جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [پزشکِ روانی] اثر «بهاره ترابی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط بهاره ترابی با نام [پزشکِ روانی] اثر «بهاره ترابی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,446 بازدید, 56 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پزشکِ روانی] اثر «بهاره ترابی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع بهاره ترابی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN

نظرت راجبع به رمان

  • قشنگ نیست، دوستش ندارم.

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
65
530
مدال‌ها
1
- میشه دو دقیقه دعوام نکنی؟
بادیگارد: حتما نمیشه.
با ناز روم رو ازش گرفتم ولی تغییری تو حالتش ایجاد نشد.
گوشیم هم تو کیفم بود که پیش باران گذاشته بودم اگه زنگ می‌زدن هم فایده‌ای نداشت.
نگام رو دادم به بادیگارد.
- گوشی داری؟
بادیگارد: نه فقط تو داری.
- عوضیِ خوش‌اخلاق منظورم این بود که الان همراته؟
بادیگارد: که چی بشه؟
رفتم سمتش.
- میشه انقدر ضدحال نزنی!
و دستم رو بردم طرف جیب شلوارش که تکون شدیدی خورد.
- خجالت نمی‌کشی فکرهای خراب می‌کنی؟
بادیگارد: انتظارشو نداشتم.
چشمام رو بزرگ کردم.
- نیم ساعت دارم راجبع به گوشی حرف می‌زنم بعد می‌گی انتظارش رو نداشتی؟
گوشیش رو درآوردم و رفتم تو مخاطبین.
شروع کردم به سیو کردن شمارم. اسمی که سیو کردم هم گذاشتم قند عسلم.
یعنی قند عسل بادیگارد بعد زنگ زدم به گوشی خودم که باران برداشت.
باران: بله؟
- بله و بلا یه لباسی بیار.
چشماش گرد شد.
باران: چه غلطی کردین؟!
از این همه وقاحتش چشمام گرد شد.
- احمق با خودت چی فکر کردی! خوب لباسم رو شستم.
باران: آها از اون لحاظ.
- دردو از اون لحاظ. منتظرتیم بای.
و قطع کردم. عجب آدمیه فکر کرده منو بادیگارد... لا اله الا الله اصلا مگه میشه به بادیگارد دست زد! این هم که خودش بعضی وقت‌ها بهم دست می‌زنه غیره ارادیه یا عصبیه یا مجبور میشه. وگرنه بعدش فکر کنم تو خونه دستش رو با آب تایتد و وایتکس می‌شوره.
بادیگارد: زیرش لباس داری؟
سریع برگشتم طرفش.
- چی؟
بادیگارد: می‌گم لباس پوشیدی زیرش؟
نگام رو از چشماش گرفتم.
- آره.
بادیگارد: خب در بیار مریض می‌شی.
دوتا سرفه‌ی مصلحتی کردم من منظورم لباس شخصی بود نه این‌که یه لباس پوشیده زیرش تنمه وایی من دیگه آخر سوتی دادنم.
بادیگارد منتظر نگام کرد.
بادیگارد: خوب چرا در نمیاری؟
- اِم چون‌که... اِم... می‌دونی؟
همین‌طور منتظر نگام می‌کرد که گفتم:
- حالا که دارم فکر می‌کنم نه ندارم.
چشماش رو درشت کرد.
بادیگارد: دختر باید همیشه یه لباس زیرش بپوشه.
- دیگه هزار تا حجاب که نمی‌خواد بگیره آدم.
بادیگارد: جامعه‌ی درستی نیست یهو دیدی لباست پاره شد.
ببین داریم راجبع به چه چیزهایی بحث می‌کنیم!.
- مگه این که یه پسر پارش کنه.
حرصی نگام کرد فهمیدم از حرفم خوشش نیومده برای همین گفتم:
- بی‌خیال زیاد تو بهرش نرو.
باز دیدم الان هست که بیاد جرم بده گفتم:
- خب بابا همون که تو می‌گی با شاخه‌ی درخت پاره میشه.
با تموم شدن حرفم باران وارد سرویس شد که بادیگارد رو هم داخل دید.
باران سوتی زد و از کنار بادیگارد که دست به سی*ن*ه به قسمت روشویی تکیه داده بود رد شد و سمت من اومد.
سریع در گوش من گفت:
- می‌بینم خلوت کردید.
از خودم دورش کردم و چنگ زدم و لباس رو ازش گرفتم.
- بده من این لباس رو.
نگاه کردم دیدم یکی از مانتوهای خودم رو از تو ساک آورده برای همین طول کشیده تا بیاد پس.
دوباره برگشتم تو اتاقک سرویس بهداشتی شروع کردم به عوض کردن مانتوم باران و بادیگارد داشتن باهم حرف می‌زدن که انگار یه نفر اومد تو سرویس بهداشتی زنونه، یه زن جوون غریبه چون بچه‌ها ساکت شدن. صدای زنِ اومد:
- ببین تا تو دستشویی هم بهمون رحم نمی‌کنن.
بعد رفت تو اتاقک کناری من و صدای بستن درش اومد.
- مردای گشنه.
ریز ریز خندیدم که صدای قدم‌های کلافه و محکم بادیگارد که از اون‌جا خارج می‌شد رو شنیدم در رو باز کردم که دیدم باران هم داره می‌خنده.
باران: بدبخت بادیگارد!
گفتم: آره والا، کلا شانس نداره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
65
530
مدال‌ها
1
از سرویس اومدیم بیرون که نگام اوفتاد به اون طرف خیابون پسرا انگار دیگه کاری به کارمون نداشتن! البته اگه منم جای اونا بودم و تازه فهمیده بودم این ببر زخمی با دختراست غلط می‌کردم مزه بپرونم!.
بادیگارد حالت جدی خودش رو تغییر نداد و حواسش به ما بود که کسی دست از پا خطا نکنه یعنی من عاشق این غیرتشم که حواسش به دوست‌های منم هست واقعا چه مرد نمونه‌ایه.
تو دلم براش اسپند دود کردم که چشم نخوره قربونش بشم.
یعنی قربونم بره... اخ اصلاً هرچی!
باید دو طرفه باشه.
کمی از اون‌جا دور شده بودیم که صدای باران منو به‌ خودم آورد.
باران: وایی آرامش.
نگام رو دادم به چشماش.
- چی شده؟!
باران: چرا گوشه مانتوت تو شلوارته؟
فوری گفتم چی؟ و نگام رو دادم به مانتوم که دیدم ای دل غافل شلوارم داره مانتوم رو می‌خوره.
هینی کشیدم که بادیگارد توجه‌ش به شلوارم جلب شد و انگار خندش گرفت.
سریع دست بردم و گوشه مانتوم رو از دهن شلوارم که داشت دو لپی می‌خوردش بیرون آوردم.
بعد با حالت زاری گفتم:
- ای خدا آخه جلوی این پسرا... ؟
بعد زار زدم.
- نـه... .
بادیگارد صاف وایساد و با حالت خُرسندی.
بادیگارد: خیلی خوب شد.
بهش سوالی نگاه کردم.
بادیگارد: این‌جوری اون پسرا دیگه نگات نمی‌کردن.
بعد نیشش باز شد و لبخند قشنگی زد.
داشتم هاج و واج نگاش می‌کردم و چند بار آروم پلک زدم باران هم دست کمی از من نداشت.
سرم رو به چپ و راست تکون دادم و گفتم:
- آها.
باران انگار زودتر از من اون حرف رو پذیرفت که نگاه به ساعتش کرد.
باران:‌ وایی بچه‌ها خیلی دیر کردیم بدویید الان فکر می‌کنن دزدیدنمون.
بعد شروع کرد جلوتر از ما حرکت کردن یه نگاه به بادیگارد که با چشم‌های تنگی و نگاهی که یعنی من به این گندبکی پس این‌جا چی‌کارم؟! به رفتن باران زل زده بود کردم.
نمی‌دونستم بخندم یا نه! یه لحظه با فکر این‌که بادیگارد به این زور زیادی مثل دخترا دارن می‌دزدنش و اون هم داره با ناز می‌گه ولم کنید من رو از خنده منفجر کرد.
پرت شدم رو زمین و دستم رو گذاشتم رو شکمم. داشتم می‌مردم از خنده که بادیگارد اومد بالای سرم.
بادیگارد: پاشو زشته اوفتادی این‌جا.
دستم رو به معنی صبر کن آوردم بالا و خواستم حرف بزنم ولی باز هم نتونستم.
بادیگارد: می‌دونم به چی فکر کردی پاشو.
قربون این حالتش بشم چقدر بچم با ظرفیت هم هست که چیزی نمی‌گه من اگه بودم لت و پاره طرف کرده بودم.
خوب که خودم رو خالی کردم گفتم:
- وایی بادی خیلی جالب بود. این‌که باران تویه به این بزرگی رو اصلا آدم حساب نکرد.
بادیگارد نگاهش رو داده بود به اون‌طرف که ببینه باران چه‌قدر از ما دور شده و وقتی واقعا مطمعن شد حق با من بوده نگاش رو داد به من.
بادیگارد: بادی؟!
همون‌طور که پخش زمین بودم و نگاهش می‌کردم.
- آره مخفف بادیگارد هست.
دست‌ به سی*ن*ه شد و با اخم کمرنگی فقط نگاهم کرد.
- خب حالا! بادیگ خوبه؟ ببین چه باحاله.
بعد با دستم بخش بخشش کردم.
- با دیگ... نه نه... بزار... یا شاید بهتره بگم با قابلمه.
بادیگارد با نگاهی که انگار باورش نمی‌شد این خل زنجیره‌ای منم سرش رو به چپ و راست تکون داد فکر کنم از سلامت خودم نا‌امیدش کردم!
فهمیدم چی تو ذهنش هست برای همین انگشتم رو با تهدید به طرفش گرفتم.
- فقط کافیه بگی... .
خودش کاملش کرد و ابروهاش رو بالا انداخت.
بادیگارد: پزشکه روانی... .
نفسم رو به بیرون فوت کردم.
- گفتم نگو.
بادیگارد: خب حالا. پاشو که الان یکی میاد تو رو تو این وضع می‌بینه.
یه نگاه به خودم کردم که پاهام از هم باز بود و با ته رو زمین نشسته بودم یه‌جورایی پهن بودم.
لبخند پهنی زدم و ابروهام رو با شیطنت بالا دادم.
- خب بلندم کن.
دست‌هاش رو از حالت دست به سی*ن*ه در نیاورد و نگاهش رو داد به درختا و گفت:
- الله و اکبر.
خندیدم.
- کلا تو شرایط سخت از خدا کمک می‌خوای؟
نگاهش رو به من دوباره داد .
- مقاومت نکن... .
بعد چنگول‌هام رو بالا آوردم.
- من شیطان رجیمَم.
که خندش گرفت.
- با هوای نفست نجنگ... من می‌خوام تو رو گمراه کنم... .
بعد دست‌هام رو آوردم بالا و چنگول‌هام رو تو هوا تکون دادم.
بادیگارد داشت با لبخند نگام می‌کرد.
بادیگارد: پاشو جمع کن خودتو. می‌خوایم بریم.
این‌دفعه کامل خوابیدم به کمر روی زمین.
- نه من می‌خوام تو بلندم کنی.
در واقع این کارهام یه‌جور کرم ریزی بود چون می‌دونستم اون خیلی مقیده داشتم اذیتش می‌کردم.
همین‌جور نگام به درخت‌ها و ابرهای خوشگل تو آسمون بود که سایه‌ش روم اوفتاد و بعد صورتش جلوم قرار گرفت که لبخندم کش اومد اونم لبخند داشت.
بادیگارد: دختر خوب پاشو الان می‌گن چرا نیومدن.
نگام رو دادم به چشم‌های مردی که فکرم رو درگیر کرده بود.
- دوست داری... .
نگاهش سوالی شد.
بادیگارد: چی رو...؟
- کارت رو... .
تو چشمام خیره شد.
بادیگارد: شاید یکم سخت باشه ولی... .
منتظر جوابش بودم.
بادیگارد: ولی دوست داشتنیه.
لبخند دلبرانه‌ای زدم که کمی نگام کرد بعد خودش رو عقب کشید و از رو زانوهاش بلند شد.
بادیگارد: خب بریم دیگه. خوب نیست ان‌قدر معطل کنیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
65
530
مدال‌ها
1
پیش بچه‌ها رفتیم و ترانه رو دیدیم که مثل گشنه‌ها در نبود من اوفتاده بود به جون کبابم! یعنی نامرد روزگار فقط خودش، چنگیز خان مغول خاک پاش بود.
چپ چپ نگاش کردم که اون هم راست راست نگام کرد. پرو... تازه اگه به این باشه برمی‌گرده می‌گه چرا کبابت ان‌قدر کم بود؟
سعی کردم به این موجوده عصبی کن اهمیتی ندم آرمین داداش گلم هم داشت به ترانه نگاه می‌کرد.
بالاخره وقتی خانم رضایت داد بساطمون رو جمع کردیم و عازم ویلا شدیم.
وارد ویلای بابا که شدیم خودم رو با شکم راست انداختم زمین قشنگ جلوی در!.
باران: این‌که غش کرد!.
بچه‌ها پشت سر من وارد شدن و از کنارم دور گرفتن که له نشم زیر سُم‌هاشون آخرین نفر بادیگارد بود که وقتی دیده بود پهنم فهمید واقعا حال ندارم و از کنارم رد شد همین‌جور که نیم‌رخ صورتم به زمین چسبیده بود رفتنش رو تا آخرین لحظه نگاه کردم.
صدای آرمین اومد:
- آرامش واقعا خسته‌ایا... .
صورتم رو این‌دفعه کامل چسبوندم به زمین و با صدای خسته‌ای.
- دارم می‌میرم.
بچه‌ها تو پذیرایی بودن و همه مشغول شده بودن تقریبا نیم‌ساعتی گذشته بود و من هنوز جلوی در خونه پهن بودم... یعنی گشادی تا چه حد!
وجدان: این دیگه از گشادی گذشته تو دیگه پاره‌ای!.
صدای باران که داشت نزدیکم می‌شد اومد.
باران: فکر کنم خوابش برده.
و رفت تو آشپزخونه که دقیقا کنارم بود یکم که گذشت بادیگارد هم وارد آشپزخونه شد.
چشم‌هام گرد شد. بله؟ نکنه خبراییه؟
خ*یانت تو روز روشن!
وجدان: مگه شوهرته که می‌گی خ*یانت؟
منی که نا نداشتم بشینم یهو مثل سیخ کباب صاف نشستم.
غلط کرد اون فقط مال منِ حق منِ بادیگارد منِ. مگه این‌ که از رو نعشم رد بشه بره با یکی دیگه.
فوری پشت بندش وارد آشپزخونه شدم که دیدم می‌خواد آب بخوره و باران هم پارچ آب رو داده بود دستش.
الهی بمیرم چه‌قدر که من ظالمَم به رفیق و بادیگاردم تهمت می‌زنم. نوچ نوچ شرم آوره.
باران: آرامش!
بهش نگاه کردم.
- بله؟
باران: چیزی می‌خواستی؟
مشکوک زد!
- آره، آب.
ها سرِ عمر خطاب من که اصلا دلم آب نمی‌کشید. نگاهم رو سر دادم طرف بادیگارد که دیدم اون هم نگاهش به من هست.
باران: خب بیا آب بخور.
رفتم طرف بادیگارد که پارچ رو گذاشته بود رو سینک. برش داشتم خواستم آب بخورم که لیوانی طرفم گرفته شد.
نگاه کردم دیدم بادیگارد هست.
- چیه؟
بادیگارد: برای منم بریز.
یه نگاه به لیوان آبش کردم.
- اول خودم.
بعد رفتم طرف لیوان‌ها که یکی برای خودم بردارم که صداش اومد:
- شمری؟
نگاش کردم.
- نه یزیدم، هِه هِه.
بعد با همون حالت چشم‌های تهدید کنندم که هنوز بهش دوخته بودم لیوانی رو برداشتم.
و از آب تو پارچ سرازیرش کردم و بدون این‌ که با اون اخلاقم ازش چشم بردارم لیوان رو یه نفس سر کشیدم.
نمی‌دونم چرا مزه‌ی بدی داد آخرش رو تو دهنم نگه داشتم و با چندش به بادیگارد نگاه کردم که لبخند یه طرفه‌ای به قیافه‌م زد مثل این که دلش خنک شده باشه!
باران چشم‌هاش گرد شد.
باران: خوردیش؟
همون‌طور که دهنم پر بود سر تکون دادم.
باران: توش عرق گیاهی بود.
مابقی‌ش رو به بیرون توف کردم که لباس بادیگارد خیس شد.
اخم‌هاش سه‌ مَن رفت توهم و لباسش رو از خودش کمی جدا کرد.
حرصی گفت:
- هرچی می‌کشی حقته.
با این حرفش اون مقداری از عرق که تو دهنم هنوز باقی مونده بود از لایه لبای غنچه شدم برگردوندم رو صورتش!
با قیافه‌ عصبیش چشماش رو بسته بود و از صورتش عرقی که خورده بودم چکه می‌کرد.
آستین دستش رو کشید رو صورتش
نگاهش رو داد به من پلکش تیک عصبی می‌زد و از لایه فک منفبض شدش گفت:
- آرامش!
انگار دلش می‌خواست کلم رو بکنه باهاش قیمه درست کنه این رو قشنگ از تک تک حالت‌هاش می‌شد فهمید.
باران هم موش شده بود به جر و بحث ما نگاه می‌کرد.
با صدای دورگه‌ای که از خشمش بود از لایه دندون‌هایی که روی هم سابیده می‌شد گفت:
- اگه داداشت این‌جا نبود همین‌جا سلاخیت می‌کردم.
هرچند حالتش ترسناک بود ولی خودم رو نباختم.
- به من چه می‌خواستی عرق گیاهی نخوری! که من فکر کنم آبِ... .
غرید:
- شاید من بخوام زهر بخورم هرکاری من کردم تو باید بکنی؟
وجدان: چه آدم حسودی هستی آرامش می‌دونی به باران نظر نداره ولی بازم داری می‌سوزی.
- اصلاً هم این‌طور نیست.
وجدان: چرا هست.
- گفتم نیست.
باران بدبخت دیوونه ندیده بود و وایساده بود نگاه کردن. که این منو جر می‌ده آخرش یا نه!
ولی بادیگارد فقط سی*ن*ه‌ش بالا پایین می‌شد و آب از صورتش چکه می‌کرد.
یعنی خود دار‌تر از این بشر تا حالا دیده بودید!
بادیگارد همین‌طور که تو چشمام زل زده بود و تند تند نفش‌های عصبی می‌کشید و بدنش طرف من بود دستش رو از بغل دراز کرد و پارچ رو از سینک برداشت.
و لیوانش رو آب کرد حتما اون‌موقع که می‌خواست بهش ندادم به جاش الان می‌خواد بخوره.
تو همین فکر‌ها بودم که بادیگارد عرق گیاهی رو سر کشید و تو یه لحظه دقیقا همش رو که خورده بود برگردوند تو صورت من!
با این حرکت صدای ترکیدن از خنده باران بلند شد.
هاج و واج داشتم نگاش می‌کردم که نیش‌خندی( لبخندهای یه طرفه‌ای عقده‌ای!) بهم زد.
آب از سر و صورتمون چکه می‌کرد با شوک آستینم رو آوردم بالا و قسمتی از آب رو از روی صورتم پاک کردم.
و شوک زده و شمرده گفتم:
- خیلی... خری... .
بعد اوج گرفت صدام:
- خیلی خری تو... .
و رفتم سمت پارچی که تو دستش بود.
از دستش خواستم بکشم که فهمید تو همون حالت عصبیش پشت یقم رو گرفت و کل پارچ رو سرم خالی کرد!
جیغ فرابنفشی کشیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
65
530
مدال‌ها
1
موش نَم کشیده بودم! با حیرت به سرتا پام نگاه کردم بعد به اون بی‌شعور که الان دست به سی*ن*ه با نگاهی از خود راضی وایساده بود نگاه کردن.
- تو واقعا یه غولی!.
بعد دوباره شوک زده نگام رو دادم به بدن و لباس‌های چسبنده شدم.
- من غلط کردم گفتم تو خود‌ داری تو از هرچی بی‌ظرفیتِ بی ظرفیت‌تری!
باران مونده بود بخنده یا دلش بسوزه.
فقط می‌دیدم لباش درحال لرزیدنِ.
بادیگارد شونه‌ای بالا انداخت و با همون ابروهای گره خوردش پارچ رو انداخت تو سینک و همین‌طور که از کنارم رد می‌شد گفت‌:‌
- با من مثل آدم رفتار کن تا غول نباشم.
و از تویِ آشپزخونه بیرون رفت.
شوک زده به جایی که ازش گذشت خیره بودم که باران پوکید از خنده.
اوفتاد روی زمین و دستش رو گذاشته بود رو دلش.
رفتم سمتش.
- کجاش خنده داره؟
باران غش کرد دوباره.
- باران پاشو جمع کن خودت رو.
باران: وایی آرامش... خیلی دیدنی بودید!
بعد دستش رو جلوی دلش گذاشت.
باران: وایی دلم، جای ترانه خالی بود که ببینه دعوای شما رو... .
لگد آرومی نصارش کردم.
باران: چته؟
- همون بهتر که رفتن با آرمین لب دریا.
رفتم سمت آینه کوچولویی که اون‌جا آویزون بود.
- وایی ببین چه بلایی به سرم آورده!
آرایش چشمام ریخته بود رو گونه‌هام
باران: خیلی باحال شدی فکر کنم خودش هم خر کیف شده.
- باید هم خر کیف بشه گند زده به گونه‌هام.
باران: ولش کن، الان اعصاب نداره، حتما صدات رو هم داره می‌شنوه.
- باران برای تو گفتنش آسونه! وگرنه من دلم می‌خواد موهاش رو بکنم.
باران خندید.
باران: دلت میاد؟
پشتم کردم بهش.
- آره.
باران دیگه چیزی نگفت.
از آشپزخونه که رفتیم بیرون آقا توی پذیرایی نبود صد در صد رفته که بره حمام تا این چسبندگی‌ها رو پاک کنه البته منم باید برم به لطف ایشون!.
رفتم تو اتاق و در و بستم اتاق من و باران و ترانه مشترک بود و اتاق آرمین و بادیگارد هم مشترک. دو خواب دیگه هم داشت که اون‌ها رو واسه بچه‌هایی که جدید میان گذاشته بودیم.
در حمام رو باز کردم و خواستم برم تو که... .
ولش کن بزار قبلش یه زهری بریزیم!
یه نگاه به خودم تو آینه کردم نه الان شبیه عفریته‌م! بزار اول آرایش‌هایی که ریخته رو پاک کنم فوری رفتم نشستم پشت میز آرایش و آرایش‌ها رو پاک کردم و خودم رو درست کردم.
خوب بچه‌ها که رفتن بیرون لب دریا! بادیگارد هم یا رفته حموم یا می‌خواد بره که انشالله گزینه دو باشه.
فوری رفتم با شیشه‌ای که از قبل آماده کرده بودم دم اتاق بادیگارد وایسادم و در زدم در رو باز کرد و جدی و عصبی تو در نمایان شد.
بادیگارد: بله؟
بله و بلا، ببین جذبه‌ش پای آدم رو شل می‌کنه ولی خداروشکر هنوز حموم نرفته پس. سریع دنبال یه بهونه گشتم.
- اِم... اِم... چیزه بادیگارد... می‌دونی؟
ادام رو با حرص و ناز در آورد.
- اِم... اِم... چیزه بادیگارد می‌دونی؟
بعد جدی شد و گفت:
- نه نمی‌دونم.
اوه! سگ شده‌ها... .
قیافه‌م رو گربه‌ی شرک کردم.
- دستم نمی‌رسه شکر بردارم میشه بهم بدی؟.
انگار دلش یکم نرم شد ولی یه‌جوری نگام کرد که انگار می‌خواد باهام راه بیاد ولی ضربه زیاد خورده.
با این فکرها لبخندم داشت جون می‌گرفت که کشتمش!
- خواهش می‌کنم... .
و بعد بیشتر قیافه‌م رو شبیه به گربه شرک کردم.
بادیگارد داشت کلنجار می‌رفت تا با خودش کنار بیاد و قبول کنه پوفی کشید.
بادیگارد: برو کنار.
خوشحال نگاش کردم که از کنارم رد شد و رفت سمت آشپزخونه.
فوری شیشه‌ی رب اناری رو که گذاشته بودم کنار در اتاقش که اون نبینه رو برداشتم و وارد اتاقش شدم.
جون چه بوی عطری! باز عوضی اون عطرش رو زده‌ها... .
فوری رفتم طرف حموم اتاق درش رو باز کردم و وارد شدم.
خب کف حموم رو لیز کنم؟ نه میفته سرش می‌شکنه بدبخت می‌شم می‌ره. اون‌وقت باید حلوای جیگر گوشه‌م رو بخورم. اشک مصنوعیم رو با گوشه انگشتم پاک کردم.
- آه، خدا بیامرزتت بادیگارد.
شامپو مردونه‌ای رو که اون‌جا گذاشته بود برداشتم و توش رو خالی کردم و پر از رب انار کردم بزار فکر کنه رنگش اینه. خخخ. درش رو بستم و فوری از صحنه‌ی جرم خارج شدم.
بادیگارد وارد اتاق شد که من رو وسط اتاق دید. لعنت! آخه الان وقتش بود!
یه ابروش رو بالا انداخت و انگار که ازم جواب می‌خواست منتظر نگام کرد.
اوه چه جدی هست این بشر!
خودم هم نمی‌دونستم الان بگم وسط اتاقش چه غلطی می‌کنم! فکر کنم مشکوک زدم چون بدون تکون خوردن پشت سرم رو مثل پلیس‌ها که با چشم صحنه‌ی جرم رو نگاه می‌کنن از نظر گذروند.
- آم شونه لبه‌ی میز بود اوفتاد اومدم تو اتاق برش داشتم.
سر تکون داد.
بادیگارد: شکر رو گذاشتم رو میز خواستی برو برش دار.
- خیلی ممنون بادی جونم. تو نمونه‌ی یک فداکاری!
بدبخت نمی‌دونست این حرف من یه‌جور خدافسیِ قبل از مرگِ، آه خدایا همه‌ی بندگانت را به راه راست هدایت بفرما. همه باهم آمین.
کنار چهار چوب در بود فوری خواستم از کنارش رد بشم قبل از این‌که شصتش خبر دار بشه اما همین که خواستم از چهار چوب در رد بشم صدای جدیش میخ کوبم کرد.
بادیگارد: شونه که سرجاشِ!
اوه عجب آدم دقیقی! تیز بین و ظریف!
صورتم رو آروم برگردوندم و به شونه نگاه کردم.
- خوب گذاشتمش سرجاش دیگه.
چرخید طرف من.
بادیگارد: دقیقا همین‌جور که بود! کج؟
منظورش رو فهمیدم می‌گفت دوباره کج گذاشتیش! اونم مدلی که من گذاشته بودم!.
- آره دیگه گفتم شاید حساسی.
سر عمر چه‌قدر قشنگ ماست مالی کردم فهمیده یه کاسه‌ای زیر نیم کاسه هست قبل از این که بازجوییم کنه به این میز محاکمه پایان دادم و فوری دویدم بیرون والا انگار میز باز پرسی هست، منم مجرم!.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
65
530
مدال‌ها
1
رفته بودم تو اتاق و رو تخت نشسته بودم
داشتم انگشت‌های ظریفم و می‌شکوندم.
فکر کنم این آخرین باری هست که این اتاق رو می‌بینم باید از بچه‌ها خداحافظی کنم.
تقریبا نیم ساعتی از رفتن به حموم بادیگارد می‌گذره و این عجیبه که صداش تا حالا در نیومده! یه حسی بهم می‌گه این آرامش برقرار نمی‌مونه و آرامش قبل از توفانِ.
نمی‌دونستم چی‌کار کنم و مثل سگ پشیمون شده بودم. آخه بگو دختر دردت چیه؟ مرضت چیه؟ که می‌ری پا می‌زاری رو دم این بی‌اعصاب.
سرم رو گرفتم بین دست‌هام و همین که صورتم رو از قاب دست‌هام بیرون آوردم تو فاصله‌ی چند سانتی خودم دیدمش که زل زده تو چشمام. از ترس هینی کشیدم و پرت شدم عقب.
شوک زده نگاهش می‌کردم که قیافه‌ش با اون ابروهای گره خوردش من و یادِ جن می‌انداخت! مخصوصاً اون نگاه وحشتناکش!.
با تِته پِته گفتم:
- چ... ت... ه؟
بادیگارد با چشم‌های به خون نشسته‌ای نگاهی تهدید کننده به سرتا پام انداخت.
- چرا... این‌‌جوری... نگاه... می‌کنی؟
بادیگارد: حداقل یه غلطی می‌کنی بعدش در اتاق و قفل کن!
مثل برق گرفته‌ها نگاهش می‌کردم به سختی نگاهم رو از چشم‌هایی که فرقی با یه قاتل نمی کرد گرفتم و دادم به در. راست می‌گفت چرا در و همین‌جور وِلنگ و واز گذاشته بودم!
نگاهم رو آروم برگردوندم و رسیدم دوباره به چشم‌های وحشتناکی که خیرم شده بودن.
بادیگارد: چون الان دیگه زندت نمی‌زارم!
آب دهنم رو قورت دادم.
- معلوم هست چی‌ می‌گی؟
کمی به طرفم خم شد با اخم‌هایی که بند بند دلم و پاره می‌کرد.
بادیگارد: دارم فارسی حرف می‌زنم!.
هول کردم مثل احمق‌ها اومدم انکار کنم اعتراف کردم.
- دست به من بزنی گریه می‌کنم.
یعنی آخرین صلاح دفاعیم تو حلقش! دارم تهدید به گریه می‌کنمش!
چشم‌هاش رو گرد کرد و با آخرین توان بد خلقیش گفت:
- هر غلطی دلت خواست بکن!
با این حرفش اولش خشکم زد ولی سریع به خودم اومدم از تخت جَستم پایین و فوری دویدم طرف در اتاق که اون هم یهو بلند شد.
از ترس سریع خودم رو از اتاق به بیرون پرتاب کردم و فرار .
خدا خدا می‌کردم که نگیرتم!
وگرنه فکر کنم دو تا تو گوشی جانانه می‌خوردم.
با دادی که زد روح از تنم جدا شد.
بادیگارد: آرامـــش.
گفتم این آرامشِ قبل از توفان هست دیدید! دیدید راست می‌گفتم!
فهمیدم می‌خواد بکشتم و الان هست که بندازه دنبالم برای همین از فکرش جیغم باز در اومد تو پذیرایی بودم که از اتاق بیرون اومدنش رو دیدم داشت با چشم‌هایی که فرقی با جلاد نمی‌کرد دنبالم می‌گشت که طبقه پایین دیدم!
جیغ جیغ کنان دویدم طرف در خروجی که صدای دویدنش رو شنیدم مثل چی ازش می‌ترسیدم از ترس پریدم از خونه بیرون و دویدم اون هم دنبالم بود ویلا دقیقا لب ساحل بود از ویلا خارج شدم و تا می‌تونستم دور شدم که صدای داد عصبیش گوشت تنم رو ریخت.
بادیگارد: آرامــش.
همین‌جور می‌دویدم که رفتم تو بغل یکی.
چشم‌هام رو باز کردم که... .
سیروس! قلبم برای لحظه‌ای وایساد.
همین‌جور مات زده نگاهش می‌کردم.
این این‌جا چی‌کار می‌کنه؟
جمله‌ی یه هفته قبل ترانه تو گوشم زنگ خورد.
"آرامش اگه سیروس رو دیدی چی‌کار می‌کنی؟"
" اون به‌خاطر تو داره بر‌ می‌گرده"
"تو که می‌دونی دوستت داره"
"حتما تو این چند روز می‌بینیش"
حرف‌های ترانه داشت تو گوشم زنگ می‌خورد.
"می‌بینیش... می‌بینیش... می بینیش... ."
چند لحظه‌ای شوکه شده تو بغل سیروس بودم که با کشیده شدن بازوم توسط کسی به پشت سر اون شخص رفتم. بادیگارد بود! من رو پشت سرش کشیده بود.
کمی صورتش چرخید طرف من.
بادیگارد: تو بغل این چه غلطی می‌کنی؟
از همه‌ی اتفاق‌های یهویی شوکه شده بودم. هم از این رفتار بادیگارد که الان اعصابنیتش برای بلایی که سرش آوردم نبود! و اعصبانیتش برای... .
- از دست تو دارم فرار می‌کنم.
سیروس داشت به بحث ما که با صدای آرومی بود گوش می‌کرد.
بادیگارد خودش رو بیشتر سمتم کشید و عصبی پِچ زد:
- احمق چرا سرت لخته؟
شوک زده گفتم چی؟ بعد انگار که تازه به خودم اومده باشم جیغی زدم بادیگارد کلافه فوری دستم رو گرفت و تا می‌تونست من رو از اون‌جا دور کرد برگشت تو خونه.
من و یه جورایی شوت کرد تو خونه و در رو بست.
بادیگارد: پاشو برو یه شالی سر کن.
شوک زده رفتم شالی رو که در‌آورده بودم دوباره پوشیدم.
بادیگارد اومد سمتم.
بادیگارد: این مردیکه کی بود؟
یکم همین‌جور که تو کی هستی من کی هستم نگاهش کردم.
که گفت:
- آرامش لالی؟
به خودم اومدم.
- نه؟ واسه چی می‌پرسی؟
بادیگارد: می‌شناسید همو؟
اوف، چه ضایع! یعنی ان‌قدر تابلو بودیم! یا این خیلی دقیقِ؟
- یعنی چی؟
بادیگارد کلافه گفت:
- نگاهش نگاه به یه آدمِ... .
ادامه نداد نفهمیدم منظورش رو به‌جاش یه چیز دیگه گفت:
- عاشقته؟
چشم‌هام گرد شد! خیلی یهویی و بی‌ربط این و گفت.
- رو چه حسابی این حرف رو می‌زنی؟
بادیگارد کمی نگاهم کرد ولی بعد روش رو گرفت.
بادیگارد: این نگاه‌ها رو می‌شناسم.
منتظر برای شنیدن ادامه‌ی حرفش موندم که ناراحت و جدی گفت:
- چون یه زمانی خودمَم داشتم.
با شنیدن حرفش حس کردم قلبم برای لحظه‌ای نزد!
حس حسادت بود که اومد به سراغم یا حس غبطه... نمی‌دونم ولی هرچی بود حس خوبی نبود. یعنی عاشق بوده؟
سعی کردم اون آشفتگی درونم رو نشون ندم و جواب سوالش رو بدم.
- اون سیروس بود.
نگاهش رو داد به چشم‌هام انگار فهمید کی رو می‌گم.
بادیگارد: همون که به آرمین گفتی ازت... .
- آره همون هست که گفتم ازم خواستگاری کرده.
بادیگارد اولش فقط نگاهم کرد بعد از کمی وقت که گذشت انگار که به خودش مصلت شد اونم سر تکون داد.
بی‌توجه بهش رفتم که برم تو اتاقم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
65
530
مدال‌ها
1
نشسته بودم رو تخت و داشتم به اومدن این سیروس فکر می‌کردم. هنوز بچه‌ها از لب دریا نیومده بودن و من هم انگیزشو نداشتم پیششون برم.
دراز کشیدم رو تخت و به سقف زل زدم.
سیروس کاشکی تو این تعطیلات نمی‌اومدی.
تقریبا یه نیم ساعتی گذشت که سر و صدای بچه‌ها از پایین اومد. اوف فکر کنم اومدنشون.
فوری بلند شدم و شال نازک مشکی‌ای رو روی سرم انداختم. یه نازک می‌گم یه نازک می‌شنویدا. این نازکی که من می‌گم یعنی گوشمَم توش پیدا بود! هرچند نه خیلی واضح ولی خوب کمی پیدا بود.
یه لباس مشکی هم پوشیدم با شلوار لگ مشکی. مثلا عزا گرفته بودم. با این فکرها خندم گرفت.
یه رژ جیگری هم مالوندم به لبام که قلوه‌ای تر شد. بعد از این‌که بَزک دوزک کردم پریدم از اتاق بیرون.
که میلاد که رو مبل نشسته بود گفت:
- بَه عروس خانم هم که اومد... به افتخارشون.
بچه‌ها دهن‌هاشون کش اومد.
با تاسف سر به چپ و راست تکون دادم و از پله‌ها رفتم پایین.
با بچه‌ها دونه به دونه با خوش رویی سلام کردم که رسیدم به سیروس.
اوه! چه شود!
دستم رو دراز کردم طرفش.
- سلام خوش اومدید آقا سیروس.
چشم‌هاش کلی حرف داشت یه برق عجیبی تو چشم‌های عسلیش بود.
دستم رو تو دستش گرفت و فشورد.
- سلام آرامش. ممنون.
عجیب بود که وقتی بهش گفتم آقا سیروس اون من رو به اسم کوچیک خطاب کرد ولی خب هیچ فرقی با قدیم نکرده بود لبخندی خوشگل بهش زدم که سنگینی نگاهی رو روی خودم حس کردم. نگاهم رو سمت خیرگی برگردندوم که بادیگارد رو دیدم.
تو تاریکی کمی اون‌ طرف‌تر به ما و دست‌های قفل شدمون زل زده بود.
نگاهش غرور و گرما داشت.
چشم‌هام رو ازش گرفتم.
خودم رو عقب کشیدم و اشاره کردم که سیروس راحت بشینه.
خودم هم رفتم کنار باران و ترانه و دخترا نشستم شروع کردیم به قصه گفتن.
گرم صحبت بودیم که باران خودش رو کشید سمت من.
باران: آرامش بادیگارد چشه؟
صورتم رو کمی چرخوندم طرفش.
- چرا؟ مگه باید چیزیش باشه؟
باران آروم طوری که فقط من بشنوم.
- انگار گرفته‌ست!
نگاهم رو دادم به بادیگارد که رو مبل کمی رو به جلو خم شده بود و نگاهش به چایی‌های روی میز خیره بود.
جدی و خاموش با ابروهای کلفت گره خورده... .
- نه این‌که چیزیش نیست. مدلشه... .
باران: آرامش خلی؟ یا خودت رو زدی به خلی؟ آخه انگار دلش از یه جاییی پره. خوب نگاهش کن.
داشتم کم کم ناراحت می‌شدم برای همین گفتم:
- وایی باران اصلا به من چه.
باران: خوب گفتم شاید اتفاقی اوفتاده چون قبل از این‌که من برم حالش خوب بود.
ترانه اومد کنار باران نشست.
ترانه: راست می‌گه.
نگاهم رو دادم بهش.
- تو اصلا می‌دونی بحث راجبع به چیه؟
ترانه: آره، تو و بادیگارد.
چشمام گرد شد.
- از کجا... .
ترانه: از نگاه‌های تو و باران که به اون هست.
راست هم می‌گفت!
راست راست نگاه به باران کردم که یعنی بیا ضایع، حالا تحویل بگیر.
چپ چپ برای آقایون استفاده می‌کنیم راست راست برای خانم‌ها.
گفتم سوال پیش نیاد! خخخ.
ترانه: خب بگید ببینم چی شده؟
شونه‌ای بالا انداختم.
- هیچی، فقط رفتم تو شامپوش رب انار ریختم.
ترانه هینی کشید و باران هم جفت ابروهاش تا سقف رسید.
ترانه: چه گوهی خوردی؟
زدم زیره خنده. قیافشون واقعا دیدنی بود.
باران: نَزد جِرت بده؟!
- من رو؟ دستش به من می‌خورد چنان جیغ می‌زدم که گوش‌هاش تا آخر عمرش زنگ بزنه.
وجدانم: آره دیدیم چه‌طوری مثل اسب پیتکو پیتکو می‌کردی تا فرار کنی!
ترانه غش غش خندید.
ترانه: من موندم چه‌طوری تو زنده موندی؟
باران هم نگاهی به بادیگارد انداخت.
باران: آره، من هم انتظار داشتم پوستت رو قِلِفطی بکنه.
- می‌خواست همین‌ کار و کنه. ولی خوب رفتم تو بغل سیروس و همه چیز تموم شد.
جفتشون گفتن: چـــی؟
- ای مرض! چرا داد می‌زنید! اتفاقی بود.
باران ابروهاش رو انداخت بالا و گفت:
- من می‌گم چرا وقتی اومدیم انگار سگ بسته بودن تو خونه، یه جور به داداش بی‌زبون ما نگاه می‌کرد که فکر کردم اگه دست خودش بود بلند می‌شد می‌زدش.
ترانه سرش رو به چپ و راست تکون داد.
ترانه: هی، هی... عاشقیه دیگه... امان از عاشقی.
برگشتم طرفش.
- قرصی چیزی مصرف می‌کنی؟
این‌دفعه باران زد زیره خنده.
باران: ولی این رفتارها عادی نیست! راست می‌گه.
براش یه فوش آب داری با دست نشون دادم و دوباره نگاهم رو دادم به رو به رو.
چه دل خوشی دارن!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
65
530
مدال‌ها
1
نگاه کردن به روبه روم همانا و دیدن این دختره‌ی چلغوزِ هم کلاسیم بیخ ریش مرد رویاهام همانا.
هینی کشیدم که همه‌ی قبیله فوری رد نگاهم رو گرفتن و رسیدن به این دختره‌ی خندان که دیگه کم کم داشت می‌رفت تو بغل بادیگارد!
- کی این دخترِ رو راه داد تو؟
باران: ای وای یادم نبود تو باهاش میونت خوب نیست. من گفتم بیاد.
ترانه به باران نگاه کرد و با طعنه اشارا کرد به من.
ترانه: این با کی خوبه؟!
باران بشکنی زد.
باران: حقا که حق گفتی.
- عوضیا اصلا هم این‌طور نیست من با همه خوبم جز یه سری‌های خاص!
جفتشون سر تکون دادن که یعنی آره ما هم باور کردیم.
دیدم این دخترِ کم مونده بره ماچش کنه چنگ انداختم تو صورتم.
- وایی داره رگ عصبم می‌گیره.
ترانه جلو دهنش رو گرفت که نخنده.
باران: بدبختِ بادیگارد هم انگار حوصلشو نداره. ببین!
و اشاره به بادیگارد کرد.
ترانه هم دید حق با باران هست برای همین گفت:
- آرامش پاشو برو تو کارش.
بعد ضربه‌ای به کتف باران زد و اشاره آشپزخونه کرد.
باران: آره، وقت، وقتِ صحنه سازیه.
بلند شدیم و رفتیم تو آشپزخونه
شروع کردیم به شربت درست کردن.
اونم شربت آلبالو. به به. می‌دونم دهنتون آب اوفتاد دلتون به تاپ تاپ اوفتاد.
قاشق شربت رو کردم تو دهن باران.
- خوب چه‌طوره.
اولش یکم مزه مزش کرد ولی بعد انگشت اشارش رو آورد بالا و به شصتش چسبوند.
- عالیه!
فوری ترانه یکم دیگه همش زد و منم یه کوچولو دیگه یخ ریختم توش.
بچه‌ها چیدن تو سینی و دادن به دستم.
لبخندی با چشم‌های اشکی به این دوست‌های با مرام زدم.
- انشالله تو عروسیتون جبران کنم.
ترانه اشک مصنوعیش رو پاک کرد.
ترانه: قربانت خواهر شوهر.
باران که برای اولین بار این حرف رو می‌شنید گفت:
- چـــی؟
که من دیگه از آشپزخونه خارج شدم.
با خوشحالی سینی رو گرفتم بالا.
- ببینید براتون چی آوردم.
همه اظهار خوشحالی کردن حتی بادیگارد هم لبخندی زد.
فقط این دخترِ که اسمش خندان بود پشت چشمی نازک کرد و روش رو با ناز برگردوند.
برای من عشوه شتری میای؟
خندان بیین چی‌ کارت می‌کنم که بشی گریان.
رفتم با ذوق به همه تعارف کردم.
سهراب: عجبی آرامش یه حرکتی زدی! خونه‌ی خودتون که دست به سیاه و سفید نمی‌زدی.
- آره سیرابی، من کلا دست به مشکی کِرمی می‌زنم.
میلاد: اخ اخ من نمی‌دونم این اصطلاح‌های زشت رو کی به تو یاد می‌ده؟!
همه زدن خندیدن.
سهراب: هزار دفعه گفتم به من نگو سیرابی.
- چرا خوشگله که سهرابی... یعنی سیرابی... .
سهراب سر به چپ و راست تکون داد.
سهراب: هر کاریت کنیم آدم نمی‌شی.
همون‌طور که می‌رفتم سمت آرمین.
- خب معلومه فرشته‌ها که آدم نمی‌شن.
همه باهم با هیجان گفتن اوه. فکر کنم جمله خیلی خاص و سنگین بود.
به آرمین تعارف کردم که آروم بهم گفت:
- ان‌قدر مزه نپرون دختر.
چشمکی زدم و به سیروس هم تعارف کردم بعد رسیدم به بادیگارد بهش تعارف کردم که اون هم با لبخند برداشت.
چقدر یک انسان می‌تونه ماه باشه؟ یکی بگه به من اینو... .
منم یه لبخند خیلی خوشگل بهش زدم و بعد دستم رو بردم طرف این دخترِ خندان... باید اسمش رو می‌زاشتن خندق بلا نه خندان.
خندان خب وقتشه گریان شی.
گفتم: بفرمایی... .
هنوز حرفم تموم نشده بود که از دستم سینی به ظاهر سُر خورد و زارت ریخت رو سرتا پای این دخترِ که فرقی با بز نمی‌کرد.
و لباس سفیدش شد رنگ خون.
الکی نمایشی گفتم:
- هین... خون ریزی کردید!
با این حرفم آرمین ترکید از خنده پشت بندش صدای بچه‌ها.
- بزارید الان نجاتتون می‌دم.
رفتم به جای دستمال نرم طرف دستمال‌های تالوت چندتاش رو جلوی چشم همه کندم و گرفتم سمتش.
- بیاید با این‌ها پاکش کنید. گفتم جنس خوبش رو بیارم براتو...
هنوز حرفم تموم نشده بود که حرصی از دستم کشید و بلند شد و رفت سمت یکی از اتاق‌ها.
شونه‌ای بالا انداختم.
- زندگی همینِ دیگه، روزی به سود تو روزی به زیان تو.
بادیگارد سرش پایین بود و شونه‌هاش می‌لرزید.
بیا چقدر خوبه همه رو خندان کردیم به‌جر خودِ خندان رو... آخی طفلک شده بود انگار جن. موهاش که خدا دادی مشکی بود لباس هم که سفید خون آلود شد یعنی فرقی با ملکه‌های اظهار شده نمی‌کرد.
ترانه از خنده پخش زمین شده بود.
- هویی به پا نری تو خون‌ها. طلسم می‌شی.
و اشاره کردم به مابقی شربتی که روی زمین ریخته بود.
آرمین: آرامش بشین شیطونی نکن.
باران بلند خندید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
65
530
مدال‌ها
1
شب شده بود و بچه‌ها کم کم از خواب استقبال می‌کردن اما من.... چشمام به اندازه‌ی درشتی توپ پینگ پونگ باز بود.
ترانه همون اول کاری مثل گوسفندهای نازا با حالت زاری که از خستگیش بود به سمت اتاق رفت و من با لبخندی که نمی‌دونم نصف شبی از کجا میومد بدرقه‌ش می‌کردم.
بالاخره بقیه هم خوابشون گرفت و مثل ترانه یکی یکی رفتن سمت اتاق‌هاشون.
خدا رو هزار مرتبه شکر که خندان و فریبا اتاق‌هاشون از ما جدا بود. یعنی در واقع چهارتا اتاق داشتیم که توش دوتا دوتا جا گرفته بودیم فقط اتاق من بود که سه نفره شده بود اونم بخاطر وجود ترانه و باران.
نگاهم رو دادم به ترانه جوری بالشت رو بغل کرده بود که فکر کردم داره خواب آرمین و بوسه‌ی عاشقانه‌شون رو می‌بینی.
با تصور این‌که دارن لب‌های هم رو می‌بوسن حالم بهم خورد و عقب عقب رفتم که خوردم به پاتختی.
- آخ.
باران نگاهش به من اوفتاد لباس شخصی سفید گل داری رو پوشیده بود که خیلی خوشگلش کرده بود.
باران: آرامش خوبی؟
از این فکرهای مسخرم خندم گرفت.
- آره عشقولیم نگران نباش.
باران لبخندی زد و برام با دستش قلب درست کرد که خندیدم و پشتم رو کردم بهش رفتم سراغ کمد لباسی.
از بین لباس‌هایی که تو کشوهاش چیده بودم یه تاپ مشکی که دور یقه‌ش طلایی پولک دوزی شده بود برداشتم و پوشیدم.
تاپ دوتا بند نازک داشت.
باران:‌ بگیریم بخوابیم که داره صبح میشه.
یه نگاه به ساعت کردم ساعت یک بود هم‌چین هم دیر نبود ولی چون بچه‌ها خسته‌ شده بودن از بس شیطنت کرده بودن خوابشون می‌اومد.
شب بخیری گفتم و لامپ رو خاموش کردم.
باران هم خزید پیش ترانه و رو تخت خوابید.
تو تاریکی نشستم پشت صندلی میز آرایش.
گوشیم رو روشن کردم و رفتم تو پیج این مرد از خودراضی.
رفتم تو عکس‌هاش و دونه به دونه‌ش رو دوباره نگاه کردم.
خیره اون عکسی شدم که با نگاهی نافذ و گیرا به دوربین زل زده بود. این یکی عکسش خیلی قشنگ بود.
چرا بهش فکر می‌کنم؟ دلیلش چیه... .
چرا از این‌که یهو بهم توجه کنه خوشحال می‌شم؟
یه سری سوالات که همش با چرا شروع می‌شد ذهنم رو پر کرده بود.
ان‌قدری بیدار موندم که وقتی به ساعت نگاه کردم دو بود.
تشنه‌م شد! بلند شدم و با همین تاپ تنگی که سرشونه‌هاش پیدا و باز بود رفتم طرف در.
آروم تو اون تاریکی در رو باز کردم و خیلی شیک و مجلسی طوری که کسی بیدار نشه در رو پشت سرم بستم.
همین که برگشتم دیدم بادیگارد تو تاریکی جدی زل زده تو چشم‌هام انگار که نیم‌ ساعت اون‌جا باشه و یه چیز عادی‌ای هست خواستم جیغ بکشم که فهمید فوری جلوی دهنم رو محکم گرفت و من رو کوبوند آروم به دیوار. بوی عطرش به‌خاطر فاصله‌ی کممون پیچید. نفسم گرفت از هیجان. قلبم به تالاپ تولوپ اوفتاد.
بادیگارد خم شد کنار گوشم و صدای زمزمش پیچید.
- نترس منم.
سی*ن*ه‌م از این شوک نزدیکی بالا پایین می‌شد وقتی دید آرومَم ازم جدا شد.
همین‌جور مثل جن زده‌ها نگاهش می‌کردم که نگاهش اوفتاد به سرشونه‌های لختم.
موهای موج دارم آزاد دورم ریخته بود.
بادیگارد انگار خودش نبود چون این‌دفعه ازم چشم برنداشت!
نگاهش رنگ خواستن نبود ولی گرم بود. خیلی گرم... .
به خودم اومدم.
- می‌خواستم برم آب بخورم... من... .
دستش رو گذاشت رو بینیش قبل از این‌که کسی رو بیدار کنم گفت:
- هیش.
هاج و واج خیرش بودم که اشاره کرد با چشم به پایین که یعنی برو شَرِط کم.
چون طبقه بالا نورِ کم لامپ خواب بود من و بادیگارد همو تو روشنایی کم می‌دیدیم اما طبقه پایین تاریک بود.
با ترس به طبقه پایین نگاه کردم و بعد به بادیگارد.
کمی تو چشم‌هام نگاه کرد بعد به طبقه پایین نگاهش رو دوخت. انگار متوجه شد!. پوفی کشید.
بادیگارد: نترس، باهات میام.
نفس آسوده‌ای کشیدم و از پله‌ها رفتم پایین بادیگارد هم پشت سر من بود.
خواستم لامپ رو روشن کنم که نگاهش رو دوخت به لامپ.
بادیگارد: نه روشنش نکن.
سرم رو تکون دادم و رفتم سمت آشپزخونه اون هم پشت سرم میومد. یه جورایی حس خوبی بود! این‌که حاظر شد باهام بیاد. این که می‌خواست من نترسم!.
رفتم تو آشپزخونه و سمت یخچال.
درش رو باز کردم که نورش تابید روم کمی خم شدم و شیشه آبی رو برداشتم.
لامپ آشپزخونه رو خودِ بادیگارد روشن کرد.
فقط نمی‌خواست لامپ تو پذیرایی رو روشن کنم انگار!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
65
530
مدال‌ها
1
آب رو ریختم تو لیوان و خواستم بخورمش که دیدم بادیگارد انگار می‌خواست ازم چشم برداره ولی شاید دو دل بود! یه حس درگیری بین خودشو وجدانش!
کامل برگشتم طرفش که نگاهش رو ازم دزدید و با اخم‌ و قیافه‌ی درهمی به سرامیک‌های آشپزخونه زل زد.
می‌دونستم به‌خاطر این‌که من رو با این وضع دیده عذاب وجدان داره. برای همین رفتم تو پذیرایی و شالی رو که سر آویز جا کفشی کمدیمون بود تو تاریکی برداشتم و انداختم دورم و بعد دوباره رفتم تو آشپزخونه.
با این‌کارم با نگاه قدر دانی نگاهم کرد و لبخندی روی لب‌هاش نشست.
جوابش رو با لبخند دادم و آب رو خوردم.
خیلی خنک بود چشم‌هام از لذت برق زد که دیدم با همون لبخند قشنگش دست به سی*ن*ه تکیه داده به میز ناهار خوری و بهم نگاه می‌کنه.
گرفتم طرفش.
- بادی جونم می‌خوای؟
با همون حالتش ابروهاش رو انداخت بالا و گفت نوچ.
گفتم باشه و برگشتم که پام سر خورد و خواستم بیفتم که بادیگارد از پشت گرفتم.
حالا مونده بودم خجالت بکشم یا نکشم!
همون طور که با یه دستش محکم بغلم کرده بود یه دست دیگه‌ش پشت دستم بود و محکم پارچ آب رو با دست من گرفته بود که نیفته و بشکنه.
امشب خیلی داشت اتفاق‌های ناهنجار می‌اوفتاد. از این همه اتفاق‌های یهویی گُر گرفته بودم.
فوری خودم رو از بغلش کشیدم بیرون و پارچ آب رو گذاشتم تو سینک.
اوف. چه حس عجیبی بودا. تو بغل این آدم عظیم جثه!
شالم رو دوباره تنظیم کردم.
- خوب بریم بخوابیم؟
جدی سر تکون داد و خواست بره که صداش زدم.
- صبر کن.
نگاهش رو برگردند و رسید به من.
- چرا تا این وقت شب بیداری؟!
بادیگارد: تو خودت چرا بیداری؟!
یه‌جوریی گفت که فهمیدم انگار که من اعتراف باید اول کنم تا اون زر بزنه.
- من دوره گوشیم بودم.
بادیگارد ابروهاش رو انداخت بالا.
بادیگارد: خب منم بودم.
کثافت ببین زورش میاد حرف بزنه.
- آره، دیدم آنلاین بودی.
یهو زدم رو دهنم یعنی سوتی تا چه حد!.
ولی اون تو حال خودش بود.
سرش رو جدی تکون داد.
بادیگارد: آره منم دیدم تو رو که آنلاینی.
یهو چشم‌هاش گرد شد جفتمون فهمیدم که ریدیم!
- اهم دیر وقتِ بریم بخوابیم.
بعد نشستم کف آشپزخونه و زل زدم به کابینت رو به روم.
که با این حرکتم یکم نگاهم کرد بعد گفت:
- مگه نمی‌خوای بخوابی؟
سر تکون دادم.
بادیگارد: خب پس الان این حرکتت چی می‌گه؟
و اشاره به من که کف زمین نشسته بودم و به سوسک‌های آشپزخونه زل زده بودم کرد.
- من خود درگیری دارم تو برو... .
و باز به همون نقطه‌ی کور زل زدم.
که اون هم کنارم نشست رو زمین
بادیگارد: فکر کنم دردمون مشترکِ.
و اون هم زل زد به نقطه‌ی کور.
وجدان: خلش کردی؟ یا خل بوده؟!
- خوابم نمی‌بره بادی نمی‌دونم چرا؟
نگاهش رو داد به من و با خنده‌‌ی غرور آمیزی گفت:
- شاید عاشق شدی؟!
یکم با حالت فوش نگاهش کردم بعد گفتم:
- اگه این‌طور برداشت می‌کنی پس خودتم عاشقی؟!
یه دوتا سرفه‌ی مصلحتی کرد.
بادیگارد: بهتره بریم بخوابیم.
- عه فکر کردی زرنگی!؟ حالا که بحث رو باز کردی تا آخرش باید وایسی وگرنه ترسویی!
چپ چپ نگاهم کرد که منم راست راست نگاهش کردم.
خندید و با شعر گفت:
- قصه از کجا شروع شد... از روزی که اون رو دیدم... .
فهمیدم مسخره بازیش گرفته.
- خیلی خری.
ابروهاش رو انداخت بالا.
بادیگارد: نه بیش‌تر از تو.
حرصی لب‌هام رو جمع کردم که نگاهش اوفتاد سمت لب‌هام.
بادیگارد: چی مالیدی بهشون؟
- چی؟
بادیگارد دوباره نگاهش رو با غرور داد به چشم‌هام.
- می‌گم چه بلایی سرشون آوردی؟
- به‌ توچه!
بادیگارد: آخه زیادی برق می‌زنن.
تازه یادم اومد برق لب زدم! خدا از سر گناهان ما بگذر... .
- بهش می‌گن برق لب.
بادیگارد دوباره صاف نشست.
بادیگارد: آها، از اینایی که می‌زنن سرطان می‌گیرن.
- زورت می‌گیره بگی قشنگ شدی؟!
جدی به سرتا پام نگاه کرد.
بادیگارد: مگه قشنگ شدی؟!
حرصی دندون قرچه‌ی آرومی کردم.
- جنابعالی یا کوری یا حسود که چشم نداری ببینی!
این‌دفعه نوبت اون بود که رگ لجبازی بگیره.
بادیگارد: بله، پس برو پیش اون آقا سیروس که چشماش ببینه!
با لجبازی گفتم:
-‌ آره آره می‌رم. پس فکر کردی نمی‌رم؟!
نفس‌های عصبیش مثل اژدها تو صورتم می‌خورد.
حرصمون گرفته بود نه این‌طور که فکرشو می‌کنید در حدی که دلمون می‌خواست کله‌ی هم رو بکنیم!
- چیه؟ حسودیت شد!
بادیگارد: حیف نیست به دختری مثل تو نگاه کنم!
چشم‌هام گرد شد فکر کنم کارمون به صبح نکشیده همین‌جا هم‌دیگه رو قتل عام می‌کنیم.
- آره، از بس چشمات لوچ و زشتِ حیف هست که بقیه ببین به من نگاه می‌کنی!
دندون قرچه‌ای کرد که جیگرم حال اومد.
آخیش بسوز آقای مرادی.
بلند شدم.
- شبت نَبِخیر آقای مرادی!
فقط خدا می‌دونه این نبخیر چه معنی می‌ده. یعنی شبت به خیر نباشه.
من موندم چه‌طوری تو جِدیت این چرت و پرتا رو هم می‌گیم.
تند تند از آشپزخونه خارج شدم که رسیدم به محیط تاریک.
وجدان: حالا بگو گو*ه خوردم!.
یادم نبود این‌جا تاریک هست.
بادیگارد تو چارچوب آشپزخونه وایساد و نگاهش به من بود یه از اون لبخندهای بدجنس فرصت طلب گوشه‌ی لب‌هاش نقش بست.
بادیگارد: خواب‌های بد ببینی جونور!
و زارتی لامپ رو خاموش کرد.
قلبم وایساد. هیی.
از کنارم رد شد و رفت سمت پله‌ها.
تو نور کمی که از چراغ خواب طبقه‌ی بالا میومد دیدم دستش رو بالا آورد و با حالت نمایشی انگشت‌هاش رو جمع کرد و گفت:
- خدافس!
و رفت... .
ای الهی بمیری. خودم رو سنگ قبرت شمع بزارم. الهی خودم گل پر پر کنم سر مزارت. الهی خودم قرآن بخونم سرِ خاکت.
انگار بچه‌های دو ساله! یعنی هیچ فرقی نداره!.
حرصی شلوارم رو از تو دست و پام جمع کردم و خواستم برم بالا که.
یخچال قولنج شکوند هم‌زمان شالم هم کشیده شد به بازوم که فکر کردم جنِ!
فوری گفتم یا ابرفضل و پله‌ها رو دو تا یکی بالا کردم و نفهمیدم چه‌طوری خودم رو به اتاق رسوندم.
فقط حس می‌کردم دارم از ترس پس میوفتم!.
تو دلم لعنتی به بادیگارد فرستادم.
کثافت خودپرست! این جلوی آینه به خودش سجده می‌کنه! خدا بزن تو سر چنین بنده‌ای.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
65
530
مدال‌ها
1
ساعت تقریبا طرف‌های ظهر بود و من هنوز مثل چسب به دشک چسبیده بودم و قست نداشتم اون دشک مادر مرده رو ول کنم!
خوب معلومه تا ساعت سه و نیم که بیدار بودم داشتم با اون کلِ خر کلکل می‌کردم.
بعدش هم که صدای گوشی‌ها دونه دونه بلند شد و همه رفتن نماز به‌جز من!
کلا همه چیز دَر هم بَر هم بود دیگه. می‌دونید؟.
با صدای جیغ بچه‌ها از پایین سعی کردم این چشم‌های بی‌صاحاب رو باز کنم ولی مگه می‌شد؟! انگار قسم خورده بودن تا آخرین توانشون خودشون رو بسته نگه دارن!
با صدای انفجاری چشم‌هام دیگه به کل باز شد.
ترانه بود که با جفتک پریده بود تو در اتاق و فکر کنم در و با گچ دیوار و همه چیز رو از جا با هم کند!.
یه جور نگاهش کردم که یعنی من کیم؟ تو کی‌ای؟ این‌جا کجاست؟
ترانه با جیغ مثل گوریل انگوری اومد سمتم و خودش رو پرت کرد رو تخت که نفسم بند اومد.
شروع کرد به تند تند تکون دادنم.
ترانه: پاشو... پاشو... می‌خوایم بریم لب دریا.
- لب کجا؟
ترانه رو به بازان
ترانه: اصلا مشخصِ تو باغ نیست.
باران طبقِ همیشه ریلکس اومد تو اتاق.
باران: آرامش راست می‌گه، بلند شو.
وقتی فهمیدم قضیه چیه و زلزله نیومده آروم چرخیدم به سمت مخالف و همون‌طور که چشم‌هام رو می‌بستم که دوباره بگیرم بخوابم.
- آها خوب بسلامتی... .
ترانه چنگ انداخت تو پتو که حس کردم دل و رودم اومد سر لوزالمعدم.
ترانه: مگه با تو نیستم! به سلامتی دیگه چه صیغه‌ای هست؟
باران: الان ساعت ۱۲ هست، آرامش همه بیدارن! تو خجالت نمی‌کشی؟
- مگه شما که بیدارید از منی که خوابم خجالت کشیدید که منی که خوابم از شما که بیدارید خجالت بکشم؟
باران با گردنی کج و نگاهی گیج.
باران: ها؟!
با دستم برو بابایی رو نشونش دادم.

*پنج دقیقه بعد*

من رو بزور از تخت بیرون کشیدن و الان من رو مثل شاخه نبات نشوندن رو میز تمام و کمال!
ترانه همون‌طور که دستش با حالت متفکری زیر چانه‌ش بود و به من زل زده بود.
ترانه: اوم فکر کنم خوب شد!
باران: آره، بدو ترانه کِرم بردار تا بریم.
یه نگاه دوباره تو آینه به خودم کردم مانتویِ قهوه‌ای تنگ با شلوار لگ مشکی و شال مشکی.
- این چه سمیه؟
ترانه: به این جیگری شدی دلتم بخواد.
دوباره یه نگاه تو آینه به خودم انداختم.
- چی می‌گی؟ آدم یادِ گو*ه می‌اوفته.
با این حرفم باران مثلِ اسب شِیهه کشید. آره بخند ان‌قدر بخند تا جونت در بیاد.
ترانه: خاک تو سرت کنن حتما منم که زرد پوشیدم ادرارم!.
باز باران شیهه کشید. کلا این امروز قست داره نقش اسب رو بازی کنه.
ترانه: ای مرض. تو خودت چی هستی با این رنگ مانتوت انگار استفراغ هست.
رنگ مانتوش سبز بود. یعنی خاک تو سرم با این دوست‌های عتیقه پیدا کردنم.
باران: مانتوهای هممون قشنگِ اگر آدم باشید کسی مثل ما نیست این چرندیاتو فکر کنه.
رژ جامد سیگاریم رو برداشتم و کشیدم به لبام.
- آره این رو راست می‌گه.
صدای آرمین از پایین اومد که داشت ما رو صدا می‌کرد که بریم.
ترانه تا صدای آرمین رو شنید نگفت ما کی هستیم، چی هستیم، قرارِ با ما باشه یا نه، فوری همون‌جور وحشیانه که اومده بود تو وحشیانه هم رفت بیرون.
باران هم دیگه از رفتارهای ضایع ترانه همه چیز رو فهمیده بود اشاره به در کرد.
باران: من برم تا این دختر دستِ گلی به آب نداده.
خندیدم و سر تکون دادم که باران هم رفت.
صداهاشون نمی‌اومد انگار همه رفته بودن.
من نمی‌دونم چرا هیچ‌وقت کسی من رو آدم حساب نکرد! بخدا منم آدمَم نمی‌میرید اگر برای من هم صبر کنید.
کیف بندی ظریف مشکیم رو انداختم رو کولم و از اتاق خارج شدم.
زیر لب نِق نِق می‌کردم.
- ببین تروخدا نمی‌گن تو هم آدمی برات وایسیم. فقط انگار فوک آب ندیده می‌دون سمت آب.
دوباره تو آینه پذیرایی خودم رو برنداز کردم.
- جون! خدا چی آفریدی؟ ملکه‌ی زیبایی!
یکم صورتم رو با ناز این‌ طرف و اون طرف کردم.
- نه می‌بینم روز به روز جذاب‌تر از دیروزتی دختر! ببینم امروز چند نفر رو به زانو در میاری! سیروس که خاکی شد.
یکم خودم رو عقب کشیدم.
- اوم ببینیم بادیگارد هم خاکی میشه یا نه!
و برای خودم تو آینه لبامو غنچه کردم و چشمک زدم که زارت نگاهم خورد از تو آینه به بادیگارد که دست به سی*ن*ه عکسش توش پیدا بود.
حالا مونده بودم این لب‌های غنچه شدم رو جمع کنم! یا اون چشمی که بسته بودم رو باز کنم! یا اون حرفی که زده بودم رو پس بگیرم!
یعنی خاک تو سر من. خاک بر سر من فقط با این چیز شعرهای عاشقانه‌م.
دیدم همین‌جور با چشم‌های بی‌تفاوت مغروری نگاهم می‌کنه که فهمیدم خیلی ضایع بوده حرف‌هام.
خدا چی می‌شد همون روزهای اول آشناییمون با یه تیر خلاصم می‌کرد! آخه تو بگو... .
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین