جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [چرخش شاهین] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط Mahi.otred با نام [چرخش شاهین] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,146 بازدید, 25 پاسخ و 17 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [چرخش شاهین] اثر «مائده m کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع Mahi.otred
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط AsAl°
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
- خیالت راحت.
بی‌خیال شونه‌هاش رو داد بالا.
سینمایی تموم شد و من هیچی نفهمیدم، چون واقعاً فکرم درگیر شده بود.
درگیر این‌که کار درستی کردم؟ اگه موفق نمی‌شدم چی؟! اون‌ موقع چیکار باید بکنم؟
تو همین فکرها بودم که سامیار زد روی شونه‌هام، از فکر دراومدم و نگاهش کردم.
- پاشو بریم بخوابیم فردا کلی کار داری.
سرم رو براش به نشونه باشه تکون دادم.
بلند شدم ظرف داخل دستم رو بردم داخل آشپزخونه مستطیلش که دورتا دورش کابینت‌های کرم و قهوه‌ای روشن بود، حتی پشت اپن هم کابینت داشت، ظرف‌شویی روبه‌روی در ورودیِ آشپزخونه بود و کنارش سمت راست و تقریباً ته کابینت گاز بود که روش یه قابلمه که برای شام که داخلش پر از سیب زمینی سرخ شده بود وجود داشت؛ این داداش ما فقط بلده همین رو درست کنه و واقعاً خوش‌مزه و ترد درست می‌کنه. ظرف پفک رو گذاشتم داخل سینک شیر آب رو باز کردم دست‌هام رو سریع شستم. ظرفِ روی گاز رو برداشتم با یه دست در یخچال نقره‌ای دوقلو‌ش رو که سمت چپ آشپزخونه و کنج بالا بود رو باز کردم قابلمه رو گذاشتم رو طبقه دوم که چشمم خورد به بطری آب و بدجور تشنه‌ام شد، بطری رو آوردم بیرون گذاشتم روی کابینت قهوه‌ای بغل یخچال و از داخل کابینت بالای سینک یه لیوان برداشتم و پر آب کردم، خیلی خنک بود و همشون رو نتونستم یه دفعه سر بکشم ولی کم‌کم خوردن هم کلی مزه داد.
لیوان رو انداختم تو سینک که صدای بلندی ایجاد کرد، برای اطمینان از نشکستن لیوان یه نگاه بهش کردم بعد برگشتم و از آشپزخونه که با یه پله کوچیک از پذیرایی جدا می‌شد اومدم بیرون. بغل آشپزخونه یه راه‌رو تقریباً دراز بود که می‌رسید به دوتا اتاق خواب و در ورودی که مقابل یکی از اتاق‌ها باز می‌شد، قرار بود من تو اتاق آخری بخوابم و سامیار پیش شاهرخ.
در قهوه‌ای سوخته و ضد سرقت اتاق رو باز کردم کلید برق که دقیقاً بغل در روی دیوار سمت چپ بود رو زدم و اتاق روشن شد و وسایلش نمایان! اتاق ساده‌ای بود ولی همین که یه تخت تک نفره داشت خیلی خوب بود، چون سخته برام رو زمین بخوابم تاحالا نشده رو زمین بخوابم خوابم نمی‌بره.
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
در رو پشت سرم بستم و روی تخت چوبی سفید با روتختی آبی آسمانی نشستم، پاهام رو از زمین جدا کردم و روی تخت دراز کشیدم. به سقف زل زدم… قراره چی بشه آخرش؟ این راهی که می‌خوام برم ارزشش رو داره؟ آره دوسش دارم و باید حتماً به‌خاطرش این راه رو طی کنم… من به خاطرش باید یکم سختی بکشم تا این همه سال عشق بالاخره ثمر داشته باشه. دست‌هام رو آوردم بالا و موهام رو بهم ریختم و کمی سرو رو ماساژ دادم، نمی‌دونم اگه نشد چی؟ نه اونی خواستم نشدم و نتونستم بهش برسم چی؟ ولی دیگه نمی‌تونم پا پس بکشم باید تا تهش برم یا میشه یا نه… باکلی زحمت بالاخره چشم‌هام روی هم افتاد خوابم برد.
صدای زنگ گوشیم مثل مته روی مخم بود هنوز دلم می‌خواست بخوابم، چشم‌هام رو به زور باز کردم و بلند شدم دنبال گوشی وامونده گشتم و یه گوشه‌ی تخت پیداش کردم صدای نحسش رو قطع کردم و با پشت افتادم رو تخت تا دوباره بخوابم که یادم اومد برای چی آلارم گذاشته بودم!
خاک تو سرم باید برم تمرین خیر سرم، تندتند بلند شدم به سمت در رفتم بعد از باز کردنش با سرعت رفتم داخل سرویس بعد از اتمام کارها با آرامش بیرون اومدم رفتم سمت آشپزخونه تا یه چیزی برای صبحونه بخورم، پاهام که سرامیک سرد سفید با رگه‌های طوسی آشپزخونه رو لمس کرد سرماش به کل تنم پخش شد سریع دمپایی‌ طبی مشکی که کنار ورودی آشپزخونه بود رو پام کردم و دوباره رفتم داخل آشپزخونه؛ رفتم سمت یخچال که راست من بود درش رو باز کردم و بعد از گشت و گذار بسیار پنیر و با یکم نون بیرون آوردم و برگشتم گذاشتم روی میز نهارخوری چهارنفره چوبی قهوه‌ای روشن وسط آشپزخونه.
یه فنجان از داخل کابینت بالای ظرف‌شویی که روبه‌روی میز نهارخوری و اوپن و پذیرایی بود برداشتم و کنار چای ساز استیل سمت چپ ظرف‌شویی روی کابینت گذاشتم بعد دکمه چتی ساز رو زدم و منتظر شدم تا آماده شه، تو این فاصله یکی از صندلی‌های میز رو بیرون کشیدم روش نشستم و مشغول خوردن نون و پنیر شدم؛ با یه فنجون چای داغ لب‌سوز که کبابم کرد به خوردن پایان دادم هرچی رو سر جای خودش قرار دادم و دوباره برگشتم به اتاقم.
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
دیدم وسایلم نیست! تازه یادم اومد آقا سامیار هیچ‌کدوم رو نیاورد داخل! از اتاق رفتم بیرون و در اتاق اون‌ها رو باز کردم، هر دوشون عین دوتا میمون روی تخت دونفره‌ای که روبه‌روی در بود و هر دو طرفش دوتا پاتختی کوچیک رنگ تخت یعنی قهوه‌ای سوخته قرار داشت خوابیده بودن، یکی پاهاش رو شکم اون یکی بود و اون دستش تو دهن این بود!
داخل اتاق شدم که بغل در سمت راست میز کارش رو دیدم سمت چپ هم کتاب‌خونه پر از کتابش رو، به این جلبک نمی‌اومد کتاب بخونه! رفتو سمت شلوار لی سامیار که افتاده بود روی زمین کنار تخت، داخل جیب‌هاش رو گشتم سوئیچ رو برداشتم رفتم بیرون تا وسایلم رو بیارم داخل خونه؛ باید امروز برم ماشینم رو هم از اون‌جا برداذم با خودم بیارم… از خونه اومدم بیرون که هوا بدجور خنک بود و حسابی من رو خنک‌تر ازچیزی که هستم کرد، انگار دیشب ماشین روآورده داخل چون کنار پرشیا شاهرخ پارک بود، دزدگیر رو زدم و بعد در صندوق رو زدم، فقط ساک خودم رو از ماشین آوردم بیرون نوکر آقا نیستم وسایلش رو ببرم بالا!
ماشین رو قفل کردم برگشتم داخل و با ساکم به اتاقی که من توش سکونت داشتم برگشتم، ساک رو پرت کردم روی تخت زیپش رو باز کردم یه پیرهن که از وسایل سامیار برداشته بودم رو بیرون کشیدم، پیرهن مشکی دکمه‌ای که مطمئنم بهم میاد، یه شلوار کتان مشکی هم درآوردم و با لباس‌هام عوض کردم و آستین‌‌هاش رو تا زدم تا آرنج، تازگی‌ها که فکر این کار تو کلم افتاده بود پشم‌هام رو نمی‌زدم و چقدر الان دست‌هتم رو پسرونه کرده بودن! شونه‌ام رو از ته ساک پیدا کردم و موهام رو مرتب کردم و به سمت بالا شونه زدم و در آخر با چند پیس ادکلن زیپ ساک رو کشیم ولی همون‌جا گذاشتم.
خوبیِ تیپ و قیافه الانم این بود نیاز نبود سه ساعت آرایش کنم آخر هم اون‌جور که می‌خوام درنیاد! کیف مدارکم رو بذداشتم گذاشتم تو جیب شلوارم، یادم باشه چندتا کمربند هم بگیرم برای شلوارهام تا پسرونه‌تر بشم. خوب فعلاً که وسیله خاصی ندارم با خودم ببرم پس هیچ… .
در اتاق رو که باز کردم و پام روگذاشتم بیرون شاهرخ از سرویس اومد بیرون، با چشم‌های خواب‌آلودش نگاهم کرد که چند لحظه فکش از صورتش جدا شد و نزدیک بود روی زمین پخش بشه که یه بشکن جلوی چشم‌هاش زدم، به خودش اومد و یه لبخند باحال اومد رو لب‌هاش.
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
- برو، بدوکه از امروز دردسر دخترها می‌افته دنبالت ما رو درک می‌کنی، عجب جیگری شدی ها خداوکیلی!
دستم رو روی سی*ن*ه‌ام گذاشتم و خم شدم جلو.
- نظر لطفته.
دستش روآورد بالا و تکون داد.
- خا گمشو از جلو چشمم خوابم رو پروندی.
خندیدم و از کنارش رد شدم و در ورودی رو باز کردم، کفش‌هام رو برداشتم و در رو پشت سرم بستم نشستم رو پله‌ها و کتونی‌های مشکی سفید اسپرتم رو پوشیدم بندهاش رو سفت کردم بستم و بلند شدم؛ خدایا به امید تو.
امروز باید یا ماشین راه برم تا موقع برگشت ماشینم رو از جلو خونه بردارم، فقط نمی‌دونم اگه مامان یا بابا رو ببینم چه عکس‌العملی باید نشون بدم! نکنه واقعاً به همه بگن ما مردیم؟ این‌جوری که بعداً اگر خدا بخواهد و من بازی کنم تو تلویزیون بالاخره یکی منو می‌بینه و اوضاع خیت میشه!
هرچی می‌کشم از دست سامیار نکبته نمی‌شد اون پیشنهاد کوفتی رو نده؟ یه چیز دیگه بگه؟ حالا خدا خودش بزرگه.
تندتند رفتم سمت در آهنگی مشکی طلایی حیاط و بازش کردم رفتم بیرون و محکم پشت سرم بستمش، یه نگاه به خودم کردم خداروشکر اون‌قدر عضلات سی*ن*ه‌ام درشت نبود که بخواد ضایع‌ام کنه زیاد معلوم نمی‌شد چون پیرهنِ به تنم نچسبیده.
تا سرکوچه پیاده رفتم و تو این فاصله به فضای مجازی سر زدم باید یه پیج جدید برای خودم بزنم و پیج قبلی رو منحل کنم، ولی چه‌جوری پیجی که براش زحمت کشیدم و نابود کنم؟ با پنج کا فالور؟! همون پنج هزارتا هم پدرم دراومد تا شدن پنج هزارتا با کلی فعالیت کلی عکس کلی پست، سخته… ولی خوب می‌تونم اون رو هم نگه دارم دیگه چی میشه مگه فوقش بعداً میگم که یه خواهر دوقلو دارم میشم سامیار دیگه حالا کی میاد ببینه خواهرم وجود خارجی داره یا نه؟
رسیدم سرکوچه چند دقیقه ایستاده بودم تا یه پراید صفر سفید جلو پام ترمز کرد آدرس رو گفتم و وقتی گفت که می‌بره در جلو رو باز کردم و کنار راننده نشستم که متوجه شدم یه آقای دیگه هم پشت سوار شده، گوشیم رو روشن کردم و مشغول تدارکات پیج جدید بودم منتها عکسی از الان خودم نداشتم! باید با پیراهن تیم یه عکس بگیرم برای پروفایل پس فعلاً بدون پروفایل می‌ذارم تا برای این‌که با پیراهن تیم باشه یا شخصی تصمیم بگیرم، اسمم رو باید یکم با اسم سامیار متفاوت می‌نوشتم ولی باید بهش بگم اسمش رو عوض کنه من راحت اسم بذارم برای خودم خوب… .
تمام کارهای پیجم رو توی اینستاگرام و فیسبوک و توییتر و یوتیوب انجام دادم و جالبش این بود همه‌شون بدون پروفایل بودن! گوشی رو خاموش کردم و داخل جیب راست شلوارم گذاشتم و به جاده‌ی روبه‌روم خیره شدم به پرشیایی که جلو بود نگاه می‌کردم که کف ماشین رو تا یه بند انگشت مونده به زمین خابونده بود و توی هر دست‌اندازی کف محکم به دست‌اندازها می‌خود! مردم عقل ندارن این چه کاریه آخه؟!
بالاخره ترافیک تموم شد و تو جاده‌ی تقریباً خلوت راحت رانندگی می‌کرد، حرکت با ماشین رو خیلی دوست دارم مخصوصاً جاده ساکت و خلوت باشه و با ۱۲۰ کیلومتر بر ساعت سرعت برای خودت برونی و چندبار تو اتوبان‌های سراسر کشور تجربه‌اش کردم و خدایی خیلی حال میده!
 
موضوع نویسنده

Mahi.otred

سطح
5
 
ویراستار انجمن
ویراستار انجمن
Apr
5,572
6,489
مدال‌ها
12
جلوی باشگاه زد روی ترمز رمز گوشی رو باز کردم و با کارت‌ به کارتی حساب کردم، دست‌گیره در رو کشیدم پایین و پای راستم رو از ماشین گذاشتم روی آسفالت و بعد کل بدنم رو از ماشین خارج کردم در رو بستم و برگشتم سمت باشگاه!
یعنی الان واقعاً من این‌جام؟ یعنی می‌تونم به آرزوم برسم؟ ببینمش، تیک آبی بگیرم، همه من رو تو گوگل سرچ کنن، تو خیابون باهام عکس بگیرن؛ همه‌ی باشگاه‌ها برای این‌که من داخل تیمشون بازی کنم سر و دست بشکنن؛ میشه؟
هوف یه نفس عمیق کشیدم با یه بسم الله قدم برداشتم، از ورودی گذشتم و پاهام رو چمن قرار گرفت. به سمت جایی رفتم که چندتا مرد با پیراهن تیم و روپوش تمرین ایستاده بودن و انگار کسی داشت براشون حرف می‌زد، وای خاک تو سرم کنم یعنی دیر رسیدم؟
قدم‌هام رو تندتر کردم و با سرعت به سمت جمعیت کم روبه‌روم رفتم، وقتی رسیدم با صدای نسبتاً بلندی به همه سلام کردم و جواب گرفتم و متوجه شدم آقای دقیقی مربی تیم دارن صحبت می‌کنن و آقای برزگر آقای گلدوز آقای کریمیان و آقای طالبی کنارشون بودن، این‌ها اسامی دستیاران مربی بودن و در کنارشون آقای مهربان که مربی دروازه‌بان‌ها بود و آقای مولایی مربی بدن سازی هم ایستاده بودن.
آقای بزرگر دهنش رو تقریباً نزدیک گوش آقای دقیقی برد و با صدای پایین چیزی گفت که باعث شد سمت من برگرده!
با صداش دقیق شدم روی صورتش.
- خوب، بچه‌ها یه ورودی جدید داریم.
با این حرفش باعث شد تمام سرها به طرف من برگرده، همه‌شون لباس‌های تمرینی پوشیده بودن و انگار آماده‌ی تمرین بودن! آقای دقیقی سرش رو یه تکون داد که باعث شد موهای بلندش توی هوا تاب بخورن و بعد به سمت من قدم برداشت، دست‌های مردونه‌اش رو روی شونه‌های من گذاشت که یه لرز خفیف توی جونم افتاد! بایذ عادت کنم من دیگه دختر نیستم... .
چشم‌هام رو از زمین گرفتم و کم‌کم بالا آوردم و به چشم‌های قهوه‌ای کشیده‌اش دوختم، لبخند زد و صورتش رو به سمت بچه‌ها برگردوند و شروع به صحبت کرد.
- خوب با سامیار آشنا بشید.
دست‌هاش رو از روی شونه‌ام برداشت و توی جیب شلوار کتان مشکی‌اش فرو برد، سرش رو چرخوند سمت آقای برزگر صداش زد:
- قوانین، تایم‌ها و چیزهای لازم رو بگو فعلاً تمرین‌هاش رو شروع کنه بعد برنامه بدید بهش برنامه تمرینی و باشگاهی.
آقای برزگر سرش رو تکون داد و چشم‌هاش رو یک‌بار باز و بسته کرد.
- چشم حتماً.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین