- Apr
- 5,572
- 6,489
- مدالها
- 12
- خیالت راحت.
بیخیال شونههاش رو داد بالا.
سینمایی تموم شد و من هیچی نفهمیدم، چون واقعاً فکرم درگیر شده بود.
درگیر اینکه کار درستی کردم؟ اگه موفق نمیشدم چی؟! اون موقع چیکار باید بکنم؟
تو همین فکرها بودم که سامیار زد روی شونههام، از فکر دراومدم و نگاهش کردم.
- پاشو بریم بخوابیم فردا کلی کار داری.
سرم رو براش به نشونه باشه تکون دادم.
بلند شدم ظرف داخل دستم رو بردم داخل آشپزخونه مستطیلش که دورتا دورش کابینتهای کرم و قهوهای روشن بود، حتی پشت اپن هم کابینت داشت، ظرفشویی روبهروی در ورودیِ آشپزخونه بود و کنارش سمت راست و تقریباً ته کابینت گاز بود که روش یه قابلمه که برای شام که داخلش پر از سیب زمینی سرخ شده بود وجود داشت؛ این داداش ما فقط بلده همین رو درست کنه و واقعاً خوشمزه و ترد درست میکنه. ظرف پفک رو گذاشتم داخل سینک شیر آب رو باز کردم دستهام رو سریع شستم. ظرفِ روی گاز رو برداشتم با یه دست در یخچال نقرهای دوقلوش رو که سمت چپ آشپزخونه و کنج بالا بود رو باز کردم قابلمه رو گذاشتم رو طبقه دوم که چشمم خورد به بطری آب و بدجور تشنهام شد، بطری رو آوردم بیرون گذاشتم روی کابینت قهوهای بغل یخچال و از داخل کابینت بالای سینک یه لیوان برداشتم و پر آب کردم، خیلی خنک بود و همشون رو نتونستم یه دفعه سر بکشم ولی کمکم خوردن هم کلی مزه داد.
لیوان رو انداختم تو سینک که صدای بلندی ایجاد کرد، برای اطمینان از نشکستن لیوان یه نگاه بهش کردم بعد برگشتم و از آشپزخونه که با یه پله کوچیک از پذیرایی جدا میشد اومدم بیرون. بغل آشپزخونه یه راهرو تقریباً دراز بود که میرسید به دوتا اتاق خواب و در ورودی که مقابل یکی از اتاقها باز میشد، قرار بود من تو اتاق آخری بخوابم و سامیار پیش شاهرخ.
در قهوهای سوخته و ضد سرقت اتاق رو باز کردم کلید برق که دقیقاً بغل در روی دیوار سمت چپ بود رو زدم و اتاق روشن شد و وسایلش نمایان! اتاق سادهای بود ولی همین که یه تخت تک نفره داشت خیلی خوب بود، چون سخته برام رو زمین بخوابم تاحالا نشده رو زمین بخوابم خوابم نمیبره.
بیخیال شونههاش رو داد بالا.
سینمایی تموم شد و من هیچی نفهمیدم، چون واقعاً فکرم درگیر شده بود.
درگیر اینکه کار درستی کردم؟ اگه موفق نمیشدم چی؟! اون موقع چیکار باید بکنم؟
تو همین فکرها بودم که سامیار زد روی شونههام، از فکر دراومدم و نگاهش کردم.
- پاشو بریم بخوابیم فردا کلی کار داری.
سرم رو براش به نشونه باشه تکون دادم.
بلند شدم ظرف داخل دستم رو بردم داخل آشپزخونه مستطیلش که دورتا دورش کابینتهای کرم و قهوهای روشن بود، حتی پشت اپن هم کابینت داشت، ظرفشویی روبهروی در ورودیِ آشپزخونه بود و کنارش سمت راست و تقریباً ته کابینت گاز بود که روش یه قابلمه که برای شام که داخلش پر از سیب زمینی سرخ شده بود وجود داشت؛ این داداش ما فقط بلده همین رو درست کنه و واقعاً خوشمزه و ترد درست میکنه. ظرف پفک رو گذاشتم داخل سینک شیر آب رو باز کردم دستهام رو سریع شستم. ظرفِ روی گاز رو برداشتم با یه دست در یخچال نقرهای دوقلوش رو که سمت چپ آشپزخونه و کنج بالا بود رو باز کردم قابلمه رو گذاشتم رو طبقه دوم که چشمم خورد به بطری آب و بدجور تشنهام شد، بطری رو آوردم بیرون گذاشتم روی کابینت قهوهای بغل یخچال و از داخل کابینت بالای سینک یه لیوان برداشتم و پر آب کردم، خیلی خنک بود و همشون رو نتونستم یه دفعه سر بکشم ولی کمکم خوردن هم کلی مزه داد.
لیوان رو انداختم تو سینک که صدای بلندی ایجاد کرد، برای اطمینان از نشکستن لیوان یه نگاه بهش کردم بعد برگشتم و از آشپزخونه که با یه پله کوچیک از پذیرایی جدا میشد اومدم بیرون. بغل آشپزخونه یه راهرو تقریباً دراز بود که میرسید به دوتا اتاق خواب و در ورودی که مقابل یکی از اتاقها باز میشد، قرار بود من تو اتاق آخری بخوابم و سامیار پیش شاهرخ.
در قهوهای سوخته و ضد سرقت اتاق رو باز کردم کلید برق که دقیقاً بغل در روی دیوار سمت چپ بود رو زدم و اتاق روشن شد و وسایلش نمایان! اتاق سادهای بود ولی همین که یه تخت تک نفره داشت خیلی خوب بود، چون سخته برام رو زمین بخوابم تاحالا نشده رو زمین بخوابم خوابم نمیبره.