- Jun
- 1,838
- 33,063
- مدالها
- 3
بعد از کمی تعلل نشست و من شروع کردم.
- اول بابت دعوایی که کردیم، ازت میخوام فراموشش کنی.
یحیی بدون حرف و با اخمهای درهم فقط نگاهم کرد.
- دوم درسته چشم دیدن منو نداری، اما اینو بدون من از کرمعلی و ذبیحدراز خوشحسابترم.
دستانش را روی میز گذاشت.
- چطوری از حساب کتاب من با اونا خبر داری؟
لبخندی زدم.
- این مهم نیست آقایحیی! مهم اینه که اومدم باهات معامله کنم، یه معامله نقد!
کمی خودم را پیش کشیدم.
- تو مهری رو به من بده، من هم بهاشو بهت میدم.
با انگشتانم کارت را روی میز کمی به طرف او هل دادم. نگاه کوتاهی به سکه انداخت و بعد نامطمئن نگاهش را به طرف من چرخاند.
- چرا باید قبول کنم؟
ابرویی بالا انداختم و عقب نشستم.
- میتونی قبول نکنی، در این صورت من از اینجا میرم و فردا اول وقت مهری رو با یه استشهاد محلی میبرم دادگاه و یه مدت دیگه با حکم دادگاه عقدش میکنم.
سری کج کردم.
- خب آره، یه مقدار طول میکشه، اما تو هم چیزی دستتو نمیگیره.
دوباره روی میز خم شدم.
- ولی اگه امروز معامله رو قبول کنی، قد یه سکه نفع کردی.
یحیی دوباره نگاهش را به کارت سکه دوخت.
- فکر کردی کافیه؟
پوزخندی زدم.
- یحیی! میدونی قیمت سکه چنده توی بازار؟ مطمئنم نصفشو هم تا الان خرج مهری نکردی که ضرر کنی.
چند لحظه صبر کردم و بعد با جلوتر بردن سرم شمرده گفتم:
- چهارشنبه بیام خواستگاری و پنجشنبه هم پیش سیدمیرزا عقدش کنم؟ یا مهری رو ببرم دادگاه؟
دست گوشتیاش را روی کارت گذاشت و آن را به طرف خودش کشید.
- مهری مال تو؛ همین که شرش از زندگی من کم بشه کافیه.
کارت را در جیب جلیقهاش گذاشت.
- ولی آقامعلم! میبینم روزی رو که پشیمون شده باشی.
از روی نیمکت بلند شد و لبخند رضایتی هم روی لبهای من نشست. به لبهی دیوار پنجره تکیه دادم و گفتم:
- تو نگران من نباش یحیی! حالا چایی داری یکی به من بدی؟
یک لحظه برگشت و نگاهم کرد.
- برات میارم.
- اول بابت دعوایی که کردیم، ازت میخوام فراموشش کنی.
یحیی بدون حرف و با اخمهای درهم فقط نگاهم کرد.
- دوم درسته چشم دیدن منو نداری، اما اینو بدون من از کرمعلی و ذبیحدراز خوشحسابترم.
دستانش را روی میز گذاشت.
- چطوری از حساب کتاب من با اونا خبر داری؟
لبخندی زدم.
- این مهم نیست آقایحیی! مهم اینه که اومدم باهات معامله کنم، یه معامله نقد!
کمی خودم را پیش کشیدم.
- تو مهری رو به من بده، من هم بهاشو بهت میدم.
با انگشتانم کارت را روی میز کمی به طرف او هل دادم. نگاه کوتاهی به سکه انداخت و بعد نامطمئن نگاهش را به طرف من چرخاند.
- چرا باید قبول کنم؟
ابرویی بالا انداختم و عقب نشستم.
- میتونی قبول نکنی، در این صورت من از اینجا میرم و فردا اول وقت مهری رو با یه استشهاد محلی میبرم دادگاه و یه مدت دیگه با حکم دادگاه عقدش میکنم.
سری کج کردم.
- خب آره، یه مقدار طول میکشه، اما تو هم چیزی دستتو نمیگیره.
دوباره روی میز خم شدم.
- ولی اگه امروز معامله رو قبول کنی، قد یه سکه نفع کردی.
یحیی دوباره نگاهش را به کارت سکه دوخت.
- فکر کردی کافیه؟
پوزخندی زدم.
- یحیی! میدونی قیمت سکه چنده توی بازار؟ مطمئنم نصفشو هم تا الان خرج مهری نکردی که ضرر کنی.
چند لحظه صبر کردم و بعد با جلوتر بردن سرم شمرده گفتم:
- چهارشنبه بیام خواستگاری و پنجشنبه هم پیش سیدمیرزا عقدش کنم؟ یا مهری رو ببرم دادگاه؟
دست گوشتیاش را روی کارت گذاشت و آن را به طرف خودش کشید.
- مهری مال تو؛ همین که شرش از زندگی من کم بشه کافیه.
کارت را در جیب جلیقهاش گذاشت.
- ولی آقامعلم! میبینم روزی رو که پشیمون شده باشی.
از روی نیمکت بلند شد و لبخند رضایتی هم روی لبهای من نشست. به لبهی دیوار پنجره تکیه دادم و گفتم:
- تو نگران من نباش یحیی! حالا چایی داری یکی به من بدی؟
یک لحظه برگشت و نگاهم کرد.
- برات میارم.