جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

تکمیل شده [پسر آسمان سوار 1] اثر( محمد صنوبر)

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته رمان‌های تکمیل شده توسط ممد صنوبر با نام [پسر آسمان سوار 1] اثر( محمد صنوبر) ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,328 بازدید, 12 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته رمان‌های تکمیل شده
نام موضوع [پسر آسمان سوار 1] اثر( محمد صنوبر)
نویسنده موضوع ممد صنوبر
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط ممد صنوبر
موضوع نویسنده

ممد صنوبر

سطح
0
 
[همیار عمومی]
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست عمومی
مدیر آزمایشی
کاربر ویژه انجمن
شاعر انجمن
Sep
5,677
26,613
مدال‌ها
2
Negar_۲۰۲۲۱۱۰۹_۰۹۰۰۲۹.png
عنوان: پسر آسمان سوار 1
نویسنده: ممد صنوبر
تگ: در حال پیشرفت
ژانر: علمی و تخیلی
عضو گپ نظارتS.O.W(6)
ویراستار: @xix_hilda
کپیست:
خلاصه:
این ماجرا مربوط می شه به یک شخصی به اسم دکتر رابینسون. که توی یک آزمایشگاه مرموزی کار می کنه و طی انجام یک کشفیات فوق العاده ای ، به یک موجودی تبدیل می شه ، که می‌توان اون و به یک قهرمان بزرگی تشبیه کرد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

آساهیر

سطح
7
 
GELOFEN
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,024
26,736
مدال‌ها
12
Negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۳۱۵۴۴(2).png



-بسم‌رب-

درود خدمت شما نویسنده عزیز و ارجمند.

🚫قوانین تاپیک داستانک🚫
⁉️داستانک چیست؟⁉️

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از اثر بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

پس از ارسال 5 پارت از داستانک یا داستان کودک خود، درخواست جلد دهید.
«درخواست جلد»

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

بعد از ارسال حداقل 7 پارت از اثر خود درخواست نقد شورا دهید.
«درخواست نقد شورا»

پس از 10 پارت درخواست تگ و تعیین سطح اثر خود دهید.

«درخواست تگ»

توجه داشته باشید برای اعلام پایان اثر خود باید داستانک شما حداقل 10 پست و حداکثر 20 پست را دارا باشد.
«اعلام پایان داستانک»



×تیم مدیریت بخش کتاب×


 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

ممد صنوبر

سطح
0
 
[همیار عمومی]
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست عمومی
مدیر آزمایشی
کاربر ویژه انجمن
شاعر انجمن
Sep
5,677
26,613
مدال‌ها
2
روزی روزگاری شهری بود به نام هامبورک که در صفا و صمیمیت به سر می برد و هیچ نوع گزندی تهدیدش نمی کرد. در بیرون از شهر کنار یک دریاچه عمیق و بالای یک کوه بزرگ یک آزمایشگاهی بود که به صورت مخفیانه داشت توسط پنج دانشمند مرموز و عجیب اداره می شد. سرپرست این آزمایشگاه فردی بود به نام دکتر سوسنار که مردی سال‌خورده و رمز آلود بود و ایده‌های کثیفی در ذهنش داشت. او آزمایشگاه خود را به پنج قسمت تقسیم کرده بود و همه‌ی آن‌ها را اختصاص به آزمایش در مورد حیوانات، پرندگان، ماهی‌ها، حشرات و خزندگان داده بود. بخش اول مربوط می شد به محوطه‌ی حیوانات که ریاست آن را به دکتر رابینسون که فردی جوان و مطیع بود اختصاص داده بود. بخش دوم هم مربوط می شد به حیطه‌ی پرندگان که مسئولیت آن‌جا را به دکتر سارا که دختری زیرک و پر استعداد بود داده بود بخش سوم را به ساخت ماهی‌ها که ریاست آن را به دکتر هاشان که فردی پیر و با تجربه بود اختصاص داده بود. بخش چهارم را به پهنه‌ی حشرات که ریاست آن را به دکتر پیس که فردی بالغ و باهوش بود داده بود. بخش پنجم یا همان بخش آخر را به فضای خزندگان که مسئولیت آن‌جا را به دکتر بنماشن که فردی نابغه و تیز بین بود، اختصاص داده بود. هر یک در جایگاه خود از مهارت خاصی برخوردار بودند ولی در میان همه‌ی آن‌ها دکتر رابینسون با ذکاوت و عاقل بود و ایده‌های عالی در ذهنش داشت.
یک روز دکتر رابینسون در اتاق کار خود مشغول آزمایشاتی در مورد پلنگ‌ها بود که یک‌دفعه دکتر سوسنار داخل اتاقش شد و با لحن مهربانی گفت:
- خسته نباشی! می‌بینم که مثل همیشه مشغول کاری. امیدوارم ایده‌های خوبی توی ذهنت داشته باشی.
دکتر رابینسون هم از او تشکر می‌کند و می‌گوید:
- بله قربان، اما هنوز کامل نشده. دارم درمورد ژن و دی‌ان‌ای پلنگ‌ها آزمایشاتی رو کشف می کنم، و در آخر به شما توضیحاتی رو خواهم داد.
دکتر سوسنار یک لبخندی می‌زند و می‌گوید:
بله، شما یک جوان پخته و پر از ایده‌های عالی هستید. بی صبرانه منتظر ایده‌های شما هستم.
از اتاق خارج میشود. دکتر رابینسون هم همان لحظه باز مشغول آزمایشاتش میشود و با بررسی‌هایی که پیدا می کند می‌فهمد که اگر دی‌ان‌ای پلنگ را با انسان ترکیب کنیم و با انجام فرایندهای شیمیایی می‌توان یک گونه‌ای از یک موجود عجیب را به وجود آورد و همان لحظه یک کاغذ بر می دارد و تمام آزمایشات و بررسی‌های خود را روی آن می‌نویسد و سریع از اتاق خارج می‌شود و به سمت دفتر ریاست فرار می‌کند و وقتی که میرسد بعد از در زدن وارد می شود و همان لحظه دکتر سوسنار را همراه دکتر بنماشن می‌بیند که مشغول بحث و گفت‌گو بودند. همان موقع فریاد می‌زند:
- قربان یافتم! کشفیات خود را یافتم!
همان هنگام دکتر سوسنار همراه دکتر بنماشن، بحث خود را خاتم می‌دهند و به او خیره میشوند. دکتر رابینسون هم به طرف آن‌ها میرود و نوشته‌های خود را به دکتر سوسنار نشان میدهد. او هم وقتی نگاه می‌کند با یک لحن مهربانی می‌گوید:
- عالی است. این دست خط‌ها به بهترین شکل نوشته شده‌اند.
بعد آن را می‌گیرد و در ادامه می‌گوید:
- من این کاغذ را نگه می‌دارم تا بیش‌تر در این مورد مطالعه کنم. می‌توانید بروید.
دکتر رابینسون هم تشکر می‌کند و از دفتر خارج می‌شود و به اتاقش می‌رود و بعد از چند ساعت، کار در آزمایشگاه تمام می‌شود و دکتر رابینسون لباس کارش را در میاورد. لباس شخصیش را می‌پوشد و از آزمایشگاه خارج می‌شود. بعد از سوار شدن در ماشینش می‌خواهد به طرف خانه‌اش برود که یک‌دفعه دکتر سارا را می‌بیند که یک گوشه ایستاده و گویا منتظر ماشین هست. همان‌جا در کنارش می‌ایستد و شیشه ماشین را پایین میدهد و می‌گوید:
- دکتر سارا، آیا به خانه می‌روید؟ می‌توانم شما را برسانم.
در همان موقع دکتر بنماشن با موتور خود کنار دکتر سارا می‌ایستد و می‌گوید:
- سوارشو بریم.
او هم این کار و می‌کند و از دکتر رابینسون معذرت خواهی می‌کند و بعد همراه دکتر بنماشن از ان‌جا دور می‌شود.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ممد صنوبر

سطح
0
 
[همیار عمومی]
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست عمومی
مدیر آزمایشی
کاربر ویژه انجمن
شاعر انجمن
Sep
5,677
26,613
مدال‌ها
2
دکتر رابینسون هم بدون هیچ حرف و حرکتی به طرف خانه‌اش می‌رود اما در وجودش یک ناراحتی بود... . وقتی که می‌رسد ماشین را در کنار خانه پارک می‌کند و پیاده می‌شود و می‌خواهد به سمتش برود که یک‌دفعه دختر کوچک همسایه که اسمش هلینا بود به طرفش میاید و می‌گوید:
- سلام رابینسون. خوبی؟ خسته نباشی. میشه برام یک بستنی بخری؟
او هم همان جا هلینا را به آغوش می‌گیرد و گونه‌اش را می‌بوسد و می‌گوید:
- چرا که نه؟
بعد آن را به یک فروشگاه می‌برد و برایش یک بستنی می‌خرد و در راه بازگشت یک‌دفعه مادر بزرگ هلینا که اسمش خانم کاریشان بود، آن‌ها را با هم می‌بیند و با خشم به طرف رابینسون میرود و هلینا را می‌گیرد و می‌گوید:
- چند بار بهت گفتم که دور و برِ نوه‌ام نپلک؟ ها؟ چند بار باید برات پلیس بیارم تا ازش فاصله بگیری؟ ها؟ بعد از این‌که مامانت دخترم رو کشت، از جون نوه‌ام چی می‌خوای؟
در همان موقع رابینسون با خشم، داد می‌زند:
- خانم کاریشان اون یک سانحه بود. مادرم هیچ نقشی نداشت. شما اگه دخترتون رو از دست دادین من هم مادرم و از دست دادم. تصادفی که همه رو داغ‌دار کرد
نمی‌دونم که چی شد ولی واقعاً خیلی عجیب بود. همون لحظه خانم کاریشان با یک لحن جدی می‌گوید:
- اگه باز هم دور و برِ هلینا ببینمت دیگه بهت رحم نمی‌کنم.
بعد می‌رود. رابینسون هم از روی عصبانیت به طرف خانه‌اش می‌رود و محکم در را می‌بندد و گریه می‌کند. به‌خاطر مادرش چون او را از دست داده بود، تنها و بی‌کَس مانده بود. همان لحظه به خودش میاید و اشک‌های دور چشم‌هایش را پاک می‌کند و به طرف آشپزخانه میرود و غذای مورد علاقه‌اش را می‌پزد و بعد از خوردنش به اتاق خوابش می‌رود. می‌خواهد بخوابد، که یک‌دفعه نگاهش به قاب عکس مادرش می‌افتد که روی تاقچه بود و داشت می‌خندید. رابینسون همان لحظه محو تماشای چهره‌ی زیبایش میشود که حیرت‌انگیز بود. یک‌دفعه حضور کسی را در خونه احساس می‌کند. وقتی که به پشت سر خودش نگاه می‌کند، ناگهان توی تاریکی هلینا را می‌بیند که به ظاهر خودش را مخفی کرده بود. با مهربانی به طرفش می‌رود و به آغوشش می‌گیرد و می‌گوید:
- این‌جا چی کار می‌کنی دختر؟ الان مادر بزرگت بفهمه بد میشه. باید ببرمت خونه.
در همان موقع هلینا رابینسون را محکم بغل می‌کند و می‌گوید:
- نه! خواهش می کنم. می‌خوام امروز و با تو باشم و بخوابم.
بعد مشغول گریه کردن میشود. رابینسون گونه‌اش را می‌بوسد و می‌گوید:
- باشه گریه نکن.
سپس آن را به تخت‌خوابش می‌برد و درازش می‌کند و همراهش می‌خوابد و صورتش و نوازشش می‌کند. هلینا می‌خندید و به صورت رابینسون نگاه می‌کرد بعد کم‌کم چشم‌هایش را می‌بندد و می‌خوابد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ممد صنوبر

سطح
0
 
[همیار عمومی]
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست عمومی
مدیر آزمایشی
کاربر ویژه انجمن
شاعر انجمن
Sep
5,677
26,613
مدال‌ها
2
‌بعد از چند دقیقه، رابینسون وقتی که می‌فهمد هلینا کاملاً خوابیده، او را به آغوش می‌گیرد و از خانه خارج می‌شود و به سمت منزل خانم کاریشان می‌رود و در را می‌زند. بعد از مدتی در باز می‌شود و وقتی که مادر بزرگ هلینا را توی بغل رابینسون می‌بیند باحیرت لبخندی می‌زند و می‌گوید:
- نمی‌دونم چیکار کردی اما نمی‌تونه ازت دل بکنه.
همان لحظه رابینسون هلینا را بهش میدهد و می‌گوید:
- معذرت می‌خوام ولی خودش اومده بود. با این همه شبتون بخیر.
همان لحظه خانم کاریشان مانعش میشود و می‌گوید:
- نه وایستا. من عذر میخوام بخاطر حرفام. انگاری خیلی تند رفتم. می‌خواستم اگه بخوای مدتی هلینا بیاد و با تو زندگی کنه، البته اگه از نظر تو اشکالی نداشته باشه.
رابینسون لبخندی می‌زند و می‌گوید:
- نه هیچ مشکلی نداره. فردا میام دنبالش. فکر کنم لحظات خوبی رو با هم سپری خواهیم کرد.
خانم کاریشان هم خوشحال میشود و از رابینسون به‌خاطر این کارش تشکر می‌کند. سپس بعد از گفتن شب بخیر به خانه خودش می‌رود. در همان هنگام یک‌دفعه گوشی رابینسون زنگ می‌خورد. روی صفحه‌اش اسم دکتر سوسنار بود. سلام و احوال پرسی می کند. دکتر سوسنار می‌گوید:
- بد موقعی‌ای که زنگ نزدم؟
رابینسون هم در جوابش می‌گوید:
- نه، هنوز بیدارم.
او هم در ادامه حرفش می‌گوید:
- چه خوب، پس یک سری به آزمایشگاه بزن. باهات کار واجبی دارم.
رابینسون می‌پذیرد و دکتر سوسنار هم بعد از خداحافظی قطع می‌کند. رابینسون در ذهن خود کلنجار میرود که این وقت شب، دکتر سوسنار او را برای چی و چه کار می خواهد. ولی ذهنش را مخدوش نمی‌کند و از خانه خارج می‌شود و بعد از سوار شدن در ماشین به طرف آزمایشگاه می‌رود. بعد از مدتی می‌رسد و ماشین را یک جا پارک می کند. همان لحظه در کمال تعجب همه جا را تاریک می بیند. قدم زنان در سالن راه میرود و در همان حین دکتر سوسنار را صدا می‌زند. اما خبری از او نبود. یک‌دفعه یک ضربه‌ی شدیدی به پشت سرش می‌خورد بی‌هوش می‌شود. بعد از چند دقیقه به هوش میاید و ناگهان خودش را در اتاق آزمایشگاه می‌بیند که به یک تخته‌ی فلزی عجیبی بسته شده بود. می‌خواهد خودش را از بند رها کند که یک‌دفعه دکتر سوسنار کنارش می‌ایستد و با یک لحن تمسخر آمیزی می‌گوید:
- سلام به مهمونی من خوش اومدی. امیدوارم از این کارم زیاد دلخور نشی.
همان موقع رابینسون با شدت عصبانیت می‌گوید:
- منظورت از این کارها و رفتارهات چیه؟ مگه من چی کارت کردم.؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ممد صنوبر

سطح
0
 
[همیار عمومی]
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست عمومی
مدیر آزمایشی
کاربر ویژه انجمن
شاعر انجمن
Sep
5,677
26,613
مدال‌ها
2
در همان موقع دکتر سوسنار یک لبخند می‌زند و می‌گوید:
- به‌زودی می‌فهمی.
بعد به‌طرف سیستم آزمایشگاه می‌رود و یک دکمه‌ای را فشار میدهد. بعد به صورت اتوماتیک تخته‌ای فلزی حرکت می‌کند و به یک قسمت دیگه می‌رود. دکتر سوسنار آمپولی را بر می‌دارد و به سمت رابینسون می‌رود و می‌گوید:
- می‌بینی؟ این‌هاا همش دستاوردهای خودته و باید روی خودت آزمایش بشه. چون این، قانونِ یک آزمایشگاهه.
بعد آن را به گردن رابینسون می‌زند. رابینسون درد شدیدی را حس می‌کند و سپس توی وجودش یک تغییراتی پدید میاید. بعد از چند ثانیه به یک پلنگِ انسان‌نما تبدیل میشود و از کِسلی بی‌حرکت می‌ماند. همان لحظه دکتر سوسنار وقتی که می‌بیند چیزی که می‌خواست شد با خوشحالی به طرفش میرود و با تحقیر می‌گوید:
- خیلی خوب! تو حالا مال منی. دیگه رابینسون نیستی. یک پیگا هستی پلنگ انسان نما!
در همان موقع یک‌دفعه رابینسون صدای دکتر سوسنار و می‌شنود و عصبانی می‌شود و چشم‌هایش را باز می‌کند و با یک حرکت از آن تخته فلزی خودش را رها می‌کند و با دستانش گلویش را می‌گیرد و فشار میدهد.
او هیچ تسلطی به خودش نداشت و نمی‌دانست که چی‌کار می‌کند. بعد محکم دکتر سوسنار را به یک گوشه پرتاب می‌کند و از سر دیوانگی از اتاق بیرون میاید. با یک حالت گیجی از آزمایشگاه خارج میشود و تعادلش را از دست میدهد. درون دریاچه می‌افتد و بی‌هوش میشود. بعد از چند دقیقه به‌هوش میاید و وقتی که اطرافش را خوب نگاه می‌کند، ناگهان خودش را میان جمعیتی از پلنگ‌ها می‌بیند که با حیرت نگاهش می‌کنند. در همین موقع یکی از پلنگ‌ها که گویی ملکه‌ی آن‌ها بود و ظاهر پیر زنی خوش قامت را داشت، با صدایی آرامی می‌گوید:
- ای موجود عجیب الخلقه! به سرزمین ما خوش‌آمدی. من چیجا هستم؛ فرمانروای پلنگ‌های این جنگل. افرادم تو را بی‌هوش و نا توان از لب ساحل این سرزمین پیدا کرده‌اند. نام و نشانت چیست و تو چه‌جور موجودی هستی؟!
رابینسون به سختی از جایش بلند میشود و می‌گوید:
- نمی‌دونم کی هستم و چه اتفاقی برای من افتاده! فقط این رو می‌دونم که نام من پیگاست.
چیجا به طرفش میرود و یک نگاهی به سر و رویش می‌اندازد و می‌گوید:
- تو خیلی قوی و قدرتمندی. شاید گونه‌ای از جهش یافته‌ها هستی که تازه متولد شده‌ای؛ اما هر چیزی یا هر کسی باشی برای ما قابل احترامی.
بعد رو به یکی از پلنگ‌ها می‌گوید:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ممد صنوبر

سطح
0
 
[همیار عمومی]
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست عمومی
مدیر آزمایشی
کاربر ویژه انجمن
شاعر انجمن
Sep
5,677
26,613
مدال‌ها
2
برای مهمانمان غذا و آب بیارید گویی گشنه و تشنه است بعد او میرود و برای پیگا یک لاشه آهو و آب می یارود و جلویش می‌گذارد و بعد یک گوشه می ایستد سپس چیجا با لحن مهربانی می‌گوید:
- بفرمائید این غذا و آب مال شماست
پیگا به طرف لاشه میرود و چون آداب غذا خوردن حیونات را بلد نبود مثل دیوانه‌ها مشغول خوردن غذا و آب می‌شود و وقتی که تموم می کند، چیجا لبخندی می‌زند و به‌او می‌گوید:
- با من بیا
قدم برمیدارد و پیگا هم همراهش می‌رود بعد از مدتی چیجا در قسمتی از جنگل می‌ایستد و به یک جایی اشاره می کند و می‌گوید :
- می دونی اونجا کجاست اونجا تاریک ترین قسمت جنگل یعنی موجودی اونجا زندگی می کنه که یک هیولای وحشی و خطرناک اجدادم نام اونجا رو پامسی گذاشتن یعنی مکان ممنوع اون موجود الان سال هاست خونواده ی من و تهدید به مرگ می کنه و تعدادی از ما رو کشته و من از تو چیزی رو می خوام که بخاطر هم نوعات باید انجامش بدی و اون اینکه بری و سر اون موجود و برام بیاری و اگه نخوای این کار و انجام بدی هیچ مانعی نیست اما این و بدون که تو یک پلنگ نیستی بلکه بی ارزش تر از اونی و حالا خودت می دونی!
بعد میرود. پیگا به حرف های ملکه پلنگ‌ها فکر می‌کند و بعد با خودش می‌گوید (من انجامش میدهم) بعد به طرف پامسی میرود و با نهایت سرعت فرار می‌کند و از درخت‌ها بالا می‌رود تا آن موجود را پیدا کند و از خودش شیون و صداهایی در می‌ارورد تا توجهش را جلب کند در همین موقع ناگهان همان موجود را می‌بیند که یک گوشه ایستاده بود و چهره وحشتناکی داشت پیگا به طرفش می‌رود و رو به رویش می‌ایستد و فقط نگاهش می‌کند. آن موجود با صدای عجیبی می‌گوید:
- تو هم مثل منی فقط تبدیل به یک حیون شدی انسان جهش یافته کی تبدیلت کرده اون دانشمند دیونه یا چی تو هم یک گذشته ای داشتی که باید بدونی اما من گذشتم و کاملاً فراموش کردم چون دیگه نمی خوام ذات انسانیم و بدونم همش کثیف و لجاجت اسم من بیکانس یک موجود ترکیب شده با سوسک و انسان من عاشق گوشت حیواناتم مخصوصاً پلنگ ها و حالا یکی از اون‌ها اومد اینجا فقط قوی ترینشون.
بعد از روی تمسخر خنده‌ای می کند و می‌گوید:
- اون پیر زن چطوره می‌دونم که به خون من تشنست اما کور خونده من حالا حالا ها نمی‌میرم.
در همین موقع پیگا در یک حرکت بلند می‌شود و یک لگد محکمی به بیکانس میزند و او هم روی زمین می‌افتد بعد به طرفش می‌رود و می خواهد که سرش را بشکند که ناگهان او دست پیگا را گاز می‌گیرد و او هم از شدت درد به خودش می‌پیچد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ممد صنوبر

سطح
0
 
[همیار عمومی]
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست عمومی
مدیر آزمایشی
کاربر ویژه انجمن
شاعر انجمن
Sep
5,677
26,613
مدال‌ها
2
بیکانس اون رو می‌گیرد و به یک درختی پرتاب می‌کند پیگا هم محکم به او می‌خورد اما تعادلش را از دست نمی‌دهد و به بالای درخت می‌پرد و باز در یک حرکت بلند می‌شود و یک لگد به بیکانس می‌زند و او هم به تنه درخت می‌خورد بعد پیگا به سمتش می‌رود و دست و پایش را می‌شکند و می‌خواهد که سرش را بدرد که یک‌دفعه بیکانس داد می‌زند:
- من و نکش من چیزهای زیادی رو می دونم در مورد خودت و خونوادت دنیا تو خطر نباید من و بکشی خواهش می‌کنم.
اما پیگا خوی حیوانی در وجودش بود و با بی توجهی سر بیکانس را از تنش جدا می‌کند و او را می‌کشد. بعد سرش را بر می دارد و به سرزمین پلنگ‌ها بر می‌گردد و با احترام سر بیکانس را جلوی چیجا می‌گذارد او هم وقتی می‌بیند با خوشحالی می‌گوید:
- آفرین به تو پیگا
بعد یک غرش می کنه و فریاد می زنه :
- دشمنمون نابود شد
سپس همه پلنگ‌ها او را بلند می‌کنند و به بالا پرتاب می‌کنند و چیجا بخاطر این کار جشنی را ترتیب می‌دهد و با هم به رقص و پای کوبی می‌پردازند. تا اینکه شب می‌رسد و پیگا در جای مخصوصی که فرمانروا برایش در نظر گرفت بود می‌رود و می‌خوابد و بعد از چند ثانیه خواب می‌بیند که کسی داشت صدایش می کرد. وقتی که چشمانش را باز می‌کند ناگهان مادرش را می‌بیند که کنارش نشست بود و داشت با خنده نگاهش می‌کرد سریع از جایش بلند می‌شود و ناگهان خودش را به صورت انسان می‌بیند و با حیرت نگاه می‌کند. در همین موقع مادرش دستش را می‌گیرد و می‌گوید:
- داری چی کار می کنی رابینسون بلند شو امروز روز تولد هلیناست باید براش کیک تولد بخریم من و کریشا می خوایم با هم بریم و کیک مورد علاقش و بخریم. چون می دونیم که عاشق کیک مخصوصاً شکلاتی
لبخندی می‌زند و در ادامه می‌گوید:
- فقط وقتی که باهاش تنها شدم می خوام حرف تو رو هم وسط بکشم چون میدونم که عاشقته و حالا بلند شو دیگه بسه خواب
بعد از اتاق خارج می‌شود رابینسون هم با حیرت از جایش بلند می‌شود و وقتی از اتاق بیرون می‌یاید ناگهان صحنه تغییر می‌کند و خودش را در یک خیابان می‌بیند که یک تصادف فجیهی اتفاق افتاده و مردم همه جمع شدن و صدای آژیر آمبولانس هم به گوش می‌رسید رابینسون آن لحظه خیلی گیج شده بود در همین موقع صدای گریه هلینا به گوشش می‌خورد که یک گوشه نشسته بود و داشت مادرش را صدا می‌کرد همان لحظه رابینسون به طرفش می‌رود و وقتی که به او نزدیک می‌شود او را دکتر سوسنار می‌بیند که داشت با آن خنده‌های شیطانی‌اش نگاهش می‌کرد در همین موقع از کابوسش بیدار می‌شود و نفس نفس می‌زند. خیلی ترسیده بود. از جایش بلند می‌شود و برای اینکه حال و هوایش عوض شود به اطراف جنگل میرور تا به حالت عادیش برگردد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ممد صنوبر

سطح
0
 
[همیار عمومی]
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست عمومی
مدیر آزمایشی
کاربر ویژه انجمن
شاعر انجمن
Sep
5,677
26,613
مدال‌ها
2
در همان موقع چیجا را می‌بیند که گوشه‌ای نشسته بود و داشت به نقطه‌ای نگاه می‌کرد پیگا به طرفه‌ش میرود و وقتی که کاملاٌ به‌او میرسد ناگهان چیجا با لحن آرامی می‌گوید:
- می دونم تو هم مثل من داشتی کابوس می دیدی از دست دادن یک عزیز برای همه خیلی دردناک مگه نه؟
بعد به طرفش بر می‌گردد و در ادامه می‌گوید:
- وقتی که بچه بودم خیلی کنجکاو بودم که بدونم پامسی کجاست و چه جور جایی وقتی که پام و گذاشتم اونجا یکدفعه با اون موجود رو به رو شدم و خواستم از دستش فرار کنم اما نشد خودم و توی لحظات مرگ می دیدم تا اینکه مادرم میاد کمکم و با اون موجود می جنگه و پشت سرش هم همنوعام میان کمکش و اون موجود و فراری میدن. اما مادرم به شدت زخمی می شه و می میره و من بعد اون ماجرا به فکر انتقام بودم و بالاخره گرفتم با کمک تو و حالا می دونم که دردت چی برو دنیا رو نجات بده چون اون کسی که تو خواب دیدی می خواد جهان و به گند بکشه.
پیگا با حیرت می‌گوید:
- تو از کجا فهمیدی که من یک کابوس دیدم؟
او هم لبخند می زنه و می‌گوید:
- من تنها پلنگیم که می تونم پیشگویی کنم و ذهن بقیه رو بخونم و من می دونستم که تو میای اینجا و قضیت چی و ماجرا از چه قرار و حالا این و بدون که من و همنوعام هر کجا که باشی و به دردسر خوردی بهت کمک می کنیم. حالا برو چون قرار یک دنیا رو نجات بدی پیگا هم بخاطر همه چی ازش تشکر می کنه و از جنگل خارج می شه و با نهایت سرعت به طرف آزمایشگاه می ره و وقتی که می رسه.
ناگهان روی در یک کاغذی توجهش ار جلب می‌کند وقتی که با دقت می‌خواند می‌بیند نوشته (این آزمایشگاه بخاطر انجام بعضی آزمایشات خطرناک و ضد حکومتی پلمپ شده) همون لحظه پیگا با حیرت با خودش می‌گوید:
- چه اتفاقی افتاده چه بلایی سر آزمایشگاه اومد همون موقع با دستش در آزمایشگاه و از جاش در می‌ یاره و داخل می شه تا بتون از ماجرا سر در بیاره وقتی که همه جا رو می گرده هیچی پیدا نمی‌کنه.
نه خبری از دکتر سوسنار و بچه‌ها بود و نه خبری از محفظه حیوانات،پرندگان،ماهی‌ها و خزندگان اصلاً انگاری دود شده بودند و رفته بودن زیر زمین در همین موقع چشمش به یک پوشه‌ای می‌خورد.
سریع به طرفش میرود و باز می‌کند ناگهان عکس دکتر هاشان را می‌بیند که انگاری پرونده مال او بود. سریع آدرس را پیدا می‌کند و همراه پرونده به طرف آدرس میرود بعد از مدتی میرسد و مخفیانه داخل خانه می‌شود و ناگهان دکتر هاشان را می‌بیند که روی صندلی نشسته و دارد گریه می‌کند در همین موقع از گریه‌اش دست می‌کشد و سریع از جایش بلند می‌شود و میگوید:
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

ممد صنوبر

سطح
0
 
[همیار عمومی]
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست عمومی
مدیر آزمایشی
کاربر ویژه انجمن
شاعر انجمن
Sep
5,677
26,613
مدال‌ها
2
- کی آنجاست خودت را نشان بده من که همه چیز را به شما گفتم برید گمشید آشغال‌های حکومتی
در همین موقع پیگا خودش را نشان میدهد و می‌گوید:
- چی شده دکتر هاشان چه بلایی سر آزمایشگاه اومد؟
در همین موقع او با خشم به طرفه‌ش میرود و گلویش را محکم می‌گیرد و می‌گوید:
- لعنت به تو رابینسون هم خودت و نابود کردی هم ما رو بخاطر اون کشفیات تو و دادن به اون سوسنار کله پوک حکومتی و انداختی به جونمون خوب شد راضی شدی؟
بعد ولش می‌کند و با گریه به حرفایش ادامه میدهد:
- بهش گفته بودم این کار و نکنه بهش گفته بودم خودش و به دردسر نندازه اصلاً می دونی چه خبره؟ اون می خواد دنیا رو تبدیل به جهنم کنه اون می خواد تمام مردم و به یک هیولا تبدیل کنه می دونی چی میگم؟
در همین موقع پیگا با لحن آرامی می‌گوید:
- چرا واضح حرف نمیزنی بگو اصل ماجرا چیه؟
دکتر هاشان آروا میشود و میرود و روی صندلی می‌نشیند و می‌گوید:
- واضح تر از این چرا نمی خوای بفهمی دنیا داره نابود می شه نسل انسان داره از بین میره اگه کاری نکنی دیگه چیزی یا کسی بنام انسان وجود نخواهد داشت بخاطر اون سوسنار ابله که داریم نابود می شیم می دونی چرا چون اون انسان نیست یک رپتایل و تنها اون نیست دکتر بنماشن هم هست اونا سال ها چیزی رو از ما مخفی کردن و اینکه سوسنار و بنماشن با هم برادر بودند ماجرا به چند سال پیش بر می گرده زمانی که من جوان بودم و توی اون آزمایشگاه کار می کردم خیلی زندگی رویایی داشتم بعد از من سه نفر هم بودن دکتر سوسنار،دکتر بارسوز و دکتر بیتوین کار ما کشف و تحقیقات بود خیلی آروم و بی سر و صدا راستی بهت نگفته بودن که پدرت کی بود حتی مادرت هم پنهون کرده بود می دونستی دکتر بارسوز پدرت که بخاطر حماقت های دکتر سوسنار مرده آره رابینسون ماجرا از این قرار بود. که ما با هم جمع شدیم تا در مورد یک قضیه ای درباره سوسک ها تحقیق کنیم که به یک نتیجه ای هم رسیدیم همون لحظه دکتر سوسنار گفت که (بیایم تو گونه انسانی امتحان کنیم و دکتر بیتوین هم داوطلب شد اما کاش نمی شد وقتی که روش این آزمایش و انجام دادیم اون تبدیل به یک هیولا شد و چون تعادلش و از دست داده بود زد پدرت و کشت من و دکتر سوسنار تونستیم فرار کنیم و خودمون و به یک جای امن برسونیم بعد از چند دقیقه وقتی که برگشتیم دیدیم نیست و محو شده.) بعد از این ماجرا از دکتر سوسنار خواستم دیگه آزمایشات خطرناک و بزاره کنار اما نزاشت و دوباره این کار و کرد و حالا من از کجا فهمیدم اون رپتایل یک روز داشتم توی آزمایشگاه قدم می زم که یکهویی دیدم یک نوع خزنده ای شبیه انسان داره مخفیانه کاری رو انجام میده. وقتی که صداش کردم یکهویی تبدیل به دکتر سوسنار شد و همون لحظه تهدیدیم کرد که اگه کسی از این ماجرا بویی ببره من و می کشه چند سال از این ماجرا گذشت و اون تو و بقیه بچه ها رو آورد توی این آزمایشگاه تا بر اساس تجربیات شما به ایدش دست پیدا کنه و اون هم موفق شد. مادرت نمی خواست تو به این قضیه راه پیدا کنی چون می دونست قرار سرنوشتت عین پدرت بشه ولی دکتر سوسنار اون و کشت توی اون تصادف آره دوست من حالا دارن روی سارا آزمایشاتی رو انجام میدن. توی غار پلاس اگه دیر بجمبی اون هم مثل خودت می کنن... .
همون لحظه پیگا از حرف های دکتر هاشان شکه میشود اما به خودش می‌یاید و می‌گوید:
- ممنون ولی من بر می‌گردم و حرف‌هایی برای شنیدن دارم
خواست از خانه خارج شود که دکتر هاشان از پشت می‌گوید:
- وایستا چیزی رو فراموش کردی!
وقتی که پیگا به طرفش بر می‌گردد می‌بیند در دستش یک خنجر...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین