جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [پزشکِ روانی] اثر «بهاره ترابی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط بهاره ترابی با نام [پزشکِ روانی] اثر «بهاره ترابی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,221 بازدید, 56 پاسخ و 25 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پزشکِ روانی] اثر «بهاره ترابی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع بهاره ترابی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN

نظرت راجبع به رمان

  • قشنگ نیست، دوستش ندارم.

    رای: 0 0.0%

  • مجموع رای دهندگان
    6
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
65
530
مدال‌ها
1
چند دقیقه مثل خرِ تو گل گیر کرده تو ژِستم خوشکم زده بود که گفت:
- نمی‌خوای از این حرکت خارج شی؟
سر تکون دادم.
- چرا، چرا... .
و بعد مثل یک انسان صاف وایسادم و برگشتم طرفش.
بادیگارد: هنوز یک چشمت بسته‌ست.
زِرت... از حالت چشمک هنوز در نیومدم؟!
- ببخشید یکم هول کردم.
همون‌طور با چشم‌هایی که معلوم بود داره می‌گه نمی‌فهمَمت نگاهم می‌کرد.
حرصم گرفت.
- چیه چشم‌هام گرفتَتت؟
یه نگاه به سرتاپام انداخت.
بادیگارد: نه، خل بودنت تو چِشمِ.
دلم می‌خواست سرش رو بگیرم بکوبم به میز تو پذیراییا ولی خودم رو کنترل کردم.
وجدان: آره، هیچکی هم نه بادیگارد! تو سر یه غول رو بشکونی؟! سرت رو نشکونه خیلی هست.
بادیگارد که نگاه خیرم رو دید و نمی‌فهمید به چی فکر می‌کنم خودش به حرف اومد:
- همه رفتن، من موندم که تنهایی نخوای بری.
- مگه دوست‌هام... .
بادیگارد: اون‌ها که اسم دریا اومد دویدن و رفتن.
از یه طرفی تو دلم عروسی بود که به‌خاطر من وایساده از طرفی دلم می‌خواست خودکشی کنم به‌خاطر گند کاری‌های چند دقیقه پیشم.
وجدان: خل شدی؟ برای تو که نمونده. برای کارش مونده! مثلا بادیگاردت هستا.
ایش! این مورد رو یادم نبود.
شالم رو روی سرم مرتب کردم و رفتم طرف در که اون هم پشت سرم گوشیش رو برداشت و کرد تو جیبش و اومد.
آخه بگو کی برای یه قدم راه مانتو می‌پوشه! که تو پوشیدی؟ یکی این رو به من بگه؟.
بچه‌ها رو دیدم که مثل اورنگتان اوفتاده بودن تو آب و خودشون رو تا می‌تونستن خیس کرده بودن.
با دیدنشون چنان جیغ زدم که فکر کنم بادیگارد از کارش همین فرداست که استعفا بده با این صدای کر کنندم.
فوری بی‌خیال بادیگارد که همراهم بود شدم و دویدم طرف دریا.
آرمین سوت بلند بالایی زد.
آرمین: میگ میگ اومد.
از کنار پسرا که لب ساحل بودن دویدم و پریدم تو آب.
یعنی گند زدم به مانتوم! سرتا پام شد چسبون چسبون.
هی بلند می‌خندیدم و می‌انداختم تو آب دنبال باران و ترانه. ترانه جیغ می‌زد و می‌گفت ولم کن وحشی.
باران هم آب شور تو چشم همه می‌ریخت!
یعنی یه چند تا آدم بی فرهنگ آب ندیده!
هرکی ما رو می‌دید می‌گفت اینا از پشت کوه اومدن.
ترانه هم به شوق این‌کار و تقلید از باران آب ریخت تو چشم آرمین. که آرمین داداش در اومد. ترانه از خنده یه عری زد که آرمین یهو اوفتاد دنبالش. خیلی قشنگ بود . ترانه بدو آرمین بدو. من که مرده بودم از خنده.
سهراب هم گیر داده بود به باران بدبخت و هی کرم می‌ریخت. این هم مشکوک می‌زنه‌ها. منم که مثل خر تو آب دور خودم می‌چرخیدم که نگاهم اوفتاد به ساحل که بادیگارد رو دیدم.
وایساده بود حرکات ضد و نقیص من رو نگاه می‌کرد براش با خنده دست تکون دادم.
که با اخم‌های توهمی نگاهم کرد.
وا، خوبی بهش نیومده! یه بار لبخند بزن که بفهمیم دهن هم داری. والا.
لباسم خیلی خیس شده بود کم کم داشتم اذیت می‌شدم ولی خب حیف بود این حس خوب رو از دست بدم.
خوب که آب تنی کردم اومدم از آب بیرون و کنار بادیگارد رو شن‌ها نشستم.
دیدم با چوب داره رو شن‌ها خط می‌کشه.
یکم نگاه کردم انگار داشت یه چیزی می‌نوشت بیشتر گردن کشیدم که فهمید و زارتی پاکش کرد.
با حالت برو گمشویی نگاهش کردم که
یکم کج‌تر نشست تو یه حرکت چوب رو ازش گرفتم که چشم غره‌ای بهم رفت.
یا حضرت ابن ملجم این دیگه کیه!
رو شن‌ها نوشتم بادیگارد من کیه؟
که نگاه جدیش اوفتاد به شن‌ها بعد نگاهش رو دوخت تو چشم‌هام.
دوباره نوشتم می‌خوام یه رازی راجبع بهش بهت بگم.
این‌جا بحث مهم شد! چون انگار کنجکاو شد.
نوشتم بین خودمون باشه‌ها.
از گوشه‌ی چشم نگاهی به من کرد که لبخند خوشمزه‌ای بهش زدم.
نوشتم: خیلی خوشگلِ!
منتظر عکس‌ العملش نموندم و فوری بلند شدم و رفتم طرف بچه‌ها که اومده بودن تو ساحل!
تو هِین رفتن برگشتم نگاهش کردم که دیدم با لبخند قشنگی به ماسه‌ها خیره شده.
من بمیرم واسه این لبخند!. که صورتش رو نورانی می‌کنه.
وجدان: عاشق شدی؟!
دستم رو آروم گذاشتم رو قلبم.
به خودم که نمی‌تونم دروغ بگم!. آره.
وجدان: بالاخره اعتراف کردی!.
لبخند رضایت‌ مندی زدم. آره به خودم اعتراف کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
65
530
مدال‌ها
1
شب کنار بچه‌ها دور آتیش جمع شده بودیم. میلاد گیتارش رو آورده بود و داشت می‌نواخت. بچه‌ها هم هر کدومشون تو حس خودشون غرق شده بودن.
تو تاریکی نگاهم اوفتاد به روبه روم. بادیگارد کمی خم شده بود رو به جلو و نگاه ذوب کنندش به من بود. منم خیره‌ی چشم‌های هیپنوتیزم کنندش بودم و این آهنگ بود که تو فضا می‌پیچید.
با دست زدن بقیه بادیگارد تکون کمی خورد که به خودم اومدم.
ترانه و باران: دوباره... دوباره... یه بار فایده نداره!.
خندان: آره میلاد خان دوباره بزنید.
میلاد خان دیگه چه ضیغه‌ای هست آدم یاد چنگیزخان میوفته! دختره‌ی نچسب!.
خندان دقیقا اون طرف بادیگارد نشسته بود و باران هم اون سمت دیگه‌ش.
من هم بین آرمین و سیروس نشسته بودم.
میلاد: نه دیگه زیادی خوش به حالتون می‌شه.
فریبا: بابا اعتماد به عرش!.
همه خندیدن منم داشتم لبخند می‌زدم که سیروس کمی به طرفم خم شد.
سیروس: از دیروز تا حالا حتی یه کلمه هم با هم حرف نزدیم.
نگاهم رو دادم به چهرش که نور آتیش روشنش کرده بود.
سیروس: قدیم‌ها که ان‌قدر کم حرف نبودی.
همون‌طور فقط بهش خیره شده بودم.
من قدیم سیروس رو دوست داشتم ولی اون رفت حتی شاید می‌دونست که من دوستش دارم پس چرا رفت!.
نگاهم رو از چشم‌های عسلیش گرفتم.
- من همون آرامش قبلم.
صداش رو شنیدم:
- هنوز همون آرامشِ من؟
منظورش آرامش زندگیش بود آرامشی که وقتی من بودم براش برقرار بود. این رو همیشه بهم می‌گفت.
کف دستش رو باز کرد که گردنبندی رو دیدم.
سیروس: یادت میاد؟!
خیره‌ی گردنبند شدم. نماد A که کنارش قلب پر از نگینی بود.
چهره‌ام غم زده شد.
سیروس: این رو کی به من داد؟.
نگاهم رو دوختم به چشم‌هاش. آره شاید حسی بهش داشتم ولی وقتی که رفت دوست داشتن منم کم رنگ شد.
- منم دارمش.
منتظر ادامه‌ی حرفم موند که دست کردم و از تو یقه‌م گردنبند S رو درآوردم سیروس لبخند قشنگی زد.
سیروس: انتظارش رو نداشتم.
کمی تو اون حالت موندیم بعد از کمی وقت روم رو ازش گرفتم و نگاهم خیره‌ی نگاه و گیرا و جذاب روبه روم شد که هنوز به من بود.
بادیگارد... .
باران از کنار بادیگارد بلند شد و اومد کنار من.
باران: آرامش خوبی؟!
می‌دونستم یه چیزهایی رو فهمیده ولی با سر گفتم که خوبم.
بعد از کمی وقت که اون‌جا بودیم بچه‌ها تصمیم گرفتن که یه چیز بخرن تا شام بخوریم.
مردها اول مارو تا ویلا همراهی کردن و بعد رفتن برای شام.
وارد پذیرایی شده بودیم.
فریبا: بچه‌ها نمی‌دونم چرا دلم کباب کشیده.
ترانه همین‌جور که شال رو از سرش در می‌آورد.
ترانه: بخدا که من فقط دلم کشیده سرم چند دقیقه ل*خ*ت باشه.
باران: توهم؟!
از حرفشون خندم گرفت همه باهم خندیدیم.
باران: آرامش چند لحظه میای؟!
نگاهم رو دادم به باران که سمت یکی از اتاق‌ها وایساده بود. سر تکون دادم که منتظرم وایساد.
- بچه‌ها چند لحظه الان میام.
رفتم پشت سر باران تو اتاق.
در رو بست.
باران: آرامش باید راجبع به یه چیزهایی باهات حرف بزنم.
- می‌دونم راجب چی می‌خوای... .
نزاشت حرفم رو کامل کنم با ناراحتی گفت:
- متاسفم آرامش. بخدا من نمی‌دونم تو هنوز به سیروس حس داری یا نه و این داره اذیتم می‌کنه.
رفتم جلو و دقیقا رو به روش وایسادم.
- باران من سیروس رو الان مثل یه داداش بزرگتر می‌بینم درست مثل آرمین.
باران نگاهش رو دوخت به چشم‌هام.
باران: می‌دونم که حست کم‌ رنگ شده ولی آرامش... سیروس تو رو... .
و ادامه نداد.
کلافه نشستم رو تخت. واقعا همه چیز درهم بود. سیروس الان برگشته بود درست زمانی که فراموشش کرده بودم. درست زمانی که عاشق شده بودم.
باران اومد کنارم رو تخت نشست. دستش رو گذاشت رو شونم که نگاهم رو دوختم بهش.
باران: می‌دونم عاشق شدی پس به سیروس دیگه فکر نکن.
نگاهم رنگ غم گرفت اون از کجا فهمیده بود. دستش رو از شونم برداشت و باز به رو به رو خیره شد.
باران: دوست ندارم آبجی قشنگم رو ناراحت ببینم. درستِ سیروس برادرم هست و خیلی دوستش دارم ولی من نمی‌تونم خودخواه باشم و تو رو برای برادرم نگه دارم و از عشقت جدات کنم. اون جوری اگر هم با سیروس ازدواج کنی وقتی عشقی بهش نداشته باشی خوشبخت نمی‌شید.
دلم ضعف رفت برای این همه محبتش.
- باران تو خیلی خوبی... .
باران لبخند غمگینی زد. چشم‌هام بارونی داشت می‌شد. اشکم ریخت رو گونم و محکم باران رو بغل کردم اون هم من رو محکم گرفت.
باران: همیشه آبجی خودم می‌مونی.
از بغلش جدا شدم.
- تو هم همین‌طور.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
65
530
مدال‌ها
1
تو حس بودیم که در از جا کنده شد و ترانه نمایان!.
ترانه: چی می‌گید شما دوتا دو ساعته؟!
باران با دستش برو گمشویی نشون ترانه داد که باعث شد ترانه بیاد تو و در رو پشت سرش بست.
ترانه: عه سریال هندی هست؟ که اشکتون سر مشکتونِ؟
بعد جیغ زد.
ترانه: خرید اگه چیزی رو از من مخفی کنید.
باران: اَه سرم رفت. چی می‌گی ترانه؟
ترانه اومد جلو و دست به سی*ن*ه.
ترانه: اصلا من قهرم.
باران نگاهی به من کرد و خواست بگه قضیه چی هست که فوری دستم رو آوردم بالا که یعنی نگو این بفهمه بدبخت شدم رفتِ. والا این همین حالاش جلو بادیگارد خیلی ضایع رفتار می‌کنه وای به حال این‌که بفهمه همه‌ی فرضیات چرندش درست از آب دراومده و من رو بادیگارد کراشم واقعا... !. خدا نیاره اون روز رو حتی به چشم کافر!.
صدای درِ بیرون اومد که ترانه از خوشحالی جیغ زد.
ترانه: شام رو آوردن.
من و باران با چشم‌هایی که یعنی تو دیگه خوب نمی‌شی نگاهش می‌کردیم که سریع رژ منِ بی زبون و که رو میز بود برداشت و رژ رویِ لب‌هاش رو باهاش تجدید کرد و چندبار مالوند بهم و صدای ماچ در آورد.
ترانه: آها حالا برم پیش آرمین.
بعد یه قری داد تو گردنش و از اتاق خارج شد. ببین من چقدر خود دارم و این چقدر ضایع! تفاوت آدم‌ها رو تو عاشقی می‌بینید!.
باران: نه به این که ان‌قدر ضایع‌ست نه به تو که اصلا بهت نمیاد بعضی‌ وقت‌ها که از بادیگارد خوشت میاد.
- وا، خب غرور هم باید یکم داشته باشه آدم.
از اتاق خارج شدیم و رفتیم سر سفره.
در واقع چون میز نهارخوری چهار نفره بود ترجیح داده بودن تو پذیرایی شام صرف شه. خخ.
شروع کردیم با دخترا چیدن بشقاب‌ها توی سفره. همه چیز تموم شده بود تقریباً. رفتم تا پارچ خاطره انگیزمون رو بیارم! والا یه بار که توش عرق گیاهی بود که سرش دعوامون شد و آخرش گند زد به لباسامون یه بار هم که نصف شب باعث شد بغلمون کنه این‌دفعه قراره چه‌طور بشه رو خدا عالمه. فقط خدا کنه دور از فرهنگ اسلامی نباشه!.
پارچ رو به آغوش کشیدم و همین که خواستم برم پام رفت تو ظرف ماست‌ها. اَخ حالم بهم خورد. گندش بزنن اینم شانس که من دارم؟
همش مالِ این پارچ آب هست هرچی من می‌کشم! انگار روش دعا خوندن.
وجدان: آخه کی رو پارچ دعا می‌خونه که تویِ خرافاتی باور کردی؟!
یه نگاه به ماست کردم بعد به پای سفید شدم.
وجدان: تو کوری می‌ندازی گردن پارچ بی‌زبون!.
خب حالا خودش خواست از خودش دفاع می‌کنه تو لازم نیست زبون بریزی!.
پای ماستیم رو آوردم بالا و کردم تو سینک تا بشورم. انگار ملخ پاهام از هم باز بود که حس کردم یکی دقیقا پشت سرمِ و روم خم شده تا ببینه دارم چه غلطی می‌کنم الان.
صورتم رو چرخوندم که راست خوردم به نیم‌رخ بادیگارد.
یعنی لعنت به این شانس من. همش هم اینی که روش کراشم از راه می‌رسه.
سریع گفتم:
- من حواسم بود. ماستِ خودش اومد تو پام...
انگار خندش گرفت چون نگاهش می‌گفت می‌خواد بپُکه ولی نمی‌زاشت.
بادیگارد: این غرورت من و کشته. پات رفته تو ماست بعد برا این‌که ضایع نشی می‌گی ماستِ خودش اومد تو پام؟.
خودمم خندم گرفت راست می‌گفت من خیلی پرو تشریف داشتم.
دید چیزی نمی‌گم گفت:
- اومدم ماست‌ها رو ببرم.
اشاره کردم به پشت سرم و ماستی که جای پای من توش بود.
- بیا خیلی به دِلِتِ ببر!.
لباش رو گاز گرفت که نخنده و خودش و اون شونه‌های پهن مردونش رو عقب کشید.
بادیگارد: نکنه همه‌ی چیزهایی که سرِ سفره هست تبرک شدن؟!
چرخیدم طرفش.
- بخدا که معلوم نیست. با احتیاط غذا بخور.
بادیگارد: شد یه بار یه کاری رو درست انجام بدی؟!
- آره.
بادیگارد: کدوم؟!.
- دعوا با تو یکی رو.
بادیگارد سر تکون داد.
بادیگارد: تنها چیزی که می‌تونم بگم حق باتوعه همین هست.
ترانه وارد آشپزخونه شد.
ترانه: معلوم هست چی‌کار می‌کنید؟! یکی می‌ره یکی رو می‌فرستیم دنبالش که بیارتش بعد باید یکی دیگه رو بفرستیم دنبال اونی که از قبل فرستادیم تا همون رو بیاره.
بعد فِرتی نشست پای ماست و گفت:
- این چرا جای پای غول روشِ؟!
بادیگارد سرش پایین بود و صدای خنده‌ی آرومش میومد. رو آب بخندی. ببین برا من چه قشنگ هم می‌خنده. آدم نمی‌دونه ذوقش کنه یا فوشش بده.
ترانه: احتمالا چربیش هست روش جمع شده این شکلی شده!
بعد یه قاشق برداشت همش زد و تا اومدم حرف بزنم برش داشت بردش سر سفره.
- هین!.
بادیگارد که انگار تازه خندش تموم شده بود سرش رو آورد بالا و با گیجی و جدیت گفت:
- بردش؟!
- آره.
بادیگارد: دروغ می‌گی؟.
- وایی نه... .
بادیگارد: کدوم بدبختی قرار از این بخوره؟!
گفتم: خندان.
فهمیدم باز سوتی دادم فوری رفتم بیرون. رفتیم سر سفره، همش نگاهم درگیر اون ماستی بود که قرار بود پخش بشه. بادیگارد عوضی هم همش شونه‌هاش می‌لرزید.
آره بخند، بخند تا جونت در بیاد.
ترانه داد زد.
- کی ماست می‌خواد؟
اول از همه خندان بود که جزء داوطلبین بود چشم‌هام برق زد بادیگارد تا برق تو چشم‌هام رو دید خندش بیشتر شد.
خندان: ترانه من هم می‌خوام.
ترانه برای خندان داد و سیروس و سهراب و باران و... یعنی می‌تونم بگم به همه ماست رو داد!.
آرمین اومد ماست رو بخوره که زدم به رونش.
آرمین: جانم آرامش؟
- اِهم آرمین نخور توش سَمِ.
آرمین: توش چی هست؟
- می‌گم توش اسید فولیکِ می‌خوای بمیری بخور.
آرمین لبخند زوری به رو به رو زد و از اون‌جایی که من و گند کاری‌هام رو می‌شناخت کاسه رو زد کنار و طبیعی وانمود کرد که هیچی نشده فقط تجدید نظر کرده!.
خندان که قاشق ماست رو می‌زاشت تو دهنش حس می‌کردم تو بهشتم لب آبشار و پاهام رو توی آب رود خونه با سنگ‌های مروارید کردم. آخیش. خدا چه آب خنک و نازی!.
بادیگارد هم داشت به صحنه‌ی مرگ همه نگاه می‌کرد و انگار نه انگار که می‌دونه دیگه همون خنده رو هم نمی‌کرد یه جور طبیعی لبخند می‌زد انگار که از همه‌جا بی‌خبره!
اینم امشب خوب خوش و خرمِ‌ها... مشکوکِ. یه نگاه کردم دیدم سیروس بدبخت هم داره می‌خوره. آخ آخ چ‌قدری که این مظلومِ. دهنش تاول نزنه صلوات.
شام رو که چه عرض کنم اون کوفت زهرماری رو کوفت کردیم و خاموشی زدیم و همه رفتن یکی یکی تو اتاق‌هاشون.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
65
530
مدال‌ها
1
***

دو روزی از اون ماجرا می‌گذره ما هم که همش یا لب ساحلیم یا داریم می‌ریم خرید یا در حال بازی! انگار بچه‌های چهارساله! یه جنگلی هم نرفتیم که مثل میمون آویزون درخت بشیم. همین امروز فردا هم قرار بود برگردیم تهران. یه نگاه به بچه‌ها که لب ساحل تمرگیده بودن کردم چه خبره! دریا ندیده‌های بدبخت! نگاهم طرف بادیگارد که تنها نشسته بود اوفتاد یاد این شعر معروف اوفتادم.
اردک تنها به روی آبِ... بال‌هاش رو بسته می‌خواد بخوابِ.. اون بالا بالا آرامشی پیداست مثل بادیگارد تنهای تنهاست. کاشکی که اردک(بادیگارد) دوست شه با لک لک( آرامش) تا که نباشن این دوتا تک تک.
چی دارم می‌گم من جز فقط چرت و پرت!
یه نگاه دیگه به بقیه کردم نه انگار جنگل بیا نیستن.
دیدم بادیگارد برای اولین بار تو زندگیش حواسش نیست. یعنی خدا کَرَمِت رو شکر. من عاشق این وقتاییم که پایه می‌شی. فوری آروم آروم رفتم طرف ویلا بعد دِ برو که رفتیم. می‌دویدم.
جونمی جون. چه حالی دارم می‌کنم!.
ان‌قدر دویدم و دویدم که رسیدم به وسط جنگل با پوشش انبوه! خدا چه آفریدی؟ یعنی زیبایی این‌جا رو بنازم. جیغ زدم و دور خودم چرخیدم.
- کی مـثلِ من خــره؟!
بلند بلند خندیدم.
- کی مثل من روانیِ؟!
صدا پیچید! نه خوشمان آمد.
- خب کسی نیست که جواب منو بده؟!
بادیگارد: چرا هست.
برگشتم که بادیگارد رو دست به سی*ن*ه با اخم غلیظی دیدم. چیزی شبیه جن‌های مادرزاد!
- تو مگه حواست پرت نبود؟!
یه‌ جوری نگاهم می‌کرد که فکر کردم به خونم تشنه‌ست!
بادیگارد: من بمیرم هم حواسم از تو یکی پرت نمی‌شه.
- پشت کارت تو حلقم! یعنی ان‌قدر وظیفه شناس؟!
بادیگارد: مراقب جون توعم احمق.
- خیلی لطف می‌کنی! زحمتت می‌شه.
یکم نگاهم کرد بعد حق به جانب عصبی گفت:
- زحمتی نمی‌شه اگه همیشه سرجات باشی.
- آخ، آخه مشکل اینِ‌که من هیچ‌‌وقت سرجام نیستم!.
بادیگارد: اون‌وقت توقعی ندارم که جنازتو پیدا کنم.
- بادی خیلی داری سخت می‌گیری. ته زندگی همه مرگِ. حالا یکی با گلوله می‌میره یکی با گرگ‌های جنگل!.
رفتم عقب که اون هم به طبعیت از من اومد جلو تا باز پا پیچم بشه که حس کردم رو یه چیزی رفتیم انگار زمین نبود! تا به خودمون بیایم دیدیم جمع شده و تو بغل همیم.
با دیدن چشم‌های براق و مشکیش تو فاصله‌ی چند سانیتم خشک شدم.
سعی کردم از خودم کنارش بزنم ولی باز رو به روی هم بودیم و به هم برخورد داشتیم. دستم رو سی*ن*ه‌ش بود. اوفتاده بودیم تویِ تور و تور شکار جمع شده بود بالای درخت مارو هم با خودش کشیده بود.
شوکه شده جیغ زدم.
- چرا ما تو بغل همیم؟!.
انگار اون زودتر این قضیه رو گرفته بود چون هیچی نگفت و همین‌جور مثل عقب افتاده‌ها بر و بر نگام کرد
جیغ زدم و تند تند گفتم:
- ولم کن... ازم دور شو... فکر کردی کی هستی؟!
یه ریز تقلا می‌کردم و داد و بیداد.
- داری ازم سو استفاده می‌کنی؟! من از اون‌هاش نیستم. ولم کن.
اون هم هی سعی می‌کرد دست و پای رَم کردمو کنترل کنه که نزنم تو چشم و چارش.
آخرش عصبی مچ دست‌هام رو با یک دست گرفت و گفت:
- اَه دو دقیقه آروم بگیر. نمی‌خورمت که.
جیغ جیغ می‌کردم و سعی می‌کردم این فاصله رو که زوری به وجود اومده بود تموم کنم.
با دادش خفه شدم:
- اَه هِی هیچی نمی‌گم.
مثل موش نگاهش کردم. عجب صدایی! پرده گوشم پاره شد!
با همون صدای عصبیش گفت:
- همین رو می‌خواستی؟
وجدان: چیه؟ همین رو می‌خواستی دیگه؟ مگه نه؟ که اربده بزنه.
همین‌جور مثل سکته‌ای‌ها یکم نگاهش کردم و بعد دیدم از زمین فاصله داریم اونم تا دلت بخواد. بدبخت چه ربطی به اون داشت! راست می‌گفت.
بادیگارد حرصی مچ دست‌هام رو ول کرد.
بادیگارد: رَم می‌کنه.
به خودم اومدم.
- بی‌ادب، خب هول شدم.
روش رو چرخوند طرفم.
بادیگارد: آخه این کولی بازیا چیه؟ گرگ که ندیدی.
راست می‌گفت! اصلا این بشر هرچی می‌گه راست می‌گه! برعکس من که همش زر مُفتم یکم همین‌جور مثل دخترهای حرف گوش کن ساکت بهش خیره شدم که دیدم
چنگی زد تو موهاش. سوالی بهش خیره بودم که عصبی و کلافه رو به من کرد
بادیگارد: چرا من باید همش رو دست تو حرص بخورم؟!
خواستم حرف بزنم که نزاشت.
بادیگارد: نه، تو فقط بگو چرا ان‌قدر رو مخی؟!
بهم برخورد! چرا این‌جوری می‌کنه.
دست برد طرف جیب شلوارش و چاقوی ضامن داری رو درآورد. چشم‌هام برق زد.
چاقو داره... .
بادیگارد: فکرشم به مغزت خطور نکنه که میدم دستت.
بعد نگاهش رو داد به توری که ما رو جمع کرده بود.
بادیگارد: باید ببریمش تا بتونیم خلاص شیم.
سریع پریدم سمتش.
- بده من بادیگارد، تو رو خدا. بده من.
هی چنگ می‌پروندم طرفش اونم خودش رو کنترل می‌کرد عصبی گفت:
- اَه یه جا بتمرگ آرامش.
به اون صدای طلبکارش توجه نکردم و اومدم باز چاقو رو ازش بگیرم که خودش رو کشید عقب که باعث شد راست برم تو بغلش. سی*ن*ه‌هامون به هم مماس شد. چشم‌هاش گرد شده بود از طرفی بغلش پهن شده بودم. کمی سخت بود درک شرایط به وجود اومده برای همین مثل روح دیده‌ها چند لحظه بهم خیره شدیم که من زودتر به خودم اومدم و خودم رو روی سی*ن*ه بادیگارد به جلو کشیدم تا چاقو رو بگیرم که چاقو رو دور نگه داشت. ان‌قدر وُل خوردم که چاقو زارت از دستش از لایه تور اوفتاد پایین رویِ زمین. جفتمون نگاهمون چرخید سمت چاقویی که دیگه به دست آوردنی نبود.
صاف نشستم و جُم نخوردم. آخه فهمیده بودم که گند زدم!
بادیگارد چهرش رو عصبی چرخوند طرف من و بَد نگاهم کرد.
بادیگارد: الان خوشحالی؟!
هیچی نگفتم که گفت:
- چیه؟ کارت رو کردی دیگه تکون نمی‌خوری!.
باز هم سکوت من که بادیگارد فکش رو روی هم سابید.
بادیگارد: ان‌قدر رو روانی که دلم می‌خواد همین‌جا خفت کنم.
خودم رو مظلوم کردم درست شبیه این گربه‌‌هایی که سر کوچه می‌شینن منتظر کاسه‌ی شیر تا دلش به رحم بیاد.
انگشتش رو گرفت طرف من.
بادیگارد: این نگاه‌ها هیچ تاثیری نداره چون الان ان‌قدر عصبیم که با همین تفنگم می‌تونم بزنم تو سرت که فقط تا چند دقیقه صدات رو نشنوم!.
قلبم شکست! عَبَضی... دلش اومد این و بگه؟
- چرا داری دعوام می‌کنی؟ خب دلم خواست خودم ببرمش. ظالم... .
بادیگارد: مگه بچه‌ای آرامش!
روم رو ازش گرفتم. خیلی گیر می‌ده. ظالم... بد عُنق... بی جنبه... غول.... غول.
بدنش چفت تنم بود طوری که بازوهای بزرگش به دست من می‌خورد و باید بگم پاهامون هم به هم اصابت می‌کرد کلا فقط سعی داشتیم سی*ن*ه‌هامون بهم نچسبه! که کامل نریم تو بغل هم!
بادیگارد: می‌شه دستت رو از سی*ن*ه‌م برداری داره چنگالات تو جونم فرو می‌ره.
راست می‌گفت دستم با حالت یورش تو سی*ن*ه‌ش بود تا فاصله‌ی ناچیز رعایت شه. فکر کنم قلبش سوراخ شد.
- نه احمق نمیشه اون‌جور دیگه کامل بهم می‌چسبیم.
بادیگارد: مگه فرقی هم می‌کنه؟!
راست می‌گفت کلا چه بخوایم چه نخوایم باید قبول کنیم که تو بغل همیم!. گرمای تنش رو می‌شد واضح حس کرد. کوره‌ی آتیشِ جذاب... ایش.
وجدان: خدا این نزدیکی رو از این دو عاشق قبول کن.
- کی گفته این عاشق منه؟
وجی: من.
- تو گو*ه خوردی.
وجی: باید از خدات هم باشه.
- من گو*ه خوردم که از خدام بود! نظرم برگشت کی عاشق این بد اخلاقِ بد ترکیب می‌شه؟! آدم با سگ تو کوچه وصلت کنه ولی با این بی‌جنبه حتی هم کلام هم نشه.
صداش رو شنیدم. داشت با نگاهش جای جای تور رو چک می‌کرد.
- فکر کنم تا قیامت همین‌ جا می‌مونیم جسدمون هم چند سال دیگه پیدا می‌شه.
از حرفش خندم گرفت اصلا برام مهم نبود که الان باید براش قیافه بگیرم برای همین زدم زیر خنده.
- اون وقت می‌نویسن بادیگاردی که غریبانه کشته شد.
سرش رو تکون داد.
بادیگارد: آره. ولی خوبیش اینه جسدمون رو زمین نمی‌مونه خوراک گرگ‌ها می‌شیم می‌دونی چی میگم؟
چشم‌هام گرد شد! چ‌قدر واقع بین و تلخ تشریف داره! انگار نه انگار که داره می‌گه گرگ!. انگار قرار خرگوش بخورتش که ان‌قدر خوشحالِ!
- خل شدی؟ چی می‌گی تو؟
بادیگارد: مگه نمی‌دونی این‌جا گرگ داره؟
- تو از کجا می‌دونی؟
بادیگارد: صداشون رو قدیما چند بار شنیدم.
قلبم نزد این دیگه شورش رو درآورده.
- مزه می‌پرونی؟ چ‌قدر که تو بانمک تشریف داری!
بادیگارد: تو یه نگاه تو چشم‌های من بکن الان می‌بینی که شوخی دارم؟
دیدم چشم‌هاش مثل همیشه جدی و بی‌تفاوتِ. یعنی گندش بزنن که به هیچ چیز واکنش نشون نمی‌ده!
به خودم اومدم.
- من نمی‌خوام بمیرم!.
دست به سی*ن*ه با لبخند شروع کرد به توضیح دادن مزخرفاتش.
بادیگارد: نترس به دست اونا نمی‌میریم احتمالا وقتی که از گشنگی مردیم میان می‌خورنمون اگه خوش شانس باشیم و زودتر پیدامون نکنن البته.
درد و البته... مرگ و البته... حناق و البته... ببین چه منطقی هم برای من حرف می‌زنه.
تکون شدیدی خوردم و گفتم:
- یعنی تو نمی‌ترسی خوراک گرگ‌ها شی؟ فقط من می‌ترسم؟!
با لبخند بدجنسی که نمی‌دونم این وقت تو این شرایط از کجاش یهو اومد گفت:
- ته زندگی همه مرگِ حالا یکی با گلوله می‌میره یکی با گرگ جنگل! اینو کی می‌گفت؟
حرف خودم تو گوشم زنگ زد. سرم سوت کشید
- خفه‌شو چشم سیاه، خیلی بدی! من نمی‌خوام بمیرم.
لبخندش کش اومد انگار که خندش گرفته باشه!
بادیگارد: مگه من گفتم بمیر! خواستی نمیری فقط یه کار می‌تونی کنی!
فوری مشتاق شده گفتم چی‌کار؟
که لبخندش عمق گرفت جوری که فکر کردم عروسیشه.
بادیگارد: فقط دعا کنی.
چپ چپ نگاهش کردم که
دست‌هاش رو با حالت نمایشی چسبوند بهم و با همون خنده‌ی کزاییش که رو به حال داغون من بود.
بادیگارد: خدایا کمک کن که اول بادیگارد خورده بشه بعد من. آمین.
- تو یه آدم دیوونه، پر از عقده... و... و...
بادیگارد: و...
نمی‌دونستم چی بگم؟ لغت کم آورده بودم.
- از خدا بی‌خبری.
غش کرد از خنده صداش بلند شد که بند بند دلم لرزید.
وقتی خندش تموم شد و کمی به خودش اومد اشک گوشه چشمش رو پاک کرد.
بادیگارد: خیلی نمکی، این حرفت و یادم می‌مونه.
وایی این چرا ان‌قدر بی‌تفاوتِ؟ انگار که هیچی نشده! خدا اول اینو بردار بعد من و.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
65
530
مدال‌ها
1
***
چند ساعت گذشته بود.
سوز بدی میومد و هوا تاریک شده بود. هر کاری می‌کردیم که به بچه‌ها زنگ بزنیم آنتن نمی‌داد از ساعت هفت تا الان که نُه شب هست این‌جا گیر کردیم ترس تاریکی گرفته بودم هیچی درست مشخص نبود ولی چی‌کار می‌تونستم بکنم؟... .
- بادی... .
بادیگارد: بله.
- من می‌ترسم.
نگاهش چرخید طرف من.
بادیگارد: از چی؟
- از تاریکی، از جنگل از تنهایی... .
با مهربونی و چشم‌های درخشانش تو تاریکی کمی خم شد طرف من و گفت:
- من باهاتم... از هیچی نترس. اون گرگ‌ها رو هم فراموش کن الان من و توییم فقط من و تو... باشه؟
خیره‌ی چشم‌های قفل کنندش شده بودم.
- اما اگه برنگشتیم؟!
بادیگارد آروم خندید و گفت:
- نمی‌زارم کسی آسیب بهت برسونه اول باید من و بخورن تا بعد بتونن بیان سراغ تو.
بعد با نوک موبایلش زد رو بینیم.
از این حرفش قوت قلب گرفتم یعنی ان‌قدر حواسش بهم بود!.
صدای زوزه‌ها کم کم بلند شد قلبم نزد ماه تو آسمون کامل بود.
- مهراد ولی باز من می‌ترسم.
توی چشم‌هام اشک جمع شد از صدای لرزونم فکر کنم بادیگارد همه چیز رو فهمید. وقتی قطره‌های اشک رو دید نگاهش غم زده شد.
بادیگارد: آرامش من و ببین.
نگاهم رو دادم به چشم‌هاش.
بادیگارد: برمی‌گردیم... باهم و سالم هم برمی‌گردیم.
با چشم‌های اشکیم خیره‌ی چهره‌ی خوشگلش بودم که گفت:
- چیزی نمی‌شه بهت قول می‌دم.
به چشم‌هاش که تو تاریکی زیرِ نور مهتاب امید و مهربونی ازش می‌بارید لبخند کمرنگی زدم.
کمی خیره نگام کرد دقیقا چفت هم بودیم بدون اختیار همین فاصله‌ی کمی رو هم که بود تموم کردم و خودم رو انداختم تو بغلش و محکم دور گردنش رو چنگ زدم!
خودم رو تو آغوش مردونش پنهون کردم.
انگار انتظار نداشت برم تو بغلش!
چون کمی مکث کرد و بعد منِ بی‌قرار رو تو آغوشش پذیرفت و دستش رو گذاشت رو کمرم و انگار قبول کرد که آرومم کنه نفس‌های گرمش رو از کنار شالم که پوست سرم رو می‌سوزوند حس کردم.
بادیگارد: بیا اَتل مَتل بازی کنیم؟ چه‌طوره؟
می‌فهمیدم می‌خواد حواسم رو پرت کنه ولی از حرفش آروم خندیدم.
صدای خنده‌های آرومم رو شنید.
بادیگارد: اشک که دیگه نمی‌ریزی؟ نه؟
سرم رو توی سی*ن*ه‌ش تکون دادم که یعنی نه.
بادیگارد: خوبه... گریه کردن کار بی‌خودی هست... .
- تو دختر نیستی که گریه کنی. نمی‌فهمی.
بادیگارد: مگه فقط زن‌ها گریه می‌کنن؟
سرم رو از سی*ن*ه‌ش کمی جدا کردم تا واضح ببینمش و بالحن آرومی گفتم:
- یعنی می‌خوای بگی تو... .
بادیگارد: نه من... همه‌ی مردا حق گریه کردن رو دارن.
چشم‌های اشکیم رو پاک کردم.
- یعنی مردا هم ممکنه گریه کنن تو خلوت ؟!
نگاهش رو داد به چشم‌های مشکیم که تو تاریکی می‌درخشید.
-بادیگارد: وقتی که راهی نداشته باشن و درد به استخونشون رسیده باشه اون‌ها هم احساس دارن شاید نیاز باشه خودشون رو خالی کنن!.
بعد نگاهش که به چشم‌های براق اشکیم اوفتاد خندش گرفت و گفت:
- البته نه مثل شما دخترا... شما خیلی نازک نارنجی‌اید.
مشتی زدم به شونش که هیچی نگفت. کمی گذشت و جفتمون تو فکر بودیم که خودم به حرف اومدم.
- بادیگارد... .
بادیگارد: بله... .
- من خیلی بدم؟
نگاهش اوفتاد تو چشم‌هام
بادیگارد: نه کی گفته تو بدی؟.
- آخه خیلی‌ها می‌گن من دختر بدیم به‌خاطر اخلاق و تیپم.
بادیگارد: اخلاق و نه درست نمی‌گن! ولی تیپت آره، باید اصلاح بشه.
- مگه چشه؟
بادیگارد: چشم نیست دماغه. خب بعضی وقتا خیلی داغونه.
- شاید راجبش فکر کردم.
بادیگارد: باید هم فکر کنی دو روز دیگه می‌خوای شوهر کنی.
- شوهر چی‌کار به تیپ من داره؟
بادیگار: شاید از اینایی باشه که اگه این‌جوری بگردی چشمت و در بیاره.
- اگه بخواد چشممو در بیاره طلاق می‌گیرم.
بادیگارد: ولی اون طلاقت نمی‌ده.
- غلط کرده باید بده.
بادیگارد: نه شاید اون نخواد بده.
- تو چرا قاطع حرف می‌زنی؟ طرف که مثل تو نیست یه دنده.
بادیگارد: کی گفته؟
از حرفش تعجب کردم یه‌جور حرف زد انگار می‌دونه طرف کیه! ولی به روی خودم نیاوردم.
- بادی یه چیز بگم
بادیگارد: بگو... .
- تو از من بدت میاد؟
کمی من رو از خودش جدا کرد که باعث شد به چشم‌های مهربون جدیش خیره بشم.
بادیگارد: الان این‌جوری فکر می‌کنی؟
- اوم نه.. می‌دونی.. چه جوری بگم آخه بعضی وقتا خیلی جنگ داریم گفتم که شاید... که شاید... .
بادیگارد: دشمنت باشم؟
با دیدن چشم‌هاش و لبای خندونش حس کردم می‌تونم حرف بزنم که گفتم آره.
خندید.
بادیگارد: نه دشمنِ چی. مگه بچه‌م؟
با این حرفش خوشحال شدم از این‌که اون از من بدش نمیاد ذوق زده گفتم:
- تو واقعا بهترینی.
ابروهاش رو با همون لبخندی که داشت انداخت بالا.
بادیگارد: نه بهتر از تو... .
حرفش به اعماق وجودم روسوخ کرد. واقعا این بادیگارد بود! یعنی می‌شه که اون هم بهم حسی داشته باشه؟!
ترسم توی بغلش از بین رفته بود به‌جاش حس عجیبی که داشتم و بوی مسـ*ـت کننده‌ی عطرش بود که منو درگیر خودش کرده بود و من رو از ترس و فکر به اون موجودات دور می‌کرد.
بادیگارد فقط به‌خاطر حال بد خودم بغلم کرد وگرنه تا همین‌جاش هم هیچ کاری که بخواد من و آزار بده انجام نداد. و این ریشه‌ی عشقش رو تو قلبم عمیق‌تر می‌کرد. کمی بینمون به سکوت گذشت.
خیره‌ی ستاره و ماه تو آسمون بودم.
بادیگارد: به چی داری فکر می‌کنی؟
- به زندگیم... به خودم... .
بادیگارد: خب... .
- و خب... بادیگارد می‌شه ازت یه چیز بپرسم؟
بادیگارد کمی خم شد و نگاهش رو داد به چشم‌هام.
بادیگارد: چی؟!
سوالی که ذهنم رو درگیر کرده بود رو گفتم:
- تا حالا عاشق شدی؟!
حرکت دستش رو کمرم خشک شد.
دیدم هیچی نمی‌گه کمی سرم رو روی سینش چرخوندم که نگاهم اوفتاد به چشم‌هاش و اخمی که رو صورتش نقش بست. پس شنیده!.
بادیگارد: چرا این رو می‌پرسی؟!
- چون... چون... خودت یه اشاره‌هایی کردی.
بادیگارد منتظر نگاهم کرد که گفتم:
- از نگاه‌هایی که به یک نفر داشتی.
سرش رو چند بار آروم تکون داد.
بادیگارد: آره، یه نفر بود... .
منتظر به لبش نگاه می‌کردم که دیدم انگار ادامه نداره برای همین گفتم:
- خوب؟!
بادیگارد: چی خب؟.
- ادامه... .
بادیگارد: همین، ادامه که دیگه نداره.
- خیلی بدی! یعنی چی که حرفت ادامه نداره؟!
بادیگارد: حقیقتش چرا داره ولی قشنگ نیست.
- چی قشنگ نیست؟!
نگاه مهربونش رو داد به چشم‌هام و گفت:
- داستان عاشقیمون... .
- یعنی دیگه دوستش نداری؟!.
بادیگارد: نه الان دیگه ندارم، اون نامردی کرد.
- یعنی چی‌کار کرد؟
بادیگارد کمی من رو از خودش دور کرد تا بتونه تو چشم‌هام نگاه کنه. نگاه براقش اوفتاد تو چشمَم.
- خجالت نمی‌کشی از زیر زبون من می‌خوای حرف بکشی؟
خندم گرفت. خودش هم می‌دونست که من بد جونوری‌ام.
- تو بادی جون منی. من و تو که نداریم عزیزم.
لباش کش اومد و بعد غش غش خندید که دلم ضعف رفت براش.چ‌قدر که این می‌خنده خوشگل می‌شه.
بادیگارد: یه حرف‌هایی می‌زنی آدم خندش می‌گیره.
- هی عوضی تو که ان‌قدر خوشگل می‌شی وقتی می‌خندی پس چرا جلوشو می‌گیری؟!
بادیگارد با همون لبخندی که کش اومده بود.
بادیگارد: نه دیگه زیادی خوش به حالت می‌شه.
عصبی مشت زدم به بازوش که ابروهاش رو جمع کرد و با اخم ساختگی‌ای گفت:
- خب باشه، برات می‌خندم عقده.
جیغ زدم.
- خیلی خری!.
با ابروهای گره خورده جلوی دهنم رو گرفت.
بادیگارد: هیس. هرچی گرگ بود رو به قبله بیدار کردی!.
از ترس با چشم‌هایی گرد شده گفتم:
- نگو تو رو خدا تازه آروم شدم.
دیدم داره گیج نگاهم می‌کنه.
بعد فهمیدم دارم تو دستش حرف می‌زنم و صدام رو خفه می‌شنوه.
دست بزرگش رو برداشتم.
بادیگارد: چی می‌گفتی؟
- می‌گم دستت چقدر بزرگه‌ها. داشتم خفه می‌شدم.
بادیگارد: منم همین کار و کردم که یه چند لحظه کوتاه خفه بشی.
- می‌دونستی علاوه بر این‌که سگی غول هم هستی؟!
بادیگارد: نه اولین بارِ که چنین چیزی رو می‌شنوم.
حرصی از گوشه چشم نگاهش کردم که نگاه خندونش بهم اوفتاد.
بادیگارد: این‌جوری نگاه نکن که بیشتر خندم می‌گیره!.
- این نگاه تهدید کنندست!
بادیگارد: ولی خنده داره.
- عوضی یعنی تو هیچ‌وقت از این نگاهم حساب نمی‌بردی؟!
بادیگارد: نه همش سعی می‌کردم نخندم!.
چپ چپ نگاهش کردم که لبخند یه طرفه‌‌‌ی خوشمزه‌ای زد. وایی خدا خودت امشب رو به خیر بگذرون خیلی خوشمزه شده می‌ترسم بلایی سرش بیارم.
وجدان: خاک برسر عاشقت کنن آخرش هم بادیگارد از تو حامله می‌شه نه تو از اون.
- آم الان کسی هست که ازش خوشت بیاد؟ چه می‌دونم مَدنظرت باشه؟
بادیگارد: آره یکی هست.
چشم‌هام برق زد! خدا کنه یه نور امیدی باشه.
- کی؟
نگاهش رو با اخم کمرنگی داد به من.
- مگه من سوال پیچت می‌کنم که تو با من هم‌چین می‌کنی؟
آخی دلم براش سوخت دیگه واقعا ظلمِ! درستِ باهم دوست شدیم و خوبیم ولی دیگه سواستفاده‌های منم حدی داره!
- خب باشه، ولی اگه کسی رو دوست داشته باشی چی‌کار می‌کنی؟
هیچی نگفت... خیره‌ی لباش منتظر بودم که یه زری بزنه یه نور امید!
که گفت:
- هیچی، نگاش می‌کنم.
وجدان: بیا اینم از عشقت چ‌قدر که هنرمنده تو عاشقی!
صبر کن ببینم نگاهش می‌کنه؟ چی گفت درست شنیدم فقط نگاهش می‌کنه؟ تمام لحظه‌های دور آتیش رو یادم اومد و از جلوی چشمم رد شد نگاه خیره‌ی بادیگارد و آهنگی که پخش می‌شدو... .
نه توهم زدم! این امکان نداره!.
- چرا فقط نگاهش می‌کنی؟
بادیگارد: چون عشق پایان خوبی...
صدای پارس سگ شکاری اومد جیغ زدم و باز پریدم تو بغل بادیگارد همین‌جور که به زور از سرو کولش بالا می‌رفتم.
- یا عیسی بن مریم و بچه‌هاش یا حضرت امام محمد باقر. یا خودِ خدا.
بادیگارد: آرامش کشتیم. فقط یه سگِ.
سگ شکاری بزرگ اومده بود دقیقا زیره پامون و داشت برامون با اون چشم‌های زشتش خط و نشون می‌کشید.
جیغ زدم.
- بادیگارد بکشش من می‌ترسم.
هی جیغ جیغ می‌کردم. حالا بدبخت بادیگارد مثلا چه‌طوری می‌تونست اونو بکشه! یعنی فقط دری وری می‌گفتم. مردی کنار سگ قرار گرفت. انگار که صاحبش بود.
چراغ دستی رو گرفت بالا و نور انداخت تو چشممون و به مایی که تو هم گره خورده بودیم نگاه کرد.
- آخ بگیر اونور کور شدیم.
پیره مرد: شما این‌جا... .
*پنج دقیقه بعد*
ما رو داشت می‌برد به کلبه‌ش تقریبا دورتر از جایی بود که ما بودیم.
تو تاریکی داشتیم پشت سر پیرمرد می‌رفتیم سردم شده بود و همش خودم رو با دست‌هام چسبیده بودم و می‌مالوندم.
پیر مرد: مگه زنت نیست داره قندیل می‌بنده خب یه کاری بکن!.
بادیگارد فوری نگاهش اوفتاد به من.
بادیگارد: چی‌کار کنم؟!
پیر مرد: می‌گه چی‌کار کنم! خب بغلش کن.
اوف نه نه دیگه طاقتش رو ندارم.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Sep
65
530
مدال‌ها
1
اوف نه نه دیگه طاقتش رو ندارم.
بادیگارد دو دل بود به‌خاطر اعتقاداتی که داشت خب حق هم داشت تا همین‌جاش هم زیادی کنار اومده بود و به خاطر حال من با وجدانش جنگیده بود!
دستش رو انداخت دور شونه‌هام و من رو چسبوند به خودش.
تو مسیر گرمای بدنش باعث شد من هم گرم بشم کم کم .
وجی: خوش‌ به حالت!.
- مال خودمه.
وجی: باشه آروم باش کسی از تو نمی‌گیرتش!
نگاهم به چهره‌ی بادیگارد کشیده شد بی‌صدا و متفکر بود.
آروم گفتم:
- فکر کنم پیرمرده فکر می‌کنه ما زن و شوهریم!
بادیگارد: تازه فهمیدی نابغه؟
پیر مرد: حالا چی‌شد که سر از این‌جا درآوردید؟!
باصداش گوش به حرفش دادم.
بادیگارد: راسیتش ما داشتیم راه خودمون رو می‌رفتیم که پامون رفت توی این تور و شوکه شدیم بعد هم که گیر اوفتادیم و بقیش هم که خودتون در جریانید.
پیرمرد: نکنه بحثتون شده بود؟!
اوه چه پیرمرد به روزی! می‌گه بغلش کن تا گرم شه بعد می‌گه حتما بحث کرده بودید که حواستون نبوده و افتادید تو تله و... .
کلا پیرمرده باید کارگردان صحنه‌های عاشقانه می‌شد! راست می‌گفت چشم کور هم می‌تونست تور به اون بزرگی رو تشخیص بده! پس حتما درگیر بودیم که نفهمیدیم! این پیری انگار خیلی رو مُده.
فوری از صحنه استفاده کردم و گفتم:
- آره، همش دعوام می‌کنه.
و لبامو لنج آوردم.
بادیگارد از گوشه چشمش بد عُنُق نگاهم کرد.
پیرمرد: راست می‌گه پسر؟!
بادیگارد: بعضی وقت‌ها گوش به حرفم نمی‌ده و منم مجبورم.
فشار دستش رو مانتوم بیشتر شد.
آخ کندی! سوراخ شد. وحشی. خوب راست گفتم دیگه!.
پیرمرد: حرف شوهرت رو گوش بده دیگه. دختر باید حرف گوش کن هم باشه.
از کلمه‌ی شوهر سرخ و سفید شدم. حالا نمی‌شه ان‌قدر شوهر شوهر نکنی! درسته تو دلم قند آب می‌شه ولی این آقای بد عُنُق بادیگاردم هست دو روز دیگه می‌خوام تو چشم‌های خوشگلش نگاه کنم یا نه؟ این‌طوری سرم نیارید!
بادیگارد: خیلی مونده تا به کلبه برسیم؟
پیرمرد: بیا رسیدیم... و وایساد.
نگاهمون رو کشیدیم بالا که یه کلبه‌ی چوبی قدیمی رو دیدیم.
- یا ارواح تاریکی!.
بادیگارد صدام رو شنید ولی به روی خودش نیاورد.
مرد پیر در رو باز کرد و رفت کنار.
پیرمرد: بفرمایید تو... .
آب دهنم رو قورت دادم و وارد شدم پشت سرم هم بادیگارد وارد شد.
همین‌طور که تو کلبه می‌چرخیدم با صدای آرومی.
- درست عین فیلم ترسناکا... .
پیرمرد نشست رو صندلی چوبی و تفنگ شکاریش رو هم گذاشت کنار پوست خرسی که رو زمین انداخته بود.
- آم... شما شکارچی هستید؟!
پیرمرد: بگی نگی.
و رو کرد به بادیگارد که مثل چوب وایساده بود.
پیرمرد: خب چرا وایسادی بشین.
بادیگارد سری تکون داد و نشست.
پیرمرد نگاهش رو داد به من که رفته بودم کنار خرسش نشسته بودم
- تو چرا ان‌قدر از شوهرت دوری می‌کنی؟ خب برو تو هم کنارش بشین.
نگاهم رو دادم به بادیگارد. خدایا می‌زاره دو دقیقه من راحت باشم؟!
آروم بلند شدم و رفتم کنارش نشستم.
پیرمرد: خب حالا سر چی بحثتون شده بود؟!
بادیگارد بحث اصلیمون رو نگفت و یه دلیل دیگه‌ای آورد که شاید اینم یکی از حرف‌های دلش بود!.
بادیگارد: حجابش.
ابروهام رفت بالا و به نیم رخ این مغرور زل زدم.
پیرمرد: راست می‌گه حجابت خیلی داغونِ... .
شونه‌هام اوفتاد پایین.
عجب...! عوضی‌ فرصت طلب !. حالا دلیل نمی‌شه تو از یه چیز خوشت نمیاد بقیه رو هم تغییر بدی!
پیرمرد رو کرد به من و گفت:
- چرا حرفش رو گوش نمی‌دی؟!
- چون... چون... چون این‌جوری پوشیدن رو بیشتر دوست دارم!.
بادیگارد اخمی کرد و چیزی نگفت.
پیرمرد: زن و شوهر همیشه باهم بحثشون می‌شه. من و زن خدا بیامرزم هم یه روز نبود که دعوامون نشه ولی از همه عاشق‌تر بودیم.
خاک بر کفنم! چرا دَری وَری می‌گه نصف شبی! عشقِ چی؟ کشکِ چی؟ این غول تَشن و احساس؟!
پیرمرد: حالا پاشید از هم معذرت خواهی کنید و روی هم رو ببوسید.
ابروهای جفتمون تا سقف رسید.
جیغ زدم.
- هرگز!
که چشم‌هاش چهار تا شد! بدبخت حق داشت نمی‌دونست ما دوتا سایه‌ی هم رو هم با تیر می‌زنیم دیگه چه برسه به ماچ و روبوسی!.
پیرمرد: یعنی شما تا حالا یه بار هم از هم عذر خواهی نکردید؟!
- اصلا و ابدا... .
پیرمرد برگشت طرف من.
پیرمرد: من جای شوهرت بودم سه طلاقت می‌کردم چه‌طوری خودش رو کنترل کرده!.
عوضی! خندم هم گرفته بود ولی نمی‌تونستم تو این موقعیت جدی بخندم. راست می‌گفت خیلی زبون دراز بودم.
پیرمرد دوباره رو کرد به مهراد.
پیرمرد: حتما خیلی دوستش داری نه؟!
بادیگارد موند چی بگه.
بادیگارد: در واقع... .
که نزاشتم و خودم نجاتش دادم
- آره دیگه، وگرنه به قول خودتون همون سه طلاقم کرده بود می‌رفت.
پیرمرد زرت زرت خندید. رو آب بخندی! انگار اومدیم شکنجه‌گاه! بس که راجبع به دَری وَری می‌پرسه و عذاب می‌ده.
پیره مرد: نه خوبه! نمکش خوبه.
بی‌شعور مگه غذام که نمکم خوب شده باشه!.
رو به بادیگارد کرد و گفت:
- الان راهتون رو پیدا نمی‌کنید که برگردید خونه همه‌جا هم تاریک شده بخواید برید یا توی یه تله‌ی دیگه می‌اوفتید یا با لباس‌های پاره برمی‌گردید. دو تا اتاق دارم یکیش اتاق خودم و زن خدابیامرزمِ یکیش هم اضافیه. شما می‌تونید برید تو اتاق اضافیه و راحت بخوابید.
چشم‌هام دیگه داشت در میومد. خدا شاهده دیگه به این حد لطف خدا راضی نیستم!. من دیشب یه دعایی کردم داره امروز رگ باری برام اتفاق می‌اوفته.
خدا غلط کردم من ظرفیتش رو ندارم.
- نه بخدا جدا از هم باشیم هم راضی‌ایم.
پیرمرد: حرف نزن دختر! چرا ان‌قدر از شوهرت فاصله می‌گیری؟ مرد نیازهای خودش رو داره.
بادیگارد ابروهاش بالا پرید و چشم‌هاش گرد شد فکر کنم اون هم آرزو کرد بمیره. آبرو براش نزاشت جلوی من!.
چشم‌های منم گرد شد! این پیرمرد من و سکته نده خیلی هست!
الان داره راجبع به نیازهای بادیگارد حرف می‌زنه! چ‌قدر که خره! عوضی.
بادیگارد فهمید من دارم این‌جا به چه چیز فکر می‌کنم چون که اخم‌هاش رو کشید توهم و گفت:
- بزارید حرف بزنم، ما..
که باز این پیری نزاشت حرفش رو بزنه دستش رو آورد بالا و قاطع گفت:
- صبر کن پسرم. دلیل نمی‌شه که باهم قهرید از هم جدا بخوابید! من می‌دونم الان بخاطر زنت هست که می‌خوای راحت باشه ولی بدون اون با تو راحت‌ترِ.
حالا نوبت من بود که خجل زده شم! قبلش که آبروی بادیگارد رو نابود کرد حالا نوبت من بود!
پیرمرد م*س*ت کرده داره اراجیف می‌گه.... خـدا... یکی من و نجات بده
با تو راحت‌ترِ دیگه چه صیغه‌ایه؟
می‌خواستم از خجالت آب بشم برم تو زمین.
پیرمرد: اصلا زنت خیلی سرسختِ پاشو ببینم دختر، تو باید عشقت رو به مردت نشون بدی خودت باید آشتی کنی.
نگاهم اوفتاد به بادیگارد که چشم‌هاش گرد شده بود.
- اما... .
پیرمرد: آشتی نکنین تو خونه‌ی من نمی‌تونین بمونید.
بادیگارد کُلک و پلش ریخت. منم همین‌طور!.
کم مونده بود غش کنم که بادیگارد به حرف اومد.
بادیگارد: امشب رو بیرون می‌خوابیم.
فکر کنم می‌خواست پیرمرده رو تو رودروایسی قرار بده که حرفش رو پس بگیره ولی من متوجه نشدم برای همین
متعجب نگاهش کردم و با خودم گفتم عجب عوضی‌ای هست چه سریع راضی شد!
- اصلا خودت بیرون بخواب!.
بادیگارد حرصی شد و برگشت طرف من.
بادیگارد: چیه؟ خیلی عشقت می‌کشه بیا.
فهمیدم که می‌گه بیا و من و ببوس و رو بوسی کن! خاک بر سرم می‌خواست مثلا نجاتم بده که خجالت نکشم! بعد من داشتم قورتش می‌دادم چرا من فکر نمی‌کنم؟
پیرمرد رو به بادیگارد کرد.
پیرمرد: راه چاه نشونش می‌دی؟ تو خودت باید بگیریش مجبورش کنی.
حس می‌کردم مُردن آسون‌تر از شنیدن حرف‌های این پیرمردست ان‌قدری که من تو این کلبه‌ی کوفتی خجالت کشیدم تو کل زندگیم نکشیده بودم.
آخه بگو به تو چه پیرمرد حالا مارو تو خونه راه دادی دلیل نمیشه که بخوای بینمون رو درست کنی! آخه ما نامحرمیم شتر چطور بیاد لپمو ماچ کنه.
بادیگارد: آخه ما الان باهم قهریم.
پیرمرد ابرو انداخت بالا که یعنی این چه زری بود؟! بادیگارد فهمید راهی نداره و شرط پیرمرد برای موندنمون چیه اومد سمتم و قد بلندش رو به روم قرار گرفت که باعث شد قلبم نزنه!
خم شد و روی شالم سرم رو بوسید!ازم جدا شد تا به خودم بیام نبودش و رفته بود!
پیرمرد: ببین چه‌قدر دوستت داره خودش پیش قدم شد.
این و گفت و از روی صندلی چوبی متحرکش بلند شد و رفت سمت اتاقش و در رو بست.
قلبم وایساد وسط اون‌جا خشک شده بودم!
اون منو بوسید؟ واقعا این‌ کار و کرد؟ بخاطر یه پیری؟
شوکه شده به جای خالیش نگاه کردم.
امکان نداره من خواب زده شدم.
 
آخرین ویرایش:

HAN

سطح
5
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
فعال انجمن
Mar
4,361
20,988
مدال‌ها
9
«نویسنده تایپ این اثر را موکول کرده»
تاپیک تا اطلاع ثانوی بسته خواهد بود.


[..کادر مدیریت بخش کتاب..]
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین