- Sep
- 65
- 530
- مدالها
- 1
- میشه دو دقیقه دعوام نکنی؟
بادیگارد: حتما نمیشه.
با ناز روم رو ازش گرفتم ولی تغییری تو حالتش ایجاد نشد.
گوشیم هم تو کیفم بود که پیش باران گذاشته بودم اگه زنگ میزدن هم فایدهای نداشت.
نگام رو دادم به بادیگارد.
- گوشی داری؟
بادیگارد: نه فقط تو داری.
- عوضیِ خوشاخلاق منظورم این بود که الان همراته؟
بادیگارد: که چی بشه؟
رفتم سمتش.
- میشه انقدر ضدحال نزنی!
و دستم رو بردم طرف جیب شلوارش که تکون شدیدی خورد.
- خجالت نمیکشی فکرهای خراب میکنی؟
بادیگارد: انتظارشو نداشتم.
چشمام رو بزرگ کردم.
- نیم ساعت دارم راجبع به گوشی حرف میزنم بعد میگی انتظارش رو نداشتی؟
گوشیش رو درآوردم و رفتم تو مخاطبین.
شروع کردم به سیو کردن شمارم. اسمی که سیو کردم هم گذاشتم قند عسلم.
یعنی قند عسل بادیگارد بعد زنگ زدم به گوشی خودم که باران برداشت.
باران: بله؟
- بله و بلا یه لباسی بیار.
چشماش گرد شد.
باران: چه غلطی کردین؟!
از این همه وقاحتش چشمام گرد شد.
- احمق با خودت چی فکر کردی! خوب لباسم رو شستم.
باران: آها از اون لحاظ.
- دردو از اون لحاظ. منتظرتیم بای.
و قطع کردم. عجب آدمیه فکر کرده منو بادیگارد... لا اله الا الله اصلا مگه میشه به بادیگارد دست زد! این هم که خودش بعضی وقتها بهم دست میزنه غیره ارادیه یا عصبیه یا مجبور میشه. وگرنه بعدش فکر کنم تو خونه دستش رو با آب تایتد و وایتکس میشوره.
بادیگارد: زیرش لباس داری؟
سریع برگشتم طرفش.
- چی؟
بادیگارد: میگم لباس پوشیدی زیرش؟
نگام رو از چشماش گرفتم.
- آره.
بادیگارد: خب در بیار مریض میشی.
دوتا سرفهی مصلحتی کردم من منظورم لباس شخصی بود نه اینکه یه لباس پوشیده زیرش تنمه وایی من دیگه آخر سوتی دادنم.
بادیگارد منتظر نگام کرد.
بادیگارد: خوب چرا در نمیاری؟
- اِم چونکه... اِم... میدونی؟
همینطور منتظر نگام میکرد که گفتم:
- حالا که دارم فکر میکنم نه ندارم.
چشماش رو درشت کرد.
بادیگارد: دختر باید همیشه یه لباس زیرش بپوشه.
- دیگه هزار تا حجاب که نمیخواد بگیره آدم.
بادیگارد: جامعهی درستی نیست یهو دیدی لباست پاره شد.
ببین داریم راجبع به چه چیزهایی بحث میکنیم!.
- مگه این که یه پسر پارش کنه.
حرصی نگام کرد فهمیدم از حرفم خوشش نیومده برای همین گفتم:
- بیخیال زیاد تو بهرش نرو.
باز دیدم الان هست که بیاد جرم بده گفتم:
- خب بابا همون که تو میگی با شاخهی درخت پاره میشه.
با تموم شدن حرفم باران وارد سرویس شد که بادیگارد رو هم داخل دید.
باران سوتی زد و از کنار بادیگارد که دست به سی*ن*ه به قسمت روشویی تکیه داده بود رد شد و سمت من اومد.
سریع در گوش من گفت:
- میبینم خلوت کردید.
از خودم دورش کردم و چنگ زدم و لباس رو ازش گرفتم.
- بده من این لباس رو.
نگاه کردم دیدم یکی از مانتوهای خودم رو از تو ساک آورده برای همین طول کشیده تا بیاد پس.
دوباره برگشتم تو اتاقک سرویس بهداشتی شروع کردم به عوض کردن مانتوم باران و بادیگارد داشتن باهم حرف میزدن که انگار یه نفر اومد تو سرویس بهداشتی زنونه، یه زن جوون غریبه چون بچهها ساکت شدن. صدای زنِ اومد:
- ببین تا تو دستشویی هم بهمون رحم نمیکنن.
بعد رفت تو اتاقک کناری من و صدای بستن درش اومد.
- مردای گشنه.
ریز ریز خندیدم که صدای قدمهای کلافه و محکم بادیگارد که از اونجا خارج میشد رو شنیدم در رو باز کردم که دیدم باران هم داره میخنده.
باران: بدبخت بادیگارد!
گفتم: آره والا، کلا شانس نداره.
بادیگارد: حتما نمیشه.
با ناز روم رو ازش گرفتم ولی تغییری تو حالتش ایجاد نشد.
گوشیم هم تو کیفم بود که پیش باران گذاشته بودم اگه زنگ میزدن هم فایدهای نداشت.
نگام رو دادم به بادیگارد.
- گوشی داری؟
بادیگارد: نه فقط تو داری.
- عوضیِ خوشاخلاق منظورم این بود که الان همراته؟
بادیگارد: که چی بشه؟
رفتم سمتش.
- میشه انقدر ضدحال نزنی!
و دستم رو بردم طرف جیب شلوارش که تکون شدیدی خورد.
- خجالت نمیکشی فکرهای خراب میکنی؟
بادیگارد: انتظارشو نداشتم.
چشمام رو بزرگ کردم.
- نیم ساعت دارم راجبع به گوشی حرف میزنم بعد میگی انتظارش رو نداشتی؟
گوشیش رو درآوردم و رفتم تو مخاطبین.
شروع کردم به سیو کردن شمارم. اسمی که سیو کردم هم گذاشتم قند عسلم.
یعنی قند عسل بادیگارد بعد زنگ زدم به گوشی خودم که باران برداشت.
باران: بله؟
- بله و بلا یه لباسی بیار.
چشماش گرد شد.
باران: چه غلطی کردین؟!
از این همه وقاحتش چشمام گرد شد.
- احمق با خودت چی فکر کردی! خوب لباسم رو شستم.
باران: آها از اون لحاظ.
- دردو از اون لحاظ. منتظرتیم بای.
و قطع کردم. عجب آدمیه فکر کرده منو بادیگارد... لا اله الا الله اصلا مگه میشه به بادیگارد دست زد! این هم که خودش بعضی وقتها بهم دست میزنه غیره ارادیه یا عصبیه یا مجبور میشه. وگرنه بعدش فکر کنم تو خونه دستش رو با آب تایتد و وایتکس میشوره.
بادیگارد: زیرش لباس داری؟
سریع برگشتم طرفش.
- چی؟
بادیگارد: میگم لباس پوشیدی زیرش؟
نگام رو از چشماش گرفتم.
- آره.
بادیگارد: خب در بیار مریض میشی.
دوتا سرفهی مصلحتی کردم من منظورم لباس شخصی بود نه اینکه یه لباس پوشیده زیرش تنمه وایی من دیگه آخر سوتی دادنم.
بادیگارد منتظر نگام کرد.
بادیگارد: خوب چرا در نمیاری؟
- اِم چونکه... اِم... میدونی؟
همینطور منتظر نگام میکرد که گفتم:
- حالا که دارم فکر میکنم نه ندارم.
چشماش رو درشت کرد.
بادیگارد: دختر باید همیشه یه لباس زیرش بپوشه.
- دیگه هزار تا حجاب که نمیخواد بگیره آدم.
بادیگارد: جامعهی درستی نیست یهو دیدی لباست پاره شد.
ببین داریم راجبع به چه چیزهایی بحث میکنیم!.
- مگه این که یه پسر پارش کنه.
حرصی نگام کرد فهمیدم از حرفم خوشش نیومده برای همین گفتم:
- بیخیال زیاد تو بهرش نرو.
باز دیدم الان هست که بیاد جرم بده گفتم:
- خب بابا همون که تو میگی با شاخهی درخت پاره میشه.
با تموم شدن حرفم باران وارد سرویس شد که بادیگارد رو هم داخل دید.
باران سوتی زد و از کنار بادیگارد که دست به سی*ن*ه به قسمت روشویی تکیه داده بود رد شد و سمت من اومد.
سریع در گوش من گفت:
- میبینم خلوت کردید.
از خودم دورش کردم و چنگ زدم و لباس رو ازش گرفتم.
- بده من این لباس رو.
نگاه کردم دیدم یکی از مانتوهای خودم رو از تو ساک آورده برای همین طول کشیده تا بیاد پس.
دوباره برگشتم تو اتاقک سرویس بهداشتی شروع کردم به عوض کردن مانتوم باران و بادیگارد داشتن باهم حرف میزدن که انگار یه نفر اومد تو سرویس بهداشتی زنونه، یه زن جوون غریبه چون بچهها ساکت شدن. صدای زنِ اومد:
- ببین تا تو دستشویی هم بهمون رحم نمیکنن.
بعد رفت تو اتاقک کناری من و صدای بستن درش اومد.
- مردای گشنه.
ریز ریز خندیدم که صدای قدمهای کلافه و محکم بادیگارد که از اونجا خارج میشد رو شنیدم در رو باز کردم که دیدم باران هم داره میخنده.
باران: بدبخت بادیگارد!
گفتم: آره والا، کلا شانس نداره.
آخرین ویرایش: