- Sep
- 2,133
- 5,317
- مدالها
- 2
در تمام زمانی که توی این خونه زندگی کردم حاضرم قسم بخورم بیشتر از درهایی که باز کردم، بستم.
✰✩☆✰✩☆✰
۲
چراغ اتاقش روشنه، اما من الان از سر خاکش برگشتم.
✰✩☆✰✩☆✰
۳
یک عکس از خودم که روی تختم خوابیدم تو گوشیم بود. من تنها زندگی میکنم.
✰✩☆✰✩☆✰
۴
بچهام را بغل کردم و توی تختش گذاشتم که بهم گفت: «بابایی زیر تخت را نگاه کن هیولا نباشه.» من هم برای اینکه او را آرام کنم، زیرتخت را نگاه کردم. زیر تخت بچهام را دیدم که بهم گفت: «بابایی یکی روی تخت منه!»
✰✩☆✰✩☆✰
۵
احساس کردم مادرم مرا از آشپزخونه که طبقه پایین است، صدا زد. درِ اتاقم را باز کردم که همان موقع در اتاق بغلی هم باز شد. مادرم بیرون آمد و بهم گفت: «عزیزم منو صدا کردی؟»
۶
آخرین چیزی که دیدم، ساعت رومیزیام بود که ۱۲:۰۷ دقیقه را نشان میداد و این زمانی بود که یک زن ناخنهای بلند و پوسیدهاش را توی سی*ن*هام فرو کرد و با دست دیگرش جلوی دهانم را گرفته بود که صدایم درنیاید. ناگهان از خواب پریدم و روی تخت نشستم و خیالم راحت شد که خواب میدیدم، که چشمم به ساعت رومیزیام افتاد... ۱۲:۰۶ ... در کمد دیواریام با یک صدای آرام باز شد...
✰✩☆✰✩☆✰
۷
یک مسئله ریاضی بدجور اعصابم را به هم ریخته بود. رفتم پیش پدرم تا شاید او بتواند حلش کند. در اتاقش را زدم. گفت: «بیا تو...» رفتم داخل و در را پشت سرم بستم. دستم به دستگیره در بود که یادم افتاد پدرم پنج روز پیش به مأموریت رفته و هنوز برنگشته است.
✰✩☆✰✩☆✰
۸
با صدای بیسیمی که توی اتاق بچهام هست بیدار شدم و شنیدم زنم برایش لالایی میخواند. روی تخت جابهجا شدم و دستم خورد به زنم که کنارم خوابیده بود...
✰✩☆✰✩☆✰
۹
هیچچیز مثل صدای خنده یک نوزاد زیبا نیست مگر اینکه ساعت یک نصفه شب باشد و در خانه تنها باشی.
✰✩☆✰✩☆✰
۱۰
آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند.
✰✩☆✰✩☆✰
۲
چراغ اتاقش روشنه، اما من الان از سر خاکش برگشتم.
✰✩☆✰✩☆✰
۳
یک عکس از خودم که روی تختم خوابیدم تو گوشیم بود. من تنها زندگی میکنم.
✰✩☆✰✩☆✰
۴
بچهام را بغل کردم و توی تختش گذاشتم که بهم گفت: «بابایی زیر تخت را نگاه کن هیولا نباشه.» من هم برای اینکه او را آرام کنم، زیرتخت را نگاه کردم. زیر تخت بچهام را دیدم که بهم گفت: «بابایی یکی روی تخت منه!»
✰✩☆✰✩☆✰
۵
احساس کردم مادرم مرا از آشپزخونه که طبقه پایین است، صدا زد. درِ اتاقم را باز کردم که همان موقع در اتاق بغلی هم باز شد. مادرم بیرون آمد و بهم گفت: «عزیزم منو صدا کردی؟»
۶
آخرین چیزی که دیدم، ساعت رومیزیام بود که ۱۲:۰۷ دقیقه را نشان میداد و این زمانی بود که یک زن ناخنهای بلند و پوسیدهاش را توی سی*ن*هام فرو کرد و با دست دیگرش جلوی دهانم را گرفته بود که صدایم درنیاید. ناگهان از خواب پریدم و روی تخت نشستم و خیالم راحت شد که خواب میدیدم، که چشمم به ساعت رومیزیام افتاد... ۱۲:۰۶ ... در کمد دیواریام با یک صدای آرام باز شد...
✰✩☆✰✩☆✰
۷
یک مسئله ریاضی بدجور اعصابم را به هم ریخته بود. رفتم پیش پدرم تا شاید او بتواند حلش کند. در اتاقش را زدم. گفت: «بیا تو...» رفتم داخل و در را پشت سرم بستم. دستم به دستگیره در بود که یادم افتاد پدرم پنج روز پیش به مأموریت رفته و هنوز برنگشته است.
✰✩☆✰✩☆✰
۸
با صدای بیسیمی که توی اتاق بچهام هست بیدار شدم و شنیدم زنم برایش لالایی میخواند. روی تخت جابهجا شدم و دستم خورد به زنم که کنارم خوابیده بود...
✰✩☆✰✩☆✰
۹
هیچچیز مثل صدای خنده یک نوزاد زیبا نیست مگر اینکه ساعت یک نصفه شب باشد و در خانه تنها باشی.
✰✩☆✰✩☆✰
۱۰
آخرین انسان زمین تنها در اتاقش نشسته بود که ناگهان در زدند.