جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

رها شده [پنجره‌ی دیدار دوباره] اثر «خاتون؛ کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته کتاب توسط خاتون؛ با نام [پنجره‌ی دیدار دوباره] اثر «خاتون؛ کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,468 بازدید, 13 پاسخ و 31 بار واکنش داشته است
نام دسته کتاب
نام موضوع [پنجره‌ی دیدار دوباره] اثر «خاتون؛ کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع خاتون؛
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط خاتون؛
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

خاتون؛

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
70
2,577
مدال‌ها
2
نگاه کردن مردم از اضطرابش کمی کم می‌کرد؛ اضطرابی که دلیلش را نمی‌دانست. دختران و پسران کوچک در حال بازی بودند و آلما با نگاهی حسرت‌دار آن‌ها را نگاه می‌کرد و افسوس می‌خورد که از دیدن خورشیدش منع شده بود.
تلفنش به صدا در می‌آید و آلما نگاهش را از کودکان می‌گرد. تلفن را به گوشش می‌چسباند و جواب می‌دهد.
- پیدا کردی اورهان؟
- آره، یادداشت کن آلما.
- یک لحظه صبر کن اورهان!
در کیف چرم نسبتاً بزرگش دنبال کاغذ و خودکاری می‌گردد و بعد از چند ثانیه پیدا می‌کند.
- بگو.
-خیابون... .

***
صدایِ پاشنه‌ی کفش‌هایش موقع برخورد به زمین حس خوبی به آلما می‌داد؛ حسی مانند قوی بودن.
با نگاهی رو به جلو مسیر پذیرش را در پیش گرفته بود.
میانه‌ی راه بود که ناگهانی ایستاد. آشنا بود؛ بوی عطری برایش آشنا بود و وادارش کرد بایستد.
بوی عطر یک آشنا!
قلبش تند زد، چشمانش تر شد، دستانش لرزید و مغزش دستورِ چک کردن اطراف را داد.
آرام آرام نگاهش بالا آمد. سرش را چرخاند و با احتیاط اطراف را چک کرد. نبود؛ آشنایش نبود.
کسی در آن دور و اطراف نبود؛ اما همچنان بوی ادکلن دولچه گابانای زیبا در هوا مانده بود.
دلش می‌گفت بمان شاید که بوی عطر آشنایت باشد؛ اما مغزش دستورِ فرار داد.
کیفش را روی شانه‌اش تنظیم کرد و چمدانِ اعصاب خورد کن را دنبالش کشید تا به پذیرش برسد.
آن‌قدر سریع راه می‌رفت که صدای پاشنه‌ی کشف‌هایش دیگر دلنشین بود.
به پذیرش رسید و زنی سفید‌پوش را مشغول مکالمه دید.
- خانوم؟
زن سرش را بالا آورد و آلما را نگاه کرد. سپس دستش را به معنای منتظر بودن به او نشان داد.
آلما با حسِ ترس و اضطراب منتظر پایان یافتن مکالمه‌ی زنِ وراج بود؛ اما گویا او تصمیم نداشت تمامش کند.
دوباره صدایش زد و منتظر ماند.
- خانوم؟
زن توجهی نکرد و به صحبتش ادامه داد. آلما عصبی دستش را محکم روی میز کوبید و صدایش را بالا برد.
- خانوم با شمام! می‌شنوی؟
زن متعجب سرش را سمت آلما چرخاند و اخمی روی صورتش نشاند.
- آهای خانوم چخبرته؟ این‌جا بیمارستانه‌ها!
- اع، واقعاً؟ اگه بیمارستانه و تو پرستاری چرا دو ساعته جواب من رو نمیدی؟
پرستار از روی صندلی مشکی رنگش بلند می‌شود و برای دفاع از خود متقابلاً صدایش را بالا برد.
- یعنی چی؟ من به شما گفتم منتظر بمونین دیگه.
- منتظر بمونم؟ فرض کن یک مریضِ رو به موت دارم باز هم منتظر بمونم؟
صدایِ آلما با هر کلمه‌ای که می‌گفت بالاتر می‌رفت.
شاید می‌خواست ترسش را با داد زدن پنهان کند.
- خانوم آروم! باشه، من عذر می‌خوام خانوم. بفرمایید کارِتون رو.
آلما نفسی عمیق می‌کشد و خودش را آرام می‌کند.
- اتاقِ ساره معتمد کجاست؟
زن نگاهی به آلما می‌کند و حرصی جواب می‌دهد.
- الان وقتِ ملاقاته خانوم؟
- نه!
زن پرستار متعجب ابرو‌هایش را بالا می‌اندازد و اطرافش را نگاه می‌کند.
- خب؟
- خب چی؟
- خانوم خودتونم می‌گین الان زمانِ ملاقات نیست پس کجا می‌خوای بری؟
- خب، خب نمیشه یک کاری کنین؟
سپس چمدانش را نشان زن پرستار می‌دهد.
- ببین! مسافرم، باید ببینمش خانوم.
 
موضوع نویسنده

خاتون؛

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
70
2,577
مدال‌ها
2
زن پرستار خواست جواب آلما را بدهد که پیرزنی میان صحبتش پرید و با صدایی گرفته شروع به صحبت کرد.
- خانوم پرستار، حواست به این ساره‌ی من باشه‌ها! برم دارو بخورم زود برمی‌گردم.
پرستار برای اطمینان زنِ پیر لبخندی می‌زند.
- چشم خانوم معتمد، مراقبشم.
با شنیدن فامیلیِ زن، آلما متعجب به او نگاه می‌کند. فامیلی ساره نیز معتمد بود.
مادرِ ساره را جز یک بار در تماس‌های تصویری ندیده بود پس نمی‌توانست تشخیص دهد که او است.
زن تصمیم می‌گیرد برود که آلما با گرفتن بازویش او را متوقف می‌کند.
- خانوم؟
زن لبخند زیبایی به آلما می‌زند و جواب می‌دهد.
- جانم دخترم.
- شما مادر ساره هستین؟ من آلما هستم، آلما ملک!
نگاه زن رنگ تعجب می‌گیرد. او نیز آلما را یک‌بار بیشتر ندیده بود؛ اما می‌دانست او باید ترکیه باشد نه ایران!
- ب‌بله دختر جان؛ ولی تو این‌جا چی‌کار می‌کنی مادر!
داستان زندگی آلما برای این زن هم آشکار شده بود.
- اومدم ساره رو ببینم.

***
آلما و ریحانه خانوم( مادر ساره) شانه به شانه‌ی یک‌دیگر به سمت اتاق ساره می‌رفتند.
آلما قلبش از این‌که ساره را می‌بیند دیوانه‌وار خوشحال بود. بغض راهِ گلویش را سد کرده بود.
خیلی وقت بود دیدار با کسی او را خوشحال نکرده بود.
بعد از دقیقه‌ای راه رفتن به اتاقی که مشخصاً اتاق ساره بود رسیدند. ریحانه خانوم در اتاق را به صدا در آورد.
- بفرمایید.
شنیدن صدایِ زیبای ساره لبخند به لب‌های خشکِ آلما آورد. ریحانه دستگیره‌ی در را پایین کشید و با گذاشتن دستان گرمش پشت آلما، اورا به داخل هدایت کرد.
آلما با قدم‌های بلند خودش را به وسط اتاق رساند.
وقتی جثه‌ی لاغر ساره را که؛ پشت به او سمتِ پنجره بود را دید، توانِ کنترل کردن احساساتش را از دست داد.
- ساره!
با شنیدن صدای آلما، ساره رویِ خود را با تعجب چرخاند. با دیدن آلمایی که وسط اتاق ایستاده بود، چشمان قهوه‌ای رنگ خسته‌اش رنگ گرفت.
آلما با سرعت خودش را به ساره رساند و او را در آغوش گرفت؛ اما ساره هنوز باورش نشده بود آلما ایران آمده!
- آلما، خودتی؟
 
موضوع نویسنده

خاتون؛

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
70
2,577
مدال‌ها
2
نیم ساعتی از دیدارشان می‌گذشت و آن‌دو همچنان در آغوش هم بودند و رفعِ دلتنگی می‌کردند.
ریحانه در گوشه‌ای روی صندلی نشسته بود و به خوشحالی آن‌ها نگاه می‌کرد. خوردن قرص‌هایش را به‌کل فراموش کرده بود. برای رفتن به خانه بلند شد و چادر را روی سرش مرتب کرد.
نگاهی به آلما و ساره کرد و گفت:
- دخترا، من میرم قرص‌هامو بخورم و برگردم. مراقب باشید.
آلما از آن لبخند‌های نادرش را می‌زند و به او اطمینان می‌دهد.
- چشم، حتماً.
ریحانه بعد از خداحافظی از اتاق بیرون می‌رود.
آلما و ساره نیز دوباره در آغوش هم می‌روند. ساره با آن جثه‌ی کوچکش که به علت بیما‌ری‌اش بود، سرش را روی پاهای آلما گذاشته بود.
آلما نیز انگشتانش را میان خرمن موهای قهوه‌ای و کم‌ پشتِ آلما حرکت می‌داد و حس آرامش را به ساره منتقل می‌کرد.
سکوت میانشان را ساره با صدای زیبایش شکست و شروع کرد.
- دلم برات تنگ شده بود آلما. انقدر زیاد که انگار قلبم از ناراحتی مچاله شده بود... دفعه‌ی اولی که دیدمت فکر نمی‌کردم انقدر زیاد وابسته‌ی تو و اون اخلاق گندت بشم؛ اما شدم!
ساره نمی‌دید؛ اما آلما چشمانش را بسته بود و لبخندی زیبا می‌زد و خوشحال بود.
آلما برای ساره آدم دیگری بود. یک آلمای مهربان و خوش اخلاق هرچند بعضی اوقات اخلاقش گند هم می‌شد!
ساره به سمت آلما می‌چرخد و صحبتش را ادامه می‌دهد.
- راستی، خونه پیدا کردی؟
ساره می‌دانست اگر بگوید به خانه‌ی ما بیا، او اصلاً قبول نخواهد کرد.
آلما چشمانش را باز می‌کند و ساره‌ی دوست‌داشتنی‌اش را نگاه می‌کند.
- نه؛ چون سه هفته می‌مونم!
با شنیدن این جمله، ساره به سرعت سرش را از روی پاهای او برمی‌دارد و صاف می‌نشیند.
- چی؟!
اما آلما همچنان آرام حرف می‌زد.
- این‌همه جیغ‌کشیدن نداره ساره! بیشتر از این نمی‌تونم بمونم، یعنی هم خودم نمی‌تونم، هم اورهان اجازه‌اش رو نمیده!
ساره گردنش را کلافه بالا می‌گیرد و به سقف نگاه می‌کند. پوف طولانی می‌کشد و اعتراض می‌کند.
- یعنی چی آخه؟ تو همچنان از اون مرتیکه فرار می‌کنی؟ اصلاً می‌دونی اون الان ازدواج کرده؟
ساره با گفتن کلمه‌ی ازدواج متوجه گندی که زده بود، شد. آلما نباید می‌فهمید؛ نباید می‌فهمید او ازدواج کرده است؛ اما دیگر کار از کار گذشته بود!
آلما که هنوز در شوک حرف ساره بود چند باری خواست حرف بزند؛ اما تنها دهانش را مانند ماهی باز و بسته می‌کرد.
- با... با... با کی؟
ساره آب دهانش را به زور پایین می‌فرستد و به آلما‌ی سرخ شده نگاه می‌کند.
- ساره؟ جواب منو بده! با کی ازدواج کرده، ها؟!
ساره که دیگر فهمیده بود راه فراری ندارد، صحبت کرد.
- با ماه‌گل! ... آلما، خیلی وقته ازدواج کردن؛ از... از همون موقع که تو رفتی!
آلما با شنیدن جمله‌ی آخر ساره، یخ می‌زند و از روی تخت پایین می‌رود.
نفس‌های عمیق می‌کشد و تمام اتاق را قدم می‌زند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

خاتون؛

سطح
0
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
کاربر رمان‌بوک
Aug
70
2,577
مدال‌ها
2
رو برمی‌گرداند و ساره‌ی غمگین را نگاه می‌‌کند.
- دقیقاً، دقیقاً از کِی؟ دقیق بگو ساره!
ساره دهانش را باز و بسته می‌کند اما صدایی نمی‌آید. آلما سرش را تکان می‌دهد که بگو!
می‌گوید و قلب ساره دیگر نمی‌زند.
- یک، یک ماه بعد رفتنت.
آلما میخندد، بلند بلند می‌خندد؛ در اصل قهقهه می‌زند.
-یک ماه؟ وای! حتی، حتی یذرع صبر نکرده، سریع وارد عمل شدند؟ وای! عالیه، عالی!
باز هم می‌خندد و دست می‌زند برای شاهکاری که خلق کرده بودند.
با لبخندی به ساره می‌گوید:
- ممنون، ممنون که گفتی.
و می‌رود و ساره اشک می‌ریزد برای دلِ او.
در راهروی بیمارستان آرام قدم میزد و فکر می‌کرد چرا این حجم از غم و بدبختی در زندگی او است.
همانطور که راه می‌رفت صدای جیغ دختری را شنید. به طرف صدا برگشت و دختری کوچک که ظاهرا ۴ یا ۵ سال داشت را دید. کف زمین نشسته بود و زانویش را نگاه می‌کرد.
به سمتش رفت و جلوی او زانو زد.
- سلام!
دخترک سرش را بالا آورد و به آلما نگاه کرد؛ اما جوابش را نداد.
- سلام دادما خانوم.
دخترک دوباره سرش را بالا آورد و خیلی پررو به آلما زل زد و گفت:
- خب که چی؟
نگاه آلما از چشمان گود رفته‌ی دختر به سمت ابرو‌ها و موهای تراشیده شده‌اش رفت.
بیمار بود. دردی سخت در بدنش بود. سرطان!
نگاهش را روی زانوی او برد.
- درد می‌کنه؟
دخترک گویی بسیار تخس و پررو بود!
-نه! اصلاً به تو چه که درد می‌کنه یا نه؟
آلما دهانش را باز کرد برای جواب دادن به او؛ ولی صدای خانم پرستار اجازه‌ی ادامه را نداد.
- آیلا!آیلا!
پس اسمش آیلا بود. اسم زیبایی است.
- آیلا خوبی؟ چی شده؟ چقدر بهت می‌گم از اتاقت بیرون نیا!
هیچ‌کدام به آلما توجهی نمی‌کردند و او بلند شد و دوباره قدم‌زنان راهروی بیمارستان را طی کرد.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین