جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [چرخش شاهین] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mahi.otred با نام [چرخش شاهین] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,151 بازدید, 25 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [چرخش شاهین] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Mahi.otred
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AsAl°
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
نام رمان: چرخش شاهین
نام نویسنده: مائده m
ژانر: طنز، فانتزی، عاشقانه
عضو گپ نظارتS.O.W(9)
خلاصه:
بالاخره به آرزوی چند ساله رسیدم و با چیزی که دوستش داشتم زندگی جدیدی رو شروع کردم؛ کنار قرمز و سفیدی که تمام دنیای من را رنگ کرد.
در کنار این آرزو به او دلبستم و به دام دلش افتادم، از چیزهایی گذشتم تا چیز‌هایی به دست آوردم.
وجود هر دو آن‌ها برایم نهایت است.
 
آخرین ویرایش:

آساهیر

سطح
7
 
GELOFEN
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Mar
6,024
26,736
مدال‌ها
12
negar_۲۰۲۲۰۸۲۷_۲۲۰۴۳۴_ogx (2).png


"باسمه تعالی"


نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.

قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در رابطه با رمان، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

قبل از ارسال پارت تاپیک آموزشی درست نویسی را با دقت مطالعه کنید.
درست نویسی- مطالعه این آموزشات اجباری است.
مدیران در صورتی که متوجه اشکالات شما در درست نویسی شوند برای شما ناظر تعیین می‌کنند.

شما می‌توانید با ارسال دو پارت ابتدایی اثر تاپیک نقد کاربران را ایجاد کنید.
پس از ارسال پست اول، از کاربران بخواهید تا نظرات خود را در قالب نقد درباره هر جز از رمان بازگو کنند.
«درخواست نقد توسط کاربران»

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.

درخواست جلد

چنان‌چه قصد دارید اثرتان را با تیزر تبلیغ کنید، درخواست تهیه کلیپ توسط تیم تدوین دهید.
«درخواست تیزر»

پس از 30 پارت در تاپیک زیر درخواست نقد شورا دهید.

درخواست نقد شورا

می‌توانید پس از ویرایش اثر خود با توجه به نقد، به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید. حتماً تمامی پارت‌ها باید تایید ناظر را دارا باشند.
اعلام پایان رمان



با تشکر از همراهی شما

|کادر مدیریت بخش کتاب|
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
مقدمه:
بعداقرارداده میشود.




به قیافه جدیدم تو آینه نگاه کردم، این مدل مو بهم می‌اومد و قیافه پسرونه جذابی بهم داده بود‌.
پول آرایشگر رو از داخل جیبم دراوردم و حساب کردم و با قدم‌های بلند از آرایشگاه خارج شدم و یه نگاه به تیپ و لباس‌های جدیدم انداختم، همونی بود که همیشه دوست داشتم کت بلند همراه با شلوار کتان و یه کفس مردونه شیک!
به سمت ۲۰۷ نقره‌ایم رفتم و درش رو بازش کردم پشت فرمون نشستم و استارت زدم بعد کمربندم رو بستم گذاشتم تو دنده دستی رو خوابوندم و برو که بریم. دستم رو دراز کردم و با انگشت اشاره ضبط رو روشن کردم موزیک رو پلی کردم:
[گرگ و میش_مجید رضوی

دم دم صبح
خورشید من رو لمس کرد
چشم‌هات من رو حبس کرد
تا چشم تو چشم شدم باهات
همه چیزها فرق کرد
با اون نگاهت
تو ببین چی‌کار باهام کردی
که من دلم لرزید
چشم‌هات کارشو بلده
این رو دلم فهمید
تا که دست می‌کشی رو سرم
جون می‌گیره کل تنم
با تو خیلی خوبه خاطره بازی
گرگ و میش دریا تو پیشمی اما
به بودنت از همیشه تشنه ترم ]
وقتی جلوی خونه رسیدم آروم کنار دیوار پارک کردم دستی رو کشیدم و ماشین رو خاموش کردم، کمربند رو باز کردم و با دست چپ دست‌گیره رو کشیدم و پیاده شدم و در رو محکم بستم، دزدگیر رو زدم خواستم برگردم که وقتی سرمو بلند کردم دیدم مامانم با دستی پر از پلاستیک‌های ویوه و سبزی در تلاشه و می‌خواد کلید رو از داخل تو کیف چرم قهوه‌ایش دربیاره، یه دستی داخل موهام کشیدم و به سمتش قدم‌هام رو تند کردم و درحال راه رفتن سوئیچ و دزدگیر رو داخل جیب شلوار کتان مشکیم جا دادم. گلوم رو صاف کردم و خطاب بهش گفتم:
- مادر جان بذارید کمکتون کنم.
بدون این‌که سرش رو بلند کنه سرش رو تکون داد و گفت:
- نه پسرم خونمون این‌جاست.
با خنده گفتم:
- اعه آخه خونه ماهم این‌جاست.
با تعجب سرش رو بلند کرد و با چشم‌های قهوه‌ایش نگاهم کرد و با تعجب گفت:
- سامیار! تو که باید تو خونه باشی.
یه لبخند زدم و چونم رو خاروندم.
- سامیار که تو خونه‌است.
بدون فکر اومد حرف بزنه که وسطش فهمید چی‌شده!
- پس تو... .
یهو یه هین بلند کشید و دست سفید و کمی چروکیده‌اش رو زد به لپش.
- خاک به سرم ساحل.
خدا رو شکر در این یه مورد زود متوجه شد! با تعجب داشت بهم نگاه می‌کرد و با ناخون‌های کوتاهش صورتش رو داشت چنگ می‌انداخت، بدون توجه بهش رفتم سمت در خونه و کلیدم رو از تو جیب شلوار سمت چپم درآوردم و داخل قفل چرخوندم و بازش کردم کنار وایسادم تا مامانم بره تو و بعدش یه سری از وسایل رو خودم بردم داخل.
دیدم دارخ یه جوری نگاه می‌کنه، همون‌طور که درحال گذشتن از حیاط تا در ورودی خونه بودم برگشتم سمت مامانم و گفتم:
- اون‌جوری نگاه نکن، کاری رو کردم که آرزوم بود.
اخم‌هاش توهم رفت و چشم‌هاش پر از تهدید شد برام.
- آرزوت بود؟ من جلوی در و همسایه چی‌کار کنم؟
باز همون بحث همیشگی بدم میاد هرچی میشه رو به دهن مردم ربط میدن، عصبی شدم و همون‌جا ایستادم و کامل به سمتش برگشتم که خودش هم مجبور شد وایسه، سعی کردم صدام زیاد بالا نره ولی زیاد موفق نشدم و یکم با داد حرف زدم:
- غلط می‌کنن چیزی بگن، زندگی خودمه به خودم مربوطه نه به یه مشت پیرزن خاله زنک.
هعی با دست راستش می‌زد پشت دست چپش و این‌جوری نهایت حرص خوردنش رو نشون می‌داد.
- آبرومون رو بردی بعد این همه سال.
کلافه شده بودم روم رو گرفتم و به راهم ادامه دادم و همون‌طور باهاش حرف می‌زدم.
- مادر من آبروی آدم با این چیز‌ها نمیره.
صدای قدم‌هاش اومد و نشون می‌داد پشت سرم راه افتاده.
- پشتت حرف درمیارن بچه.
دیگه نتونستم خودم رو‌کنترل کنم و صدام بالاتر رفت.
- به جهنم برام مهم نیست، همه‌اشون برن به درک.
مثل همیشه که از پس من برنمی‌اومد جمله‌ی معروفش رو بازگو کرد.
- صبر کن بابات بیاد من حریف تو نمی‌شم.
من هم برای تایید حرفش سر تکون دادم.
- باشه صبر می‌کنیم بابا بیاد.
رفتیمسمت در ورودی و تندتند کفش‌هام رو از پاهام درآوردم و همون‌جوری درهم برهم ول کردم پام رو گذاشتم داخل خونه، از راه‌روی ورودی خونه گذشتم و به روبه‌روم نگاه کردم چشمم خورد به پله‌های چوبی که می‌رفت طبقه بالا برای این‌که باز غرغرهاش روی اعصابم نره از پله‌ها رفتم بالا. همین‌طوری که پله‌ها رو دونه‌دونه می‌رفتم بالا متوجه صدای آواز که از اتاق سامیار می‌اومد شدم! تندتر رفتم و وقتی رسیدم به اولین در موجود در راه‌روی کوچیک طبقه بالا در اتاقش رو با مشت کوبیدم ولی جواب نداد، چندبار صداش زدم در زدم دیدم جواب نمی‌ده در رو باز کردم رفتم تو اتاق همیشه شلخته‌اش که دیدم هدفون مشکی‌ش تو گوششِ و وسط اتاق کنار تخت و روبه‌روی در داره می‌رقصه! همچین قر می‌داد که نگو، با خنده رفتم طرفش و محکم کوبیدم رو شونه‌اش که با قر برگشت طرفم.
ولی با دیدنم چند ثانیه رفت تو شوک که چشم‌های عسلی‌ش کم‌کم شروع به بزرگ‌تر شدن کردن و بعدش جیغ زد هدفون رو از تو گوشش درآورد و از من فاصله گرفت!
مثل زن‌ها جیغ می‌زنه مردک گنده، با اخم نگاهش کردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
- تو کی هستی؟ چرا جفت منی؟
پوف کلافه‌ای کشیدم از شدت خنگیش.
- مردک احمق منم گاگول، ساحل.
صداش رو زنونه کرد، دست‌هاش رو گذاشت روی صورتش و شروع کرد به حرف زدن:
- ای وای خاک به سرم، سکته کردم خواهر.
از فاز قبلی‌ام دراومدم و با ذوق چرخی زدم و دوباره روبه‌روش ایستادم. خودم رو با انگشت‌های شصتم نشونش دادم و گفتم:
- حالا خوب شدم؟
اون هم یه بوس فرستاد و با لبخندی که لب‌های باریکش رو قشنگ‌تر می‌کرد روبهم گفت:
- وای معرکه شدی، انگار من دو تا شدم.
لب‌های قلوه‌ای‌م رو غنچه کردم و چشم‌های عسلی‌ام رو درشت‌تر کردم و با همون حالت بهش گفتم:
- خوب دوقلو‌ایم دیگه.
مهربون با چشم‌هاش که هم رنگ چشم‌هام بود بهم نگاه کرد.
- الهی من قربونت برم، مامان دیدت؟
یاد چند دقیقه پیش افتادم و دوباره حالم گرفته شد، با کلافگی گفتم:
- آره.
متوجه حالم شد و یکم گرفته گفت:
- چی‌ گفت؟
انگشت‌های شصت و اشاره دست راستم رو روی گوشه هر دوتا چشمم مالیدم تا شاید بهتر بشم.
- غرغر کرد و حرف‌های همیشگی.
پوف کلافه‌ای کشید.
- تصمیمت رو گرفتی؟
درهمون حال سرم رو به نشونه آره تکون دادم.
- آره.
یکم رفت تو فکر و چند دقیقه سکوت کرد.
- پس باید با دنیای دخترونه‌ات خداحافظی کنی.
با این حقیقتی که گفت یه سنگ بزرگ نشست توی گلوم که نه می‌اومد بالا و نه می‌رفت پایین.
- آره می‌دونم باید همه‌ی عکس‌هام رو هم پاک کنم.
بغض سنگین‌تر می‌شد و کم‌کم راه پیدا می‌کرد به سد پشت چشمم و داشت سد رو می‌شکست.
- باید دوباره متولد بشی، انگار از اول یه پسر به دنیا اومدی.
سد چند ترک اول روی دیوارهاش نمایان شد.
- سخته.
و بالاخره سد شکست و سیل اون ‌همه آب پشت سد سیل شد روان شد روی کویر داغ و سوزان صورتم.
سامیار با ناراحتی که همیشه در ناراحتی من بهش منتقل میشه اومد سمتم و بغلم‌ کرد.
- می‌دونم عزیز دلم.
اشک‌هام رو پاک کردم تا بیشتر از این سرشونه‌هاش خیس نشه.
- فکرش رو بکن تا سن ۲۳ سالگی هر چی خاطره دارم باید بندازم دور.
پشتم رو ماساژ داد و شروع کرد آهسته و با آرامش صحبت کردن:
- ولی آرزوته مگه نه؟ برای رسیدن به این آرزوت باید از خاطراتت بگذری، ارزش نداره؟
کمی فکر کردم، اون‌قدر برام مهم و با ارزش بود که چندتا عکس و لباس و این‌ور و اون‌ور رفتن در گذشته نتونه جلوی منو بگیره تا بهش برسم.
- چرا داره، ولی به شرطی که تو هم کنارم باشی.
سرم روی موهای مشکی‌ام رو بوسه‌ای آروم و پر از آرامش زد.
- چشم رو چشمم.
از بغلش اومدم بیرون با پشت دست چپم تمام قطرات اشک باقی مونده روی صورتم رو پاک کردم، یادم افتاد شناسنامه‌ام دیکه به دردم نمی‌خوره البته فعلاً!
- راستی شناسنامه‌ات رو هم باید بدی.
دست راستش رو روی چشم‌ راستش گذاشت و گفت:
- چشم‌.
تو هوا براش بوس فرستادم.
- چشمت بی بلا.
رفت طرف کمدش و شناسنامه و کارت ملی و گواهینامه و کارت پایان خدمتش رو آورد داد بهم، به عکس روی کارت ملی نگاه کردم و فهمیدم از این به بعد ساحلی وجود نداره! سامیار رهنما من از این به بعد سامیار رهنما هستم نه ساحل، برگشتم طرفش. سر تا پاش رو از نظر گذروندم و با لبخندی که دندون‌هام رو کامل به نمایش گذاشتم شروع به حرف زدن کردم:
- سامیار چند تا لباس هم بده بهم تا برم بخرم.
سرش رو تکون داد و رفت روی تختش نشست.
- هر چی می‌خوای از تو کمد بردار، فقط یه مشکلی هست.
با تعجب و کنجکاوی نگاهش کردم!
- چه مشکلی؟!
به هیکلم نگاه کرد.
- برای عضلات سی*ن*ه ات چی‌کار می‌خوای بکنی؟
به خودم نگاهی انداختم!
- ببخشید ها ولی اون‌قدر هم بزرگ نیست بزنه تو ذوق، با هودی‌مودی و لباس‌های گشاد حل میشه.
سرش رو با اکراه تکون داد.
- جسه خیلی لاغری هم داری زیاد به پسرها نمی‌خوره.
یه ابروم رو دادم بالا و نگاهش کردم‌.
- پسر لاغر نداریم؟!
حالت تفکر به خودش گرفت و بعد گفت:
- داریم ولی کم بیش‌ترشون تو پرن و هیکل دارن، نه مثل تو.
چشم غره‌ای براش رفتم.
- حالا باشگاه هم میرم.
چند ثانیه انگشت اشاره‌اش رو کنار شقیقه‌اش گذاشت و بعد برداشت و نگاهم کرد.
- صدات درسته زیاد به دخترها نمی‌خوره ولی خوب به پسرها هم زیاد نمی‌خوره... .
دست‌هام رو زدم به کمرم و با چهره‌ای که مثلاً عصبانی شدم از این حرفش نگاهم رو دوختم به چهره‌ی مردونه‌ی خوشگلش.
- میگی چی‌کار کنم؟ همین که دخترونه و نازک نیست خوبه؛ بعدها اگر مجبور شدم یکم کلفت‌تر می‌کنم.
خنده داشت می‌اومد روی لب‌هاش که جمعش کرد و با یه صرفه بحث رو عوض کرد:
- کی میری ثبت نام؟
پوفی کشیدم و موهام رو یکم مرتب کردم.
- حالا درخواست دادم جوابش بیاد.
لبخند برادرانه‌ای بهم زد.
- ان‌شالله میری.
من هم بهش لبخند زدم.
- مرسی نفس من.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
براش بوس فرستادم و رفتم اتاق خودم، وسایلم رو جمع و جور کردم و همه‌ی مدارک شناسایی سامیار رو گذاشتم تو ساکم.
یه سر به گوشیم زدم که متوجه یه پیام تو اینستاگرام شدم، رفتم داخل و دیدم از طرف سرپرسته! نوشته بود:
- سلام با درخواست شما موافقت شد، فردا برای تست به زمین تمرینی شمس آذر بیایید؛ خسته نباشید.
یه جیغ بلند کشیدم و شروع کردم به بالا پایین پریدن رو تخت، یهو در اتاق با ضرب باز شد و سامیار اومد تو.
- چی‌ شد ساحل؟ چرا جیغ زدی؟!
پریدم پایین و رفتم محکم بغلش کردم
- وایی داداشی قبول شدم قبول شدم.
من رو از بغلش درآورد و با تعجب و ابروهای بالا رفته نگاهم کرد!
- تو چی قبول شدی؟ از فقط کنکورت گذشته ها!
یدونه اروم زدم تو پیشونیش.
- کنکور؟ آخه کنکور؟! تو مرحله اولیه ورود به باشگاه قبول شدم، فردا باید برم برای تست.
لب‌هاش به خنده باز شد.
- جدی میگی؟!
تندتند سرم رو تکون دادم.
- آره داداشی.
یه ماچ آب‌دار کاشت روی پیشونیم که متنفرم از این ابراز علاقه‌اش!
- وایی باورم نمی‌شه، وایی خدا رو شکر که به آرزوت می‌رسی.
با دست تف‌هاش رو پاک کردم.
- سامیار خیلی خوش‌حالم خیلی‌خیلی خوش‌حالم.
سرش رو چندبار برای تایید حرفم تکون داد.
- من هم برات خوش‌حالم عزیز دل برادر.
از بغلش اومدم بیرون و نگاهش کردم، یکم به موهام خیره شد بعد صداش پیچید تو گوشم:
- باورم نمی‌شه دیگه قرار نیست خواهر خوشگلم رو با موهای بلندش بغل کنم.
بغضم گرفت، من عاشق موهام بودم حاضر نبودم حتی به خاطر مو خوره نوکشون رو کوتاه کنم،؛ ولی حالا… .
- خودم هم باورم نمی‌شه با دنیای دخترونم خداحافظی کردم.
دستم رو گرفت انگشن اشاره‌اش رو کشید رو ناخونم!
- دیگه نمی‌تونی این ناخون‌های نازت رو بلند کنی یا ناخون بکاری.
حالا هی داره نمک می‌پاچه؛
- می‌دونم.
انگار که فکری به سرش زده باشه یهو مثل برق گرفته‌ها شد و بعد چند لحظه یه بشکن تو هوا زد!
- ولی می‌تونی یه روز در سال بذاری برای دختر بودن، هوم؟!
با تعجب و چشم‌های قلمبه در کنار ابروهایی که داشت سر از جنگل بالا سرم درمی‌آورد نگاهش کردم.
- مگه میشه؟!
یه چشمک خوشگل زد‌.
- چرا نشه؟! مثلاً اون روز بری هر چی که می‌خوای بخری برای دخترونه‌گیت لباس‌های دخترونه بپوشی و هو خیلی کارها.
لبم رو کج کردم و یکم فکر کردم.
- فکر بدی هم نیست ها.
دست‌هاش رو مثل ایکیوسان گذاشت رو شقیقه‌هاش و با لبخند مکش مرگ مایی به افق خیره شد.
- فکری عالیست.
منم تاییدش کردم.
- بله صد درصد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
خندیدیم رفتم سمت کمدش و چند تا لباس کشیدم بیرون و یه کلاه کپ هم برداشتم. صدای معترضش پیچید تو گوشم:
- ای بی نام و نشان خوشگل‌ها رو هم جدا کردی ها.
یه خنده‌ی شیطانی کردم.
- خوب کردم.
پشت گردنش رو خاروند.
- فکر کنم بهت بیاد فردا کدوم رو می‌پوشی؟
بین لباس‌های تو دستم لیمویی تو چشم می‌زد و رنگی به بود که بهم می‌اومد، از بقیه جداش کردم و سمتش گرفتم.
- این لیمویی رو.
سرش رو با لبخند تکون داد.
- خیلی خوبه مطمئنم بهت میاد.
چشم‌هام رو بستم و باز کردم درد می‌کرد.
- مرسی از نظرت، من خیلی خسته‌ام میرم بخوابم صبح هم باید بیدار بشم.
چشم‌‌هاش رو با لبخند باز و بسته کرد.
- برو بخواب عزیز دلم شبت بخیر نفس.
با دست باهاش بای‌بای کردم.
- شب تو هم بخیر عمر من.
یه دونه لپش رو بوس کردم و رفتم تو اتاقم، لباس‌ها رو انداختم روی صندلی میز تحریرم خودم رو انداختم رو تخت و ساعت گوشیم رو آلارم گذاشتم، گذاشتمش بالا سرم روی پاتختی و خوابیدم… .
با صدای آلارم از خواب بیدار شدم، خواستم خاموش کنم که یاد قرار افتادم. با سرعت از جام پاشدم دست و صورتم رو شستم و لباس‌هام رو عوض کردم، نشستم جلوی میز آرایش.
خواستم آرایش کنم که با دیدن موهام همه چیز یادم اومد و کرم و پرت کردم رو میز، من عادت ندارم بدون آرایش برم بیرون حالا چی کار کنم؟
موهام رو شونه کردم و چسب مو زدم، عطر سامیار رو زدم و ساعتم رو به مچم بستم رفتم بیرون، مامان تو آشپزخونه بود.
- سلام صبح بخیر.
جوابی نشنیدم! البته طبیعیه مثلاً قهره با من.
دیشب بابا رو هم ندیدم که ببینم عکس‌العملش چیه؟
رفتم نشستم پشت میز باز خوبه صبحونه حاضر کرده، جای شکرش باقیه گرسنه نمیرم.
صبحونه رو خوردم و کیف پولم رو برداشتم سوئیچ ماشین و رفتم طرف در.
- کجا میری با این ریختت؟
برگشتم طرف مامان.
- سر قبر تو هم وقت کردی بیا.
خودش می‌دونست کجا میرم می‌دونست دارم میرم دنبال علایقم پس چرا میره رو اعصاب من. در رو بستم و بعد پوشیدن کفش‌هام ماشین و باز کردم و سوار شدم، استارت زدم و در حیاط رو با ریموت باز کردم و از حیاط خونه اومدم بیرون؛ رانندگی با ۲۰۷ رو دوست داشتم فرمون روون و نرمی داشت. منی که قبلاً پراید هم داشتم تفاوت واقعاً آشکاره بین این دو تا ماشین.
موزیک و پلی کردم و روحیه خودم رو عوض کردم:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
[ای ماه آسمونی
می‌تابی به قلبم مهربونی
دورم ازت اما
شبم رو کردی تو چراغونی
اگه آسمون پر ستاره‌س
به خدا که کاری ندارم من
جز تو تو این دنیا
ک.س و کاری ندارم من
از سیاره چشم‌هات
راه فراری ندارم من
منو زندانی کن تو قلبت
به کسی کاری ندارم من
ای قمر شب تارم
تنها تو موندی کنارم
باش تا ابد که نباشی
تمومه کارم
با تو پرید همه درد‌هام
نری یه وقت پشت ابرا
تا خود صبح خیره میشم
به آسمون‌ها ]
عاشق این آهنگ بودم واقعاً خیلی دوسش دارم هیچ‌وقت نمی‌تونم ازش دل بکنم. آهنگ بعدی هم خیلی قشنگ بود:
[امشب از خود بی‌خودم
شر می‌کنم هر کی بیاد
سمت تو
بده به من دستت رو
همسفر قلب من
بگو کی دوسم داره
قدر تو
من بمونم یا نمونم
به خودت بستگی داره
نرو هر جمعی رو بی من
بگو عشقم نمی‌ذاره]
رسیدم جلوی ورزشگاه، ورزشگاه تمرینی بود برای همین خیلی بزرگ نبود، ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم؛ یه نفس عمیق کشیدم و به خودم مسلط شدم.
ماشین رو قفل کردم و رفتم داخل، بچه‌های تیم داشتن تمرین می‌کردن؛ یعنی میشه من هم یه روزی باهاشون تمرین کنم؟
رفتم سمت آقای که باهاش صحبت کرده بودم، به احترامم از روی نیمکت بلند شد و ایستاد.
- سلام.
- سلام آقای رهنما؟
- بله خودم هستم خوش‌وقتم.
- من هم همین‌طور برای تست اومدید دیگه؟
- بله.
- بشینید من فرم بیارم.
روی یه صندلی که اون‌جا بود نشستم و منتظر شدم، یه دو سه دقیقه گذشت تا بیاد، برگه فرم رو داد بهم با یه خودکار؛ شروع کردم به پر کردن و همه چیز رو نوشتم؛ اسمم رو نشوتم سامیار رهنما و یادم افتاد که دیگه دختر نیستم.
افکار منفی رو از فکرم خارج کردم و فرم رو پر کردم، بعد پر شدن فرم و دادم به آقای باقری یه دور کل فرم رو خوند و بعد با لبخند نگاهم کرد.
- قبلاً با ورودت به تیم موافت شده بود فقط باید ازت تست بگیریم، آماده‌ای؟
- بله.
- برو رخت کن یه لباس نو از اون آقا بگیر و بپوش بیا تو زمین.
- باشه.
رفتم و از همون آقایی که گفته بود یه دست لباس گرفتم و رفتم تو رختکن، تا وارد شدم دیدم یه بازیکن در حال تعویض لباسه.
- سلام.
- سلام خوبی؟
- ممنون.
- تازه واردی؟
- بله.
- خوش اومدی حالا بیش‌تر آشنا میشیم.
کفشش رو پوشید و از کنارم رد شد و رفت بیرون.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
لباس‌هام رو پوشیدم و وارد زمین شدم، واقعاً من این‌جام؟ تو زمین فوتبال؟ تو جایی که شاید فکر می‌کردم آرزوش رو با خودم به گور می‌برم.
رفتم سمت آقای باقری و تمام تست‌ها رو انجام دادم تست دریبل شوت و… بالاخره رفتیم جلوی دروازه و قرار شد هر چه‌قدر می‌تونم به دروازه‌بان گل بزنم، تمام قدرتم رو جمع کردن و پشت توپ ایستادم و حالت شوت زدن رو گرفتم؛ چپ پا بودم پس با پای چپم به زیر توپ ضربه زدم و توپ اول مستقیم از گوشه راست بالای دروازه گل شد!
آقای باقری برام دست زد.
- واقعاً عالی بود، دوباره.
دروازه‌بان توپ رو برام پرت کرد، رو زمین جاش رو تنظیم کردم و رفتم عقب و با قدرت بیش‌تر از شوت قبلی به توپ ضربه زدم و باز هم گل شد ولی زیر تاقی و وسط تور!
هفت تا ضربه دیگه زدم و شش تاش گل شد و اون یدونه یه کم این‌ور‌تر بود گل میشد، و خورد به تیرک رفت بیرون؛ به آقای باقری نگاه کردم انگار خوشش اومده بود چون یه لبخند گنده روی لب‌هاش بود و تو برگه‌ای که دستش بود چیز میز می‌نوشت.
نگاهم کرد و شروع کرد به صحبت کردن:
- کارت عالیه اگه همین‌طور تو بازی‌ها هم بازی کنی هم خودت پاداش می‌گیری، هم تیم میره بالا و حریف‌ها از قدرت تیم می‌ترسن؛ امیدوارم تو انتخابم اشتباه نکرده باشم.
- الان انتخاب شدم؟!
- بله، تبریک میگم بهت تو تمرین‌ها فهمیدم که استعداد داری و فوتبالیست حرفه‌ای ازت در‌میاد؛ ولی وقتی این شوت‌هات رو دیدم بیش‌تر مطمئن شدم.
از خوش‌حالی نمی‌دونستم چی‌کار بکنم، از زیاد هیجان زده می‌شدم جیغ می‌زدم و کارهای دخترونه می‌کردم شرفم می‌رفت به باد؛ برای همین جلوی هیجان‌ زده شدنم رو گرفتم و فقط لبخند زدم.
- ممنون.
- می‌تونی بری استراحت کنی و بعد بری خونه، امروز نمی‌خواد تمرین کنی؛
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
- چشم.
رفتم تو رخت‌کن خیلی خوش‌حال بودم کم چیزی نبود که بالاخره به آرزوم رسیده بودم و داشتم فوتبالیست می‌شدم. لباس‌هام رو عوض کردم و با بچه‌های تیم خداحافظی کردم، سوار ماشین شدم و به سمت خونه حرکت کردم اول از همه باید به سامیار و توبا بگم.
همون‌جوری که رانندگی می‌کردم ایرپادم رو تو گچشم گذاشتم و با گوشی شمارع رفیق قدیمی که دارکوب سیوش کرده بودم رو گرفتم، انگار گوشی تو دستش بود که زود جواب داد!
- الو بله؟!
- سلام دارکوبی.
- سلام و مرض میمون.
- چه‌طوری؟
- اگه تو بذاری خوبم.
- وا! من به تو چی کار دارم؟
- داشتم با عشقم چت می‌کردم پریدی وسط صحبت‌هامون.
- اوه پس بد موقعه زنگ زدم دارکوب.
- دارکوب و مرض دارکوب زهرمار دارکوب و درد یک ساعته درد دو ساعته درد… .
- بسه‌بسه الان میره رو سال.
- ایش، کارت رو بگو کار دارم.
- آها خوب شدفتی یه خبر وشتی دارم برات.
- چه خبری؟!
از فضولی داشت جون می‌داد می‌شناسمش.
- دیگه باید داداش صدام کنی، روسریت رو هم گلوی من برندازی.
- کم چرت و پرت بگو اعه… .
انگار یه چیزی یادش اومد، بعد جیغ زد:
- وایی.
- وایی و کوفت کر شدم بی‌شعور ایرپاده.
- باورم نمی‌شه زدی موهات رو؟!
- آره زدم چه‌جورم یه تیکه‌ای شدم برای خودم فقط باید ببینی، مو نمی‌زنم با سامیار فقط مدل موهان یه کم جذاب‌تر و خوشگل‌تره.
- الان کجایی؟
- تو راهم.
- راه کجا؟
- دارم از باشگاه میام.
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
- کدوم باشگاه؟ تو که باشگاه نمی‌رفتی.
- این هم یه خبر دیگه بود، باید بگم که.
یه کم مکث کردم تو خماری بمونه… .
- اهم تست فوتبال دادم برای پرسپولیس.
- خوب چی‌شد؟! چی گفتن؟! کی بود؟!
- الان بگم کی بود می‌شماسی مگه تو؟
- خوب حالا بگو قبول شدی یا نه اه؟!
- عرض کنم خدمتت که… آره دارکوبم قبول شدم.
هر دو تامون جیغ زدیم می‌دونم خیلی خوش‌حال شد.
چون همیشه تو همه چیز همراهیم می‌کنه و پشت منه.
- پس قراره تو تلویزیون ببینمت دیگه وایی چی بشه.
- حالا که فعلاً به رسمیت شناخته نشدم تو تیم که بابا.
- مگه نمی‌گی تست دادی برای باشگاه قبولت کردن؟
- آره ولی کلی مراحل داره باید قرار داد بنویسیم منتشر بشه همه بفهمن من وارد تیم شدم همین‌جوری هردمبیل که نیست.
- اوکی خوب کی می‌رسی خونه‌اتون بیام اون ریخت میمون‌تر شده‌ات رو ببینم؟
- اگه میمونم که میمون‌ها که مهمون دعوت نمی‌کنند پس نمی‌بینمت بای.
خواستم قطع کنم که صدای دادش پیچید تو گوشم:
- اعه میمون اذیت نکن کی می‌رسی؟
- نیم ساعت دیگه.
- باشه نیم ساعت دیگه اون‌جام.
- باشه بای.
- بای.
تماس رو قطع کردم، حالا به مامان بابا چی بگم؟ مطمئنم مخالفت شدید می‌کنن شاید حتی کارمون به داعوا هم بکشه.
من نمی‌دونم چرا پدر مادر من این‌قدر به حرف مردم اهمیت میدن، هر کی زندگی خودش رو داره برای خودش خودش تصمیم می‌گیره قرار نیست اون‌جوری که بقیه فکر می‌کنن و می‌خوان زندگی کنیم که.
مگه ما درمورد زندگی بقیه نظر می‌دیدم که اون‌ها بدن؟ اصلاً حق نظر دادن درمورد زندگی مارو ندارن و حق این‌که بخوان پشت سر من حرف دربیارن و غیبت کنن رو ندارن.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین