- Aug
- 70
- 2,577
- مدالها
- 2
نگاه کردن مردم از اضطرابش کمی کم میکرد؛ اضطرابی که دلیلش را نمیدانست. دختران و پسران کوچک در حال بازی بودند و آلما با نگاهی حسرتدار آنها را نگاه میکرد و افسوس میخورد که از دیدن خورشیدش منع شده بود.
تلفنش به صدا در میآید و آلما نگاهش را از کودکان میگرد. تلفن را به گوشش میچسباند و جواب میدهد.
- پیدا کردی اورهان؟
- آره، یادداشت کن آلما.
- یک لحظه صبر کن اورهان!
در کیف چرم نسبتاً بزرگش دنبال کاغذ و خودکاری میگردد و بعد از چند ثانیه پیدا میکند.
- بگو.
-خیابون... .
***
صدایِ پاشنهی کفشهایش موقع برخورد به زمین حس خوبی به آلما میداد؛ حسی مانند قوی بودن.
با نگاهی رو به جلو مسیر پذیرش را در پیش گرفته بود.
میانهی راه بود که ناگهانی ایستاد. آشنا بود؛ بوی عطری برایش آشنا بود و وادارش کرد بایستد.
بوی عطر یک آشنا!
قلبش تند زد، چشمانش تر شد، دستانش لرزید و مغزش دستورِ چک کردن اطراف را داد.
آرام آرام نگاهش بالا آمد. سرش را چرخاند و با احتیاط اطراف را چک کرد. نبود؛ آشنایش نبود.
کسی در آن دور و اطراف نبود؛ اما همچنان بوی ادکلن دولچه گابانای زیبا در هوا مانده بود.
دلش میگفت بمان شاید که بوی عطر آشنایت باشد؛ اما مغزش دستورِ فرار داد.
کیفش را روی شانهاش تنظیم کرد و چمدانِ اعصاب خورد کن را دنبالش کشید تا به پذیرش برسد.
آنقدر سریع راه میرفت که صدای پاشنهی کشفهایش دیگر دلنشین بود.
به پذیرش رسید و زنی سفیدپوش را مشغول مکالمه دید.
- خانوم؟
زن سرش را بالا آورد و آلما را نگاه کرد. سپس دستش را به معنای منتظر بودن به او نشان داد.
آلما با حسِ ترس و اضطراب منتظر پایان یافتن مکالمهی زنِ وراج بود؛ اما گویا او تصمیم نداشت تمامش کند.
دوباره صدایش زد و منتظر ماند.
- خانوم؟
زن توجهی نکرد و به صحبتش ادامه داد. آلما عصبی دستش را محکم روی میز کوبید و صدایش را بالا برد.
- خانوم با شمام! میشنوی؟
زن متعجب سرش را سمت آلما چرخاند و اخمی روی صورتش نشاند.
- آهای خانوم چخبرته؟ اینجا بیمارستانهها!
- اع، واقعاً؟ اگه بیمارستانه و تو پرستاری چرا دو ساعته جواب من رو نمیدی؟
پرستار از روی صندلی مشکی رنگش بلند میشود و برای دفاع از خود متقابلاً صدایش را بالا برد.
- یعنی چی؟ من به شما گفتم منتظر بمونین دیگه.
- منتظر بمونم؟ فرض کن یک مریضِ رو به موت دارم باز هم منتظر بمونم؟
صدایِ آلما با هر کلمهای که میگفت بالاتر میرفت.
شاید میخواست ترسش را با داد زدن پنهان کند.
- خانوم آروم! باشه، من عذر میخوام خانوم. بفرمایید کارِتون رو.
آلما نفسی عمیق میکشد و خودش را آرام میکند.
- اتاقِ ساره معتمد کجاست؟
زن نگاهی به آلما میکند و حرصی جواب میدهد.
- الان وقتِ ملاقاته خانوم؟
- نه!
زن پرستار متعجب ابروهایش را بالا میاندازد و اطرافش را نگاه میکند.
- خب؟
- خب چی؟
- خانوم خودتونم میگین الان زمانِ ملاقات نیست پس کجا میخوای بری؟
- خب، خب نمیشه یک کاری کنین؟
سپس چمدانش را نشان زن پرستار میدهد.
- ببین! مسافرم، باید ببینمش خانوم.
تلفنش به صدا در میآید و آلما نگاهش را از کودکان میگرد. تلفن را به گوشش میچسباند و جواب میدهد.
- پیدا کردی اورهان؟
- آره، یادداشت کن آلما.
- یک لحظه صبر کن اورهان!
در کیف چرم نسبتاً بزرگش دنبال کاغذ و خودکاری میگردد و بعد از چند ثانیه پیدا میکند.
- بگو.
-خیابون... .
***
صدایِ پاشنهی کفشهایش موقع برخورد به زمین حس خوبی به آلما میداد؛ حسی مانند قوی بودن.
با نگاهی رو به جلو مسیر پذیرش را در پیش گرفته بود.
میانهی راه بود که ناگهانی ایستاد. آشنا بود؛ بوی عطری برایش آشنا بود و وادارش کرد بایستد.
بوی عطر یک آشنا!
قلبش تند زد، چشمانش تر شد، دستانش لرزید و مغزش دستورِ چک کردن اطراف را داد.
آرام آرام نگاهش بالا آمد. سرش را چرخاند و با احتیاط اطراف را چک کرد. نبود؛ آشنایش نبود.
کسی در آن دور و اطراف نبود؛ اما همچنان بوی ادکلن دولچه گابانای زیبا در هوا مانده بود.
دلش میگفت بمان شاید که بوی عطر آشنایت باشد؛ اما مغزش دستورِ فرار داد.
کیفش را روی شانهاش تنظیم کرد و چمدانِ اعصاب خورد کن را دنبالش کشید تا به پذیرش برسد.
آنقدر سریع راه میرفت که صدای پاشنهی کشفهایش دیگر دلنشین بود.
به پذیرش رسید و زنی سفیدپوش را مشغول مکالمه دید.
- خانوم؟
زن سرش را بالا آورد و آلما را نگاه کرد. سپس دستش را به معنای منتظر بودن به او نشان داد.
آلما با حسِ ترس و اضطراب منتظر پایان یافتن مکالمهی زنِ وراج بود؛ اما گویا او تصمیم نداشت تمامش کند.
دوباره صدایش زد و منتظر ماند.
- خانوم؟
زن توجهی نکرد و به صحبتش ادامه داد. آلما عصبی دستش را محکم روی میز کوبید و صدایش را بالا برد.
- خانوم با شمام! میشنوی؟
زن متعجب سرش را سمت آلما چرخاند و اخمی روی صورتش نشاند.
- آهای خانوم چخبرته؟ اینجا بیمارستانهها!
- اع، واقعاً؟ اگه بیمارستانه و تو پرستاری چرا دو ساعته جواب من رو نمیدی؟
پرستار از روی صندلی مشکی رنگش بلند میشود و برای دفاع از خود متقابلاً صدایش را بالا برد.
- یعنی چی؟ من به شما گفتم منتظر بمونین دیگه.
- منتظر بمونم؟ فرض کن یک مریضِ رو به موت دارم باز هم منتظر بمونم؟
صدایِ آلما با هر کلمهای که میگفت بالاتر میرفت.
شاید میخواست ترسش را با داد زدن پنهان کند.
- خانوم آروم! باشه، من عذر میخوام خانوم. بفرمایید کارِتون رو.
آلما نفسی عمیق میکشد و خودش را آرام میکند.
- اتاقِ ساره معتمد کجاست؟
زن نگاهی به آلما میکند و حرصی جواب میدهد.
- الان وقتِ ملاقاته خانوم؟
- نه!
زن پرستار متعجب ابروهایش را بالا میاندازد و اطرافش را نگاه میکند.
- خب؟
- خب چی؟
- خانوم خودتونم میگین الان زمانِ ملاقات نیست پس کجا میخوای بری؟
- خب، خب نمیشه یک کاری کنین؟
سپس چمدانش را نشان زن پرستار میدهد.
- ببین! مسافرم، باید ببینمش خانوم.