جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [چرخش شاهین] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mahi.otred با نام [چرخش شاهین] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,146 بازدید, 25 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [چرخش شاهین] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Mahi.otred
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AsAl°
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
کافیه به گفته مامان یه مدت دیگه حرف من بپیچه تو کوچه و خیابون محل، تمام زن‌های محل و آتیش می‌زنم. جمعشون می‌کنم تو کوچه برای یه بار و اخرین بار بهشون هشدار میدم که پاشون رو از زندگی ما بکشن بیرون و تو کاری که بهشون مربوط نیست نظر ندن.
چون اگه بخوان نظر بدن تمام پته‌هاشون رو می‌ریزم رو آب که اون‌هایی که نمی‌دونن بدونن آبروشون بره بفهمن حرف درآوردن یعنی چی.
با به فکر به این چیز‌ها رسیدم خونه و ماشین رو بردم داخر حیاط کنار ماشین سامیار پارکش کردم، از ماشین که پیاده شدم مامان ساکی که باهاش می‌رفت خرید دستش بود؛ برگشت سمتم و من رو نگاه کرد؛ ولی هیچی نگفت!
رفام جلو و گفتم:
- سلام مامان.
جوابی نشنیدم.
- مامان با تواما.
باز هم بی توجه‌ای.
- تو که این‌قدر به پیامبر و خدا اعتقاد داری چرا نمی‌دونی جواب سلام واجبه، ثواب که نمی‌کنید الحمد لالله جواب سلام آدم هم نمی‌دین یه دونه ثوابه رو ببرید؟
این دفعه برگشت سمتم و با حرص و صدای بلند گفت:
- تو حرف از خدا پیغمبر نزن که اگه اعتقاد داشتی خودت رو این شکلی نمی‌کردب، دهن من رو باز نکن.
- من در حد خودم اعتقاد دارم شمایی که چپ میری راست میایی از خدا و پیامبرهاش و امام‌هاش میگی، تمام راه و روش اون‌ها رو در پیش گرفتی نه من؛ تویی که راه و روشت راه و روش امام علیه چرا جواب سلام و ازش یاد نگرفتی؟ چرا بی‌توجه‌ نبودنش رو یاد نگرفتی؟ عیب نداره نوبت منم میشه اون موقعه تو سلام میدی و این منم که جوابت رو نمیدم.
از کنارش رد شدم و با کلید در رو باز کردم محکم کوبیدم بهم، برای من مسلمون هم هست.
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
من از تنها چیزی که خیلی بدم میاد بی‌توجه‌ای و این که سلام بدم کسی به روی خودش نیاره، یا به احترام کسی بلند بشم و من رو رد بده بی‌‌ احترامی کنه بهم؛ بعد مادرم کسی که من از گوشت و خون‌شم جواب سلامم رو نمی‌ده! بعد من یکی بهم سلام کنه نشنوم حتی حاشره دست روم بلند که سلام بدم اون یارو بی احترامی نبینه.
همیشه دکتر‌های عمل زیبایی بینی خودشون تو کُرنره بعد بینی بقیه رو عمل می‌کنن، حکایت مادر منه.
داشتم خودخوری می‌کردم و از پله‌ها می‌رفتم بالا که یهو محکم خوردم به چیزی یا کسی و با پشت برگشتم و تا پایین پله‌ها ملق زدم.
تنها چیزی که می‌شنیدم صدای نگران و ترسان سامیار بود، یهو چرخش تموم شد و خوردم زمین؛ اون‌قدر محکم خوردم زمین کل استخون‌های تنم به لرزه دراومد سرم زه شدت درد می‌کرد.
تو یه چیز گرم فرو رفتم و از بوی عطرش فهمیدم سامیاره.
- ساحل‌ساحل خوبی؟ ساحل من رو بیین.
سعی کردم چشم‌هام رو باز کنم و نگاهش کنم، ولی زیاد باز نشد و لای پلکم یه نمه باز شد.
- خوبی دورت بگردم؟ جاییت درد نمی‌کنه؟!
- همه جام درد می‌کنه.
- الهی سامیار گور به گور بشه.
- خدانکنه احمق اعه.
همون‌جوری که تو بغلش بودم بلند شد بدوبدو از پله‌ها بالا رفت، وارد اتاق شد ولی از نور زیاد اتاق فهمیدم اتاق خودشه نه اتاق من.
من رو رو تختش گذاشت و دستش رو روی همه‌جای بدنم یه فشا. ریز می‌اورد ببینه اون‌جا پرد می‌کنه یا نه.
- هر جا درد گرفت بگو.
- باش.
با اولین فشاری که رو پهلوم وارد کرد اخم دراومد.
- درد می‌کنه.
- خوب این‌جا چی؟
دستش رو گذاشت رو اون یکی پهلوم، اون زیاد درد نمی‌کرد.
- این کم‌تر درد می‌کنه.
- این‌جا چه‌طور؟!
دست گذاشت رو بغل ران پام.
- یه کم.
ولی وقتی دستش رو رو اون یکی ران پام گذاشت خیلی جلوی خودم رو گرفتم جیغ نزنم.
- خیلی درد می‌کنه؟
- خیلی.
بقیه جاها رو هم معاینه کرد آقای دکتر، آقذ داره پزشکی می‌خونه برادر گلم و دانشجو ممتاز دانشگاه به حساب میاد.
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
- بشین یخ بیارم بذارم رو بدنت.
- لازم نکرده خوبم الان دیانا میاد.
- اون چرا میاد این‌جا الان آخه؟!
- می‌خواد ببینه چه ریختی شدم.
- مهم نیست حالا که نیومده توهم که بدن درد داری، تا نیومده زنگ بزن بگو نیاد.
- نمی‌خواد واسه خودت فتوا نده، حالم خوبه یکم بگذره خودش خوب میشه.
- خوب نشد جرت میدم صبر کن تو، پاشو گم شو برو بیرون از اتاق من.
یکم درد می‌کرد ولی به روی خودم نیاوردم که داد بی داد نکنه! رفتم سمت در و پیچیدم داخل اتاق خودم، نشستم رو تخت پهلوم خیلی درد می‌کرد درسته گفتم خوب میشه ولی تا خوب شه طول می‌کشه تازه کبود هم میشه دیگه بدتر!
درحال ور رفتم با پهلوم بودم که صدای اف‌اف بلند شد و بعد از چند دقیقه در اتاقم بدون در زدن باز شد و دارکوب خانوم پرید داخل اتاق، ولی با دیدنم یه جیغ خیلی یواش و خفه کشید در رو هم بست اومد جلو نشست پیشم.
- الهی بی دارکوب بشی تو، الهی بی دیانا بشی تو؛ ای خدا لعنتت کنه چی کردی باز خودت رو؟ خوردی به کجا کور؟ تو چشم نداری؟ چرا هرجا میری می‌خوری به یه جا میشی اینی که الان رو به روی منه نگون بخت نشسته؟
سرم رو بلند کردم و تو چشم‌های قهوه‌ای‌ش خیره شدم:
- نفس بگیر، به من رحم نمی‌کنی به ریه و دهن و فک خودت رحم کن؛ تا موقع مرگت نیازشون داری این‌جوری هدر نده انرژی ذخیره‌ شده‌ی داخلشون رو احمق.
با لب‌های قلوه‌ایش که الان رژ گلبهی داشت شروع کرد مثل زنبور وزوز کردن، البته بی‌چاره زنبور برای مثال زدن این دختره پر حرف و زرزرو اه مخ آدم رو می‌خوره.
- تو نگران ریه و دهن و فک من نباش اون‌ها بیمه‌ان، بگو ببینم باز با کدوم در و دیوار ملاقات رخ به رخ کردی؟
- با سامیار.
- هان؟!
به قیافه عین گاوش نگاه کردم، دهنش اندازه دهن کرکودیل باز شده بود ابروهای مشکی پهنش داشت از کله‌اش کی‌زد بیرون.
- خوردم به اوم افتاد رو پله‌ها.
- آها، کجات دردمی‌کنه حالا؟
- همه جام بیشتر این پهلوم‌‌.
- خوب به درک چی کنم؟
یه نگاه پر از معنی به دختره خوشگل ولی پرو و بی احساس رو به روم انداختم که با چشم‌های درشتش داشت قورتم می‌داد و شانس آوردم که توسط چشم‌هاش بلعیده نشدم.
- واقعاً که! خاک حیفه بریزم تو سر تو باید کاه گل بریزم، نه‌نه کاه گلم حیفه باید مدفوع الاغ و گاو و گوسفند بریزم.
- برو گم‌ شو خوب راست میگم دیگه چی کار کنم برات؟ چی کار می‌تونم بکنم برات که نمی‌کنم خانوم میمون جون.
- وقتی می‌دونی نمی‌تونی کاری انجام بدی پس به فکت یه استراحت بده به جاش از مغزت کار بکش و حرف نزن.
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
- ایش بگذریم، ولی خدایی عجب تیکه‌ای شدی ها! حیف که واقعاً پسر نیستی وگرنه خودم رو می‌نداختم بهت میمون.
- خوب داداش سینگل به گورم هست که اون هم کپیه منه خودت رو بنداز به اون میمون که از این ترشیدگی دربیای.
- ترسیده عمته ترشیده خالته، ترشیده دختر عمته ترشیده دختر خالته؛ ترشیده خود انگلتی که افتادی به جون من.
- تموم شد؟ همه اومدن جلو چشمم، اگه عرض دیگه‌ای نداری من یکم دراز بکشم با اجازه سرکار الیه دارکوب.
- نه امری ندارم دراز بکش امر اومد تو دهنم بلندت می‌کنم که به امرم گوش بدی و عمل کنی بهش، راحت باش میمون.
- خیلی رو داری تو بشر، خدا خودش تو کار تو مونده میگه این چی بود من خلق کردم؟! حتماً اون وسط‌ از دستم در رفته.
- باز من رو از دستش در رفته تو رو که برای تنها نبودن سامیار تو رحم مادرت افریده و تو فکر سر به نیست کردنت بوده منتها موفق نشد.
- باز من رو برای یک کاری و یک منظوری به وجود آورده، تو که بی منظور و بی استفاده‌ای و چی کار کنه؟
- این بحث کثیف رو نمی‌خوای تموم کنی؟ اه مثلاً اومدم مهوونی ها نه پذیرایی نه مهمان نوازی هیچ بدبخت مامانت.
- شرمنده که چلاغ شدم، البته چلاغم نبودم پذیرایی‌ای در انتظارت نبود پس دلت رو صابون نزن همینه که هست.
- تو راهت به خونه ما می‌افته بالاخره دیگه همیشه که این‌جوری نمی‌مونه زمین مثل تیله‌اس آقا ساحل جون.
- حالا بی‌خیال جدی خوب شدم؟ بهم میاد؟
- به خدا عالی شدی دخترها ببیننت می‌افتن دنبالت که شماره بدن بهت، باور کن.
هر دومون زدیم زیر خنده نمی‌دونستم این‌قدر بهم میاد و جذاب شدم! خدا رو شکر که بهم میاد وگرنه نمی‌دونستم با قیافه‌‌ام چه کنم.
در حال صحبت بودیم که در اتاق زده شد:
- بله؟
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
- منم.
- بیا.
سامیار در رو باز کرد اومد تو.
- سلام دیانا خانوم خوش اومدین.
- سلام ممنون مزاحمتون شدم.
- نه اصلاً، ساحل بابا اومده.
- چی‌چی آورده؟
- دعوا آورده.
- با صدای چی؟
- با صدای شمشیر.
دیانا داشت منفجر میشد.
- گفت بگم بری پایین.
- پایین برای چی؟
- به نظرت کارش با تو چیه؟ هوم؟
- می‌دونم چیه، الان کلی فحش منتظرمه.
- البته تا رفتن دیانا صبر می‌کنن آبروشون نره.
- پس من برم دیگه ساحل بعداً حرف می‌زنیم.
- فدات دارکوب برو که خستم کردی باش.
- خداحافظ.
- خداحافظ.
از بغل سامیار رد شد و با اون هم خداحافظی کرد.
سامیار بعد رفتن دیانا اومد تو و رو تخت نشست:
- فاتحه‌ات رو بخون.
- چرا؟ چی‌شده مگه؟
- یا نفهمی یا خودت رو زدی به نفهمی، به خاطر این ریختت عصبیه.
- اون که ندیده من رو هنوز.
- مامان براش تصویر سازی کرده نگران نباش.
- خوب باشه فوقش چهار تا سیلیه دیگه.
- مگه من مرده‌ام به تو سیلی بزنن.
- دور از جونت، ولی تو که کاری نمی‌تونی بکنی.
- می‌تونم می‌کنم تو نگران نباش فقط از حقت دفاع کن نزار مثل من اون‌جور خودشون می‌خوان آینده‌ات رو بسازن و تر بزنن توش نشه اونی که تو آرزوش رو داشتی.
- باشه داداشی.
بغلش کردم و بوسیدمش، با هم بلند شدیم و رفتیم پایین.
بابا گای همیشگیش روی مبل تک نفره گوشه بالای پذیرایی و رو به روی تلویزیون نشسته بود، چون پذیرایی رو به روی پله‌ها بود خیلی خوب می‌دیدم و دید داشتم منتها مبل تک نفره بابا پشت به پله‌ها بود و اون من رو نمی‌دید. آشپزخونه هم رو به روی پذیرایی بود و مامان داخل آشوزخونه بود، حدس می‌زدم داره برای بابا چایی می‌ریزه چون نزدیک کتری بود.
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
با سامیار رفتم و به بابا سلام دادم و رو مبل رو به روش نشستم، با با صدای من سرش رو آورد بالا و نگاهم کرد؛ قیافم رو که دید اخم‌هاش رو کشید تو هم.
- این چه سر و وضعیِ واسه خودت درست کردی؟
- جوری شدم که خودم می‌خوام.
- تو بی‌خود کردی مگه آبروی من آب توی پارچه که با خواسته تو بریزی؟!
- چه ربطی به آبروی شما داره؟ دلیل نمی‌شه به خاطر آبروی شما آینده خودم رو خراب کنم چیه که مردم چی فکر می‌کنن درموردم، مردم خیلی بی‌خود می‌کنن درمورد من فکر کنن چه برسه به حرف زدن.
- دهنت رو بببند، میری از ته می‌زنی موهات رو تا دوباره دربیاد تا اون موقع هم کلاه می‌ذاری سرت، مانتوهات رو هم می‌پوشی این لباس‌های مسخره‌ات رو هم می‌ندازی دور؛ فهمیدی؟
- نخیر، همچین کاری نمی‌کنم تا الان اون‌جوری بودم که شما می‌خواستین از الان به بعد اون‌جوری می‌مونم که خودم می‌خوام.
- خفه شو، مارتو آستینم پرورش دادم نه؟ حالا دم درآوردی تو روی من وایمیستی این حرف‌ها رو میگی؟
با صدای سامیار برگشت سمتش:
- بابا بسه، می‌خوایین بغچه پیچش کنی تو خونه؟ اون دوره تموم شده مردم بی کار نیستن بگن دختر فلانی از خودش دراومده این‌قدر درگیر زندگی هستند که به زندگی مردم کاری نداشته باشن؛ اون خیلی وقته از سن قانونی گذشته نیازی به اجازه شما واسه چه‌جوری زندگی کردن نداره پس جوش نزن هر چی بگی نه واسه اون مهمه نه واسه من.
- اعه؟ پس تو پشتشی که شیر شده پس تو... .
- آره من، نمی‌ذارم جلوی آزادیش رو بگیری، نمی‌ذارم جلوی شادیش رو بگیری؛ جلوی راحت زندگی کردنش رو. فکر آبروتی؟ من و ساحل از این‌جا می‌ریم تا مردم درمورد شما و دخترتون حرف نزنن آبروتون نره، هر کی هم پرسید بگو ماشین زد بهشون مردن هر دوتاشون دیگه بچه ندارم. این‌جوری راضی میشی؟
- گم شید از خونه من برید بیرون، بچه بی آبرو نمی‌خوام بچه‌ای که با آبروی پدرش بازی کنه رو نمی‌خوام؛ گم شید برید بیرون.
- ما هم از خدا خواسته، پاشو ساحل از اول هم معلوم بود ما بچه این‌ها نیستیم وگرنه هیچ پدری راضی نمی‌شه بچه‌هاش رو که از گوشت و خون و تنش هستند بندازه بیرون.
- تا الان این‌جا یه زندانی بودم از الان آزادم واسه هر کاری دیگه نگران ابروی کسی هم نیستم، از الان زندگی برای من معنی میده.
بلند شدم رفتم سمت پله‌ها و تندتند رفتم بالا و خودم رو پرت کردم تو اتاقم، نباید الان این اشک‌ها بریزه باید از این‌جا برم بعد راحت گریه کنم.
ساکم رو برداشتم تمام وسایلم رو برداشتم هیچ چیزی جز وسایل بزرگ تو اتاقم نموند.
از پله‌ها رفتم پایین دیدم سامیار هم ساک به دست جلوی در اماده منتظر منه که بریم.
ساکم رو از دستم گرفت و با هم از در رفتیم بیرون که مامان دنبالمون اومد دستم رو گرفت، دستم رو از دستش کشیدم بیرون.
- به من دست نزن همه‌ی آتیش‌ها از گور تو بلند میشه می‌تونستی راضیش کنی ولی نکردی، اشک تمساح هم نریز اگه نگران ما بودی نمی‌ذاشتی ما رو بندازه بیرون؛ تو مادر نیستی اسمش رو به یدک می‌کشی دیگه راحت شدی نیاز نیست به دوش بکشی اسم مادر رو، بچه‌هات مردن خاکشون کردی، خدافظ.
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
- ساحل مادر صبر کن، سامیار کجای می‌خوای بری؟
- قبرستون، حداثل مرده‌ها کاری‌مون ندارن.
- اون الان از حرفش پشیمون میشه نرید.
- نوش دارو بعد از مرگ؟ پشیمون هم بشه ما راضی نیستیم آبروی اون بره، به همه بگید ماشین آتیش گرفت بچه‌هام تو ماشین سوختن قبر ندارن چهارتا پارچه مشکی هم بزن.
سامیار دستم روگرفت کشید سمت ماشین مامان افتاد رو زانوهاش و گریه‌اش شدت گرفت، دلم براش ریش شد، دلم براش تنگ میشه اون هم خیلی زیاد با این‌که به سلیقه‌ام اخترام نذاشتن و بیرونم کردن ولی هنوزهم دوسشون داشتم، شاید پشیمون هم بشم که اومدم بیرون از خونه خودم جایی که بزرگ شدم؛ ولی خودشون نذاشتن بمونم و این‌جوری زندگی کنم. خداحافظ بهترین‌های زندگیم… .
همین‌جوری تو خیابون می‌گشتیم و من گریه می‌کردم.
- ساحل گریه چرا؟ اون‌ها اگه به فکر ما بودن بیرونمون نمی‌کردن.
- دلم برای مامان تنگ شد، دلم براش سوخت افتاد رو زانوهاش تو حیاط و گریه کرد.
- آره دل منم سوخت ولی چی‌کار کنم؟ تقصیر خودشه باید به کارشون فکر کنن این‌که آبروشون ارزش اینو داشت بچه‌هاشون در به در بشن؟
- خوب الان می‌خوای کجا بری؟
- نمی‌دونم شاید بریم خونه شاهرخ.
- مونه مامانش یا خونه خودش؟
- خونه خودش زشته بریم خونه مادرش.
- ولی خیلی مهربونه ما رو مثل شاهرخ دوست داره.
- اره عین مادر نگرانمون هم میشه ولی زشته ساحل.
- باشه.
دیگه چیزی نگفتیم، دیدم داره میره سمت خونه شاهرخ.
- در جریانه؟
- نه ولی میگم بهش حداقل شاهرخ آدمه.
جلو خونش پارک کرد، ماشین رو قفل کرد و دوتایی پیاده شدیم رفتیم طرف درشون.
سامیار زنگ رو فشار داد، بعد چند دقیقه صدای متجعبش اومد از پشت آیفون:
- سامیار؟ تویی؟
- آره باز کن.
در رو باز کرد باهم رفتیم تو، چند قدم رفتیم که در ورودی خونه باز شد و اون بدوبدو اومد بیرون ولی تا من رو هم دید همون‌جا سرجاش کوپ کرد، جای تعجب هم نداشت فکر کن بدونی کسی داداش دوقلو نداره و الان جلو چشم‌هات دوتا جفتش کنارهم رو ببینی!
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
- شما… شما… چرا دو… تا… دوتا شدید؟
- باید توضیح بدم بیاییم تو؟
- این کیه؟
- ساحله.
- چی؟!
چنان داد زد پرنده‌های رو درخت‌ها پریدن.
- میگم که باید حرف بزنیم بیاییم تو؟
- آ… آره.
از جلوی در کنار رفت که تونستیم بریم داخل پشت سرمون در و بست و اومد دست هردوتامون رو گرفت که باعث شد برگردیم به پشت و روبه‌روی شاهرخ وایسیم.
- الان کدومتون سامیاره؟
سامیار دستش رو گذاشت رو شونه راست شاهرخ و گفت:
- من سامیارم، اینم ساحله. تا حالا با موی بلند دیدیش حالا باید با موی کوتاه ببینیش.
جوری برگشت سمت من که صدای مهره‌های گردنش بلند شد، که خودش هم دردش گرفت و چهره‌اش در هم شد… .
- این کارا چیه؟ قضیه چیه؟ چرا این ریختی کردی خودتو؟
- برات کامل توضیح می‌دیم حالا می‌ذاریم بریم بشینیم یانه؟
سرش رو تکون داد و دست‌هامون رو ول کرد، باهم وارد خونه‌‌ی شیک و نقلی‌اش شدیم. رو مبل کرمی تک نفره نزدیک ورودی پذیرایی و روبه‌روی آشپزخونه نشستم.
کامل رو من زوم کرده بود و هیچی نمی‌گفت بالاخره خودش رو به حرکت درآورد و آروم همون‌طور که خیره من بود رفت نشست کنار سامیار روی مبل دو نفره کنار ورودب آشپزخونه و چسبیده به اپن آشپزخونه و دقیقاً روبه‌روی من! نگاهش رو بعد از مدت طولانی از روی من برداشت و با دقت بیشتری زل زد به سامیار، چند دقیقه هم اون بی‌چاره رو با نگاهش قورت داد تا لب‌هاش تکون بخوره و صداش از گلوش در بیاد.
- فقط ساحل کنار شقیقه‌اش خال داره سامیار نداره، خال کوچولو و بعداً تو ریش درمیاری و ساحل نه.
سامیار دستی به صورتش کشید و سرش رو تکون داد، چشم‌هاش رو اول به من بعد به شاهرخ داد.
- درسته ولی مجبورم تندتند شیش تیغ کنم، خالش هم ان‌قدر کوچیک هست نفهمن با من فرق داره؛ مشکل الان ما اینه که باید من برم بگم تمام مدارکم رو ازم زدن و دوباره بگیرمشون تا دوتا داشته باشیم ساحل باید مدارک خودش رو جای امنی نگه داره.
شاهرخ از حالت بهت هنوز در نیومده بود ولی بهم نگاه کرد و ابروهای پهن و مشکی‌اش رو بالا داد.
- مامان بابات کنار اومدن؟
به چشم‌های مشکیش خیره شدم.
- نه اگه کنار اومده بودن الان ما این‌جا نبودیم.
ابروهاش بیشتر بالا پرید و چشم‌هاش تا حد امکان درشت شد.
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
- یعنی چی؟
صورتم رو چند بار به اطراف تکون دادم و پوف کلافه‌ای کشیدم، در جوابش گفتم:
- یعنی این‌که یه مدت ما رو تحمل کن تا یه جا ردیف کنیم.
کم‌کم از حالت اولیه بیرون اومد و صورتش از بهت خارج شد و تونست درک کنه چه اتفاقی افتاده و برگشت به همون شاهرخی که همیشه می‌شناختمش، سرش رو برای تایید حرفم تکون داد و گفت:
- قدمتون سر چشم، واکنش مامان بابات چی بود ساحل؟!
به سامیار که خم شده بود روی پاهاش و دست‌هاش رو تو هم قفل کرده بود و به من نگاه می‌کرد نگاه کردم تا خودش توضیح بده تا بیشتر یادآوری نشه برام بغضم نترکه پیش شاهرخ. داداش گلم هم با همون یه نگاه گرفت و از روی پاهاش به عقب رفت و دست‌هاش رو همون‌طوری روی شکمش گذاشت و شاهرخ رو مخاطب خودش قرار داد.
- انداختنمون بیرون، گفتن این‌جور دختر دوست ندارن و به مزجاشون خوش نیومد این کار ساحل. البته تا الان حتماً از این‌که بیرونمون کردن پشیمونن ولی میشه نوش دارو دیگه.
شاهرخ سرش رو تکون داد و چشم‌هاش رو یک بار باز و بسته کرد، این‌بار با چشم‌های کشیده‌اش به چشم‌های من نگاه کرد.
- کی‌خوای چی‌کار کنی ساحل؟ اصلاً چرا این ریختی شدی؟
سرم رو تکیه دادم به پشتی مبل و چشم‌هام رو برای چند دقیقه بستم، در همون حال جوابش رو دادم:
- می‌خوام برم فوتبال، بشم اونی که می‌خوام.
با این‌که چشم‌هام بسته بودولی می‌تونستم تصورش کنم که الان صورتش سرخ شده و چشم.هاش اندازه لاستیک!
- لامصب عقل تو کله‌ی تو هست؟ می‌دونی بعدها چقدر از آدم تست و آزمایش و فلان و صد تا کوفت و زهرماری دیگه می‌گیرن؟ اون موقع می‌خوای چه گلی به سرت بگیری؟ از تیم که می‌ندازنت بیرون بماند به کنار آبروی نداشته‌ات الان تو محل رفته اون‌موقع در سطح جهانی میره.
بی‌خیال شونه‌ای بالا انداختم و پای راستم رو روی پای چپم قرار دادم.
- بذار بره، شاید این‌جوری معروف شدیم و تیتر خبرها شدیم.
این‌بار سامیار رو مخاطبش قرار داد:
- این جمعه‌اس تو چرا تعطیل کردی؟
سامیار خون‌سردتر از من جوابش رو داد:
- بذار چیزی بشه که خودش می‌خواد نه مردم.
پوف کلافه‌ای کشید و صدای قیژ مانند مبل به‌خاطر این بود که از روی مبل بلند شد.
- شما دوتا رسماً دادید اجاره.
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
شروع کرد به قدم زدن و این رو صداش دمپایی‌ش که روی سرامیک‌های سفید صدفی کف پذیراییش نشون می‌داد، هر وقت که خیلی کلافه می‌شد این‌جور همه‌جا رو چندبار چندبار متر می‌کرد. یهو صدای لق‌لق دمپایی قطع شد و بلافاصله صدای خودش توی گوشم پیچید:
- تا هر وقت که می‌خوایید این‌جا بمونید فکر هیچ چیزی رو هم نکنید، تا آخرش که موفق بشید باهاتون هستم ولی شرط دارم.
چشم‌هام رو باز کردم و سرم رو از پشتی مبل جدا کردم، چشم‌های اقیانوسیم رو به چشم‌های تاریکش دوختم و منتظر نگاهش کردم که لب‌هاش از هم جدا شد و صداش بلند شد:
- همین الان بهم امضا بده، چون اون موقع مارو هم نمی‌شناسی.
از خواسته‌اش من و سامیار هردو خندمون گرفت و همراه با خودش به خنده افتادیم، و چقدر خنده‌ی از ته دل بعد ازکلی غم به تن آدم می‌چسبه… .
نشسته بودیم توی پذیرایی و درحال سینمایی تماشا کردن بودیم و شاهرخ زخمت کشید تنقلات تدارک دید و خودش بیشتر از همه داد بالا!
درحال گذاشتن یه پفک توی دهنم بودم که صدای شاهرخ باعث شد سرم رو به سمتش بچرخونم ولی چشم‌هام هنوز روی تلویزیون بود.
- میگم ساحل.
- هان.
انگار یه چیپس گذاشت تو دهنش چون صدای خرچ‌خرچش اومد و بعد از قورت دادنش ادامه داد:
- می‌خوای بدنت رو چیکار کنی؟
چشم از تلویزیون برداشتم و بهش دوختم.
- فکری نکردن فعلاً براش.
چشم‌هاش رو گرد کرد و یه چیپس دیگه توی دهنش گذاشت و همون‌جور که می‌خوردش شروع کرد به حرف زدن که خیلی سخت می‌شد فهمید چی داره زر می‌زنه.
- یعنی چی؟! فکر عضلات سی*ن*ه‌ات و اون بی‌صاحاب دیگه رو کردی؟ لباس فوتبال رو دیدی؟ عضلات سی*ن*ه‌ات راحت معلوم میشه.
سرم رو براش تکون دادم.
- درستش می‌کنم.
یه پفک رو برداشتم و گذاشتم توی دهنم.
- چجوری؟!
پفکم رو قورت دادم و چشم‌هام رو از روی چشم‌هاش برداشتم بردم رو تلویزیون‌.
- می‌تونم از زیر چسب لیفت بزنم، اون‌قدر هم بزرگ نیستن نشه جمعشون کرد، برای اون یکی هم یه فکری می‌کنم دیگه.
به ظرف پفکم نگاه کردم کلاً یدونه توش بود همون رو هم برداشتم و دادم گوشه لپم.
- خودت می‌دونی نری اون‌جا دردسر بشه.
درحال جوییدن سرم رو تکون دادم و بعد از پایین رفتنش گفتم:
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین