جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

همگانی چند داستان و قصه تخیلی

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته متفرقه توسط •Kiana• با نام چند داستان و قصه تخیلی ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 622 بازدید, 22 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته متفرقه
نام موضوع چند داستان و قصه تخیلی
نویسنده موضوع •Kiana•
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط •Kiana•
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
در تمام زمانی که توی این خونه زندگی کردم حاضرم قسم بخورم بیشتر از در‌هایی که باز کردم، بستم.

✰✩☆✰✩☆✰
۲
چراغ اتاقش روشنه، اما من الان از سر خاکش برگشتم.
✰✩☆✰✩☆✰
۳
یک عکس از خودم که روی تختم خوابیدم تو گوشی‌م بود. من تنها زندگی می‌کنم.
✰✩☆✰✩☆✰
۴
بچه‌ام را بغل کردم و توی تختش گذاشتم که به‌م گفت: «بابایی زیر تخت را نگاه کن هیولا نباشه.» من هم برای اینکه او را آرام کنم، زیرتخت را نگاه کردم. زیر تخت بچه‌ام را دیدم که به‌م گفت: «بابایی یکی روی تخت منه!»
✰✩☆✰✩☆✰
۵
احساس کردم مادرم مرا از آشپزخونه که طبقه پایین است، صدا زد. درِ اتاقم را باز کردم که همان موقع در اتاق بغلی هم باز شد. مادرم بیرون آمد و به‌م گفت: «عزیزم منو صدا کردی؟»
۶
آخرین چیزی که دیدم، ساعت رومیزی‌ام بود که ۱۲:۰۷ دقیقه را نشان می‌داد و این زمانی بود که یک زن ناخن‌های بلند و پوسیده‌اش را توی سی*ن*ه‌ام فرو کرد و با دست دیگرش جلوی دهانم را گرفته بود که صدایم درنیاید. ناگهان از خواب پریدم و روی تخت نشستم و خیالم راحت شد که خواب می‌دیدم، که چشمم به ساعت رومیزی‌ام افتاد... ۱۲:۰۶ ... در کمد دیواری‌ام با یک صدای آرام باز شد...
✰✩☆✰✩☆✰
۷
یک مسئله ریاضی بدجور اعصابم را به هم ریخته بود. رفتم پیش پدرم تا شاید او بتواند حلش کند. در اتاقش را زدم. گفت: «بیا تو...» رفتم داخل و در را پشت سرم بستم. دستم به دستگیره در بود که یادم افتاد پدرم پنج روز پیش به مأموریت رفته و هنوز برنگشته است.
✰✩☆✰✩☆✰
۸
با صدای بی‌سیمی که توی اتاق بچه‌ام هست بیدار شدم و شنیدم زنم برایش لالایی می‌خواند. روی تخت جابه‌جا شدم و دستم خورد به زنم که کنارم خوابیده بود...
✰✩☆✰✩☆✰
۹
هیچ‌چیز مثل صدای خنده یک نوزاد زیبا نیست مگر اینکه ساعت یک نصفه شب باشد و در خانه تنها باشی.
✰✩☆✰✩☆✰
۱۰
آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: یکتا
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
یک مردتنهای میانسال که به خوبی وخوشی درخانه اش زندگی میکرده یه روزمثل هرروزدیگه که داشته به خونش میومده یهو یه کتاب تقریبا۲۰برگ جلوی خونش پیدامیکنه این مرد داستان ماسواد درست وحسابی ای نداشته و وقتی کتابه رو بازمیکنه وآیه های قرآن رومیبینه میفهمه که این قرآنه وگناه داره پس به خونش میبره وقتی توخونش دوباره کتابه روبازمیکنه یه صفحه ی دیگه میادکه بزرگ نوشته { برگردون } مرد داستان ماهم کتاب رومیبنده فکرمیکنه خیالاتی شده یاشاید چون داره پیرمیشه چشماش ضعیف شدن پس چون انگشتشو لای کتاب گذاشته بوده وهمون صفحه رونگه داشته بوده دوباره میاره که کلمه ی برگردون هست که هیچی رنگش هم(رنگ نوشته همون برگردون)قرمزشده به علاوه یه تارموی دراز هم توهمون صفحه وجود داره مردهم به تارمودست نمیزنه وصفحه ی بعدیش که میره میبینه که نوشته تارموی منو ازاین کتاب دور کن دورکن دورکن! مردمیانسال کتاب رو روی طاقچه ی حیاط میزاره ومیگه این دیگه چه مسخره بازی ایه بعدباخودش میگه شایدبه خاطرخستگی کاره یابخاطرسوزش چشمامه ومیگه بهتره برم بخوابم میخوابه بلندکه میشه میبینه هواداره تاریک میشه ومیره دست وصورتشو بشوره،وضوبگیره وبیادنمازمغرب روبخونه وازکتابه واینا هیچی یادش نیست ومیاد یه نگاه هم به درحال میندازه ویهو میبینه که یه زن بایک چادرسفیدپاک جلوی درحال وایستاده وجم نمیخوره بعد جلوترمیره میگه خانم شما؟ زنه هیچ جوابی نمیده بعدهرچیز دیگه ای میگه هرإهن و أوهونی میکنه وهرکاری میکنه زنه نمیره میگه چیکارکنم خدایا اگه به پلیس زنگ بزنم همه ی همسایه هاواهل محل حرف درمیارن میگن آخرپیری و مأرکه گیری وهزارجورحرف وحدیث درمیارن ومیگن این زن چرا تو خونه ی این همه آدم توخونه ی اون رفته بعدمیگه من که کاری به کارش ندارم اونم یه زنه چیکارمیتونه بکنه مثلا اصن شایدجاه وپناهی نداره اومده امشب روتوخونه ی من بگذرونه و خجالت کشیده داخل خونه بشه پس جلوی درحال وایستاده بعدهرچی میگه بیاتو زن هیچ توجهی نمیکنه مرد هم نمازشو میخونه وشام میخوره ونوبت به خواب میرسه میره که بخوابه چراغا روخاموش میکنه بعدنصف بدنشو زیرپتو میکنه چشماش بازه خوابش نمیبره همینطوری که چشاش بازه میبینه که یه سایه ی سیاه تاریک نزدیکش میشه میبینه که همون زن که جلوی دربودهمونه زنه هم چادرشو پرت میکنه یه گوشه و موهای دراز زرد و ژولیدش بایه لباس پاره پاره وچشمای قرمز و صورت سوخته اش میپره روی مرده و به شدت ازگلوی مرد فشار میده ومیگه بهت گفتم کتاب روبرگردونی سرجاش توگوش نکردی بهت گفتم تار مو روازکتاب دورکنی ولی تو اعتنایی نکردی اصن چرا کتاب رو برداشتی فردا اول وقت کتاب روبرمیگردونی سرجاش و تار موی منو از اون کتاب دورمیکنی مرد که درحال خفه شدنه به نشانه ی تأییدسرشو پایین پایین میکنه و زن هم گردنشو ول میکنه زن داره میره مردازپشت سرش میگه اصن این موضوع که برای تواینقدر مهمه چرا خودت کتاب رو نمیبری وتارموتو ازکتاب دورنمیکنی زن سریع برمیگرده ودرحالی که چشمای قرمزش درحال جوشیدنه میگه من توانایی نزدیک شدن به اون کتاب روندارم احمق وچادرش روبرمیداره ومیره مرد نگاهش به پاهای زن که می افته میبینه که پانیست وپای خره زن به درحیاط که میرسه مرد میگه در قفله صبرکن من…. یهو میبینه که زن از در رد میشه و مرد حیرت زده می مونه ومیره میخوابه و فرداصبح اول وقت همون کارهارو انجام میده وبه زندگی خوب سابقش دست پیدامیکنه وازاین بابت خیلی خوشحاله بد به حال کسی که غافلانه اون کتاب رو برداره وای وای وای وای…!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: یکتا
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
من مادر بزرگ پیری داشتم که توی یه خونه خیلی قدیمی در یکی از محلهای پایین شهر زندگی میکرد و اونهایی که قمی هستند من آدرس خونه مامان بزرگمو بهشون میدم که برن و خونه رو ببینن البته الان بعداز فوت مادر بزرگم در خونه رو از چوبی به آهنی تغییر دادیم.

همیشه یادمه مادر بزرگم تنها زندگی میکرد و بابابزرگم قبل از بزرگ شدن بابام فوت کرده بوده همیشه مادر بزرگم میگفت : ننه جون از اونا میان منو قلقلک میدن و منو اذیت میکنن طوری که حالم بهم میخوره همیشه یادمه قیچی زیر متکاش میگذاشت ولی بازم اذیتش میکردن تا حدی که گاهی میگفت ننه وسایل خونه رو جابه جا میکنن و میز رو میکشن اینطرف و اونطرف بهشون میگم نکنید ولی گوش نمیدن.

من میترسیدم اما چرا دروغ بگم باور نمیکردم گاهی مادر بزرگم میگفت ننه چرا ظهر ناهار میخوردم دم در ایستاده بودی و هرچی بهت گفتم غذا بخور گوش نکردی؟؟؟ . در صورتی که من ظهر اصلا اونجا نرفته بودم.

همیشه دلم میخواست صحت گفته های اونو باور کنم تا اینکه یک شب تابستون پیشش موندم و توی حیاط روی تخت دراز کشیدم با وجودی که میترسیدم اما نیروی کنجکاوی بر من غلبه کرده بود دقیقا روبروی من به ایوان تقریبا بزرگ بود و من پایین توی حیاط کاملا ایوان رو میدیدم و مطمئنم بیدار بودم چون از ترس خوابم نمیبرد…

کمی از شب که گذشت دیدم یه زن با موهای مشکی بلند که موهاش خیلی ضخیم بود از زیر زمین اومد بیرون قلبم داشت میترکید از ترس از پله ها بالارفت و دقیقا پشت به من ایستاد نای حرکت نداشتم و حتی نمیتونستم فریاد بزنم روی تخت نشستم و فقط بهش نگاه کردم، یادم بود که میگفتن از ما بهترون یا جنها سم دارن واسه من به پاهاش نگاه کردم بخدا به اون کسی که همه ما رو افریده قسم پاهاش سم داشت باور کنید به خاک و مامان و بابام قسم سم داشت برگشت و به من نگاه کرد و من دیگه نفهمیدم چی شد و از هوش رفتم…
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: یکتا
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
روز اولی بود که پامو میذاشتم تو پادگان…
پادگانمون وسط کویر های شهرستان میبد توی یزد بود
وسط مرداد ماه بود هوا خیلی خیلی گرم بود و هرجا رو که میدیدی فقط کویر بود
جو پادگانم خیلی جو سنگین و فوق العاده نظامی تر از نظامی بود
کسی با سربازای جدید حرف نمی زد و بهتره بگم اصلا آدم حساب نمیکردن
سنگین ترین کارا رو دوش سربازای جدید بود
از همون روز اول ورودم به هر کی میرسیدم ازم میپرسید جدیدی ؟ میگفتم آره میگفت بالای برجک خوش بگذره…!!

منم متوجه حرفشون نمیشدم پیش خودم فکر میکردم برجکم یه پسته دیگه مثله بقیه پستا … اولش پستای تیمی مثل گشت و نزدیک پادگان رو بهم دادن تا توجیح بشم تو کل این مدت هم سربازا و فرمانده ها کلی داستان از جن و دیو و ارواح که تو پادگان بود برامون تعریف میکردن و میگفتن هر چندوقت یکبار یه سرباز اینجا روانی میشه و میفرستنشون خونه حتی چنتاشون معافیت دائم گرفتن منم پیش خودم گفتم سربازا زرنگن اینطوری خدمت رو دور زدن…!

یکی دو هفته این طوری گذشت تا اینکه من با یکی از سربازای نسبتا قدیمی آشنا شدم و طولی نکشید که رفیق شدیم ازش پرسیدم داستان برجک چیه؟؟؟؟ گفت تو این پادگان بیش تر از ۱۰ تا برجک هست همشون به هم نزدیکن اما فقط یدونشون از همه خیلی دورتره که تقریبا سمته کوههای پشت پادگانه و خیلی ترسناکه شایعه شده اونجا پر از جنه … و کسی پست نمیده اونجا غیر از جدیدا و سربازای تنبیهی …! ازش پرسیدم تا حالا اونجا پست دادی؟؟؟ گفتش آره هزار بار اما من که چیزی ندیدم شاید فقط ترسوها میبینن اما یه شب یه سرباز از ترسش تشنج کرد رنگش مثل گچ شده بود و زنگ زدن به خانوادش و اومدن بردنش…!

خلاصه بعد از مدتها نوبت به من رسید که برم بالای همون برجک سربازای قدیمی خیلی چیزا تعریف میکردن اما راستشو بخواین همش به خودم فحش میدادم که چرا اومدم خدمت… بالاخره ماشین رسید به برجک ( برجک فاصلش زیاد بود و با ماشین عوض میکردن پستارو) بسم الله گفتم و رفتم بالا همه چی باهام بود بی سیم و اسلحه و یه فانوس کوچیک ….

خلاصه تنها شدم و تا جا داشت با دوربین دور و برمو نگاه میکردم که ببینم چیزی به چشمم میخوره یا نه ۱ ساعت از پستم گذشته بود همش خدا خدا میکردم تموم بشه که دیدم به نفر از سمته کوههای پشت پادگان داره میاد سمتم … اولش فکر کردم گشته اما نه یه پسر جوون با یه لباس خاکستری دقیقا مثل لباسای خودمون نزدیک تر شد میخواستم شلیک کنم اما ترسیدم توهم باشه و دردسر درست بشه برام انقدر اومد جلو که تونستم صورتشو ببینم خوب که دقت کردم دیدم خودمم!!!!!

اصلا باورم نمیشد صحنه ای رو که میدیدم یهو انگار سرم سنگین شد و بدنم نمیتونست سرمو نگه داره از برجک اومد بالا وقتی چشمام تو چشماش افتاد، دیدم دقیقا خوده خودمم ، چشمای خون افتاده و صورت سیاهی داشت و یه لبخند شیطنت امیز رو لباش، زانوهام سست شده بود و میلرزید و فکم قفل شده بود ، دستامو نمیتونستم تکون بدم فقط چسبیده بودم به دیوار و لبام همش میلرزید،
اومد جلو تر قلبم داشت از جا در میومد تا نزدیکم شد یه سیلیه محکم بهم زد و از حال رفتم … وقتی بیدار شدم دیدم همه دورم جمعند تو بیمارستان و دکتر بهم گفت حالت خوبه ؟؟ اما من نمیتونستم حرف بزنم .. اشکم درومد ولی هرکاری کردم نتونستم حرف بزنم. …. بالاخره منو فرستادن تهران و بعد از شش ماه تونستم حرف بزنم و انتقالی گرفتم اومدم تهران…
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: یکتا
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
چند سال قبل، حادثه وحشتناکی در ارتباط با یک روح برای دو مرد جوان رخ داد. آن دو که آدریان و لئو نام داشتند، حدود ساعت یک نیمه شب به خانه برمی‌گشتند. در آن ساعت از شب، هیچ وسیله نقلیه‌ای در جاده به چشم نمی‌خورد. آدریان رانندگی می‌کرد و لئو کنارش نشسته بود. آدریان با سرعت مجاز می‌راند و پیچ‌های تند را به آرامی پشت سر می‌گذاشت. از آنجایی که هر دو به شدت خسته بودند، حرفی بینشان رد و بدل نمی‌شد. زمانی که به راه ورودی جاده متروکه رسیدند، ناگهان آدریان متوجه شد خانمی سفیدپوش وسط جاده راه می‌رود. پشت آن خانم به آن‌ها بود و در نتیجه فقط مو‌های بلندش به چشم می‌خورد. آدریان از سرعت ماشین کاست تا بتواند چهره آن خانم را ببیند. از لئو خواست که نگاهی به آن خانم بیندازد و وقتی متوجه شد که لئو هم می‌تواند آن زن را ببیند، خیالش تا حدی راحت شد.
آدریان نمی‌توانست باور کند که روح دیده است و در عین حال از این که خانمی تنها در آن ساعت از شب در آن جاده قدم بزند هم تعجب کرده بود. حتی در روز روشن هم هیچ ک.س جرأت نداشت پیاده به آنجا برود، چون جاده کم عرض و به شدت خطرناک بود؛ علاوه بر آن، یک زن تنها در آن ناحیه کوهستانی چه می‌کرد.
آدریان از گوشه چشم نگاهی به لئو انداخت. لئو وحشت‌زده و بیمناک به نظر می‌رسید. وقتی به زن نزدیک‌تر شدند، آدریان ترمز کرد. زن به آرامی را به آن‌ها کرد و آن‌ها در کمال حیرت و ناباوری متوجه شدند که او چهره‌ای بسیار کریه دارد و قطرات خون را روی صورت او دیدند.
آدریان حتم پیدا کرد که او یک انسان نیست. در نتیجه به سرعت پایش را روی پدال گاز فشارداد و تصمیم گرفت زن را زیر گرفته و فرار کند، ولی نمی‌دانستند بعد از زیر گرفتن آن زن چه بلایی سرشان می‌آید. چند ثانیه بعد لئو با تردید به پشت سر نگاه کرد تا ببیند که آیا زن هنوز آنجاست یا نه و با وحشت فراوان سر آن زن را دید که روی صندلی عقب قرار داشت. لئو آن چنان ترسیده بود که نمی‌دانست چه کند و یا چه بگوید. آدریان هم از آینه نکاهی به عقب انداخت و متوجه شد که زن بدون سر در تعقیب آنهاست.
بعد از آن حادثه، آدریان و لئو تا مدت‌ها شوکه بودند و قدرت تکلمشان ضعیف شده بود. بعد از مدت زیادی، جریان را برای نزدیکان خود تعریف کردند و تصمیم گرفتند که هرگز به آن جاده نزدیک نشوند.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: یکتا
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
یک داستان ترسناک از ژاپن در مورد دو پسر جوان است که ساختمان قدیمی وحشیانه را کشف می کند:
وقتی جوان بودم، در پایین خیابان ما یک ساختمان ویران وجود داشت. همه بچه ها در این منطقه خیلی از آن دور بودند، زیرا شایعه ای بود که خالی از سکنه بود.

دیوارهای بتنی ساختمان قدیمی دو طبقه شکسته و فرو ریختند. پنجره ها شکسته شدند و شیشه ها برروی کف اتاق ریخته بودند.

یک شب، به عنوان یک تست شجاعت، بهترین دوست من و من تصمیم گرفتیم که مکان قدیمی وحشت زده را کشف کنیم.

ما از طریق یک پنجره در پشت ساختمان وارد شدیم. کل مکان کثیف بود و لایه ای از گل در کف چوبی وجود داشت. همانطور که ترسیده بودیم، به سمت بالا نگاه کردیم و شوکه شدیم,کسی روی سقف نوشته است “من مرگ” هستم.

من گفتم “احتمالا فقط بعضی از نوجوانان تلاش می کنند بچه ها را بترسانند”.

دوستم را با عصبانیت پاسخ داد”آره، احتمالا …”.

با این کلاس‌ها آزمون تیزهوشان قبول شو! «جلسۀ اول رایگان»
با این کلاس‌ها آزمون تیزهوشان قبول شو! «جلسۀ اول رایگان»

«ثبت نام»
yektanet-logo-sign
تبلیغ
ما بیشتر اتاق های طبقه همکف را بررسی کردیم. در یک اتاق که به نظر می رسید آشپزخانه ای بوده است،نوشته های بیشتری روی دیوار پیدا کردیم.

یکی از نوشته ها این بود:من بالای پله ها هستم.

ما از پله های تقریبا خراب شده بالا میرفتیم.من راه را رهبری کردم و دوستم پشت سر من حرکت میکرد. من نمترسیدم، اما او کمی ترسیده بود.
دوباره نوشته ایی پیدا کردیم:”من در اتاق نشینمن هستم”.

وقتی به بالا از پله ها رسیدیم، به سمت چپ حرکت کردیم و به آرامی راهرو باریک راه می رفتیم. در انتهای راهرو یک در بسته وجود داشت.

روی در نوشته بود:”شما در این اتاق من را پیدا خواهید کرد”.

با این حال، دوست من با ترس کلا تکان خورد. من هم خیلی خسته بودم، اما نمی خواستم در را باز کنم. او به من گفت که نمی خواهد به هیچ وجه ادامه دهد، اما اصرار کردم که هیچی نیست و نترس.

دستگیره را باز کردم و در باز شد. ما وارد اتاق شدیم و اتاق خالی بود. دو در بسته در هر دو طرف وجود داشت. روی دیوار نوشته های زیادی وجود داشت.

روی یکی نوشته بود: “سر من در سمت چپ و بدن من در سمت راست است.”

به محض این که دوست من این را دید، به طور کامل هوش خود را از دست داد. او یک فریاد زد و فرار کرد ومن دست او را گرفتم، اما او دستم را ول کرد و از در فرار کرد.اما صدای پای او در راه رو غیب شد.

خودم را روی زمین انداختم. من مصمم به شجاعت و ازبین برد ترس خود بودم. با تمام شجاعت خود، درب سمت راست باز کردم و داخل شدم. من به طرف دیگر اتاق رفتم و روی دیوار به کوچکی نوشته شده بود: “بدن من غیرقابل انکار است”.
من در طبقه پایین نگاه کردم،روی تخته کف ایستاده بودم.
ناگهان من برگشتم و نوشته ایی دیدم:”سر من از اتاق بیرون میاید و پشت سر توست. بچرخ “.

من صدای درب را پشت سرم شنیدم و به سرعت قایم شدم. یک سایه در پشت درب حرکت کرد.

اون سر بریده شده ی دوستم بود.

او مرده بود.چشم های مرده اش به نظر می رسید به من نگاه می کرد.با وحشت تمام فریاد زدم، من خودم را از طریق پنجره باز پرت کردم و داستان عجیبی را با خود اوردم.

من با بازو فرود امدم و بازویم شکست،از درد زیادش فریاد زدم و به خانه فرار کردم، گریه کردم و برای والدینم فریاد زدم.

به پلیس زنگ زدم و ساختمان ویران شده قدیمی را جستجو کرد. در ابتدا آنها چیزی پیدا نکردند. هیچ نوشته ای روی دیوار وجود نداشت. آنها خانه را از بالا به پایین بیرون کشیدند، اما هیچ علامتی از دوست من پیدا نکردند.

آنها فقط توانستند بدنش را پیدا کنند،اما سرش هیچوقت پیدا نشد!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: یکتا
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
.پسر عموی بزرگم منزل ای را خرید و همان را بازسازی کرد. همان منزل در سال ۱۸۷۰ ساخته شده بود و از اوایل ۱۹۹۰ تا به حال کسی در همان اقامت نداشت، یعنی درست از آن زمانی که مالکش یک دکتر بود و درگذشت.
مطب و داروخانه همان دکتر در پشت منزل واقع شده بود. یک خانه سرایداری هم کنار منزل بود….از قرار معلوم یکی از پسرهای دکتر به دختر جوان سرایدار پیشنهاد ازدواج می دهد، اما دکتر مخالفت نموده و در نتیجه دختر بیچاره خودش را پایین پله های سالن حلق آویز مي نمايد.

همان وقت رسم بود که پس از مرگ هر فرد در منزل، تا مدتی روی همه آینه ها و ساعت ها پارچه ای تیره می انداختند تا ارواح مرده ها در آنها گیر نیفتند اما از قرار معلوم دکتر از همان رسم بی خبر بود. پسرعموی من نیز که از دکوراسیون منزل بسیار خوششش آمده بودُ در مدل مبلمان و تابلوها و آینه ها تغییری ایجاد ننمود.
زمانی که در ایام عید به همراه داداش کوچکم و پسرعموهای دیگر به دیدن آنجا رفتیم، آینه ای قشنگ مقابل راه پله اعتنای مرا به خود جلب نمود. در حالی که به دقت و از نزدیک همان آینه را تماشا می کردم، متوجه شدم که چند اثر انگشت روی همان به چشم می خورد.
من با آستین لباسم تلاش کردم که همان لکه ها را پاک کنم اما در کمال شگفت و ناباوری متوجه شدم که خاصیت انگشت به خورد آینه رفته میباشد و پاک نمی گردد! همین تنها پدیده عجیب و غریب و غیر پیش پا افتاده در آنجا نبود.هنگامی که در سالن می نشستم و تمام کنار هم بودیم،
به وضوح صدای آهسته موسیقی و قدم های سبک یک زن و یا مرد را می شنیدیم. اگرچه واضح نبود که چه حرفهایی زده می گردد اما در هر صورت صدایی خشمگین و یا غضبناک نبود، حقیقتا می توانم بگویم که همان سر و صداها بسیار هم دلنشین و خوشایند بوده اند.
هر زمان که به سوی صدا می رفتم، ناگهان صداها قطع می شدند. اما در بالای راه پله واقعا حضور نحس و شرارت بار شخصی را احساس می کردم، نه تنها در یک بخش ، بلکه در همه بخش های بالای منزل.اگرچه من هم پسرعمویم را دوست دارم و هم منزل جدیدش را اما تنها زمانی به آنجا می روم که مجبور باشم! راستش از طبقه بالای آنجا وحشت دارم.
من یک دختر ۱۶ ساله بی باک و شجاع هستم، هیچ گاه از سواری در ترن های خطرناک هوایی ترسی به خود راه نمی دهم و با رضایت خاطر به تماشای فیلم های جنایی و ترسناک می نشینم اما اعتراف می کنم که از آنجا می ترسم.مادرم همچنان حرفهایم را باور نمی بکند و به نظرش مجنون شده ام، اگرچه خود او هم صدای قدم ها را می شنود و اثرات انگشت را روی همان آینه می بیند!
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: یکتا
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
زوجی از« بریتیش کلمبیا» به طرف « سن دیگو» بهمراه سگ شان در حال سفر بودند و زمانی که در« کالیفرنیا» توقف کردند، براي استراحت چادری برگزار کردند. شبانگاه به خواب رفتند، ولی ساعت یک نیمه شب با نوایی از خواب بیدار شدند.
نجوایی مرموز که آنها را هراسناک کرده بود به گوش می رسید و به آنها ميگفت :« و آنگاه که قدیسان ظاهر میشوند ». بعد از چند وقتی این اواز تبدیل شد به این عبارت:« زمانیکه در این جا می خوابید به من بی حرمتی می کنید و زمانیکه به من بی حرمتی می کنید، به تفنگداران آمريکا بی حرمتی می کنید.»
بعد از چند وقتی این نوا آغاز به هجی کردن حروف کلمه ی« فرار» کرد و این زوج بیمناک با سرعت تمام از آن جا گریختند. صبح روز بعد به همان مکان بازگشتند و وسایلی که جا گذاشته بودند را با خودشان بردند
.ساعت حدود دو نیمه شب بود و من که تازه از مهمانی دوستم آمده بودم، مشغول رانندگی به طرف منزل بودم. من در« بیگو» واقع در شمال جزیره« گوام» زندگی می کنم. از آنجایی که عمیقاً خواب
آلود بودم. ضبط خودرو را روشن کردم تا احتمالا خوابم نبرد. بعد کمی سرعت خودرو را بالا بردم، آنچنان که سرعتم از حد جایز بالاتر رفت. اواسط راه بودم که یک دفعه دختربچه ای را کنار جاده دیدم.
سنگینی نظر خیره اش را کاملاً روی خود حس می کردم. در حالی که از سرعتم کاسته بودم، از خود می پرسیدم که دختربچه ای به آن سن و سال در آن زمانی شب کنار جاده چه ميکند ، می خواستم
دنده عقب بگیرم که یک دفعه حس کردم شخصی نزدیکم حضور دارد. هنگامی که از آیینه، نگاهی به عقب انداختم، نزديک بود از شدت ترس سکته کنم؛ به دلیل آن که همان دختر بچه را دیدم که صورتش را به
شیشه پشت خودرو چسبانده بود. اول خیال کردم که دچار توهم شده ام، در نتيجه پس از کلی کلنجار رفتن، مجدد از آیینه نگاهی به عقب انداختم، ولی زمانیکه چیزی را ندیدم، تا حدی خیالم راحت
شد. هنگامی که به کنار جاده نگاهی انداختم، آن جا هم اثری از دخترک ندیدم. آیینه خودرو را رو به بالا قرار دادم تا بار ديگر با آن صحنه های وحشتناک روبرو نشوم. هرچند، هنوز هم همان حس عجیب همراهم
بود، حس می کردم تنها نیستم. با ناراحتی و تا حدی هراسناک ، سریع به طرف خانه به راه افتادم و خدا خدا می کردم که پلیس در این حین به دلیل رانندگی با سرعت غیر مجاز دستگیرم نکند.
طولی نکشید که آن حس عجیب را از یاد بردم و از اینکه به منزل خيلي نزديک شده بودم، تا حدی حس ارامش می کردم ولی…درست زمانیکه در برابر راه ورودی منزل مان رسیدم، همان حس
عجیب که این دفعه عجیب تر از قبل بود به سرغم آمد. هنگامی که به طرف پیاده رو نگاهی انداختم، دخترک را آن جا دیدم؛ وی کنار پیاده رو نشسته بود و به من لبخند میزد ! من که از فرط تعجب شوکه شده
بودم، یک دفعه کنترل خودرو را از دست دادم و با درخت در برابر منزل برخورد کردم.
در حالی که بی خود و بی جهت فریاد می زدم، از پنجره خودرو به بیرون پرتاب شدم. در اثر داد و فریادهایم، پدر و مادرم و همسایه ها از خواب پریدند و دوان دوان به سراغم آمدند تا ببیند جریان از چه
قرار است. اول پدر و مادرم به دلداریم پرداختند ولی هنگامی که کل داستان را برایشان تعریف کردم، پدرم به سرزنشم پرداخت که به چه دلیل آبروریزی به راه انداخته ام، همسایه ها را از خواب پرانده ام و
خودرو را درب و داغان کرده ام. ولی من حتم داشتم که روح دیده ام و دچار توهم نشده ام. چند روز بعد به همان نقطه ای رفتم که دخترک را دیده بودم. در آن جا زیر علف ها، یک صلیب کوچک را پیدا
کردم. ظاهرا در آن نقطه سالها قبل دخترک بهمراه خانواده اش در اثر یک حادثه رانندگی کشته شده بود. اما مطمئن نیستم، ولی خیال می کنم که آن شب، وی تصمیم داشت سوار ماشینم شود. هیچوقت
آن شب کذایی را از یاد نمی برم و از بعد از آن هر وقت که شب، دیر وقت به منزل بر می گردم، شخصی را همراه خود میبرم.
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: یکتا
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
من مادر بزرگ پیری داشتم که توی یه خونه خیلی قدیمی در یکی از محلهای پایین شهر زندگی میکرد و اونهایی که قمی هستند من آدرس خونه مامان بزرگمو بهشون میدم که برن و خونه رو ببینن البته الان بعداز فوت مادر بزرگم در خونه رو از چوبی به آهنی تغییر دادیم.

همیشه یادمه مادر بزرگم تنها زندگی میکرد و بابابزرگم قبل از بزرگ شدن بابام فوت کرده بوده همیشه مادر بزرگم میگفت : ننه جون از اونا میان منو قلقلک میدن و منو اذیت میکنن طوری که حالم بهم میخوره همیشه یادمه قیچی زیر متکاش میگذاشت ولی بازم اذیتش میکردن تا حدی که گاهی میگفت ننه وسایل خونه رو جابه جا میکنن و میز رو میکشن اینطرف و اونطرف بهشون میگم نکنید ولی گوش نمیدن.

?
من میترسیدم اما چرا دروغ بگم باور نمیکردم گاهی مادر بزرگم میگفت ننه چرا ظهر ناهار میخوردم دم در ایستاده بودی و هرچی بهت گفتم غذا بخور گوش نکردی؟؟؟ . درصورتی که من ظهر اصلا اونجا نرفته بودم.

همیشه دلم میخواست صحت گفته های اونو باور کنم تا اینکه یک شب تابستون پیشش موندم و توی حیاط روی تخت دراز کشیدم با وجودی که میترسیدم اما نیروی کنجکاوی بر من غلبه کرده بود دقیقا روبروی من یه ایوون تقریبا بزرگ بود و من پایین توی حیاط کاملا ایوون رو میدیدم و مطمئنم بیدار بودم چون از ترس خوابم نمیبرد...

کمی از شب که گذشت دیدم یه زن با موهای مشکی بلند که موهاش خیلی ضخیم بود از زیر زمین اومد بیرون قلبم داشت میترکید از ترس از پله ها بالارفت و دقیقا پشت به من ایستاد نای حرکت نداشتم و حتی نمیتونستم فریاد بزنم روی تخت نشستم و فقط بهش نگاه کردم، یادم بود که میگفتن از ما بهترون یا جنها سم دارن واسه من به پاهاش نگاه کردم بخدا به اون کسی که همه ما رو افریده قسم پاهاش سم داشت باور کنید به خاک و مامان و بابام قسم سم داشت برگشت و به من نگاه کرد و من دیگه نفهمیدم چی شد و از هوش رفتم...

برجک :

روز اولی بود که پامو میذاشتم تو پادگان...
پادگانمون وسط کویر های شهرستان میبد توی یزد بود
وسط مرداد ماه بود هوا خیلی خیلی گرم بود و هرجارو که میدیدی فقط کویر بود
جو پادگانم خیلی جو سنگین و فوق العاده نظامی تر از نظامی بود
کسی با سربازای جدید حرف نمیزد و بهتره بگم اصلا آدم حساب نمیکردن
سنگین ترین کارا رو دوش سربازای جدید بود
از همون روز اول ورودم به هرکی میرسیدم ازم میپرسید جدیدی ؟ میگفتم آره میگفت بالای برجک خوش بگذره...!!

?

منم متوجه حرفشون نمیشدم پیش خودم فکر میکردم برجکم یه پسته دیگه مثله بقیه پستا ... اولش پستای تیمی مثل گشت و نزدیک پادگان رو بهم دادن تا توجیح بشم تو کل این مدت هم سربازا و فرمانده ها کلی داستان از جن و دیو و ارواح که تو پادگان بود برامون تعریف میکردن و میگفتن هر چندوقت یکبار یه سرباز اینجا روانی میشه و میفرستنشون خونه حتی چنتاشون معافیت دائم گرفتن منم پیش خودم گفتم سربازا زرنگن اینطوری خدمت رو دور زدن...!

یکی دو هفته این طوری گذشت تا اینکه من با یکی از سربازای نسبتا قدیمی آشنا شدم و طولی نکشید که رفیق شدیم ازش پرسیدم داستان برجک چیه؟؟؟؟ گفت تو این پادگان بیش تر از 10 تا برجک هست همشون به هم نزدیکن اما فقط یدونشون از همه خیلی دورتره که تقریبا سمته کوههای پشت پادگانه و خیلی ترسناکه شایعه شده اونجا پر از جنه ... و کسی پست نمیده اونجا غیر از جدیدا و سربازای تنبیهی ...! ازش پرسیدم تا حالا اونجا پست دادی؟؟؟ گفتش آره هزار بار اما من که چیزی ندیدم شاید فقط ترسوها میبینن اما یه شب یه سرباز از ترسش تشنج کرد رنگش مثل گچ شده بود و زنگ زدن به خانوادش و اومدن بردنش...!

خلاصه بعد از مدتها نوبت به من رسید که برم بالای همون برجک سربازای قدیمی خیلی چیزا تعریف میکردن اما راستشو بخواین همش به خودم فحش میدادم که چرا اومدم خدمت... بالاخره ماشین رسید به برجک ( برجک فاصلش زیاد بود و با ماشین عوض میکردن پستارو) بسم الله گفتم و رفتم بالا همه چی باهام بود بی سیم و اسلحه و یه فانوس کوچیک ....

خلاصه تنها شدم و تا جا داشت با دوربین دور و برمو نگاه میکردم که ببینم چیزی به چشمم میخوره یا نه 1 ساعت از پستم گذشته بود همش خدا خدا میکردم تموم بشه که دیدم به نفر از سمته کوههای پشت پادگان داره میاد سمتم ... اولش فکر کردم گشته اما نه یه پسر جوون با یه لباس خاکستری دقیقا مثل لباسای خودمون نزدیک تر شد میخواستم شلیک کنم اما ترسیدم توهم باشه و دردسر درست بشه برام انقدر اومد جلو که تونستم صورتشو ببینم خوب که دقت کردم دیدم خودمم!!!!!

اصلا باورم نمیشد صحنه ای رو که میدیدم یهو انگار سرم سنگین شد و بدنم نمیتونست سرمو نگه داره از برجک اومد بالا وقتی چشمام تو چشماش افتاد، دیدم دقیقا خوده خودمم ، چشمای خون افتاده و صورت سیاهی داشت و یه لبخند شیطنت امیز رو لباش، زانوهام سست شده بود و میلرزید و فکم قفل شده بود ، دستامو نمیتونستم تکون بدم فقط چسبیده بودم به دیوار و لبام همش میلرزید،
اومد جلو تر قلبم داشت از جا در میومد تا نزدیکم شد یه سیلیه محکم بهم زد و از حال رفتم ... وقتی بیدار شدم دیدم همه دورم جمعند تو بیمارستان و دکتر بهم گفت حالت خوبه ؟؟ اما من نمیتونستم حرف بزنم .. اشکم درومد ولی هرکاری کردم نتونستم حرف بزنم. .... بالاخره منو فرستادن تهران و بعد از شش ماه تونستم حرف بزنم و انتقالی گرفتم اومدم تهران...
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: یکتا
موضوع نویسنده

•Kiana•

سطح
0
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Sep
2,133
5,317
مدال‌ها
2
چند ماه پیش عصرپاییزی ، خونه تنها بودم داشتم تلویزیون نگاه می کردم ، هوا کم کم داشت تاریک می شد ،رفتم همه ی لامپها ی اتاق ها و حیاط رو روشن کردم دوباره اومدم تلویزیون نگاه کنم ، بعد از مدتی ناخودآگاه احساس خوف و ترس کردم، در حالی که بارها و بارها من روزها و شب ها خونه تنها مونده بودم و این اولین بار بود که بی دلیل می ترسیدم ، احساس می کردم کسی به جز من هم تو خونه اس و حرکاتمو زیرنظر داره و مواظب منه ، پیش خودم گفتم شاید تنهایی باعث همچین احساسی شده ،

برا همین زنگ زدم به مامان و بابام و پرسیدم که کی از عروسی برمیگردن ، اونا هم گفتن که ساعت 9 ، 10 شب میان... سه چهار ساعت تنهایی تو اون شرایط برام واقعا سخت بود ،یا باید سه چهار ساعت تو اون سرما میزدم بیرون یا از دوستان و آشنایان دعوت می کردم بیان خونمون ، پس زنگ زدم به دو تا پسرعموهام و سعی کردم بدون اینکه متوجه ترس من بشن دعوتشون کنم تا بیان، گفتم که آهنگهای جدید دانلود کردم فلش مموریشونو بیارن تا آهنگ بزنم ، خوشبختانه اونا هم قبول کردن ولی بیست ، سی دقیقه طول می کشید تا اونا برسن ، به ناچار صدای تلویزیونو زیاد کردم و سعی کردم خودمو مشغول نگه دارم ... ولی رفته رفته احساس ترس و خوف من بیشتر می شد و صورتم از ترس عرق کرده بود...

?

بعد بیست دقیقه دیگه نتونستم بمونم، پیش خودم گفتم الانه که برسن، چند دقیقه بیرون باشم بهتر از این که اینجا تنها باشم ، رفتم کاپشن و کلاهمو برداشتم و پوشیدم، چراغهای اتاق رو خاموش کردم ، فقط چراغ حیاط رو روشن گذاشتم ... اومدم در حیاط رو باز کردم رفتم بیرون تا خواستم در رو ببندم پسر عموم داد زد نبند اومدیم ... بعد سلام و احوال پرسی پرسید جایی می خواستی بری ؟ منم برا اینکه متوجه قضیه نشن گفتم نه می خواستم برم یک کم برا امشب میوه و تخمه و آجیل خرید کنم تا دور هم خوش باشیم ! پسر عموهام نذاشتن گفتند فقط نیم ساعت می تونند باشند چون کار واجبی دارند باید برند ... حالا من مونده بودم که بعد نیم ساعت که اینا رفتند می خوام چیکار کنم ....

با هم رفتیم تو خونه وارد حال شدم کلید چراغ رو زدم روشن نشد ، رفتم کلید چراغ اتاقهای دیگه پذیرایی ، خواب ، آشپزخانه رو هم زدم بازم روشن نشدن ، با نور موبایل کنتور برق را رو هم چک کردیم درست بود بعد چند دقیقه تلاش ، پسرعموم گفت حتما لامپها اتصالی چیزی شده سوختن ، چهار پایه آوردم رفتم بالا لامپ رو چک کنم دیدم لامپ باز شده و هر لحظه امکان داشت بیافته پایین، انگار یکی لامپها رو باز کرده بود ،لامپ رو سفت کردم روشن شد، در کمال ناباوری تمام 5 لامپ داخل خونه شل شده بودند ... بعد اینکه لامپها روشن شدن قضیه رو برا پسرعموهام تعریف کردم ، اونا هم گفتند بهتره امشب اینجا تنها نباشی و تا اومدن مامان بابات با هم بیرون باشیم ....

با ماشین 3 ساعتی گشتیم و شام رو هم بیرون خوردیم ولی همش تو ذهنم این سوال بود که کی می تونه در عرض بیست سی ثانیه همه ی لامپ های خونه رو باز کنه و بعد در بره!

?

بعد اینکه مامان بابا اومدن ماجرا رو تعریف کردم ولی اونا زیاد جدی نگرفتند ، بابام گفت که لامپ ها رو من شل کرده بودم و از این حرفا که من نترسم ....

چهار پنج روز بعد این ماجرا پدرم خونه تنها بود و من و مامانم رفته بودیم شهرستان ،پدرم تعریف میکنه :

همه ی چراغها رو خاموش کردم و گرفتم خوابیدم ... حول حوش ساعت 2 بود که از خواب پریدم دیدم چراغ اتاق خواب روشنه رفتم پذیرایی دیدم چراغ اونجا هم روشنه ، همه ی پنج لامپ خونه روشن شده بود ... بابام میگه زیاد جدی نگرفتم گفتم شاید از بس خسته بودم یادم رفته خاموش کنم...چراغها رو خاموش کردم گرفتم خوابیدم بعد نیم ساعت دوباره با نور لامپ اتاق بیدار شدم بازم همه ی لامپ ها روشن شده بود ... این بار رفتم آشپرخونه یک چاقو برداشتم همه ی کمد ها اتاقها ، دستشویی، حمام رو گشتم ولی کسی نبود ، اتاقها رو هم قفل کردم، اومدم پذیرایی تلویزیون رو روشن کردم، صداشو قطع کردم ،چراغها رو هم خاموش کردم .... رو مبل دراز کشیدم ولی با نور تلویزیون چشممو دوخته بودم به کلید لامپ ، تا ببینم کی لامپ ها رو روشن می کنه ....

یک ساعتی منتظر موندم خبری نشد یواش یواش داشت خوابم می گرفت و چشمام بسته می شد که یهو دیدم چراغها روشن شدن ولی چیزی ندیدم ... فوراً از مبل بلند شدم رفتم سمت کلید لامپ دیدم به پایین فشار داده شده و روشن شده ... در ها رو چک کردم دیدم قفله ...

پدرم اون شب تا صبح بیدار مونده بود و فردا ماجرا رو برا دوستاش تعریف می کنه و اونا هم چند سوره از قرآن و دعا رو سفارش می کنند که بخونه ، بعد از اون شب دیگه این اتفاق تکرار نشد ....
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: یکتا
بالا پایین