جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

همگانی چالش بزرگ‌نمایی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته متفرقه توسط ZAHHRA با نام چالش بزرگ‌نمایی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 215 بازدید, 8 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته متفرقه
نام موضوع چالش بزرگ‌نمایی
نویسنده موضوع ZAHHRA
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Alirix
موضوع نویسنده

ZAHHRA

سطح
2
 
{ارشد بخش عمومی}
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
همیار سرپرست ادبیات
همیار سرپرست کتاب
ویراستار انجمن
منتقد ادبیات
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
Nov
2,486
11,800
مدال‌ها
6
یک اتفاق ساده (مثل افتادن گوشی از دستت) رو به شکل یک داستان حماسی و دراماتیک بنویس، انگار اتفاق آخرالزمانی افتاده.



"اختصاصی اینجانب"
 
موضوع نویسنده

ZAHHRA

سطح
2
 
{ارشد بخش عمومی}
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
همیار سرپرست ادبیات
همیار سرپرست کتاب
ویراستار انجمن
منتقد ادبیات
ناظر کتاب
ناظر تایید
گوینده آزمایشی
Nov
2,486
11,800
مدال‌ها
6
روزی که جوراب گم شد

فکر می‌کردم فقط یه روز معمولیه. ولی نبود. چون وقتی پای راستم جورابشو پیدا کرد، پای چپ بی‌پوشش موند. خونه رو زیر و رو کردم. یخچال رو نگاه کردم. توی مایکروویو، توی جا‌کفشی، حتی پشت کمد سال‌های رفته... ولی نبود. جوراب رفته بود. انگار توسط بیگانگان ربوده شده. الان ۲۳ روزه که با جورابای ناهماهنگ زندگی می‌کنم... دعا کنید برام.
 

FROSTBITE

سطح
5
 
همیار سرپرست ادبیات
پرسنل مدیریت
همیار سرپرست ادبیات
مدیر تالار عکس
منتقد ادبیات
ناظر ادبیات
طراح آزمایشی
مترجم انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
2,740
8,591
مدال‌ها
4
کش مو

داشتم حاضر می‌شدم برم بیرون. همه چیز عالی بود، تا وقتی که فهمیدم کش‌مو نیست. کیفمو باز کردم، صحنه‌ای شبیه دوزخ بود. رژ لبِ شکسته، سوهان ناخنِ زخمی، یه قبض گم‌شده از سال ۹۸. و وسط این ویرانی، من داشتم می‌گشتم دنبال کش‌موی گمشده، که انگار رفته بود تو مأموریت سری تو کهکشان. صدای انفجارهایی توی ذهنم بود. نهایتاً با یه کشِ نخی رنگ‌رفته که بیشتر شبیه طناب دار بود، موهامو بستم. مأموریت شکست خورده بود، ولی من زنده موندم.
 

NARIYA

سطح
3
 
◇سرپرست عمومی◇
پرسنل مدیریت
سرپرست عمومی
مدیر آزمایشی
کاربر ویژه انجمن
Jan
1,726
5,844
مدال‌ها
5
فاجعه ای توی اشپزخونه
یه روز آروم بود... مامانم داشت با عشق غذای ظهر رو آماده می‌کرد! منم کنارش بودم، با اعتماد‌به‌نفس یه ظرف شیشه ای دستم گرفته بودم، ولی یه ثانیه انگار تمرکزم رو از دست دادم
انگشت‌هام سُر خوردن، ظرف شروع به سقوط کرد. همه چی کند شد... مامانم با چشمای گشاد شده نگام کرد و منم مثل بازیگرهای سینما با حرکت آهسته سعی کردم جلوی افتادنش رو بگیرم، (فیلم هندیه) اما نه! ظرف با کله خورد زمین.(حیح) یه سکوت سنگین پخش شد. حتی همسایه هم دیگه عطسه نکرد! (اره خلاصه جو بدی بود)
مامانم با تاسف نگام کرد و در اخر چون مامانم اون ظرفو خیلی دوس داشت، من یه هفته مسئول شستن ظرفا شدم و یه پیمان نانوشته با هستی بستم:
"از این به بعد، ظرف شیشه‌ای ممنوع"
 

نیهان

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Mar
175
2,180
مدال‌ها
2
هبوط تاریکی

ساعت حدود ۹ شب بود. شهر، غرق در نورهای رنگارنگ، مثل همیشه نفس می‌کشید. صدای خنده از پنجره‌های باز به گوش می‌رسید و بوی شام از آشپزخانه‌ها به مشام می‌رسید. ناگهان، یک چشم‌برهم‌زدن. یک سوسوی کوتاه. و بعد... تاریکی مطلق.
نفس‌ها در سی*ن*ه حبس شد. خنده‌ها ماسید. سکوتی سنگین بر شهر فرود آمد، سکوتی که تا مغز استخوان می‌لرزاند. انگار دستی نامرئی، سیم‌های زندگی را قطع کرده بود. لامپ‌های خیابان، چراغ‌های خانه‌ها، تابلوهای نئونی درخشان؛ همه و همه در یک لحظه خاموش شدند. دیگر خبری از آن نورهای گرم و آشنا نبود. فقط سیاهی بود و سیاهی.
وحشت، مثل خونی سرد، در رگ‌ها جاری شد. مردم، گیج و درمانده، از پنجره‌ها به بیرون نگاه می‌کردند. آسمان پرستاره، که سال‌ها در پس نورهای مصنوعی شهر پنهان مانده بود، حالا با شکوهی ترسناک خودنمایی می‌کرد. اما کسی جرئت نداشت سر به بالا کند و به آن خیره شود. این تاریکی، با تمام عظمتش، بوی فنا می‌داد. بوی پایانی قریب‌الوقوع.
اولین فریادها از دوردست به گوش رسید. بعد، صدای آژیرهای اتومبیل‌ها که به ناگاه در دل سکوت می‌پیچیدند. گوشی‌های موبایل، بی‌سیم و بی‌جان، در دست‌ها بی‌فایده شده بودند. شبکه‌های اجتماعی، آن منبع بی‌انتهای اطلاعات و ارتباط، از کار افتاده بودند. دنیا، به شکلی که می‌شناختیم، فرو پاشیده بود.
شایعات مثل بوی مرگ در هوا پخش شد. "انرژی هسته‌ای قطع شده!" "موجودات فضایی حمله کرده‌اند!" "این پایان دنیاست!" هر ک.س چیزی می‌گفت و هر کلمه، ترسی جدید به دل‌ها می‌انداخت. کودکان در آغوش مادرانشان پنهان شده بودند، چشمانشان از وحشت برق می‌زد. پیرمردها با لرزش دست، دعاهایی را که سال‌ها فراموش کرده بودند، زیر لب زمزمه می‌کردند.
آب از شیرها قطع شد. یخچال‌ها از کار افتادند. سیستم‌های گرمایشی و سرمایشی، حالا فقط توده‌ای فلز بی‌جان بودند. تمدن، این بنای عظیم و باشکوه، با یک ضربه، به زانو درآمده بود. انسان، موجودی که خود را ارباب هستی می‌دانست، حالا در برابر یک نیروی ناشناخته و قدرتمند، کوچک و بی‌دفاع شده بود.
ساعت‌ها گذشت، ساعت‌هایی که به ابدیت می‌مانست. شب، تاریک‌تر از همیشه، بر شهر سایه افکنده بود. باد سردی شروع به وزیدن کرد، بادی که بوی ناامیدی می‌داد. مردم، بدون هدف، در خیابان‌ها سرگردان بودند. برخی به دنبال آب، برخی به دنبال غذا، و برخی فقط به دنبال کورسویی از امید.
صبح شد. اما این طلوع، با طلوع‌های گذشته فرق داشت. خورشید، سرد و بی‌روح، بر شهری ویران‌شده تابید. ساختمان‌ها، مثل اسکلت‌های غول‌پیکر، در برابر آسمان خاکستری قد برافراشته بودند. دود غلیظی از دوردست به آسمان بلند می‌شد، شاید نشانه‌ای از آتش‌سوزی، شاید هم نشانه‌ای از آخرین مقاومت.
این فقط یک قطعی برق نبود. این، آغاز یک عصر جدید بود. عصر تاریکی، عصر ناامیدی، عصر تلاش برای بقا. عصری که انسان باید دوباره از صفر شروع می‌کرد، در جهانی که دیگر هیچ شباهتی به خانه امن او نداشت. و در دل این آشوب، تنها یک سوال باقی مانده بود: آیا نوری هست که دوباره این تاریکی را بشکافد؟ یا این، واقعاً پایان همه چیز است؟
 

من نه منم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
23
126
مدال‌ها
2
گوشی آیفون آخرین مدل به خاطر حواس پرتیم از دستم افتاد و خوووورد شد..‌.
خخخخخ
 

من نه منم

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jul
23
126
مدال‌ها
2

سپید

سطح
1
 
مدیر تالار ویرایش
پرسنل مدیریت
مدیر انجمن
ناظر کتاب
طراح آزمایشی
ویراستار تیم روزنامه
فعال انجمن
Jun
211
1,593
مدال‌ها
4
با خوشحالی از اینکه می‌خوام برم دوش بگیرم، گوشی رو به شارژ می‌زنم و مطمئناً تا روتین پوستی قبل حموم، لوسیون و کرمم و توونر بعد حمومم رو بزنم( 😜) گوشیمم شارژ میشه.
یک ساعت بعد انگار که یک لایه‌ پوست سنگین و چرک از روی بدنم کنده شد، حوله‌ی سبز رنگم رو مثل خربزه روی سرم می‌بندم تا آب موهام رو بگیره و بدو‌ بدو به سمت تختم میرم و روش می‌پرم و گوشی رو به‌دست می‌گیرم که با بیل‌بیلک سبز رنگی که روی گوشیم، نشون از پر بودن شارژ گوشیمه رو ببینم که یهو... دنیا جلوی چشمام سیاه شد...وقتی دستم رو روی کابل شارژر زدم، تازه شروع به شارژ شدن کرد. دستام خیس شد از عرق و چشم‌هام از اشک شارژ گوشیم رو که 4 درصد بود رو دو تا می‌دید. دستام لرزید و گوشی از دستم سر خورد و گلس نویی که پری‌روز براش خریده‌‌بودم ترک خورد و اون لحظه بود که حس کردم روحی توی بدنم وجود نداره.
 

Alirix

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
May
10
18
مدال‌ها
2
شامو خوردم. ظرفارو گذاشتم ماشین ظرفشویی. میزو یه دستمال کشیدم. مسواک زدم. رفتم اتاق. با تموم خستگیای امروزم خودمو پرت کردم رو تخت. چشام داشت گرم میشد که یهو ضربان قلبم وایساد. از شوکی که بهم وارد شده بود نمیتونستم از جام تکون بخورم. احساس میکردم دارم میمیرم. نفس کشیدن برام سخت شد. انگار یه وزنه‌ی چند کیلویی رو تنم باشه. چرا انقد بی‌احتیاطی کردم من؟ چرا متوجه نشدم که یه جای کار میلنگه؟ باورم نمیشد که این آخرین ثانیه‌های زندگیمه. با بند بند وجودم یقین داشتم که مرگ بالا سرم وایساده. نباید این اتفاق میفتاد. من هنوز داشتم میجنگیدم و معنی نداشت بدون رسیدن به آرزوهام بمیرم. با ترس و لرز زل زدم به عامل بدبختی الانم. نوری که از خودش پخش میکرد، باعث میشد بند بند وجودم قفل شه. چرا الان؟ چرا الان که حس میکردم قراره یه خواب راحت داشته باشم باید این اتفاق بیفته؟ چرا باید چراغ روشن بمونه؟؟ د لعنتی الان کی میخواد خاموشت کنه؟؟
 
بالا پایین