جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

نیمه حرفه‌ای [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 7,872 بازدید, 249 پاسخ و 54 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [چیناچین] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌ بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,838
33,063
مدال‌ها
3
بعد از کمی تعلل نشست و من شروع کردم.
- اول بابت دعوایی که کردیم، ازت می‌خوام فراموشش کنی.
یحیی بدون حرف و با اخم‌های درهم فقط نگاهم کرد.
- دوم درسته چشم دیدن منو نداری، اما اینو بدون من از کرمعلی و ذبیح‌دراز خوش‌حساب‌ترم.
دستانش را روی میز گذاشت.
- چطوری از حساب کتاب من با اونا خبر داری؟
لبخندی زدم.
- این مهم نیست آقایحیی! مهم اینه که اومدم باهات معامله کنم، یه معامله نقد!
کمی خودم را پیش کشیدم.
- تو مهری رو به من بده، من هم بهاشو بهت میدم.
با انگشتانم کارت را روی میز کمی به طرف او هل دادم. نگاه کوتاهی به سکه انداخت و بعد نامطمئن نگاهش را به طرف من چرخاند.
- چرا باید قبول کنم؟
ابرویی بالا انداختم و عقب نشستم.
- می‌تونی قبول نکنی، در این صورت من از اینجا میرم و فردا اول وقت مهری رو با یه استشهاد محلی می‌برم دادگاه و یه مدت دیگه با حکم دادگاه عقدش می‌کنم.
سری کج کردم.
- خب آره، یه مقدار طول می‌کشه، اما تو هم چیزی دستتو نمی‌گیره.
دوباره روی میز خم شدم.
- ولی اگه امروز معامله رو قبول کنی، قد یه سکه نفع کردی.
یحیی دوباره نگاهش را به کارت سکه دوخت.
- فکر کردی کافیه؟
پوزخندی زدم.
- یحیی! می‌دونی قیمت سکه چنده توی بازار؟ مطمئنم نصفشو هم تا الان خرج مهری نکردی که ضرر کنی.
چند لحظه صبر کردم و بعد با جلوتر بردن سرم شمرده گفتم:
- چهارشنبه بیام خواستگاری و پنج‌شنبه هم پیش سیدمیرزا عقدش کنم؟ یا مهری رو ببرم دادگاه؟
دست گوشتی‌اش را روی کارت گذاشت و آن را به طرف خودش کشید.
- مهری مال تو؛ همین که شرش از زندگی من کم بشه کافیه.
کارت را در جیب جلیقه‌اش گذاشت.
- ولی آقامعلم! می‌بینم روزی رو که پشیمون شده باشی.
از روی نیمکت بلند شد و لبخند رضایتی هم روی لب‌های من نشست. به لبه‌ی دیوار پنجره تکیه دادم و گفتم:
- تو نگران من نباش یحیی! حالا چایی داری یکی به من بدی؟
یک لحظه برگشت و نگاهم کرد.
- برات میارم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,838
33,063
مدال‌ها
3
تا چهارشنبه برسد همه‌چیز را مهیای خواستگاری و عقد بعد از آن کردم. با مادر و پریزاد به شهر رفتیم و هر آنچه لازم بود و می‌خواستم، خریدم. برای مهری حلقه‌ای طلایی را خریدم که ردیف نگین‌های ریز روی آن به صورت اریب بود، تا هنگام «بله» گفتن به نشانه‌ی خودم در دستان محبوبم بکنم. هر چه پریزاد اصرار کرد راضی به خریدن حلقه برای خودم نشدم، چرا که من از انگشتر به دست کردن مردان متنفر بودم. گرچه پریزاد به روال همیشه مرا متهم به تحجر کرد، اما مگر اهمیتی داشت؟ واقعاً این لوس‌بازی‌ها ضروری نبود. من تمام قلبم را به مهری می‌دادم و همین برای شروع زندگی کافی بود.
یحیی خواسته‌بود خواستگاری در خانه‌ی خودش انجام شود؛ پس مهری باز به خانه‌ی عمویش برگشته‌بود. برخلاف خواستگاری اول، در شب خواستگاری مهری هم به همراه خاله‌بتول و حاج‌بشیر در مراسم حضور داشتند. مشغول صحبت‌های عادی بودیم که مهری همراه با سینی چای از دری که به قسمت آشپزخانه باز میشد، وارد شد. هال را پیمود و در ابتدای سالن کنار جمیله روی زمین گذاشت و خود تا کنار خاله‌بتول رفت و نشست. جمیله سینی چای را میان جمع گذاشت و با گفتن «بفرمایید» عقب رفت و کنار چاووش نشست. حاج‌بشیر با دیدن سینی چای رو به من و مادر و پریزاد که در این سو و روبه‌روی جمیله و خاله نشسته‌بودیم، کرد.
- خب چایی خواستگاری هم اومد، بهتره حرف‌های اصلی‌تر رو بزنیم.
برای احترام‌ سری کج کردم.
- شما بفرمایید حاجی!
حاج‌بشیر لبخندی زد و رو به یحیی که طرف دیگرش نشسته‌بود، کرد.
- وضع این جلسه طوریه که هم یحیی می‌دونه واسه چی ما اینجاییم، هم ما می‌دونیم جوابش مثبته و از سر رسم و رسوم نشستیم خونه‌ش.
بعد رو به جمع کرد.
- پس بهتره حرف‌های جدی‌تر مثل مهریه و مراسم رو بزنیم.
از قبل به مادرم گفته‌بودم چهارده سکه مهریه می‌کنم، پس مادر خود را پیش کشید.
- من توی مسئله‌ی مهریه و سایر قضیه‌ها کاملاً از نظر پسرم مطلعم، پیشنهاد می‌کنم تا ما بزرگ‌ترها حرف‌های خودمون رو می‌زنیم، این دوتا جوون برن حرفاشونو باهم بزنن.
پریزاد که طرف دیگرم نشسته‌بود، نیشگونی از پهلویم گرفت و با لحن پرخنده و آرامی گفت:
- نه اینکه اصلاً باهاش حرف نزدی!
فقط با لبخند نمایشی، پرحرص و آرام در جوابش «هیس» گفتم. مدت زیادی بود با مهری حرف نزده‌بودم و شدیداً دلم می‌خواست یحیی با این خواسته‌ی مادرم موافقت کند. نگاهم را به مهری که چشم به فرش دوخته‌بود، دوختم. یحیی نکرده‌بود لباس نویی به تن او بپوشاند. کمی ابروهایم را درهم کردم، از فردا دیگر این وضع پایان می‌گرفت. یحیی که با گفتن «حرفی ندارم» و اشاره به جمیله، رضایتش را اعلام کرد. جمیله با گفتن «بفرمایید» برخاست و من هم بلند شدم، اما تمام حواسم پی مهری بود. خاله سقلمه‌ای به مهری زد و او را بلند کرد.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,838
33,063
مدال‌ها
3
با راهنمایی جمیله هر دو وارد اتاقی در ضلع دیگر هال شدیم. با رفتن جمیله و‌ بستن در اتاق، نگاهم را چرخاندم. اتاق پنجره‌ای رو به حیاط داشت که با پرده‌ی پارچه‌ای طوسی‌رنگی که نقش‌های منحنی پررنگ‌تری داشت، پوشیده شده‌بود. فرش قرمزرنگی پهن بود و یک تخت و یک قفسه کتاب که پایینش ختم به دو کمد میشد، تنها اثاث‌های درون اتاق بودند. پیش رفتم و روی تخت نشستم. مهری کنار در ایستاده‌بود، نگاهش را به زمین دوخته و انگشتانش را درهم می‌پیچاند. فهمیدم مضطرب است.
- راحت باش دختر!
مهری با گفتن «راحتم» کنار دیوار نزدیک در نشست.
- بیا روی تخت!
سر به زیر گفت:
- نه همین‌جا خوبه.
کمی اخم کردم.
- مهری! خوب می‌دونی خوش ندارم یه حرفیو دوبار بزنم، بیا اینجا روی تخت بشین!
ناچار بلند شد و روی تخت با فاصله از من نشست، اما هنوز سرش را زیر انداخته و انگشتانش را در هم می‌پیچاند.
- مهری چرا نگام‌ نمی‌کنی؟ دوست دارم وقتی حرف می‌زنم نگام کنی.
«باشه» آرامی گفت. سر بلند کرد و‌ رو به طرفم چرخاند، اما هنوز هم به من نگاه نمی‌کرد. من اما با لذت و دلتنگی نگاهم را در صورت زیبایش می‌گرداندم و برای اینکه حرفی زده باشم، گفتم:
- اتاق توئه؟
نگاهش را در اتاق چرخاند.
- نه... اتاق چاووشه، اتاق من اون طرف حیاطه.
از اینکه به من نگاه نمی‌کرد دلخور شدم.
- چرا اینقدر خجالت می‌کشی از من؟ تو که این‌طوری نبودی.
دستپاچه شد.
- نه خجالت نمی‌کشم آقا!
دروغ بودن حرفش کاملاً واضح بود، اما‌ نمی‌توانستم زیاد مته به خشخاش بگذارم. هوس دیدن فرفری‌هایش به جانم افتاده بود.
- روسری‌تو بردار موهاتو ببینم.
چشمانش گرد و شد و دلرباتر.
- وای آقا زشته!
کمی اخم کردم.
- مهری؟ من برای چی اومدم اینجا؟ اومدم خواستگاری، فردا قراره زن من بشی، این حرفا چیه؟
متفکر‌ سری تکان داد و دستانش را پشت گردنش برد. کره روسری‌اش را باز کرد. دلیل ناراحتی که از تمام صورتش پیدا بود را نمی‌دانستم. خرمن فرفری‌هایش که بیرون ریخت. دلم برای لمس آن‌ها پر کشید. زیبایی این دختر حواسم را از همه‌چیز پرت می‌کرد. دست در جیب شلوارم کرده و چیزی را که از میان عیدی‌هایش برای او تحفه آورده‌بودم، بیرون کشیدم.
- اینو ببند به موهات تا اینقدر پخش و پلا نباشن.
نگاهش روی کش موی ساتن زرشکی نشست و لبخند زد.
- مال منه آقا؟
- مگه غیر از تو کسی هم هست که موهاش پریشون باشه؟ برش دار!
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,838
33,063
مدال‌ها
3
کش را با تشکر برداشت و موهایش را بست. تمام مدت محو او بودم و خوب گرفتگی حالش را فهمیدم. شاید یحیی کاری کرده‌بود. روسری‌اش را دوباره سر کرد و گفتم:
- مهری تو داری زن من میشی، دیگه نباید از کسی بترسی، چون جز من کسی حق نداره بهت چیزی بگه.
در جوابم فقط سر تکان داد. یک لحظه به خاطر حالش یک نگرانی در دلم ظهور کرد که نکند از جواب مثبتی که به من داده پشیمان شده، پس پرسیدم:
- دوست نداری زن من بشی؟
- چرا آقا!
- پس چرا ناراحتی؟
سر به زیر انداخت.
- ناراحت نیستم.
باید هر طور شده دلیل بدی حالش را می‌فهمیدم. دستم را زیر چانه‌اش گذاشته و سرش را بالا کشیدم.
- خوب می‌دونی چقدر از دروغ بدم میاد، یادت که نرفته؟ همیشه باید جوابمو بدی، راستشو هم بگی.
در چشمان سیاه و نگرانش زل زدم.
- چی باعث شده ناراحت باشی؟
دستم را عقب کشیدم و او نگاهش را از من دزدید.
- راستش آقا... می‌ترسم!
متعجب اخم کردم.
- از چی؟ از زندگی با من؟
سرش را به نشانه‌ی تأیید تکان داد و بیشتر اخم کردم.
- چرا؟
مکث کرد و وقتی مرا منتظر پاسخ دید گفت:
- آخه... خاله‌بتول می‌گفت وقتی بیام خونه شما از دست کتکای عموم راحت میشم، اما خب... شما هم منو می‌زنید.
کلافه نفسم را بیرون دادم.
- مهری؟ من کی بی‌دلیل زدمت؟ فقط وقتی خطا کردی زدمت، اگه درست زندگی کنی که نمی‌زنمت، مگه با همین زدن آشپزی و خونه‌داری یاد نگرفتی؟
باز به تنظیمات کارخانه برگشت و فقط در جوابم سر تکان داد.
- خب پس نباید از من بترسی، من که نمی‌خوام اذیتت کنم، می‌خواستم کار یاد بگیری که زدمت.
دوباره سر تکان داد. چقدر از این تکان دادن سر بدون جواب متنفر بودم، اما بی‌توجه ادامه دادم:
- فردا من و تو زن و شوهر میشیم، تو میایی خونه‌ی من، خانم‌ خونه‌ام میشی، این بَده؟
لبخندی زد و این بار سرش را بالا انداخت. دیگر نتوانستم تحمل کنم.
- مهری زبون داری حرف بزن، خانم خونه‌ی من شدن بَده؟
نگاهش را باز از من گرفت.
- نه آقا، خوبه، شما هم خوبید ولی خب... .
کمی مکث کرد و باز با لحن نگرانی گفت:
- کتک خوردن هم درد داره.
سرم را نزدیک‌ بردم.
- مهری تو خوب می‌دونی من هم اون دردها رو چشیدم، خوب می‌دونم چقدر درد داره، اما لازمه برای یاد گرفتن، اگر اشتباه نداشته باشی که کتک نمی‌خوری، تازه تو هم که دیگه کاراتو‌ یاد گرفتی پس از چی می‌ترسی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,838
33,063
مدال‌ها
3
نگاهش را به من دوخت.
- نمی‌دونم آقا!
لبخندی زدم.
- پس از من نترس و بخند!
لبخند دندان‌نمایی زد، سرم را تکان دادم و با لبخند گفتم:
- آها! همین خوبه، الان وقت شادیه، تو از فردا دیگه آدم خودتی و البته من، خوشحال باش مهری!
لبخند پهن‌تری زد و دل مرا بیشتر هوایی کرد. فردا شب این زیبای مجسم مال من بود.
- راستی شوهرداری بلدی؟
لبخندش را قطع کرد و نگاه گرد شده‌اش را به من دوخت. ادامه دادم:
- منظورم چیزایی که بین زن و شوهرهاست، یا اونا رو هم باید یادت بدم.
سرخ شد و سر به زیر انداخت.
- وای آقا! بلدم، قبلاً که حرف کرمعلی بود، زن‌عموم یادم داد، دیشب هم خاله‌بتول باهام حرف زد.
معذب بودنش باعث بیدار شدن بدجنسی وجودم برای اذیت کردن بیشترش شد. سرم را نزدیک بردم.
- پس، فرداشب خیالم راحت باشه که بلدی؟
با «وای» گفتن دستانش را روی صورتش گذاشت و آن‌ها را پوشاند. شرم او خنده‌ای را روی لب‌هایم نشاند و با لذت عقب نشستم. فقط نگاهم را به او‌ دوختم. تصور اینکه او فردا دیگر مال من است، نیرویی تازه درون رگ‌هایم می‌دمید.
- از فردا میایی خونه‌ی من، اما به مادرم گفتم اول تعطیلات تابستون عروسی می‌گیرم، دلت می‌خواد اینجا بگیرم یا شهر؟
دستانش را از روی صورتش که هنوز سرخ بود برداشت و باز لبخند‌ دندان‌نمایی مرا مهمان کرد.
- هر جا خودتون دوست دارید.
اما‌ سریع با یاد‌آوری چیزی خنده‌ی زیبایش جمع شد. با اخم پرسیدم:
- چی شد؟
باز نگرانی درون چشمانش جهید.
- هیچی آقا! من عروسی نمی‌خوام، همین که سیدمیرزا عقد کنه کافیه!
بلافاصله «چرا؟» گفتم.
با نگرانی انگشتانش را درهم پیچاند.
- عموم به زن‌‌عموم می‌گفت شما دیوونه شدید دست گذاشتید رو من، می‌گفت چندوقت دیگه که دیدین آبروتونو پیش شهریا می‌برم، منو پس می‌فرستید، می‌گفت من لایق قوم و خویش‌های شهری شما نیستم، زن‌عموم هم گفت به درک! حالا یکی خل شده اومده این نکبتو ببره، دیگه بقیه‌اش پای خودشه، چون قرار نیست دیگه منو پس بگیرن، می‌گفت براش مهم نیست که آبروتونو می‌برم.
نگاه نگرانش را به طرف من برگرداند.
- اونا راست میگن آقا، اگه عروسی بگیرین قوم و خویشاتون منو ببینن آبروتون میره، اصلاً من همین‌جا توی خونتون میمونم تا بقیه منو نبینن.
بیشتر از سر حرص اخم کردم.
- چرا فکر‌ می‌کنی با بودن تو کنارم آبروم میره؟
نگاهش را به فرش دوخت.
- خب آقا من مثل بقیه دخترا نیستم، هیچی سرم نمیشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,838
33,063
مدال‌ها
3
نفسم را با شدت بیرون دادم.
- تو خیلی چیزها سرت میشه مهری، بقیه‌شو هم خودم یادت میدم، چرا فکر می‌کنی با دخترای دیگه فرق داری؟
- فرق دارم دیگه، من هیچی بلد نیستم، هیچ‌وقت دخترای دیگه با من حرف نزدن، با اونا نبودم که ازشون چیز یاد بگیرم، اونا‌ بلدن چطور‌ عروس بشن، من بلد نیستم عروس بشم.
از حرفش خنده‌ام گرفت. بعد از خنده‌ی کوتاهی گفتم:
- چرا فکر می‌کنی عروس شدن بلدی می‌خواد؟
کمی اخم چاشنی نگرانی صورتش کرد.
- خب بلدی می‌خواد، من هیچ‌وقت عروسی نرفتم ببینم چیکار می‌کنن، هر وقت عروسی میشد دلم می‌خواست برم، اما عموم نمی‌ذاشت می‌گفت نکبتم زندگی عروس دومادو می‌گیره، همیشه فقط صدای عروسی رو شنیدم، ندیدم چطور عروس میشن، من اصلاً عروسی نمی‌خوام، آبروتون می‌برم، من همین‌جوری میام خونتون، فقط بلدم وقتی سیدمیزرا عقد خوند «بله» بگم.
دلم‌‌ برای کمبودهای مهری ریش شد. من باید او را عروس می‌کردم. پوشیدن لباس عروس رویای هر دختری بود، اما با اعتمادبه‌نفس ضعیفی که مهری داشت گرفتن یک عروسی کامل او را که تجربه‌ی حضور در هیچ جشنی نداشت را دچار عذاب و استرس می‌کرد و عروسی را برایش زهر. اما‌ حتماً در یک مهمانی کوچک او را عروس می‌کردم تا حسرت در دل نماند.
- اگه یادت بدم عروس بشی چطور؟
متعجب چشم به من دوخت.
- عروس بشم؟
با زدن پلک مطمئنش کردم.
- من می‌ترسم آقا!
- نترس دختر! سخت نیست، یه عروسی جمع و جور می‌گیرم، توی شهر، تو هم لباس عروس می‌پوشی، من هم بهت یاد میدم عروس شدن چطوریه.
نگاه منتظرش را به من دوخته بود، ادامه دادم:
- مثل بقیه چیزایی که یاد گرفتی، اینو هم یادت میدم.
- یادم میدید؟
- فردا که اومدی خونه‌م تا شروع تعطیلات وقت داریم که تو یاد بگیری یه خانم‌ کامل باشی، بعدش هم می‌برمت شهر تا همه ببینن عروس من کیه، خوبه؟
- اگه یاد نگیرم‌ چی؟
- یاد می‌گیری شده به زور ولی یاد می‌گیری.
سرش را چرخاند و‌ دوباره رو به زمین نگاه کرد.
- باشه آقا! هرچی شما‌ بگید.
بعد از لحظه‌ای مکث گفتم:
- کیا رو دوست داری دعوت کنی؟
سرش را بالا آورد.
- دعوت؟
- آره برای اینکه بیان عروسیمون.
متفکر ابرو بالا انداخت.
- خب... من جز خاله‌بتول کسی رو ندارم، اون هم پیره تا شهر بیاد.
- عمو و زن‌عموت چی؟
سرش را بالا انداخت.
- نه اونا میگن من نکبت دارم.
لبخندی زدم.
- ایرادی نداره، تو عروسی و باید به تو‌ خوش بگذره، من اینو بهت قول میدم، عروست بکنم و پای قولم هم هستم، تو مهم‌ترین آدم زندگی منی.
سرش را بلند کرد و ذوق‌زده خندید‌. از همان خنده‌هایی که عاشقش بودم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,838
33,063
مدال‌ها
3
سلام
سال نو پر از خوشی باشه براتون
بعد از یه مدت طولانی باز برگشتم، امیدوارم باز هم همراهم باشید.


قرار و مدارهای عقد را برای جمعه عصر گذاشتند و قرار شد پنج‌شنبه صرف آماده‌سازی مراسم عقد و شروع زندگی من شود. مادر و پریزاد را به شهر بردم تا هر آنچه لازم بود، بخرند و آن‌ها از گل و شیرینی تا موادغذایی درون یخچال، از چیزی دریغ نکردند. من هم برای شروع زندگی چیزهای اندکی خریدم و بقیه را گذاشتم بعداً با خود مهری بخرم. عصر، پریزاد به خانه‌ی خاله‌بتول رفت تا به قول خودش صفایی به صورت مهریِ من بدهد، که البته در نظر من کار بی‌خودی می‌کرد. مهری من، بدون هیچ عملی هم زیبا بود. از او خواستم زیاد دست در صورت مهری من نبرد و او قول داد فقط کمی صورتش را اصلاح کند. زیبایی طبیعی مهری نباید دست‌خورده میشد. زمان عقد را با سیدمیرزا هماهنگ کردم و او بعد از اینکه گفت: «بالاخره به نیت قلبیت رسیدی» تبریک گفت و برایمان آرزوی خوشبختی کرد. همه‌چیز مهیای عقد من بود. جمعه رسید. به خواست یحیی مهری به خانه‌ی او برگشته‌بود و من باید از آنجا او‌ را به مسجد می‌بردم. بعد از دوش گرفتن و اصلاح کامل، پیراهن سفیدرنگی را با کت و شلوار توسی‌رنگم به تن کردم و با اسپری ادکلن فراوان آماده‌ شدم. عادت به پوشیدن کت در حالت معمول نداشتم، اما امروز فرق می‌کرد. مادر و پریزاد به همراه افراخانم زن‌غفور، که خانواده‌اش مهمان جشن کوچکم بودند، به مسجد رفته‌بودند تا تدارک سفره‌ی عقد را ببینند و من از کوره‌راهی که در پایین کوه از جاده‌ی اصلی جدا شده، از روی رودخانه گذر می‌کرد و از میان باغات و خانه‌های آن سوی رودخانه به خانه‌ی یحیی می‌رفت، ماشینم را تا مقابل خانه یحیی بردم. ساعت سه بود و روستا سوت و کور. فقط برای آنکه مهری را با احترام تا مسجد ببرم گذر از این مسیر باریک را با اتومبیل بر خودم تحمیل کرده‌بودم. لباس قهوه‌ای‌رنگی هم که عید برای او خریده‌بودم را هم در پاکتی همراه داشتم. یحیی خبر داشت می‌روم و می‌دانستم منتظرم هستند. در زدم و دقایقی بعد چاووش مقابل در آمد.
- سلام آقامعلم!
دستش را فشردم.
- سلام آقاچاووش! چه خبر؟
- سلامتی آقا! بفرمایید داخل!
پا روی سنگریزه‌های حیاط گذاشتم و داخل شدم. یحیی روی ایوان کوتاه خانه‌اش روی دوپا نشسته و در حال پا کردن کفش بود.
- سلام آقا‌یحیی!
یحیی فقط سر تکان داد. بعد از پا کردن پاشنه‌ی کفشش راست ایستاد و قدم از ایوان پایین گذاشت. پرسیدم:
- آماده‌اید بریم مسجد؟
بدون آنکه نگاهی به من بیندازد یا متوقف شود، گفت:
- من خودم میرم.
و بدون حرف دیگری از کنارم رد شده و از در خانه خارج شد. نگاهم با یحیی چرخید و بعد به طرف چاووش برگشتم.
- تو چی؟ آماده نمیشی بیای؟
دستی پشت گردنش کشید.
- والا آقا شرمنده! آقام خوشش نمیاد بیام، مهری هم فکر نکنم دلش بخواد من باشم، شما منتظرش باشید، اومد ببریدش.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,838
33,063
مدال‌ها
3
دست آزادم را درون جیب شلوارم فرو کردم.
- با مهری حرف می‌زنم بیای.
- نه آقا! مجبورش نکنید! به هرحال آقامم راضی نیست بیام.
- خوشحال میشدم بیای.
- ممنونم آقا! مبارکتون باشه.
دستش را به طرف دو اتاقکی که آن سوی حیاط بود، دراز کرد.
- مهری هم الان میاد، داره جمع و جور می‌کنه، من برم داخل بهتره.
سری تکان دادم و چاووش بعد از خداحافظی داخل خانه رفت و من رو به اتاقک‌ها کردم. یکی از آنها که در نداشت، معلوم بود طویله است. بعد از طویله هم توری مرغ و خروس‌ها بود که درونش در حال رفت و آمد بودند. فاصله‌ی بین من که در حاشیه‌ی قسمت سیمانی مقابل ساختمان خانه‌ی یحیی و قسمت سنگریزه‌ای حیاط ایستاده‌بودم، تا اتاقک را چند درخت که جا به جا در حیاط کاشته شده‌بود، پر کرده‌بود و بین درخت‌ها حوضچه‌ای با یک شیرآب قرار داشت که تکه‌ی بیست‌سانتی از یک شلنگ صورتی به جلوی آن وصل بود. تا حوضچه پیش رفتم و یک پایم را روی لبه‌ی آن گذاشتم. مهری در آن اتاقک که شبیه انباری بود چه کار داشت که بیرون نمی‌آمد؟ برای پی بردن به چرایی کارش، قدم به طرف اتاقک برداشتم. نزدیک که شدم بوی تند طویله به بینی‌ام زد. سر چرخاندم. گاو حنایی‌رنگ درون طویله را دیدم. در اتاق دیگر بسته بود. مهری را صدا کردم و صدایش از پشت در بسته آمد.
- آقا شمایید؟ صبر کنید الان میام.
صبر نکردم و در فلزی توسی‌رنگ را باز کرده و داخل شدم. مهری پشت به من نشسته در حال بستن یک بقچه‌ی پارچه‌ای بود.
- مهری اینجا چیکار می‌کنی؟
سرش را چرخاند.
- اِ... آقا اومدین داخل؟ الان تموم میشه میام.
نگاهم را دورتادور اتاقک سیمانی چرخاندم. فرش نیم‌داری در اتاق پهن بود و یک رخت‌خواب کهنه گوشه‌ای جمع شده و بالش صورتی‌ رنگ و رو‌ رفته‌ای روی آن بود. یادم آمد مهری روز خواستگاری گفته‌بود اتاقش این سوی حیاط است. ابرو درهم کشیدم.
- مهری؟ تو واقعاً توی گرمای تابستون و سرمای زمستون این‌جا سر می‌کردی؟
مهری بلند شد. چیزی را که در دست داشت درون همان کوله‌ی مدرسه‌ سابقش چپاند و زیپش را بست و بعد از انداختنش روی شانه گفت:
- آقا اینجا اتاقمه.
از اینکه تمام سال را مهری در چنین مکانی به تنهایی زندگی می‌کرده، اعصابم درهم ریخت و اخم کردم.
- دیگه قرار نیست برگردی اینجا که میگی اتاقمه.
بقچه‌اش را برداشت.
- آقا من حاضرم.
نگاهم روی دیوار بدون پنجره‌ی اتاق افتاد.
- از کی توی این اتاقی؟
- از وقتی بچه بودم، یادم نیست کی.
وقتی به این فکر کردم که یک دختربچه چگونه شب‌ها را در تاریکی این اتاق بدون پنجره، به تنهایی گذارنده حق دادم این دختر از همه‌کـس بترسد.
- نمی‌ترسیدی اینجا می‌خوابیدی؟
- ترس؟ نه آقا... شبا اصلاً بیدار نمی‌شدم بترسم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,838
33,063
مدال‌ها
3
سر تکان دادم. درست می‌گفت. وقتی کل روز را به کار سخت می‌گذرانده، شب فرصتی برای ترس نداشته و از خستگی فقط بیهوش می‌شده. از ناراحتی سری تکان دادم. دیگر نمی‌گذاشتم مهری به این زندگی برگردد. نگاهم را به کوله‌ی روی شانه و بقچه‌ی درون آغوشش دوختم که زمانی یک روسری قهوه‌ای‌رنگ بوده و آنقدر رنگش رفته‌بود که دیگر به کِرم میزد.
- کل وسایلت همینه؟
- آره آقا!
دستم را دراز کردم.
- بده من ببرم.
بقچه را درون دستانش کمی جابه‌جا کرد.
- نه آقا خودم میارم.
با دست دیگرم پاکت پلاستیکی را به طرفش گرفتم.
- وسایلتو من می‌برم تو اینو بپوش.
تا دستش را کنجکاوانه به طرف پاکت برد و آن را گرفت، بقچه را از درون آغوشش کشیدم.
- این چیه؟
بند کوله را هم از روی شانه‌اش برداشتم.
- لباس! می‌خوام امروز بپوشی.
کوله را کاملاً از دستش جدا کرد و بعد لباس درون پاکت را بیرون آورد. با دیدنش ذوق کرد.
- مال منه آقا؟
- اوهوم. توی ماشین منتظرم، زود بپوش بیا.
لبخند‌ دندان‌نمایی زد.
- چشم آقا! زود می‌پوشم.
از اتاقش بیرون زدم. هم بابت وضع زندگی مهری درهم شده بودم و هم از دیدن ذوق او بشاش. طول حیاط را بدون‌وقفه طی کرده، از خانه خارج شده و سوار ماشین شدم. ماشین را سروته کرده و درحالی‌ که از آینه‌ی جلو چشم به در خانه‌ی یحیی دوخته بودم، منتظر مهری ماندم. بالأخره مهری با پیراهنی که به‌خاطر لاغری در تنش زار میزد بیرون آمد. از سرعت قدم‌هایش خوب فهمیدم هیچ وابستگی به این خانه ندارد. در عقب را باز کرد و درحالی‌ که پاکت پلاستیکی را روی وسایلش که عقب گذاشته‌بودم، قرار می‌داد، سوار شد. بدون اینکه برگردم از آینه به او چشم دوختم.
- چرا رفتی عقب؟
با چشمان درشتش فقط نگاهم کرد.
- پاشو بیا جلو بشین!
با تعجب به خودش اشاره کرد.
- بیام جلو؟
کامل برگشتم.
- مگه قرار نیست زن من بشی؟
در جوابم فقط سر تکان داد.
- پس باید این جلو بشینی.
به نشانه‌ی اطاعت سری کج کرد و بعد در را باز کرد. پیاده شد و جلو آمد. همین که نشست، دنده را جا زده و حرکت کردم.
- خب از لباست خوشت اومد؟
همان‌طور که حواسم به رانندگی بود، از گوشه‌ی چشم هم به او نگاه می‌کردم. دست روی لباس کشید.
- آره آقا! خیلی خوشگله.
لبخندی روی لبم نشست.
- برای عقد آماده‌ای؟
- آره آقا!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,838
33,063
مدال‌ها
3
به پل و جاده‌ی اصلی نزدیک شده‌بودیم.
- ببین مهری الان فقط عقد می‌کنیم، اما برای ثبتش باید بریم آزمایش بدیم. اول تعطیلات که رفتیم شهر آزمایشگاه هم میریم.
- آزمایشِ چی آقا؟
وارد جاده‌ی اصلی شدم.
- آزمایش برای اینکه ببینن خونمون بهم می‌خوره زن و شوهر بشیم یا نه؟
لحظاتی مکث کرد و بعد گفت:
- یعنی اگه نخوره من دیگه نمیام خونتون؟
متوجه نگرانی درون صدایش شدم.
- نگران نشو! بهم می‌خوریم.
آرام جواب داد:
- اگه نخوره چی؟ من باز هم باید برگردم خونه‌ی عموم؟
بذر نگرانی درون دل خودم هم کاشته شده‌بود، اما بروز ندادم و گفتم:
- حتی اگه نخوره هم من تو رو ول نمی‌کنم، مجبورشون می‌کنم عقدمونو ثبت کنن، نذاشتن ثبت کنیم، همین‌جوری که عقد کردیم زن و شوهر می‌مونیم، اصلاً حتی اگه یه درصد هم مجبورمون کردن فسخش کنیم، من دیگه نمی‌ذارم برگردی خونه‌ی یحیی، تو رو می‌برم خونه‌ی مادرم، اونجا زندگی می‌کنی.
سکوت کرد و سربه زیر شد. ناراحتی‌اش را خوب می‌فهمیدم.
- مهری منو ببین!
سرش را به طرفم چرخاند.
- دلتو بد نکن! من امروز تو رو عقد می‌کنم، هر طوری هم بشه تو زنمی و هیچ‌وقت ولت نمی‌کنم، اینو بهت قول میدم.
لبخند بی‌جانی زد و تا رسیدن مقابل مسجد چیزی نگفت. ماشین را پارک کردم و به طرف او که سر به زیر شده‌بود، برگشتم.
- اینا رو نگفتم نگرانت کنم، خواستم بدونی چیکارها باید بکنیم همین.
سر به زیر سر تکان داد.
- سرتو بالا کن! تو خانوم خونه‌ی منی.
سرش را بالا کرد و به طرف من چرخید.
- بخند!
لبخند خشکی زد. برای اینکه از این حال گرفته بیرون بیاورمش گفتم:
- به جای ترسیدن از جواب آزمایش، بهتره از این بترسی که یهو سر عقد «نه» نگی که اگه سیدمیرزا از دهنت «نه» بشنوه دیگه عقدمون نمی‌کنه.
دستپاچه جواب داد:
- نه آقا! نه نمیگم.
دستم را روی فرمان گذاشتم و با اخمی ساختگی رو به جاده کردم.
- چیکار کنم؟ نمی‌تونم بهت اعتماد کنم، نه اینکه یه بار «نه» گفتی، دلم قرص نیست، می‌ترسم عادتت شده باشه باز «نه» بگی.
با عجله و نگرانی مشهودی گفت:
- نه آقا! باور کنید نه نمیگم.
با تک ابروی بالا رفته به طرفش برگشتم.
- نه هم نگی، همین قیافه‌ی داغونتو یکی ببینه می‌فهمه به زور‌ آوردمت عقدت کنم.
- نه آقا من خودم اومدم.
- پس چرا این‌قدر تلخی؟ یه ذره بخند نگن به زور آوردمت.
لبخندی زد.
- بیشتر بخند، این‌جوری قبول نیست.
بیشتر خندید و دندان‌های سفیدش مشخص شد.
- آفرین دختر! همین‌جوری بخند.
دستم را برای باز کردن در بردم.
- حالا همین‌طوری که می‌خندی و «بله» گفتن رو هم تمرین می‌کنی، پیاده شو بریم که همه منتظرن.
 
بالا پایین