- Sep
- 65
- 530
- مدالها
- 1
سریع دوییدم طرف خیابون ولی دریغ از رد شدن یه شتری که منو سوار کنه دیگه کم کم خسته شده بودم که چند تا ماشین رد شد خدایا شکرت بالاخره یه چند تا آدم پیدا شد کم کم ماشینها از خیابون رد میشدن یه چند تا تاکسی هم رد شد ولی من منتظره رنگ سبزش بودم.
همینجور تقریبا حدود یک ساعت مثل احمقها منتظر یه تاکسی به رنگ سبز بودم که یه نفر آروم به شونم زد برگشتنم مصادف شد با دیدن بادیگارد.
از دیدنش ابروهام رو بالا پروندم .
بادیگارد: از بس اینجا وایسادم پاهام درد گرفت نمیخوای یه حرکتی بزنی؟
به خودم اومدم.
- یعنی تو صبح تا حالا پشت سرم بودی؟!
بادیگارد: همیشه هستم.
یهو با یاده اون روز که رفتم کافه و یه آدم دنبالم بود مهره تایید به حرفهاش خورد.
- عوضی من فکر کردم جنِ!
بادیگارد: میدیدم داری کج و کوله میری گفتم شاید مدلته!
بعد یه پوزخندی زد که هرچی زخم کهنه بود سر باز کرد.
باز شدم همون دختر جنگجو. با کیفم محکم زدم بهش و همینجور که از کنارش رد میشدم گفتم.
- اخ کاشکی اصلا فرار نکرده بودم.
بادیگارد: دیدم پایین اومدن ملکوتیتون رو.
و اشاره به پنجره کرد.
- هیزِ کثیف.
بادیگارد: این که آدم یه نفر رو از پنجره آویزون ببینه ربطی به هیز بودن نداره هرکسی یه دیوونه ببینه واکنش نشون میده.
و شونهای بالا انداخت.
حرصی دندون قرچهای کردم و پشتم رو کردم بهش و راه اوفتادم همین طور مثله بز دنبالم میومد دیدم این کم نمیاره تا خوده شمال هم بشه باهام میاد برای همین براق شدم سمتش.
- تو کجا؟
با همون قیافهی کلا یه مدلیش گفت:
- خونه آقا شجاع.
سعی کردم به آرامش نداشتم مصلت باشم.
- چه پیلهای هستی!
لبخند یه طرفهای زد.
بادیگارد: پیله بودن بهتر از پروانه شدنه، باور کن!
حرصی برگشتم.
- آره انقدر تو اون پیله بمون تا کپک بزنی.
و راهم رو ادامه دادم اینم امروز زیادی نمک شده برای من.
حدود دو ساعتی راه رفته بودیم و اون هم وانمود میکرد که هفت ساعت دیگه هم من راه برم میتونه راه بیاد البته از اون هیکل عضلهای و غول تشن این بشر هرچی بگی بر میاد در اضاش پاهای قلم آهویی و ملخ من دیگه توان نداشت که ادامه بده.
به هزار زحمت تونستم خودمو قانع کنم و توقف کنم یه گوشه رو جدول نشستم و نفس کلافهای کشیدم اونم بی هیچ حرفی کنارم ایستاد.
بادیگارد: چه عجب! وایسادی!
محلش ندادم کی حوصلهی کل کل کردن با این بشر رو داشت.
بادیگارد: فکر کردم کل تهران رو میخوای باهم راه بریم!
بعد پوزخندش پرنگتر شد.
- ولی دیدم نی قلیون پاهاش درد گرفته.
از گوشه چشمام حرصی نگاش کردم داره گذشته رو تلافی میکنه یا اخلاق گوهش اینه؟!
به حرف اومدم.
- آره مگه پاهای فیل تو رو دارم که زلزله هم بیاد تکون نخورم!
خودم از حرفی که زده بودم خندم گرفته بود ولی اون حسِ کینهم شدیدتر بود برای همین چیزی از لبخند رو صورتم دیده نشد.
بادیگارد: ولش کن خودمَم حال بحث ندارم.
و خودشو انداخت کنار من.
خندم گرفت از حرفش و این یکی مشخص شد.
بادیگارد: میای باهم دوست بشیم؟
از گوشه چشمَم نگاش کردم.
چشم های مشکیای که خیلی جذاب بود و دماغ قلمی ای که مردونه بود و چهرهی گندمی و مو مشکی.
نگام دادم به روبه رو و خیابون.
- نوچ.
بادیگارد: جهنم.
میدونستم منظورش از دوست بودن اینه که با همدیگه کنار بیایم نه دوست دختر و دوست پسر ولی در کل الکی از لجش مخالفت کردم ولی فوری پشیمون شدم نگاه درهَمَم به خیابون بود که صداشو شنیدم:
- چیه؟ نظرت عوض شد؟
فهمیدم نگاهش به من بوده و قیافمو دیده برای همین گفتم:
- فقط نیم ساعت.
که خندید و سر تکون داد.
فوری برگشتم سمتش.
- خوب اسمت چی بود؟!
بادیگارد ابروهاشو کج کرد.
بادیگارد: کلاه قرمزی.
با کیفم زدم به شونش.
- جدی بودم خره راستشو بگو.
بادیگارد دستی به پشت گردنش کشید.
بادیگارد: مهراد.
یهو غیره ارادی نگام برق زد که برق تو چشمامو دید و خندید.
مهراد: چیه؟!
سریع سر تکون دادم.
- هیچی، ولی فکر کردم خندیدن بلد نیستی.
مهراد: بلد بودم نمیاومد.
با این حرفش زدم زیره خنده که با لبخند فقط نگام کرد.
یکم بینمون به سکوت گذشت که خودش به حرف اومد.
بادیگارد: الان نیم ساعت تموم میشهها... .
با این حرفش سر تکون دادم.
- خب بزار من اول شروع کنم.
خیره شدم به بادیگارد که نگاهش رو بهم دوخته بود.
- تو نمیخوای اسم من رو بدونی؟!
بادیگارد: بهتر از خودت میدونم
اسم(آرامش رادان) متولدِ تهران، سن ۲۵، خونه(آدرس رو داد)دانشجوی برتر پزشکی، اخلاق زیرِ صفر.
که با این حرفش باز آروم زدم با کیفم به پهلوش که باز خندید.
- البته منم میدونستما ولی فقط اخلاق مزخرفت رو.
خندش گرفته بود ولی سعی میکرد نبینم.
هرچند اسمش هم یه بار شنیده بودم ولی یادم نمونده بود و فقط یادم بود یه چیز شبیه مهران بوده.
یه نگاه به ساعت کرد.
مهراد: ده دقیقهی دیگه هنوز وقت داریم حالا بزار من بپرسم.
سر تکون دادم.
بعد انگار سعی میکرد جلوی لبخندشو بگیره گفت:
- میشه بگی چرا از پنجره میومدی؟! مگه در ندارید؟!
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم بلند زدم زیره خنده که باعث پخش شدنم روی زمین شد بعد از اینکه تونستم به خودم مصلت بشم به حرف اومدم.
- باور کن دلیل داره حالا درسته شیطونم ولی دیگه میمون نیستم.
بعد دستی به شالم کشیدم و همینطور که نگام به رو به روم بود گفتم:
- من تا حالا هرچی خاستگار داشتم پروندم دلیلش هم این هست که دوست ندارم با یه غریبه که نمیدونم کیه ازدواج کنم همیشه دوست داشتم اول یکی رو خودم انتخاب کنم و عاشقش بشم بعد هم باهاش ازدواج کنم نه اینکه برام پشت در خونه صف بکشن و بگن بینمون یکی رو انتخاب کن.
نگامو از رو به رو گرفتم و بهش دوختم دیدم با لبخند مهربون و جذابی داره نگام میکنه.
مهراد: کاره درستی رو میکنی همیشه فرار کن.
یه نگاه به ساعتش کرد و گفت:
مهراد: خب، دیگه تمومه.
نمیدونم چرا دوست نداشتم این دوستی بینمون تمومشه مهراد عجیب به دلم نشسته بود انگار خیلی وقت بود ازش خوشم میومد!
دوباره رفت تو حالت اولیهاش و جدی شد.
بادیگارد: خب چیکار کنیم؟ چهار ساعت دیگهم بیهدف راه بریم؟
با شنیدن اون حالت قدیم صداش هم باز نتونستم حس خوبی رو که داشتم از حرف زدن باهاش پنهون کنم و با همون لبخندی که رو لبم جا خشک کرده بود گفتم:
- بریم.
همینجور تقریبا حدود یک ساعت مثل احمقها منتظر یه تاکسی به رنگ سبز بودم که یه نفر آروم به شونم زد برگشتنم مصادف شد با دیدن بادیگارد.
از دیدنش ابروهام رو بالا پروندم .
بادیگارد: از بس اینجا وایسادم پاهام درد گرفت نمیخوای یه حرکتی بزنی؟
به خودم اومدم.
- یعنی تو صبح تا حالا پشت سرم بودی؟!
بادیگارد: همیشه هستم.
یهو با یاده اون روز که رفتم کافه و یه آدم دنبالم بود مهره تایید به حرفهاش خورد.
- عوضی من فکر کردم جنِ!
بادیگارد: میدیدم داری کج و کوله میری گفتم شاید مدلته!
بعد یه پوزخندی زد که هرچی زخم کهنه بود سر باز کرد.
باز شدم همون دختر جنگجو. با کیفم محکم زدم بهش و همینجور که از کنارش رد میشدم گفتم.
- اخ کاشکی اصلا فرار نکرده بودم.
بادیگارد: دیدم پایین اومدن ملکوتیتون رو.
و اشاره به پنجره کرد.
- هیزِ کثیف.
بادیگارد: این که آدم یه نفر رو از پنجره آویزون ببینه ربطی به هیز بودن نداره هرکسی یه دیوونه ببینه واکنش نشون میده.
و شونهای بالا انداخت.
حرصی دندون قرچهای کردم و پشتم رو کردم بهش و راه اوفتادم همین طور مثله بز دنبالم میومد دیدم این کم نمیاره تا خوده شمال هم بشه باهام میاد برای همین براق شدم سمتش.
- تو کجا؟
با همون قیافهی کلا یه مدلیش گفت:
- خونه آقا شجاع.
سعی کردم به آرامش نداشتم مصلت باشم.
- چه پیلهای هستی!
لبخند یه طرفهای زد.
بادیگارد: پیله بودن بهتر از پروانه شدنه، باور کن!
حرصی برگشتم.
- آره انقدر تو اون پیله بمون تا کپک بزنی.
و راهم رو ادامه دادم اینم امروز زیادی نمک شده برای من.
حدود دو ساعتی راه رفته بودیم و اون هم وانمود میکرد که هفت ساعت دیگه هم من راه برم میتونه راه بیاد البته از اون هیکل عضلهای و غول تشن این بشر هرچی بگی بر میاد در اضاش پاهای قلم آهویی و ملخ من دیگه توان نداشت که ادامه بده.
به هزار زحمت تونستم خودمو قانع کنم و توقف کنم یه گوشه رو جدول نشستم و نفس کلافهای کشیدم اونم بی هیچ حرفی کنارم ایستاد.
بادیگارد: چه عجب! وایسادی!
محلش ندادم کی حوصلهی کل کل کردن با این بشر رو داشت.
بادیگارد: فکر کردم کل تهران رو میخوای باهم راه بریم!
بعد پوزخندش پرنگتر شد.
- ولی دیدم نی قلیون پاهاش درد گرفته.
از گوشه چشمام حرصی نگاش کردم داره گذشته رو تلافی میکنه یا اخلاق گوهش اینه؟!
به حرف اومدم.
- آره مگه پاهای فیل تو رو دارم که زلزله هم بیاد تکون نخورم!
خودم از حرفی که زده بودم خندم گرفته بود ولی اون حسِ کینهم شدیدتر بود برای همین چیزی از لبخند رو صورتم دیده نشد.
بادیگارد: ولش کن خودمَم حال بحث ندارم.
و خودشو انداخت کنار من.
خندم گرفت از حرفش و این یکی مشخص شد.
بادیگارد: میای باهم دوست بشیم؟
از گوشه چشمَم نگاش کردم.
چشم های مشکیای که خیلی جذاب بود و دماغ قلمی ای که مردونه بود و چهرهی گندمی و مو مشکی.
نگام دادم به روبه رو و خیابون.
- نوچ.
بادیگارد: جهنم.
میدونستم منظورش از دوست بودن اینه که با همدیگه کنار بیایم نه دوست دختر و دوست پسر ولی در کل الکی از لجش مخالفت کردم ولی فوری پشیمون شدم نگاه درهَمَم به خیابون بود که صداشو شنیدم:
- چیه؟ نظرت عوض شد؟
فهمیدم نگاهش به من بوده و قیافمو دیده برای همین گفتم:
- فقط نیم ساعت.
که خندید و سر تکون داد.
فوری برگشتم سمتش.
- خوب اسمت چی بود؟!
بادیگارد ابروهاشو کج کرد.
بادیگارد: کلاه قرمزی.
با کیفم زدم به شونش.
- جدی بودم خره راستشو بگو.
بادیگارد دستی به پشت گردنش کشید.
بادیگارد: مهراد.
یهو غیره ارادی نگام برق زد که برق تو چشمامو دید و خندید.
مهراد: چیه؟!
سریع سر تکون دادم.
- هیچی، ولی فکر کردم خندیدن بلد نیستی.
مهراد: بلد بودم نمیاومد.
با این حرفش زدم زیره خنده که با لبخند فقط نگام کرد.
یکم بینمون به سکوت گذشت که خودش به حرف اومد.
بادیگارد: الان نیم ساعت تموم میشهها... .
با این حرفش سر تکون دادم.
- خب بزار من اول شروع کنم.
خیره شدم به بادیگارد که نگاهش رو بهم دوخته بود.
- تو نمیخوای اسم من رو بدونی؟!
بادیگارد: بهتر از خودت میدونم
اسم(آرامش رادان) متولدِ تهران، سن ۲۵، خونه(آدرس رو داد)دانشجوی برتر پزشکی، اخلاق زیرِ صفر.
که با این حرفش باز آروم زدم با کیفم به پهلوش که باز خندید.
- البته منم میدونستما ولی فقط اخلاق مزخرفت رو.
خندش گرفته بود ولی سعی میکرد نبینم.
هرچند اسمش هم یه بار شنیده بودم ولی یادم نمونده بود و فقط یادم بود یه چیز شبیه مهران بوده.
یه نگاه به ساعت کرد.
مهراد: ده دقیقهی دیگه هنوز وقت داریم حالا بزار من بپرسم.
سر تکون دادم.
بعد انگار سعی میکرد جلوی لبخندشو بگیره گفت:
- میشه بگی چرا از پنجره میومدی؟! مگه در ندارید؟!
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم بلند زدم زیره خنده که باعث پخش شدنم روی زمین شد بعد از اینکه تونستم به خودم مصلت بشم به حرف اومدم.
- باور کن دلیل داره حالا درسته شیطونم ولی دیگه میمون نیستم.
بعد دستی به شالم کشیدم و همینطور که نگام به رو به روم بود گفتم:
- من تا حالا هرچی خاستگار داشتم پروندم دلیلش هم این هست که دوست ندارم با یه غریبه که نمیدونم کیه ازدواج کنم همیشه دوست داشتم اول یکی رو خودم انتخاب کنم و عاشقش بشم بعد هم باهاش ازدواج کنم نه اینکه برام پشت در خونه صف بکشن و بگن بینمون یکی رو انتخاب کن.
نگامو از رو به رو گرفتم و بهش دوختم دیدم با لبخند مهربون و جذابی داره نگام میکنه.
مهراد: کاره درستی رو میکنی همیشه فرار کن.
یه نگاه به ساعتش کرد و گفت:
مهراد: خب، دیگه تمومه.
نمیدونم چرا دوست نداشتم این دوستی بینمون تمومشه مهراد عجیب به دلم نشسته بود انگار خیلی وقت بود ازش خوشم میومد!
دوباره رفت تو حالت اولیهاش و جدی شد.
بادیگارد: خب چیکار کنیم؟ چهار ساعت دیگهم بیهدف راه بریم؟
با شنیدن اون حالت قدیم صداش هم باز نتونستم حس خوبی رو که داشتم از حرف زدن باهاش پنهون کنم و با همون لبخندی که رو لبم جا خشک کرده بود گفتم:
- بریم.
آخرین ویرایش توسط مدیر: