- Sep
- 65
- 530
- مدالها
- 1
چند دقیقه مثل خرِ تو گل گیر کرده تو ژِستم خوشکم زده بود که گفت:
- نمیخوای از این حرکت خارج شی؟
سر تکون دادم.
- چرا، چرا... .
و بعد مثل یک انسان صاف وایسادم و برگشتم طرفش.
بادیگارد: هنوز یک چشمت بستهست.
زِرت... از حالت چشمک هنوز در نیومدم؟!
- ببخشید یکم هول کردم.
همونطور با چشمهایی که معلوم بود داره میگه نمیفهمَمت نگاهم میکرد.
حرصم گرفت.
- چیه چشمهام گرفتَتت؟
یه نگاه به سرتاپام انداخت.
بادیگارد: نه، خل بودنت تو چِشمِ.
دلم میخواست سرش رو بگیرم بکوبم به میز تو پذیراییا ولی خودم رو کنترل کردم.
وجدان: آره، هیچکی هم نه بادیگارد! تو سر یه غول رو بشکونی؟! سرت رو نشکونه خیلی هست.
بادیگارد که نگاه خیرم رو دید و نمیفهمید به چی فکر میکنم خودش به حرف اومد:
- همه رفتن، من موندم که تنهایی نخوای بری.
- مگه دوستهام... .
بادیگارد: اونها که اسم دریا اومد دویدن و رفتن.
از یه طرفی تو دلم عروسی بود که بهخاطر من وایساده از طرفی دلم میخواست خودکشی کنم بهخاطر گند کاریهای چند دقیقه پیشم.
وجدان: خل شدی؟ برای تو که نمونده. برای کارش مونده! مثلا بادیگاردت هستا.
ایش! این مورد رو یادم نبود.
شالم رو روی سرم مرتب کردم و رفتم طرف در که اون هم پشت سرم گوشیش رو برداشت و کرد تو جیبش و اومد.
آخه بگو کی برای یه قدم راه مانتو میپوشه! که تو پوشیدی؟ یکی این رو به من بگه؟.
بچهها رو دیدم که مثل اورنگتان اوفتاده بودن تو آب و خودشون رو تا میتونستن خیس کرده بودن.
با دیدنشون چنان جیغ زدم که فکر کنم بادیگارد از کارش همین فرداست که استعفا بده با این صدای کر کنندم.
فوری بیخیال بادیگارد که همراهم بود شدم و دویدم طرف دریا.
آرمین سوت بلند بالایی زد.
آرمین: میگ میگ اومد.
از کنار پسرا که لب ساحل بودن دویدم و پریدم تو آب.
یعنی گند زدم به مانتوم! سرتا پام شد چسبون چسبون.
هی بلند میخندیدم و میانداختم تو آب دنبال باران و ترانه. ترانه جیغ میزد و میگفت ولم کن وحشی.
باران هم آب شور تو چشم همه میریخت!
یعنی یه چند تا آدم بی فرهنگ آب ندیده!
هرکی ما رو میدید میگفت اینا از پشت کوه اومدن.
ترانه هم به شوق اینکار و تقلید از باران آب ریخت تو چشم آرمین. که آرمین داداش در اومد. ترانه از خنده یه عری زد که آرمین یهو اوفتاد دنبالش. خیلی قشنگ بود . ترانه بدو آرمین بدو. من که مرده بودم از خنده.
سهراب هم گیر داده بود به باران بدبخت و هی کرم میریخت. این هم مشکوک میزنهها. منم که مثل خر تو آب دور خودم میچرخیدم که نگاهم اوفتاد به ساحل که بادیگارد رو دیدم.
وایساده بود حرکات ضد و نقیص من رو نگاه میکرد براش با خنده دست تکون دادم.
که با اخمهای توهمی نگاهم کرد.
وا، خوبی بهش نیومده! یه بار لبخند بزن که بفهمیم دهن هم داری. والا.
لباسم خیلی خیس شده بود کم کم داشتم اذیت میشدم ولی خب حیف بود این حس خوب رو از دست بدم.
خوب که آب تنی کردم اومدم از آب بیرون و کنار بادیگارد رو شنها نشستم.
دیدم با چوب داره رو شنها خط میکشه.
یکم نگاه کردم انگار داشت یه چیزی مینوشت بیشتر گردن کشیدم که فهمید و زارتی پاکش کرد.
با حالت برو گمشویی نگاهش کردم که
یکم کجتر نشست تو یه حرکت چوب رو ازش گرفتم که چشم غرهای بهم رفت.
یا حضرت ابن ملجم این دیگه کیه!
رو شنها نوشتم بادیگارد من کیه؟
که نگاه جدیش اوفتاد به شنها بعد نگاهش رو دوخت تو چشمهام.
دوباره نوشتم میخوام یه رازی راجبع بهش بهت بگم.
اینجا بحث مهم شد! چون انگار کنجکاو شد.
نوشتم بین خودمون باشهها.
از گوشهی چشم نگاهی به من کرد که لبخند خوشمزهای بهش زدم.
نوشتم: خیلی خوشگلِ!
منتظر عکس العملش نموندم و فوری بلند شدم و رفتم طرف بچهها که اومده بودن تو ساحل!
تو هِین رفتن برگشتم نگاهش کردم که دیدم با لبخند قشنگی به ماسهها خیره شده.
من بمیرم واسه این لبخند!. که صورتش رو نورانی میکنه.
وجدان: عاشق شدی؟!
دستم رو آروم گذاشتم رو قلبم.
به خودم که نمیتونم دروغ بگم!. آره.
وجدان: بالاخره اعتراف کردی!.
لبخند رضایت مندی زدم. آره به خودم اعتراف کردم.
- نمیخوای از این حرکت خارج شی؟
سر تکون دادم.
- چرا، چرا... .
و بعد مثل یک انسان صاف وایسادم و برگشتم طرفش.
بادیگارد: هنوز یک چشمت بستهست.
زِرت... از حالت چشمک هنوز در نیومدم؟!
- ببخشید یکم هول کردم.
همونطور با چشمهایی که معلوم بود داره میگه نمیفهمَمت نگاهم میکرد.
حرصم گرفت.
- چیه چشمهام گرفتَتت؟
یه نگاه به سرتاپام انداخت.
بادیگارد: نه، خل بودنت تو چِشمِ.
دلم میخواست سرش رو بگیرم بکوبم به میز تو پذیراییا ولی خودم رو کنترل کردم.
وجدان: آره، هیچکی هم نه بادیگارد! تو سر یه غول رو بشکونی؟! سرت رو نشکونه خیلی هست.
بادیگارد که نگاه خیرم رو دید و نمیفهمید به چی فکر میکنم خودش به حرف اومد:
- همه رفتن، من موندم که تنهایی نخوای بری.
- مگه دوستهام... .
بادیگارد: اونها که اسم دریا اومد دویدن و رفتن.
از یه طرفی تو دلم عروسی بود که بهخاطر من وایساده از طرفی دلم میخواست خودکشی کنم بهخاطر گند کاریهای چند دقیقه پیشم.
وجدان: خل شدی؟ برای تو که نمونده. برای کارش مونده! مثلا بادیگاردت هستا.
ایش! این مورد رو یادم نبود.
شالم رو روی سرم مرتب کردم و رفتم طرف در که اون هم پشت سرم گوشیش رو برداشت و کرد تو جیبش و اومد.
آخه بگو کی برای یه قدم راه مانتو میپوشه! که تو پوشیدی؟ یکی این رو به من بگه؟.
بچهها رو دیدم که مثل اورنگتان اوفتاده بودن تو آب و خودشون رو تا میتونستن خیس کرده بودن.
با دیدنشون چنان جیغ زدم که فکر کنم بادیگارد از کارش همین فرداست که استعفا بده با این صدای کر کنندم.
فوری بیخیال بادیگارد که همراهم بود شدم و دویدم طرف دریا.
آرمین سوت بلند بالایی زد.
آرمین: میگ میگ اومد.
از کنار پسرا که لب ساحل بودن دویدم و پریدم تو آب.
یعنی گند زدم به مانتوم! سرتا پام شد چسبون چسبون.
هی بلند میخندیدم و میانداختم تو آب دنبال باران و ترانه. ترانه جیغ میزد و میگفت ولم کن وحشی.
باران هم آب شور تو چشم همه میریخت!
یعنی یه چند تا آدم بی فرهنگ آب ندیده!
هرکی ما رو میدید میگفت اینا از پشت کوه اومدن.
ترانه هم به شوق اینکار و تقلید از باران آب ریخت تو چشم آرمین. که آرمین داداش در اومد. ترانه از خنده یه عری زد که آرمین یهو اوفتاد دنبالش. خیلی قشنگ بود . ترانه بدو آرمین بدو. من که مرده بودم از خنده.
سهراب هم گیر داده بود به باران بدبخت و هی کرم میریخت. این هم مشکوک میزنهها. منم که مثل خر تو آب دور خودم میچرخیدم که نگاهم اوفتاد به ساحل که بادیگارد رو دیدم.
وایساده بود حرکات ضد و نقیص من رو نگاه میکرد براش با خنده دست تکون دادم.
که با اخمهای توهمی نگاهم کرد.
وا، خوبی بهش نیومده! یه بار لبخند بزن که بفهمیم دهن هم داری. والا.
لباسم خیلی خیس شده بود کم کم داشتم اذیت میشدم ولی خب حیف بود این حس خوب رو از دست بدم.
خوب که آب تنی کردم اومدم از آب بیرون و کنار بادیگارد رو شنها نشستم.
دیدم با چوب داره رو شنها خط میکشه.
یکم نگاه کردم انگار داشت یه چیزی مینوشت بیشتر گردن کشیدم که فهمید و زارتی پاکش کرد.
با حالت برو گمشویی نگاهش کردم که
یکم کجتر نشست تو یه حرکت چوب رو ازش گرفتم که چشم غرهای بهم رفت.
یا حضرت ابن ملجم این دیگه کیه!
رو شنها نوشتم بادیگارد من کیه؟
که نگاه جدیش اوفتاد به شنها بعد نگاهش رو دوخت تو چشمهام.
دوباره نوشتم میخوام یه رازی راجبع بهش بهت بگم.
اینجا بحث مهم شد! چون انگار کنجکاو شد.
نوشتم بین خودمون باشهها.
از گوشهی چشم نگاهی به من کرد که لبخند خوشمزهای بهش زدم.
نوشتم: خیلی خوشگلِ!
منتظر عکس العملش نموندم و فوری بلند شدم و رفتم طرف بچهها که اومده بودن تو ساحل!
تو هِین رفتن برگشتم نگاهش کردم که دیدم با لبخند قشنگی به ماسهها خیره شده.
من بمیرم واسه این لبخند!. که صورتش رو نورانی میکنه.
وجدان: عاشق شدی؟!
دستم رو آروم گذاشتم رو قلبم.
به خودم که نمیتونم دروغ بگم!. آره.
وجدان: بالاخره اعتراف کردی!.
لبخند رضایت مندی زدم. آره به خودم اعتراف کردم.
آخرین ویرایش: