جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [پلیس مغرور دکتر شیطون] اثر «فرناز پوردهقان کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط فرناز پوردهقان با نام [پلیس مغرور دکتر شیطون] اثر «فرناز پوردهقان کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,666 بازدید, 35 پاسخ و 12 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [پلیس مغرور دکتر شیطون] اثر «فرناز پوردهقان کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع فرناز پوردهقان
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط فرناز پوردهقان
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
63
203
مدال‌ها
2
IMG_۲۰۲۲۰۹۱۸_۱۰۴۶۲۸.jpg
نام:پلیس مغرور و دکتر شیطون
نویسنده:فرناز پوردهقان

ناظر: عضو گپ نظارت (۳) S.O.W
ژانر: پلیسی، عاشقانه
خلاصه:
داستان درباره دختری به اسم فرناز هست وقتی از تولد دوستش برمیگردد شاهد اتفاق
ی هست که زندگی او را از این رو با آن رو میکند و برای نجات جون خانواده اش مجبور به ازدواج با کاوه که پلیس هست میشه
 
آخرین ویرایش:
کاربر ممتاز
کاربر ممتاز
Feb
894
3,480
مدال‌ها
5
Negar_۲۰۲۱۰۶۰۹_۱۸۴۷۴۴ (4) (1) (1) (4).jpg
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
63
203
مدال‌ها
2
.زندگی همیشه نمی تواند کامل باشد؛ اما
میتواند زیبا باشد‌



ای عشق! همه بهانه از توست!


عشق یعنی در میان غصه های زندگی
یکنفر باشد که آرامت کند

*
قسمت اول

("فرناز")
فرناز: نگین بیار اون کیک رو!
نگین: آوردم؛ چقدر غر می‌زنی!
فرناز: تو اگه یه مادربزرگ، مثل مادربزرگ من داشتی چی می‌گفتی؟
نگین: خدانکنه
فرناز: کیک رو ببر!
نگین: باشه.
نگین کیک رو برید و بین همه پخش کرد کیکم رو که خوردم، خداحافظی کردم و به بیرون رفتم.
خب! من فرنازم دانشجوی رشته پزشکی، پدر و مادرم رو توی هفت سالگی از دست دادم و فقط یک برادر دارم که سه ساله ندیدمش و الان با پدربزرگ و مادربزرگم زندگی می‌کنم.
موهام خرمایی و چشمام سبز جنگلی، بینیم هم، قلمی و لب‌هام قلوه‌ایه!
*
داشتم به طرف خونه می‌رفتم که یادم اومد مادرجون گفته تخم مرغ بخرم؛ به طرف سوپری آقا موسی رفتم و وارد سوپری شدم:
فرناز:سلام بر آقا موسی، گل محله! چطوری؟
آقا موسی :سلام دخترم؛ خوبم، تو چطوری؟
فرناز:منم خوبم آقا موسی یک شونه تخم مرغ بده!
آقا موسی شونه تخم مرغ رو به طرفم گرفت:
موسی: بیا دخترم
تخم مرغ‌ ها رو گرفتم و پول رو دادم:
فرناز: خداحافظ اقا موسی.
موسی :خداحافظ دخترم.
از مغازه اومدم بیرون و به طرف خونه حرکت کردم. داشتم می‌رفتم که صدای جیغی به گوشم رسید. پشت دیوار ایستادم؛ چندتا مرد یک دختر رو گرفته بودن و داشتن به زور از اونجا می‌بردنش.
سریع گوشیم رو بیرون آوردم و به پلیس زنگ زدم؛ بعد از چند دقیقه بوق انتظار جواب داد:
پلیس: سلام
فرناز :سلام تو کوچه دزدی شده دارن یک نفر رو به‌ زور میبرن.
پلیس :ممنون از گزارشتون!
صدای بوق اِشغال پخش شد. پشت دیوار ایستادم، اون دختر رو بردن. بعد از نیم‌ساعت پلیس اومد؛ به طرفشون رفتم:
فرناز: الآنم نمی‌اومدید!
پلیس: سلام شما به پلیس زنگ زدید؟
فرناز:بله!
پلیس: می‌شه دقیق بگید چی شده؟
فرناز:من از سوپری تخم مرغ خریدم، داشتم می‌رفتم خونه که صدای جیغ شنیدم. پشت دیوار ایستادم، دیدم یه دختر رو می‌خوان بدزدن.
پلیس: اسلحه نداشتن؟
فرناز:چرا داشتن!
پلیس: باید با ما به آگاهی بیاید.
فرناز:چرا؟
پلیس:چون باید پرونده سازی شه.
فرناز: باشه!
سوار ماشین پلیس شدم و راه افتادیم. بعد از چند دقیقه رسیدیم، من پیاده شدم. منو به یک اتاق برد. درو باز کرد و اشاره کرد بشینم. نشستم.
پلیس: چند دقیقه صبر کنید الان جناب سرگرد میاد.
بعد هم رفت و در رو بست. بعد از چند دقیقه در اتاق باز شد، سرمو بالا گرفتم.
این پسره چقدر جذابه، جای مریم و نگین خالی!
کاوه: تعریف کنید!
فرناز:چی...چیو؟
کاوه: از اول!
فرناز:خب من داشتم از تولد دوستم برمی‌گشتم و رفتم از سوپری تخم مرغ خریدم وقتی داشتم می‌رفتم صدای جیغ شنیدم، پشت دیوار ایستادم، چند نفر داشتن یه دختر رو می‌بردن، منم زنگ زدم به پلیس!
برگه ای به سمتم گرفت، منم برگه رو گرفتم.
کاوه: همه رو روی برگه بنویس
نوشتم و بهش دادم.
کاوه: خب می تونید برید
بلند شدم و به طرف در رفتم؛ دستگیره رو پایین کشید خیلی دوست داشتم بدونم اسمش چیه برای همین دل رو به دریا زدم و پرسیدم:
فرناز:بخشید اسمتون چیه؟
کاوه: سرگرد پایدار هستم.
اوه، چقدر بداخلاق! بدون هیچ سوال دیگه‌ای به بیرون رفتم، آژانس گرفتم و به خونه برگشتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
63
203
مدال‌ها
2
قسمت دوم
وقتی به خونه رسیدم آروم آروم به بالا رفتم تا کسی بیدار نشه بهم گیر بده. وارد اتاقم شدم، کیفم رو گوشه اتاق پرت کردم و لباسام رو عوض کردم و مسواک زدم و خوابیدم.
*
صبح با صدای آلارام مسخره گوشیم بیدارشدم‌
«حواس مواس نداشتی روسریتو جاگذاشتی نکنه بابات بفهمه بامن قرار میذاشتی من تو سفره خونه همش قرار.اون لهجت و دوست دارم من ♫
قیافه بامزت و دوست دارم من ♫
دلم میخواد همیشه برام بخندی ♫.» کی این آلارام رو برای من گذاشته؟ من اصلا ساعت گوشیو کوک نکردم کی ساعت گوشی منو کوک کرده؟ این کارا کار کی می‌تونه باشه؟
وجدان: مونا
فرناز: وجدان جون چرا برای خودت حرف الکی میزنی؟ مونا اینجا چیکار می‌کنه!
وجدان: عزت کلام داشته باش بی ادب!
فرناز: ساکت شو!
با باز شدن در اتاق دیگه با وجی حرفی نزدم، سرم رو بلند کردم، اصلا باورم نمیشد وای! خیلی وقت بود ندیده بودمش. از تخت پریدم پایین خودمو پرت کردم تو بغلش:
فرناز: خاله جونی کی اومدی ؟
خاله: امروز صبح
از بغلش اومدم بیرون یکم اندیشیدم، فهمیدم وجدان جون درست گفت کار مونا بوده! جلبک جون برات دارم! از اتاق
بیرون زدم، رفتم به پایین رفتم، مونا روی مبل نشسته بود و داشت فیلم می‌دید. بالشت روی مبل رو برداشتم و به طرفش پرتاب کردم و توی مخش خورد. دم خودم گرم! مونا بالشت مبل رو، برداشت و به طرفم پرت کرد‌. جاخالی دادم و بالش به خاله خورد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
63
203
مدال‌ها
2
قسمت سوم
فرناز:خاله جون خوبید؟ شما به بزرگی خودت ببخش! این مونا آدم نیست.
مونا: دیگ به دیگه میگه ته دیگ چرا جاخالی دادی؟
فرناز:چون می‌خورد بهم آخ میشدم!
خاله از این لحن حرف زدنم خندید:
خاله:آخ آخ، شما دونفر آدم بشو نیستید؟
بعد هم به طرف آشپز خونه رفت من هم به طرف مونا رفتم، دستم رو روی شونه‌اش گذاشتم:
فرناز:جلبک جون ؟
مونا:جانم نخاله!
فرناز:دیشب وقتی داشتم بر می‌گشتم، دیدم چند نفر یک دختر رو دزدیدن. به پلیس زنگ زدم
وقتی پلیس اومد، اون دزدا دختره رو برده بودن بعد پلیس من رو به کلانتری برد. من رو بردن توی یک اتاقی و بهم گفتن منتظر بمونم تا جناب سرگرد بیاد! بعد ازچند دقیقه اومد، دیگه نگم برات جلبک جون! چقدر خوشگل و جذاب بود، هیکل ورزشکاری!
مونا توی سرم کوبید:
مونا:خاک تو سر هیزت
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
63
203
مدال‌ها
2
قسمت چهارم
فرناز: عزت کلام داشته باش اصلا خودت یک پسر جنتلمن خوشگل رو ببینی چیکار می‌کنی؟
یکم فکر کرد:
مونا:می‌میرم !
فرناز: پس می‌بینی؟ من عاقل تر از تو هستم، چون یک پسر جنتلمن دیدم نمردم، بلکه عاشقش شدم!
مونا:چی شد فرناز خانم؟ شما که به عشق دریک نگاه اعتقاد نداشتی؟
فرناز:از دیشب اعتقاد پیدا کردم!
بغلم کرد:
مونا: قربون چشم جنگلیم برم که عاشق شده؛ نُخی جون! مطمعنی زن نداشت؟
فرناز:اره چون تو دستش حلقه نبود بعد هم کدوم دیوانه‌ای میاد عاشق اون بد اخلاق شه؟
مونا:دیوانه جلوییم!
متوجه سوتی که دادم شدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
63
203
مدال‌ها
2
قسمت پنجم
فرناز: جُلی جون عاشق شدم چیکار کنم!
قیافمو مثل گربه شرک کردم؛ از لحن حرف زدنم خنده‌اش گرفت:
مونا:شماره‌اشو گرفتی؟
فرناز: نه!
مونا:باید یکم بیندیشم! راستی کی دانشگاه داری؟
فرناز: فردا!
صدای مادرجون به گوش رسید که داشت منو صدا می‌کرد، به طرف آشپز خونه رفتم وارد آشپزخونه شد اروم اروم رفتم پشت مادرجون بغلش کردم. دستامو گرفت بوسید:
مادرجون:مادر جون قربونت بره.
فرناز:خدا نکنه مامان جون.
اقاجون: خوب خلوت کردید ماهم آدمیم!
برگشتم و به آقاجون نگاه کردم و پریدم بغلش ماچش کردم، خندید. از بغلش بیرون اومدم. مادرجون و آقاجون توی این چندسالی که مامان و بابام فوت شدن، از هیچی برای من دریغ نکردن. نذاشتن بفهمم مزه‌ی یتیم بودن چیه؟ صندلی رو عقب کشیدم و نشستم. آقاجونم کنارم نشست و دستشو دور گردنم انداخت:
اقاجون:خب چه خبر از دانشگاه دوردونه آقاجون!
فرناز:خوبه.
مونا به آشپزخونه اومد:
مونا: پدربزرگ و نوه خوب چشم منو دور دیدید
فرناز:مونا کو علی؟
مونا:با بابام رفته خیابون گردی! خیلی بهونه می‌گرفت.
علی برادر موناست، پسری شش ساله و خیلی شیطون. البته شیطنت تو خونِمونه. آقاجون می‌گفت مامانم خیلی شیطون بوده با یاد مامانم غم بزرگی تو دلم نشست. مادری که فقط تا هفت سالگی داشتمش. با حرف مادرجون از فکر دراومدم
مادرجون: فرناز جان، کره رو از تو یخچال بیار، خالت رو هم صدا کن بیاد.
فرناز:چشم!
بلند شدم، اول کره رو روی میز گذاشتم، بعد هم خاله رو صدا زدم:
فرناز:فریبا جونی، بیا صبحانه بخور!
خاله:الان میام!
به طرف آشپزخونه رفتم و وارد آشپزخونه شدم؛ صندلی رو عقب کشیدم و نشستم:
دوتا خاله به اسم فهیمه و فریبا داشتم.
فهیمه مجرد بود و معلم زبان بود و محل کارش گیلان بود.
فریبا، ازدواج کرده بود و خانه‌دار بود‌. دوتا بچه داشت، مونا و علی! مونا ۲۰ سال داشت و علی شش سال.
و مامانم، اسم مامانم فرشته‌ست. اولین بچه و معلم بوده و ثمره عشق و عاشقیش با بابا، من و آرتین بودیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
63
203
مدال‌ها
2
قسمت ششم
میز رو که جمع کردم رفتم تو اتاقم گوشیم رو برداشتم تو گروه با دخترا شروع به چت کردن شدم

فرناز : سلام بر رفقای خُلم!
مریم : سلام بر تو ای خرمگس!
نگین : سلام علیکم.
فرناز : چه غلطی دارید میکنید گودزیلا ها!
نگین: من که بیکارم!
مریم: من داشتم خونه رو تمیز میکردم قراره محیا و مهیار بیان.
فرناز: چه عجب!
نگین: چرا اینقدر دیر میان!
مریم: مرخصی بهشون نمیدن!
فرناز: فردا با کدوم استاد کلاس داریم؟
مریم : با رزامی!
فرناز : وای با اون پیریلی کلاس داریم؟ من موندم اینقدر سر کلاس فک می‌زنه دندون مصنوعیش بیرون نمی‌زنه؟
نگین : وای فردا با عشقم کلاس داریم!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
63
203
مدال‌ها
2
قسمت هفتم

با اومدن مونا توی اتاق، گوشیم رو خاموش کردم، روی تخت نشست:
مونا:نُخی جون؟
فرناز:جانم جُلی جون!
مونا:میشه بریم بگردیم؟
فرناز:چرا نمیشه خلم؟ بدو برو لباس بپوش بریم!
دست‌هاش رو به‌ هم کوبید و بلند شد و بیرون رفت. من‌ هم بلند شدم و مانتوی جلو باز قرمزم رو با شلوار نود سانتی آبی آسمونیم پوشیدم، موهام‌رو گوجه‌ای بستم، شال قرمزِ با خط های آبیم‌ رو برداشتم و پوشیدم. گوشیم‌ رو برداشتم و روشنش کردم و توی گروه پیام دادم:
فرناز: رفقا، من دارم میرم خیابون فعلاً نیستم!
کوله‌امو برداشتم و بیرون رفتم:
فرناز: جلبک جون؟
مونا: اینجا هستم، بریم!
با هم به طرف در رفتیم، کفش‌هام رو برداشتم و توی حیاط پوشیدم و به بیرون رفتم. توی کوچه حس کردم یکی داره نگام می‌کنه، برگشتم و دیدم آرشام لات محل، که مزاحم دخترای محل میشه و عاشق منه اونجا ایستاده. نگاهمو ازش گرفتم و به راهم ادامه دادم. به سر کوچه که رسیدیم تا کسی گرفتیم و به پاساژ رفتیم.
وارد که شدیم هرچی که خوشگل بود می‌خریدیم در آخر دیگه خسته شدیم و به کافه رفتیم. من قهوه ترک سفارش دادم و مونا شیر قهوه سفارش داد. مونا سرش توی گوشی بود و معلوم بود داره پیام بازی می‌کنه.
وجدان: گوشیو ازش بگیر
فرناز:نمی‌گفتی هم می‌خواستم همین کارو کنم
وجدان: اَه! لیاقت نداری.
در یک حرکت ناگهانی گوشی رو از دستش کشیدم:
فرناز:خب جُلی جون چه غلطی میکنی؟
به صفحه گوشیش نگاه کردم، بله! خانم دارن به یه پسر پیام میدن! پسره ویس فرستاد
کامران: عشقم کجایِ پاساژی می‌خوام بیام پیشت!
مونا گوشی رو جرینگی از دستم قاپید و
ویس فرستاد:
مونا: عشقم توی کافه هستیم.
فرناز:خب خب طرف کیه حالا؟
مونا: اسمش کامرانه ازاون خرپولاست.
یکی توی کلش کوبیدم:
فرناز:خاک تو سر پول ندیدت، شوهر خاله بدبخت ما رو بگو صبح تا شب داره کار می‌کنه که تو هیچ چیزی کم نداشته باشی ولی تو...
کامران: سلام خوشگلا
برگشتم طرف صدا. ایش خاک تو سرت مونا! لاقل با آدم خوشگل خوشتیپ جذاب دوست شو نه با این
گوریل! با اون شکمش و صورت سیاهش:
مونا:سلام عشقم خوبی
چنان با ذوق گفت که یک لحظه فکر کردم واقعا عشقشه.
کامران: عشقم نمیخوای معرفی کنی؟
روم رو برگردوندم.
مونا:دختر خالم فرنازِ!
کامران:منم کامرانم خوشبختم از آشناییتون!
فرناز:ولی من بدبختم از آشناییتون!
قیافش توی هم رفت:
فرناز:شوخی کردم گوریلی
از لقبی که بهش دادم تعجب کرد بعدم زد زیر خنده
کامران:خب همگی امشب خونه من دعوتیت
فرناز:کدوم همگی؟ فقط من و این جُل...یعنی مونا هستیم تازه، من نمیام!

مونا: اه ناز نکن دیگه!
فرناز: مونا بحث ناز کردن نیست خودت میدونی اهل این‌جور جاها نیستم.
مونا:حالا همین یک‌بار رو بخاطر من!
ناچار قبول کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Aug
63
203
مدال‌ها
2
قسمت هشتم
گوریل لطف کردن مارو رسوند! تا زمانی که رسیدیم نگاهش روی من بود، وقتی رسیدیم سریع پیاده شدم و درب خونه رو باز کردم و وارد شدم. خاله توی هال، فیلم نگاه میکرد
فرناز:سلام بر بهترین خاله دنیا
خاله:سلام بر خودشیرین خونه؛ چی میخوای؟
فرناز:مگه من هر وقت یادت کنم یک چیزی می‌خوام
خاله:اره میخوای!
وجدان: خاک تو سرت همه میشناسنت!
فرناز: گمشو!
فرناز: خاله جون، اره من می‌خوام مادر جون رو راضی کنی شب با مونا برم خونه مریم!
خاله:ببینم چیکار می‌تونم بکنم!
یک ماچ گنده کاشتم رو لبش! نیشم رو هم تا بنا گوش باز کردم، بعد هم در رفتم!
وارد اتاقم شدم لباسام رو عوض کردم یک دو سه پریدم رو تخت:
فرناز:لالای خدا لعنتت کنه جلب که منو بدبخت کردی فاتحه تو بخون؛ نه...اشهدتو بخون!
در اتاقم باز شد برگشتم؛ مادرجون بود:
مادرجون:خوشگلم بیا نهار بخور
فرناز: مادر جون به اون جلبک میگفتی بیاد دنبالم نه خودتون، با این پاهاتون!
جلبک، بلایی سرت بیارم که مرغ‌های آسمون به حالت گریه کنن؛ وارد آشپزخونه شدم و رو به روی
مونا نشستم؛ با چشم‌هام براش خط و نشون کشیدم، بعد خوردن رو شروع کردم. نهار رو که خوردیم سفره رو جمع کردم و ظرفا رو شستم و چایی ریختم و رفتم توی هال، سینی چای رو چرخوندم و نشستم:
فرناز:مونا، ساعت چنده؟
دستش رو برگردوند و چایی روش خالی شد. چنان جیغی زد که فکر کنم تا هفت کوچه رفت! تمام خونه رو دور زد بعد هم رفت لباس‌هاشو عوض کرد.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین