روزی روزگاری شهری بود به نام هامبورک که در صفا و صمیمیت به سر می برد و هیچ نوع گزندی تهدیدش نمی کرد. در بیرون از شهر کنار یک دریاچه عمیق و بالای یک کوه بزرگ یک آزمایشگاهی بود که به صورت مخفیانه داشت توسط پنج دانشمند مرموز و عجیب اداره می شد. سرپرست این آزمایشگاه فردی بود به نام دکتر سوسنار که مردی سالخورده و رمز آلود بود و ایدههای کثیفی در ذهنش داشت. او آزمایشگاه خود را به پنج قسمت تقسیم کرده بود و همهی آنها را اختصاص به آزمایش در مورد حیوانات، پرندگان، ماهیها، حشرات و خزندگان داده بود. بخش اول مربوط می شد به محوطهی حیوانات که ریاست آن را به دکتر رابینسون که فردی جوان و مطیع بود اختصاص داده بود. بخش دوم هم مربوط می شد به حیطهی پرندگان که مسئولیت آنجا را به دکتر سارا که دختری زیرک و پر استعداد بود داده بود بخش سوم را به ساخت ماهیها که ریاست آن را به دکتر هاشان که فردی پیر و با تجربه بود اختصاص داده بود. بخش چهارم را به پهنهی حشرات که ریاست آن را به دکتر پیس که فردی بالغ و باهوش بود داده بود. بخش پنجم یا همان بخش آخر را به فضای خزندگان که مسئولیت آنجا را به دکتر بنماشن که فردی نابغه و تیز بین بود، اختصاص داده بود. هر یک در جایگاه خود از مهارت خاصی برخوردار بودند ولی در میان همهی آنها دکتر رابینسون با ذکاوت و عاقل بود و ایدههای عالی در ذهنش داشت.
یک روز دکتر رابینسون در اتاق کار خود مشغول آزمایشاتی در مورد پلنگها بود که یکدفعه دکتر سوسنار داخل اتاقش شد و با لحن مهربانی گفت:
- خسته نباشی! میبینم که مثل همیشه مشغول کاری. امیدوارم ایدههای خوبی توی ذهنت داشته باشی.
دکتر رابینسون هم از او تشکر میکند و میگوید:
- بله قربان، اما هنوز کامل نشده. دارم درمورد ژن و دیانای پلنگها آزمایشاتی رو کشف می کنم، و در آخر به شما توضیحاتی رو خواهم داد.
دکتر سوسنار یک لبخندی میزند و میگوید:
بله، شما یک جوان پخته و پر از ایدههای عالی هستید. بی صبرانه منتظر ایدههای شما هستم.
از اتاق خارج میشود. دکتر رابینسون هم همان لحظه باز مشغول آزمایشاتش میشود و با بررسیهایی که پیدا می کند میفهمد که اگر دیانای پلنگ را با انسان ترکیب کنیم و با انجام فرایندهای شیمیایی میتوان یک گونهای از یک موجود عجیب را به وجود آورد و همان لحظه یک کاغذ بر می دارد و تمام آزمایشات و بررسیهای خود را روی آن مینویسد و سریع از اتاق خارج میشود و به سمت دفتر ریاست فرار میکند و وقتی که میرسد بعد از در زدن وارد می شود و همان لحظه دکتر سوسنار را همراه دکتر بنماشن میبیند که مشغول بحث و گفتگو بودند. همان موقع فریاد میزند:
- قربان یافتم! کشفیات خود را یافتم!
همان هنگام دکتر سوسنار همراه دکتر بنماشن، بحث خود را خاتم میدهند و به او خیره میشوند. دکتر رابینسون هم به طرف آنها میرود و نوشتههای خود را به دکتر سوسنار نشان میدهد. او هم وقتی نگاه میکند با یک لحن مهربانی میگوید:
- عالی است. این دست خطها به بهترین شکل نوشته شدهاند.
بعد آن را میگیرد و در ادامه میگوید:
- من این کاغذ را نگه میدارم تا بیشتر در این مورد مطالعه کنم. میتوانید بروید.
دکتر رابینسون هم تشکر میکند و از دفتر خارج میشود و به اتاقش میرود و بعد از چند ساعت، کار در آزمایشگاه تمام میشود و دکتر رابینسون لباس کارش را در میاورد. لباس شخصیش را میپوشد و از آزمایشگاه خارج میشود. بعد از سوار شدن در ماشینش میخواهد به طرف خانهاش برود که یکدفعه دکتر سارا را میبیند که یک گوشه ایستاده و گویا منتظر ماشین هست. همانجا در کنارش میایستد و شیشه ماشین را پایین میدهد و میگوید:
- دکتر سارا، آیا به خانه میروید؟ میتوانم شما را برسانم.
در همان موقع دکتر بنماشن با موتور خود کنار دکتر سارا میایستد و میگوید:
- سوارشو بریم.
او هم این کار و میکند و از دکتر رابینسون معذرت خواهی میکند و بعد همراه دکتر بنماشن از انجا دور میشود.