیت کنن. نمی‌گی مردیکه حس غرورش گل می‌کنه خیتِت می‌کنه قبول نمی‌کنه!
اوه شِت به اینش فکر نکرده بودم.
حس لطافت: از خداش هم باشه دختر به این زیبایی داره تحویلش می‌گیره.
چرا حس می‌کردم همه‌ی حس‌هام فخر فروشن! تا اون مهربونش هم باز همین‌طور بود بعد به این بادیگاردِ بدبخت می‌گم از خودراضی!
کفگیر به ملاقه می‌گه روت نقره‌ای.
گوشی رو انداختم اون طرف که صدای گوشی بلند شد نگام رو برگردوندم دیدم قبول کرده چشمام چهارتا شد!
فوری رو شکم خودم رو برگردوندم و رو تخت همین‌طور که دراز بودم به گوشی نگاه می‌کردم که دیدم اون هم ریکوئست داد. از خوشحالی گوشی رو پرت کردم اون طرفم و جیغی زدم.
که صدای آرمین‌ از بیرون اومد.
آرمین: چی‌شد آرامش؟ خوبی؟
- هیچی، خوبم .
و دوباره نگام رو دادم به گوشی اومدم قبول کنم که گفتم ولش سبک می‌شم بزار یکم بگذره.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
65
530
مدال‌ها
1
فوری شیرجه زدم رو گوشی خوب دیگه گذشت نیم‌ ساعت دیگه وقت وقت رسیدن به یارِ... .
با توکل به خدا و با اجازه‌ی بزرگترا... نه... با اجازه‌ی خودم سِرخودی بـله.
همچین بله رو کشیدم که انگار بادیگارد می‌خواد بگیرتم و منم فوری قبولش کردم!
ریکوعست رو قبول کردم.
رفتم ببینم اون تو پیجش چی گذاشته
عکس‌های آتلیه‌ش رو دونه دونه نگاه کردم تو همشون هم یه فیگور‌های جالبی گرفته بود.
یکیش بود دستاش تو جیبش بود و نیم رخش پیدا بود اون‌جا بود که فهمیدم خدا بعضی از چیز‌ها رو زیادی جذاب خلق کرده.
نمی‌تونستم ازش چشم بردارم.
خدایا چرا من این جونور رو زودتر پیدا نکردم!
وجدان: به همون دلیلی که تو اولین برخورد داشتی جنگ راه می‌نداختی!
راست می‌گه اگه زودتر باهاش آشنا می‌شدم هم زیاد فرقی نمی‌کرد.
گوشی رو گذاشتم کنار.
خدا برای من و مادرش حفظ‌ش کنه.
وجدان: حالا چرا تو؟
- چون من می‌خوام زنش بشم.
حس کردم وجدانم سکوت رو ترجیح داد.
وایی من اگه زنش نشم خودم رو می‌کشم باید خرش کنم.
وجدان: فعلا که خودت خرش شدی.
حرف حق ته خیاره، نمیشه انکارش کرد ولی میشه روش سرپوش گذاشت. خودشه. فقط نباید ترانه بفهمه همین ترانه اگه بفهمه برای فهمیدن کل عالم بسه.
یه چند تا از عکس‌هاش رو لایک کردم.
همش رو لایک نکردم که فکر کنه خبریه مغرور هم خودتی.
ولی غلط کرده بفهمه گلوم پیشِش گیره.حیف که نامحرمیم وگرنه عکسش رو ماچ می‌کردم. البته عکس طوری نیست خودش نباشه صلوات!
مامان از پایین داشت صدام می‌کرد که برم شام بلند شدم و رفتم سمت پله‌ها.
هم‌زمان با من آرمین هم از اتاقش اومد بیرون نگاهش زوم بود رو من.
آرمین: چرا چشمات برق می‌زنه لبات هم داره لبخند بدجنس می‌زنه؟
سریع تغییر قیافه دادم.
- مشکل بینایی داری وگرنه من مثل همیشه‌م.
آرمین: اخلاق بی‌خودت شاید ولی فِیصِت نه!
بی‌خیالش شدم و رفتم طبقه پایین.
بعد از شام بلند شدم و به همه شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاق.
هندزفری گذاشتم و آهنگ عاشقم کن بنیامین بهادری رو پلی کردم.
 
عاشقم کن ولی تو با دلم راه بیا دیوونم کن ولی یه کمی کوتاه بیا ♩♪♩♬
بیا ، کوتاه بیا با دلم راه بیا حالا که ماه شدی دیگه مثل ماه بیا ♩♪♩♬
همین الان که من باید بشم عاشق تو رو دیدم
یهو دیدم که دیوونم چه جوری شد نفهمیدم
♪♪♪
بیا عاشقم کن عاشقم کن بیا عاشقم کن عاشقم کن
بیا عاشقم کن بیا عاشقم کن عاشقم کن ولی تو با دلم راه بیا ♬♩ ♩♪♩♬
دیوونم کن ولی یه کمی کوتاه بیا بیا کوتاه بیا با دلم راه بیا
حالا که ماه شدی دیگه مثل ماه بیا
تو نگات آدمو محکوم می کنه
تکلیف آدمو معلوم می کنه تو نگات یک دفعه جادوم می کنه ♪♪♪
وقتی که رو قلب من زوم می کنه
بیا عاشقم کن عاشقم کن
بیا عاشقم کن عاشقم کن بیا عاشقم کن ، بیا عاشقم کن
عاشقم کن ولی تو با دلم راه بیا دیوونم کن ولی یه کمی کوتاه بیا
بیا ، کوتاه بیا با دلم راه بیا حالا که ماه شدی دیگه مثل ماه بیا ♪♪♪
بیا عاشقم کن فراموش کن که بتونی منو فراموشم کنی فراموش نمی شم
نمی شینم مگه پیش تو آخه آتیش تو نمی خوام بی اجازه بگیره منو
دیگه منو نمی تونی نخوای تو نمی تونی بری بِبری هرچی دار و نداره
آخ دیگه تو رو نمی تونم نخوام من نمی تونم برم
بخوام برم چشمای تو نمی ذاره...
بیا عاشقم کن... عاشقم کن بیا عاشقم کن.
♪♪♪
کم کم چشم‌هام گرم شد و خوابم برد.

***
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
65
530
مدال‌ها
1
ساعت پنج صبح بود داشتم آماده می‌شدم که بریم شمال. از خوشحالی همش از پنجره به هوای تاریک زل می‌زدم.
گوشی رو برداشتم و به بادیگارد اس دادم.
- بیداری؟
دو دقیقه بعد پیام داد.
بادیگارد: آره.
ایموجی خنده فرستادم.
- خب به سلامتی.
داشتم دری وری می‌گفتم.
- کی میای؟
بادیگارد: نماز بخونم میام.
اوه استوره‌ی پاکدامنی، همین پاچه‌خواری‌ها رو می‌کنه که خدا هم ازش خوشش نمیاد.
در اتاق کمی باز شد آرمین گردن کشید تو اتاق.
آرمین: بیداری خوشگل؟
با ذوق تند تند سر تکون دادم که خندید.
کامل اومد تو و آروم حرف زد.
آرمین: خب بدو که بچه‌ها الان میان.
حس می‌کردم دلم می‌خواد برقصم البته که اثر هیجان بود وگرنه انقدر هم بی بندو بار نیستم لامپ رو خاموش کردم و با آرمین رفتیم بیرون از خونه.
- آرمین.
آرمین: جانم.
- به نظرت کم نیستیم؟
آرمین: نه بچه‌ها خودشون احتمالا طرف‌های ظهر بیان.
آهانی گفتم و به خیابون نگاه کردم.
آرمین: الان فقط ترانه و باران و مهراد دوست پسر باران میان.
دوست پسر باران؟! دلم می‌خواست گردن باران رو بشکونم. هرچند می‌دونستم توجیهی برای اومدن بادیگارد بود ولی بازم با فکرش میونه‌ی خوبی نداشتم.
طولی نکشید که ماشین مهراد جلومون قرار گرفت.
ترانه کنار بادیگارد جلو نشسته بود.
شیشه اومد پایین.
ترانه: جون خوشگله بالا نمیای؟
چپ چپ نگاش کردم که دخترا زدن زیره خنده و بادیگارد با لبخند ملیحی نگاشون می‌کرد.
باران: نه مگه نمی‌بینی داداشش مثل شیر دلاور کنارش وایساده.
- آره اگه بخوام بیام هم فعلا نمی‌تونم بیام.
با این حرفم باران چشماش گرد شد و زد زیره خنده.
باران: دختر بی بندو بار.
آرمین جلو اومد و سلام کرد این‌دفعه بادیگارد مثل آدم جوابش رو داد.
الحمدلله انگار خدا بهش بعد از نماز نظر کرده و شفاش داده
آرمین: ما با ماشین خودمون میایم. حداقل چند تا ماشین بشیم.
بادیگارد سر تکون داد.
و نگاهش رو داد به باران.
بادیگارد: باران جان اگه می‌خوای شیشه رو بکش بالا سردت نشه.
چی؟ باران جان؟
باران هم با لبخندی به پهنای هفت آسمان.
باران: نه عزیزم همین‌جوری خوبه.
ترانه هم یه جور با نیش باز بهشون نگاه می‌کرد که انگار هفت ساله این دو کفتر عاشق رو می‌شناسه.
حالا خوب هست که دارن نقش بازی می‌کنن جلوی آرمین وگرنه اگر واقعا عاشق هم بودن یا باهم دوست می‌شدن همین‌جا خودکشی می‌کردم!.
ولی بازم ری*دم تو عشق الکیشون. می‌زاشتین برسین بعد ادای این تازه بهم رسیده‌ها رو درمی‌آورید!
حرصی پشتم رو کردم بهشون و سوار ماشین آرمین داداش قشنگ‌تر از گلم شدم.
اصلا مگه مجردی چشه؟ خودم و داداشم عشق و حال می‌کنیم. نیاز نیست به عشق مردم نظر داشته باشم؟ هوم؟
وجدان: خب خودت هم که داری می‌گی مجبور بودن الکی بگن دوستن وگرنه آرمین شک می‌کرد که بادیگارد کیه پس الان دردت چیه؟
اول ما حرکت کردیم و اونا هم پشت سرمون بودن.
- آرمین یه آهنگی بزار دلمون باز‌شه‌ها.
آرمین: باشه، خواهر کوچیک ما چه سریع پژمرده میشه.
لبخندی زدم و فلش رو وصل کرد.
آهنگ بنیامین باز پخش شد از شیشه به هوای تاریک نگاه می‌کردم.

○♩●♪✧♩  ♬♩♪♩ ♩♪♩♬
اگه می‌تونی خودتو برسون
دارم نفس نمی‌کشم
اما پامو پس نمی‌کشم
من از تو دست نمی‌کشم
دستمو بگیر که دارم می‌میرم
دستاتو می‌خوام بگیرم
دارم می افتم بگیرم
من دارم از دست میرم
♬♩♪♩ ♩♪♩♬
یه بار دیگه اشتباه کن
دوباره به چشمام نگاه کن
یه بار دیگه اشتباه کن
دوباره به چشمام نگاه کن
یادت باشه نگاهتو دوست داشتم
اولین اشتباهتو دوست داشتم
یادت باشه نگاهمو دوست داشتی
آخرین اشتباهمو دوست داشتی.

این چه آهنگی بود حالم که بدتر شد.
خدا لعنتت نکنه باران .
برگشتم طرف آرمین.
- حالا هیچی جز آهنگ سلام بمبئی نداشتی؟
آرمین لبخندی زد.
آرمین: خودت عوضش کن.
دستمو بردم و آهنگ جدیدی رو گذاشتم.
آهنگ بعدی رو مثلا می‌خواستم گوش بدم که وسط‌های آهنگ چشمام گرم شد و خوابم برد.
تقریبا دو ساعتی رو خواب به سر می‌بردم.
با بیدار شدنم هوا روشن شده بود برگشتم طرف آرمین.
- آرمین چقدر مونده برسیم.
آرمین: کم کم می‌رسیم. یکم از جاده لذت ببر تو خونه هم که می‌تونستی بخوابی اومدیم مثلا تفریح!
لبخندی با اون فیص خوابالودم بهش زدم چه دل خوشی داشت نمی‌دوست من تا ساعت چهار خوابم نمی‌برد از خوشحالی الان هم که باید لذت ببرم دلم می‌خواد بخوابم!
واقعا من دیگه آخرشم.
نگام رو دادم به جاده که دیدم ماشین اونا جلوتر هست.
پیام اومد گوشیم رو باز کردم.
باران: سلام بر خوش خواب یک.
- خوش خواب دو کیه؟
فوری تایپ کرد.
باران: ترانه.
پس معلومه تو ماشین اونا هم ترانه همش داشته چرت می‌زده داشتم به صفحه‌ی گوشی نگاه می‌کردم. که دوباره پیام اومد.
باران: وقت هم که طلا، نمی‌دونی چه فضای عاشقانه‌ای بود. کلی با هم حرف زدیم از درخت گفتیم تا بلبل و قناری.
لب پایینم رو جوییدم.
داشت مزه می‌پروند.
- حالا زیاد نگو باورت میشه توهم می‌زنی ماله خودته.
باران ایموجی خنده فرستاد.
باران: نه بابا این که پا نمی‌ده قطعا یکی مثل خودش رو می‌گیره که بتونن باهم کنار بیان.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
65
530
مدال‌ها
1
راست می‌گفت از یه طرفی به خاطر این خصلتش دلم قیلی ویلی می‌شد از یه طرفی هم می‌گفتم نکنه خر یه آدم دیگه باشه.
باران: ترانه بیدار شد داره می‌گه من کجام؟ این‌جا کجاست؟ کی منو دزدیده؟
بلند زدم زیره خنده که آرمین نگاهش رو داد به من.
باران: الان می‌خواد زنگ بزنه.
منتظر وایسادم آمار ترانه دیگه دستم بود گوشیم زنگ خورد فوری جواب دادم.
- سلام خرس قطبی.
ترانه: تو از کجا فهمیدی من خواب بودم؟
- از صدات مشخص بود.
ترانه: ولی تو اول حرف زدی!
راست می‌گفت.
- باشه بابا آمارتو دارم.
ترانه: خب جات راحته؟ خوبی؟ باسنت اذیت نشده؟
دم دهن گوشی رو گرفتم.
- ای الهی نمی‌ری مگه اون غول تشن پیشت نیست که این‌جوری داری نطق می‌کنی؟
ترانه دو تا سرفه‌ی مصلحتی کرد و انگار که با کسی حرف زده باشه با خنده‌ای که زوری باشه گفت:
- هه، هه، با همه شوخی داره دیگه چی بگم.
بعد من رو مخاطب قرار داد.
ترانه: چیبس هم برات خریده بودم یادم رفت بهت بدم حالا داریم با بادیگارد می‌خوریم.
چنگ انداختم به کیفم بعد دیدم هیچی همرام نیست که ناامید از زندگی شدم.
- ای الهی از گلتون پایین نره بمیرید.
ترانه نوچ نوچی کرد.
ترانه: می‌بینی چقدر گشنه هست.
- ترانه خود درگیری داری! با من داری حرف می‌زنی یا با یه خرِ دیگه؟!
صدای باران اومد انگار که گوشی رو از ترانه گرفته باشه چون جیغ ترانه هم اومد.
باران: این‌جا همه‌چیز طبق مرادِ.
- آره دیگه منم با یه غول خر زور بودم و موقتاً نقش رلش رو بازی می‌کردم الان تا کجام عروسی بود.
صدای به سرفه افتادن ترانه اومد.
- چرا صدای ترانه انقدر واضح میاد؟
صدای بادیگارد هم اومد.
بادیگارد: آب می‌خواید؟
و دیگه جواب ترانه رو نشنیدم احتمالا با سر جواب داده.
باران: اِم... اِم... .
- اِم اِمو مرگ... نکنه بوسیدتت که زبونت بند اومده هیچی نمی‌گی؟
ترانه بلند گفت:
- خاک تو سرت رو بلندگوعه.
حس کردم نفسم رفت یعنی به تمام معنا تِر زدم.
جیغم در اومد.
- برش دارید.
ترانه رو به باران هول شده گفت:
- برش دار از رو بلندگو که این دهنش چفت و بست نداره.
خیلی ضایع بود جلوی خود بادیگارد داشتیم بحث می‌کردیم.
باران: قطع می‌کنم ادامه‌ش رو پیامکی می‌ریم.
از این همه خنگ بودنشون خندم گرفت فکر کنم بادیگارد با خودش می‌گه جلوی روم این‌طور راجبم حرف می‌زنن پشت سرم وقتی واقعاً می‌خوان غیب کنن دیگه چی‌کار می‌کنن؟!.
قبل از قطع شدن صدای ترانه رو که داشت با بادیگارد حرف می‌زد شنیدم.
ترانه: ببخشیدا این کلا با هرکی خوشگله لجه... .
بقیش رو نشنیدم چون روم قطع شد. ترانه خودم کفنت رو می‌خرم تنت می‌کنم.
گوشی رو انداختم رو صندلی پشتی واقعا این همه تِر زدن تو چند ثانیه کار هرکسی نبود.
رسیدیم به یه رستوران بین راهی. ترانه و باران مثل گشنه‌ها از ماشین پیاده شدن حق هم داشتن تو عمرشون یه رستوران خوب نرفته بودن.
یاده این شعرِ اوفتادم.
باز باران با ترانه
گشنه می‌شوند بی بهانه
می‌روند دنبال نانِ
رستورانی بی اجازه
ترانه از بس گشنه بود گفتم نکنه بشینه سنگ‌های بیرون رو بخوره هنوز فکرم تموم نشده بود که صدای آخش بلند شد برگشتیم که دیدم ترانه پاش پیچ خورده و تو هین اوفتادن دست باران رو کشیده و بادیگارد بدبخت هول کرده باران رو گرفته که اون دیگه نیفته.
یعنی کارد می‌زدی خونم در نمیومد.
دلم می‌خواست بشینم زمین عر بزنم.
آرمین رفت طرف ترانه.
آرمین: حالتون خوبه؟
ترانه انگار که گیج باشه گفت:
- وایی آرامش چقدر شبیه آرمین شدی.
در اومدن شاخ‌هام رو روی سرم حس می‌کردم. این دیگه از من شیش‌تره.
بادیگارد بازوی باران رو ول کرد و باران خودش رو تکوند.
اصلا من با اینا قهرم. پشتم رو کردم بهشون و وارد رستوران شدم کباب سفارش دادیم تا کوفت کنیم هرچند این ترانه هی می‌گفت من جوجه می‌خوام جوجه می‌خوام ولی کسی به نظرش توجه خاصی نکرد.
نشسته بودیم بیرون داشتیم این چیزهارو کوفت می‌کردیم.
یعنی دقیقا رو زمین! والا حوصله‌ی اون‌جا نشستن رو نداشتم گفتم سریع بیان بیرون یه جایی پیدا می‌کنیم می‌خوریم.
چهار زانو نشسته بودم که ترانه نوشابه رو باز کرد و سرتا پای من رو به گند کشید جا داشت همون نوشابه رو می‌کردم تو حلقش.
آرمین گفت میره دستشویی و رفت داشتم با کبابم ور می‌رفتم که قاشق پلاستیکه شکست! یعنی خاک برسرشون با این قاشق درست کردنشون.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
65
530
مدال‌ها
1
با حسرت به کبابم زل زدم که صدای بادیگارد من رو به خودم آورد.
بادیگارد: قاشق من رو می‌خوای؟
نگام اوفتاد به بشقابش صد در صد دیگه غذا نمی‌خواست ولی قاشقش رو بگیرم! نمی‌گه خبریه؟
داشتم با چشمام به قاشقش نگاه می‌کردم یه‌جوری که هرکی نمی‌دونست فکر می‌کرد دارن بهم پیشنهاد مواد مخدر میدن و خیلی کاره بدیه.
بادیگارد یه نگاه به قاشقش کرد بعد به من.
بادیگارد: چیزی شده؟
نگام رو دادم به چشماش.
بگم نه میگه دختره وسواس داره بگم آره میگه دختره از خداشه دهنی من رو بخوره!
خدا من رو مرگ نده.
دیدم این باران هم اصلا ککش نگزیده داره مثل اسب می‌خوره.
ترانه هم که رفته بود نوشابه‌هایی که رو مانتوی خودش هم ریخته بود رو بشوره.
دو دل بودم که گفت:
- نکنه فکر می‌کنی بوسه‌ی غیره مستقیمِ؟
با این حرفش دستم رو جلو بردم و قاشقش رو ازش گرفتم. عوضی بی‌شعور اگه نگاش روم نبود حتما می‌خندیدم از حرفش.
گفت:
- چنگال؟
یعنی می‌خوای یا نه که گفتم نه و شروع کردم به خورد کردن کباب ولی از اون‌جایی که چنگال نداشتم خیلی مزخرف بود! که بادیگارد فهمید و چنگال رو کرد تو کباب.
بادیگارد: بیا، حالا خودت جداش کن.
تونستم نصفش کنم که بادیگارد بقیش رو کمکم کرد و خودش با قاشق و چنگال نصف کرد برام.
نگام اوفتاد به روبه روم که باران کنار بادیگارد نشسته بود. ابروهاش رو با شیطنت بالا داده بود و به ما نگاه می‌کرد.
فکر کنم تا رابطه‌ی زناشویی مارو هم تجسم کرد.
ترانه برگشت.
ترانه: وایی چقدر خوب بود کلی پسر دم سرویس بهداشتی بود بدو برو آرامش تو هم خودت رو بشور.
باران با علامت خاک توسرت کنن دستش رو آورد بالا و بعد با همون دستش به بادیگارد اشاره کرد که یعنی زشته جلوش گشنه بازی درنیار.
خندیدم و کرم وجودم فوران کرد.
- باشه الان می‌رم.
بلند شدم و کیفم رو هم دادم به باران.
- باران دو دقیقه حواست به این باشه تا من بیام.
باران سر تکون داد و با ترانه شروع کرد به بحث کردن.
بادیگارد: منم میام باهات که تنها نباشی.
سر تکون دادم و راه اوفتادم بادیگارد هم پشت سرم بود.
دلیل اومدنش به‌خاطر پسرا بود اینو می‌دونستم. چیزی نمونده بود به سرویس بهداشتی برسیم که دیدم کلی موتوری اون‌طرف‌تر وایسادن و تازه فهمیدم که فاتحم خوندست!
داشتم می‌رفتم که پسر سوتی زد.
- ای جونم، چه دختر نازی!
با این حرف پسره بادیگارد خودش رو کنارم قرار داد جوری که من دیگه طرف پسرا نبودم و عصبی دستش رو طرفم گرفت که وارد دستشویی شم.
رفتم داخل این هم خوب سگ میشه‌ها!
رفتم جلوی آینه لباسام رو شستم. که همش بهم چسبید لعنت بر شیطان رجیم من برم بیرون متلکی نیست که بارم نشه! مانتو جوری بهم چسبیده بود که همه‌چیزم توش پیدا بود.
سرک کشیدم بیرون و اسم بادیگارد رو صدا زدم که عصبی خودش رو کشید جلوی در.
بادیگارد: بله؟
یکم مِن مِن کردم.
- اِم بادیگارد می‌گم یه چیزی شده.
سرشو ریز تکون داد که یعنی چی شده؟
خب باشه بابا خوش اخلاق!
این از دست تو عصبانی نیست که خنگول از دیدن اونا عصبانیه پس سعی کردم راحت حرف بزنم.
- یه مشکلی پیش اومده.
یکم نگام کرد بعد انگار فکرش به یه جاهایی رفت گفت:
- نگو... .
از این‌که فکر کرد قضیه زنونه‌ست و خواست که نگم خجالت کشیدم!
فکر کنم فکر کرد که اون قضیه‌ی دخترونه‌ای که هرماه پیش میاد هست برای همین هم کلافه شده بودم هم خجالت زده.
- نه چی داری فکر می‌کنی تو... منظورم اینه که من... .
بادیگارد: خب؟
تند گفتم:
- لباسام چسبیده بم.
عصبی‌تر از قبل شد اومد کامل تو دستشویی.
بادیگارد: یعنی چی؟
- اوف، چه‌طوری بگم؟
در رو باز کرد که با دیدنم اخم‌هاش بیشتر رفت توهم.
بازوم رو گرفت و کامل از اتاقک دستشویی کشیدم بیرون.
بادیگارد: با این ریخت می‌خوای بیای بیرون؟
اومدم حرف بزنم که گفت:
- هیچی نگو آرامش.
از این‌که برای اولین بار اسمم رو آورد تعجب کردم.
بعد همین‌جور که انگار هر دقیقه که می‌گذشت عصبی‌تر از قبل می‌شد گفت:
- دلم می‌خواد دندونای این پسره رو تو دهنش خورد کنم.
با چشم‌های گرد شده گفتم:
- کی؟!
بادیگارد: همین نره خر متلک پرون رو.
فهمیدم منظورش همون پسره بود که گفت چه دختر نازی.
- اینارو ولش، من چی‌کار کنم؟
نگاش اوفتاد به سرتاپام. توپید بهم:
- مجبور بودی بیای این‌جا؟!
دست پیش رو گرفتم که پس نیوفتم.
- من چه می‌دونستم که این‌جا پر از پسر هست.
یه‌جوری بَد نگام کرد که فهمیدم می‌دونه پیش ترانه اینا چی گفتم.
یکم همین‌جور عصبی نگام کرد بعد فهمید که ترسیدم دیگه دعوام نکرد ولی اون تند مزاجیش ازبین نرفت.
بادیگارد: باید یکم صبر کنیم تا اینا برن وگرنه دعوام میشه باهاشون قول نمی‌دم که فکشون رو پایین نیارم.
بعد انگشتش رو گرفت طرفم.
بادیگارد: اول تو رو می‌کشم بعد اونا رو.
قلبم نزد این تو حالت عادیش سگه الان دیگه واقعا این‌جا پر پر نشم خیلیه.
یکم اون‌جا موندیم.
- وایی چرا این خشک نمی‌شه؟
حرصی برگشت طرف من.
بادیگارد: چون خانم رفته دوش گرفته.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین