جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [پزشکِ روانی] اثر «بهاره ترابی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط بهاره ترابی با نام [پزشکِ روانی] اثر «بهاره ترابی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,464 بازدید, 56 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پزشکِ روانی] اثر «بهاره ترابی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع بهاره ترابی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN

نظرت راجبع به رمان

  • قشنگ نیست، دوستش ندارم.

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
65
530
مدال‌ها
1
سریع دوییدم طرف خیابون ولی دریغ از رد شدن یه شتری که منو سوار کنه دیگه کم کم خسته شده بودم که چند تا ماشین رد شد خدایا شکرت بالاخره یه چند تا آدم پیدا شد کم کم ماشین‌ها از خیابون رد می‌شدن یه چند تا تاکسی هم رد شد ولی من منتظره رنگ سبزش بودم.
همین‌جور تقریبا حدود یک ساعت مثل احمق‌ها منتظر یه تاکسی به رنگ سبز بودم که یه نفر آروم به شونم زد برگشتنم مصادف شد با دیدن بادیگارد.
از دیدنش ابروهام رو بالا پروندم .
بادیگارد: از بس این‌جا وایسادم پاهام درد گرفت نمی‌خوای یه حرکتی بزنی؟
به خودم اومدم.
- یعنی تو صبح تا حالا پشت سرم بودی؟!
بادیگارد: همیشه هستم.
یهو با یاده اون روز که رفتم کافه و یه آدم دنبالم بود مهره تایید به حرف‌هاش خورد.
- عوضی من فکر کردم جنِ!
بادیگارد: می‌دیدم داری کج و کوله میری گفتم شاید مدلته!
بعد یه پوزخندی زد که هرچی زخم کهنه بود سر باز کرد.
باز شدم همون دختر جنگجو. با کیفم محکم زدم بهش و همین‌جور که از کنارش رد می‌شدم گفتم.
- اخ کاشکی اصلا فرار نکرده بودم.
بادیگارد: دیدم پایین اومدن ملکوتیتون رو.
و اشاره به پنجره کرد.
- هیزِ کثیف.
بادیگارد: این که آدم یه نفر رو از پنجره آویزون ببینه ربطی به هیز بودن نداره هرکسی یه دیوونه ببینه واکنش نشون می‌ده.
و شونه‌ای بالا انداخت.
حرصی دندون قرچه‌ای کردم و پشتم رو کردم بهش و راه اوفتادم همین طور مثله بز دنبالم میومد دیدم این کم نمیاره تا خوده شمال هم بشه باهام میاد برای همین براق شدم سمتش.
- تو کجا؟
با همون قیافه‌ی کلا یه مدلیش گفت:
- خونه آقا شجاع.
سعی کردم به آرامش نداشتم مصلت باشم.
- چه پیله‌ای هستی!
لبخند یه طرفه‌ای زد.
بادیگارد: پیله بودن بهتر از پروانه شدنه، باور کن!
حرصی برگشتم.
- آره انقدر تو اون پیله بمون تا کپک بزنی.
و راهم رو ادامه دادم اینم امروز زیادی نمک شده برای من.
حدود دو ساعتی راه رفته بودیم و اون هم وانمود می‌کرد که هفت ساعت دیگه هم من راه برم می‌تونه راه بیاد البته از اون هیکل عضله‌ای و غول تشن این بشر هرچی بگی بر میاد در اضاش پاهای قلم آهویی و ملخ من دیگه توان نداشت که ادامه بده.
به هزار زحمت تونستم خودمو قانع کنم و توقف کنم یه گوشه رو جدول نشستم و نفس کلافه‌ای کشیدم اونم بی هیچ حرفی کنارم ایستاد.
بادیگارد: چه عجب! وایسادی!
محلش ندادم کی حوصله‌ی کل کل کردن با این بشر رو داشت.
بادیگارد: فکر کردم کل تهران رو می‌خوای باهم راه بریم!
بعد پوزخندش پرنگ‌تر شد.
- ولی دیدم نی قلیون پاهاش درد گرفته.
از گوشه چشمام حرصی نگاش کردم داره گذشته رو تلافی می‌کنه یا اخلاق گوهش اینه؟!
به حرف اومدم.
- آره مگه پاهای فیل تو رو دارم که زلزله هم بیاد تکون نخورم!
خودم از حرفی که زده بودم خندم گرفته بود ولی اون حسِ کینه‌م شدید‌تر بود برای همین چیزی از لبخند رو صورتم دیده نشد.
بادیگارد: ولش کن خودمَم حال بحث ندارم.
و خودشو انداخت کنار من.
خندم گرفت از حرفش و این یکی مشخص شد.
بادیگارد: میای باهم دوست بشیم؟
از گوشه چشمَم نگاش کردم.
چشم های مشکی‌ای که خیلی جذاب بود و دماغ قلمی ای که مردونه بود و چهره‌ی گندمی و مو مشکی.
نگام دادم به روبه رو و خیابون.
- نوچ.
بادیگارد: جهنم.
می‌دونستم منظورش از دوست بودن اینه که با همدیگه کنار بیایم نه دوست دختر و دوست پسر ولی در کل الکی از لجش مخالفت کردم ولی فوری پشیمون شدم نگاه درهَمَم به خیابون بود که صداشو شنیدم:
- چیه؟ نظرت عوض شد؟
فهمیدم نگاهش به من بوده و قیافمو دیده برای همین گفتم:
- فقط نیم ساعت.
که خندید و سر تکون داد.
فوری برگشتم سمتش.
- خوب اسمت چی بود؟!
بادیگارد ابروهاشو کج کرد.
بادیگارد: کلاه قرمزی.
با کیفم زدم به شونش.
- جدی بودم خره راستشو بگو.
بادیگارد دستی به پشت گردنش کشید.
بادیگارد: مهراد.
یهو غیره ارادی نگام برق زد که برق تو چشمامو دید و خندید.
مهراد: چیه؟!
سریع سر تکون دادم.
- هیچی، ولی فکر کردم خندیدن بلد نیستی.
مهراد: بلد بودم نمی‌اومد.
با این حرفش زدم زیره خنده که با لبخند فقط نگام کرد.
یکم بینمون به سکوت گذشت که خودش به حرف اومد.
بادیگارد: الان نیم ساعت تموم میشه‌ها... .
با این حرفش سر تکون دادم.
- خب بزار من اول شروع کنم.
خیره شدم به بادیگارد که نگاهش رو بهم دوخته بود.
- تو نمی‌خوای اسم من رو بدونی؟!
بادیگارد: بهتر از خودت می‌دونم
اسم(آرامش رادان) متولدِ تهران، سن ۲۵، خونه(آدرس رو داد)دانشجوی برتر پزشکی، اخلاق زیرِ صفر.
که با این حرفش باز آروم زدم با کیفم به پهلوش که باز خندید.
- البته منم می‌دونستما ولی فقط اخلاق مزخرفت رو.
خندش گرفته بود ولی سعی می‌کرد نبینم.
هرچند اسمش هم یه بار شنیده بودم ولی یادم نمونده بود و فقط یادم بود یه چیز شبیه مهران بوده.
یه نگاه به ساعت کرد.
مهراد: ده دقیقه‌ی دیگه هنوز وقت داریم حالا بزار من بپرسم.
سر تکون دادم.
بعد انگار سعی می‌کرد جلوی لبخندشو بگیره گفت:
- می‌شه بگی چرا از پنجره میومدی؟! مگه در ندارید؟!
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم بلند زدم زیره خنده که باعث پخش شدنم روی زمین شد بعد از این‌که تونستم به خودم مصلت بشم به حرف اومدم.
- باور کن دلیل داره حالا درسته شیطونم ولی دیگه میمون نیستم.
بعد دستی به شالم کشیدم و همین‌طور که نگام به رو به روم بود گفتم:
- من تا حالا هرچی خاستگار داشتم پروندم دلیلش هم این هست که دوست ندارم با یه غریبه که نمی‌دونم کیه ازدواج کنم همیشه دوست داشتم اول یکی رو خودم انتخاب کنم و عاشقش بشم بعد هم باهاش ازدواج کنم نه اینکه برام پشت در خونه صف بکشن و بگن بینمون یکی رو انتخاب کن.
نگامو از رو به رو گرفتم و بهش دوختم دیدم با لبخند مهربون و جذابی داره نگام می‌کنه.
مهراد: کاره درستی رو می‌کنی همیشه فرار کن.
یه نگاه به ساعتش کرد و گفت:
مهراد: خب، دیگه تمومه.
نمی‌دونم چرا دوست نداشتم این دوستی بینمون تموم‌شه مهراد عجیب به دلم نشسته بود انگار خیلی وقت بود ازش خوشم میومد!
دوباره رفت تو حالت اولیه‌اش و جدی شد.
بادیگارد: خب چیکار کنیم؟ چهار ساعت دیگه‌م بی‌هدف راه بریم؟
با شنیدن اون حالت قدیم صداش هم باز نتونستم حس خوبی رو که داشتم از حرف زدن باهاش پنهون کنم و با همون لبخندی که رو لبم جا خشک کرده بود گفتم:
- بریم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
65
530
مدال‌ها
1
بعد از کل وقتی که بادیگارد پیشم بود وقتی که هوا تاریک بود برگشتم خونه، بی‌حوصله کفش های پاشنه بلندمو درآوردم و گذاشتم تو جا کفشی و در و باز کردم و وارد پذیرایی شدم که با ورودم همه‌ی چراغ‌ها روشن شد و قیافه‌ی عصبی بابا و نگاه معترض مامان اولین چیزی بود که دیدم. نفسمو کلافه به بیرون فوت کردم که موهایی که از زیر شالم اومده بود بیرون تو هوا پخش شد.
بابا: یه نگاه به ساعت کردی؟!
بی‌حوصله شالو از سرم کندم.
- نوچ.
بابا: تا حالا فکر کردی چند بار سنگ رو یخمون کردی؟
باز لبام رو غنچه کردم و گفتم:
- نوچ.
بابا عصبی پشتش رو کرد به من که این‌دفعه مامان به حرف اومد.
مامان: آرامش من واقعا نمی‌دونم با این رفتارات چیکار کنم! اصلا فکر آبروی بابات رو جلوی همکاراش کردی؟ چرا ان‌قدر همه‌ چیز رو ساده می‌گیری؟
نگاهم رو دوختم بهشون.
- چون مجبورم می‌کنید! آخه چه‌جوری بهتون ثابت کنم که فعلا کسی رو نمی‌خوام!
مامان اومد جلو و دستم رو تو دستش گرفت.
مامان: ما برای خودت می‌گیم به خدا هیچی به ما نمی‌رسه.
بی‌حوصله جمع رو ترک کردم و رفتم از پله‌ها بالا و وارد اتاقم شدم با همون مانتو جیگیری خودم رو روی تخت انداختم.
چقدر چشم‌هاش قشنگ بود!
آخر شب چشم‌هاش از همه چیز بیشتر به چشم می اومد! دلیلش چی بود؟
به پهلو خوابیدم کم کم چشمام گرم شد و چیزی نفهمیدم.

****

غریبه: هویی خره! کری؟
این گاو میش دیگه از کدوم گله‌ای جدا شده اومده بالای تخت من!
غریبه: گاومیش هیکلته، پاشو بزمچه‌ی نفهم تا نزدم چپ و راستت نکردم!
همون‌طور که تو خواب دهنم کش اومده بود.
- کسی بهت گفته خیلی سگی؟
غریبه: آخر نفهمیدیم گاومیشیم یا شیر دریایی؟ یا سگ؟ تکلیفتو مشخص کن!
یهو چشم‌هام کامل باز شد.
- تـرانه!؟
ترانه دست به سی*ن*ه:
- صبح بخیر زیبای خفته.
با ذوق نشستم.
- خودتی؟!
ترانه با نگاه عاقل اندر سفیهی جوری که داره با یه خر به تمام معنا حرف می‌زنه گفت:
- قدیم فکر می‌کردم فقط یه تختت کمه ولی الان فهمیدم اصلا تخته نداری.
با ذوق جیغ زدم.
- تـرانه!
ترانه ترسیده گفت:
- هی مرض، ترسیدم! شاهزاده‌ی گمشدت نیستم که این‌جوری می‌کنی!
با چیل گشادی که هم عرض شونه‌هام بود محکم بغلش کردم که مثل مرغ سرکنده بال بال زد و سعی می‌کرد منو از خودش جدا کنه.
ترانه: کمـک...کمـک... این تو زندگیش آدم ندیده... کمـک.
هول خورد پرت شد رو میز آرایشیم که همه‌ی وسایلم پخش زمین شد خودش هم اوفتاد رو چیزهایی که ریخته شده بود.
چنان جیغ زد که لایه ازون سوراخ شد.
ترانه: قــومبـولـم!!
در باز شد و آرمین سراسیمه خودش رو پرت کرد تو اتاق. ترانه هم نیم خیز با قومبول کج شده رو به در بود. آرمین با دیدن این صحنه چشماش زد بیرون.
ترانه هنوز متوجه آرمین نشده بود.
دستشو می‌کشید رو باسنش.
- آی آی قومبول نازنینم.
بعد یهو براق شد سمت من.
ترانه: ای الهی خودم کفنت رو تنت کنم خودم بزارم رو تخته غسلت بدم آخه کی رژشو سر باز می‌زاره که تویه گراز دومیشی! آخه تو بگو کی؟!
بعد ته شو گرفت جلوی آینه و گفت:
ترانه: وایی ببین رژ لبی شد.
یهو عر زدم از خنده و پخش زمین شدم.
ترانه شوکه شده نگاهم می‌کرد برگشت سمت در که با دیدن آرمین چنان رَم کرد و ترسید که پاش رفت رو همون شونه‌ای که کف اتاق افتاده بود و جیغی کشید که پرده‌های گلوش به نظر رسید خونریزی کرده.
آرمین تو چشماش اشک جمع شده بود انگار خیلی سعی می‌کرد نخنده.
ترانه اوفتاده بود رو زمین و هول هول مثل اوسکل‌ها داشت می‌رفت سمت تخت که بره زیرش می‌فهمیدم هول کرده و نمی‌فهمه داره چی‌کار می‌کنه ولی از خنده نمی‌تونستم کاری کنم.
آرمین به زور با صدای لرزونی به حرف اومد.
آرمین: ببخشید.
و دویید رفت.
ترانه رفته بود زیرِ تخت که با رفتن آرمین فوری اومد بیرون چشم‌هاش گرد شده بود انگار که با خودش حرف بزنه گفت:
- باز گند زدم.
بعد خودش رو با شکم انداخت رو زمین و عر زد.
ترانه: نـه... خدایا وقتی داشتی شانس رو تقسیم می‌کردی من کجا بودم؟!
- خلا.
ترانه: خدایا میشه بگی تو انسان‌های دیگه چی دیدی که بهشون عقل دادی و به من ندادی؟
- انسان بودن.
ترانه: خدایا... .
انگار تازه صدام رو شنیده باشه گفت:
ترانه : می‌شه یه دقیقه زر نزنی؟!
- نه.
ترانه: می‌زاری دو دقیقه با خودم خلوت کنم؟
بلند شدم رفتم سمتش.
- تری، خر بودن تو حرف امروز دیروز نیست که حرف یه عمر زندگیته.
ترانه: احیانا این جمله برای عروس دوماد‌ها نبود که تغییرش دادی؟!
نشستم رو تخت.
- آره همون بود.
یهو انگار ویندوزم بالا اومده باشه چرخیدم سمتش.
- ترانه؟ تو خونه‌ی ما چه غلطی می‌کنی؟
چشماش زد بیرون.
ترانه: اومدم دزدی، الانم منتظرم هلکوپتر بیاد با رفیق‌های گنگم فرار کنیم.
یهو زد پس کله‌م.
ترانه: می‌شه انقدر فاز ندی؟ خوب اومدم دیدن آرمین جونم دیگه.
بعد یهو انگار فهمیده باشه سوتی داده زد رو دهنش.
چشم‌هام برق زد همین‌جور که مثل مار بدجنس می‌رفتم سمتش گفتم:
- آرمین جونت دیگه؟ آره؟
ترانه دستشو از رو دهنش برداشت.
ترانه: وایی اون‌جارو یه لباس شخصی.
سریع برگشتم ببینم کجاست که دیدم مثل خر داره جفتک می‌ندازه میره سمت در.
سریع پریدم‌ و گرفتشمش.
- کجا؟! بودی حالا؟
ترانه : نه بخدا دیگه دیر وقته فقط اومده بودم ببینم هنوز تو این کره‌ی خاکی زندگی می‌کنی یا نه.
بعد دستشو کشید به دیوار و گفت:
- عه سفید رنگه!
یه نیشگون ریزی از بازوش گرفتم که اربده زد.
- عه منم فقط نیشگون گرفتم ببینم پوست داری یا نه، حالا مطعن شدم توهم پوست داری دیگه.
ترانه: تو رو به ریش کسی که دوستش داری ولم کن وگرنه منم به همه میگم رو بادیگارد کراشی.
چشم‌هام داشت می افتاد کف زمین
- بـــلـــه؟!
با جیغی که زدم تکون شدیدی خورد.
ترانه : حناقِ بیست و چهارساعته! چه صدای نحسی! ولی اگه بخوای اذیتم کنی منم می‌گم چند بار با بادیگارد بگو مگوی عاشقانه داشتید و نجواهای عاشقانه می‌کردید.
چشم‌هام از این همه دروغی که برای این‌که لو نره سرهم کرد زد بیرون.
- تـرانـه؟!
ترانه فوری دو تا سرفه‌ی مصلحتی کرد.
ترانه: پس بین خودمون می‌مونه دیگه؟
چشم غره‌ای بهش رفتم.
- گمشو از اتاق من بیرون تا حلق آویزت نکردم.
ترانه: جون فیت خودِ بادیگاردی از خودراضی وحشی.
جیغ زدم که دوید و رفت از اتاق بیرون.
دختره‌ی خنگ معلوم نیست چه اصراریی داره که منو با بادیگارد جور کنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
65
530
مدال‌ها
1
رفتم صورتم رو شستم و بعد از این‌که لباسم رو عوض کردم از اتاق زدم بیرون.
که نگاهم افتاد به تری که با ناز و عشوه نشسته بود کنار مامانم و دلبری می‌کرد یه جور صداشو ناز کرده بود آدم با خودش می‌گفت عجب انسان شریفیه.
ترانه: بله داشتم براتون می‌گفتم خانم رادان، من از اول زندگیم یاد گرفتم رو پای خودم وایسم بعد از فوت پدرم.
همون‌طور که با چشم‌هام براش گو*ه نخور نشون می‌دادم انتظار داشتم ادامه‌ی جمله‌شو بگه من نون آوره خانه شدم از بس داشت خودش رو خود ساخته نشون می‌داد.
ترانه نگاهش اوفتاد به من.
ترانه: بله کجا بودم! آها و خیلی سختی کشیدم.
نگاه متاسف من رو که دید گفت:
ترانه: آرامش جان چرا نمی‌شینی؟ بیا عزیزم کنار من جا هست.
عزیزم؟! آرامش جـان؟ کنارش جـا هست؟!
با چشم غره‌ای که نشون می‌داد می‌خوام سر به تنش نباشه کنارش نشستم که نگاهم افتاد به مبل رو به رویی که آرمین روش نشسته بود.
پس بگو چرا خانم داره لوده‌گری در میاره.
خاک بر سرِ عاشقش کنن.
مامان بلند شد رفت شیرینی بیاره که فوری جوری که آرمین متوجه نشه برگشتم سمتش.
- نمی‌زارم مامانم گول ظاهر کثیفت رو بخوره.
ترانه هم آروم با پاچه گیری گفت:
- تو هیچ غلطی نمی‌تونی بکنی فقط می‌تونی سر سفره‌ی عقد رو سر منو داداشت قند بسابونی.
- نمی‌زارم جوهر اسم نجست شناسنامه‌اش رو لکه دار کنه.
ترانه: پات رو از زندگی ما بکش بیرون خواهر شوهر.
- تو دانشگاه کم بودی حالا می‌خوای به خونم راه پیدا کنی؟
بعد همین جور که نیشگون ریز از بازوش می‌گرفتم و اونم برای اینکه جیغ نزنه و آبروش نره لبش رو گاز گرفته بود.
- زندگیم سبزه داشت به گل نیز آراسته شد؟! کور خوندی جونور کثیف.
همین که مامان اومد جفتمون از هم فاصله گرفتیم و لبخند زدیم جوری که انگار ما نبودیم می‌خواستیم سر هم دیگه رو زیر آب کنیم.
صدای آروم ترانه رو شنیدم:
- ناموسا یه بار رو باهام راه بیا.
پوفی کشیدم
- فقط یه بار بهت فرصت می‌دم.
ترانه: می‌دونستم می‌تونی.
بعد اشاره کرد به آرمین.
ترانه: اول عاشق اونم بعد تو.
خندیدم و چیزی نگفتم.
گوشی آرمین زنگ خورد و رفت.
نگاه ترانه اففتاد به شیرینی‌های روی میز که شمرده شمرده گفتم:
- حتی... فکرشم... نکن.
گفتن این جمله از من همانا و حجوم وحشیانه‌ی صدّام( ترانه) به شیرینی‌ها همانا.
یه‌جوری دهنش رو پر شیرینی کرده بود که با یخچال فریزر هیچ فرقی نداشت.
با چشم‌هایی که خاک برسرت کنن توش موج می‌زد گفتم:
- آروم باش بدبخت به خدا گیرت میاد کسی سهمت رو نمی‌خوره.
دهنش پر بود دوتای دیگم تو دستش بود.
ترانه: ماله مفت خوردن داره.
چشم‌هام رو تنگ کردم.
- دونه‌ی داغ‌ بشه تو شکمت.
یهو با تموم شدن حرفم آرمین اومد تو که ترانه هول کرد سریع روشو برگردوند طرف من و تندتر شروع به جویدن کرد که یاده سنجاب‌های گشنه که کنار درخت بلوطن اوفتادم که ده تا بلوط می‌چپونن تو حلقشون.
به‌زور اون پسمانده‌های شیرینیش رو بلعید و دوباره با ناز روش رو برگردوند و شد پرنسس رویاهای هر پسری.
هیچ‌ خری نمی‌فهمه پشت این چهره‌ی معصوم و ملکوتی یه عفریته‌ی شیطانی پنهانِ، به‌جز من.
ترانه خوب که داراییمون رو به یغما برد و جیب‌هاش رو پر از پسته شور‌هایی که من حاضرم بخاطرشون آدم بُکُشم کرد فلنگو بست و رفت.
الهی همون پسته‌ها تو روده‌هاش سنگ بشه نتونه دفع کنه.
با چشم‌های اشکی به جسد پوست پسته‌های نیمه مکیده شده‌ی تو بشقاب خیره شدم. کی فکرش رو می‌کرد مهمون امروز فردا باشن؟
الان تو معده‌ی اون بازمانده‌ی نژاده دایناسور‌ها دارن با اسید معده ترکیب می‌شن و شیره‌ی گوارشی روشون ریخته می‌شه.
صدای آیفون بلند شد رفتم سمت در و در رو باز کردم که قیافه‌ی این شتر مرغ نچسب تو چهار چوب در دیده شد.
ترانه: دو تا از پسته‌ها در بسته بودن اومدم تعویض کنم.
یه نگاهی به سرتا پاش کردم و گفتم:
- جنس داده شده پس گرفته نمی‌شود.
و در رو تو صورتش بستم.
کثافت گشنه. خونه‌ی خودشون انگار نون پیدا نمی‌شه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
65
530
مدال‌ها
1
افتادم رو کاناپه‌ی جلوی تلویزیون و زدم شبکه تماشا.
- عه راز بقا داره ترانه رو نشون می‌ده! چه گور خر نازی!
با حس این که کسی کنارم نشسته نگاهم رو چرخوندم که رسیدم به چهره‌ی داداشیم.
آرمین دستی به ته ریشش کشید.
آرمین: چه قدر اول صبح جیغ جیغ کردیدا.
نیم نگاهی سریع بهش کردم و دوباره به ترانه که داشت از چشمه آب می‌خورد خیره شدم.
- جیر‌جیرک اون هست نه من .
آرمین متفکر به میز خیره بود.
جلوی صورتش بشکنی زدم.
- چیه؟ نکنه اون کرکسِ بدونِ باله کچل دلتو برده؟!
آرمین سریع سرشو آورد بالا.
آرمین: کرکس بدون بال کچل؟!
خودم هم از چیزی که توصیف کرده بودم خندم گرفت.
- هیچی ولش کن اصلا زیادی فکرت درگیره.
و بلند شدم و از پذیرایی خارج شدم.
مامان از تو آشپزخونه اومد بیرون که من به جاش رفتم تو آشپزخونه.
چنان بویی کشیدم که سگ تو کوچه هم به این توانایی من غبطه خورد فوری حجوم بردم سمت قابلمه که ببینم توش چیه که یهو اقدس زد پشت دستم که دستم رو پس کشیدم.
طلبکار گفتم:
- چـیه؟
اقدس: باز چشم منو دور دیدی اومدی سره این بی‌زبون‌ها؟
اقدس کسی بود که برامون کار می‌کرد و یه جورایی باید بگم اولین کسی بود که زورش به من می‌چربید! ولی منم تا می‌تونستم تلافیشو سرش در می‌آوردم دوبار که تو غذاش سرکه ریختم یه بار هم توش پودر بچه. یعنی یه آشغالی شده بود که خوردن داشت.
فوری گفتم:
- به جون ریش‌های اصلاح نشدت قسم که این‌دفعه نیتم خیره.
و تند تند ابرو بالا انداختم.
که اقدس دمپاییشو در آورد که جا خالی دادم خورد تو لامپ.
چشم‌های جفتمون داشت از حدقه در می‌اومد. لامپ چنان به چپ و راست تکون می‌خورد که گفتم الان هست که بگه بوپ.
ولی خدا که می‌خواست نترکید.
چشم‌‌هامو گرد کردم و برگشتم سمتش.
- خشونت علیه زنان؟!
اقدس گفت:
- دیگه نمی‌زارم بلایی سر غذاهام بیاری.
چشم‌هامو ریز کردمو گفتم:
- بلا که نه ولی می‌خوام بکشمشون.
اقدس: مگه این‌که از رو جنازم رد بشی.
خندیدم
- حیف نیست آدم به این پیری بمیره! ببخشید اشتباه گفتم اون برای جوون‌هاست که می‌گن حیفه بمیره.
اقدس جیغ زد و با کفگیر زد تو کمرم که مهره‌های کمرم هم گفت گور بابات اقدس!.
چشم‌های اشکیمو دوختم به قابلمه‌ی روی گاز و آخرین تلاشم رو برای رفتن به سمتش کردم که این‌دفعه با دیدن ماهیتابه تو دستش گو*ه خوردمِ واقعی رو با چشمام بهش نشون دادم اونم که فهمید واقعا نیتم خیره ولم کرد.
با کمری شکسته رفتم سمت قابلمه و انگشتم رو کردم تو خورشت و بعد مکیدم.
- اوم اقدس نمکش کمه.
اقدس همین‌جور که داشت می‌رفت سمت ادویه جات.
اقدس: همینم مونده یه شغال راجبم نظر بده.
- حالا من شدم شغال؟! تو خودت چی هستی خوک بزرگ!
اقدس چشم‌هاش رو بست و چنان جیغ کشید که به سلامت شلوارم و آدرینال خونم شک کردم قیافم چیزی از سکته‌ای‌ها کم نداشت.
مامان اومد تو آشپزخونه.
مامان: باز تو اقدس رو تنها گیر آوردی؟! بدو برو تو اتاقت دُم بریده.
اقدس: من می‌گم اینو شوهرش بدید بره بعد شما هی می‌گید وقتش نیست.
یهو سریع برگشتم سمتش.
- پس تو هی میای در گوش اینا حرف می‌زنی؟ آره؟
یورش بردم سمتش.
- می‌کشمت.
مامان نزاشت برم سمتش و همین جور که منو از کمر هول می‌داد به طرف بیرون گفت:
- من نمی‌دونم کدوم بی‌صاحابی در قفسش رو باز کرده! بیا برو دختر شر به‌پا نکن.
همین که از آشپزخونه خارج شدم آرمین زد زیره خنده.
آرمین: دختر بی‌ادب!
خندیدم و چشمک زدم.
- باور کن فقط می‌خواستم حوصلم سر نره یه سر به سر گذاشتن ساده بود.
آرمین: یکم از ترانه یاد بگیر! چقدر متشخص!
نتونستم جلوی خندم رو بگیرم برای همین سریع پشت به آرمین کردم تا خندم رو نبینه.
الهی تو زندگیت خیر نبینی مار زیره کاه و دویدم سمت اتاق.

***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
65
530
مدال‌ها
1
نشسته بودیم تو محوطه‌ی دانشگاه کلاغ پر بازی می‌کردیم بادیگارد هم دست به سی*ن*ه وایساده به درخت تکیه داده بود جوری که آدم یادِ نامادری سیندرلا می‌اوفتاد!
با صدای ترانه بهش نگاه کردم
- حالا من... حالا من.
بعد شروع کرد به شعر خوندن.
ترانه: تَپ تَپو اَندَر تَپو میخ یا سِه‌ پایه یا پتو!؟
- پتو...
ترانه: مرض ۷ دوره فقط داری می‌گی پتو! یکم تنوع به خرج بده! مثل گربه‌ی ملوس فقط باید نوازشش کنیم!
باران دختر عمه‌ی ترانه به حرف اومد.
باران: عقده‌ی شوهر داره! نوازش مردانه!
چشمام رو از روی تاسف تنگ کردم که جفتشون زدن زیره خنده.
ترانه انگشت‌های درازش رو محکم کرد تو دندم که جیغ فرابنفشی زدم.
ترانه: اینم سه‌پایه.
حرصی گفتم:
- من کی گفتم سه پایه؟!
باران بی توجه به من گفت:
- دوباره از اول می‌ریم کلاغ پر... .
که هممون انگشت‌هامون رو آوردیم بالا
-گنجشک پر...
-مالیفیسنت پر...
باز همه انگشت‌ها بالا
- بادیگارد؟
باز گفتم پَـر که ترانه و باران همین‌طور که دست می‌زدن خوندن:
- بادیگارد که پَر نداره خودش خبر نداره!
نگاه کردم به بادیگارد که حواسش پیش ما بود.
این‌دفعه باران گفت:
- تَپ تَپو اَندَر تَپو میخ یا سه پایه یا پتو!
اومدم باز بگم پتو که ترانه گفت:
- لازم نکرده!
بعد نگاهش رو داد به بادیگارد.
ترانه: بادیگارد تو براش بگو.
چشم‌هام به اندازه‌ی ملاقه گرد شد.
باران هم سوتی زد و گفت:
- آره خودشه تو بگو بادیگارد گفت تو پر داری!
بادیگارد نگاهش رو که رنگ دشمنی و شیطنت داشت دوخت به من.
بادیگارد: میخ!
چشم‌های گرد شدم رو ازش گرفتم که ترانه گفت:
- یِس باران بگیرش.
باران هم شیرجه زد طرف من که پرت شدم رو زمین و گفتم:
- نه توروخدا! خر نباشید!
بچه‌ها اومدن سمتم و گرفتنم که از هیجان جیغ می‌زدم بادیگارد فقط داشت با لبخند نگاهم می‌کرد! بچه‌ها تا می‌تونستن انگشت درازشون رو تو دل و رودم فرو می‌کردن و من هم‌چنان داشتم جیغ جیغ می‌کردم و نگاه بادیگارد فقط روی من بود نمی‌دونم چرا نگاهش فرق کرده بود یه رنگ عجیبی داشت یه مهربونی ساده همراه با یه لبخندی که انگار نتونسته بود جلوی نقش بستنشو بگیره و ناخواسته اومده بود!.
ترانه و باران خوب که دهنمو آسفالت کردن ازم فاصله گرفتن. نفس نفس می‌زدم.
- خدا از جنازتون هم نگذره خوراک گرگ‌های بیابون بشید ایشالا.
ترانه: بی‌تربیت! فاقد تربیت خانوادگی!
باران: نه دیگه نشد! قبل از استفاده از فرهنگنامه‌ی بیشعوری خبر بده تا ما هم فوش‌هامون رو آماده کنیم.
صدای زنگ خوردن گوشیم بلند شد.
نگاه کردم آرمین بود پس جواب دادم
- سلام‌ آرمین تویی؟! خوبی!
ترانه و باران دیگه داشتن باهم حرف می‌زدن.
- مرسی عزیزم آره من تو محوطه‌ی دانشگام.
حس کردم بادیگارد حواسش پیش من هست! ولی چرا!
- آره. اگه میشه یه بستنی‌ هم بخر.
بعد از اینکه گفت نمی‌تونه فوری با لحن لوس کننده‌ای گفتم:
- خواهش... .
که قبول کرد و منم از خوشحالی گفتم:
- عـاشقتم! بهترین پسر دنیایی، بمونی برام... بوس بوس.
و گوشی رو قطع کردم.
ترانه برگشت سمتم.
ترانه: کی بود؟!
از خوشحالی گفتم:
- عشقم!
باران ‌به‌خاطر گشنه‌ بازیم خندید و با دستش علامت خاک تو سرت کنن نشون داد.
ترانه: بچه‌ها من برم از شبستری جزوش رو بگیرم و بیام.
سری تکون دادم که رفت.
باران برگشت سمت من
باران: آرامش جان کاری نداری؟!
- می‌خوای بری؟!
باران: آره دیگه برم بعدا می‌بینمت.
و دست تکون داد و رفت.
با لبخندم بدرقه‌ش می‌کردم که دیگه کاملا از دیدم محو شد.
برگشتم که بادیگارد رو این‌دفعه عصبی دیدم.
این چش شد یهو؟! تا دو دقیقه پیش که حالش خوب می‌زد!
یکم نگاش کردم ولی بهم نگاه نکرد.
وا خود درگیری مزمِن داره این؟! تا دو دقیقه پیش که خوب نگام می‌کرد!
بزار ببینم چش شده.
خندیدم و گفتم:
- چی‌شده؟ آقا نور امیدش کور شده؟!
انگار از درون بهم ریخته بود چون محل هم نداد یا شاید هم اصلا نشنید!
شونه‌ای بالا انداختم و منتظر برگشتن ترانه شدم.
چند دقیقه بعد خری رو دیدم که از دور عرعر کنان داره به سمت ما میاد.
سریع براش دست تکون دادم که بهمون رسید.
ترانه: عجب خسیسی بودا! یه جزوه نمی‌داد حریص!
زدم زیره خنده که ادامه داد:
- مردم دختر می‌بینن دست و پا شل می‌کنن وا می‌دن اما این هیچ بویی از خر شدن جلوی این همه ناز و عشوه نبرده بود!.
فهمیدم باز عشوه خرکی رفته که این‌دفعه از خنده ریسه رفتم.
- چیه؟! سخته یکی جلوت کمر خم نکرده؟!
ترانه: اوف هیچی نگوها واقعا این یکی دیگه آخرش بود!
با خنده براش خاک تو سرت کننی نشون دادم تو همین حین نگاهم رو دادم به جلوم که آرمین رو دیدم از دور به سمت ما میومد.
عینک آفتابیش رو از روی چشم‌هاش درآورد و لبخند دخترکشی زد که فکر کنم ترانه غش کرد سریع دوییدم سمتش و خودم رو پرت کردم تو بغلش که حس کردم ترانه داره نفرینم می‌کنه چون این‌جا حق اون بود! دختره‌ی موفنگی هنوز داداشم رو صاحاب نشده دلش می‌خواد! از عمد برای این‌که حرص ترانه رو بیشتر در بیارم خودم رو بیشتر به آرمین چسبوندم که ترانه برای این‌کارم دندون قرچه‌ای کرد چه کِیفی می‌ده اذیتش کنی! نگاهم رو برگردوندم که دیدم بادیگارد نگاه کلافه‌ش رو داده به یه مشت بوته که اون طرفمون بود این چرا همچین می‌کنه! خل شده! البته خل رو که بود!
خودم رو از آرمین جدا کردم.
- کو بستنیم؟!
آرمین: چرا نگفتی ترانه خانم هم همراته!
بهتر بزار گیرش نیاد دختره‌ی چشم کوره کچل!
ترانه: نه آقا آرمین این حرفا چیه؟ منو آرامش که نداریم بخوره نوش جونش.
بعد یه نیشگون ریز از من گرفت که تا نوه‌ی سومش هم دلم کشید فوش بدم بعد خیلی آروم طوری که فقط من بشنوم گفت:
- ایشالله گوشت‌ نشه به تنت و همش بریزه!.
ازم فاصله گرفت و اون لبخند کزاییش رو حفظ کرد.
آرمین نگاهش به بادیگارد اوفتاد.
آرمین: افتخار آشنایی با کی رو دارم؟!
بادیگارد با صدایی کاملا جدی گفت:
- مرادی هستم.
آرمین: خوشبختم منم آرمینم.
دست دراز کرد تا دست بده که بادیگارد فقط نگاش کرد آرمین هم دید کاری نمی‌کنه برای همین دستشو عقب برد.
فکر کنم دست نداشت که دست بده! شاید هم فکر می‌کرد دستش نجس می‌شه که دست نداد!
خودمم از این فکرهایی که راجبش می‌کردم خندم گرفت!
ترانه دید جو خیلی سنگین هست برای همین به حرف اومد:
- چطوره بریم توی پارک کنار دانشگاه؟! اون‌جا خیلی جای دنجی هست نظرتون چیه؟
همه موافقتمون رو اعلام کردیم که بریم اون‌جا. بعد از این‌که رفتیم و رسیدیم نشستیم تو پارک و آرمین رفت بستنی بگیره.
ترانه آروم توی گوشم گفت:
- می‌گم اگه پرسید بادیگارد کیه؟! چی می‌خوای بگی؟!
نگام رو از گنجشک‌های توی پارک گرفتم:‌
- می‌گم دزدم اونم پلیس.
ترانه خیره خیره نگام کرد از این همه خنگ بودنش خندیدم.
- معلومه می‌پیچونم دیگه.
ترانه: خود دانی گفتم آمادگیش رو داشته باشی اگه یه وقت ازت پرسید غافلگیر نشی!
- برو بابا من خودم آخر این کارام!
آرمین با سه‌ تا بستنی برگشت من که خودم بستنی داشتم و جلو جلو داشتم می‌خوردمش آرمین اول از همه به ترانه تعارف کرد که ترانه با لبخندی که دودمان آرمین رو هم به باد داد ازش گرفت بعد آرمین بستنی‌ای رو به بادیگارد تعارف کرد که بادیگارد گفت میل نداره.
این امروز یه مرگیش هست! ولی چه مرگش خدا عالمه! شاید به ناموسش دست زدن!
با این فکرها لبخندم عمق گرفت که صدای ترانه رو شنیدم.
ترانه: چیه مثل تمساح لبخند می‌زنی! بعد نگاه به اون بدبخت می‌کنی!
با این حرف ترانه دیگه نتونستم طاقت بیارم زدم زیره خنده.
ترانه: کوفت! معلوم نیست باز چه فکرو خیالاتی کرده داره می‌خنده! تمساحِ پلید!
چون تمساح دهنش گشاده وقتی پلید می‌خندیدیم به هم تمساح می‌گفتیم!
بستنیم رو خوردم که نگام اوفتاد به بستنی بادیگارد! چنان از دور برام چشمک می‌زد که بیا و ببین!
داره چشمک می‌زنه
اون دلش پیش منه
یعنی فکر کرده بهم
توی آتیش منه.
ترانه شصتش خبر دار شد که چشم طمع به ماله بیت المال رو دارم.
ترانه: حتی فکرشم نکن!
آب دهنمو قورت دادم و دوباره به بستی‌ای که حق بادیگارد بود ولی باید حق من می‌شد نگاه کردم
- ترانه من و بادیگارد نداریم که! داریم؟!
ترانه چشم غره‌ای رفت.
شونه‌ای بالا انداختم و خیز برداشتم به سمتش! برداشتمش و بازش کردم در کمال پرویی بردمش تو دهنم و یکمی‌ ازش رو خوردم که نگام اوفتاد به بادیگارد داشت نگام می‌کرد.
گفتم:
- می‌خواستین! آخه گشنم بود!
بادیگارد: نه شما بخورید! راحت باشید!
با حرف آخرش ترانه آروم خندید!
فکر کنم بادیگارد به این پرویی من دیگه عادت کرده بود.
بستنی تموم شد.
- خیلی لطف کردید واقعا چسبید. ایشالله که هیچ‌وقت بستنی دلتون نکشه، که بستنی‌هاتون رو همیشه به بقیه بدید! دعای خیر من همیشه پشت سرتونه!
ترانه چنگی انداخت تو صورتش که یعنی ببند در اون گاله رو! هرچی بیشتر حرف می‌زنی بیشتر مایه‌ی ننگی!.
که سعی کردم بیشتر از این بادیگارد نفهمه من خرم! پس نهایت سعیم رو کردم! جلوی آرمین باهاش با حالت جمع صحبت کردم تا گاف ندم که باهاش راحت صحبت می‌کنم!.

*****
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
65
530
مدال‌ها
1
امروز می‌خواستم برم بیرون و یه دوری بزنم.
شال گردن سفیدم رو همین‌طور که دور گردنم سفت می‌کردم از خونه بیرون زدم.
پیاده شروع به راه رفتن کردم و به آهنگی که داشت پخش می‌شد از هندزفریم گوش دادم
حتم داشتم بادیگارد الان دنبالم هست! و اگه خودش بخواد خودش رو نشون می‌ده!
ولی برعکس چیزی که انتظار داشتم تمام طول روز رو که بیرون بودم حتی یه نشونه‌ای ازش ندیدم! عجیب بود! اون همیشه دنبالم بود!
بی‌خیال شدم.
- بهتر! واقعا سخته یه نفر تک تک حرکاتت رو ببینه و زیره نظر داشته باشه. شرش کم هرچی مزاحم کمتر بهتر.
وجدان: این‌ها رو داری از سوز دلت می‌گی؟!
- خفه، اصلا هم! من هیچ علاقه‌ای به دیدن یه آدم از خودراضی ندارم.
وجدان: مطمئنی؟!
سعی کردم اون صدای مزخرف درونم رو خفه کنم زیادی داشت قدقد می‌کرد.
ساعت هفت شده بود و هوا کم کم داشت تاریک می‌شد! از ساعت سه بیرون بودم و اون ازش یه خبری هم نبود! خبرش رو بیارن حلواش رو بخوریم! دلم می‌خواست یکی بهم گیر بده باهاش کل کل کنما!
داشتم می‌رفتم که این‌دفعه صدای پا گذاشتن یه نفر روی پلاستیک اومد.
فوری به هوای این‌که بادیگارد هست برگشتم و گفتم:
- عه دیدی موچت رو گرفتم! دیدی!
اما کسی نبود چشم‌هام گرد شد این‌دفعه یکم ترسیدم.
هندزفریم رو از تو گوشم درآوردم حالا نزنن ترورم کنن!
بخدا من هنوز جا دارم که نفس بکشم انقدر سگ نباشین! مگه من چه هیزوم تری بهتون فروختم همش خشک بود که!
ولش کن حتما بادیگارد هست داره کرم می‌ریزه چیزی هم که تا دلت بخواد این بشر داره کرم هست.
دوباره شروع کردم به راه رفتن که این‌دفعه صدای وزیدن باد و خش خش برگ‌ها اومد. حالا یه شب خواستیم نترسیم ها خدا یه وقت کم و کسر نباشه! راحت بیا یه جنی هم به صحنه اضافه‌ کن!
با نور لامپ یه سایه‌ای قد بلند مردونه‌ای افتاد روی زمین! نفسم حبس شد.
خدا حالا من یه زری زدم تو چرا انقدر حرف گوش کن شدی!.
سعی کردم همه چیز رو گل و بلبل ببینم تا این که خار و کاکتوس برای همین خندیدم و گفتم:
- بادیگارد واسه من ادای صحنه‌های جنایی رو در نیار ها، می‌دونم تویی، خر نباش دیگه.
چون سایه تکون نخورد فهمیدم اون نیست قلبم وایساد آروم آروم عقب رفتم و وقتی که تو ذهنم واقعا باورم شد که اون نیست یهویی با تمام سرعتم دویدم.
تند تند می‌دویدم که یهو دستم کشیده شد و کشیده شدم تو یه کوچه. دستش رو روی دهنم گذاشته بود که با ترس نگاهش کردم یه‌جورایی تو بغلش بودم!
گردن کشید و بیرون رو نگاه کرد هنوز دست بزرگش رو بر نداشته بود! یه‌جوری که باورم شد خبر داشت ظرفیت ندارم جیغ می‌زنم!
قلبم با آخرین ضربان خودش رو به سی*ن*ه‌م می‌کوبید.
صدای قدم‌هایی که داشت دنبالم می‌دویید از اون‌طرف کوچه می‌اومد.
از ترس ناخودآگاه چنگ انداختم به کت چرمش که باعث شد بادیگارد یکم تو چشم‌هام نگاه کنه و بعد من رو ول کرد انگار می‌دونست طرف الان‌هاست ما رو پیدا کنه! تفنگش رو مصلح کرد.
می‌ترسیدم اما نه از این‌که یه نفر می‌خواد بکشتم! از این می‌ترسیدم که بادیگارد بمیره! و دلیل این ترسم هم نمی‌دونستم که چرا به فکر اون بودم؟
خوب معلوم هست دیگه کی دلش می‌خواد یه بی‌گناه به جای خودش بمیره.
شاید این هست شاید هم... .
صدای طرف که ایستاد اومد نگاهش رو که داره دنبالم می‌گرده حس می‌کردم ولی یعنی مُسلح بود؟ این که تفنگ داره یا نه خیلی مهم بود سعی کردم این موضوع رو بفهمم که با اوفتادن سایه‌ی مرد روی زمین که چاقوی ضامن دارش رو باز کرد جواب سوالم رو گرفتم انگار بادیگارد هم فهمید چون تو یه حرکت خودش رو بیرون کشید.
سریع با رفتنش خودم رو از پشت دیوار کشیدم بیرون که دیدم اوفتاد به جونش!
طرف انگار انتظارش رو نداشت و فکر می‌کرد من تنهام چاقوش رو آورده بود بالا و خواست بادیگارد رو بزنه که بادیگارد موچ دستش رو گرفت و کشید محکم طرف خودش، چرخید و کاری کرد که چاقو اوفتاد و دست یارو رو پیچید که طرف خم شد بعد با زانو آورد تو گردنش!
داشتم با چشم‌های از حدقه بیرون زده به صحنه‌ی رو به روم نگاه می‌کردم که مرده افتاد و فکر کنم دیگه مُرد! از بس بَد زد!
خواست دوباره چاقو رو برداره که بادیگارد محکم با پاش گذاشت رو دستش و فشار داد آخ من به جای اون دردم گرفت!
صدای مرد که دردش رو می‌خواست کنترلش کنه می‌اومد.
نور زرد چراغ بیرون باعث شده بود اون‌جا روشن بشه.
بادیگارد خم شد طرف جیب طرف که یارو اومد با سر بزنه تو صورت جیگرِ من که بادیگارد نزاشت و با آرنج محکم آورد تو دماغش، فکر کنم تا آخر عمرش کج بشه! سریع برگشتم پشت دیوار. وایی چه خشن!
قلبم گوپ گوپ خودش رو به قفسه‌ی سی*ن*ه‌م می‌کوبید انگار کسایی که عاشق شدن و عشقشون رو دیدن ولی مال ترس بود می‌دونم!
وجدان: مطمئنی؟
این هم که همش می‌گه مطمئنی؟ آدم رو به شَک می‌ندازه.
تو همین فکرها بودم که یهو اومد تو کوچه که ترسیدم بی توجه بهم با اون اخلاق سگش آستینم رو گرفت و تند تند پشت سرش می‌کشید و منم دنبالش کشیده می‌شدم.
چرا قلبم داره بی‌قراری می‌کنه! با این فکر ترسم بیشتر شد.
بادیگارد در ماشینی رو باز کرد و من رو از کیفم گرفت و هول داد تو! وحشی!
به ماشین مدل بالایی که زیر پام بود نگاه کردم! یعنی مال اینه؟!
با باز شدن ماشین و سوار شدنش بهش خیره شدم چه ابروهای کلفت درهمی! ماشین سیاه خریدی که اخلاق قشنگت از اینی که هست قشنگ‌تر بشه؟!
اوف عجب بوی عطری میاد چه بوی مردونه‌ای! یهو نگاهم افتاد بهش که دقیقا کنارم بود از این‌ که ناخواسته جلو نشسته بودم خجالت کشیدم.
با اون اخلاقش که سگ پیشش لنگ می‌انداخت به حرف اومد.
بادیگارد: سعی کن شب‌ها اگه کاری نداری بیرون نری.
حرصم گرفت اصلا به اون چه؟ من دلم بخواد ساعت سه شب هم می‌رم بیرون اون حق نداره دخالت کنه.
- هر موقع عشقم بکشه می‌رم، اوکی؟
از گوشه چشمش یهو حرصی نگاهم کرد که یه لحظه قلبم نزد یا شاید هم زد! اونم با بیشترین توانش!
چشم‌های براق شدش سمت من برق تهدید می‌زد که تو شب جالب بود.
بادیگارد: وقتی جنازه شدی می‌فهمی!
این‌دفعه من بودم که براق شدم سمتش.
- نترس تو هم در حین عملیات همراه من می‌میری!
نگاهم به نگاهش خورد قلبم لرزید. دور از جونش! واقعا حیف این چشم‌ها نیست زیرِ خاک بره؟.
واقعا از حرف خودم پشیمون بودم هرچند این یه حاظر جوابی ساده بود و حرفم واقعیت نداشت!
صدای زنگ گوشیم بلند شد که نگاه تهدید کنندش از چشم‌هام به گوشیم رسید.
اسم آرمین خودنمایی می‌کرد فکر کنم نگران شده بود.
بادیگارد با صدایی که وحشتناک بود گفت:
- کیه؟!
انگار می‌خواست بدونه، اومدم بگم به توچه که نمی‌دونم چی تو چشماش من رو ساکت می‌کرد! امشب چم شده بود!
انگار که چشماش من رو هیپنوتیزم می‌کرد با لحن آرومی که از خیرگیم بود گفتم:
- آرمین!.
گوشی رو جواب دادم
آرمین: دختر معلومه کجایی؟ سه بار زنگ زدم جواب ندادی؟ نگرانت شدم.
به حرف اومدم.
- سلام آرمین، باور کن یه اتفاق... .
بادیگارد با چشم بهم علامت داد که چیزی نگم.
- یه اتفاقی افتاد که نتونستم جواب بدم.
آرمین نگران شده گفت:
- چی؟ کجایی؟ چه اتفاقی؟ چیزی شده؟
یکم فکر کردم که چه‌طوری قضیه رو بپیچونم.
- آره‌، سیروس ازم خواستگاری کرد!
اوف چی گفتم!
آرمین: واقعا؟! دروغ می‌گی؟
- به جونه تو! باور کن!
نگام افتاد به بادیگارد که انگار بدش اومده دروغ گفتم!. فکر کنم یه صفتِ دیگه به صفت‌های بدی که تو ذهنش ازم ساخته اضافه شد!
آرمین: حالا زنش می‌شی یا نه؟!
آب دهنم رو قورت دادم.
سیروس داداش باران بود و باید بگم از بچگی می‌دونستم روم کراشِ! ولی از اون‌جایی که آبمون با هم تو یه جوب نمی‌رفت و من لجباز بودم یه یک سالی رفت خارج! که فهمیدم بهم علاقه داره اونم از زبون ترانه شنیدم که باران بهش گفته بود!
پس یه جورایی هم دروغ نبود!
- نمی‌دونم اگه اخلاقش درست شده باشه شاید!.
بادیگارد از بحث من انگار کلافه شده بود.
آرمین: چشمَم روشن! عاشق شدی!؟
- آرمین دری وری نگو فعلا حوصله ندارم!
آرمین: خب باشه بابا حالا نخورم!
- من از گو*ه تغذیه نمی‌کنم!
آرمین: من نمی‌دونم این شعور تو به کی رفته؟! این حجم از بیشعوری نمی‌تونه زاتی باشه حتما خودت هم تلاش می‌کنی!
به خاطر اون حالت عجیبی که داشتم یکمی آشفته شده بودم برای همین حتی خندم هم نگرفت.
- آرمین جان، بعداً راجبش حرف می‌زنیم! باشه؟
آرمین: باشه، باشه، سعی کن دیر نیای خدافظ.
گفتم خدافظ و قطع کردم.
نگاه عصبی بادیگارد رو روی خودم دیدم.
بادیگارد: آرمین کیه؟
حرصم گرفت اصلا به اون چه؟
- به توچه؟
بهش برخورد یهو وحشی شد و خم شد رو من که چون این قیافه‌ی عصبی‌تر از همیشه‌اش رو برای اولین بار می‌دیدم حس کردم شبیه سکته‌ای‌های فلج شدم که نمی‌تونم تکون بخورم.
صدای خش‌دار شدش که سعی می‌کرد عصبانیت توش رو کنترل کنه رو شنیدم
بادیگارد: خجالت نمی‌کشی؟!
سعی کردم از اون حالت معلولین ذهنی در بیام.
- از چی؟!
نفس‌های عصبیش پوستم رو نوازش می‌کرد که از طرفی هم حال می‌کردم که انگار بخاری روشنه هم می‌ترسیدم نزنه بچه‌ی توی شکمم رو بکشه!
خخ بچه کجا بود شِر و وِر می‌گم! حتما بچه از این نره خر! وایی خدا نکنه باباش این سگ باشه!
صداش منو دوباره به خودم آورد.
- که یه مرد بهت زنگ می‌زنه؟!
چشمام گرد شد.
مرد بهم زنگ می‌زنه؟ خب بزنه! مگه چیه آدم داداشش بهش زنگ بزنه؟ خب می‌خوای بگم روسری کنه سرش بعد زنگ بزنه خودم از فکر خودم خندم گرفت.
- منظورت یعنی چی؟
بادیگارد: منظورم رو خودت بهتر می‌فهمی!
همین‌طور که گیج نگاش می‌کردم.
- نه بخدا من زبون حیوانات رو بلد نیستم!
یهو تیز نگاهم کرد که قلبم افتاد تو شرتم. شیطونه می‌گه بهش بگم خودت انداختیش خودت هم برش می‌داری! خاک برسرم چی دارم می‌گم!
بادیگارد: بی‌شعور، منظورم اینه‌ که واسه چی یه مرد باید بهت زنگ بزنه و بگه بیا خونه؟!
چشم‌هام از این حد دیگه بیشتر گرد نمی‌شد فکر کنم اگه بیشتر تلاش می‌کردم می‌افتاد کف دست بادیگارد!
با صدای بلندی که خودم تعجب کردم ازش گفتم:
- چـــی؟!
حرصی خودش رو کشید عقب و گفت:
- ببند دهنت رو.
از این لحنش خیلی بدم اومد به چه حقی با من این‌طور حرف می‌زنه؟!
- عوضی بفهم چی داری می‌گی!
حرصی برگشت طرفم و گفت:
- اگه نفهمَم؟
قلبم مثل گنجشک می‌زد.
- اون چیزی که فکر کردی منم، مادرتِ!
یهو دیدم کُپ کردنش رو یه لحظه خودم هم از حرفی که زدم ماتم برد.
رگ گردنش زد بیرون چشم‌هاش ترسناک شد یه آن برگشت به سمت من! قالب تهی کردم در واقع باید بگم از جام گرخیدم چسبیدم به در!.
- یه بار دیگه اون دهن کثیفت رو باز کن تا خودم ببندمش!.
دستش مشت شده بود.
سعی کردم حرف بزنم که صدای داداش مانع شد.
بادیگارد: گفتم اون دهنت رو باز کن تا بگم چی‌کارت می‌کنم.
اشک‌هام راهشون رو گرفتن و سرازیر شدن! واقعا جلوش داشتم گریه می‌کردم! جلوی این؟! منِ مغرور؟!
هق‌هق‌ام بلند شده بود خیلی بد بود غرورم جلوش شکست! نمی‌خواستم اشک‌هام رو ببینه. در ماشین رو باز کردم و سریع پیاده شدم.
اشک‌هام حتی اجازه نمی‌داد نفس بکشم.
سریع دویدم به اون سمت خیابان داشت بارون می‌اومد گریه‌های منم با بارون قاطی شده بود. صدای باز شدن در ماشینش رو شنیدم می‌دونستم تو این شدت بارون نمی‌تونه با ماشین درست دنبالم کنه و می‌ترسه گمَم کنه. صدای دویدنش رو پشت سرم می‌شنیدم. رعدو برق زد که ترسیدم همین‌طور با گریه داشتم می‌دویدم که دستم از پشت کشیده شد می‌دونستم اون عوضی هست ازش بدم می‌اومد به اندازه‌ی همه‌ی آدم‌هایی که تو دنیا هست.
وایسادم سعی کردم آستینم رو از دست اون عوضی بیرون بکشم ولی زور صدتا آدم رو داشت.
- ولم کن آشغال.
عصبی مجبور شد مچ دستم رو بگیره چون می‌دونست اخلاقم جوری هست که اگه لج کنم انقدر تقلا می‌کنم که آستینم هم پاره شه.
- می‌گم ولم کن حیوون!
دستم رو محکم دنبال خودش می‌کشید و داشت دوباره می‌رفت اون‌ طرف خیابون.
با جیغ گفتم:
- کری! دست به من نزن.
این‌دفعه چنان برگشت طرفم و خوابوند تو گوشم که صورتم به طرف چپ برگشت.
قلبم وایساد!
بارون از سر و صورتمون پایین می‌چکید.
بادیگارد: خفه‌شو.
اشک‌هام رو بارون می‌شست و با خودش می‌برد. به چی حقی من رو زد!
با آخرین توانی که داشتم سعی کردم جواب بدم.
- ازت متنفرم عوضی!
انگار شوکه شد ولش کردم و به همون سمت خیابون برگشتم. اشک‌هام خیلی مزاحم بودن جلوی دیدم رو می‌گرفتن برای اولین ماشین دست تکون دادم و سوار شدم.
نگاهش رو از تو آینه ماشین به رفتنم می‌دیدم بی‌توجه بهش نگام رو از آینه گرفتم و به رو به روم دادم و چشم‌هام رو بستم.

***
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
65
530
مدال‌ها
1
سه روزی از اون ماجرا می‌گذره که تو این سه روز نه اون منو دیده نه من اونو!
*
تو این سه روز نمی‌دونم چرا همش فکرم پیشش بود! ترانه که سکوتم رو می‌دید می‌خندید و می‌گفت می‌بینم تو هم خر شدیا می‌دونستم منظورش از خر شدن عاشق شدنه ولی شاید شده بودم!.
نه مسخرست بهش نباید فکر کنم!
گوشیم زنگ خورد.
ترانه: سلام ماتم عزا!
گفتم مرض که خندید.
ترانه: صاحب عزا نمی‌خوای حلوای کسی که دوستش داری رو به ما بدی؟! کِی تو دلت کشتیش؟!
جیغ زدم
- دور از جـون.
ترانه غش غش خندید.
ترانه: دیدی دیدی گفتم یه خری هست که تو خرش شدی!
- خر قیافته!
ترانه: اون که شاید چون منم عاشقم ولی تو... کلک نکنه خبراییه؟!
- آره بچه‌ی سومَم تو راهِ فقط مونده بودم چه‌طوری بگم!
ترانه این‌دفعه ریسه رفت .
ترانه: باباش می‌دونه؟!
- نه باباش هنوز در جریان نیست چه غلطی کرده و من بُشکه حمل می‌کنم.
ترانه: خدیا توبه... کار غیرِ شرعی؟!
- ترانه انقدر چرت و پرت نگو کارت رو بگو.
ترانه: دارم احوالت رو می‌پرسم راسوی کچل! شعور داری؟
- شعور چی هست اصلا؟
ترانه: یه چیز که باعث می‌شه انسان‌ها از هم متمایز بشن درست مثل من و تو.
- ترانه جز خزعبلات و سخن‌های صدمن یه غاز هنر دیگه‌ای هم داری که بهش افتخار کنی!
ترانه: آره.
- می‌شه بدونم اون دقیقا چی هست؟!
ترانه: فضولی تو زندگی دیگران!
- لعنت! الان که روت قطع کردم خرطومت کش اومد می‌فهمی.
ترانه: خری بخدا اگه قطع ک... .
روش قطع کردم.
خاک! این‌جوری که به حرفش مهره تایید زدم، یعنی من خرم!؟
وجدان: یه جور سوالی می‌گه من خرم انگار یه چیز جدید کشف کرده! این رو بری تو پرونده‌ی تیمارستانت هم بخونی ثبت شده بیا برو که خرتر از تو خوده خرته.
مامان داشت صدام می‌زد پله‌ها رو تند تند پایین رفتم و از همون ‌جا جواب دادم.
- بـله!
مامان اومد از آشپزخونه بیرون.
مامان: من می‌خوام یه سر برم بیرون نبینم صدای این بنده‌ی خدا رو در آورده باشی ها.
- کدوم بنده‌ی خدا! والا جامعه جوری داره پیش می‌ره که ما همه بنده‌ی شیطانیم.
دیدم مامانم لبش رو گاز گرفت و یه‌جوری بهم نگاه می‌کرد انگار باورش نمی‌شد من حاصل چهل سال زحمتشم!
زدم زیره خنده که صدای بابا اومد:
- دیگه داره چه بلایی سرمون میاره! خدا چه گناهی کردم که این افتاد تو زندگیم؟
- گناهت همون شبی بود که... .
دیدم مامان چشم‌هاش الان هست که بیفته از این همه وقاحت من رو زمین.
فوری دستم رو گرفتم زیر چشمش.
- نترس نمی‌زارم بیفته ولی اگر هم اوفتاد دیگه تقصیر من نیست!
مامان متعجب: چی؟
- چشمات!
مامان سری از تاسف تکون داد که فکر کنم مهره‌های ستون گردنش جابه‌جا شد!
بابا: ولش کن حیف عمر که حروم این شد! من باید سی سال جوون‌تر از الانم می‌بودم! همین خیر ندیده پیرم کرد!
همه با باباهاشون خوبن! حالا ببینید من چه بلاهایی سر این خانواده آوردم که یه مدت بابام برای این‌که از شرم خلاص بشه اومده بود می‌گفت می‌دونستی تو بچه‌ی سر راهی بودی تو رو از لب جوب پیدا کردم! به خیالش مثلا من با این جمله می‌رفتم دنبال پدر و مادر جدید! با این فکر زدم زیره خنده. چه دروغی!
بابا: مرض لاعلاج! معلوم نیست چه خوابی برامون داره می‌بینه!
بعد دستی به تنش کشید و گفت:
- اگه اون شب یکم خودم رو کنترل کرده بودم... .
به خاطر این حسرت تو صداش دیگه مُردم از خنده افتاده بودم رو زمین کم مونده بود صندلی و فرش و هرچی که می‌دیدم رو از خنده گاز بزنم.
بابا انگار فهمیده باشه داشته بلند حرف می‌زده گفت:
- عه خانومَم من می‌رم بیرون تو حواست باشه این جونور(با چندش به من اشاره کرد) نره سمت اقدس و غذاها.
مامان گفت: باشه ولی می‌خوای تا باهات بیام؟
بابا: نه به خدا به ریسکش نمی‌ارزه! ما خیلی از این دختر زخم دیدیم.
و رفت از خونه بیرون رفتم تو آشپزخونه که چشمم خورد به اقدس.
یه‌جور به هم نگاه می‌کردیم یاده دوعل کابویی‌ها اوفتادم!
سریع رفتم سمت میز و پشتش نشستم.
- به به اقدس خانم چه کرده همه رو دیوونه کرده!
اقدس:دیوونه بودی!
- شنیدم ها!
اقدس: گفتم بشنوی!
با بغض خوندم.
- نـشـکن دلـم رو... .
به خدا آهم مـی‌گیره دامـنت رو... .
اقدس: نترس با دعای گربه‌ی سیاه بارون نمیگی گیره!
از اون نمی‌گی‌گیره آخرش خندم گرفت ادای اون شعار معروف که همه‌جا پخش شد رو در‌می‌آورد.
داشتم تا می‌تونستم مثل چنگیز خان مغول تمام ارث پدریم رو که تو سفره بود بالا می‌کشیدم که آرمین اومد تو آشپزخونه.
آرمین: نفس بگیر نمی‌ری.
همون‌طور که به هزار قل هو والله و زحمت لقمه رو قورت می‌دادم!
- نترس من تا ترانه رو تو گور نبینم نمی‌میرم!
آرمین: چی‌کار به اون بنده‌ی خدا داری!
- آره بنده‌ی خدا, این اصلا جزٔ انسان نیست که بهش بگیم بنده خدا! از طویله فرار کرده اومده قاطی آدم‌ها. تو نبودی ببینی وگرنه تو محوطه پشت دانشگاه علف می‌جوعه!
آرمین: بی‌ادب!
- بابا استوره‌ی خالص اخلاق!
آرمین: بیا همون یه لقمه نونت رو بخور که فکت یه جور دیگه بجنبه!
دوباره شروع کردم به خوردن، کاشکی دولپی! یعنی گشنه‌های آموزن همشون از من تقلید می‌کردن!
صدای زنگ در اومد.
- باز دیگه کی کلاشو باد آورده؟
آرمین بلند شد رفت سمت در.
آرمین: نه یکی از دوست‌های قدیمیم قرار بود بیاد این‌جا.
رفت طرف در.
همین که آیفون رو برداشت صدای یه بزمچه بلند شد.
ترانه:آرَی بیا که شوهرت امروز نیومده! بدو بیا پایین قوربونت بشم!
آرمین آیفون رو گذاشت.
-کیه؟!
آرمین : ترانه‌ست.
یهو سیخ نشستم و لقمه رو قورت دادم.
- خب چی می‌گه؟!
آرمین: هیچی می‌گه بیا پایین شوهرت امروز نیومده قربونت بشم.
یهو چشم‌هام گرد شد.
آرمین دست به سی*ن*ه نگام می‌کرد.
خنده‌ی هیستریکی‌ای که حاصل از قیافه‌ی رو به موتم بود رو بهش کردم.
- بگو الان میاد.
و فوری شیرجه زدم و یه چادر پوشیدم.
تند تند پله‌ها رو رفتن پایین و رفتم دم حیاط، همین که در رو باز کردم قیافه‌ی ترانه جلوم پدیدار شد.
ترانه: به چه هلویی... چه عطرو بویی... بخند و بپر بغل عمویی... وُییی.
- ترانه باز تو چشم‌ها رو بستی دهنو باز کردی؟ آرمین شنید همه‌ی حرفاتو... .
ترانه چنان گردنش رو صاف کرد که صدای غضروف‌های نایش هم که رو‌هم سابیده شد شنیدم.
ترانه:چـــی؟
- درد و چی؟ مرگ و چی؟ حناق بیست و چهار ساعتهه و چی؟
ترانه لبشو به دندون گرفت و نوچ نوچی کرد.
ترانه: تو کلا مادرزادی بیشعوری من قبلا فکر می‌کردم کمال همنشینه ولی دور از جونِ من اگه این‌طور باشم!
تو همین هِین یه بچه‌ی خیلی زشتِ بی‌فرهنگِ یه لا قبایی از دور اومد سمت ترانه.
تقریبا ده ـ یازده سالش بود رو به ترانه گفت:
- جون چه دختر نازی؟ رل می‌زنی؟
ترانه: گمشو سگِ زشت.
بعد با کیفش زد تو سرش که پسرِ شوت شد تو دیوار بعد همین‌طور که تلو تلو می‌خورد گفت:
- شاید قیافه صد باشه ولی اخلاق زیره صفر!
و بعد دور شد.
از خنده پخش زمین شدم.
ترانه اومد جلو و با پا هی جفتک می‌نداخت طرفم.
ترانه: چیه؟ از بس داداشت ما رو نگرفت باید تیکه‌های این نره خروس‌ها رو هم بشنویم، می‌بینم تا کجات کِل کشونه.
به زور سعی کردم یه نفسی بگیرم.
وقتی خوب به خودم مصلت شدم گفتم:
- چه‌قدر شبیه بچه‌ی عقب افتاده‌ی آیندته.
بعد یادم اوفتاد کی این رو می‌گیره!
- البته چون تو ترشیده‌ای و رو به انقراضی حرفم رو پس می‌گیرم ولی ثمره‌ی عشقتون بهتر از این نمی‌شد.
ترانه:آرامش نمیای بیرون نیا ولی حداقل بزار بیام تو! اومده سدِ معبر کرده بیا برو گمشو تا به خوشونت دست نزدم.
با جفتک اومد سمتم که خودم رو کنار کشیدم در و پشت سرم بستم و رفتیم تو
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
65
530
مدال‌ها
1
ترانه همون‌طور که مثل مرغابی تو خونمون گردنش می‌چرخید.
ترانه: جون چه خونه‌ی با صفایی!
صدای آرمین از پشت سر، ترانه رو میخ کوب کرد.
آرمین: نظر لطفتونه.
ترانه سریع پاگرد کرد عقب و هول شده گفت:
- بله همین‌طور هست که من می‌فرمایم! یعنی چیز تو می‌فرمایی! نه شما می‌فرمایی!
نمی‌دونستم چه‌طوری اون خنده‌ای که داشت می‌اومد رو کنترل کنم ولی با خندیدن آرمین منم راه نجات برام باز شد با تمام مولکول‌هام با خنده عر زدم.
ترانه مثل آفتاب پرست داشت رنگ عوض می‌کرد.
صدای آیفون بلند شد که آرمین رفت سمت در فکر کنم دوستش بود. ترانه فوری دستم رو گرفت و منو کشوند تو اتاقم و در رو بست.
ترانه: خیلی تابلو بود؟!
- این دیگه بَنِر بود.
ترانه: مرض. آها یادم اومد که گوشی رو روی من قطع می‌کنی؟ هـا؟
- پس بگو خانم اومده فضولی!
ترانه: البته فضولی نباید بگی و باید بگی کنجکاوی و خب... .
یهو نشت رو صندلی.
ترانه: خب می‌شنوم!
با چشم های گرد شده گفتم:
- چی رو؟
ترانه: مراحل خر شدنت رو... .
- برو بابا دلت خوشه.
ترانه: آرامش منو خر نکن ها من خودم کل خر‌ بازی‌ها رو بلدم!
- می‌گم چیزی نیست.
ترانه: باشه! من نمی‌دونم چرا چند شب خواب می‌بینم تو و بادیگارد میونتون شکرابه!
دست به سی*ن*ه با قیافه‌ی پوکر مانندی نگاش کردم
- از اولم بود.
ترانه زد به اون یکی دستش و گفت:
- اه به خوشکی شانس نتونستم با این شیوه از زیر زبونش حرف بکشم.
خندیدم
ترانه: بیا و ناز نکن! چرا من همیشه با منقاش از زیر زبونت باید حرف بکشم؟
دوباره خندم گرفت که گفت:
-آرامش خدایی بیا بگو منی که شما دوتا رو تو ذهنم همیشه جفت نشون می‌دادم زر نمی‌زدم. تو رو خدا!
- چه اصراری داری ما رو باهم جور کنی؟
ترانه: جور هستید نمی‌فهمید عوضی ها. درست عین رمان ها.
از این همه خاک برسر بودن و خنگیش نگاه متاسفی بهش کردم.
ترانه: بیا برو خرش کن تا از قفس نپریده.
- بزار بپره بره گمشه دیگه هم برنگرده. اصلا خودم در قفس رو براش باز می‌کنم.
ترانه: نکن گاومیش، همیشه کسایی که بیشتر از همه باهم لج می‌کنن آخرش زن و شوهر می‌شن حالا ببین من کی گفتم!
-تو توی زندگیت یه حرف درست زدی که این دومیش باشه؟!
ترانه: نه ولی می‌تونه این اولیش باشه.
- بیا برو گمشو ترانه برو بدش به باران این توفه‌ی از خودراضی رو، انقدر هم اسم اون رو پیش من نیار، اخ.
ترانه خندید.
ترانه: جون دیگه مطمعن شدم برای همید! لجبازهایِ رَدی!
اومدم دمپاییم رو در بیارم که ترانه همین‌جور که داشت فرار می‌کرد گفت:
- خدا گل‌هاتون رو از یه جا برداشته.
بی توجه به حرف‌های اون شتر نشستم پشت صندلی.
چه مسخره! منو عشق؟ چه چرت.
کش موم رو بستم و صدای ترانه زدم که دیگه نترسه و بیاد راحت باهم راجبه چیزهای دیگه حرف بزنیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
65
530
مدال‌ها
1
- ترانه یه چیز می‌گم نخندی ها خب؟
ترانه هنوز هیچی نشده دیدم داره دهنش کش میاد.
چشم‌هام متاسف شد.
- همین کارها رو می‌کنی که یادِ خر تو شرک می‌افتم.
ترانه: خب؟!
دیدم می‌خواد بره سر اصل مطلب رک و پوست کنده.
- خب می‌خواستم بگم که... که... .
ترانه: که... ؟
- اه ترانه نخندی ها... !
ترانه: خب تو بنال تا تصمیمَم رو بگیرم.
- اصلا جهنم و ضَرر می‌گم که اگه ردیاب بهم وصل باشه اون دقیقا کجاست؟!
ترانه دهنش رو باد کرد که یاده ماهی‌های آبی که پُف می‌کنن افتادم.
- خب باشه بابا بخند.
زد زیرِ خنده.
ترانه: از رو نفهمی حرف می‌زنی یا واقعا حرف حق هست؟
- ترانه سر جدت یک لحظه رو مثل یه انسان بالغ رفتار کن بقیه‌ش رو می‌تونی بشی همون خری که بودی!
ترانه: خب معلومه تو کیفت.
چشم‌هام یهو گرد شد.
جفتمون پریدیم رو تخت و کیف رو هم انداختیم وسطمون.
سرم رو آوردم بالا
- حالا چرا کیف؟
ترانه: چون اگه من جای بادیگارد بودم کیف رو انتخاب می‌کردم.
با نگاهی که توش برو گمشو موج می‌زد نگاهش می‌کردم.
- یعنی تنها دلیلت اینه که خودت رو گذاشتی جاش؟!
ترانه: آره و دیدم دلم می‌کشه تو کیفت بزارمش!
پوفی کشیدم و زیپ کیف بندیم رو باز کردم.
نیم ساعت داشتیم نیم وجب کیف رو می‌گشتیم. می‌فهمید! نیم ساعت!
ترانه: آری، می‌گم باکتری نیست که دیده نشه که صد بار توش رو گشتی! یه چیزی هست که با چشمِ باز واضح دیده می‌شه.
- اه، نمی‌دونم!
ترانه همین‌طور که خودش رو پرت می‌کرد طرف چوب بالای تخت.
ترانه: می‌ریم سراغ گزینه‌ی دو من اگه جای بادیگارد بودم ترجیح می‌دادم اگه تو کیفت نمی‌خواستم بزارم بچسبونم به شالت!
فوری رفتم طرف شالم.
بعد تازه دوزاریم افتاد من عقلم رو دادم دست چه آدم بی‌عقلی!
روم رو برگردوندم سمتش
- ترانه!
ترانه: چیه؟
چنگ انداختم تو صورت خودم.
- آخه خدا چرا من دارم به حرف این گوش می‌دم!
ترانه: از خدات هم باشه تو عملیات به این مهمی پشتِتم!
- آخه احمق من مقنعه می‌پوشیدم تو دانشگاه.
ترانه: اوه یادم نبود! بیخی خب پس می‌ریم سراغ گزینه‌ی سوم.
دستم رو به معنی لازم نیست آوردم بالا.
ترانه: باشه ولی احتمال دادم تو ماشین باشه.
یهو گردنم رو چنان برگردوندم که فکر کنم باید برم فردا برای آرتوروز گردن ازش عکس بگیرم.
- آره خودشه!
ترانه: چی؟ چی خودشه؟
انگار تازه شنیده باشم چی می‌گه قیافم پوکر شد و فیصم درهم.
- ترانه چرا مثل دُری می‌مونی؟ حداقل یک ثانیه پیشِت رو تو خاطراتت نگه‌دار! نمی‌میری که!
ترانه: مگه یک ثانیه پیش چی شد؟
با تعجب نگاش می‌کردم
- هیچی! فقط به نهایت نفهمیت پی بردم الان هم تو رو با مشکلاتت تنها می‌زارم!
فوری دویدم از خونه بیرون، رفتم سمت ماشین و درش رو باز کردم شَک نداشتم که همین‌جاست چون بادیگارد هیچ‌وقت دست به کیف من نزد که بخواد توش ردیاب بزاره پس حتما ردیاب جایی هست که شرایطِ گذاشتنش چندین بار براش مهیا شده و اون هم کجا بهتر از ماشین!
سرم رو کرده بودم تو ماشین. خب حالا باید از کجا بِگردم!
خب بزار یک دقیقه به‌جای بادیگارد نفس بکشم. خب من الان بادیگاردم.
کامل نشستم رو صندلی.
آرامش الان کنارم هست و طبق معمول داره کل کل می‌کنه.
قیافه‌م رو شبیه بادیگارد گرفتم و روم رو از آرامشِ خیالی که رو صندلی راننده بود گرفتم بعد اخم‌هام رو غلیظ کردم که نگام اوفتاد به داشبورد.
حتما اولین چیزی که نگاش می‌تونست بهش بخوره همین بوده! اما اون که نمی‌یاد جلوی من درش رو باز کنه! پس... .
نگام رو برگردوندم که رسیدم به در ماشین قسمتی که همیشه می‌شه چیز توش چپوند.
نه اون‌جا هم ضایع بود من می‌دیدم.
پس تنها کاری که می‌تونستِ بکنه این بوده که خیلی ریلکس اون رد‌یاب رو ول کنه و با پاش بفرسته زیرِ صندلی!
خم شدم که ببینم درست هست فرضیه‌های هِرکول پوآروییم یا نه که چیزی ندیدم. اه به خوشکی شانس باید بِگردم.
هی دست می‌کشیدم اما دریغ از یه امیدی بیست بار زیر صندلی دست کشیدم می‌خواستم نا‌امید دستم رو پس بکشم که همون لحظه که پنجر شده بودم دستم خورد به یه چیزی!
فوری خم شدم و دستم رو بیشتر کش دادم که اومد تو دستم! کشیدمش بیرون.
نه این امکان نداره واقعا ردیاب بود!
من احمق رو بگو فکر می‌کردم می‌شنیه کل شب رو بیرون تا بنده از خونه خارج بشم بعد اونم پشت سرم راه بیفته یعنی خل بودن تا چه حد!
ولی نامرد رو بگو آمار همه‌چیز رو داشته!
خیلی شیک انداختمش زیر پام و با پاشنه‌ی پام خوردش کردم!
خوب دیگه نداره! بچرخ تا بچرخیم آقای مرادی.
با پوزخندی که از پیروزیم بود راه خونه رو در پیش گرفتم.
و باز هم یک هیچ به نفعه من.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
65
530
مدال‌ها
1
خب امروز بالاخره تصمیم گرفتم برم دانشگاه.
کیفم رو آماده کردم و انداختم روی کولم و از خونه خارج شدم و سوار ماشین شدم توی مسیر کسی دنبالم نبود مثلِ این‌که شرش کنده شد مردیکه‌ی خود پرست!
وجدان: حالا نه این‌که تو بهش بی‌میل بودی!
نمی‌دونم این وجدان طرف کیه! ولی هرچی هست خیلی بی‌کاره هی زرت و پِرت نظر می‌ده.
گوشیم زنگ خورد. باران بود!
- الو؟
باران: سلام بر دختر کم پیدا، پارسال دوست امسال آشنا!
- سلام باران جان واقعا شرمنده، چند روزی بود کلا خونه بودم.
باران: آره سه روز دانشگاه نیومدی! نگرانت شدم.
- نترس امروز دیگه میام.
باران خندید.
باران: باشه پس می‌بینمت، فعلا.
- فعلا.
گوشی رو انداختم اون‌طرف.
حق رو بخوایم بگیم دلیل اصلی بیرون نیومدنم دیدن بادیگارد بود یه‌جورایی دوست نداشتم باهاش چشم تو چشم بشم!
با اون چشم‌های زشتش.
وجدان: زشت! کی بود دیشب قبل از خواب می‌گفت چشماش رو چی‌کار کنم یادم بره؟
- اون از ترسم بود جذبه‌ی چشم‌هاش کابوس شب‌هام شده.
وجدان: آره دیگه حتما عزراعیلِ؟
- آره خودِ خود عزرائیل، شاید هم یه چیزی اون وَرتر.
ولی واقعا گیرایی چشم‌هاش خیلی زیاد بود و آدم رو میخ‌ کوب می‌کرد!
با فکر این حرف‌ها سرم رو به چپ و راست تکون دادم که صدای عابر پیاده‌ای من رو به خودم آورد.
مرد: هی خانم هواست کجاست؟
از کنارش رد شدم ماشین رو جلوی دانشگاه پارک کردم و پیاده شدم.
معلوم هست من چم شده؟
شروع کردم به قدم برداشتن طرف دانشگاه.
سهراب هم‌دانشگاهیم رو دیدم که براش دست تکون دادم.
اون هم برام دست تکون داد.
رفتم و بهش رسیدم.
- سلام آقا سهراب.
سهراب: سلام بر نخبه‌ی دانشگاه، معلوم هست کجایی؟ یهو می‌ری تو زمین ؟
خندیدم.
- سه روز نبودم ها!
سهراب با نیشِ بازی گفت:
- این سه روز رو چی‌کار می‌کردی؟
ناخوداگاه گفتم:
- به چشم‌هاش فکر می‌کردم.
سهراب: چی؟
سریع هول کردم.
- هیچی، بریم کلاس.
سری تکون داد و راه کلاس رو پیش گرفتیم.
کلاس آخر بود نگاهم رو برگردوندم که با سهراب حرف بزنم که با دیدن بادیگارد یهو خشکم زد.
تکیه داده بود به دیوار و دست‌هاش رو تو جیبش برده بود و همه‌ی این‌ها در حالی بود که نگاه جدی گیراش به من بود.
اوف خدا از چشم‌هاش نگذره که خواب رو بهمون حروم کرد!
وجدان: این یکی رو قبول دارم!
بادیگارد تکیه‌ش رو از دیوار گرفت که فوری بدون ذره‌ای توجه بهش تو کلاس رفتم.
ترانه با دیدن من جیغ زد.
که میلاد اَداش رو درآورد و با صدای دخترونه‌ای.
میلاد: وایی آرامش جون اومده!
و با ذوق اومد سمتم.
ترانه فهمید داره مسخرش می‌کنه فوش داد.
میلاد اومد خودش رو با مسخره بازی به جای ترانه بندازه تو بغلم که با کیفم همون‌طور که مثل تیر‌ِ برق وایساده بودم زدم تو سرش که هدایت شد سمت میز استاد.
همه خندیدن.
رفتم نشستم سر‌جام بادیگارد هم بی‌هیچ حرفی این‌دفعه رو صندلی کناریم نشست!
رو به ترانه با لحن آرومی گفتم:
- این این‌جا چی‌کار می‌کنه؟
ترانه: همه‌ی این سه روز رو این‌جا بود!
چشم‌هام گرد شد.
- بگو به جون خرِ شرک!
می‌دونست منظورم از خر شرک خودشِ.
ترانه: به‌ جون شرک و خرش!
- واقعا؟
ترانه: واقعا.
- اوهوع، من اگه پشت کار این رو داشتم الان رئیس جمهورِ ایالات متحده بودم!
ترانه نگاهش رو به اون برج زهرمار داد.
ترانه: آره والا من مطمئنم حقش رو خوردن بی‌زبونی، وگرنه الان باید همون‌جا می‌بود!
از گوشه چشمَم نگاهش کردم.
اخم‌هاش تو هم بود.
دلم برای اخم‌هاش غنج رفت.
- هی جیگیلی جیگیلی اخم‌هاتو وا کن.
هی جیگیلی جیگیلی یک نگاه به ما کن.
ترانه از این شعرم ریز ریز خندید. خودم هم خندم گرفت که بادیگارد یه آن نگاهش رو برگردوند که فوری منم هم‌ زمان با اون نگاهم رو چرخوندم و به تخته زل زدم.
ترانه همون‌طور که ریز ریز می‌خندید.
ترانه: عجب گیرایی امواجش بالاعه فوری سنگینی نگاهت رو حس کرد!
قلبم داشت با بیشترین توانش به سینم می‌کوبید ولی هنوز نگاهم رو از تخته قست نداشتم بگیرم نگاه ذوب کنندش رو روی نیم رخم حس ‌می‌کردم!
- ترانه هنوز داره نگاه می‌کنه؟!
ترانه:آره...، نه الان دیگه روش رو برگردوند.
پوفی کشیدم و منتظر وارد شدن استاد شدم.
امروز حوصله‌ی کلاس‌ها رو کلا نداشتم حواسم به همه‌جا بود جز اون‌جا که باید! با صدای دارا به خودم اومدم.
آقای دارا: خانم رادان خواب تشریف دارید؟
نگام رو از گوشه‌ی سالن به چشم‌های سبز استاد جوونمون دادم.
- نوچ.
آقای دارا: پس می‌شه بگید چرا نیم‌ ساعت دارم صداتون می‌زنم؟
- متوجه منظورتون نمی‌شم!
آقای دارا: الان که از کلاس بیرون رفتید متوجه همه‌چیز می‌شید.
سری تکون دادم.
- بله حق با شماست.
و باز دستم رو زدم زیر چونم و به همون‌جایی که از قبل زل زده بودم خیره شدم.
یهو نگام رو دادم بهش انگار تازه دو زاریم اوفتاده باشه.
- وات؟
آقای دارا: بیرون لطفاً.
- نه من جام راحته. التماس هم نکنید لطفاً.
بچه‌ها دهنشون رو باد کرده بودن نخندن مطمئن بودم یه چیز دیگه بگم حتما صداشون در میاد!
آقای دارا فکر کنم آدم به پرویی من ندیده بود تازه داشت می‌دید!
آقای دارا: خانم رادان لطف کنید بیرون تشریف داشته باشید تا کلاس تموم بشه.
حرصی بلند شدم و کیفم رو هم برداشتم.
ترانه داشت از زیر صندلی برای دارا فوش دستی می‌رفت. اوف دلم خنک شد مرتیکه‌ی عقده‌ای.
قبل از این‌که از کلاس خارج بشم گفتم:
- اصلاً خوب کاری کردم اون روز برات کلی بوق زدم وسط خیابون پارک کرده بودی! شاید تحصیلات داشته باشی ولی رانندگی رو باید بیای پیش خودم یاد بگیری. گواهینامه رو کی به تو داد من برم آتیشش بزنم!
با این حرفم میلاد ترکید از خنده پشت بندش صدای شلیک خنده‌ها اومد.
ادامه دادم:
- اصلاً اینا به کنار، برعکس فامیلتون که دارا هست خیلی نَدارید از نظر مِهر و محبت! از خودراضی دو.
و از کلاس خارج شدم.
آخیش دلم خنک شد از مادر زاده نشده کسی که بخواد حالم رو بگیره! تا همون مادر رو عزا دارش نکنم آرامش نیستم!
تند تند به سمت بیرون قدم بر‌می‌داشتم که صدای قدم‌های محکم مردونه‌ای که پشت سرم بود و انگار داشت خودش رو بهم می‌رسوند توجه‌ام رو جلب کرد.
کنارم قرار گرفتش از گوشه چشم زیر زیرکی نگاهش کردم که دیدم ازخودراضی یک هست.
اصلا برای همین به دارا گفتم از خودراضی دو چون یِکِش بیخِ ریش خودم بود!
صدای جدیش اومد:
- کلا لجبازی؟!
لجباز بودم؟ آره شاید. شونه‌ای بالا انداختم.
بادیگارد: از خودراضی دو؟
چرخیدم طرفش و وایسادم.
با همون لبخند یه طرفش کمی خم شد روم.
بادیگارد: نکنه یکش منم!
نگاهش مثل میخ زوم چشم‌هام بود به زور دهن باز کردم.
- شک نکن.
سری تکون داد و صاف ایستاد.
بادیگارد: پزشکِ روانی.
فوری برگشتم طرفش
- چی؟!
بادیگارد شونه‌ای بالا انداخت.
بادیگارد: هیچی.
حرصی دوباره شروع کردم به راه رفتن.
وارد محوطه‌‌ی دانشگاه شدم. نفس عمیقی کشیدم که بوی گل‌ها باعث شد روحیه بگیرم.
بادیگارد: خیلی بده، نه؟
متعجب برگشتم طرفش.
- چی؟
بادیگارد با همون لبخند کجش.
بادیگارد: جلوی‌ همه ضایع شدن.
امروز فکر کنم فصل تولیدمثل کرم‌هاش بود.
- نه بدتر از دیدن قیافه‌ی عَبوسِ تو!
بادیگارد عصبی شد.
بادیگارد: این زبون رو نداشتی چی‌کار ‌می‌کردی؟!
زبونم رو تا جایی که می‌تونستم بیرون آوردم.
- فعلا که می‌بینی دارم اونم به کوری چشم تو.
بادیگارد: خودم که بریدمش حساب کار دستت میاد.
لبخندی که حرصش در بیاد زدم.
- نه تو می‌تونی، نه گنده‌تر از توی غول.
یه نگاه به هیکلش کردم واقعا هم حق گفتم غولی بود واسه خودش.
بادیگارد: مطمئنی؟
و یه قدم برداشت سمتم.
نمی‌دونم چرا برای امواتم هم فوش فرستادم یعنی فقط زِرَم، وگرنه هیچ مالی نیستم ولی با این حال وا ندادم.
- مطمئن مطمئنم آقای نامحترم.
به دیوار تکیه داده بودم که دستش رو گذاشت رو دیوار کنارم و خم شد روم.
با این حرکتش قلبم تو سی*ن*ه وایساد و نفسم هم تو سی*ن*ه حبس شد که فکر کنم متوجه شد!
بادیگارد: پس چرا الان نفست بند اومده؟!
تو چشم‌هاش خیره بودم نمی‌تونستم حتی جیک بزنم شبیه لال‌های مادرزاد شده بودم.
بیشتر خم شد رو صورتم.
- می‌خوای بهت نفس بدم؟
با تموم شدن حرفش نگاهش سر خورد رو لب‌هام.
چشم‌هام رو بستم و نفسِ گیر کرده توی گلوم رو به بیرون فوت کردم بعد از چند لحظه چشم‌هام رو باز کردم که دیدم تو همون فاصله‌ی کم با پوزخند تمسخر آمیزی داره نگاهم می‌کنه خودش رو از روم کنار کشید.
ترجیح دادم باهاش کل‌کل نکنم! خیلی آدم عجیبی بود!
با صدای بچه‌ها به خودم اومدم.
معلوم بود کلاس تموم شده.
ترانه: آرامش جونم چطوره؟
اومدم بگم در حال مرگ که بی‌خیال شدم.
- اگه بزارن خوبم.
ترانه: باز چی شده دو دقیقه باهم بیرون بودید ها.
- یک لحظه هم با این سر کردن جهنمِ!
ترانه خندید.
ترانه: مردم آرزوشون هست این پسره نگاهشون کنه بعد تو که مرکز دیدِشی هنر نداری خودت رو تو دلش جا کنی فقط دعوا می‌کنید!
محلش ندادم. مگه خرم به این آدم خودم رو سعی کنم نزدیک کنم؟! ندیدی دو دقیقه پیش چه شوکی بهم وارد کرد!
اوف از عمد اون کار رو کرد می‌خواست ازش حساب ببرم هرچند می‌دونم هیچ‌وقت من رو نمی‌بوسید.
فقط می‌خواست بگه پا رو دمش نزارم که اگه لج کنه بد لج می‌کنه.
از اون روز که تو ماشین دعوا کردیم بد عُنُق‌تر و کج خُلق‌تر هم شده بود، ایش.
خدا برای خانوادش زیادش کنه چه‌طور تحملش می‌کنن!
پشتم رو کردم به بادیگارد و تند تند رفتم داخل می‌دونستم باران هم کلاسش کم کم تموم هست.
باران از کلاس اومد بیرون که ترانه مثل میمون چسبید به سر و گردنش و قربون صدقه‌ی زشتی‌هاش می‌رفت.
ترانه: من قربون اون هیکل قناست برم که استخون‌هات از هر طرفش زده بیرون. دشمنت خون بالا بیاره ایشالا. کی به تو نون نداده انقدر زشت شدی؟
باران زد تو سر ترانه.
باران: تو خودت چی هستی استخون! بری تو کوچه غذای سگ‌ها می‌شی می‌ره.
با این حرفش زدم زیره خنده.
- سگ هم این رو پَس می‌زنه.
ترانه: گمشو. بی فرهنگ زشت. از خدای سگِ هم باشه غذای مفت.
خندم گرفت ناراحت بود که سگ استخونش رو نخوره.
- باشه به سگ می‌گیم استخون رفیق ما رو پَس نزنه.
ترانه جیغ زد و اوفتاد دنبال من.
باران غش غش خندید.
من بدو ترانه بدو.
دانشجوها جمع شده بودن و اسکول بازی‌های مارو نگاه می‌کردن.
- ولم کن گاومیش وحشی، من پارچه‌ی قرمز نیستم اشتباه گرفتی!
ترانه جیغ جیغ کنان.
ترانه: می‌کشمت آرامش خودم جسدت رو می‌سوزونم بعدش هم سر قبرت پارتی می‌گیرم.
با این همه مسخره بازی‌هامون و حمله‌های مغولی ترانه همه مرده بودن از خنده.
جیغ زدم.
- ترانه اَدای سگ آقای پِتی بِل رو در نیار.
ترانه: خیلی عوضی هستی.
هی می‌دویدیم و دانشجوها می‌خندیدن و من رو هول می‌دادن تا ترانه دستش بهم نرسه. حتی یکی دو نفر هم خودشون رو کشیدن جلوی ترانه که من بتونم فلنگ رو ببندم.
همین‌ جور داشتم می‌دویدم که راست رفتم تو دیوار فکر کنم دماغم خورد شد
بی‌توجه به درد دماغم رفتم پشت همون‌ چیزه سفتی که فرقی با دیوار نداشت قایم شدم چنگ انداختم به لباس طرف.
- تو رو خدا من رو از دست این دختره‌ی دیوونه نجات بده هرچی بخوای بهت می‌دم.
صدای طرف اومد.
- هرچی؟!
از اون طرف هم صدای جیغ ترانه.
با شنیدن صدای ترانه و نزدیک شدنش فوری گفتم آره.
-دوست دخترم می‌شی؟
تند تند سر تکون دادم.
صدای طرف خیلی آشنا بود! ولی از ترس ترانه و هیجان اصلا بهش نپرداختم.
ترانه انگار آروم شد چشم باز کردم دیدم تو بغل بادیگاردم!
از شوک لال شده بودم.
دست‌هاش رو دورم حلقه زده بود و این باعث شده بود که ترانه سمتم نیاد و خفه بشه از دور بهمون زل بزنه.
از پهلو تو بغلش بودم خم شد طرف صورتم.
بادیگارد: الان دیگه نمی‌گیرتِت.
قلبم بوپ بوپ می‌زد.
صدای قلب اون هم می‌شنیدم اما مال اون بوم بوم می‌زد.
بوپ بوپ.
بوم بوم.
عجب تشبیهی!
دستش رو از دورم باز کرد.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین