جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

رها شده [پنجره‌ی دیدار دوباره] اثر «خاتون؛ کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط Fatima.Drg با نام [پنجره‌ی دیدار دوباره] اثر «خاتون؛ کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,320 بازدید, 13 پاسخ و 31 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [پنجره‌ی دیدار دوباره] اثر «خاتون؛ کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع Fatima.Drg
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Fatima.Drg
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Fatima.Drg

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
68
2,529
مدال‌ها
2
عنوان: پنجره‌ی دیدار دوباره
نویسنده: خاتون؛
ژانر: اجتماعی، عاشقانه
عضو گپ نظارت : (9)S.O.W
خلاصه:
گویی تصمیمش بازگشت است... بازگشتی که؛ خاطرات تلخش را از گور ذهنش بلند می‌کند. بازگشت خاطراتی که؛ سال‌ها تلاش کرد آن‌ها را در ذهنش به قتل برساند، و حالا دوباره باید به یاد بیاورد. به یاد بیاورد حقایق تلخ گذشته را... .
بازگشتی که؛ پنجره‌ای می‌شود برای دیدار دوباره‌ی او و زندگی گذشته‌اش؛ اما آیا این دیدار دوباره به نفع‌اش تمام خواهد شد؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,443
مدال‌ها
12
1696095860889.png
"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما
|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Fatima.Drg

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
68
2,529
مدال‌ها
2
مقدمه:
نگاه می‌کرد، به سوختن عشقی که؛ میانشان بود.
به سوختن قلبی که دیگر هیچ ازآن نمانده بود.
به آ*غو*ش آشنایش که غریبه‌ای را درخود جای داده بود.
چشمانش دیگر طاقت دیدن نداشت؛ اما نگاه می‌کرد.
سی*ن*ه‌اش دیگر تلاشی برای داشتن اکسیژن نمی‌کرد.
نگاه می‌کرد و فکر می‌کرد به این‌که؛ واقعیت را می‌بیند؟نمی‌دانست.
از خود می‌پرسد جمعیت زنان چقدر است؟
می‌فهمد زیاد است؛ اما نمی‌فهمد چرا باید از بین زنانی که؛ وجود دارند؛ چرا خواهراش در آ*غو*ش شوهری باشد که ادعا می‌کرد که او را دوست دارد‌.

***

نگاهش به صفحه‌ی تلویزیون بود اما فکرش هزار جای دیگر. انگار ترکی بلد نبود؛ چون متوجه حرف‌های مجری نمی‌شد. چشمان قهوه‌ای رنگش از صفحه‌ی تلویزیون روی ناخن‌های بلندش که صبح امروز قرمزشان کرده بود ثابت شد. از رنگ قرمز بدش می‌‌آمد؛ اما به اصرار ناخن‌کار پرحرف و وراج قبول کرد؛ خودش هم نمی‌دانست چرا، شاید برای رهایی از پرحرفی‌اش.
خانه‌ی دل‌بازش در سکوتی وحشتناک فرو رفته بود و این ناراحت کننده بود. خانه‌اش به صدای خنده‌های ساره معتاد شده بود و حالا سخت بود. خودش معتاد ساره شده بود یا خانه؟ خودش.
دلتنگ این بود ساره بخندد و صدایش خانه را پر کند.
دلتنگ این بود ساره لباس‌های صورتی‌اش را بپوشد و او مسخره‌اش کند.
با فکر به ساره از جایش بلند شد و به سمت اتاقشان قدم برداشت. اتاقشان هم دلتنگ بود؛ دلتنگ بوی عود و ساره. ساره عاشق عود بود.
پاهایش او را سمت میز ساره بردند و دستانش کشو را باز کردند. بسته‌ی عود را باز کرد و یکی را برداشت. چندی بعد اتاق بود عود به خود گرفت. امیدوار بود شاید کمی از دلتنگی‌اش کم شود. دلش تنگِ صدای ساره بود انگار قلبش را مچاله کرده بودند.
صدای ساره را می‌خواست، آن صدای نازک و جیغ‌جیغو را؛ اما راهی برای برطرف کردنش نداشت؛ یعنی داشت اما استفاده نمی‌کرد. چندین بار دستش سمت گوشی رفت اما به او زنگ نزد. مسخره بود دلیل زنگ نزدنش؛ اما دلیل بود دیگر... .
قلبش با دیدن تخت خالی ساره بیشتر مچاله شده بود، اگر بیشتر می‌ماند مغزش نیز مچاله می‌شد. با قدم‌هایی بلند از اتاق بیرون رفت و از آویز پالتوی قهوه‌ای رنگش را برداشت و تن کرد، بدون خاموش کردن تلویزیون از خانه بیرون رفت. پله‌های زیاد آپارتمان را به هر زحمتی بود پایین رفت. با هر پله لعنت بر مهندس و نقشه‌کش این آپارتمان می‌فرستاد. آپارتمانی شش طبقه نیاز به آسانسور نداشت؟
هوا رو به تاریکی بود و او هوس بوی دریا کرده بود. با هر قدمی که برمی‌داشت یاد ساره می‌افتاد. کافه‌های استانبول، کوچه‌های استانبول، پارک‌های استانبول، همه و همه او را یاد ساره می‌انداختند. باد سردی که می‌وزید موهایش را می‌رقصاند؛ موهای کوتاهش که تا روی شانه‌اش می‌رسید و تازه دکلره‌اش کرده بود. سردش شد اما توجهی نکرد. اگر ساره بود نیشگونش می‌گرفت و کنار گوشش غر می‌زد؛ اما نبود.
خاطراتش را مرور کرد. یک‌بار که سرما خورده بود و ساره از او مراقبت می‌کرد. با هر سرفه و عطسه‌ای که می‌کرد ساره یک نیشگون از او می‌گرفت و غر می‌زد.
《 تو احمقی، احمق. دلت می‌خواد بمیری نه؟ آخه احمق تو مگه نمی‌دونی نفست مریضه، چرا مراعات نمی‌کنی؟ 》
اگر به دیدنش نمی‌رفت مطمئن بود دلتنگی جانش را خواهد گرفت. جانش گرفته می‌شد اگر دوباره چشمان آهویی‌اش را نمی‌دید و دندان‌های خرگوشی‌اش را مسخره نمی‌کرد. دیوانگی محض بود اگر استانبول را با آن همه خاطره‌ی خوب رها می‌کرد و به ایران می‌رفت؛ اما ساره مهم بود. ساره برایش از خودش هم مهم‌تر بود.
در نزدیکی دریا بود که یادش آمد؛ اولین‌ بار که ساره را دیده بود این‌جا بلال خوردند؛ و آلما برای اولین بار از ته دل خوش‌حال بود.
از دریا بدش آمد چون ساره نبود.
نمی‌دانست چرا باید ساره برای درمان ایران برود، ترکیه پر از دکتر بود و خانواده‌اش او را برای درمان ایران بردند.
گوشی‌اش را روشن کرد. مخاطبین نه‌چندان زیادش را بالا و پایین کرد و بالاخره شماره‌ی اورهان را پیدا کرد. انگشتش روی دکمه‌ی تماس بود که لرز به جانش افتاد. ایران برای او جهنم بود اما استانبول بدون ساره بدتر بود. شماره‌اش را گرفت و با زبان ترکی شروع به صحبت کرد.
- الو، اورهان؟
اورهان با صدایی که نشان از خواب‌آلود بودن می‌داد جواب داد:
- جانم آلما؟
دوباره شک و تردید به جانش افتاد؛ اما گفت:
- اورهان یک بلیط برای ایران می‌خوام.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fatima.Drg

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
68
2,529
مدال‌ها
2
اورهان نیز به اندازه‌ی خودش تعجب کرده بود. صدایش دیگر خواب‌آلود نبود، ترسیده بود.
- آلما؟ چی‌شده؟ حالت خوبه؟ ... کجایی آلما؟
آلما سردش شده بود. دلش ساره را می‌خواست؛ دلش غرغرهای ساره را می‌خواست، بدون ساره نمی‌توانست زندگی کند؛ می‌مرد اگر ساره نبود.
دو هفته بود ساره‌اش را ندیده بود. بدون ساره آلما می‌شد همان دختری که در خانه‌ی حاجی بود؛ ضعیف و شکننده. حتی تصورش هم ترسناک بود.
صدای اورهان را شنید. نگران بود؛ اورهان که به آرام بودن معروف بود حالا نگران بود. اوضاعش خیلی بد بود، نه؟
- آلما؟ چرا جواب نمی‌دی؟ آلما بگو کجایی بیام.
با هر زحمتی بود آدرس را داد و همان‌جا منتظر اورهان ماند. عابران از کنارش می‌گذشتند و با نگاه‌های عجیبشان به آلما که وسط پیاده‌رو ایستاده بود نگاه می‌کردند؛ اما آلما توجهی نمی‌کرد و فقط منتظر اورهان بود. اورهان یک‌بار نجاتش داده بود، همان زمانی که از ایران به ترکیه آمده بود. آلما بدون اورهان هم می‌مرد. خانواده‌‌ای که این‌جا داشت را هیچ‌وقت با خانه‌ی حاجی عوض نمی‌کرد.
چشمانش را بست و نفس عمیق کشید. با هر نفسی که می‌کشید؛ خاطرات وحشتناکش در ایران را به یاد می‌آورد.
《 دختره‌ی چش‌سفید، بله نمی‌گی نه؟! مگه دست توعه؟ باید بله بگی، باید! نگی عاقت می‌کنم آلما! به خداوندیِ خدا عاقت می‌کنم. 》
صدای اورهان چشمانش را باز کرد و آلما به او نگاه کرد. از آمدنش خوشحال شد. هوای سرد استانبول به یکباره گرم شد.
- آلما؟ بیا، بیا بریم تو ماشین. یخ زدی دختر!
صدای آرامش بخشی داشت. البته که شغلی که داشت آرامش می‌خواست. با هدایت اورهان سمت ماشین رفت. اورهان به مانند همیشه در را برایش باز کرد و باز هم ثابت کرد جنتلمن است.
بود عطرش همه‌جا را پر کرده بود. چشمانش را بست و سعی کرد از هوای گرم و بوی عطر پخش شده در ماشین استفاده کند.
- چرا یک دفعه یاد ایران افتادی؟
آلما موهای دکلره شده‌اش را کنار گوشش فرستاد و به اورهان نگاه کرد.
موهای بلندش را جمع کرده بود و با آن پالتوی چرم بلندش جذاب‌تر شده بود.
- می‌خوام ساره رو ببینم.
اورهان لبخندی زد و دستان سرد آلما را گرفت. همیشه لبخند میزد و می‌خندید حتی اگر غمگین بود. با چشمان سبزش به صورت دخترک یخ‌زده نگاه کرد.
- آلما، ایران بری ساره رو ببینی؟ ایران؟ تو از ایران اومدی این‌جا که خوب بشی و یادت بره.
آلما نگاهش را از چشمان سبز اورهان گرفت و از شیشه‌ی ماشین به مردم زل زد. دختر و مردی را در آغوش هم دید. دخترک زیبا و جوانی در آغوش مردی که حدس می‌زد بزرگ‌تر از او است؛ خیلی بزرگتر! روی صندلی سبز رنگ کنار دریا نشسته بودند. دستان مرد از کمر دخترک به صورتش کشیده شد و چندی بعد لبانش... .
بینی‌اش را چینی انداخت و برگشت. فکر کرد که؛ چرا او در آعوش مردی نرفته بود؛ حتی وقتی که ...
دوباره سمت اورهان برگشت و جواب داد.
- دلم تنگشه اورهان. من بدون ساره نمی‌تونم. فقط، فقط چند هفته می‌مونم و برمی‌گردم، اصلا اتفاقی نمی‌افته.
اورهان چشمانش را روی هم فشار داد و لب‌هایش را تر کرد. بوی دریا آلما را اذیت می‌کرد.
- آلما به‌نظرت پدر و مادرت نمی‌فهمن تو ایرانی؟
- ایران اون‌قدر کوچیک نیست اورهان، نمی‌فهمن. ... اصلا من می‌خوام برم تو برام بلیط بگیر بقیه‌‌اش با خودم. کسی نمی‌فهمه! تازه بفهمن مگه من بچه‌م؟ من الان ۲۶ سالمه مثلاً!
اورهان کلافه بود و خسته. آلما حرف حرف خودش بود و اورهان می‌دانست با تمام سختی‌هایش آلما برای دیدن ساره هرکاری می‌کند. اصرار وضعیت را بهتر نمی‌کرد.
- شرکت رو چی‌کار می‌کنی اون‌وقت؟
آلما تازه یادش افتاد سرکار هم می‌رود و باید مرخصی بگیرد.
- برام مرخصی می‌گیری؟ ها؟
دستان اورهان برای نوازش موهای آلما بالا آمدند. موهای رنگی‌اش را دوستانه نوازش کرد و صحبت کرد.
- باشه ولی فقط سه هفته می‌مونی و برمی‌گردی آلما!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fatima.Drg

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
68
2,529
مدال‌ها
2
اورهان ماشین را روشن می‌کند و بدون نگاه به آلما حرف می‌زند.
- بریم که باده خانوم منتظره.
آلما لبخندی می‌زند. دلش برای باده هم تنگ بود. باردار بود و برای اذیت نکردنش خیلی خانه‌شان نمی‌رفت. فندق کوچکشان دو ماه دیگر به دنیا می‌آمد. دروغ نبود اگر می‌گفت به باده حسودی می‌کرد. چشمانش را برای جلوگیری از اشک احتمالی بست و سعی کرد بخوابد؛ خوابی که آرامش‌بخش نبود و بیشتر وحشت‌زده‌اش کرد.
《 متاسفم شما... شما نمی‌تونید... 》
با صدای اورهان ترسیده صاف نشست و سعی کرد محیط را درک کند.
تمام مسیر را با کابوس گذراند و به خانه‌ی اورهان و باده رسیده بودند.
- آلما؟ خوبی؟ بازم خواب؟ مگه نگفته بودی تموم شدن؟
الما کف دو دستش را روی صورتش کشید و نفس عمیقی کشید.
- خوبم اورهان! من اونقدرها هم ضعیف نیستم!
صندلی‌ای که خوابیده بود را صاف کرد و به باده‌ی منتظر که جلوی در ایستاده بود نگاه کرد.
با آن شکم گرد و قلمبه‌اش با لبخندی زیبا که چال گونه‌اش را نشان می‌داد نگاهش می‌کرد. دختر کوچکشان مسلماً زیبا می‌شد با این پدر و مادر.
موهایش را با دست به پشت هدایت کرد و از ماشین پیاده شد. کمی اطراف را نگاه کرد. حیاط دل‌بازشان و خانه‌ی زیبایشان زمانی که به استانبول آمده بود، پنج‌ ماهی خانه‌اش شده بود. یادآوری گذشته هیچوقت برایش خوب نبود پس سعی کرد فکر نکند. با هدایت اورهان که دستش را روی کمرش گذاشته بود قدم برداشت. درختان زیبای حیاطشان، گل‌های خوش‌بو و آن باده‌ی منتظر همه باعث شدند آلما لبخند بزند.
- آلما!
هنوز کامل به در خانه نرسیده بود که باده با آن شکم بزرگش او را در آ*غو*ش گرفت. بوی تنش را دوست داشت؛ بوی تن مادر بود؛ مادری که نداشت. داشت اما برای او مادر نبود. چشمانش را بست و عمیق نفس کشید.
سرش را بین گردن و شانه‌ی باده قرار داد و چشم‌هایش را بست. دستانش دور کمر باده حلقه شدند و باره نیز او را محکم‌تر در آغوش گرفت.
کاش باده مادرش بود و او هر روز در آ*غو*شش می‌رفت. او نوازشش می‌کرد و آلما به خواب می‌رفت.
- هنوز هم خوش‌بویی باده!
صورت باده را مقابلش می‌بیند که هنوز لبخند می‌زند.
- خوش‌اومدی دختر!
آلما را به داخل هدایت می‌کند و او روی مبل‌ سفید تک نفره قرار می‌گیرد. بوی زندگی در خانه‌شان می‌آمد. او هیچ‌وقت این بو را در خانه حاجی حس نکرده بود. آه! همیشه، همه‌جا و همه‌ک.س را با خانه‌ی حاجی مقایسه می‌کرد.
سردش بود و شومینه از او دور بود. پالتویش را در می‌آورد و می‌رود روبه‌روی شومینه قرار می‌گیرد. سی*ن*ه‌اش کمی خس‌خس می‌کند و او احتمالا قرار بود سرما بخورد.
حضور باده را کنار خودش حس می‌کند و سمت او می‌چرخد.
- سیب ترش من، قربونت برم چرا می‌خوای برگردی ایران؟
آلما منزجر از لقب سیب ترش بینی‌اش را چین می‌اندازد. چندشش می‌شد از این لقب؛ اما باده فراموش می‌کرد.
- سیب ترش نگو باده! اونم می‌گفت، بدم میآد... حالم بد می‌شه باده ... من بدون ساره می‌میرم باده، نگو نمی‌دونی که باور نمی‌کنم!
باده انگشتانش را روی کمر آلما حرکت می‌دهد. این دختر حالش خوب نمی‌شد! دردش کم‌تر می‌شد اما خوبِ خوب نه!
- می‌دونم... ، من و اورهان بیشتر از هرکسی هم می‌دونیم؛ ولی ایران؟! تو اون‌جا دووم نمی‌آری آلما.
- میآرم، یه عمرِ من مریضم ساره کنارمه چطور می‌‌گین ولش کنم؟ ها؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fatima.Drg

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
68
2,529
مدال‌ها
2
- باشه آلما، باشه!
باده نگران بود؛ نگران قلب و روح آلما. نگاهی به اورهان که روی مبل نشسته می‌کند. اورهان اشاره‌ای به اتاق مهمان می‌کند. باده انگشتانش را دوباره به حرکت در می‌آورد، کمی خم می‌شود و بوسه‌ای روی گونه‌ی آلما که دیگر گرم شده بود می‌زند.
- آلما پاشو عزیزکم، بریم بخوابیم صبح حرف می‌زنیم.
آلما چشمانش تر می‌شود. از محبت این زن و شوهر دلش گرم گرم شده بود؛ اما بغض داشت. بغض بخاطر خانه‌ی حاجی بود. در خانه‌ی او محبت نبود، عشق نبود. در خانه‌ی او فقط خدا بود!
آلما چشمان تر شده‌اش را به باده می‌دوزد. می‌خواست حرف بزند اما بغض لعنتی اجازه نمی‌داد. در دلش از خدا پرسید چرا باید او بدبخت باشد؟ چرا او محبت ندیده باشد؟ با صدایی بغض دار لب زد.
- باده؟ چرا من هیچ خانواده‌ای ندارم؟ آدمای خونه‌ی حاجی من رو جزء خانواده حساب نمی‌کردن، این هم از ساره که رفته! من چیکار کنم باده؟ نکنه شما ها هم برین! تروخدا اگه خواستین برین باهام خداحافظی کنین. من ... من...
دیگر نتوانست، گریه‌اش گرفت و های‌های برای خودش و بختِ‌بدش زار زد. دوباره بعد از چند سال ضعف را به زندگیش راه داد. باده نیز گریه‌اش گرفته بود؛ اما او آرام اشک می‌ریخت. اورهان دیگر روی مبل ننشسته بود و کنار آن‌ها بود. دستانش آلما را در آغوش کشیدند و آلما بیشتر اشک ریخت. لباس اورهان دیگر خیسِ، خیس بود. اورهان آرام کمر او را نوازش می‌کرد. اورهان آلما را از خودش فاصله داد اما هنوز شانه‌های او را گرفته بود.
- آلما ما هیچ‌وقت ترکت نمی‌کنیم. ببین تا ابد کنارتیم. هم من، هم باده، یک‌کم دیگه هم دخترمون تا ابد کنارتیم.
آلما آرام شده بود. از گریه‌اش دیگر فقط هق‌هقش مانده بود. شانه‌هایش را از دستان اورهان آزاد کرد و سرش را روی پاهای باده‌ای که هنوز اشک می‌ریخت گذاشت. چشمانش را بست و لبخند کم‌رنگی زد.
- باده برام لالایی می‌خونی؟ خوابم میاد.
و چند ثانیه بعد چشمانش را باز کرد به اورهان نگاه کرد.
- اورهان بلیط یادت نره‌ها! ساره منتظرمه.
و بعد با لالایی باده و نوازش‌های او به خواب رفت.

***
نفس‌های عمیقش، قطرات روی پیشانی‌اش نشان از کابوس می‌داد. کابوسی همیشگی و فراموش‌نشدنی.

با دخترکش دست در دست هم در باغ زیبایی قدم می‌زدند. دخترک زیبای عزیزش؛ خورشید.
نگاهی به دخترش می‌کند و لبخندی زیبا می‌زند. دیگر به نزدیکی کلبه رسیده بودند. دیگر گرمای دست خورشیدش را حس نکرد. به دستانش نگاه کرد. دست خورشید در دستش نبود. آشفته و پریشان شد. دور خودش می‌چرخید شاید پیدایش کند. نبود! دخترکش نبود.
صدایی شنید. خورشیدش بود دست در دست پدرش. دوید تا او را بگیرد؛ اما تا به آن‌ها برسد رفته بودند.

با صدا زدن‌های باده چشمانش را باز کرد. قطراتی که روی بدنش در حرکت بودند را می‌توانست حس‌ کند. نفس‌نفس می‌زد. خس‌خس سی*ن*ه‌اش تمام‌شدنی نبود. سعی کرد آرام شود؛ اما نشد. اورهان را دید که با اسپری به او نزدیک می‌شود.
اسپری در دهانش قرار گرفت و چندی بعد او آرام شده بود. حالا موقعیتش را درک کرد. باده گریه می‌کرد، اورهان سعی در آرام کردنش داشت و او نایی برای بلند شدن نداشت. با تلاش‌های زیاد بلند شد و نشست. باده دیگر آرام شده بود. اورهان نزدیک او آمد و کنارش نشست.
- خوبی؟ خوابِ همیشگی؟
آلما سری تکان می‌دهد. اورهان دستانش را روی دست آلما می‌گذارد و آن‌ها را می‌گیرد.
- یک خبر خوب بهت بدم خوشحال شی؟
آلما او را نگاه می‌کند.
- بلیط گرفتم برات آلما؛ اما یه سری قول‌ هست که باید بهم بدی. خب؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fatima.Drg

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
68
2,529
مدال‌ها
2
آلما سرش را تکان می‌دهد و منتظر می‌ماند.
- فقط سه‌ هفته می‌مونی، بعدش برمی‌گردی استانبول و تو این سه هفته اصلا، اصلا به سرت نمی‌زنه آدمای خونه‌ی حاجی رو ببینی!
بهشت زهرا نمیری آلما! اصلاً!
خودت رو اذیت نمی‌کنی و همین آلمایی که هستی میری، همین‌طوری هم برمی‌گردی. خب؟
آلما ترکیبی از خوشحالی و ناراحتی را در وجودش دارد. خوشحال از این‌که ساره را می‌بیند و ناراحت از این‌که خورشیدش را نمی‌تواند ببیند؛ اما با این‌حال لبخندی به روی اورهان می‌زند و متقابلاً جواب می‌دهد.
- باشه، قبوله. خونه‌ی حاجی ممنوعه، قبرستون ممنوعه، اذیت شدن ممنوعه! قول میدم همین‌طوری که هستم برگردم این‌جا، نه بهتر نه بدتر.
و بعد انگشت کوچکش را برای قول دادن جلو می‌آورد. اورهان و باده‌ای که روی صندلی نشسته بود می‌خندد و آلما به آن‌ها نگاه می‌کند و لذت می‌برد و چهره‌شان را به خاطر می‌سپارد.

***
اورهان چمدان را کنار خودش می‌کشید و آلما شانه‌ به شانه‌ی او قدم بر‌می‌داشت. قلبش از شدت استرس دیوانه‌وار می‌کوبید. دستش یخ زده بود و آلما برای آرام کردن قلبش و گرم کردن دستش، دستِ اورهان را می‌گیرد. اورهان که در فکر فرو رفته بود متعجب به آلمایی نگاه می‌کند که عمیق و با صدایی بلند نفس می‌کشید. لبخندی می‌زند و دستش را محکم می‌گیرد و دوباره به فکر فرو می‌رود.
آلما به جای خالیِ باده فکر می‌کرد. سختش بود راه برود و شلوغیِ فرودگاه هم اذیتش می‌کرد بنابراین آلما اصرار کرده بود همراهشان نیاید.
اورهان نگاهی به آلما انداخت و حرف زد.
- آلما، خوبی؟
آلما که دلش می‌خواست این سوال را بپرسد سریع جواب داد.
- نه! قلبم داره میاد تو دهنم، سینم دوباره خس‌خس می‌کنه و گردنم حس می‌کنم داره قرمز می‌شه. می‌ترسم! از همه‌ی چیزایی که تو ایران قرارِ پیش بیاد با این‌که نمی‌دونم چی هستن.
ناراحتم! دلم برای تو، باده، فندقتون، خونم، استانبول و همه‌چیزِ این‌جا تنگ می‌شه.
از طرفی خوشحال هم هستم. دلم برای ساره تنگ شده بود و چند ساعت بعد می‌تونم ببینمش، دلم برای خورشیدم تنگ شده هرچند اجازه‌ی دیدنش رو صادر نکردی؛ اما بودن توی شهری که اونم هست خوش‌حالم می‌کنه.
حرفش که تمام می‌شود صدای زن ترک را می‌شنود که خبر از مسافرگیریِ هواپیما را از ده دقیقه‌ی بعد می‌دهد. نگاهش را به اورهان می‌دوزد.
- آروم باش و سعی کن هرچند سخت؛ اما از بودن توی ایران لذت ببری. همیشه وقتی یک اتفاقی تو زندگیِ آدم رخ میده چندین حس مختلف بهش دست میده. تو بهشون گوش نده و آروم باش.
اورهان نگاهی به مسافرین می‌کند و به سمت آلما برمی‌گردد و او را در آغوش می‌گیرد. محکم گویی دیگر قرار نیست بیاید.
از آلما فاصله می‌گیرد و بعد طولانی پیشانی‌اش را می‌بوسد.
- دیگه وقت رفتنه آلما. خیلی خیلی مراقب خودت باش و وقتی رسیدی حتماً به من زنگ بزن.
آلما چشمانش را می‌بندد و قطره‌های اشک یکی یکی جاری می‌شوند. دوباره در آغوش اورهان قرار می‌گیرد و اورهان موهایش را نوازش می‌کند. از اورهان خداحافظی می‌کند و آن‌قدر استرس دارد که گذر زمان را حس نمی‌کند و چندی بعد در هواپیما روی صندلی 18c قرار می‌گیرد.

***
چشم‌هایش را دور تا دور سالن می‌چرخاند. اضطراب دارد هرچند خفیف؛ اما امانش را بریده است.
دسته‌ی چمدانش را محکم‌تر در میان دستان عرق‌کرده‌اش می‌فشارد. نگاه‌های مردان را روی خود حس می‌کند و به این نتیجه می‌رسد هنوز مردان این شهر نگاهشان روی زنان می‌چرخد.
کمربند پالتوی چرم بلندش را محکم‌تر گره می‌زند و پاشنه‌ی کفش‌های بلندش را روی زمین می‌کوبد.
استرس دارد؛ اما باعث نشده سرش را پایین بگیرد. مستقیم به روبه‌رو چشم دوخته است و قدم برمی‌دارد.
تابلوی wc را می‌بیند و به سمت چپ می‌پیچد.
روبه‌روی روشویی می‌ایستد و از آینه به صورتش نگاه می‌کند. تنها نیازی که داشت پاچیدن یک مشت آب یخ به صورتش بود؛ اما آرایش داشت و این مانع بود.
دستانش را زیر آب یخ می‌گیرد. هوای سرد زمستان و آب یخ لرزه به جانش می‌اندازد.
نگاه خیره‌ای را روی خودش حس می‌کند. زنی قرمز‌پوش با آرایش غلیظ و زشت به او زل زده بود. آلما متقابلاً به او زل می‌زند؛ طولانی و خیره.
آن‌قدر خیره که سرش را پایین بیندازد و از در خارج شود. کیفش را روی شانه‌اش مرتب می‌‌کند و چمدان به دست خارج می‌شود.
او برگشته‌ است؛ آلما برگشته است.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Fatima.Drg

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
68
2,529
مدال‌ها
2
بعد از کلی دنگ و فنگ آژانسی را برای رفتن به مقصدی که نمی‌دانست کجاست پیدا کرد. حالا در صندلی عقب آژانس زرد رنگ نشسته بود و از شیشه تهران را نگاه می‌کرد. راننده‌ی سالخورده که از ابتدا حرفی برای زدن داشت؛ اما خودش را کنترل کرده بود شروع به حرف زدن کرد.
- ببخشید دخترم! شما ترکیه زندگی کردین؟
لهجه‌‌اش نشان می‌داد ترک زبان است. با فکر به این موضوع لرزی به تن آلما افتاد؛ اما خودش را کنترل کرد و جواب راننده را داد.
- ب‌بله!
مرد خوش‌حال لبخندی زد و دستش سمتِ ضبط ماشین رفت.
- اهان، پس ابراهیم تاتلس رو دیدی یا، یا ماهسون چی؟
آلما خسته از سوالات مسخره‌ی راننده دوباره نگاهش را به شیشه دوخت و خیر گفت:
- خیر!
- اشکال نداره بیا من آهنگاشو بزارم گوش کن.
و چندی بعد صدای خواننده‌ای که حدس میزد ابراهیم تاتلس است، شنیده شد.
آلما بی‌توجه به آن تهران زیبا را نگاه می‌کرد. دلش می‌خواست به خودش هم دروغ بگوید؛ اما نمیشد، دلش برای تهران تنگ شده بود.
- راستی دخترم شما نگفتی کجا میری.
آلما نگاهی به بیرون انداخت. میدان آزادی. خاطرات خوب و بد یکی یکی از جلوی چشمانش رد شدند. دلش دیدنِ نقطه به نقطه‌ی تهران را خواست.
- همین‌جا پیاده میشم جناب.
راننده ماشین را پارک کرد و آلما کیف پولش را باز کرد، چند دلار خارج کرد. جز دلار و لیره ترک چیزی نداشت. دلار‌ها را سمت راننده گرفت.
- دخترم این زیاد میشه اخه.
آلما نگاهی به دستان چروکیده‌ی مرد که پول را پس‌ زده بود انداخت.
- نه زیاد نیست. شما می‌دونی دلار چنده؟
با گفتن حرفش پیاده شد و منتظر مرد ماند که چمدانش را بدهد. حواسش پرت تهران و مردمش شده بود که صدای مرد را شنید.
- خدا بهت برکت بده دخترم.
آلما ممنونی زیر لب گفت که مطمئن بود نشنیده است. دسته‌ی چمدانش را در دست گرفت و شروع به دیدن تهران کرد. تهرانی که با همه‌ی خاطرات بدش دوستش داشت.
خاطراتش را مرور کرد و در فکر فرو رفت.

***
تند‌تند پله‌ها را بالا می‌رفت و اهمیتی به نفس گرفته‌اش نمی‌داد. تنها چیزی که الان اهمیت داشت رسیدن به مراسم بود. پله‌های زیاد خانه را با بدبختی بالا رفت. کفش‌هایش را در آورد و داخل پرید.
نگاه حاج‌ خانوم‌های محل سمت آلما چرخید. ترسیده از واکنش حاجیه خانوم مثل سیخ سرِ جایش ایستاد و به آن‌ها نگاه کرد. حتی پلک هم نمی‌زد.
- آلما دخترم چرا دیر کردی مادر؟ بدو لباساتو عوض کن بیا، بدو دخترم.
شمسی خانوم مانند همیشه نجاتش داد. آلما سرش را تکان داد و سمت اتاقش رفت. چادر مشکی‌اش را با چادر گل‌داری که مادرش تازه خریده بود عوض کرد. در آینه‌ی قدیِ اتاقش نگاهی به صورتش انداخت. گونه‌هایش سرخ شده بودند. ابروهای پرپشتش که حاجیه خانوم اجازه‌ی تمیز کردن حتی یک لایه‌اش را نمی‌داد؛ مرتب کرد و از اتاق بیرون رفت.
به محض رسیدنش نگاه‌ها به سمتش چرخیدند و طبق معمول شمسی خانوم سکوت را شکست.
- بیا عروس خوشگلم، بیا ببینمت.
عروس؟ آلما حتی پسرش را ندیده بود و شمسی خانوم لفظ عروس گلم به او می‌داد.
نگاهی به مادرش کرد و لبخند شادیِ او را دید.
ناراحت به سمت شمسی خانوم رفت.
 
موضوع نویسنده

Fatima.Drg

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
68
2,529
مدال‌ها
2
گویا شمسی خانوم واقعاً او را عروس خود می‌دانست. از ابتدای مراسم تا انتها یک کلمه روی زبان جاری بود《عروس گلم》!
حالا اما مراسم تمام شده بود و آلما مشغول تمیز کردن خانه بود و از دست شمسی خانوم راحت شده بود.
امروز روز خوبی برایش بود؛ خبرهای خوبی شنیده بود البته اگر شمسی خانوم را فاکتور بگیریم. یکی از خبرهای خوبش آمدن ماه‌گل بود. ماه‌گل دانشجوی پزشکی بود که دور از آن‌ها در تهران زندگی می‌کرد. دلتنگی امانش را بریده بود؛ تقریباً هشت‌ ماهی میشد که او را ندیده بود.
جاروبرقی کشیدن همیشه جزء کارهای آلما بود چون حاجیه خانوم کمر درد و پا درد و کلی مشکل داشت. با هر بدبختی بود جاروبرقی کشیدن را تمام کرد و خود را روی مبل سه‌نفره‌ی خانه پرت کرد.
خانه‌ی زیبایشان ترکیبی از زندگی مدرن و سنتی بود. مبل‌های سلطنتی گوشه‌ی پذیرایی که هیچوقت از آن‌ها خوشش نمی‌آمد؛ و پشتی‌های قرمز رنگی که بخاطر آقا جون در یک سمت پذیرایی قرار داشت.
حاجیه خانوم همیشه با مردم چشم‌ و هم چشمی داشت. بخاطر این‌که مهری خانوم، همسایه‌شان، مبل سلطنتی خریده بود او هم اصرار بر خریدن مبل کرد؛ گران‌تر و از نظر خودش زیبا‌تر.
صدای یالله گفتن آقاجون او را وادار به بلند شدن کرد. با قدم‌هایی کم‌جان و خسته سمت آقاجون رفت.
- سلام آقاجون، خسته نباشید.
و کتش را از او گرفت و در جالباسی آویز کرد.
- خوبی بابا جان؟
آلما که منتظر بود کسی این سوال را بپرسد نق زدن‌هایش را شروع کرد.
- نه آقاجون، خستم، خوابم میاد؛ اما حاج خانوم میگه خونه رو باید همین‌ الان تمیز کنیم.
آقاجون خنده‌ای شیرین و زیبا می‌کند و بر سرِ آلما بوسه‌ای می‌زند. چشمان آلما از شادی برق می‌زند و لبخند تمام صورتش را پر می‌کند.
 
موضوع نویسنده

Fatima.Drg

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
68
2,529
مدال‌ها
2
- انقدر نق نزن دختر! کار کردن مگه عیبه؟
آلما لبخندش کم می‌شود و به آقاجون نگاه می‌کند.
- نق؟ من نق می‌زنم؟
آقاجون که امروز خوشحال بود دوباره خنده‌ای می‌کند و به سمت پشتی گوشه‌ی خانه می‌رود.
- بابا جان این نهار ما رو بیار که مردیم از گشنگی البته اگه می‌خوای یه خبر خوب بشنوی.
آلما چشمانش برق زد. خبر خوب؟ امروز واقعاً روز خوبی بود. با سرعت تمام خودش را به او رساند و تلاش کرد از زیر زبانش حرف بکشد.
- آقا جون؟ نمیشه الان بگید؟ تروخدا!
آقاجون اخمی می‌کند.
- صد دفعه نگفتم انقدر تروخدا نگو دختر؟ پاشو نهارِ من رو بیار بعد بهت می‌گم.
آلما ناراحت از جایش بلند می‌شود و با سرعت نور نهار را آماده می‌کند. خبری از حاجیه خانوم نبود. نهار را آماده کرد و جلوی آقاجون گذاشت و برای دیدن حاجیه خانوم به اتاق خواب رفت. کارش خیلی طول کشیده بود. پله‌ها‌ی زیاد را بالا رفت و بالاخره به اتاق رسید. همیشه از پله متنفر بود. البته شاید هم از بیماری‌اش متتفر بود به هرحال در اتاق را زد و داخل رفت. صحنه‌ی روبه‌رو‌یش بیش از حد خوب بود. حاجیه خانوم از خستگی روی تخت خوابش برده بود.
آلما لبخندی می‌زند و به سمت او می‌رود. بوسه‌ای آرام روی گونه‌اش می‌زند؛ آن‌قدر آرام که بیدار نشود.
سپس پتویی را روی او می‌اندازد و بیرون می‌رود.
صدای اعتراض آقاجون از ندیدن حاجیه خانوم بلند می‌شود.
-حاج خانوم؟ کجایی خانوم!
آلما با صدایی آرام و پچ‌پچ مانند جواب می‌دهد.
- خوابه آقاجون! انقدر داد نزن!
راهش به سمت آشپزخانه کج می‌شود و کمی بعد آن‌ها تنها و بدون حاجیه خانوم در سکوت نهار می‌خوردند.
- بابا جان امشب مهمون داریما! حاج فتوحی و زنش میان.
- حاج فتوحی؟ اون‌ها تهران زندگی نمی‌کنن مگه؟
- چرا بابا جان! اومدن مسافرت. شما چیکار داری آخه بابا جان، به مادرت بگو که مهمون داریم.
آلما شانه‌ای بالا می‌اندازد و قاشقش را از قیمه پر می‌کند.
- باشه.

***
سیمکارت جدید را در گوشی می‌اندازد و شماره‌ی اورهان را می‌گیرد.
ساعت ۵ بعد از ظهر بود و او خیلی دیر کرده بود برای تماس گرفتن با اورهان.
صدای اورهانِ ترک زبان در گوشش می‌پیچد.
- الو!؟
- اورهان منم! آلما.
اورهان تعجبی نمی‌کند چون کسی با شماره‌ی ایران به او زنگ نمی‌زد.
- پروازت خوب بود؟
آلما چمدانش را دنبال خودش می‌کشد و به سمت پارک می‌رود.
- آره، اورهان آدرس بیمارستان ساره رو می‌خوام.
نیمکتی سبز رنگی را انتخاب می‌کند و می‌نشیند.
- بزار پرونده‌ش رو نگاه کنم آلما، زنگ می‌زنم بهت.
- باشه، باده رو از طرف من ببوس. منتظرم.
 
آخرین ویرایش:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین