جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مجموعه اشعار چارلز بوکوفسکی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته اشعار شاعران توسط DLNZ. با نام چارلز بوکوفسکی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 537 بازدید, 18 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته اشعار شاعران
نام موضوع چارلز بوکوفسکی
نویسنده موضوع DLNZ.
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط mobina01
موضوع نویسنده

DLNZ.

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
3,063
6,848
مدال‌ها
6
شصت و چهار روز و شب
در آن مکان.
شیمی درمانی،
آنتی‌بیوتیک، جریان خون
در کاتتر.
سرطان خون.
کی؟ من؟
در هفتاد و دو سالگی این فکر احمقانه را داشتم
که با آرامش در حین خواب خواهم مرد
اما
خدایان نقشه خودشان را دارند.
زیردستگاه می‌نشینم،
داغون، نیم زنده
هنوز در جستجوی الهامم
اما فقط برای چند لحظه به زندگی باز گشته‌ام
دیگر هیچ چیز مثل همیشه نیست
من دوباره متولد شده‌ام
تنها چند روز بیشتر
و چند شب دیگر را
دنبال می کنم
مثل
همین
یکی.
 
موضوع نویسنده

DLNZ.

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
3,063
6,848
مدال‌ها
6
وقتی حوصله‌ات از خودت سر رفت
دیگه خوب می‌دونی
دیگرون هم حوصله‌ات رو ندارن
یعنی همه اونایی که باهاشون در ارتباطی
پشت تلفن، تو اداره پست
اداره، سر میز غذاخوری
آدمای خسته‌کننده
با داستان‌های خسته‌کننده:
این‌که چطوری نیروهای نامهربان زندگی
دمار از روزگارشان در آورده
چطور دهنشون سرویس شده
و دیگه هیچ‌چی از دستشون بر نمی‌آد
جز این‌که پیش تو درد و دل کنن
بعدش وایمیستن
و از تو انتظار دارن
دلداریشون بدی
اما اون‌چه واقعا آدم دلش می‌خواد
اینه که بشاشه رو همه‌شون
که دیگه جرات نکنن
باز خودشون‌و به شام دعوت کنن
و باز راجع به زندگی تراژیک خود
مخت رو تیلت کنن
از این آدما زیاد هست
با غم و غصه
صف بسته‌ان برای تو
هیشکی غیر از تو حرفاشون‌و دیگه گوش نمی‌ده
صدها دوست و معشوق و آشنارو
رمانده‌ان
اما هنوز دلشون می‌خواد نق بزنن و ناله کنن
از همین امروز
همه‌شون‌و می‌فرستم پیش تو
تا همدردی و فهمت رو بیشتر کنم
شاید خود من هم
آخر صف اونا
باشم.
 
موضوع نویسنده

DLNZ.

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
3,063
6,848
مدال‌ها
6
تنهایی عمیقی در جهان است
که در حرکت کُندِ عقربه‌های ساعت,
می‌توان حس کرد.
مردمانِ خسته,
مثله شدگانی از عشق یا بی‌عشقی,
نا‌مهربان با هم,
غنی نامهربان با غنی,
و فقیر با فقیر.
ترسیده‌ایم.
نظام آموزشی آموخته‌مان,
که همه برنده‌ایم,
از شکست‌ها,
و خودکشی‌ها نگفت
یا از وحشت رنج آورِ انسانی
که کسی لمسش نکرده
یا با او سخن نرانده است
و در تنهایی
مشغول آب دادن گیاهان است.
 
موضوع نویسنده

DLNZ.

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
3,063
6,848
مدال‌ها
6
در طبقه‌ی دوم نشسته‌ام
و قوز کرده در پژامه‌ی زردم
هنوز تظاهر می‌کنم که یک نویسنده‌ام
در ۷۱ سالگی
این غم لعنتی رهایم نمی‌کند
و زندگی تک‌تک سلول‌های مغزم را
تحلیل برده است
ردیف کتاب‌ها پشت سرم است
موهای تُنُکم را می‌خارانم
و به دنبال کلمه‌ها می‌گردم
سال‌هاست که زن‌ها و منتقدها و دانشگاه‌ها را از خود رنجانده‌ام
وزغ‌های عوضی
به زودی جشن خواهند گرفت
بی‌دلیل ستایش شده
شرم‌آور
منحرف
دست‌هایم در صفحه کلید مکینتاشم شناور می‌شود
همان عزیزی که من را
از خیابان‌ها و نیمکت پارک‌ها جمع کرد
درس‌ها از اتاق‌های ارزان قیمت گرفته‌ام که فراموشم نمی‌شود

این‌جا در طبقه‌ی دوم نشسته‌ام
و قوز کرده در پیژامه‌ی زردم
هنوز تظاهر می‌کنم که یک نویسنده‌ام

خدایان به زمین لبخند می‌زنند
خدایان به زمین لبخند می‌زنند
خدایان به زمین لبخند می‌زنند
 
موضوع نویسنده

DLNZ.

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
3,063
6,848
مدال‌ها
6
از روی تختم
می‌بینم
سه پرنده را
که روی یک کابل تلفن نشسته‌اند.
یکی می‌پرد
و پرواز می‌‌کند.
و بعد یکی دیگر از آنها.
یکیشان مانده،
این یکی هم
می‌رود.
ماشین تحریرم
عین سنگ قبر
خاموش و آرام
و من به نظاره گر پرندگان تنزل پیدا کرده‌ام (تبدیل شده ام).
فقط فکر کردم بگذارم توی ج**ش این را بدانی.
 
موضوع نویسنده

DLNZ.

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
3,063
6,848
مدال‌ها
6
اوضاع هیچ‌وقت خوب
نبوده
و قرار هم نیست
بهتر شود
جالب اینجاست که
هراس‌هایی که در کودکی سراسیمه‌ات می‌کرد
همچنان با توست
در راه‌های مختلف
با چهره های گوناگون
تو را می‌خوانند
با همان صدا
همان شکایت‌ها
همان نفرت‌ها
همان خواسته‌های
بی‌رحمانه:
چه آسان
این چهره‌ها
خشمگین می‌شوند
بر سر
کوچکترین چیزها
و چه عبوس
وچه درهم می‌شوند
این چهره‌ها
انگار پدرت
یا دشمن درین
آمده باشد
با چهره‌ای دیگر
این بار
بیشتر از پیش
انتقام‌جو.
آیا باید به گور رفت
از دست این
چهره‌های همیشه انتقام‌جو
که در پی تواند؟
 
موضوع نویسنده

DLNZ.

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
3,063
6,848
مدال‌ها
6
در کنار کشتارگاه،
نوشیدنی فروشی‌ای بود
که من آنجا می‌نشستم
و غروب آفتاب را از پنجره‌اش نگاه می‌کردم،
پنجره‌ای که مشرف بود
به محوطه‌ای پر از علف‌های خشک بلند.
من هیچ‌گاه بعد از کار
همراه بقیه در کارخانه حمام نمی‌کردم
برای همین بوی عرق و خون می‌دادم.
بوی عرق پس از مدتی کم می‌شود،
اما بوی خون عصیان می‌کند،
و قدرت می‌گیرد.
من آنقدر سیگار می‌کشیدم
و نوشیدنی می‌نوشیدم
تا حالم برای سوارشدن به اتوبوس مساعد شود
و همراهم ارواح تمامی آن حیوانات مرده سوار می‌شدند.
سرها به طرفم می‌چرخید،
زنها از جایشان بلند می‌شدند
و از من فاصله می‌گرفتند.
وقتی که از اتوبوس پیاده می‌شدم،
فقط باید یک چهارراه
و یک راه‌پله را
پیاده می‌رفتم
تا به اتاقم برسم.
آنجا رادیو را روشن می‌کردم
سیگاری آتش می‌زدم
و کسی دیگر کاری به من نداشت.
 
موضوع نویسنده

DLNZ.

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
3,063
6,848
مدال‌ها
6
برای یک نوشیدنی می‌میرم
به خاطر و
از خودِ زندگی می‌میرم
توی یک بعد از ظهر باد گرفته‌ی هالیوود
کف اتاق از رادیوی کوچولوی قرمزم
سمفونی گوش می‌کنم.

دوستی می‌گفت،
« فقط کافیه بروی گوشه‌ی پیاده رو
و دراز بیافتی
یک کسی بلندت می‌کنه
یک کسی مراقبت می‌شه. »
از پنجره به پیاده رو نگاه کردم
بر پیاده رو می‌رفت
آنجا دراز نکشید،
فقط توی جاهای مخصوص برای آدم‌های مخصوص و $$$‌های مخصوص
و
راه‌های مخصوص
وقتی توی بعد از ظهر باد گرفته‌ی هالیوود دارم به خاطر یک قوطی نوشیدنی می‌میرم
هیچی نیست به جز یک زیبا خودش از جلوی پنجره تو
رد می‌کند،
از جلوی پنجره‌ی قحطی زده‌ی تو ردش می‌کند
بهترین لباس‌ها را پوشیده،
برایش مهم نیست تو چی می‌گویی،
مهم نیست چطور نگاه می‌کنی، داری چه کار می‌کنی،
تا وقتی که جلوی راهش سبز نشده باشی،
فقط یک زن است، هرگز نمی ریند،
هیچ خونی هم توی بدن‌اش ندارد،
لابد هم یک جور ابر بود رفیق، این طوری که شناور از جلوی پنجره گذشت.

آن قدر مریضم که حتی نمی‌توانم دراز بکشم
پیاده روها مرا می‌ترسانند
کل شهر کوفتی مرا می‌ترساند،
دارم تبدیل به چی می‌شوم،
چیزی که الان شده‌ام
مرا می‌ترساند

آه، خودستایی‌ها رفته
دویدن گنده در مرکز رفته
توی بعدازظهر بادگرفته هالیوود
رادیویم ترق و تروق می‌کند و موسیقی کثیف‌اش را به بیرون تف می‌کند
بر کف اتاق بین آن همه قوطی‌های خالی نوشیدنی.

حالا صدای آژیری می‌شنوم
نزدیک‌تر می‌شود
موسیقی متوقف می‌گردد
مرد توی رادیو می‌گوید:
« ما برای تان جزوه ی مجانی ۲۵ صفحه‌ای می‌فرستیم تا
حقایقی درباره‌ی هزینه‌های کالج را بدانید.»

آژیر در میان کوهِ کارتن‌های خالی محو می‌شود و
دوباره بیرون پنجره را می‌نگرم و کپه‌ی جوشان ابر آن پایین ها باقی نمانده
باد گیاه‌های آن بیرون را می‌لرزاند
منتظر عصرم، منتظر شب، منتظر نشستن روی صندلی در کنار پنجره
آشپز زنده رهایش می‌کند،
صورتی قرمز و نمک خورده –
خرچنگ با آن دست های برنده و
بازی ادامه پیدا می‌کند.
یکی بیاید مرا ببرد.
 
موضوع نویسنده

DLNZ.

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
3,063
6,848
مدال‌ها
6
پرنده‌ای آبی در قلب من هست
که می خواهد پر بگیرد
اما درون من خیلی تنگ و تاریک است برای او
می‌گویم اش ,آنجا بمان ,نمی‌گذارم کسی ببیندت

پرنده‌ای آبی در قلب من هست
که می‌خواهد بیرون شود
اما ویسکی‌ام را سَر می‌کشم رویش
و دود سیگارم را می بلعم
و ‌ها و نوشیدنی فروشی‌ها و بقال‌ها
هرگز نمی‌فهمند که او آنجاست.

پرنده‌ای آبی در قلب من هست
که می‌خواهد بیرون شود
اما درون من خیلی تنگ و تاریک است برای او
می‌گویم‌اش,همان پایین بمان
می‌خواهی آشفته‌ام کنی؟
می‌خواهی کارها را قاطی پاتی کنی؟
می‌خواهی در حراج کتابهایم توی اروپا غوغا به پا کنی؟
پرنده‌ای آبی در قلب من هست
که می‌خواهد بیرون شود
اما من بیشتر از این‌ها زیرک‌ام
فقط اجازه می‌دهم ,شب‌ها گاهی بیرون برود
وقت‌هایی که همه خوابیده اند
توی چشم‌هایش نگاه می‌کنم
می‌گویم‌اش ,می‌دانم که آنجایی
غمگین مباش
آن وقت فرو می‌دهم‌اش
اما او انجا کمی آواز می‌خواند
نمی‌گذارمش تا کاملا بمیرد
و ما با هم به خواب می‌رویم
انگار که با عهد نهانی‌مان
و این آن قدر نازنین هست
که مردی را بگریاند
اما من نمی‌گریم
تو چطور؟
 
موضوع نویسنده

DLNZ.

سطح
4
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Apr
3,063
6,848
مدال‌ها
6
پاییز دیگر
هنگام برگ‌باران
خواهیم آمد
و من
و تو
با پاهای‌مان
برگ‌ها را زیرورو خواهیم کرد
و با اندکی نیک‌بختی
اثری بر جای می‌گذاریم
 
بالا پایین